• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 3943روز قبل
تاریخ
 

عبد الرحمن بن عوف با اینكه در موقع بیعت با عثمان شرط كرده بود كه بسنت رسول خدا صلى الله علیه و آله و روش شیخین رفتار كند ولى عثمان پس از آنكه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پیغمبر و روش شیخین رفتار نمود. (1)

عثمان بنى امیه را كه در رأس آنها ابوسفیان قرار گرفته بود از جهت مال و مقام خرسند نمود و ابوسفیان در مجلسى كه عثمان از بزرگان بنى امیه تشكیل داده بود اظهار نمود كه این گوى خلافت را مانند توپ بازى بهمدیگر رد كنید تا دست دیگرى نیفتد و این خلافت همان زمامدارى و حكومت بشرى است و من هرگز به بهشت و دوزخ ایمان ندارم (2) .

عثمان دارائى بیت المال را میان خویشاوندان خود بمصرف رسانید و حكام و فرمانداران را بدون توجه بصلاحیت آنان از خاندان خویش تعیین و انتخاب نمود.مردم شهرستانها از دست حكام عثمان بستوه آمده و چندین بار شكایت آنها را باصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله و حتى بخود عثمان نمودند ولى این شكایتها تأثیرى در وضع حال و روش او نكرد و در ترك اعمال خود سرانه و خلاف شرع وى مؤثر واقع نشد لذا مسلمین در صدد جلوگیرى از كارهاى ناشایست او شدند و بعمال و حكام وى تمكین ننمودند.

اعمال خلاف عثمان و بذل و بخشش‏هاى وى بقوم و خویشانش كه همه از مال مردم صورت میگرفت اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله را سخت خشمگین نمود لذا گرد هم جمع شده و بمشورت پرداختند و بالاخره تصمیم گرفتند كه ابتداء تمام كارهاى ناشایسته عثمان و فرماندارانش را بنویسند و او را از عواقب اینگونه كردارهاى ناپسند باز دارند و اگر نامه مؤثر واقع نشد او را عزل نمایند.

چون نامه را نوشتند بدست عمار یاسر كه از صحابه رسول اكرم صلى الله علیه و آله و مورد توجه آنحضرت بود دادند تا نزد عثمان ببرد عمار نامه را برد و بدست عثمان داد،چون عثمان از مضمون نامه با خبر شد با بى اعتنائى نامه را بدور انداخت و غلامان خود را دستور داد كه عمار را مضروب سازند غلامان عثمان عمار را مضروب كردند خود عثمان نیز چند لگد بر شكم او زد كه عمار بیهوش افتاد و بعدا نیز بمرض فتق دچار گردید!

آوازه این عمل بزودى در شهرهاى اسلام انعكاس یافت و آتش خشم مسلمین را نسبت بعثمان شعله ور نمود،در اینموقع ابوذر غفارى كه بدستور عثمان از مدینه بشام تبعید شده بود علنا در مجالس مسلمین اعمال قبیح و ناشایست عثمان و طرفدارانش را بمردم گوشزد میكرد و آنها را از روش عثمان كه بر خلاف رضاى خدا و سنت پیغمبر (و حتى بر خلاف روش شیخین) بود آگاه مینمود.

و علت تبعید شدن ابوذر بشام این بود كه عثمان اموال زیادى به بنى امیه میداد چنانكه بمروان بن حكم و زید بن ثابت زیاده از صد هزار دینار از بیت المال مسلمین بخشش نمود ابوذر وقتى این مطلب را شنید بآواز بلند این آیه را تلاوت نمود:و الذین یكنزون الذهب و الفضة و لا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم‏بعذاب الیم.

چون عثمان از این ماجرا خبر یافت نسبت بابوذر بسیار خشمگین شد و در مجلسى كه جمعى حضور داشتند از مردم پرسید آیا جائز است كه والى از بیت المال مسلمین چیزى بعنوان قرض بدیگرى پردازد؟كعب الاحبار گفت اشكالى ندارد!ابوذر رو بكعب الاحبار نمود و گفت:یا بن الیهودیتین أتعلمنا دیننا؟ (اى پسر مرد و زن یهودى دین ما را تو بما یاد میدهى؟) و با عصائى كه در دست داشت چنان بر سر كعب الاحبار كوبید كه سرش شكست بدینجهت عثمان او را از مدینه اخراج نموده و بشام فرستاد و چنانكه گفته شد در شام نیز از عثمان و معاویه بدگوئى میكرد تا معاویه مجبور شد كه او را زندانى كند و در این مورد نامه‏اى به عثمان نوشت كه ابوذر مردم را علیه تو تحریك میكند عثمان در پاسخ معاویه دستور داد كه او را سوار یك شتر بى جهاز كن و با زجر و شكنجه بسوى ما بفرست معاویه نیز چنین نمود و ابوذر را روانه مدینه كرد (3) .

چون ابوذر نزد عثمان آمد عثمان گفت شنیده‏ام كه در شام بلوا میكنى و علیه من سخنها میگوئى ابوذر گفت هر چه گفته‏ام حق بوده است عثمان بر آشفت و گفت اصلا ترا باین كارها چكار؟ابوذر گفت من یكى از مسلمین هستم و بوظیفه خود از نظر امر بمعروف و نهى از منكر عمل میكنم .

چون عثمان در مقابل ابوذر یاراى مجادله نداشت او را از خود راند و بربذه تبعید نمود و حتى بمروان دستور داد كه مراقبت كند هیچكس از اهل مدینه هنگام خروج ابوذر او را مشایعت و تودیع نكند مردم نیز از ترس باز خواست او را مشایعت نكردند ولى على علیه السلام و چند نفر از بنى هاشم او را در آغوش گرفته و تودیع نمودند ابوذر نیز پس از رسیدن بربذه و مدتى توقف در آنجا دار فانى را بدرود گفت.

بنا بنقل مورخین جماعتى از اهل مصر بمدینه آمده و بعثمان شوریدند عثمان احساس خطر كرد و از على بن ابیطالب استمداد نموده و اظهار ندامت كرد على بمصریین فرمودشما براى زنده نمودن حق قیام كرده‏اید و عثمان توبه كرده و میگوید من از رفتار گذشته‏ام دست بر میدارم و تا سه روز دیگر بخواسته‏هاى شما ترتیب اثر میدهم و فرمانداران ستمكار را عزل میكنم پس على از جانب عثمان براى آنان قرار دادى نوشته و آنان مراجعت كردند،در بین راه غلام عثمان را دیدند كه بر شتر او سوار و بطرف مصر میرود از وى بدگمان شده او را تفتیش نمودند و با او نامه‏اى یافتند كه عثمان بوالى مصر بدین مضمون نوشته بود:بنام خدا وقتى عبد الرحمن بن عدیس نزد تو آمد صد تازیانه باو بزن و سر و ریشش را بتراش و بزندان طویل المدة محكومش كن همچنین درباره عمرو بن الحمق و سودان بن حمران و عروة بن نباع این عمل را اجرا كن!

مصرى‏ها نامه را گرفته و با خشم بجانب عثمان برگشته و اظهار داشتند كه تو بما خیانت كردى!

عثمان نامه را انكار نمود!گفتند غلام تو حامل نامه بود.پاسخ داد بدون اجازه من این عمل را مرتكب شده،گفتند مركوبش شتر تو بود گفت شترم را دزدیده‏اند،گفتند نامه بخط منشى تو میباشد،پاسخ داد بدون اجازه و اطلاع من این كار را انجام داده است.گفتند پس بهر حال تو لیاقت خلافت ندارى و باید استعفا دهى زیرا اگر این كار با اجازه تو انجام گرفته خیانت پیشه هستى و اگر این كارهاى مهم بدون اجازه و اطلاع تو صورت گرفته در اینصورت بیعرضه بودن و عدم لیاقت تو ثابت میشود و بهر حال یا استعفا بده و یا الان عمال ستمكار را عزل كن عثمان پاسخ داد اگر من بخواهم مطابق میل شما رفتار كنم پس شما حكومت دارید من چكاره هستم؟آنان با حالت خشم از مجلس بلند شدند (4) .

از جمله فرمانداران عثمان ولید بن عقبه برادر مادرى عثمان بود كه از جانب وى بحكومت كوفه منصوب شده بود،ولید شخصى دائم الخمر بود و در یكى از روزها بحال مستى در مسجد مسلمین نماز صبح را بجاى دو ركعت چهار ركعت خواند عبد الله بن مسعود از روى اعتراض و ریشخند گفت امیر سخاوتشان را نشان‏دادند و در نماز نیز بخشش كردند.

عده‏اى از رجال كوفه بمدینه آمده و بعثمان گفتند نماینده شما دائم الخمر است و ما او را در اثر زیاده روى در شرب خمر بحال استفراغ دیده‏ایم و عزل او را از عثمان خواستار شدند.

عثمان گفت شما تهمت میزنید و عوض رسیدگى بشكایت آنها دستور داد آنهائى را كه بشراب خوارى ولید شهادت داده بودند شلاق زدند و بمردم نیز چنین وانمود كرد كه چون اینها بامیر خود تهمت زده بودند طبق موازین شرعى بآنها حد زده شد.

على علیه السلام باین عمل عثمان اعتراض كرد و فرمود تو بجاى فاسق شاهد را شلاق زدى و با دلائل كافى او را نسبت بعواقب كارهاى ناشایست او آگاه نمود لذا عثمان از روى ناچارى ولید بن عقبه را عزل كرد و بجاى او سعید بن عاص پسر عموى خود را گذاشت،و حكم بن عاص و پسرش مروان بن حكم را هم كه در حیات پیغمبر صلى الله علیه و آله بدستور آنحضرت از مدینه خارج و بطائف تبعید شده بودند حتى شیخین نیز از مراجعتشان بمدینه ممانعت مى‏نمودند علاوه بر اینكه آنها را بمدینه آورد مروان را منصب وزارت هم بخشید و در نتیجه مورد اعتراض قاطبه مسلمین قرار گرفت.

پسر عمویش عبد الله بن عامر را بحكومت بصره و ایران گماشت و حكومت مصر را هم بعبد الله بن سعد (برادر رضاعى خود) سپرد و معاویة بن ابیسفیان را هم كه از زمان خلافت عمر زمان حكومت شام را در دست گرفته بود با اختیار تام در پست خود باقى گذاشت براى خود نیز یك قصر مجللى بنا نمود.

نتیجه اینهمه اعمال خلاف و ناشایسته بر ضرر خود عثمان خاتمه یافت و بالاخره زمام اختیار از دست وى بیرون رفت زیرا بنى امیه را جرى كرد و تسلط خود را نسبت بآنها از دست داد .مثلا معاویه باین فكر افتاد كه از حكومت مركزى اطاعت نكند و شام را یكسره ملك موروثى خود بداند بدینجهت هنگامیكه عثمان در نتیجه شورش مسلمین احساس خطر كرده و از معاویه استمداد نمود معاویه براى اینكه عثمان كشته‏شود و او ادعاى خلافت كند مخصوصا مسامحه و دفع الوقت نمود و باز براى اینكه ظاهرا از دستور خلیفه وقت سرپیچى نكرده باشد مردى بنام (یزید بن اسد) را با عده‏اى بسوى مدینه فرستاد ولى باو دستور داد كه در ذى خشب (محلى است در هشت فرسخى مدینه) توقف كن و تا من شخصا دستور مجددى نداده باشم جلوتر مرو او هم در محل مزبور آنقدر بماند تا عثمان كشته شد و آنگاه معاویه او را با لشگریانش بسوى شام خواند.

بارى وضع خلافت روز بروز بدتر میشد و هر چه از طرف صحابه پیغمبر صلى الله علیه و آله بعثمان نصیحت و اندرز داده میشد سودى بدست نمیآمد حتى على علیه السلام نیز یكمرتبه از طرف مسلمین نزد عثمان رفت و او را از روى خیر خواهى پند داد و عاقبت وخیم این خود سرى را بوى گوشزد نمود ولى عثمان براى شنیدن چنین سخنانى گوش شنوا نداشت و حتى روزى بمنبر رفت و مردم را در مقابل این اعتراضات و شكایات تهدید نمود و از احكام و فرمانداران خود دفاع كرد.

مردم مدینه چون وضع را چنین دیدند سخت بر او شوریدند و آشكارا در كوچه‏ها از عثمان بد میگفتند و او را ناسزا و دشنام میدادند،آتش افروزان این شورش طلحه و زبیر و عایشه و حفصه بودند كه بالاخره این شورش و قیام بمحاصره خانه عثمان منجر گردید.

چون عثمان دانست كه مسلمین مدینه از وى دست بر نخواهند داشت بزرگان بنى امیه را جمع كرد و با آنها بمشورت پرداخت،مشاورین عثمان پیشنهاد كردند كه باید از اطراف كمك بخواهى و براى اینكار دستور بده سپاهیان شام و بصره بمدینه بیایند و شورشیان را تار و مار كنند .

عثمان فورا معاویه و عبدالله بن عامر را كه والى شام و بصره بودند از قضیه آگاه ساخت،عبد الله در بصره بمسجد رفت و مردم را بكمك عثمان دعوت نمود ولى كسى باو پاسخ مساعدى نداد،معاویه هم چنانكه اشاره گردید كار را بمسامحه گذرانید.

مسلمین بر شدت محاصره خانه عثمان ساعت به ساعت میافزودند بطوریكه‏ارتباط او با خارج بكلى قطع شد و حتى بآب آشامیدنى هم دسترسى پیدا ننمود ناچار پشت بام آمد و از محاصره كنندگان پرسید آیا على در میان شماست؟گفتند خیر او در اینكار دخالت ندارد آنگاه تقاضاى آب نمود و مردم جواب ندادند چون این خبر بعلى علیه السلام رسید ناراحت شد و فورا چند مشك آب بوسیله چند تن از بنى هاشم تحت سرپرستى فرزندش حسن بن على علیهما السلام بسراى عثمان فرستاد و با اینكه محاصره كنندگان بآن گروه حمله كرده و ممانعت مینمودند مع الوصف آنان آبرا بعثمان رسانیده و او و خانواده‏اش را سیراب نمودند.

مسلمین گمان میكردند كه در اثر شدت عمل آنها عثمان از مقام خلافت استعفا خواهد داد بدینجهت در فكر انتخاب خلیفه بودند ولى نه عثمان و نه بنى امیه حاضر بترك چنین مقامى نبودند .

از طرفى چون محاصره كنندگان با خبر شدند كه عثمان از شام و بصره نیروى كمكى طلبیده است لذا در صدد بر آمدند كه بر شدت عمل خود افزوده و قبل از رسیدن كمك كار او را یكسره نمایند،بالاخره پس از گفتگوهاى زیاد بسراى او ریختند و او را در سن 82 سالگى بضرب شمشیر و خنجر بقتل رسانیدند.

قتل عثمان در سال 35 هجرى اتفاق افتاد و بدین ترتیب دوران 25 ساله انحراف حق از مجراى اصلیش ظاهرا خاتمه یافت ولى نتایج وخیم آن براى همیشه دامنگیر اسلام و مسلمین گردید .

پى‏نوشتها:

(1) مروج الذهب جلد 1 ص 435ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد .1

(2) الاصابة جلد 4 ص 88ـمروج الذهب جلد 1 ص .440

(3) منتخب التواریخ ص .176

(4) تاریخ طبرى جلد 3 ص 402ـ409 و تاریخ یعقوبى جلد 2 ص 150ـ151(نقل از كتاب شیعه در اسلام) .

----------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:13
تاریخ


لا ابقانى الله لمعضلة لم یكن لها ابو الحسن.

(عمر بن خطاب)

على علیه السلام در مدت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان كه قریب 25 سال بطول انجامید اگر چه ظاهرا خود را كنار كشیده و خانه نشین شده بود ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سیاسى كه خلفاى مزبور را عاجز و درمانده میدید براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقایق دینى خطاها و لغزشهاى آنها را تذكر داده و راهنمائى میفرمود و همگان را از رأى صائب خود بهره‏مند میساخت و چه بسا كه خلفاء ثلاثه شخصا در حل معضلات از او استمداد مى‏جستند و اگر على علیه السلام دخالت نمیكرد جنبه علمى اسلام بعلت نادانى و آشنا نبودن خلفاء بحقیقت امر صورت واقعى خود را از دست میداد،براى نمونه بچند مورد ذیلا اشاره میگردد.

1ـدر زمان خلافت ابوبكر مردى شراب خورده بود ابوبكر دستور داد او را حد بزنند،مرد شرابخوار گفت من از حرمت خمر بى خبر بودم و الا مرتكب نمیشدم،ابوبكر مردد و متحیر ماند و موضوع را با على علیه السلام در میان نهاد حضرت فرمود هنگامیكه مهاجر و انصار جمع هستند یك نفر با صداى بلند از آنها سؤال كند كه آیا كسى از شما حرمت خمر را باین شخص گفته یا نه؟

اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را بحال خود وا گذارند،ابوبكر بهمین نحو عمل نمود و كسى شهادت نداد معلوم شد كه آنمرد در دعوى خود راستگو بوده است لذا از جرم وى چشم پوشى شد و او را گفتند توبه كن كه دیگر چنین‏كارى نكنى.

2ـیكى از علماى یهود بنزد ابوبكر آمده و گفت آیا تو جانشین پیغمبر این امت هستى؟گفت آرى!

یهودى گفت ما در توراة دیده‏ایم كه جانشینان پیغمبران در میان امت آنان دانشمندترین امت باشند پس مرا آگاه گردان كه خداى تعالى كجا است آیا در آسمان است یا در زمین؟

ابوبكر گفت او در آسمان و بر عرش است،یهودى گفت در اینصورت زمین از وجود خدا خالى است و بنا بقول تو در جائى هست و در جائى نیست!

ابوبكر گفت این سخن زندیقان است از نزد من دور شو وگرنه ترا میكشم!یهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حالیكه اسلام را مسخره میكرد،على علیه السلام از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود اى یهودى آنچه تو پرسیدى و آنچه در پاسخ شنیدى من دانستم ما مى‏گوئیم خداوند عز و جل جا و مكان را آفرید و براى او جا و مكانى نیست و بالاتر از اینست كه مكانى او را در بر گیرد بلكه او در هر مكانى هست اما نه بدینصورت كه تماس و نزدیكى با مكان داشته باشد علم او هر آنچه را كه در مكان است فرا گرفته است و چیزى وجود ندارد كه از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آنچه گفتم از كتاب خود شما خبر میدهم و اگر دانستى كه درست است آیا ایمان میآورى؟یهودى گفت آرى.

فرمود آیا در بعضى از كتابهاى خود ندیده‏اید كه روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشته‏اى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسید از كجا آمدى؟گفت از جانب خداى عز و جل،و فرشته‏اى از سوى مغرب پیش او آمد موسى بدو گفت از كجا آمدى؟گفت از نزد خداوند عز و جل،آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمده‏ام،و سپس فرشته دیگر نزد او آمد و گفت از زمین هفتم از جانب خداى عز و جل آمده‏ام،موسى علیه السلام گفت منزه است آن خدائى كه جائى از او خالى نیست و بهیچ جا نزدیكتر از جاى دیگر نیست.یهودى گفت گواهى دهم كه این سخن حق است و باز گواهى دهم كه تو سزاوارترى بجانشینى پیغمبرت از كسى كه بزور آنرا تصاحب نموده است (1) .

