رمضان
نامه اعمال انسان در شب قدر نزد امام زمان(عج) برده میشود. استاد حوزه علمیه قم خاطرنشان کرد: شیطان در موضوعات مختلف ممکن است انسان را فریب دهد و این امر از جمله ضعفهای انسان محسوب میشود بنابراین برای جلوگیری از نفوذ شیطان باید به ائمه اطهار(ع) متوسل شویم.
|
به گزارش شیعه آنلاین به نقل از فارس، استاد حوزه علمیه قم گفت: شبزندهداری همراه عبادت از فضیلتهای ویژه شبهای قدر است ولی باید مراقب باشیم شبزندهداری در این شبها با گناه همراه نشود.
آیتالله رضا استادی ظهر امروز در جمع نمازگزاران مسجد اعظم با بیان اینکه شبزندهداری از اعمال ویژه شبهای قدر است اظهار کرد: شبزندهداری همراه عبادت از فضیلتهای ویژه شبهای قدر است ولی باید مراقب باشیم شبزندهداری در این شبها با گناه همراه نشود.
وی عنوان داشت: کیفیت در اعمال شبهای قدر باید در نظر گرفته شود و حتی اگر در ساعات محدودی در این شبها به عبادت میپردازیم با حضور قلب باشد. استاد حوزه علمیه قم با اشاره به اهمیت دعاهای موجود در مفاتیحالجنان گفت: دعاهای این کتاب خواستهها و نوع درخواست از خدا را مطرح میکنند و در این بین نباید لطف خداوند را فراموش کنیم زیرا لطف و نیکوکاری جزو فطرت انسان است.
وی به یاد خدا به عنوان آرامشدهنده قلوب مؤمنان اشاره کرد و گفت: باید علاوه بر دوران سختی، در دوران آسایش و آرامش نیز به یاد خدا و قدردان وی باشیم. استادی خاطرنشان کرد: قرائت زیارت امام حسین(ع) از جمله اعمال شب قدر است زیرا امام حسین برای حفظ دین و مذهب به قیام پرداخت و ضمن تحمل سختیها از خودگذشتگی کرد بنابراین باید این ویژگی را از وی بیاموزیم.
وی با بیان اینکه مقدرات یک ساله انسان در شب قدر تعیین میشود گفت: نامه اعمال انسان در شب قدر نزد امام زمان(عج) برده میشود. استاد حوزه علمیه قم خاطرنشان کرد: شیطان در موضوعات مختلف ممکن است انسان را فریب دهد و این امر از جمله ضعفهای انسان محسوب میشود بنابراین برای جلوگیری از نفوذ شیطان باید به ائمه اطهار(ع) متوسل شویم.
وی عنوان داشت: افراد در این شب ائمه اطهار(ع) را واسطه قرار میدهند تا خداوند علاوه بر بخشش گناهان، وسیله هدایت آنها را فراهم کند. استادی یادآور شد: غسل کردن پیش از غروب آفتاب از اعمال دیگر شبهای قدر بوده که سبب پاکی و طهارت در این شب میشود. |
http://www.shia-online.ir
دوشنبه 7/5/1392 - 21:34
شهدا و دفاع مقدس
شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد ۱۳۵۹ برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.
شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.
پاییز سال ۱۳۶۰ حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت میکرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر ۲۷ تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند ۱۳۶۲ آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.
*اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. حاج همت وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات - عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد. روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمیدانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه میپرسیدند کجا رفتند، هیچکدام حرفی نمیزدند. بار دوم حاج همت تعداد دیگری را با خود برد. آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند و از دو کوهه بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان حاج همت از وی محل مأموریتشان را پرسیدند.
همت گفت: «خواهید فهمید.» ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت. هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس میزد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خمرشهر ادامه داد، کسانی که حدس میزدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آنجا راه داشت میروند، حرفشان را پس گرفتند. تمام راه حاج همت حرفی نزد. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانهای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابهلای شوخیهایی که میکردند نتوانستند حرفی از همت بشنوند. او تنها میگفتم: «بعداً خواهید فهمید.»
آنها نزدیک به ۵۰ کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. راننده فرمان را به طرف جادهای که به جفیر میرفت چرخاند. دیگر مقصد قابل پیشبینی بود. همت به آرامی سرش را برگرداند و با لبخندی دلنشین خطاب به سرنشینانی که روی صندلی عقب نشسته بودند گفت: «میریم، طلائیه!» یکی از آنها با لحن خاصی گفت: «نمیگفتی هم میدانستیم.»
حاج همت و دوستانش به جفیر رسیدند و ماشین جلوی یکی از پاسگاههای مرزی توقف کرد. همگی از ماشین پایین آمدند. حاج همت به جای راننده نشست و از باقی سرنشینان خواست همانجا منتظر بمانند تا برگردد.
همت به طرف قرارگاه رفت. محلی که هدایت و هماهنگی نیروهای تازه وارد برای عملیات آینده را بر عهده داشت. نیروهای عراقی در جزیره مجنون بودند، اما از آنجا که منطقه با تلاقی بود و نیزارهای بلند آب هور را پوشانده بود، احتمال هیچگونه تحرکی از سوی نیروهای ایران در آن جا را نمیدادند. به همین سبب گاه و بیگاه توپخانهای که در جزیره مستقر بودند، گلوله را به سوی جفیر شلیک میکرد. صدای گلوله در دشت میپیچید و چند لحظهای بعد همه جا ساکت میشد.
یک ساعت بعد همت بازگشت و همراهانش را با خود به قرارگاه برد. در بین راه به آنها خبر داد که عملیات بعدی در منطقه طلائیه و جزایر شمالی و جنوبی مجنون و به طور کلی شرق بصره انجام خواهد گرفت. منطقه عملیاتی خیبر از لحاظ موقعیت جغرافیایی در شمال بصره واقع شده و شمال به العزیز و روستای البیضه و الصخره، از جنوب به نشوه و طلائیه، از غرب به جادهالعماره- بصره و از شرق به حاشیه ساحلی هور که نزدیک جاده سوسنگرد- طلائیه است، منتهی میگردد موقعیتهای مزبور در خشکی شرق دجله، جنوب جزایر مجنون و داخل هور قرار دارد.