3ـپس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جماعتى از یهودیان بمدینه آمده گفتند در مورد اصحاب كهف قرآن میگوید:و لبثوا فى كهفهم ثلاث مأة سنین و ازدادوا تسعا (2) اصحاب كهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند) در صورتیكه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سیصد سال قید شده است و این دو با هم مخالفت دارند.

در برابر این اشكال و ایراد یهودیان نه تنها خلیفه بلكه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل بدامن حلال مشكلات على علیه السلام زدند حضرت فرمود خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آنچه نزد یهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان یهود نازل شده و قرآن بلسان عرب و سیصد سال شمسى سیصد و نه سال قمرى است (زیرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتیجه 33 سال شمسى تقریبا 34 سال قمرى میشود و سیصد سال شمسى هم سیصد و نه سال قمرى میباشد) (3) .

4ـابن شهر آشوب روایت كرده كه از ابوبكر پرسیدند مردى صبحگاه زنى را تزویج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل كرد و آنمرد هم اجلش رسید و مرد مادر و فرزند دارائى او را بعنوان ارثیه تصاحب كردند در چه صورتى این موضوع امكان پذیر است؟

ابوبكر از پاسخ عاجز ماند،و على علیه السلام فرمود آنمرد كنیزى داشته كه قبلا او را باردار كرده بود چون موقع وضع حملش نزدیك شد او را آزاد كرد آنگاه در موقع صبح تزویجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل كرد و چون شوهرش مردمیراث او را مادر و فرزند تصاحب كردند . (ابوبكر در اثر اینگونه درماندگیها در برابر پرسشهاى مردم بود كه میگفت اقیلونى و لست بخیركم و على فیكم) .

5ـدو مرد صد دینار در كیسه‏اى گذاشته و آنرا در نزد زنى بامانت سپردند و باو گفتند هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمدیم امانت ما را رد كن و اگر یكى از ما بدون دیگرى بیاید آنرا پس مده،چون مدتى از این ماجرا گذشت یكى از آندو مرد نزد زن آمد و گفت رفیق من وفات كرده است صد دینار ما را بده،زن از دادن امانت خوددارى كرد آنمرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را بآنان بازگو كرد و در اثر فشار و توصیه آنان،آنزن امانت را رد نمود،پس از یكسال رفیق آنمرد آمد و گفت صد دینارى كه در نزد تو بامانت گذاشته‏ایم باز ده!زن گفت مدتى پیش رفیق تو آمد و اظهار نمود كه تو وفات كرده‏اى و من هم امانت را باو پس دادم،آنمرد اصرار نمود و كار بمرافعه كشید و هر دو نزد عمر آمدند و جریان امر را باو باز گفتند عمر بآن زن گفت تو ضامن امانتى و باید پول را باین مرد بپردازى!زن گفت ترا بخدا تو میان ما قضاوت مكن ما را پیش على بن ابیطالب بفرست تا او میان ما حكم كند عمر قبول كرد و چون آنها نزد على علیه السلام آمدند آنحضرت دانست كه آندو مرد با هم تبانى كرده و حیله نموده‏اند لذا بآن مرد فرمود در موقع سپردن امانت مگر شرط نكردید كه براى گرفتن آن باید هر دو با هم بیائید و اگر یكى از ما بیاید پول را پس مده؟عرض كرد چرا،على علیه السلام فرمود پول تو نزد ما حاضر است برو رفیق خود را هم بیاور و آنرا باز گیرید! (آنمرد حیله‏گر سرافكنده بازگشت) (4) .

6ـزن دیوانه‏اى را بجرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش كنند!حضرت امیر علیه السلام نیز حضور داشت بعمر فرمود مگر نشنیده‏اى كه رسول خدا چه فرموده است؟عمر گفت چه فرموده است؟حضرت گفت رسول خدا فرموده است كه از سه كس قلم برداشته شده است:از دیوانه تا عقل خود را باز یابد،از طفل تا بالغ شود،از شخص خوابیده تا بیدار گردد،آنگاه عمر زن را رها نمود (5) .ـزن بار دارى را هم باتهام فجور نزد عمر آوردند،عمر از او پرسید آیا مرتكب فجور شده‏اى؟زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش كنند،موقعیكه او را براى اجراى حكم مى‏بردند على علیه السلام با او برخورد نمود و پرسید این زن را چه میشود؟عرض كردند عمر دستور رجم داده است،على علیه السلام او را نزد عمر برگردانید و فرمود آیا دستور دادى كه او را رجم كنند؟عمر گفت بلى خودش نزد من بفجور اعتراف نمود!فرمود این حكم تو درباره این زن است به طفلى كه در شكم اوست چه حكمى دارى؟سپس فرمود شاید تو بر او بانگ زده‏اى و یا ترسانیده‏اى (از ترس و وحشت اعتراف بفجور كرده است) عمر گفت همینطور است!على علیه السلام فرمود مگر نشنیدى كه رسول خدا فرمود بر كسى كه پس از بلا و زحمت اعتراف كند حد نیست زیرا هر كس را در بند كنند یا زندانى نمایند یا بترسانند او را اقرارى نباشد (بزور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد) آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت:

عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابیطالب لولا على لهلك عمر.زنان عاجزند كه فرزندى مانند على بن ابیطالب بزایند اگر على نبود عمر هلاك میگشت (6) .

8ـزنى را نزد عمر آوردند كه ششماهه زائیده بود عمر (بخیال اینكه مدت حمل همیشه باید 9 ماه باشد و این زن چون سه ماه زودتر وضع حمل كرده است نتیجه گرفت كه قبلا مرتكب فجور شده است لذا) دستور داد كه او را رجم كنند على علیه السلام این داورى عمر را شنید و فرمود باین زن حدى نیست،عمر كسى بخدمت آنحضرت فرستاد و پرسید كه چرا او را حدى نیست؟

على (ع) فرمود خداى تعالى فرموده است:

و الوالدات یرضعن اولادهن حولین كاملین لمن اراد ان یتم الرضاعة (7) و مادران شیر دهند فرزندانشان را دو سال كامل براى كسى كه بخواهد تمام كندشیر دادن راـسوره بقره) و همچنین فرموده است:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا (8) دوران حمل و مدت شیرخوارگى تا از شیر باز گرفتنش سى ماه است) در اینصورت ششماه حمل اوست و 24 ماه رضاع او عمر زن را رها نمود و گفت:لو لا على لهلك عمر (9) .

9ـزن و مردى را پیش عمر آوردند،مرد بزن میگفت تو زانیه هستى زن نیز در پاسخ وى میگفت :انت ازنى منى یعنى تو از من زناكارترى،عمر دستور داد هر دو را حد بزنند حضرت امیر علیه السلام حاضر بود فرمود تعجیل در قضاوت خوب نیست و این حكم نیز درست نمى‏باشد،عرض كردند پس چه باید كرد؟

فرمود مرد را آزاد كنید و زن را دو حد بزنید زیرا زنا كردن مرد ثابت نشده است ولى زن بزنا دادن خود اقرار میكند و بمرد میگوید تو زناكارترى،در اینصورت زن باقرار خود مرتكب فجور شده كه باید حد زده شود و جرم دیگرش اینست كه بمرد نسبت زنا میدهد و او را متهم میكند در صورتیكه دلیلى براى اثبات ادعاى خود ندارد (10) .

10ـمردى كسى را كشته بود خانواده مقتول شكایت پیش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا بحكم قصاص او را بقتل رساند،پدر مقتول دو ضربت سخت بر آنمرد زد و یقین بمرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت كسان وى از او پرستارى كرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى كامل یافت.

پدر مقتول رورى او را در بازار دید تعجب كرد و چون نیك شناخت گریبانش را گرفت و مجددا پیش عمر آورد و ماجرا بگفت عمر براى بار دوم دستور داد كه سر از تن او برگیرند!

قاتل از على علیه السلام استغاثه نمود،آنحضرت فرمود اى عمر این چه حكمى است كه بر این مرد میكنى؟عمر گفت یا اباالحسن این شخص،قاتل پسر او است و بحكم النفس بالنفس باید كشته شود،حضرت فرمود آیا میشود كسى را دو بار كشت؟عمر متحیر ماند و سكوت نمود،آنگاه على علیه السلام به پدر مقتول گفت مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نكشتى؟عرض كرد كشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نكشم خون پسرم هدر شود!

على علیه السلام فرمود در اینصورت باید آماده شوى اول بقصاص دو ضربتى كه باو زدى او هم دو ضربت بتو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بكش!

پدر مقتول گفت یا ابا الحسن این قصاص از مرگ سخت‏تر است و من از این موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى كردند عمر دست برداشت و گفت:

الحمد لله انتم اهل بیت الرحمة یا ابا الحسن،ثم قال لو لا على لهلك عمر (11)

11ـدر زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر یك ادعا میكرد كه كودك از آن اوست و هیچیك براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و كس دیگرى هم جز آندو زن ادعاى فرزندى آن كودك را نمیكرد لذا این مطلب براى عمر مبهم بود و نمیدانست چه بكند ناچار بعلى علیه السلام پناه برد و از او راه حلى خواست!على علیه السلام آندو زن را نصیحت نمود و از عذاب الهى بترسانید ولى آندو بر سر حرف خود ایستاده و دست بردار نبودند چون آنحضرت پافشارى آنها را دید فرمود اره‏اى براى من بیاورید،زنها گفتند اره را براى چه میخواهى؟

فرمود میخواهم طفل را دو نیم كنم و بهر یك از شما نیمى از او را بدهم!یكى از آن دو زن سكوت نمود ولى دیگرى گفت ترا بخدا یا ابا الحسن اگر غیر از این راه چاره‏اى نیست من از سهم خود گذشتم و بآن زن بخشیدم (كه بچه را باو بدهى و اره نكنى) حضرت فرمود الله اكبر این كودك پسر تست نه پسر آن زن،اگر پسر او بود او هم مانند تو بحال این طفل دلسوزى میكرد و میترسید،زن دیگر هم اعتراف‏نمود كه حق با آندیگرى است و كودك هم از آن اوست !

غم و اندوه عمر برطرف شد و درباره امیر المؤمنین علیه السلام كه با این داورى (ابتكارى و شگفت انگیز) گشایشى در امر داورى بكار او داده بود دعا نمود (12) .

12ـدر مناقب از اصبغ بن نباته روایت شده كه پنج نفر را بجرم زنا نزد عمر آوردند و او دستور داد كه آنها را سنگسار كنند.

على علیه السلام فرمود حكم و داورى بر جان مردم باین سادگى نیست و باید بوضع و حال آنها رسیدگى نمود.

چون بتحقیق پرداختند یكى از آنها مسیحى بود و با زنى مسلمان زنا كرده بود على علیه السلام فرمود چون این مرد ذمى بوده و در پناه حكومت اسلام زندگى میكرد ذمه را در هم شكسته بنا بر این او را گردن بزنید.

مرد دومى متأهل بود و زنش نیز در كنار وى زندگى میكرد حضرت فرمود این مرد محصن (13) است و بحكم قرآن سنگسارش كنید.

مرد دیگر مجرد و بى زن بود على علیه السلام فرمود یكصد تازیانه باو بزنید.

نفر چهارم غلام و برده بود و مجازات چنین اشخاصى باندازه نصف مجازات آزادگان است لذا فرمود او را نیز پنجاه تازیانه بزنند.

نفر پنجم دیوانه بود فرمود آزادش كنند.

عمر گفت:لولا على لافتضحنا.اگر على نبود ما رسوا میشدیم.

13ـمردى كه اهل یمن بود زن خود را در یمن گذاشته و خود براى انجام كارى بمدینه آمده بود،در آن شهر با زنى مرتكب فجور شد و او را بجرم این عمل نزد عمر بردند،عمر فرمان داد سنگسارش كنند،على علیه السلام فرمود اگر چه او محصن است اما بر او رجم نیست و باید حد بزنند زیرا زن او همراهش نیست و در یمن مانده است و سزاى او مانند كیفر زناكار عزب است،عمر گفت:لا ابقانى الله لمعضلة لم یكن لها ابو الحسن. (خدا مرا بمشكلى نیاندازد كه على براى حل آن در آنجا نباشد) .ـابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مى‏نویسد روزى نزد عمر بن خطاب سخن از زیورهاى خانه كعبه و زیادى آنها بود گروهى گفتند اگر آنها را بیرون بیاورى و بلشگریان دهى اجرش زیادتر است و خانه كعبه چه نیاز بزیور دارد.

عمر بدین فكر افتاد و از على علیه السلام پرسید كه نظر شما در این مورد چیست؟

حضرت فرمود قرآن بر رسول خدا صلى الله علیه و آله نازل شد و تمام اموال را چهار قسمت نمود یكى اموال مسلمین است كه میان ورثه تقسیم میشود و یكى فى‏ء است كه بمستحقین آن تقسیم نمودند و یكى خمس است و خداى تعالى قرار داد آنرا در جائیكه قرار داد و یكى هم صدقات است كه خداوند آنرا هم در محلهاى مصرفى آن قرار داد و زیورهاى كعبه را بحال خود گذاشت و از روى فراموشى ترك آن نفرمود و هیچ جائى بر او پوشیده نبود تو هم مانند خدا و رسولش دست بدانها دراز مكن و همانجائى كه گذاشته‏اند باقى بگذار،عمر بدستور آنحضرت ترك زیورهاى كعبه را نمود و گفت اگر تو نبودى ما رسوا میشدیم (14) .

15ـدر جنگ ایران و عرب كه عمر براى غلبه بر دشمن بمشورت مى‏پرداخت هر یك از مسلمین چیزى میگفتند از جمله گروهى را عقیده بر این بود كه لشگریان شام را جمع كرده به نهاوند بفرستد و عده‏اى معتقد بودند كه خود عمر فرماندهى جبهه را بعهده بگیرد ولى عمر توجهى بآراء آنها ننموده و رو بعلى علیه السلام كرد و گفت یا ابا الحسن چرا ما را راهنمائى نمیكنى؟على علیه السلام فرمود جمع آورى لشگریان شام و یا عزیمت خود تو به جبهه مقرون بصلاح نیست زیرا در صورت اول آن منطقه كه هم مرز كشور روم است از لشگر اسلام خالى میماند و در صورت دوم اگر تو شكست خورى دیگر براى مسلمین پناهگاهى وجود نخواهد داشت لذا از رفتن خود بجبهه صرف نظر كن و یكى از فرماندهان كار آزموده و مجرب را براى این كار برگزین و از مردم بصره هم جمعى را براى كمك برادرانشان بفرست زیرا موقعیت بصره مانند شام نیست و میتوان از آنجا نیروى لازم را بسیج نمود،عمر بدستورآنحضرت رفتار نمود و فاتح شد و در جنگ روم و عرب نیز او را راهنمائى فرمود (15) .

16ـابن صباغ مالكى در فصول المهمه مینویسد مردى را نزد عمر آوردند زیرا او در پاسخ گروهى كه از وى پرسیده بودند چگونه صبح كردى گفته بود:صبح كردم در حالیكه فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشایند دارم و یهود و نصارى را تصدیق میكنم و بدانچه ندیده‏ام ایمان آورده‏ام و بدانچه خلق نشده اقرار میكنم!

عمر كسى را خدمت على علیه السلام فرستاد و چون آنحضرت آمد عمر گفتار آنمرد را بدانحضرت بازگو كرد.

على علیه السلام فرمود راست گفته كه فتنه را دوست دارد خداى تعالى فرماید:انما اموالكم و اولادكم فتنة (16) .و منظور از حق كه ناخوشایند اوست مرگ است كه خداى تعالى فرماید:و جاءت سكرة الموت بالحق (17) .و اینكه سخن یهود و نصارى را تصدیق میكند در اینمورد است كه خداوند فرماید:و قالت الیهود لیست النصارى على شى‏ء و قالت النصارى لیست الیهود على شى‏ء (18) .

و اما بدانچه ندیده ایمان آورده مقصودش خداوند عز و جل است كه باو ایمان آورده است و بدانچه خلق نشده اقرار میكند اقرار بقیامت است.

عمر گفت:اعوذ بالله من معضلة لا على لها. (پناه مى‏برم بخدا از مشكلى كه على براى حل آن حضور نداشته باشد) (19) طبق روایات مورخین و علماى اهل سنت عمر در موارد زیادى گفته اگر على نبود عمر هلاك میگردید چنانكه شیخ سلیمان بلخى در كتاب ینابیع المودة مى‏نویسد:

كانت الصحابة رضى الله عنهم یرجعون الیه فى احكام الكتاب و یأخذون عنه الفتاوى كما قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه فى عدة مواطن لولا على‏لهلك عمر.

یعنى اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله در احكام كتاب خدا (قرآن) باو رجوع میكردند و از آنحضرت اخذ فتوا مینمودند چنانكه عمر در جاهاى عدیده گفته است اگر على نبود عمر هلاك شده بود (20) .

عثمان نیز در زمان خلافتش در مواردى كه براى حل مشكلات علمى و قضائى احتیاج پیدا میكرد دست بدامن آنحضرت زده و از وى استمداد میكرد و بطور كلى على علیه السلام در تمام مشكلات علمى و سیاسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود و براى مصلحت اسلام و مسلمین آنها را هدایت میكرد و بمنظور حفظ تشكیلات ظاهرى اسلام با كمال صبر و بردبارى سكوت كرده و نمیخواست میان امت تفرقه و پراكندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها مخصوصا از روش عثمان جلوگیرى كرده و آنها را عواقب وخیم آن بر حذر میداشت.

بارها عثمان را نصیحت و دلالت نمود ولى او توجهى بنصایح على علیه السلام ننمود و عاقبت بدست مسلمین گرفتار شد و بقتل رسید.

پى‏نوشتها:

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .58

(2) سوره كهف آیه .25

(3) منتخب التواریخ ص 697 نقل از بحار الانوار.

(4) ذخائر العقبى محب الدین طبرى ص 79ـ .80

(5) كشف الغمه ص .33

(6) كشف الغمه ص .33

(7) سوره بقره آیه .233

(8) سوره احقاف آیه .15

(9) كفایة الخصام ص 680 باب .356

(10) مناقب ابن شهر آشوب.

(11) ناسخ التواریخ احوالات امیر المؤمنین.

(12) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .59

(13) مرد یا زنى كه داراى همسر باشد در اصطلاح فقه(محصنـمحصنه) نامیده میشود.

(14) كفایة الخصام ص .684

(15) ارشاد مفیدـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.

(16) سوره انفال آیه .28

(17) سوره ق آیه .19

(18) سوره بقره آیه .113

(19) فصول المهمه ص .18

(20) ینابیع المودة باب 14 ص .70

 

 

-------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:12
تاریخ

فیالله و للشورى،متى اعترض الریب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر،لكنى اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا.