هورالهویزه از آبهای راکد تشکیل شده و آب رودخانههای دجله، کرخه نور، طیب، دویرج و بارانهای فصلی داخل آن میشوند، وجود نیروها و شکل طبیعی آن موجب شده که راههای معینی برای تردد قایقها ایجاد شود که اصطلاحا آبراه نامیده میشوند. مهمترین نقاط هور، جزایر شمالی و جنوبی هستند که از لحاظ اقتصادی و نظامی بسیار حائز اهمیت میباشند. پلهای الغدیر، القرنه و نشوه که بر روی بصره- العماره واقعند و نیز رودخانه دجله از جمله نقاط مهم آن منطقه به شمار میروند.
از آنجا که ارتش عراق تصور نمیکرد ایران از منطقه هور دست به انجام عملیات بزند در داخل جزایر مجنون نیرویی در حد یک گردان از جیش الشعبی قرار داشت. در محور شمال (العزیز- رطه) و محور جنوبی (القرنه) نیز نیروهای مرزی به عنوان افراد باشگاه مستقر بودند. فقط از محور طلائیه خط دفاعی مستحکم همراه با موانع و کانال وجود داشت. در محور زید نیز موانع و خطوط دفاعی دشمن از پیچیدگی خاصی برخوردار بود.
با هدف تصرف بصره دو محور مستقل برای انجام عملیات انتخاب شد هورالعزیز و زید برای محور هور قرارگاه نجف (سپاه) و برای محور دیگر قرارگاه کربلا (ارتش) در نظر گرفته شدند. این تفاوت که عملیات اصلی و تعیین کننده در هور بود. همت در رابطه با شناسایی منطقه و دقتی که کلیه نیروهای شناسایی و فرماندهان به کار برده بودند، میگوید: این قدر روی جزئیات کار پیش بینی شده بود که حد نداشت. حفاظت واقعا شدید بود.
همت همچنین درباره ویژگی منطقه عملیاتی خیبر و اهمیت آن از نظر دشمن میگوید:
ما خیلی اصرار روی بغداد داشتیم. ولی در مورد بغداد باید اول جمعآوری اطلاعات و عکسبرداری و غیره انجام بشه تا بشه از بغداد شروع کرد ولی اینجا گلوگاهه. خرخره صدامه، تمام زندگیش از دریا میگذرد. از خور عبدالله، موشک گذاشتن و روزی نیست که موشک نزند. صدور نفتش از این جاست از نظر اقتصادی براش مهمه.
همت در روزهای پایانی بهمن ماه ۱۳۶۲ دوکوهه را به قصد اسلام اباد ترک کرد. این سفر آخرین دیدار او و خانوادهاش بود. شرح این دیدار از بخشهای شنیدنی و خاطرات همسر وی میباشد.
نزدیک غروب خسته از راه رسید. سر و رویش خاکی بود. لباسش بوی خاک گرفته بود. هر بار که از راه میرسید احساس میکردی با خاک انس بیشتری پیدا کرده است. آن شب آرامتر از گذشته بود. انگار حرفی برای گفتن نداشت. نگاهش را از من دزدید. زود خوابید. بالای سرش نشستم. چشمهایش را بست به چهرهاش خیره شدم. برای اولین مرتبه دیدم حاجی پیر شده است. در صورتش چینهایی به چشم میخورد نه از آن چینهایی که همه ما میشناسیم و صدها بار به چشم خود دیدهایم. بچهها مهدی و مصطفی در خواب بودند. من به برخورد وی فکر میکردم. به جملاتی که بارها از دهان او شنیده بودم. هنوز به تو ملتمصم از خدا بخواه که محبت تو را از قلب من بردارد.
آن شب بریدن حاجی را دیدم. برخورد سرد او گویای همه چیز است. به خودم لرزیدم یک لحظه احساس کردم نکند آخرین شب ... آخرین دیدارمان باشد. حاجی گفته بود صبح روز بعد ماشین ساعت ۶:۳۰ جلو منزل باشد. کمی زودتر بلند شد و خود را آماده کرد اما ماشین نیامد. ساعت هفت صبح راننده تنها رسید. او گفت: ماشین دچار نقص فنی شده حاجی تا ساعت ۹ صبح در خانه ماند دو ساعت تمام بیآنکه چیزی بگوید به رختخواب گوشه اتاق تکیه داد و نشست. انگشتانش را به هم حلقه زد و زانوانش را بغل گرفت. حالتی گرفته و غمگین داشت. مهدی در حالی که یک قوری در دست گرفته بود بابا بابا مرتب میگفت و دور اتاق میچرخید. گاه نیز خود را به پدرش نزدیک میکرد اما حاجی عکسالعملی از خود نشان نمیداد. از سردی نگاهش طاقتم طاق شد. رو به وی کردم و گفتم این دفعه تو خیلی نسبت به ما بیعاطفه شدی حالا من هیچ لااقل به خاطر این بچه رعایت کن.
حاجی سکوت کرد و تنها صورت خود را به سمتی دیگر چرخاند نمیتوانستم تمام چهرهاش را ببینم. قدری جابجا شدم او را تماشا کردم. قطرات پیوسته اشک را که از گونههایش جاری بود دیدم.
ماشین که از راه رسید حاجی آماده حرکت بود. به یاد دارم در سفرهای قبل بند پوتینهای خود را در بیرون از خانه در ماشین میبست. ولی آن روز در نهایت خونسردی جلو در نشست و پس از آنکه پوتینهای خود را پوشید آرام آرام بندهای آن را گره زد و مهیای رفتن شد. وقت خداحافظی سرش را به زیر انداخت و گفت: خدا را شکر ماشین دیر آمد توانستم بیشتر پیش شما باشم. خب دیگه ما رفتیم.
- کجا؟
-جایی که باید میرفتیم اگه ما رو ندیدی حلالمون کن.
معنی حرفهای او را کاملا میدانستم با این حال گفتم امکان نداره که شهید بشی.
پرسید: چه طور مگه؟
گفتم: باور نمیکنم خداوند در یک لحظه همه چیز بندهاش را از او بگیرد.
حاجی رفت و من و مهدی و مصطفی او را تا جلوی در خانه بدرقه کردیم. وقتی صدای حرکت ماشین به گوشم رسید. احساس از دست دادن او در قلبم قوت گرفت.