(خطبه شقشقیه)

ابوبكر پس از دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بیمار شد و بپاس زحماتى كه عمر در مورد تثبیت خلافت او متحمل شده بود او نیز زمینه را براى خلافت عمر بعد از خود آماده كرد و مخالفین را نیز قانع نمود،جمعى از صحابه را بحضور طلبید و عمر را در حضور آنها بجانشینى خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر بمسند خلافت نشست (سال 13 هجرى) و پس از دفن ابوبكر عمر بمسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بیعت گرفت و بغیر از على علیه السلام كه از بیعت او خودارى كرده بود بقیه مسلمین خواه ناخواه با او بیعت نمودند.

خلافت عمر ده سال و شش ماه طول كشید و در اینمدت دائما با دو كشور بزرگ ایران و روم در حال جنگ بود.

چون مدت عمرش سپرى شد و بدست ابولؤلؤ نامى زخمى گردید براى انتخاب خلیفه بعد از خود شش نفر را بحضور طلبید و موضوع خلافت را بصورت شورى میان آنها محدود نمود.

این شش نفر عبارت بودند از على علیه السلام،طلحه،زبیر،عبد الرحمن‏ابن عوف،عثمان،سعد وقاص.آنگاه ابوطلحه انصارى را با پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه‏اى كه در آنجا اعضاى شورا بحث و گفتگو میكنند ایستاده و منتظر اقدامات آنها باشد،اگر پس از خاتمه سه روز پنج نفر بانتخاب یكى از آن شش تن موافق شدند و یكى مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزند و اگر چهار نفر از آنها بیك نفر رأى موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر آن دو نفر را با شمشیر برگیرند و اگر براى انتخاب یكى از آنان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوى شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزو آنهاست صائب بوده و سه نفر دیگر را در صورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه سه روز رأى آنها بچیزى تعلق نگرفت و همه با یكدیگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمین براى خود خلیفه‏اى انتخاب نمایند!!!

عمر علت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنین اظهار نمود كه چون رسول خدا صلى الله علیه و آله موقع رحلت از این شش نفر راضى بود من هم خلافت را میان آنها بصورت شورا قرار میدهم كه یكى را از میان خود براى این كار انتخاب كنند و موقعیكه آن شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (بحساب خود) یادآور شود بزبیر گفت تو بدخلق و مفسدى اگر خرسند باشى ایمان خواهى داشت و اگر ناراضى باشى كافرى بنابر این گاهى انسانى و گاهى شیطان.و اما تو اى طلحه رسول خدا را آزرده نموده‏اى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود بعلت آن حرفى كه در روز نزول آیه حجاب گفتى (1) .

و اما تو اى عثمان و الله كه سرگین از تو بهتر است.

و اما تو اى سعد مرد متكبر و متعصبى و بكار خلافت نمیائى و اگر ریاست دهى با تو باشد از اداره آن درمانده شوى.و اما تو اى عبد الرحمن ضعیف القلب و ناتوانى.سپس رو بعلى علیه السلام كرد و گفت اگر تو مزاح نمیكردى براى خلافت خوب بودى و الله كه اگر ایمان ترا با ایمان تمام اهل زمین بسنجند بر همه زیادتى كند (2) .

پیش از شرح جریان شورى بحث مختصرى درباره وصیت عمر كه پر از اشكال و تناقض است لازم بنظر میرسد:

اولا طبق قرارداد محرمانه‏اى كه قبلا میان ابوبكر و عمر و ابو عبیده برگزار شده بود این سه نفر به ترتیب خود را نامزد مقام خلافت میدانستند و بهمین جهت روز رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله باتفاق هم فورا خود را بسقیفه رسانیده بودند.

البته ابوبكر و عمر بمقصود خود نائل شدند و حالا نوبت ابو عبیده بود ولى چون در موقع قتل عمر ابو عبیده در حال حیات نبود لذا عمر خلافت را میان شش تن محصور نمود و اظهار كرد كه اگر ابو عبیده و یا سالم (غلام حذیفه) زنده بودند براى خلافت از این شش تن شایسته‏تر بودند!!

موقعیكه على علیه السلام را اجبارا براى بیعت ابوبكر بمسجد آورده بودند ابو عبیده بآنحضرت گفت كه اگر ما میدانستیم تو راغب امر خلافت هستى بجاى ابوبكر با تو بیعت میكردیم ولى حالا كار گذشته و مردم با ابوبكر بیعت كرده‏اند.

بنابر این خود ابو عبیده كه بابوبكر بیعت كرده بود على علیه السلام را شایسته‏تر از او میدانست و فقط عدم اطلاع خود را نسبت بتمایل آنحضرت بخلافت بهانه كرده بود حالا عمر چگونه بمرده ابو عبیده تأسف نموده و او را شایسته‏تر از على علیه السلام بامر خلافت میدانست در حالیكه ابو عبیده و سالم هر دو جزو منافقین بودند و در حادثه لیله عقبه (براى رماندن شتر پیغمبر) شركت داشتند و از كسانى بودند كه از پیوستن باردوى اسامه تخلف نموده بودند.

ثانیا عمر بى انصافى را بجائى رسانیده بود كه حتى یك غلام را از على علیه السلام براى خلافت سزاوارتر میدانست و بمرگ او هم حسرت میخورد و از طرفى در موقع جدال و مناقشه با انصار در سقیفه حدیثى كه رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره‏ائمه اثنى عشر فرموده بود كه همه آنها از قریش‏اند ابوبكر از آن حدیث بنفع خود استفاده كرده و بانصار گفت ائمه باید از قریش باشند حالا عمر براى چه سالم غلام حذیفه را كه از انصار بود داخل شورا كرده بود او كه از قریش نبود؟

ثالثا عمر (بعقیده خود) براى هر شش نفر نقاط ضعفى شمرد و بهر یك نیز تصریحا یا تلویحا گفت كه بكار خلافت نمیخورى در اینصورت باید پرسید براى چه اشخاصى را كه بقول خودت هر كدام داراى معایبى بوده و هیچیك نیز بامر خلافت شایسته نبود براى انتخاب خلیفه از میان خودشان بشورى دعوت كردى؟

رابعا عمر علت انتخاب این شش نفر را رضایت پیغمبر از آنها دانست و آنگاه بطلحه گفت كه پیغمبر را آزرده نمودى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود آیا این سخن عمر تناقض نیست؟

خامسا در میان این شش تن عبد الرحمن بن عوف چه فضیلت و خصوصیاتى نسبت بدیگران داشت كه باو امتیازى داده بود كه در صورت تساوى موافقین و مخالفین رأى آن سه نفر كه عبد الرحمن جزو آنها باشد قابل پذیرش است و در واقع او را صاحب دو رأى كرده بود این نقشه‏اى بود كه عمر براى خلافت عثمان و كشته شدن على علیه السلام طرح كرده بود زیرا كسانى را براى شورا انتخاب نموده بود كه با على علیه السلام مخالف بودند.

در میان این شش نفر هماى خلافت فقط بالاى سر على علیه السلام و عثمان سایه افكنده بود،عمر با توجه بدین امر عبد الرحمن بن عوف را كه با عثمان عقد اخوت بسته و هم داماد او بود امتیاز بخشید و آن سه نفرى را كه عبد الرحمن جزو آنها باشد نسبت بسه نفر دیگر ارجحیت داد تا از عثمان حمایت نماید.

یكى دیگر از اعضاى این شورا طلحه بود كه با بنى‏هاشم چندان موافق نبود و ضمنا با عبد الرحمن دوست صمیمى بود،در اینصورت مسلم بود كه از عثمان حمایت خواهد كرد،سعد وقاص هم علاوه بر اینكه از دستور عبد الرحمن سرپیچى نمیكرد با طلحه نیز موافقت كامل داشت،در این میان فقط تنها كسى كه امید میرفت با على علیه السلام موافقت كند زبیر بود كه عمر نیز از او چندان دلخوش نبود و در نتیجه‏هم زبیر و هم على علیه السلام چون در اقلیت بودند بقتل میرسیدند.

این بود تجزیه و تحلیل ماهیت این شورا كه بتدبیر عمر طرح شده بود و اما جریان آن بشرح زیر بوده است:

پس از سه روز از قتل عمر هر شش نفر در منزل عایشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند،ابتداء عبد الرحمن رشته سخن را بدست گرفته و گفت:براى اینكه میان مسلمین تفرقه نیفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت یكدیگر یكى را از بین خود براى خلافت انتخاب كنیم حالا هر كسى كه رأى خود را بدیگرى دهد دامنه اختلاف را كم خواهد نمود.

طلحه حق خود را بعثمان واگذار كرد زبیر نیز رأى خود را بعلى علیه السلام داد سعد وقاص هم چون چنین دید حق خود را بعبد الرحمن واگذار نمود و بدین ترتیب شش نفر شورى بسه نفر كه هر یك دو رأى داشتند تبدیل گردید ولى براى على علیه السلام مسلم بود كه این كار بنفع عثمان خاتمه پیدا میكند زیرا عبد الرحمن شخصا داوطلب خلافت نبود و اگر هم در سر خود چنین خیالى را مینمود عملا عرضه اظهار آنرا نداشت و قبلا نیز در اینمورد با عثمان مذاكره نموده و وعده كمك و حمایت باو داده بود.

عبد الرحمن مجددا صحبت كرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زیرا مخالفت در آن شوراى ساختگى مساوى با كشته شدن بشمشیر پنجاه نفر مراقبین پشت در بود.

عثمان كه از مقصود عبد الرحمن آگاه بود بعلى علیه السلام پیشنهاد نمود كه خوبست ما هر دو نفر هم بعبد الرحمن وكالت دهیم تا او هر چه مقرون بصلاح باشد اقدام كند،عبد الرحمن نیز از پیشنهاد عثمان استقبال كرد و سوگند یاد نمود كه خود طمع خلافت ندارد و این كار را جز در میان آندو بدیگرى واگذار نخواهد كرد.

على علیه السلام كه در صحبت آندو تن مطالعه میكرد تمام قضایا را همانگونه كه از اول هم براى او روشن بود بار دیگر از مد نظر گذراند و در پاسخ آنان تأنى نمود.عثمان گفت :یا على مخالفت جائز نیست و برابر وصیت عمر هر كس مخالفت كند جز كشته شدن راه دیگرى ندارد تو هم عبد الرحمن را بحكمیت برگزین.

على علیه السلام فرمود حال كه روزگار بكام تو میگردد چرا عجله نموده و مرا بقتل تهدید میكنى؟براى من روشن است كه عبد الرحمن جانب ترا رعایت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولى چون چاره‏اى نیست من نیز بشرط اینكه او خویشاوندى خود را با تو نادیده گرفته و رضاى خدا و مصلحت امت را در نظر بگیرد او را بحكمیت مى‏پذیرم،عبد الرحمن نیز سوگند یاد كرد كه چنین كند.

عبد الرحمن مردم را در مسجد پیغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأى خود را اعلام كند آنگاه براى اینكه تظاهر به بیطرفى و بى نظرى خود نماید اول بطرف على علیه السلام رفت و گفت یا على من هم مصلحت در آن مى‏بینم كه امروز همه مسلمین با تو بیعت كنند ولى شما هم بشرط اینكه طبق دستور خدا و سنت پیغمبر و روش شیخین حكومت كنید!

عبد الرحمن میدانست كه نه تنها خلافت اسلامى بلكه تمام ملك و ملكوت را در اختیار على علیه السلام بگذارند كلمه‏اى بر خلاف حق و حقیقت نمیگوید و كوچكترین عملى را كه با رضاى خدا منافات داشته باشد انجام نمیدهد و چون روش شیخین بر خلاف حق بود پس على علیه السلام چنین شرطى را نخواهد پذیرفت بدینجهت میخواست در پیش مردم از آنحضرت اتخاذ سند كند!

على علیه السلام فرمود:من بدستور الهى و سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله و روش خودم كه همان رضاى خدا و سنت پیغمبر است رفتار میكنم نه بروش دیگران.

البته عبد الرحمن و عثمان و سایر مردم نیز انتظار شنیدن همین سخن را داشتند و میدانستند كه آنحضرت سخن بكذب نگوید و از راه حق منحرف نشود.

از طرفى على علیه السلام خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه میدانست و از تضییع حق خود شكایت داشت اكنون چگونه ممكن است كه روش آندو را تصدیق كند؟عبد الرحمن سپس بطرف عثمان رفت و همان جمله‏اى را كه براى على علیه السلام گفته بود بعثمان نیز پیشنهاد كرد ولى براى عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمى‏شناخت پاسخ مثبت بر این جمله خیلى آسان و حتى كمال آرزو بود او حاضر بود كه چنین قولى را با خون خود بنویسد و امضاء كند.

بانگ زد:سوگند میخورم كه جز طریق شیخین براهى نروم و از روش آنها منحرف نشوم (3) .

عبد الرحمن دست بیعت بدست عثمان داد و او را بخلافت تبریك گفت و بلافاصله بنى‏امیه كه منتظر چنین فرصتى بودند هجوم آورده و دسته دسته بیعت نمودند ولى بنى‏هاشم و جمعى از صحابه كبار مانند عمار یاسر و مقداد و سایر بزرگان از بیعت خوددارى نمودند و بدین ترتیب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازى كرد و با تردستى عجیب خلافت را از عمر بعثمان منتقل نموده و مقصود عمر را جامه عمل پوشانید و على علیه السلام در اثر حقیقت خواهى براى بار سوم از حق مشروع خود محروم گردید.

تمام این مقدمات و صحنه‏سازى‏ها كه بتدبیر عمر بوجود آمده بود براى رسیدن عثمان بخلافت و احیانا بمنظور قتل على علیه السلام در صورت مخالفت بود بهمین جهت آنحضرت درباره تشكیل این شورى و نیرنگهاى عبد الرحمن فرمود:خدعة و اى خدعة (حیله است و چه حیله‏اى) ؟!حقیقت امر هم همین بود زیرا بطوریكه شرح و توضیح داده شد این شورا حیله و نیرنگى بیش نبود .

بنا بنقل امین الاسلام طبرسى على علیه السلام در جلسه شوراى شش نفرى فضایل و مناقب خود را بصورت احتجاج مانند احتجاجى كه با ابوبكر كرده بود بسمع اعضاء شورى رسانید و آنان نیز بالاتفاق بیانات آنحضرت را تصدیق كردند آنگاه على علیه السلام فرمود از خداى یگانه بترسید و مخالفت فرمان او نكنید و حق‏را باهلش برگردانید و از سنت پیغمبرتان پیروى كنید كه اگر شما با آن مخالفت كنید خدا را مخالفت كرده‏اید بنابر این امر خلافت را باهل آن واگذارید.آنان بهم نگاه كرده و گفتند فضل او را شناختیم،و دانستیم كه وى بامر خلافت از همه سزاوارتر است اما او مردى است كه (در تقسیم بیت المال و سایر امور) هیچكس را بدیگرى ترجیح نمیدهد و مساوات كامل را (میان مردم) برقرار میسازد بنابر این اگر او را بخلافت انتخاب كنید شما را با مردم دیگر یكسان قرار میدهد ولى اگر عثمان را بخلافت برگزینید او نفع و تمایل شما را در نظر میگیرد. (و بهمین سبب امر خلافت را بعثمان واگذار كردند) (4) .

پى‏نوشتها:

(1) ابن ابى الحدید میگوید كه چون آیه حجاب نازل شد طلحه گفت چه فایده دارد كه امروز زنان پیغمبر در حجاب باشند چون از دنیا برود ما زنان او را بعقد و نكاح خود در میآوریم آیه شریفه نازل شد كه:و ما كان لكم ان تؤذوا رسول الله و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا.(سوره احزاب آیه 53)

(2) منتخب التواریخ ص 172ـتاریخ طبرىـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1

(3) على علیه السلام روش شیخین را بعلت اینكه با سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله مغایرت داشت قبول نمیكرد و كاش عثمان نیز بروش آنها رفتار میكرد او در خلافت خویش بقدرى افتضاح و رسوائى بار آورد كه نتیجه‏اش موجب قتل و هلاكت وى گردید.

(4) براى آگاهى بیشتر از احتجاج على علیه السلام با اصحاب شورى بكتاب احتجاج طبرسى جلد 1 ص 192ـ210 مراجعه شود.

--------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:11
تاریخ


اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى،ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر.

(نهج البلاغه خطبه شقشقیه)

على علیه السلام هنوز از غسل و تكفین جسد مطهر پیغمبر اكرم فارغ نشده بود كه كسى وارد شد و گفت یا على عجله كن كه مسلمین در سقیفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خلیفه هستند.على علیه السلام فرمود سبحان الله!این جماعت چگونه مسلمان میباشند كه هنوز جنازه پیغمبر دفن نشده در فكر ریاست و حب جاه هستند؟هنوز على علیه السلام سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص دیگرى رسید و گفت امر خلافت خاتمه یافت،ابتداء كار مهاجر و انصار بنزاع كشید و بالاخره كار خلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جز معدودى از طایفه خزرج تمام مردم با وى بیعت كردند.

على علیه السلام فرمود:دلیل انصار بر حقانیت خود چه بود؟عرض كرد چون نبوت در خاندان قریش بود آنها نیز مدعى بودند كه امامت هم باید از آن انصار باشد ضمنا خدمات و فداكاریهاى خود را در مورد حمایت از پیغمبر و سایر مهاجرین حجت میدانستند.

على علیه السلام فرمود چرا مهاجرین نتوانستند جواب مقنعى بانصار بدهند؟عرض كرد جواب قانع كننده انصار چگونه است؟

على علیه السلام فرمود:مگر انصار فراموش كردند كه پیغمبر صلى الله علیه و آله دفعات زیاد مهاجرین را خطاب كرده و میفرمود كه انصار را عزیز بدارید و از بدان آنها در گذرید،این فرمایش پیغمبر دلیل اینست كه انصار را بمهاجرین سپرده است و اگر آنها شایسته خلافت بودند مورد وصیت قرار نمیگرفتند بلكه پیغمبر مهاجرین را بآنها توصیه میفرمود.

آنگاه فرمود:مهاجرین به چه نحو استدلال كردند؟

عرض كرد سخن بسیار گفتند و خلاصه كلام آنها این بود كه ما از شجره رسول خدائیم و بكار خلافت از انصار نزدیكتریم.

على علیه السلام فرمود:چرا مهاجرین روى حرف خودشان ثابت نیستند اگر آنها از شجره رسول خدایند من ثمره آن شجره هستم،چنانچه نزدیكى به پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم دلیل خلافت باشد من كه از هر جهت به پیغمبر از همه نزدیكترم.

علاوه بر آیات قرآن و اخبار و احادیث نبوى در مورد خلافت على علیه السلام همین فرمایش خود او براى پاسخ دادن باستدلالات مهاجرین و انصار كه در سقیفه جمع شده بودند كافى بنظر میرسد (1) .

بهر تقدیر هنوز جنازه پیغمبر صلى الله علیه و آله بخاك سپرده نشده بود كه ابوبكر خلیفه شد ولى در باطن خلافت وى هنوز تثبیت نشده بود زیرا گروهى از انصار و دیگران مخصوصا بنى‏هاشم با او بیعت نكرده بودند،عمر بابوبكر گفت خوبست عباس بن عبد المطلب را كه عم پیغمبر و بزرگ بنى‏هاشم است ملاقات كرده و او را بوعده تطمیع كنى تا بسوى تو متمایل شود و از على علیه السلام جدا گردد،ابوبكر فورا عباس را ملاقات نمود و مكنونات خاطر خود را عرضه نمود ولى عباس پاسخ محكمى داد و گفت:اگر وجود پیغمبر موجب خلافت تو شده و تو خود را بدانحضرت منسوب كرده‏اى در اینصورت حق ما را برده‏اى زیرا پیغمبرصلى الله علیه و آله از ماست و ما باو از همه نزدیكتریم و اگر بوسیله مسلمین خلیفه شده‏اى ما كه جزو مسلمین بوده و مقدم بر همه آنها هستیم چنین اجازه‏اى بتو نداده‏ایم و آنچه را كه بمن وعده میدهى اگر از مال ما است تو چرا آنرا تملك كرده‏اى و اگر از مال خودت است بهتر كه ندهى و ما را بدان نیازى نیست و اگر مال مؤمنین است تو همچو حقى را در اموال مردم ندارى.

على علیه السلام بر تمام این صحنه سازى‏ها بصیر و آگاه بود و علل وقوع قضایا را بخوبى میدانست و میدید كه اصحاب سقیفه مردم ساده‏لوح را چنین فریفته‏اند كه گوششان براى شنیدن حرف حق آماده نمى‏باشد و براى اینكه این مطلب را به بنى‏هاشم و اصحاب خود روشن كند باتفاق فاطمه و حسنین علیهم السلام پشت خانه‏هاى مردم رفته و آنها را براى بیعت خود دعوت نمود ولى جز چند نفر معدود كسى دعوت او را پاسخ نگفت (2) .

اغلب مورخین نوشته‏اند كه على علیه السلام سه شب متوالى بر منازل مسلمین عبور فرموده و آنها را به بیعت خود دعوت كرد و حقوق خود را بر آنها شمرده و اتمام حجت نمود ولى اغلب روى از وى برتافتند و چون آنحضرت پاسخ مثبتى از آنها نشنید بكنج منزل خود پناه برد.

از طرف دیگر عمر دائما بابوبكر میگفت:تا از على بیعت نگیرى پایه‏هاى تخت خلافت تو مستقر و ثابت نمیباشد بنابر این مصلحت اینست كه او را احضار نمائى و از وى بیعت بگیرى تا سایر بنى‏هاشم نیز به پیروى از على بتو بیعت نمایند.

ابوبكر دستور داد خالد بن ولید باتفاق چند نفر از جمله عبد الرحمن بن عوف و خود عمر به سراى على علیه السلام شتافته و درب را كوبیدند و آواز دادند كه براى جلب آنحضرت بمنظور بیعت با ابوبكر آمده‏اند،على علیه السلام قبول نكرد و خالد و همراهانش را از ورود بمنزل ممانعت فرمود.

خالد بن ولید همراهانش را دستور داد كه عنفا وارد منزل شوند آنها نیزنیمى از درب را كندند و بعنف وارد منزل شدند (3) .

در اینموقع زبیر بن عوام كه در خدمت على علیه السلام بود با شمشیر كشیده آنها را تهدید نمود ولى دو نفر از پشت سر زبیر را گرفته و سایرین نیز دور على علیه السلام را احاطه نمودند و در حالیكه بازوان او را بسته بودند كشان كشان پیش ابوبكر بردند،چون آنحضرت پیش ابوبكر رسید فرمود اى پسر ابو قحافه این چه دستورى است داده‏اى كه مرا با این ترتیب باینجا آورند و با خاندان پیغمبر اینگونه رفتار كنند مگر دستورات آن بزرگوار را فراموش كرده‏اى؟

پیش از اینكه ابوبكر پاسخ گوید عمر گفت ترا بدینجا آوردیم كه با خلیفه رسول خدا بیعت كنى!

على علیه السلام فرمود اگر با منطق و استدلال سخن بگوئید بهتر است پس اول بمن بگوئید كه رمز موفقیت و غلبه شما بگروه انصار در سقیفه چه بوده و بچه منطقى آنها را قانع و مجاب كردید؟عمر گفت بدلیل برترى قریش بر سایر قبائل عرب و بعلت امتیاز مهاجرین بر انصار و از همه مهمتر بجهت قرابت و نزدیكى كه بشخص پیغمبر صلى الله علیه و آله داریم.



على علیه السلام فرمود من هم با همین منطق كه شما سخن گفتید رفتار میكنم و به زبان خود شما سخن میگویم و با اینكه دلائل دیگرى نیز دارم،اگر شما بعلت قرابت و نزدیكى برسول خدا صلى الله علیه و آله بر انصار سبقت جستید و اگر ملاك خلافت خویشاوندى و نزدیكى پیغمبر صلى الله علیه و آله است پس همه میدانند كه من از تمام عرب به پیغمبر نزدیكترم زیرا پسر عم و داماد او و پدر دو فرزندش میباشم.

عمر كه یاراى جوابگوئى در برابر این منطق نداشت گفت هرگز از تو دست بر نمیداریم تا بیعت كنى!

على علیه السلام فرمود خوب با یكدیگر ساخته‏اید امروز تو براى او كار میكنى كه او (خلافت را) بتو برگرداند بخدا سوگند سخن ترا قبول نمیكنم و با او بیعت نمى‏نمایم زیرا او باید با من بیعت كند سپس روى خود را متوجه مردم نمود و فرمود اى گروه مهاجرین از خدا بترسید و سلطه و قدرت پیغمبر صلى الله علیه و آله را از خاندان او كه خدا قرار داده است بیرون نبرید بخدا سوگند ما اهل بیعت باین مقام از شما سزاوارتر و احقیم و شما از نفس خود پیروى نكنید كه از راه حق دور میافتید،آنگاه على علیه السلام بدون اینكه بیعت كند بخانه برگشت و ملازم خانه شد تا حضرت زهرا علیها السلام رحلت فرمود و آنوقت ناچار بیعت نمود (4) .

اعتراض بعضى از صحابه بابوبكر:
چون خلافت ابوبكر استقرار یافت عده معدودى از صحابه در روز پنجم رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله متفقا در مسجد حضور یافتند و بنصیحت ابوبكر پرداختند،ابتداء ابوذر غفارى پس از حمد خدا و ذكر محامد پیغمبر صلى الله علیه و آله خطاب بابوبكر كرد و گفت:اى ابوبكر منصب خلافت را از على علیه السلام گرفتن موجب نافرمانى خدا و رسول میباشد و شخص عاقل و مآل اندیش سراى آخرت را كه‏جاودانى و لا یزال است بزندگى زودگذر دنیا نمیفروشد و شما هم نظیر آنرا از امم سالفه شنیده‏اید،این اقدام شما جز بزیان خود و مسلمین ثمره دیگرى بار نخواهد آورد و من اى ابوبكر از نظر مصلحت كلى اسلام این سخنان را بتو میگویم و اكنون تو در پذیرفتن آن مختارى.

پس از ابوذر سلمان و خالد بن سعد فضائل على علیه السلام و شایستگى او را بمقام خلافت بزبان آوردند و ابوبكر را از این مقام غاصبانه بیمناك نمودند،آنگاه رو بمهاجرین و انصار كرده و گفتند كه موأنست مسلمین را بمنافات مبدل نكنید و بخاطر هوى و هوس خود با دین و مذهب بازى مكنید.

سپس خالد بن سعد بابوبكر گفت كه بیعت انصار با تو بتحریك عمر و در نتیجه اختلاف دو طایفه اوس و خزرج انجام شده است نه برضا و رغبت خود آنها و چنین بیعتى چندان ارزشى نخواهد داشت.

ابو ایوب انصارى و عثمان بن حنیف و عمار یاسر نیز بپا خاسته و هر یك در فضل و شرف و برترى و حقانیت على علیه السلام سخن‏ها گفتند و از فداكارى‏ها و جانبازیهاى او در غزوات یاد آور شدند بطوریكه ابوبكر تحت تأثیر سخنان اصحاب و یاران على علیه السلام پریشان و آشفته خاطر شد و از مسجد خارج گردید و بمنزل خود رفت و براى مسلمین بدین شرح پیغام فرستاد:اكنون كه شما را بر من رغبتى نیست دیگرى را براى خلافت انتخاب كنید.

عمر چون اندیشه و اراده ابوبكر را متزلزل دید فورا بسراى وى شتافت و در حالیكه آشفته و غضبناك بود با او صحبت نمود و مجددا وى را بمسجد آورد و براى اینكه نیروى هر گونه مجادله و بحث را از مردم بگیرد دستور داد گروهى با شمشیرهاى برهنه در طرفین ابوبكر حركت كنند و اجازه ندهند كه كسى وارد بحث و گفتگو با ابوبكر شود،این تدبیر عمر براى بار دوم حشمت و شكوه ابوبكر را زیادتر نمود و دیگر كسى جرأت نكرد كه با وى بگفتگو پردازد.

احتجاج على علیه السلام با ابوبكر.
مرحوم طبرسى احتجاج على علیه السلام را با ابوبكر در كتاب احتجاج خودنقل كرده و ما ذیلا بخلاصه آن اشاره مینمائیم.

پس از آنكه امر خلافت بابوبكر قرار گرفت و مردم باو بیعت كردند براى اینكه در برابر على علیه السلام بر این كار خود عذرى بتراشد آنحضرت را در خلوت ملاقات كرد و گفت یا ابالحسن بخدا سوگند مرا در این امر میل و رغبتى و حرص و طمعى نبود و نه خود را بدین كار از دیگران ترجیح میدادم!

على علیه السلام فرمود در اینصورت چه چیزى ترا بدین كار وادار كرد؟

ابوبكر گفت حدیثى از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه فرمود امت مرا خداوند بگمراهى جمع نمیكند و چون دیدم مردم اجماع نموده‏اند من هم از قول پیغمبر صلى الله علیه و آله پیروى كردم و اگر میدانستم كسى تخلف میكند قبول این امر نمیكردم!

على علیه السلام فرمود اینكه گفتى پیغمبر فرموده است خداوند امت مرا بگمراهى جمع نكند آیا من نیز از این امت بودم یا خیر؟ (5) عرض كرد بلى.

فرمود همچنین گروه دیگرى كه از خلافت تو امتناع داشتند مانند سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و جمعى از انصار كه با او بودند آیا از امت بودند یا نه؟عرض كرد بلى همه آنها از امتند.

على علیه السلام فرمود پس چگونه حدیث پیغمبر را دلیل خلافت خود میدانى در حالیكه اینها با خلافت تو مخالف بودند؟

ابوبكر گفت من از مخالفت آنها خبر نداشتم مگر پس از خاتمه كار و ترسیدم كه اگر خود را كنار بكشم مردم از دین برگردند!

على علیه السلام فرمود بمن بگو ببینم كسى كه متصدى چنین امرى میشود چه‏خصوصیاتى باید داشته باشد؟

ابوبكر گفت:خیر خواهى و وفا و عدم چاپلوسى و نیك سیرتى و آشكار كردن عدالت و علم بكتاب و سنت و داشتن زهد در دنیا و بیرغبتى نسبت بآن و ستاندن حق مظلوم از ظالم و سبقت (در اسلام) و قرابت (با پیغمبر صلى الله علیه و آله) .

على علیه السلام فرمود ترا بخدا اى ابوبكر این صفاتى را كه گفتى آیا در وجود خود مى‏بینى یا در وجود من؟

ابوبكر گفت بلكه در وجود تو یا ابا الحسن!

على علیه السلام فرمود آیا دعوت رسول خدا را من اول اجابت كردم یا تو؟عرض كرد بلكه تو .

حضرت فرمود آیا سوره برائت را من بمشركین ابلاغ كردم یا تو؟عرض كرد البته تو.

فرمود آیا در موقع هجرت رسول خدا من جان خود را سپر آنحضرت كردم یا تو؟عرض كرد البته تو.

على علیه السلام فرمود آیا در غدیر خم بنا بحدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله من مولاى تو و كلیه مسلمین شدم یا تو؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آیا در آیه زكوة (انما ولیكم الله...) ولایتى كه با ولایت خدا و رسولش آمده براى من است یا براى تو؟عرض كرد البته براى تو.

فرمود آیا حدیث منزلت از پیغمبر و مثلى كه از هارون بموسى زده شده است درباره من بوده یا درباره تو؟ابوبكر گفت بلكه درباره تو.

على علیه السلام فرمود آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله در روز مباهله مرا با اهل و فرزندم براى مباهله مشركین (نصارا) برد یا ترا با اهل و فرزندانت؟عرض كرد بلكه شما را .

فرمود آیا آیه تطهیر در مورد من و اهل بیتم نازل شده یا درباره تو و اهل بیت تو.

ابوبكر گفت البته براى تو و اهل بیت تو.فرمود آیا در روز كساء من و اهل و فرزندم مورد دعاى رسول خدا صلى الله علیه و آله بودیم یا تو؟عرض كرد بلكه تو و اهل و فرزندت.

فرمود آیا (در سوره هل اتى) صاحب آیه:یوفون بالنذر و یخافون یوما كان شره مستطیرا منم یا تو؟ابوبكر گفت البته تو.

على علیه السلام فرمود آیا توئى آنكسى كه در روز احد او را از آسمان جوانمرد خواندند یا من؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آیا توئى آنكه در روز خیبر رسول خدا پرچمش را بدست او داد و خداوند بوسیله او (قلعه‏هاى خیبر را) گشود یا من؟عرض كرد البته تو.

فرمود آیا تو بودى كه از رسول خدا و مسلمین با كشتن عمرو بن عبدود غم را زدودى یا من؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آیا آنكسى كه رسول خدا او را براى تزویج دخترش فاطمه برگزید و فرمود خدا او را در آسمان براى تو تزویج كرده است منم یا تو؟ابوبكر گفت بلكه تو.

على علیه السلام آیا منم پدر حسن و حسین دو نواده و ریحانه پیغمبر آنجا كه فرمود آندو سید جوانان اهل بهشتند و پدرشان بهتر از آنها است یا تو؟عرض كرد بلكه تو.

فرمود آیا برادر تست كه در بهشت بوسیله دو بال با فرشتگان پرواز میكند (جعفر طیار) یا برادر من؟عرض كرد برادر تو.

فرمود آیا منم كه رسول خدا صلى الله علیه و آله بعلم قضا و فصل الخطاب دلالت نمود و فرمود على اقضاكم یا تو؟ابوبكر گفت بلكه تو.

على علیه السلام فرمود آیا منم آنكسى كه رسول خدا باصحابش دستور فرمود بعنوان امارت مومنین باو سلام دهند یا تو؟ابوبكر گفت البته تو.

فرمود آیا از نظر قرابت برسول خدا صلى الله علیه و آله من سبقت دارم یا تو؟عرض كرد البته تو.

على علیه السلام فرمود آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله براى شكستن بتهاى‏طاق كعبه ترا روى دوش خود قرار داد یا مرا؟عرض كرد بلكه ترا.

فرمود آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره تو فرمود كه تو در دنیا و آخرت صاحب لواى من هستى یا درباره من؟عرض كرد بلكه درباره تو.

فرمود آیا پیغمبر موقع مسدود كردن در خانه جمیع اهل بیت خود و اصحابش بمسجد در خانه ترا باز گذاشت یا در خانه مرا؟ابوبكر گفت بلكه در خانه ترا.

على علیه السلام پیوسته از مناقب و فضائل خود كه خدا و رسولش آنها را مختص آنحضرت قرار داده بودند سخن میگفت و ابوبكر تصدیق میكرد،آنگاه فرمود پس چه چیز ترا فریب داده كه این مقام را تصاحب نموده‏اى؟ابوبكر گریه كرد و گفت یا ابا الحسن راست فرمودى امروز را بمن مهلت بده تا در این‏باره بیندیشم،آنگاه از نزد آنحضرت بیرون آمد و با كسى صحبت نكرد شب كه فرا رسید خوابید و رسول خدا صلى الله علیه و آله را در خواب دید و چون بدانجناب سلام كرد پیغمبر روى خود را از او برگردانید ابوبكر عرض كرد یا رسول الله آیا دستورى فرموده‏اى كه من بجا نیاورده‏ام؟فرمود با كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند دشمنى كرده‏اى حق را باهلش بازگردان،ابوبكر پرسید كیست اهل آن؟فرمود آنكه ترا عتاب كرد على علیه السلام ابوبكر گفت باو باز گردانیدم یا رسول الله و دیگر آنحضرت را ندید.

صبح زود خدمت على علیه السلام آمد و عرض كرد یا ابا الحسن دست را باز كن تا با تو بیعت كنم و آنچه در خواب دیده بود بدانحضرت نقل نمود،على علیه السلام دست خود را گشود و ابوبكر دست خود را بآن كشید و بیعت نمود و گفت میروم مسجد و مردم را از آنچه در خواب دیده‏ام و از سخنانى كه بین من و تو گذشته آگاه میگردانم و خود را از این مقام كنار كشیده و آنرا بتو تسلیم میكنم!

على علیه السلام فرمود بلى (بسیار خوب) .

چون ابوبكر از نزد آنحضرت بیرون آمد در حالیكه رنگش دیگرگون شده و خود را سرزنش میكرد با عمر كه دنبال وى در كوچه میگشت مصادف شد،عمر پرسید چه شده است اى خلیفه پیغمبر؟ابوبكر ماجرا را تعریف كرد،عمر گفت ترا بخدا اى خلیفه رسول الله گول سحر بنى‏هاشم را نخورى و بآنها وثوق نداشته باشى این اولى سحر آنها نیست (از این كارها زیاد میكنند) و عمر آنقدر از این حرفها زد كه ابوبكر را از تصمیمى كه گرفته بود منصرف نمود و مجددا او را بامر خلافت راغب گردانید (6) .

پى‏نوشتها:

(1) در بخش پنجم كتاب در مورد بطلان و عدم اصالت این شوراء بحث مفصلى خواهد شد.

(2) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 153 نامه معاویه بامیر المؤمنین علیه السلام مراجعه شود.

(3) بعضى نوشته‏اند كه عمر دستور داد براى آتش زدن درب خانه هیزم بیاورند و ساكنین خانه را تهدید نمود كه اگر بیرون نبایید خانه را آتش میزنم فاطمه علیها السلام بر در خانه آمد و فرمود اى پسر خطاب آمده‏اى كه خانه ما را بسوزانى؟گفت بلى تا بیرون آیند و با خلیفه پیغمبر بیعت كنند(عقد الفرید جزء سیم ص 63)

حافظ ابراهیم مصرى در اینمورد در مدح و تمجید عمر گوید:

و كلمة لعلى قالها عمر
اكرم بسامعها اعظم بملقیها
حرقت بیتك لا ابقى علیك بها
ان لم تبایع و بنت المصطفى فیها
ما كان غیر ابى حفص بقائلها
یوما لفارس عدنان و حامیها

(خلاصه مضمون این اشعار چنین است یعنى غیر از عمر كسى نمیتوانست بعلى كه یكه سوار قبیله عدنان بود و بحمایت كنندگان او بگوید اگر بیعت نكنى خانه‏ات را آتش میزنم با اینكه دختر پیغمبر در آن خانه است) 0نقل از شبهاى پیشاور.)