پس از عملیات والفجر ۴ لشکر محمد رسول الله (ص) برای بازسازی و سازمان دادن به گردانها از غرب به تهران رفت. در آنجا به کلیه نیروهای بسیجی پایان ماموریت داده شد و سایر نیروهایی که از یگانهای دیگر به لشکر مامور شده بودند به لشکرها و تیپهای مربوطه بازگشتند.
تنها قریب هشت صد نیروی سپاهی که از یگانهای خود به لشکر منتقل شده بودند باقی ماندند. در این میان تعدادی از مسئولان عمده لشکر نیز رفتند و تعداد معدودی از جمله سیدرضا دستواره، عباس کریمی، محمد عبادیان، اکبر زجاجی و دو سه نفر دیگر از نیروهای قدیمی در لشکر ماندگار شدند.
از آنجا که پیشتر بازسازی لشکر و شکلگیری نیروها در مناطق عملیاتی و یا نزدیک به فضای جبههها صورت میگرفت این بار نیز به دلیل کمبود فضای آموزش نیروها در پادگان ولی عصر (عج) تهران و عدم هماهنگی در جمع آوری نیروها راس ساعت مقرر، مشکلاتی فراهم شد.
در جلسهای با حضور سیدرضا دستواره، همت و فرماندهان گردانها و تیپ در تهران تشکیل شد. مقرر گردید تمامی نیروها بازمانده در لشکر از تهران کنده شود و به منطقه سرپل ذهاب بروند.
چند روز بعد نیروها به منطقه اعزام شدند و در اطراف ارتفاعات بشکان، تیره کوه، شاخ شووالدری و توشاب مستقر شدند و مسئولان لشکر، کار بازسازی و سازماندهی تیپها و گردانها را آغاز کردند اما مدتی بعد به علت سرد شدن هوا و رسیدن فصل زمستان به دستور حاج همت نیروها به دو کوهه فرستاده شدند.
از یک سو خستگی نیروهای قدیمی لشکر از سوی دیگر همزمان شدن شکلگیری گردانهای طرح لبیک یا خمینی یا ایام ۲۲ بهمن و بالاتر از اینها شهادت بیش از ۲۲ فرمانده گردان و فرمانده تیپ در عملیاتهای قبل لشکر را دچار فقدان فرمانده کارآزموده کرده بود.
از این رو نیروهای کار کشته و باقی مانده در لشکر اعتقاد داشتند گردانها دچار کمبود نیروی کادر هستند و در صورت تشکیل آنها نخواهند توانست در عملیات بعد به درستی عمل کنند. این حرفها تا حدود زیادی درست بود زیرا هر گردان باید دارای ۹ مسئول دسته، ۶ معاون گروهان، ۳ مسئول گروهان، ۲ معاون گردان و یک فرمانده گردان مطمئن باشد و حاج همت در زمانی کوتاه قادر به تامین چنین نیرویی نبود با این وجود به مسئولان لشکر سفارش کرد تا آنجا که میتوانند گردانها را سر و سامان دهند و آنها نیز پذیرفتند. مدتی بعد از سوی قرارگاه نجف و خاتم الانبیا منطقه عملیاتی جدید اعلام گردید و لشکر با حفظ اسرار نظامی و رعایت مقررات ویژه مربوط به عملیات وارد منطقه عملیاتی خیبر شد. این در حالی بود که تازه مسئولان لشکر توانسته بودند گردانها را سر و سامان دهند. ولی به لحاظ تامین کادر فرماندهی گردانها در مضیقه بودند حال آنکه تنها کمتر از ۱۰ روز به آنها فرصت داده شد تا تکمیل نیروهای مورد نیاز خود منطقه را شناسایی کرده و نسبت به نقشه عملیاتی توجیه شوند. به سفارش حاج همت مسئولان لشکر و گردانها با توکل به خدا و اطمینان قلبی اقدام به تکمیل گردانهای خود کردند و آموزش بسیار فشردهای را برای نیروها تدارک دیدند.
با توجه به شهادت اکبر حاجیپور و عباس ورامینی در والفجر ۴ حاج همت برنامه جدیدی طراحی نمود و بر اساس شرح وظایفی که به فرماندهان تیپها داده شد هیچ کدام از تیپهای لشکر دارای ستاد نبوده و مجموعه تیپهای لشکر نیز از سه تیپ به دو تیپ تقلیل یافته و هر تیپ دارای پنج گردان شد.
بدین ترتیب لشکر را یازده گردان به نامهای عمار، میثم، مقداد، حبیب، کمیل، مسلم بن عقیل، بلال، ابوذر، مالک، سلمان و حمزه تشکیل دادند.
رضا دستواره در اینباره میگوید: «در طول جنگ سابقه نداشت که ما به این سرعت بخواهیم گردان تشکیل بدهیم و وارد عملیات بشویم؛ زیرا فرصت هماهنگی نیروها و شناسایی آنها حتی برقراری ارتباط میان مسئولان گردانها با فرمانده گردان و حتی فرمانده تیپها وجود نداشت.»
-----------------------------------
منبع: http://www.aviny.com
دوشنبه 7/5/1392 - 20:53
شهدا و دفاع مقدس
شهید برونسی، فرمانده تیپ که شد. به اجبار یک ماشین تحویل گرفت؛ یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. |
همه ما یه جورهایی با بیتالمال سر و کار داریم، از دانشآموزی که روی نیمکت کلاس مینشیند تا کارگر و کارمندهایی که در اداره و کارخانهها کار میکنند، حتی زنی که خانهدار است. فرقی نمیکند که بیتالمال چطوری در زندگیهایمان نقش دارد، مهم این است که چگونه از آن استفاده میکنیم.
قبل از اینکه به حساب ما رسیدگی شود، بیاییم خودمان رسیدگی کنیم؛ چقدر به عدالت حضرت علی(ع) نزدیک هستیم، زمانی که ایشان از نور چراغ بیتالمال برای کار شخصیشان استفاده نمیکردند؟!
سیدکاظم حسینی از همرزمان شهید «عبدالحسین برونسی» ماجرای توجه شهید برونسی به بیتالمال و گرفتن گواهینامه رانندگی را روایت میکند:
***
فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. ـ شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.
ـ توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.
تو شهر میخوای چه کار کنی؟
ـ تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده میرم.
چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.
ـ سید! یک فکری برای این گواهینامه ما بکن.
ـ شما که دیگه راننده داری، گواهینامه میخوای چه کار؟
ـ همه مشکل همینجاست که یک راننده بند من شده، اونم رانندهای که حقوق بیتالمال رو میگیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم.
ـ خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.
ـ شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، میترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. (این در حالی بود که وقتی میآمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرجهای دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی میداد).
تصمیمش جدی بود، مو، لای درزش نمیرفت.
ـ حاجی، حالا چند روز مرخصی داری؟
ـ هفت، هشت روز.
رفتم اداره راهنمایی و رانندگی؛ هر طوری بود کارها را رو به راه کردم؛ دو سه تا از افسرها خیلی کمکمان کردند؛ عبدالحسین اول امتحان آئیننامه داد و بعد تو شهری؛ بالاخره بهش گواهینامه دادند. البته همین هم یک هفتهای طول کشید؛ وقتی میخواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی آمد؛ بابت گواهینامه ازم تشکر کرد.
ـ بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیتالمال، انشاءالله خدا خودش اجرت رو بده.
ـ حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت میگیریها.
شهید برونسی لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیتالمال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف میکرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: «خدا روز قیامت، از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب میکشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیتالمال که یک سر سوزنش حساب داره!». ------------------------------------ منبع: http://www.aviny.com |
دوشنبه 7/5/1392 - 20:51
شهدا و دفاع مقدس
قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)؛ میزبان سه برادر که خیلی همدیگر را دوست داشتند؛ حسین، حسن و عباس صابری است؛ مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانهای قدیمی به یاد روزگاری که بر او گذشت، زندگی میکند.
مادر شهید حسن، عباس و حسین صابری
مادر درد میکشد، دردهایی که همه از دلتنگی بوده و دلتنگیهایی که با قاب عکس حسن، حسین و عباساش زمزمه میکند. مادری که هنوز لباسهای فرزندانش را به یادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهی آن را بر سینه میفشارد، میبوید و روی چشمهایش میگذارد؛ نفس عمیقی میکشد با لباسهایی که عطر تربت میدهد.
عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و انگشتر و عطر شهیدان صابری
مادری که سجاده و مهر و تسبیح و انگشتر فرزندانش را که به سرخی خون حسن و حسین و عباس تبرک شده است، به یادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوختهاش میکشد تا کمی آرام شود.
در روزهای ۵ خرداد و ۲۸ خرداد که مصادف با ایام شهادت برادران شهید عباس و حسین است، به دیدار این مادر شهید رفتیم؛ مادر چشمش به ساعت دیواری اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشمهایی اشکبار یادآوری میکرد.
و اما در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکسهای بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکسها مدتها توسط حسین آقا نگهداری میشد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکسها به دست مادر رسید.
حرفهای زیبا و آموزنده این مادر شهید در ادامه میآید:
* بچههایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم
خاور نورعلی متولد ۱۳۲۱ در اصفهان هستم؛ از همان کودکی چادر سر میکردم؛ اگر هم اذیت میکردند، بیرون نمیرفتم. در ۱۷ سالگی به تهران آمدم و در سال ۱۳۴۰ ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی، سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار میکرد.
۳ دختر و ۳ پسر به نامهای حسین، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند؛ حسینآقا شب اربعین سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال ۱۳۷۶ مصادف با شب اربعین بود. حسنآقا متولد ۱۳۴۹ بود که در عملیات «بیتالمقدس ۲» به شهادت رسید. عباس آقا شب میلاد حضرت علیاکبر(ع) در سال ۱۳۵۱ به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای ۱۳۷۵ تشییع و به خاک سپرده شد.
پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند، ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسین آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقهای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند.
مسجد نزدیک خانهمان بود و بچههایم را از کودکی به مسجد میبردم؛ وقتی که به ماه محرم نزدیک میشدیم، برای بچهها لباس مشکی میگرفتم و پای روضههای امام حسین(ع) مینشستیم؛ آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.
بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچهها راهی جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد؛ او میگفت: «من لیاقت نداشتم» او بعد از شهادت پسرانمان در سال ۱۳۸۰ به رحمت خدا رفت.
* دومین پسرم، اولین شهیدمان بود
حسن آقا پسر دومم بود که اول از همهشان در عملیات بیتالمقدس ۲ در منطقه ماووت عراق شهید شد؛ او قبل از اعزامش مخفیانه برگه اعزام را از پایگاه شهید بهشتی گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نیروهای گردان عمار بود؛ در آخرین اعزامش انگار میدانست میرود و دیگر برنمیگردد؛ از صبح تا ظهر ۵ بار بیرون رفت و برگشت؛ همه این ۵ بار او را از زیر قرآن رد میکردم و میبوسیدمش تا راهی شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
* پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود
حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف میکرد: «یکی از کوملهها روی دیوار اتاقشان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کوملهها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند». حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف میکرد و میگفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچههای بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کوملهها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجیها نبود، رفتم و دیدم کومله، بچههای ما را سر بریدند، آنها را از درخت آویزان کردند و دل و رودهشان را بیرون ریختهاند».
* پیامی که حسنآقا بعد از شهادتش داد
بعد از شهادت حسنآقا و در همان دوران جنگ، صدام میخواست شیمیایی بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرحآباد) رفتم. منزل خالهام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟! کسی نیست قاب عکسهای مرا تمیز کند!» گفتم: «من الان رسیدم، فردا شب میآیم» آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم.
شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکسهای مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خالهام گفت: «برای چه دو شب است بیدار میشوی؟!» گفتم: «حسن میآید به خوابم و میگوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکسهای مرا تمیز کند».
به همراه خالهام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خالهام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف میآمد، نمیدانستیم که حسنآقا ۳ روز است، شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!»
خالهام میگفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم میسوزد، اما جای اینها خوب است» از آن به بعد هر جا که میخواستم بروم اول غبار قاب عکس بچهها را میگیرم.
* نظر کرده حضرت عباس(ع) بود
عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.
حدود یک ماه از تولد عباس میگذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بیتابی میکردم، دکترها هم مرا دلداری میدادند و میگفتند: «این بچه خوب میشود و بزرگتر که شد دکتر میشود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شدهاند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ میگویند دیشب شفا پیدا کرده است».
پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در ۱۳ سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.
* حتی در جبهه درسش را رها نکرد
عباس در سال ۱۳۶۳ عضو بسیج مسجد نارمک شد و با اینکه نوجوان بود در عملیاتهای والفجر ۸، کربلای ۵، بیتالمقدس ۲، بیتالمقدس ۴، بیتالمقدس ۷، تک عراق در سال ۱۳۶۷ شرکت کرد؛ البته چون عباس قد بلند بود، سال تولدش در شناسنامه را تغییر داد و حسن آقا برادر بزرگترش هم رضایتنامه او را امضا کرده بود. بعد هم در عملیات برون مرزی انتفاضه در سال ۱۳۷۰ و عملیاتهای تفحص شهدا حضور داشت.
عباس با اینکه در جبهه بود، درسش را رها نکرد و همان دوران دیپلم ریاضیاش را گرفت. وقتی هم که حسن آقا در عملیات بیتالمقدس ۲ شهید شد، عباس همواره آرزو میکرد، به برادرش بپیوندند. جنگ هم تمام شد و عباس آقا و برادر بزرگترش حسین آقا شهید نشدند اما آرزوی شهادت داشتند.
* شبها در پشتبام نماز میخواند
عباس آقا در سه ماه تابستان روزه میگرفت اما نمیگفت که روزه است. موقع اذان مغرب میآمد و میگفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» میگفتم: «چرا الان میگویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد میفهمیدم که روزه بود. او شبها مخفیانه به پشتبام میرفت و پشت کولرها نماز شب میخواند.
* آخرین هدیهای که عباس آقا به من داد
بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص میرفتند و پیکر شهدا را میآوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر میخواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الان در فرودگاهام، ساعت ۳ شب در خانه هستم، در را قفل نکن». نیمههای شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر خوشگل و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زدهاند.
عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد» از او گرفتم و گفتم: «نگه میدارم برای خودت که به همسرت بدهی».
* حنابندان عباس
عباس آقا قبل از ایام محرم از منطقه آمد. یک شب باهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
ـ مامان، حنا داری؟ میاری برام بذاری؟
ـ برای چی؟
ـ آخه این دستها میخواهد قطع بشه.
یک رو دستی به او زدم.
ـ میخواهی منو شکنجه بدی؟
به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت عباس آقا حنا میگذاشت، میگفت: «این برای حضرت قاسم(ع)، این برای حضرت علیاکبر(ع)، این هم برای حضرت علیاصغر(ع)».
با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال محرم توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن، نوحه بخون و صدایت را ضبط کن» او هم گفت: «باشه». عباس قبل از شهادتش در فکه وقتی برای غسل شهادت به پادگان دوکوهه رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شدهای گفته بود: «من در حمام شهید همت هستم و غسل شهادت میکنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر اباعبدالله(ع) باشم».
او روز ۵ خرداد ۱۳۷۵ مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با دست و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.
عباس آقا وصیت کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.
* بعد از شهادت عباس، عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند
عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقیها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه میگرفت، لباس و میوه و سیگار میبرد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش عراقیها ۵۰ هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند.
بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقیها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقیهایی که آنجا بودند، میگفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».
* پیدا کردن شهیدی که دستش سالم مانده بود
در یکی از جریانهای تفحص شهدا، عباس آقا پیکر یک شهید جوان اهل شیراز را پیدا کرده بود؛ دستهای شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازیها برای پسرم مراسم گرفتند.
* شهادت سومین پسرم خیلی بیتابم کرد
سومین پسر شهیدم، حسین آقا بود؛ چون دیگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را برید؛ واقعاً بیتابی میکردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا ۶ ماه گوشم نمیشنید، چشمهایم آب مروارید آورد. البته چون حسنآقا و عباسآقا وصیت کرده بودند در شهادتشان گریه نکنم، گریه نکردم، موقع شهادت آنها هم خیلی دلم سوخت.
من یک برادر داشتم اسم او حسین بود. در کودکی خیلی به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسین میگذارم». اولین پسرم در شب اربعین به دنیا آمد؛ میخواستم اسم پسرم را «امیرحسین» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسین گذاشتیم. اسم آقا امام حسین(ع) و برادرم حسین، که پسرم در راه حسین(ع) رفت و شهید شد.
* حسین رفت تا راه عباس را ادامه دهد
حسین آقا بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعالیت میکرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه میخواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه». دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. او چند بار عازم جبهه شد و حتی شیمیایی شد تا اینکه جنگ تمام شد.
در جریان تفحص مفقودین که عباس آقا به شهادت رسید، حسین آقا به من گفت: «میخواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم»؛ اصرار دوستان و ما و همچنین سردار باقرزاده مبنی بر اینکه او نرود، بینتیجه بود؛ حسین آقا قبول نکرد. حتی بعضی که نمیدانستند حسین آقا زمان جنگ تخریبچی بوده و آشنایی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز میداشتند تا اینکه حسین نیز عازم شد.
* وقتی که حسین آقا با ۴۰ سردار به خانه آمد
سال ۷۶ در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسینآقا در منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود.
ـ مادر آنجا رفتهای چه کار؟
ـ اگر تو نمیخواستی من بروم بالای چهارپایه، نمیرفتی!
ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟
ـ ۴۰ مهمان داریم.
ـ ۴۰ سردار، در یک ذره ماشین؟
ـ ۴۰ سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.
* مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد
حدود یازده ماه از حضور حسین آقا در منطقه میگذشت؛ یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و گفت: «در خواب آقایی را دیدم قد بلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».
این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود.
ـ حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو.
ـ مامان، اگر این را از من بخواهی از خانه میروم و حتی شبها را هم در مسجد میمانم.
ـ حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.
وقتی این را گفتم، چهره حسینآقا گلگون شد، در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد؛ چقدر از این حرفم خوشحال شد.
بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سهشنبه ۲۷ خرداد ماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریدهام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.
ـ پسرم، چرا صدایت این طوریه؟
ـ خستهام و میخوام برم بخوابم.
ـ حسین آقا! کی میآیی دلم شور میزنه؟
ـ زود میآیم.
صبح روز چهارشنبه ۲۸ خرداد بود؛ با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس میکردم؛ به بچهها گفتم امروز حالم خوش نیست؛ انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.
به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجو مفقودین اهواز برداشت، گفتم: «تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم... حاجی خانم الان...حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان میآید».
بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسینآقا خستهاند و خوابیدهاند». آن روز ساعت یازده صبح حسین آقا به آرزویش رسیده بود.
* نمیدانستم پسرانم جانباز هستند
عباس آقا و حسین آقا دچار موج گرفتگی و شیمیایی شده بودند؛ آنها دنبال کارت و این بحث ها نبودند؛ من هم نمیدانستم؛ یک بار با عباس آقا که به دندانپزشکی رفته بودیم، پزشک معالج نتوانست کاری کند و گفت: «ایشان موجی است!». عباس آقا از این حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهمیدم که او در جنگ دچار موجگرفتگی شده است.
* در بحث خرج بیتالمال مراقبت میکردند
بچهها خیلی به بحث خرج بیتالمال حساس بودند؛ یک بار همسایهمان به عباس آقا گفت: «با ماشینت مرا ببر تا این کپسول گاز را پر کنم» پسرم جواب داده بود: «نه این ماشین برای بیتالمال است». آنها خیلی در این مسائل مراقبت میکردند.
* بچههایم همیشه کنارم هستند
بچهها گاهی اوقات به خوابم میآیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت میشوم به خوابم میآیند؛ یکبار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر اینقدر ناراحتی میکنی ما اذیت میشویم میرویم، ببین ساکهایمان را بستیم». بعضی وقتها به خوابم میآیند میگویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایهها بچهها را در خواب میبینند که در حال کمک کردن، خوشامدگویی به مهمانان هستند.
* شهدای گمنام هم به ما سر میزنند
قبل از اینکه بیماری آتروز در قسمت پای من شدت پیدا کند، صبحهای جمعه به قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س)میرفتم؛ در قطعه ۴۰، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی، حلیم جو، نان و پنیر به مردم میدادم.
یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم دَرِ حیاطمان باز شد؛ جوانهایی با ماشین سپاه به خانهمان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید، تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم» آن جوانها همان شهدای گمنام قطعه ۴۰ بودند.
* حرف آخر
وصیت حسن آقا، عباس آقا و حسین آقا رعایت حجاب، کمک به نیازمندان پیروی از ولایت فقیه و اقامه نماز اول وقت بود. بچههای ما در این راه بودند ما هم به مردم و جوانان میگوییم که به وصایای شهدا عمل کنند. هر کسی باید خودش فکر کند که اگر مملکت خدای نکرده مثل سایر ممالک میشد، چه بلایی بر سرمان میآمد؟!
بچههای من برای خدا زندگی کردند، در زندگیشان به خانوادههای شهدا سر میزدند و به آنها خدمت میکردند، شهادتشان هم برای خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهیم و نگذاریم که امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کمرنگ شود.
و در پایان دعا میکنم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و خادمین انقلاب اسلامی و اینکه سوریه و ممالک اسلامی از دست تروریستها و وهابیون نجات پیدا کند.
منبع: http://www.aviny.com
دوشنبه 7/5/1392 - 20:48
شهدا و دفاع مقدس
آن چه خواهید خواند، روایتی است از افسر خلبان «مدرسی» درباره ی آشنایی و دیدارهایش با شهید دکتر «مصطفی چمران».شرحِ جناب «مدرسی» آن قدر جذاب و نمکین است که احتیاج به توضیح دیگری ندارد:
«...فکر می کنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر " مصطفی چمران " در یکی از پرواز هایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به کابین آورده و به اصطلاح تحویل اش بگیرید ! من به شخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می شدم ! آخه بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارک مون می شد ، کسی به ما نمی گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم .. معمولآ به خواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت می کردیم . اما عجیب تر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای دکتر خواهش می کنه که به کابین تشریف بیاره ، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود جایم همین پائین راحت است ..
حس کنجکاوی ام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم . وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم ، صلابت خاصی در چهره اش دیدم . کلام او که با سادگی خاصی ادا می شد به دل می چسبید،خلاصه دست او رو گرفته و به کابین اوردم . و این اولین باب آشنایی ام با او بود.
بعد ها هر وقت او را در ماموریت هایم می دیدم ، انگار که سال ها همدیگر رو می شناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در اغوش می گرفتیم .بدین سان دوستی من با شهید چمران آغاز شد. طولی نکشید که به عنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کم تر سعی می کردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچه خواری تصور کنند. !
اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر " چمران " با خانم جوانی پای هواپیما اومد .در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هر دوی آن ها رو به کابین هواپیما دعوت کردم .
هنوز تیک آف نکرده بودیم . دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد . اهل لبنان بود . همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدا بیامرز از کیف دستی اش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است .. بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت .. چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش . نام کتاب " سیمای پاسدار " بود . وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته .. " تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و ... "
انگار همین دیروز بود .. یادمه همسر دکتر چمران به من گفت .. خیلی حوصله ام در کاخ نخست وزیری سر می رود .. کسی همزبون و همدم ندارم .. ! بهش گفتم می خواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما !؟ و او صمیمانه تشکر کرد.
نمی دونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که در شب عروسی برادر ناتنی ام ( علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش ) بودم که شنیدم دکتر شهید شده است. بی اختیار زدم زیر گریه .. و یواشکی به همسرم گفتم : من حالم خوب نیست یک جور به مامانم ندا بده تا ازمجلس به خونه بروم . از باشگاه زدم بیرون ..
در یکی از خیابان های جیحون جنوبی برو بچه های بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند .. وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آن ها را متورم و قرمز دیدند.از من خواستند پیاده شوم .! و برخورد تندی کردند ! وقتی دلیل اعمال غیر طبیعی اون ها رو پرسیدم ، گفتند به خاطر شهادت دکتر چمران است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم .گفتم : امضای دکتر رو می شناسید !؟ و سپس از داشبورد ماشین ام کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون دادم .. نمی دونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقه ام کردند .
http://www.aviny.com
دوشنبه 7/5/1392 - 20:41
شهدا و دفاع مقدس
پدرش اجازه نمیداد برود. یك روز آمد و گفت: «پدر جان! میخواهیم با چند تا از بچهها برویم دیدن یك مجروح جنگی.» پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.