برخى هم گویند بدستور خالد درب منزل را كندند و یك عده هم از پشت بام داخل منزل شدند .آنچه محرز و مسلم است اینست كه على علیه السلام را بعنف و اجبار براى بیعت با ابوبكر برده‏اند.

(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 134

(5) باید بدین مطلب توجه داشت كه احتجاج حضرت امیر علیه السلام با ابوبكر بمنطق جدل بوده یعنى روى اصل مسلماتى كه مورد قبول طرف مخالف بوده و در عین حال موجب محكومیت او میگردد و الا شورا و اجماع بفرض محال و لو اجماع حقیقى باشد صلاحیت این كار را ندارد و جانشین پیغمبر را خداوند تعیین میكند همچنانكه خود پیغمبر را خدا مبعوث میكند و ما در بخش پنجم در اینمورد مفصلا به بحث خواهیم پرداخت.

(6) الاحتجاج جلد 1 ص 157ـ .184

---------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:10
تاریخ


فان كنت بالشورى ملكت امورهم فكیف بهذا و المشیرون غیب و ان كنت بالقربى حججت خصیمهم فغیرك اولى بالنبى و اقرب.

در حینى كه على علیه السلام و چند تن از بنى‏هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پیغمبر بودند تنى چند از مسلمین انصار و مهاجر در یكى از محله‏هاى مدینه در سایبان باغى كه متعلق بخانواده بنى ساعده بود اجتماع كردند،شاید این محل كه از آنروز مسیر تاریخ جامعه مسلمین را عوض نمود تا آن موقع چندان اهمیتى نداشته است.

ثابت بن قیس كه از خطباى انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبیله اوس و خزرج را برداشته و باتفاق آنها رو بسوى سقیفه بنى ساعده نهاد و در آنجا میان دو طائفه مزبور در موضوع انتخاب خلیفه اختلاف افتاد و این اختلاف بنفع مهاجرین تمام گردید.

از طرف دیگر یكى از مهاجرین اجتماع انصار را بعمر خبر داد و عمر هم فورا خود را بابوبكر رسانید و او را از این موضوع آگاه نمود،ابوبكر نیز چند نفر را پیش ابو عبیده فرستاد تا او را نیز از این جریان باخبر سازند و بالاخره این سه تن با عده دیگرى از مهاجرین به سقیفه شتافته و در حالیكه گروه انصار سعد بن‏عباده را برسم جاهلیت مى‏ستودند بر آنها وارد شدند. (1)

خوبست جریان اجتماع سقیفه را كه دستاویز اصلى اهل سنت است شرح و توضیح دهیم تا باصل مطلب برسیم.

از رجال مشهور و سرشناس كه در این اجتماع حضور داشتند میتوان اشخاص زیر را نامبرد.

ابوبكر،عمر،ابو عبیده،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن عباده،ثابت بن قیس،عثمان بن عفان،حارث بن هشام،حسان بن ثابت،بشر بن سعد،حباب بن منذر،مغیرة بن شعبه،اسید بن خضیر.پس از حضور این عده ثابت بن قیس بپا خاست و گروه مهاجرین را مخاطب ساخته و گفت:

اكنون پیغمبر ما كه بهترین پیغمبران و رحمت خدا بود از میان ما رفته است و البته براى ماست كه خلیفه‏اى براى خود انتخاب كنیم و این خلیفه هم باید از انصار باشد زیرا انصار از جهت خدمتگزارى پیغمبر صلى الله علیه و آله مقدم بر مهاجرین میباشند چنانكه آنحضرت ابتداء در مكه بوده و شما مهاجرین با اینكه معجزات و كرامات او را دیدید در صدد ایذاء و آزار او بر آمدید تا آن بزرگوار مجبور گردید كه مهاجرت نماید و به محض ورود بمدینه،ما گروه انصار از او حمایت نموده و مقدمش را گرامى شمردیم و در اینكه شهر و خانه خودمان را در اختیار مهاجرین گذاشتیم قرآن مجید ناطق میباشد،اگر شما در مقابل این استدلال ما حجتى دارید باز گوئید و الا بر این فضائل و فداكارى‏هاى ما سر فرود آورید و حاضر نشوید كه رشته اتحاد و وحدت ما گسیخته شود.

عمر كه از شنیدن این سخنان سخت بر آشفته بود بپا خاست تا جواب او را بدهد ولى ابوبكر مانع شد و خود بجوابگوئى خطیب انصار پرداخت و چنین گفت:

اى پسر قیس خدا ترا رحمت كند هر چه كه گفتى عین حقیقت است و ما نیز اظهارات شما را قبول داریم ولى اندكى نیز بر فضائل مهاجرین گوش دارید و سخنانى را كه پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره ما گفته است بیاد آرید،اگر شما ما را پناه دادید ما نیز بخاطر پیغمبر و دین خدا از خانه و زندگى خود دست كشیده و بشهرشما مهاجرت نمودیم،خداوند در كتاب خود ما را سر بلند ساخته و این آیه هم درباره ما نازل شده است:

للفقراء المهاجرین الذین اخرجوا من دیارهم و اموالهم یبتغون فضلا من الله و رضوانا و ینصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون.

یعنى این مسكینان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاى خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ایشان راستگویانند،بنابر این خداوند نیز چنین مقدر فرموده است كه شما هم تابع ما باشید و گذشته از این عرب هم بغیر از قریش بكس دیگرى گردن نمى‏نهد و خود پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز همه را باطاعت قریش امر كرده و فرموده است :الائمة من قریش (2) و من در حالیكه شما را باطاعت از قریش دعوت میكنم مقصود و غرضى ندارم و خلافت را براى خود نمى‏خواهم بلكه بمصلحت كلى مسلمین صحبت میكنم و اینك عمرو ابوعبیدة حاضرند و شما با یكى از این دو تن بیعت كنید.

ثابت بن قیس چون این سخنان بشنید براى بار دوم مهاجرین را مخاطب ساخته و گفت:آیا با نظر ابوبكر درباره بیعت بآن دو نفر (عمرو ابو عبیده) موافقید یا فقط خود ابوبكر را براى خلافت انتخاب میكنید؟

مهاجرین یكصدا گفتند هر چه ابوبكر صدیق بگوید و هر نظرى داشته باشد ما قبول داریم.

ثابت بن قیس از این گفتار آنان استفاده كرده و گفت:شما میگوئید پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم ابوبكر را براى مسلمین خلیفه كرده و او را در روزهاى بیمارى خود جهت اداى نماز بمسجد فرستاده است در اینصورت ابوبكر بچه مجوز شرعى سر از دستور پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم پیچیده و مسند خلافت را بعمرو ابو عبیده واگذار میكند؟و اگر پیغمبر خلیفه‏اى تعیین نكرده است چرا نسبت دروغ بدانحضرت روا میدارید؟ثابت بن قیس با این چند كلمه پاسخ دندان شكنى بابوبكر داد و زیر بار حرف مهاجرین نرفت و انصار نیز از سخنان او بیش از بیش بهیجان آمده و در مورد عقیده خود اصرار و پافشارى كردند.

در اینحال حباب بن منذر كه از طایفه انصار بود بپا خاست و گفت:خدمات انصار براى همه روشن است و احتیاج بتوصیف و توضیح ندارد و اگر مهاجرین ما را قبول ندارند ما نیز پیروى از آنان نكنیم در اینصورت منا امیر و منكم امیر (امیرى از ما و امیرى از شما باشد) سعد بن عباده (رئیس طایفه خزرج) بانگ زد كه وجود دو امیر در یك دین و یك حكومت نا معقول و بى منطق است و از اینجا اختلاف دو قبیله انصار (اوس و خزرج) ظاهر شد و قبیله اوس مخصوصا بشربن سعد براى اینكه امارت سعد بن عباده عملى نشود با مهاجرین موافقت كردند ولى طایفه خزرج هم بزودى تسلیم نشدند در نتیجه سر و صدا بالا گرفت و دستها بسوى قبضه شمشیر دراز شد و چیزى نمانده بود كه فتنه بزرگى بر پا شود اسید بن خضیر هم كه رئیس طایفه اوس بود با خزرج قطع رابطه نمود.

عمر از این اختلاف انصار استفاده كرد و آنها را مخاطب ساخته و گفت همانگونه كه بشر بن سعد و اسید بن خضیر موافقت كردند امر خلافت باید فقط در قریش باشد تا قبائل مختلفه عرب امتثال كنند و سخن حباب بن منذر نیز در مورد انتخاب دو امیر اصلا صحیح نیست و جز فتنه و فساد نتیجه‏اى نخواهد داشت پس خوبست همه شما اطاعت از مهاجرین كنید تا فتنه و آشوب ایجاد نشده و مسلمین هم راه وحدت و اتحاد را بپیمایند.

با اینكه سخنان عمر و اختلاف دو قبیله اوس و خزرج تا اندازه‏اى روحیه انصار را متزلزل ساخته و كفه ترازوى مهاجرین را سنگین‏تر كرده بود مع الوصف عده‏اى از انصار بپا خاستند و انصار را اندرز دادند كه تحت تأثیر سخنان عمر واقع نشوند.

عمر مجددا از فضیلت مهاجرین سخن گفت انصار را بین الخوف و الرجاء مخاطب ساخته و نصیحت كرد و دست ابوبكر را گرفته و گفت اى مردم اینست یار غار و صاحب اسرار رسول خدا براى بیعت باین شخص سبقت بگیرید و رضاى خدا ورسول را بدست آورید!! (3) .

عده‏اى از انصار نیز با عمر همعقیده شده و بقوم خود گفتند عمر از روى انصاف سخن گفت و مخالفت با گفتار او شایسته نیست.در اینحال انصار یقین كردند كه طایر اقبال از بالاى سر آنها پرواز كرده و بر فرق مهاجرین سایه افكنده است زیرا بیشتر قوم با مهاجرین در امر بیعت هماهنگ گشته بودند.

پایان كار:
بالاخره عمر درنگ را جائز ندید و بپا خاست و دست ابوبكر را گرفت و گفت حالا كه مسلمانان بخلافت تو راضى هستند دست خود را بمن بده تا بیعت كنم،ابوبكر هم تعارفى بعمر كرد ولى عمر پیشدستى نمود و با ابوبكر بیعت كرد قبیله اوس هم علیرغم طایفه خزرج با عمر همكارى كرده و با ابوبكر بیعت نمودند و بدین ترتیب قضیه بنفع ابوبكر خاتمه یافت (4) .

بنا بر این آن اجماع امت كه پیروان تسنن بر آن تكیه كرده و خلافت ابوبكر را نتیجه شورا و سیر تاریخ میدانند بدین ترتیب تشكیل یافت یعنى شورائى كه در مدینه طایفه خزرج و بنى هاشم و عده‏اى از اصحاب پیغمبر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خزیمة بن ثابت (ذو الشهادتین) و سهل بن حنیف و عثمان بن حنیف و ابو ایوب انصارى و دیگران در آن دخالت نداشتند و مسلمین سایر نقاط نیز مانند مكه و یمن و نجران و بادیه‏هاى عربستان بكلى از آن بى خبر بودند.

عمر دمى آرام نمیگرفت و مردم را براى بیعت با ابوبكر دعوت میكرد و پس از خروج از سقیفه نیز همچنان در كوچه و بازار مردم را بمسجد میفرستاد تا با ابوبكربیعت نمایند مردم بى خبر هم دسته دسته رو بسوى ابوبكر نهاده و با او بیعت میكردند.

ابوبكر در مسجد بمنبر رفت و گفت:اى مردم خلافت من بر شما دلیل فضیلت من بر شما نیست بلكه من مهتر شما هستم نه بهتر شما در هر كارى از شما مشورت و كمك میخواهم و طبق سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله رفتار میكنم اگر ملاحظه كردید كه من از طریق انصاف منحرف گشتم شما میتوانید از من كناره گرفته و با دیگرى بیعت كنید و اگر هم بعدالت و انصاف رفتار كردم پشتیبان من باشید.

بنا بقاعده ثابت علیت هر علتى معلولى را بوجود میآورد و شباهت و سنخیت نیز بین علت و معلول برقرار میباشد و هرگز از چیدن مقدمات غلط نتیجه صحیح بدست نمیآید زیرا:

خشت اول چون نهد معمار كج‏
تا ثریا میرود دیوار كج

بهمین جهت بلواى سقیفه نیز ضربتى بر پیكر اسلام وارد آورد كه میتوان بجرأت اتفاقات و حوادث بعدى مانند گرفتاریهائى كه براى على علیه السلام روى داده و منجر بشهادت او گردید و قضیه كربلا و اسارت اهل بیت و سایر حوادث نظیر آنرا مولود و معلول همان ضربت سقیفه دانست.حجة الاسلام نیز گوید:

آنكه طرح بیعت شورا فكند
خود همانجا طرح عاشورا فكند

باز در جاى دیگر فرماید:

دانى چه روز دختر زهرا اسیر شد
روزى كه طرح بیعت منا امیر شد.

پى‏نوشتها:

(1) ـبشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 142 مراجعه شود.

(2) حدیث در مورد امامت دوازده امام است ربطى بخلافت ابوبكر ندارد.

(3) چنانكه در جریان غدیر خم گذشت پیغمبر صلى الله علیه و آله رضاى خدا را در ولایت على علیه السلام فرموده بود نه در خلافت ابوبكر آنجا كه فرمود:الله اكبر على اكمال الدین و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولایة على بن ابیطالب بعدى و فاصله زمانى روز غدیر تا روز سقیفه بیش از هفتاد روز نبود اما اصحاب سقیفه چه زود فراموش كردند!


(4) تاریخ طبرى و غیر آن.

--------------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:9
اهل بیت


رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم پس از مراجعت از حجة الوداع بمدینه لشگرى بفرماندهى اسامة بن زید تجهیز كرد و دستور داد كه براى جنگ با دشمنان دین بسوى شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه بزودى رخت از این جهان بر بسته و بملاقات پروردگار خویش خواهد شتافت براى اینكه پس از رحلت وى در امر خلافت و جانشینى على علیه السلام كه آنرا در غدیر خم باطلاع مسلمین رسانیده بود از ناحیه بعضى‏ها مخالفت و كار شكنى نشود دستور فرمود گروهى از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبیده نیز با لشگر اسامه بسوى شام بروند تا در موقع رحلت آنحضرت در مدینه حضور نداشته باشند ولى بطوریكه مورخین نوشته‏اند آنها از این دستور تخلف ورزیده و بلشگر اسامه نپیوستند.

در همان روزها آنحضرت بیمار شد و ابتداء در منزل ام السلمه و بعد هم در منزل عایشه بسترى گردید و مسلمین بعیادت او میرفتند و رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم نیز آنها را نصیحت میفرمود و مخصوصا درباره عترت و خاندان خویش بآنان توصیه مینمود.

در یكى از روزها كه با حال بیمارى براى اداى نماز بمسجد رفته بود چشمش بابوبكر و عمر افتاد و از آنها توضیح خواست كه چرا با اسامه نرفتید؟ابوبكر گفت‏من در لشگر اسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم!عمر نیز گفت من براى این نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سوارانى كه از مدینه بیرون میآیند بپرسم خواستم خود از نزدیك نگران حال شما باشم !پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود بلشگر اسامه بپیوندید و فرمایش خود را سه مرتبه تكرار كرد (ولى آنها نرفتند) (1) .

بیمارى حضرت روز بروز سخت‏تر میشد و مسلمین نیز از وضع حال او نگران بودند روزى كه جمعى از صحابه در خدمتش بودند فرمود دوات و كاغذى براى من بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم كه پس از من هرگز گمراه نشوید عمر گفت این مرد هذیان میگوید و بحال خود نیست كتاب خدا براى ما كافى است!!آنگاه هیاهوى حضار بلند شد و پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله فرمود برخیزید و از پیش من بیرون روید و سزاوار نیست كه در حضور من جدال كنید (2) .

مسلما عمر میدانست كه آنحضرت در تأیید جریان غدیر خم مجددا در مورد خلافت على علیه السلام میخواهد مطلبى بنویسد بدینجهت از آوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زیرا در حدیثى كه از ابن عباس نقل شده خود باین امر اعتراف نموده و میگوید من فهمیدم كه پیغمبر میخواهد خلافت على را تسجیل كند اما براى رعایت مصلحت بهم زدم (3) .

در آنحال باید از عمر مى‏پرسیدند كه اولا چگونه به پیغمبر نسبت هذیان میدهى در صورتیكه آنحضرت با عصمت الهى مصون بوده و هر چه گوید من جانب الله است چنانكه خداوند در قرآن كریم فرماید:و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى ثانیا تو از كجا مصلحت مردم را بهتر از پیغمبر دانستى كه مانع آوردن كاغذ و دوات شدى؟و از همین سخن عمر میتوان نتیجه گرفت كه او معرفت صحیح و درستى بمقام قدس و معنوى پیغمبر نداشته و با دستور وى مخالفت میورزیده است چنانكه قطب‏الدین شافعى شیرازى كه از اكابر علماى اهل سنت است در كتاب كشف الغیوب گوید این امر مسلم است كه راه را بى راهنما نتوان پیمود و تعجب مینمائیم از كلام خلیفه عمر رضى الله عنه كه گفته چون قرآن در میان ما هست براهنما احتیاجى نیست این كلام مانند كلام آنكس ماند كه گوید چون كتب طب در دست هست احتیاجى بطبیب نمیباشد بدیهى است كه این حرف غیر قابل قبول و خطاى محض است چه آنكه هر كس از كتب طبیه نتواند سر در آورد و قطعا باید رجوع نماید بطبیبى كه عالم بآن علم است.

همین قسم است قرآن كریم كه هر كس نتواند بفكر خود از آن بهره بردارى كند ناچار باید رجوع نماید بآن كسانیكه عالم بعلم قرآن‏اند،چنانكه خداى تعالى در قرآن (سوره بقره آیه 83) میفرماید:

ولو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم.و كتاب حقیقى سینه اهل علم است چنانكه خداوند در آیه 48 سوره عنكبوت فرماید:بل هو آیات بینات فى صدور الذین اوتوا العلم بهمین جهت حضرت على كرم الله وجهه فرمود:انا كتاب الله الناطق و هذا هو الصامت یعنى من كتاب ناطق خدا هستم و این قرآن كتاب صامت است (4) .

بارى مرض پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم شدت یافت و در اواخر ماه صفر سال 11 هجرى و بقولى در 12 ربیع‏الاول همان سال پس از یك عمر مجاهدت در سن 63 سالگى بدار بقاء ارتحال فرمود،على علیه السلام بهمراهى عباس و تنى چند از بنى‏هاشم جسد آنحضرت را غسل داده و پس از تكفین در همان محلى كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند.

پى‏نوشتها:

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 52ـاعلام الورى.