چند روزی از او خبری نبود... تا اینكه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی میروی به یك مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گریه كرد.
* الاغمان را برداشتم بردم بیابان تا برای زمستان گوسفندانمان علف جمع كنم. فرصت خوبی بود. حداقل تا شب كسی منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد بود. رهایش كردم و رفتم جبهه.
نمیدانم آن سال زمستان، گوسفندها چه میخوردند؟
* جثهاش خیلی كوچك بود. اوایل كه توی سنگر میخوابید، بعضی شبها توی خواب و بیداری میگفت: «مامانی! آب... مامانی! آب...»؛ بچهها میخندیدند و یك لیوان آب میدادند دستش. صبح كه بیدار میشد و بچهها جریان را میگفتند، انكار میكرد.
* رفت ثبت نام. گفتند سنات قانونی نیست. شناسنامهاش را دستكاری كرد. گفتند رضایتنامه از پدر. رفت دست به دامن یك حمال شد كه پای رضایتنامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فكر میكرد چرا خودش زیر رضایتنامه را انگشت نزده بود؟
* صدایش میزدند "نیم وجبی". ژ-٣ اش را كه میگذاشت كنارش روی زمین، كمی از آن بزرگتر بود.
* بعد از امتحانهای مدرسه رفت ثبت نام كرد که برود جبهه. دوست صمیمیای داشت كه پسر صاحبخانهشان هم بود. او هم میخواست بیاید؛ ولی معرف میخواست. وقتی به او گفت معرف من باش، قبول نكرد. از مادر صاحبخانهشان خیلی میترسید. سر این موضوع حرفشان شد و دست به یقه شدند.
رفته بود منطقه، پادگان سرپل ذهاب. یك روز صدایش زدند. آمد پایین، دید پسر صاحبخانهشان است. داد زد: «آمدهام بكشمت! فكر میكنی من بچهام؟» و افتاد دنبالش.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:39
شهدا و دفاع مقدس
پایش قطع شده بود. خواستم ببندم كه گفت :«برو سراغ بقیه زخمیها.» گوش ندادم. همان پای قطع شدهاش را برداشت و كوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با همین میزنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح كه شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشمهایش را با دستم بستم.
- بالای سرش كه رسیدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» گفت: «من خوبم برو به بقیه برس». اصرار كردم. گفت: «تا تو هستی نمییاد.» گفتم: «كی؟» گفت: «برو من موندنی نیستم. برو تا بیاد.» خلاصه آنقدر گفت كه بلند شدم. بعداً فهمیدیم زخمیها منتظر حضرت حجت میمانند.
- فرمانده روز اول نارنجكی را انداخت بین جمعیت كه بعضی ترسیدند. ضامنش را نكشیده بود. بعد به آنها گفت:« بچه ننهها برگردید عقب پیش ننهتان. شما به درد جنگ نمیخورید.»
یك بار كه فرمانده رفته بود توالتِ ریا، یكی از همین بچه ننهها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روی سقف توالت كه فلزی بود و صدای زیادی درست شد. فرمانده آمد بیرون. به یك دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفته بود پشت سرش.
یك نفر روی خاكریز نشسته بود. میگفت: «برگردید عقب پیش ننهتان. شما به درد جنگ نمیخورید» و میخندید.
- خیلی شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشید، من میروم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه میگذاشتندش روی برانكارد، از خنده رودهبر شده بودند.
- امدادگر بودیم. توی هیری بیری گلوله و خمپاره و منور برانكارد آوردیم، مجروحی را ببریم. هیكلی بود، خیلی. برانكارد را كه باز كردیم رویش نوشته بود «حداكثر ظرفیت 50 كیلو» هم ما خندهمان گرفت هم مجروح. امان از بچههای تبلیغات. برانكارد ما را هم بینصیب نگذاشته بودند.
- گفتم: «كجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلانی كار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بهید»
گفت: «الله اكبر!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «ما مسلح به الله اكبریم.» بعد هم زیر زیركی خندید.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:39
شهدا و دفاع مقدس
رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها كنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن كرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و میخوردند. یكی از بچهها كه قد كوچكی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر تركیدید، ما رو هم شفاعت كنید.» بقیه هم میخندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچههای اطلاعات.
آماده میشدند توی سنگر بخوابند. یكیشان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمیخواد ما رو دعا كنی. فقط دست و پامونو لگد نكن.» و او جواب داد: «كی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»
یك نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه كنند، ایشون نماز شب هم آب میكشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
- یك سیلی محكم. دستش را گرفت به گونهاش. گفتم: «قلدر شدی. بچههای مدرسه رو میزنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش كردم. آنهم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.
- گفتم: «از دوران اسارت خاطرهای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغتر بود.»
- همه را صف كرده بودند كه قبل از اعزام واكسن بزنند. خودش را به هر كاری زد كه واكسن نزند. میگفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واكسن ندارم. چند بار هم خواست یواشكی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش كه شد، آستینش را كه بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.
- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر میزدم به هدف نمیخورد. اطرافش هم نمیخورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشكال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمیخورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و میخندیدند.
- دیدم نشسته كنار جاده و كتابی میخواند. گفتم: «بچه اینجا چی كار میكنی؟» گفت: «گردانم رو گم كردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، كتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیكاری بهتره.» سوارش كردم رساندمش به گردانش.
- فرمانده نمیگذاشت بیاید. میگفت كوچك است. میگفت میترسد و بقیه را لو میدهد. پسر گریه و زاری كرد، بقیه هم پا درمیانی كردند. فرمانده گفت: «من مسؤولیت قبول نمیكنم. یكی مسؤولیتش را قبول كنه.»
***
پسر، فرمانده زخمی را گرفته بود روی دوشش. میگفت: «نترس.» میگفت: «میرسانمت.» میگفت: «گریه زاری نكن، لو میرویم.» میگفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب، چاكرت هم هستم.»
- یك موقعیتی را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپیچی داشتیم. او میزد من كمك بودم، من میزدم او كمك بود و یك بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم. فهمید، قبضه را آماده كرد، بلند شد، شلیك كرد. نشست. با یك خال هندی روی پیشانیاش.