(2) البدایة و النهایة جلد 5 ص 227ـتاریخ طبرى جلد 2 ص 436ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص .133

(3) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص .134

(4) نقل از كتاب شبهاى پیشاور ص .667

-------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:8
اهل بیت

ینادیهم یوم الغدیر نبیهم‏ 
بخم و اسمع بالنبى منادیا  
فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتك من بعدى اماما و هادیا

(حسان بن ثابت)

در سال دهم هجرى پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله از مدینه حركت و بمنظور اداى مناسك حج عازم مكه گردید،تعداد مسلمین را كه در این سفر همراه پیغمبر بودند مختلف نوشته‏اند ولى مسلما عده زیادى بالغ بر چند هزار نفر در ركاب پیغمبر بوده و در انجام مراسم این حج كه به حجة الوداع مشهور است شركت داشتند.نبى اكرم صلى الله علیه و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مكه بسوى مدینه روز هجدهم ذیحجه در سرزمینى بنام غدیر خم توقف فرمودند زیرا امر مهمى از جانب خداوند بحضرتش وحى شده بود كه بایستى بعموم مردم آنرا ابلاغ نماید و آن ولایت و خلافت على علیه السلام بود كه بنا بمفاد و مضمون آیه شریفه زیر رسول خدا مأمور تبلیغ آن بود:

یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله یعصمك من الناس. (1)

اى پیغمبر آنچه را كه از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (این كار را) نكنى رسالت او را نرسانیده‏اى و (بیم مدار كه) خداوند ترا از (شر) مردم نگهمیدارد .پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمایند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نیز باز گردند.

مگر چه خبر است؟

هر كسى از دیگرى مى‏پرسید چه شده است كه رسول خدا صلى الله علیه و آله ما را در این گرماى طاقت فرسا و در وسط بیابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمین بقدرى گرم و سوزان بود كه بعضى‏ها پاى خود را بدامن پیچیده و در سایه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپایان رسید و پس از اجتماع حجاج رسول اكرم صلى الله علیه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتیب دادند و خود بالاى آن رفت كه در محل مرتفعى بایستد تا همه او را ببینند و صدایش را بشنوند و على علیه السلام را نیز طرف راست خود نگهداشت و پس از ایراد خطبه و توصیه درباره قرآن و عترت خود فرمود:

ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. (2)

آیا من بمؤمنین از خودشان اولى بتصرف نیستم؟ (اشاره بآیه شریفه النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم) عرض كردند بلى،فرمود من مولاى هر كه هستم این على هم مولاى اوست،خدایا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر كه او را نصرت كند كمكش كن و هر كه او را وا گذارد خوار و زبونش بدار.

و پس از آن دستور فرمود كه مسلمین دسته بدسته خدمت آنحضرت كه داخل خیمه‏اى در برابر خیمه پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته بود رسیده و مقام ولایت و جانشینى رسول خدا را باو تبریك گویند و بعنوان امارت بر او سلام كنند و اول كسى كه خدمت على علیه السلام رسید و باو تبریك گفت عمر بن خطاب بود كه عرض كرد:بخ بخ لك یا على اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة.

به به اى على امروز دیگر تو امیر و فرمانرواى من و فرمانرواى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه‏اى شدى. (3) و بدین ترتیب پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بجانشینى خود منصوب نموده و دستور داد كه این مطلب را حاضرین بغائبین برسانند.

حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله علیه و آله اجازه خواست تا در مورد ولایت و امامت على علیه السلام و منصوب شدنش در غدیر خم بجانشینى نبى اكرم صلى الله علیه و آله قصیده‏اى گوید و پس از كسب رخصت چنین گفت:

ینادیهم یوم الغدیر نبیهم‏ 
بخم و اسمع بالنبى منادیا 
و قال فمن مولیكم و ولیكم؟ 
فقالوا و لم یبدوا هناك التعادیا 
الهك مولانا و انت ولینا 
و لن تجدن منا لك الیوم عاصیا 
فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتك من بعدى اماما و هادیا 
فمن كنت مولاه فهذا ولیه‏ 
فكونوا له انصار صدق موالیا 
هناك دعا اللهم و ال ولیه‏ 
و كن للذى عادى علیا معادیا (4)

روز غدیر خم مسلمین را پیغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (كه همگى شنیدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختیار شما كیست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض كردند كه:

خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختیار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏یابى.پس بعلى فرمود یا على برخیزكه من ترا براى امامت و هدایت (مردم) بعد از خودم برگزیدم.

(آنگاه بمسلمین) فرمود هر كس را كه من باو مولا (اولى بتصرف) هستم این على صاحب اختیار اوست پس شما براى او یاران و دوستان راستین بوده باشید.

و آنجا دعا كرد كه خدایا دوستان او را دوست بدار و با كسى كه با على دشمنى كند دشمن باش.

رسول اكرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت یارى میكنى همیشه مؤید بروح القدس باشى.

ثبوت و تواتر این خبر بحدى براى فریقین واضح است كه هیچگونه جاى انكار و ابهامى را براى كسى باقى نگذاشته است زیرا مورخین و مفسرین اهل سنت نیز در كتابهاى خود با مختصر اختلافى در الفاظ و كلمات نوشته‏اند كه آیه تبلیغ (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیك من ربك. ..الخ) در روز هیجدهم ذیحجه در غدیر خم درباره على علیه السلام نازل شده و پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله ضمن ایراد خطبه فرموده است كه من كنت مولاه فعلى مولاه (5) ولى چون كلمه مولى معانى مختلفه دارد بعضى از آنان در این مورد طفره رفته و گفته‏اند كه در این حدیث مولى بمعنى اولى بتصرف نیست بلكه بمعنى دوست و ناصر است یعنى آنحضرت فرمود من دوست هر كس هستم على نیز دوست اوست چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه پس از آنكه چند معنى براى كلمه مولى مینویسد میگوید:

فیكون معنى الحدیث من كنت ناصره او حمیمه او صدیقه فان علیا یكون كذلك. (6)

پس معنى حدیث چنین باشد كه هر كسى كه من ناصر و خویشاوند و دوست‏او هستم على نیز (براى او) چنین است!

در پاسخ این آقایان كه پرده تعصب دیده عقل و اندیشه آنها را از مشاهده حقایق باز داشته است ابتداء معانى مختلفه‏اى كه در كتب لغت براى كلمه مولى قید شده است ذیلا مینگاریم تا ببینیم كدامیك از آنها منظور نظر رسول اكرم صلى الله علیه و آله بوده است.

كلمه مولى بمعنى اولى بتصرف و صاحب اختیار،بمعنى بنده،آزاد شده،آزاد كننده،همسایه،هم پیمان و همقسم،شریك،داماد،ابن عم،خویشاوند،نعمت پرورده،محب و ناصر آمده است.بعضى از این معانى در قرآن كریم نیز بكار رفته است چنانكه در سوره دخان مولى بمعنى خویشاوند آمده است:

یوم لا یغنى مولى عن مولى شیئا.و در سوره محمد صلى الله علیه و آله كلمه مولى بمعنى دوست بوده.

و ان الكافرین لا مولى لهم.و در سوره نساء بمعنى هم عهد آمده چنانكه خداوند فرماید:

و لكل جعلنا موالى.و در سوره احزاب بمعنى آزاد كرده آمده است:

فان لم تعلموا آباءهم فاخوانكم فى الدین و موالیكم (عتقائكم) (7)

از طرفى بعضى از این معانى درباره پیغمبر اكرم صدق نمیكند زیرا آنحضرت بنده و آزاد كرده و نعمت پرورده كسى نبود و با كسى نیز همقسم نشده بود برخى از آنكلمات هم احتیاج بتوصیه و سفارش نداشت بلكه گفتن آنها نوعى سخریه بشمار میرفت كه رسول خدا صلى الله علیه و آله در آن شدت گرما وسط بیابان مردم را جمع كند و بگوید من پسر عموى هر كس هستم على هم پسر عموى اوست،یا من همسایه هر كه هستم على هم همسایه اوست و هكذا...همچنین قرائن حال و مقام نیز بكار بردن كلمه مولى را بمعنى دوست و ناصر كه دستاویز اكثر رجال اهل سنت است اقتضاء نمیكند زیرا مدلول و مفاد آیه تبلیغ با آن شدت و تهدید كه میفرماید اگر این كار را بجا نیاورى مثل اینكه وظائف رسالت را انجام نداده‏اى میرساند كه‏مطلب خیلى مهمتر و بالاتر از این حرفها است كه پیغمبر در آن بیابان گرم و سوزان توقف نموده و مردم را از پس و پیش جمع كند و بگوید من دوست و ناصر هر كه هستم على هم دوست و ناصر اوست،تازه اگر مقصودش این بود در اینصورت بعوض مردم باید بعلى میگفت كه من محب و ناصر هر كه هستم تو هم محب و ناصر او باش نه مردم،و اگر منظور جلب دوستى مردم بسوى على بود در اینصورت هم باید میگفت هر كه مرا دوست دارد على را هم دوست داشته باشد ولى این سخنان از مضمون جمله:من كنت مولاه فهذا على مولاه بدست نمیآید گذشته از اینها گفتن این مطلب ترس و وحشتى نداشت تا خداوند اضافه كند كه من ترا از شر مردم (منافق) نگهمیدارم.

از طرفى تخصیص بلا مخصص كلمه مولى از میان تمام معانى آن بمعنى محب و ناصر بدون وجود قرینه باطل و بر خلاف علم اصول است در نتیجه از تمام معانى مولى فقط (اولى بتصرف و صاحب اختیار) باقى میماند و این تخصیص علیرغم عقیده اهل سنت بلا مخصص نیست بلكه در اینمورد قرائن آشكارى وجود دارد كه ذیلا بدانها اشاره میگردد.

اولا عظمت و اهمیت مطلب دلیل این ادعا است كه خداوند تعالى با تأكید و تهدید میفرماید اگر این امر را بمردم ابلاغ نكنى در واقع هیچگونه تبلیغى از نظر رسالت نكرده‏اى و این خطاب مؤكد میرساند كه مضمون آیه درباره جعل حكمى از احكام شرعیه نبوده بلكه امرى است كه تالى تلو مقام رسالت است،در اینصورت باید مولى بمعنى ولایت و صاحب اختیار باشد تا همه مسلمین از آن آگاه گردند و بدانند كه چه كسى پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله مسند او را اشغال خواهد كرد مخصوصا كه این آیه در غدیر خم نزدیكى جحفه نازل شده است تا پیغمبر پیش از اینكه حجاج متفرق شوند آنرا بهمه آنان ابلاغ كند زیرا پس از رسیدن بجحفه مسلمین از راههاى مختلف بوطن خود رهسپار میشدند و دیگر اجتماع همه آنان در یك محل امكان پذیر نمیشد و البته این فرمان از چند روز پیش به پیغمبر صلى الله علیه و آله وحى شده بود ولى زمان دقیق ابلاغ آن تعیین نگردیده بود و چون آنحضرت مخالفت گروهى از مسلمین را با على علیه السلام بعلت كشته شدن اقوام‏آنها در جنگها بدست وى میدانست لذا از ابلاغ جانشینى او بیم داشت كه مردم زیر بار چنین فرمانى نروند بدینجهت خداوند تعالى او را در غدیر خم مأمور بتوقف و ابلاغ جانشینى على علیه السلام نمود و براى اطمینان خاطر مبارك پیغمبر صلى الله علیه و آله اضافه فرمود كه مترس خدا ترا از شر مردم نگهمیدارد.

ثانیا رسول خدا صلى الله علیه و آله پیش از اینكه بگوید:

من كنت مولاه فرمود:ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم؟یا ألست اولى بكم من انفسكم؟

آیا من بشما از خود شما اولى بتصرف نیستم؟همه گفتند بلى آنگاه فرمود:من كنت مولاه فهذا على مولاه قرینه‏اى كه بكلمه مولى معنى اولى بتصرف و صاحب اختیار میدهد از جمله اول كاملا روشن است و سیاق كلام میرساند كه مقصود از مولى همان اولویت است كه پیغمبر نسبت بمسلمین داشته و چنین اولویتى را بعدا على علیه السلام خواهد داشت.

ثالثا رسول اكرم صلى الله علیه و آله پس از ابلاغ دستور الهى در مورد جانشینى على علیه السلام چنانكه در صفحات پیشین اشاره گردید بمسلمین فرمود:سلموا علیه بامرة المؤمنین (8) .یعنى بعلى علیه السلام بعنوان امارت مؤمنین سلام كنید و چنانچه مقصود از مولى دوست و ناصر بود میفرمود بعنوان دوستى سلام كنید و سخن عمر نیز كه بعلى علیه السلام گفت مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه شدى ولایت و امارت آنحضرت را میرساند.

رابعا علاوه بر كتب شیعه در اغلب كتب معتبر و مشهور تسنن نیز نوشته شده است كه پس از ابلاغ فرمان الهى و دعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله كه عرض كرد

اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله

خداوند این آیه را نازل فرمود:الیوم اكملت لكم دینكم و اتممت علیكم نعمتى و رضیت لكم الاسلام دینا. (9)

یعنى امروز دین شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما اتمام نمودم و پسندیدم كه دین شما اسلام باشد.و مسلم است كه موجب اكمال دین و اتمام نعمت ولایت و امامت على علیه السلام است چنانكه پیغمبر فرمود:

الله اكبر!على اكمال الدین و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولایة على بن ابیطالب بعدى. (10)

(الله اكبر بر كامل شدن دین و اتمام نعمت و رضاى پروردگار برسالت من و ولایت على پس از من.)

خامسا پیش از آیه مزبور كه مربوط با كمال دین و اتمام نعمت است خداوند فرماید:

الیوم یئس الذین كفروا من دینكم فلا تخشوهم و اخشون.

یعنى كفار و مشركین كه همیشه در انتظار از بین رفتن دین شما بودند امروز نا امید شدند پس،از آنها نترسید و از من بترسید زیرا آنان چنین مى‏پنداشتند كه چون پیغمبر اولاد ذكور ندارد كه بجایش نشیند لذا پس از رحلت او دینش نیز از میان خواهد رفت و كسى كه بتواند پس از او این دین را رهبرى كند وجود نخواهد داشت ولى در آنروز كه على علیه السلام بفرمان خداى تعالى از جانب رسول خدا بجانشینى وى منصوب گردید این خیال و پندار مشركین باطل و تباه گردید و دانستند كه این دین دائمى و همیشگى است و این آیه و دنباله آن كه مربوط با كمال دین و اتمام نعمت است آیه سوم سوره مائده بوده و با آیه تبلیغ (یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیك من ربك...) كه آیه 67 همان سوره است بنحوى با هم ارتباط دارند و از اینجا نتیجه میگیریم كه مقصود از مولى در كلام پیغمبر صلى الله علیه و آله ولایت و جانشینى على‏علیه السلام بود نه بمعنى محب و ناصر. (11)

سادسا از تمام معانى مختلفه كه براى كلمه مولى دلالت دارند فقط (اولى بتصرف) معنى حقیقى آنست و معانى دیگر از فروع این معنى بوده و مجاز میباشند كه نیازمند باضافه قید دیگر و محتاج بقرینه‏اند و از نظر علم اصول حقیقت مقدم بر مجاز میباشد بنا بر این كلمه مولا در این حدیث بمعنى صاحب اختیار و اولى بتصرف است.

سابعا چنانكه قبلا اشاره گردید پس از انجام این مراسم حسان بن ثابت قصیده‏اى سرود و معنى مولى را كاملا حلاجى نموده و توضیح داد كه بعدها جاى اشكال و ایراد براى مغرضین باقى نماند آنجا كه گوید:

فقال له قم یا على و اننى‏ 
رضیتك من بعدى اماما و هادیا

در این بیت از قول پیغمبر میگوید كه فرمود یا على برخیز كه من پسندیدم ترا بعد از خود (براى امت) امام و هدایت كننده باشى.

اگر مولا بمعنى دوست و ناصر بود پیغمبر بحسان اعتراض میكرد و میفرمود من كى گفتم على امام و هادى است گفتم على دوست و ناصر است ولى مى‏بینیم رسول اكرم صلى الله علیه و آله نه تنها اعتراض نكرد بلكه فرمود همیشه مؤید بروح القدس باشى و قصیده حسان و اشعار دیگران كه در اینمورد سروده‏اند در كتب معتبر اهل سنت قید شده است.

بعضى از علماء اهل سنت كه در بن بست گیر كرده و تا حدى منصف بوده‏اند ناچار باهمیت مطلب اقرار نموده و صریحا اعتراف كرده‏اند كه در آنروز پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله على را بولایت و جانشینى خود منصوب نمود چنانكه سبط ابن جوزى در تذكره پس از شرح معانى كلمه مولى و انتخاب معناى اولى بتصرف بقرینه ألست اولى بالمؤمنین من انفسهم مینویسد:

و هذا نص صریح فى اثبات امامته و قبول طاعته. (12)

و این خود نص صریح در اثبات امامت على و قبول طاعت او میباشد.

پى‏نوشتها:

(1) سوره مائده آیه .67

(2) بحار الانوار جلد 37 ص 123 نقل از معانى الاخبارـمناقب ابن مغازلى ص 24ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 190ـفصول المهمه ص 27 و سایر كتب فریقین.

(3) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 50ـالغدیر جلد 1 ص 4 و 156ـمناقب ابن مغازلى ص 19 و كتب دیگر.

(4) روضة الواعظین جلد 1 ص 103ـاحتجاج طبرسى جلد 1 ص 161ـارشاد مفید و كتب دیگر.

(5) فصول المهمه ابن صباغ ص 25ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 190ـمناقب ابن مغازلى ص 16ـ27ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص 362ـذخائر العقبى ص 67ـینابیع المودة ص 37ـتفسیر كبیر فخر رازى و تفاسیر و كتب دیگر.

(6) فصول المهمه ص .28

(7) وجوه قرآن ص .278

(8) بحار الانوار جلد 37 ص 119 نقل از تفسیر قمى ص 277ـارشاد مفید و كتب دیگر.

(9) شواهد التنزیل جلد 1 ص 193ـمناقب ابن مغازلى شافعىـالغدیر جلد 1

(10) بحار الانوار جلد 37 ص 156ـشواهد التنزیل جلد 1 ص .157

(11) براى توضیح بیشتر بجلد 5 تفسیر المیزان مراجعه شود.

(12) تذكره ابن جوزى چاپ قدیم باب دوم ص .20

 

----------------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:7
اهل بیت
در سال هشتم هجرى كه سپاه اسلام پس از جنگهاى متعدد كوچك و بزرگ ورزیده و از نظر تعداد نیز زیاد شده بود پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم لازم دانست كه بسوى مكه رفته و شهر و مولد خود را كه در اثر توطئه قریش شبانه از آنجا هجرت كرده بود تصرف كند.

مدت سیزده سال پیغمبر صلى الله علیه و آله در شهر مكه مشركین قریش را بتوحید و خدا پرستى دعوت كرده و نه تنها از این دعوت نتیجه‏اى حاصل نشده بود بلكه در ایذاء و آزار او هم نهایت كوشش را بعمل آورده بودند پس از هجرت بمدینه بطوریكه گذشت مشركین مكه دائما با مسلمین در حال مبارزه و زد و خورد بودند.

مسلمین مهاجر كه بحال ترس و زبونى شبانه از مكه فرار كرده و بمدینه رو آورده بودند اكنون موقع آن رسیده است كه با صولت و عظمت در ركاب پیغمبر صلى الله علیه و آله وارد مكه شوند .

بعضى از مسلمین در اندیشه فرو رفته واز مآل كار خود بیمناك بودند ولى رسول خدا صلى الله علیه و آله آنها را بفتح و پیروزى بشارت مى‏داد زیرا وعده فتحى را كه خداوند باو فرموده بود از این آیه استنباط میكرد:

لقد صدق الله رسوله الرؤیا بالحق لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله امنین. (1)

همچنین سوره نصر نیز كه پیش از فتح مكه نازل شده بود بفتح مكه و اسلام آوردن مردم آن شهر دلالت داشت.

هدف اصلى پیغمبر صلى الله علیه و آله این بود كه فتح مكه باحترام خانه خدا كه در آن شهر واقع است بدون جنگ و خونریزى انجام شود بدینجهت ابتداء اندیشه خود را در مورد حركت بسوى مكه و زمان آن را از مسلمین پنهان مى‏داشت كه مبادا این موضوع باطلاع قریش برسد و تنها كسى را كه امین و راز دار خوددانسته و با او مشورت میكرد على علیه السلام بود ولى پس از مدتى چند نفر از اصحاب را نیز از این مطلب آگاه گردانید.یكى از مهاجرین بنام حاطب كه در مكه اقوامى داشته و از مقصود پیغمبر با خبر شده بود نامه‏اى نوشته و آنرا بوسیله زنى بمكه فرستاد و قریش را از تصمیم پیغمبر آگاه نمود.

خداوند تعالى رسول اكرم صلى الله علیه و آله را از ماجرا آگاه ساخت و آنحضرت على علیه السلام را با زبیر براى استرداد نامه بسوى آن زن فرستاد و آنها در راه باو رسیده و نامه را باز گرفتند. (2)

رسول خدا صلى الله علیه و آله در اوائل رمضان سال هشتم هجرى با سپاهیان خود كه از مهاجر و انصار تشكیل شده و بالغ بر دوازده هزار نفر بودند بقصد فتح مكه از مدینه خارج گردید .

چون به نزدیكى‏هاى مكه رسید عباس بن عبد المطلب براى ترسانیدن قریش از كثرت سپاهیان اسلام كه با ساز و برگ كامل مجهز بودند بسوى مكه شتافت اهالى مكه نیز از آمدن پیغمبر كم و بیش آگاه بودند بدینجهت ابوسفیان براى كسب اطلاع از مكه بیرون آمد و در راه بعباس رسید.

عباس بن عبد المطلب كثرت مسلمین مخصوصا ایمان قوى و روح سلحشورى آنها را بابوسفیان نقل كرد و او را از عواقب وخیم مقاومت در برابر سپاهیان اسلام بر حذر داشت و قانعش نمود كه بخدمت رسیده و تسلیم شود.

ابوسفیان از روى اضطرار و ناچارى پذیرفت و بحمایت عباس از میان دریاى سپاه در حالیكه از قدرت و شوكت آن متحیر شده بود گذشته و بخدمت پیغمبر رسید و پس از مختصر گفتگو اسلام آورد.

ابوسفیان كه مدت 21 سال كفار قریش را علیه آنحضرت تحریك و تجهیز میكرد اكنون در برابر آن قدرت و عظمت سر تسلیم فرود آورده و با دیده اعجاب و شگفتى بآن سپاه منظم و منضبط مینگرد و انتظار عفو و بخشش از گذشته را دارد.پیغمبر اكرم بنص قرآن كریم داراى خلق عظیم و رحمة للعالمین بود (3) ابوسفیان را بمكه فرستاد تا براى كسانى كه اسلام آورده‏اند امان بگیرد.

رسول خدا صلى الله علیه و آله پرچم را كه ابتداء در دست سعد بن عباده بود (از این نظر كه او ممكن است با اهالى مكه با خشونت و جدال رفتار كند) بدست على علیه السلام داد و با سپاه مسلمین در حالیكه جاه و جلال آنها چشم هر بیننده را خیره و مبهوت میكرد وارد مكه شد و در مقابل درب كعبه ایستاد و گفت:

لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده...

آنروز اولین روزى بود كه شعائر توحید و خدا پرستى علنا در مكه اجرا گردید و بانگ اذان بلال كه بر فراز كعبه ایستاده بود با آهنگ دلنشین در فضاى مكه طنین‏انداز شد و مسلمین به پیغمبر صلى الله علیه و آله اقتداء كرده و نماز خواندند سپس آنحضرت اهل مكه را كه منتظر عقوبت و انتقام از جانب او بودند مورد خطاب قرار داد و فرمود:ماذا تقولون و ماذا تظنون؟در حق خود چه میگوئید و چه گمان دارید؟

گفتند:نقول خیرا و نظن خیرا اخ كریم و ابن اخ كریم و قد قدرت،سخن بخیر گوئیم و گمان نیك داریم برادرى كریم و برادر زاده كریمى و بر ما قدرت یافته‏اى.

رسول اكرم صلى الله علیه و آله را از كلام آنان رقتى روى داد و فرمود من آنگویم كه برادرم یوسف گفت لا تثریب علیكم الیوم.

آنگاه فرمود:اذهبوا فانتم الطلقاءـبروید كه همه آزادید (4)

این عفو عمومى در روحیه اهالى مكه تأثیر نیكو بخشید و همه بى اختیار محبت آنحضرت را در دل خود جاى دادند.

آنگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله دستور داد تمام بت‏ها را شكستند و على علیه السلام را همراه خود بداخل كعبه برد و هر چه بت و آثار بت پرستى بود از میان‏برده و آنها را در هم شكسته و بیرون ریختند.

از جمله صفات عالیه على علیه السلام بت شكنى اوست كه بهیچوجه حاضر نبود مظاهر شرك و كفر را در بین مردم مشاهده كند و چون بعضى از بتهاى بزرگ مانند هبل بر فراز كعبه نصب شده بود على علیه السلام بدستور پیغمبر اكرم پاى بر دوش آن بزرگوار نهاده و آنها را سرنگون ساخت و ساحت مقدس كعبه را از لوث بت پرستى پاك گردانید.

غزوه حنین و طائف:
پس از فتح مكه مردم آن شهر دسته دسته بدین اسلام گرویده و با پیغمبر صلى الله علیه و آله بیعت نمودند نبى اكرم نیز چندى در مكه توقف كرده و امور آنشهر را مرتب ساخت و پس از برقرارى امنیت و انضباط با سپاه فاتح خود تصمیم گرفت كه بمدینه مراجعت نماید و در این مراجعت دو هزار نفر از اهالى تازه مسلمان مكه را هم به سپاه خود ملحق نمود بطوریكه كثرت سپاهیان اسلام، مسلمین را باعجاب و شگفتى واداشت و ابوبكر گفت ما با این كثرت سپاهیان هرگز مغلوب نخواهیم شد ولى آنها ندانستند كه كثرت سپاهیان چندان مهم نیست آنچه مورد توجه است توكل بر خدا و یارى خواستن از اوست چنانكه موقع برخورد با دشمن مانند غزوه احد چیزى نگذشت كه همه مسلمین از جمله ابوبكر فرار كردند و فقط 9 نفر از بنى هاشم و یكى هم ایمن بن ام ایمن در اطراف پیغمبر صلى الله علیه و آله باقى ماند تا اینكه خداوند آنها را نصرت فرمود و گریختگان بازگشتند و مجددا بدشمن حمله برده و پیروز گردیدند در اینمورد خداوند در قرآن كریم فرماید:

لقد نصركم الله فى مواطن كثیرة و یوم حنین اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شیئا.... (5)

و جریان امر بقرار زیر بوده است.

چون رسول خدا صلى الله علیه و آله از مكه قصد مراجعت بمدینه نمود دو قبیله هوازن و ثقیف كه اسلام نیاورده بودند با یكدیگر همدست شده و بفكر مقابله‏با مسلمین افتادند.

جنگجویان دو قبیله مزبور بفرماندهى مالك بن عوف كه شنیدند پیغمبر صلى الله علیه و آله از مكه بمدینه مراجعت میكند در حالیكه تعدادشان بیشتر از سپاه مسلمین بود در تنگه‏هاى وادى حنین بكمین نشسته و مترصد عبور مسلمین شدند.

گروه طلیعه سپاه اسلام كه تحت فرماندهى خالد بن ولید در حركت بود وارد كمینگاه شد و غافلگیر گردید و چون شب از نیمه گذشته و هوا تاریك بود گروه مزبور از برخورد ناگهانى بسپاه دشمن وحشت زده شده و در حال عقب نشینى بتفرقه افتادند و عده‏اى هم مانند ابوسفیان و همدستانش كه از ترس جان تازه مسلمان شده بودند از این پیشامد خرسند گشتند و رو بفرار نهادند بقیه نیز مانند غزوه احد بگریختند و فقط 9 نفر از بنى هاشم در اطراف پیغمبر باقى مانده و آنحضرت را مراقبت میكردند در این جنگ نیز قهرمان منحصر بفرد صحنه كارزار على علیه السلام بود كه در جلو پیغمبر بر دشمنان حمله میكرد و ضمن كشتن آنها از نزدیك شدن آنان به آنحضرت ممانعت مینمود.شیخ مفید مینویسد كه باقى ماندن چند نفر از بنى‏هاشم در اطراف پیغمبر نیز بخاطر باقى ماندن على علیه السلام بود و همچنین برگشتن مسلمین پس از گریختن و پیروزى آنان بدشمن هم بخاطر ثابت ماندن آنحضرت بود. (6)

پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله بعموى خود عباس بن عبد المطلب كه صداى رسا و بلندى داشت فرمود مهاجر و انصار را باجتماع دعوت كن و از تفرقه و پراكندگى سپاهیان جلوگیرى نما،عباس با صداى بلند آنها را بآرامش و اجتماع دعوت نمود و اضافه كرد كه پیغمبر سلامت میباشد لذا فراریان كم كم جمع شده و چون‏هوا نیز روشن شده بود حمله سختى بر دشمن وارد آوردند،على علیه السلام مالك بن عوف رئیس قبیله هوازن و همچنین ابو جرول را كه پرچمدار آن طایفه بود بضرب شمشیر از پا در آورد و با كشته شدن رئیس و پرچمدار قبیله صفوف دشمن از هم پاشیده و فرار كردند مسلمین آنها را تعقیب كرده گروهى را كشته و گروهى را هم اسیر نمودند. (7)

پس از خاتمه جنگ حنین مسلمین متوجه طائف شدند زیرا قبیله ثقیف در طائف ساكن بود و ابوسفیان بن حارث كه از جانب رسول اكرم صلى الله علیه و آله بطائف اعزام شده بود شكست خورده و مراجعت نموده بود لذا خود آنحضرت با سپاهى بطائف رفته و آنجا را محاصره نمود و این محاصره متجاوز از بیست روز بطول انجامید.

پیغمبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام را با گروهى براى شكستن بت‏هاى اطراف طائف اعزام نمود و آنحضرت در این مأموریت شهاب نامى را كه از شجاعان قبیله خثعم بوده و در سر راه مانع حركت او شده بود با شمشیر دو نیم كرده و به پیشروى خود ادامه داد تا تمام بت‏ها را در هم شكست،همچنین قهرمان آنطایفه را كه نافع بن غیلان نام داشته و براى مبارزه با مسلمین بهمراهى عده دیگر بیرون آمده بود طعمه شمشیر ساخته و مشركین را تار و مار نمود،گروهى از ترس شمشیر اسلام آورده و گروهى هم متوارى شدند على علیه السلام با پرچم فیروزى بخدمت پیغمبر برگشت و جنگ دو قبیله هوازن و ثقیف نیز خاتمه یافت.

جنگ طائف آخرین جنگ داخلى اسلام با اعراب محسوب میشود زیرا پس از این جنگ در داخل عربستان كسى را قدرت طغیان و یاغیگرى در برابر پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله نبوده و تمام شبه جزیره عربستان در قلمرو نفوذ و اقتدار آنحضرت در آمده بود لذا براى بسط و اشاعه دین الهى لازم بود كه كشورهاى خارجى را بدین اسلام دعوت نمایند،مقدمات این تصمیم جریان غزوه تبوك است كه آخرین سفر جنگى پیغمبر بود و چون على علیه السلام بدستور آنحضرت درغزوه مزبور حضور نداشت لذا از ذكر آن صرف نظر میشود.

این بود شرح مختصرى از خدمات نظامى على علیه السلام در حیات پیغمبر اكرم كه موجب اعتلاى پرچم اسلام و سبب پیشرفت آن گردید و پیغمبر فرمود:اگر شمشیر على نبود اسلام قائم نمیگشت .

پى‏نوشتها:

(1) سوره مباركه فتح آیه .27

(2) تاریخ طبرىـسیره ابن هشام جلد 2 ص 398ـارشاد مفیدـاعلام الورى.

(3) و ما ارسلناك الا رحمة للعالمین(سوره انبیاء آیه 107) و انك لعلى خلق عظیم(سوره ن آیه 4) .

(4) تاریخ طبرىـمنتهى الامال.

(5) سوره توبه آیه 24 و .25

(6) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 40:و ذلك انه علیه السلام ثبت مع رسول الله عند انهزام كافة الناس الا النفر الذین كان ثبوتهم بثبوته.و ان بمقامه ذلك المقام و صبره مع النبى (ص) كان رجوع المسلمین الى الحرب و تشجعهم فى لقاء العدو.(یعنى بفرض محال اگر على ثابت نمیماند نه بنى‏هاشم میماند و نه از فراریان كسى برمیگشت) .

(7) سیره ابن هشامـاعلام الورىـارشاد مفید جلد 1 باب فصل .38
 

 

------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:6
اهل بیت

غزوه أحزاب یا خندق:
اخراج بعضى قبایل یهود مانند بنى نضیر و بنى قریظه از اطراف مدینه آنها را نسبت بمسلمین و مخصوصا نسبت به پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله خشمگین ساخت و چند تن از رؤساى قبایل مزبور بمكه رفته و آمادگى خود را علیه پیغمبر صلى الله علیه و آله بمنظور كمك و همراهى با قریش اعلام داشتند بزرگان قریش از این فرصت استفاده كرده و از پیشنهاد آنان استقبال نموده در نتیجه كلیه قبایل بت پرست مكه بهمدستى طوایف یهود در سال پنجم هجرى بسیج عمومى كرده و با تعداد ده هزار نفر بفرماندهى ابوسفیان و دستیارى گروهى از یهود براى ریشه كن ساختن نونهال اسلام متوجه مدینه شدند.

چون این خبر به پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید مسلمین را جمع كرد و براى دفاع در مقابل این عده مهاجم به بحث و شور پرداخت،سلمان فارسى پیشنهاد نمود كه اطراف مدینه را خندق بكنند و موانع مصنوعى در آنجا بوجود آورند تا عبور دشمن از آن سخت و نا ممكن باشد رسول اكرم پیشنهاد سلمان را پذیرفت و دستور فرمود فورا براى حفر خندق آماده شوند،مسلمین مشغول حفر خندق شده خود حضرت رسول صلى الله علیه و آله نیز مانند مسلمین دیگر بحفر خندق اشتغال داشت پیش از رسیدن سپاه مهاجم خندق كنده و آماده شد و هنگامیكه مشركین نزدیك خندق رسیدند از مشاهده آن متعجب شدند زیرا این نوع وسیله دفاع در عربستان سابقه نداشت بدینجهت گفتند :و الله ان هذه لمكیدة ما كانت العرب تكیدها،بخدا سوگند این حیله عرب نیست و عرب چنین حیله‏اى بكار نبندد. (1) مسلمین هم كه تعدادشان در حدود سه هزار نفر بود در آنطرف خندق اردو زده بودند،چند روز این دو سپاه در طرفین خندق روبروى هم بودند و گاهى بهم سنگ و تیر میانداختند بالاخره عمرو بن عبدود با چند نفر دیگر اسب جهانیده و از تنگترین جاى خندق خود را بطرف دیگر آن رسانیدند.

عمرو بمحض ورود مبارز خواست،وقتى صداى خشن و رعب انگیز عمرو در فضاى اردوگاه مسلمین طنین انداز شد نبض‏ها از حركت ایستاد و رنگ از چهره همه پریدن گرفت!چرا؟

براى اینكه عمرو را همه میشناختند،او فارس یلیل و از شجاعان نامى عرب بود و در تمام عربستان نظیر و مانندى نداشت،او قهرمان كهنسال و ورزیده و جنگدیده بود و به تنهائى با هزار نفر مقابل شمرده میشد!

فریاد هل من مبارز عمرو براى بار دوم پرده گوش مسلمین را مرتعش ساخت.

در اینموقع یك سكوت و حیرت توام با ترس و وحشت بر تمام لشگر مدینه حكمفرما بود و كسى را جرات تكلم و اظهار وجود نبود عمرو میگفت شما میگوئید هر كس از ما كشته شود به بهشت میرود آیا در میان شما داوطلب بهشت وجود ندارد؟

بالاخره پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله سكوت را شكست و فرمود كیست كه شر این بت پرست را از سر ملت اسلام بر دارد؟نفس‏ها در سینه حبس بود و از كسى صدائى بر نیامد على علیه السلام بپا خواست و عرض كرد من یا رسول الله پیغمبر فرمود تامل كن شاید داوطلب دیگرى هم پیدا شود ولى هیچكس حریف این قهرمان عرب نبود نبى اكرم سؤال خود را تكرار فرمود باز على علیه السلام پاسخگوى این دعوت گردید پیغمبر فرمود یا على این عمرو بن عبدود است عرض كرد من هم على بن ابیطالبم،رسول خدا عمامه بر سر على و شمشیر بر كمر او بست و فرمود برو كه خدا نگهدارت باشد سپس سر بلند نمود و با حالت رقت بار گفت خدایا پسر عم مرا در میدان كار زار تنها مگذار.

عمرو رجز میخواند و مسلمین را بمبارزه میطلبید:

و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز
و كذلك انى لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة فى الفتى و الجود من خیر الغرائز (2)

در این هنگام على علیه السلام چون شیر خشمگینى كه براى صید خود از كمین جستن كند بسرعت آهنگ عمرو كرد و جواب رجز او را از روى ادب علمى چنین داد:

لا تعجلن فقد اتاك مجیب صوتك غیر عاجز
ذونیة و بصیرة و الصدق منجى كل فائز
انى لارجو ان اقیم علیك نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء یبقى ذكرها بعد الهزاهز (3)

عمرو كه خود را از شجعان نامى و مبرز عرب میدانست با دیده حقارت به على علیه السلام نگریست و گفت آیا جز تو كسى داوطلب بهشت نبود؟من با پدرت ابوطالب آشنا و دوست بودم نمیخواهم ترا در پنجه خود چون مرغ بال و پر شكسته‏اى در حال نزع بینم مگر نمیدانى كه من عمرو بن عبدود فارس یلیل و قهرمان نیرومند عرب هستم؟

على علیه السلام فرمود من ترا ابتداء بتوحید و اسلام دعوت میكنم و اگر هم نپذیرى از همین راه كه آمده‏اى برگرد و از جنگ با پیغمبر در گذر.

عمرو گفت من از روش آباء و اجداد خود (بت پرستى) دست بر نمیدارم واگر هم بدون جنگ بر گردم مورد استهزاء زنان قریش واقع میشوم،على علیه السلام فرمود در اینصورت از اسب پیاده شو با هم بجنگیم كه من دوست دارم ترا در راه خدا كشته باشم.