- توی مدرسه صدایش میزدیم «حسین عشقی» یادم نیست چرا. با هم رفتیم جبهه. با هم رفتیم تخریب. یك بار كه رفته بودیم برای شناسایی و معبر زدن، رفت روی مین. بدون حسین برگشتم. توی دفترچه خاطراتم نوشتم «حسین عشقی به عشقش رسید.»
- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش كه رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم كه آمد جبهه، تك تیر انداز شد با یك پا. خمپاره كه خورد به سنگرش، آن یكی پایش هم كه معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم كه آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست كندن.
آشپزخانه را كه هواپیماها بمباران كردند، تنش كه پر از تركش شد، رفت عقب درسش را خواند.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:39
شهدا و دفاع مقدس
شمردم. یك، دو، سه... سیزده، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توی حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خونی بود. انگشتهایش هم.
- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت: «امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچكس چیزی نگفت.
همهمان را نشاند و پاهایمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خندیدیم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خندهها هم شروع كرد روضه امام حسین خواندن. اشكمان كه سرازیر بود فقط خنده شد گریه. آن شب خط، خیلی زود شكست.
- مهمات میبردم. چند نفر توی جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوی شیر میدهد. نمیترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای كرایه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقیها روی جاده دید دارند، بد جوری میزنند.
چراغ خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یكی گفت:« حاجی ناراحت نباش.» چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین میدوید كه من ببینمش تا بدون چراغ برویم. خمپارهای آمد و او رفت. یكی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید. خمپارهای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همهشان پشت ماشین كنار مهمات خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.
- فرمانده سرشان داد میزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یك كیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن كرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد میزد. میگفت: «شما كه لیاقت نداشتید، نباید میرفتید.» بقیه ولی تحسینشان میكردند. جرأتشان را مخصوصاً.
شب كه شد غیبشان زد نزدیك سحر دیدیم دو نفر میآیند سمت خاكریز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده ساله به نظر میرسیدند.
- بلند قد و هیكلی. همیشه وقتی به او میرسیدم، میگفتم: «تو با این هیكلت خیلی تابلویی، آخرش هم سیبل میشی!» گذشت تا عملیات فاو. از رودخانه كه گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی. دشمن آتش میریخت. نزدیك بود قتل عام بشویم كه دیدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتیم دیدم یك نفر خودش را انداخته روی سیم خاردار. بلند قد و هیكلی. از عملیات كه برگشتیم روی همان سیم خاردارها تابلو شده بود. مثل یك سیبل سوراخ سوراخ.
- رفتیم برای آموزش. لباس كه میدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترین سایز را دادند. آستینهایش آویزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا میزنم بالا» پوتین هم همینطور، كوچكترین سایز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه میگذارم» مسؤول تداركات خندید و گفت: «مترسك! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی 13 سالته نه 18 سال!»
- وصیتنامهاش را باز كردم. چشمهایم را پاك كردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزیزم من زكات فرزندان شما بودم كه با طیب خاطر پرداختید. حالا به فكر خمس باشید.»
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:34
شهدا و دفاع مقدس
چند تا بچه داده بودند به من كه كار عقب بردن شهدا و مجروحین را انجام بدهیم. همیشه سرم غر میزدند كه ما اینجا را دوست نداریم. بقیه میروند میجنگند و شهید میشوند. آن وقت ما با خیال راحت باید جنازه آنها را عقب بیاوریم.
یكبار یكیشان مجروحی را كول گرفته بود و عقب میآورد كه خمپارهای خورد كنارشان. پسر شهید شد ولی مجروح آسیبی ندید. از آن به بعد دیگر غر نمیزدند.
- گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از كجا معلوم دیگه وقت كنم.» توی آن هیری بیری شروع كرد به نماز خواندن. السلام علیكم و رحمهالله و بركاته را كه گفت، یك خمپاره آمد و بردش مهمانی.
- داشت با آبِ قمقهاش وضو میگرفت برای نماز صبح. گفتم: «بیتجربهای. لازم میشه. شاید یكی دو روز بیآب باشیم.» گفت: «لازمم نمیشه. مسافرم.»
عملیات كه تمام شد دیدمش، رفته بود مسافرت.
- میگفتند: «چرا برنمیگردی عقب با این همه تركش؟» میگفت: «آدم برای این خردهریزها كه برنمیگرده. تركش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نكشه بره عقب.» آخر سر هم با یكی از همین تركشهای لیوانی رفت. عقب نه، بهشت.
گوشش را گرفته بود و پیادهاش میكرد و میگفت: «بچه این دفعه چهارمه كه پیادهات میكنم. گفتم نمیشه. برو» گریه میكرد، التماس میكرد ولی فایده نداشت. یواشكی رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش كرده بودند. خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
***
توی ایستگاه قم مأمور قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار خم شده بود. دیده بود پسر نوجوانی به میلههای قطار آویزان است. با لباسهای پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
- عراقیها گشته بودند، پیدایش كرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مویش، صدای بچهگانهاش، همه چیز جور بود.
پرسیدند: «كی تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمیآوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چی كار میكنی؟»
گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»
فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند كه یك نفر گفت: «كات»
- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحین بودیم. دیدم دو نفر، شهیدی را میبرند عقب. فكر كردم ترسیدهاند. جنازه را بهانه كردهاند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما میبریمش.»
یكی گفت: «نمیشه خودمون باید ببریم.» گفتم: «پس ما اینجا چی كارهایم؟» كسی كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ایشونه» و با ابروها به پسر دیگر اشاره كرد. پیش خودم فكر كردم حتی اگر بهانه میآورند هم، بهانه خوبی میآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد دیدم پسر پشت خاكریز تیراندازی میكند.
- تازه آمده بود پیش ما. رفته بود جای پرتی داشت سنگر میكَند؛ آنهم نصف شب. یكی دو تا از بچهها را صدا كردم و گفتم: «بیچاره اینقدر بچهاس كه ترسیده، ترسیده و داره سنگر درست میكنه.» یكی دو ساعت بعد كه كارش تمام شد، كارش شروع شد. صدای دعا میآمد و استغاثه. برای خودش قبر كنده بود نه سنگر.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:33