عمرو بر آشفت و از اسب پیاده شد و اسب خود را پى كرد و چون در برابر على علیه السلام ایستاد پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله فرمود:برز الایمان كله الى الشرك كله. (تمامى ایمان با تمامى كفر بمبارزه برخاسته است.) حقیقت امر نیز همین بود على علیه السلام ایمان محض و بلكه كل ایمان بود و اگر در آنروز على نبود نامى از اسلام و احدى از مسلمانان نمى‏ماند،عمرو نیز نماینده شرك و كفر بود و چشم و چراغ قریش بشمار میرفت.

بالاخره آندو مبارز چنان بهم در افتادند كه گرد و غبارى در اطراف آنها بلند شد و نیروهاى متخاصمین نتوانستند آنها را بخوبى مشاهده كنند در این گیر و دار دو ضربت رد و بدل شد عمرو شمشیرى بر على زد كه سپر آنحضرت را دو نیمه كرد و بسر مباركش هم آسیب رسانید ولى آنحضرت با چابكى و نیرومندى خود چنان ضربتى به عمرو فرود آورد كه او را بخاك هلاكت افكند و خود بانگ تكبیر بر آورد،از صداى تكبیر على علیه السلام همه را معلوم شد كه عمرو بقتل رسیده و با كشته شدن او شكست قریش هم حتمى خواهد بود چنانكه خواهر عمرو در اینمورد ضمن ابیاتى چند چنین گوید:

اسدان فى ضیق المكر تصاولا
و كلاهما كفو كریم باسل‏
فاذهب على فما ظفرت بمثله‏
قول سدید لیس فیه تحامل‏
ذلت قریش بعد مقتل فارس‏
فالذل مهلكها و خزى شامل

یعنى آنها دو شیر دلاور بودند كه در تنگناى معركه بیكدیگر حمله‏ور شدند و هر دو همتایان بزرگوار و دلیرى بودند.اى على برو كه تا كنون بكسى مانند او چیره نگشته بودى و (این ادعاى من) سخنى است محكم و درست و در آن تكلف و اغراق نیست.

قریش پس از كشته شدن چنین سوارى خوار شد و این خوارى،قریش رانابود كرده و این رسوائى شامل همه آنان خواهد بود.چون على علیه السلام سر عمرو را بحضور پیغمبر آورد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود.

ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین.

و بعضى نوشته‏اند كه فرمود:

لضربة على لعمرو بن عبدود افضل من عمل امتى الى یوم القیامة.

یعنى ارزش و پاداش شمشیرى كه على علیه السلام در روز خندق بر عمرو زد از پاداش عبادت جن و انس برتر است و یا از پاداش عمل امت من تا روز قیامت بهتر است. (4)

زیرا شمشیر على علیه السلام بود كه عمرو را بخاك و خون كشید و اسلام نو بنیاد را از شر مشركین رهائى بخشید و اگر در آنروز على نبود عمرو به تنهایى كافى بود كه مسلمین را تار و مار نموده و چنانكه خودش میگفت نام اسلام را از صفحه تاریخ براندازد بنابراین عمل امت اسلامى تا روز قیامت در گرو همان ضربت سیف اللهى است كه موجب قتل و گریختن عكرمة و چند تن دیگر گردید كه همراه عمرو بدینسوى خندق گذشته بودند و با كشته شدن عمرو و فرار همراهانش دهشت و هراس در میان مشركین افتاد و روحیه آنها را بكلى متزلزل نمود و علاوه بر این طوفان سخت و سهمگین نیز بامر خدا برخاست و قریش را بوحشت انداخت در نتیجه ابوسفیان درنگ را جائز نشمرده و شبانه با عده خود از كنار مدینه بسوى مكه كوچ نمود.

درباره كشته شدن عمرو بشمشیر على علیه السلام شیخ ازرى در قصیده هائیه خود گوید:

یا لها ضربة حوت مكرمات‏
لم یزن ثقل اجرها ثقلاها
هذه من علاه احدى المعالى‏
و على هذه فقس ما سواها

چه ضربتى كه زیبائیها و بزرگیها را در بر دارد و اجر ثقلین (جن و انس) بااجر آن نتواند برابر كند.این شاهكار یك نمونه از مقامات عالیه اوست و بر این قیاس كن سایر كارهاى او را.

پس از غزوه خندق پیغمبر صلى الله علیه و آله تنبیه و گوشمالى طایفه بنى قریظه را كه نقض عهد كرده و با مشركین همكارى نموده بودند لازم دانست زیرا طایفه مزبور در ظاهر پیمان عدم تعرض با مسلمین بسته بودند ولى نقض عهد كرده با قریش همدست شده بودند رسول خدا صلى الله علیه و آله على علیه السلام را با عده‏اى بجنگ آنها فرستاد.پس از 25 روز محاصره و زد و خورد مردان آنها مقتول و زنانشان اسیر و اموالشان بدست مسلمین افتاد بدین ترتیب طایفه بنى قریظه هم بدست على علیه السلام از بین رفت و مسلمین از شر یهود اطراف مدینه آسوده شدند.

غزوه خیبر:
خیبر لغتى است عبرانى و بمعناى قلعه و حصار محكم است.

در 120 كیلومترى شمال مدینه دهستانى یهود نشین بود كه ساكنین آن در چند قلعه محكم زندگى میكردند و بدینجهت آن محل را خیبر میگفتند،دهستان مزبور داراى زمین‏هاى زراعتى و نخلستانهاى بارور و چشمه‏هاى جارى بود و هفت قلعه محكم در آن وجود داشت كه هر یك از آنها بنام مخصوصى نامیده میشد،از مشهورترین قلاع سبعه قلعه ناعم و قموص بود.

تعداد ساكنین خیبر بنا بروایت تاریخ نویسان مختلف نوشته شده است بعضى آنرا بیست هزار (5) و برخى ده هزار (6) و بعضى چهار هزار نوشته‏اند آنچه مسلم و محرز است اینست كه یهودى‏ها بمراتب بیشتر از مسلمین بوده‏اند زیرا عده مسلمین در حدود یكهزار و چهارصد و یا بقولى یكهزار و ششصد نفر بود.

در سال هفتم هجرى بدستور نبى اكرم صلى الله علیه و آله مسلمین بطرف خیبر حركت كردند و پس از دو یا سه روز راهپیمائى بحوالى خیبر رسیده و در كنار قلاع مزبور اردو زدند و با این ترتیب با دشمن تماس حاصل نمودند.بامدادان كه اهالى قلاع خیبر از خواب برخاستند مسلمین را در نزدیكى خیبر مشاهده كردند.

ساكنین خیبر بمحض مشاهده لشگر اسلام داخل قلاع شده و درب آنها را محكم بستند،رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز با عده خود مدت 25 روز پشت قلعه‏ها بمحاصره یهود پرداخت در یكى از روزها پرچم را بدست ابوبكر و روز دیگر بدست عمر داد و آنها را براى گشودن قلعه‏هاى خیبر مأمور گردانید ولى آنها نه تنها كارى از پیش نبردند بلكه از دیدن جنگجویان یهود مخصوصا مرحب خیبرى بیمناك شده و فرار كردند. (7)

ابن ابى الحدید در مورد فرار شیخین میگوید:

و ان انس لا انس اللذین تقدما
و فرهما و الفرقد علما حوب (8)

یعنى هر چه را فراموش كنم گریختن آندو نفر را با اینكه میدانستند فرار كردن از جنگ گناه است فراموش نمیكنم.

فرماندهان دیگر نیز براى فتح قلاع خیبر عزیمت میكردند ولى در مقابل دفاع جنگجویان یهود عاجز مانده و بر میگشتند چون سرداران اعزامى براى گشودن قلعه‏ها بدون اخذ نتیجه برگشته و روحیه مسلمین را ضعیف میكردند پیغمبر فرمود:

لا عطین الرایة غدا رجلا یحبه الله و رسوله و یحب الله و رسوله كرارا غیر فرار لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه. (9)

فردا پرچم را بمردى خواهم داد كه خدا و پیغمبرش او را دوست دارند و او نیز خدا و پیغمبر خدا را دوست دارد او كسى است كه همیشه حمله كننده است و هرگز فرار نكند از جبهه جنگ بر نگردد تا خداوند بدست او (قلعه‏هاى خیبر را) بگشاید.از این فرمایش پیغمبر همه را تعجب و حیرت فرا گرفت،این چه كسى است‏كه فردا پیروز خواهد شد؟

هر كسى بنحوى كلام آن حضرت را تعبیر میكرد و بعضى‏ها هم این افتخار را از آن خود میدانستند و هیچكس گمان نمیكرد كه منظور پیغمبر فقط على است و این سكه افتخار را چرخ نیلوفر بنام همایون او زده است!شاید آنها حق داشتند و در این تصور و خیال معذور بودند زیرا على علیه السلام بدرد چشم مبتلا بود و كسى خیال نمیكرد كه این گره پیچیده و بغرنج با پنجه‏هاى تواناى على گشوده خواهد شد.

چون روز موعود فرا رسید رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:على كجاست؟

عرض كردند چشم درد دارد.فرمود احضارش كنید یكى از مسلمین بچادر على علیه السلام رفت و فرمان پیغمبر صلى الله علیه و آله را بوى ابلاغ نمود.

على علیه السلام فورا بلند شد و خدمت آنحضرت شتافت،نبى اكرم از او احوالپرسى نمود،عرض كرد سرم درد میكند و چشم درد دارم كه درست نمى‏بینم،پیغمبر او را در آغوش كشید و آب دهان مباركش بر چشمان وى مالید كه فورا دردهاى او برطرف شد و تا آخر عمر دچار سر درد و چشم درد نگردید. (10)

حسان بن ثابت انصارى در اینمورد گوید:

و كان على ارمد العین یبتغى‏
دواء فلما لم یحس مداویا
شفاه رسول الله منه بتفلة
فبورك مرقیا و بورك راقیا
و قال ساعطى الرایة الیوم صارما
كمیا محبا للرسول موالیا
یحب الهى و الاله یحبه‏
به یفتح الله الحصون الاوابیا
فاصفى بهادون البریة كلها
علیا و سماه الوزیر المواخیا

یعنى على در آنروز چشم درد داشت و داروئى براى بهبودى آن میجست و چیزى بدست نمیاورد .

رسول خدا او را با آب دهان خود شفا بخشید پس فرخنده باد آنكه بهبودى یافت و خجسته باد آنكه بهبودى داد.و فرمود امروز پرچم را مى‏دهم به دلاور شجاعى كه دوستدار رسول است.

او خداى مرا دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و بوسیله او خداوند قلعه‏هاى محكم را میگشاید.

پس براى اینكار از میان تمام مردم على را بر گزید و او را وزیر و برادر خود نامید.

بارى پس از آنكه چشم على علیه السلام بهبودى یافت رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود :یا على فرماندهان ما كارى از پیش نبرده‏اند و هنوز قلعه‏هاى خیبر گشوده نشده است و این امر خطیر جز بدست تواناى تو انجام نخواهد گرفت.

على علیه السلام امتثال امر نمود و گفت تا چه اندازه با آنها بجنگم؟

پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود تا موقعیكه به یگانگى خدا و رسالت من شهادت دهند.

على علیه السلام چون شیرى بلند طبع كه بطرف شكار خود با بى اعتنائى میرود پیش رفت تا پشت دیوار قلعه خیبر رسید پرچم را بر زمین كوبید و عده خود را براى تسخیر حصار آماده نمود،در اینموقع جمعى از جنگجویان دلیر خیبر بیرون ریختند و جنگ بشدت در گرفت،على علیه السلام با چند حمله حیدرانه آنها را در هم آویخت بطوریكه یهود فرار كرده و داخل قلعه شدند على علیه السلام نیز بدنبال آنها خواست وارد قلعه شود رئیس قلعه كه از شجاعان مشهور و بنام حارث بود خواست از ورود على علیه السلام بقلعه ممانعت كند ولى بضرب شمشیر آنحضرت جهان را بدرود گفت،در این وقت نامى‏ترین و شجاعترین جنگجویان قلعه كه بمرحب خیبرى معروف و برادر حارث بود بخونخواهى برادرش بیرون‏شتافت.

مرحب پهلوان عجیبى بود زیرا دو زره پوشیده و دو شمشیر بر كمر آویخته بود و علاوه بر چند عمامه كه بر سر خود بسته بود كلاه فولادى بر سر گذاشته و سنگى را هم كه بسنگ آسیاب شبیه بود بر میله كلاه خود گذاشته بود كه از اصابت شمشیر بفرق وى جلوگیرى كند.

بین او و على علیه السلام دو ضربت رد و بدل شد و دست نیرومند قهرمان اسلام چنان شمشیرى بر فرق مرحب فرود آورد كه با وجود داشتن سپر جمجمه‏اش را با كلاه فولادى و سنگ آسیا و سایر تشریفات شكافت و در نتیجه سپر دو نیم گردیده و كلاه فولادى و سنگ بشكست و عمامه دریده شد و ذوالفقار على كله‏اش را تا فكین بشكافت،مرحب نقش بر زمین شد و بخاك و خون غلطید و صداى تكبیر از مسلمین بلند شد و یهود بكلى شكست خورده و غمگین شدند.

پس از كشته شدن مرحب شجاع دیگرى از قلعه بیرون تاخت و این شخص یاسر برادر سوم دو مقتول سابق بود،او نیز در شجاعت دست كمى از برادران خود نداشت بیدرنگ بر على تاخت ولى در اثر یكضربت آنحضرت بخاك افتاده و كشته شد یهود در قلعه را بستند و خود بدرون قلعه پناه بردند .

على علیه السلام با نیروى خارق العاده خود در قلعه را از جاى خود كند و چند متر پرتابش كرد و بدین ترتیب قلعه‏هاى ناعم و قموص كه محكمترین قلعه‏هاى خیبر بود بدست تواناى على علیه السلام فتح گردید.

شیخ مفید از عبد الله جدلى نقل میكند كه گفت از امیر المؤمنین علیه السلام شنیدم كه میگفت چون درب خیبر را كندم آنرا سپر خویش قرار دادم و با یهود جنگیدم تا آنگاه كه خداوند آنها را خوار نمود و شكست داد آن در را روى خندقى كه دور قلعه كنده بودند گذاشتم تا مسلمین از روى آن عبور كنند و سپس آنرا در میان خندق انداختم و موقع برگشتن از خیبر هفتاد نفر از مسلمین نتوانستند آنرا از جایش بر دارند و در این باره شاعر گوید:

ان امرء حمل الرتاج بخیبر
یوم الیهود بقدرة لمؤید
حمل الرتاج رتاج باب قموصها
و المسلمون و اهل خیبر حشد
فرمى به و لقد تكلف رده‏
سبعون كلهم له یتشددردوه بعد تكلف و مشقة
و مقال بعضهم لبعض ارددوا (11)

یعنى آنمرد (على علیه السلام) در بزرگ خیبر را در روزى كه با یهود جنگ میكرد با نیروى تأیید شده (از جانب خدا) برداشت.

آن در بزرگ یعنى درى را كه برابر كوه قموص بود برداشت در حالیكه مسلمین و اهل خیبر جمع شده بودند.

آن در را پرتاب كرد و براى باز گردانیدن آن هفتاد نفر كه همگى نیرومند بودند خود را بمشقت انداختند و (آن هفتاد نفر) پس از رنج و مشقت و گفتن بیكدیگر كه برگردانید آن در را بجاى خود بر گردانیدند.

مجاهدات على علیه السلام در جنگ خیبر و فتح قلاع و كشتن شجاعان نامى یهود و مخصوصا كندن در قلعه و گرفتن آن با دست از كارهاى خارق العاده آنجناب محسوب میشود كه نظیر آنها از احدى دیده نشده است و قصاید بسیارى در باره وقایع مزبور گفته و نوشته شده است.ابن ابى الحدید در ضمن قصاید خود گوید:

یا قالع الباب الذى عن هزها
عجزت اكف اربعون و اربع (12)

اى كننده درى كه دستهاى چهل و چهار نفر از حركت دادن آن عاجز بود.

چون جنگ خیبر پایان یافت و پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بدر خواست یهود با آنها مصالحه نمود فدك نیز تسلیم گردید و یهودیان ساكن آن نصف دارائى خود را به پیغمبر فرستادند بنابر این چون فدك در موقع صلح برضایت ساكنین آن به پیغمبر صلى الله علیه و آله واگذار شده بخود آنحضرت تعلق داشت ولى اراضى خیبر مربوط بعموم مسلمین بود.

هنگام بازگشت از خیبر به بعضى از قبایل یهود كه یاغى شده بودند گوشمالى داده شد و آنها نیز مطیع گردیدند و بدین ترتیب مسلمین از ضدیت یهود آسوده شده و شهر مدینه در امن و آسایش قرار گرفت.

پى‏نوشتها:

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل .25

(2) از بس به شما ندا دادم و مبارز طلبیدم گلویم گرفت و قهرمانانه ایستادم در جائیكه مردم شجاع آنجا میترسند.و اینچنین من همیشه بسوى بلاها و فتنه‏ها با سرعت میروم زیرا شجاعت وجود در جوان از بهترین غریزه‏ها است.

(3) اى عمرو زیاد در كار جنگ عجله مكن زیرا آمد بسوى تو جوابگوى آواز تو كه براى مبارزه با تو عاجز نیست بلكه داراى حسن نیت و بصیرت در راه حق است و صدق و راستى نجات دهنده هر رستگار است،من امیدوارم كه زنان نوحه سرا را بر جنازه تو بنشانم از ضربت شكافنده‏اى كه یاد آن بعد از معركه‏ها باقى بماند.

(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدـبحار الانوار جلد 39 ص 2ـكشف الغمه ص .56

(5) تاریخ یعقوبى.

(6) سیره حلبى.

(7) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 16ـتاریخ طبرى و كتب دیگر.

(8) القصائد السبع العلویات قصیده اولى در فتح خیبر.

(9) ارشاد مفیدـفصول المهمه ابن صباغ ص 21ـذخائر العقبى ص 72ـكفایة الطالب ص 98 ینابیع المودة ص 48ـاسد الغابة جلد 4 ص .28

(10) ذخائر العقبى ص 73 و كتب دیگرـشاید براى بعضى‏ها قبول این امر مشكل باشد ولى باید دانست كه صرف نظر از انجام معجزه امروزه ثابت شده است كه با استفاده از نیروهاى نهفته در روح آدمى اغلب بیماریها را بدون دواء معالجه میكنند در اینصورت براى اعمال نفوذ روحى پیغمبر از همه كس سزاوارتر است.

(1) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .31

(12) القصائد السبع العلویات قصیده ششم.
 ---------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:5
اهل بیت

ألا انما الاسلام لو لا حسامه‏ 
كعفطة عنز او قلامة حافر

(ابن ابى الحدید)

چون در طول چهارده سال دعوت پیغمبر صلى الله علیه و آله مواعظ و نصایح آنحضرت كه متكى بمنطق و استدلال بود در هدایت قبایل گمراه و بت پرست عرب مؤثر واقع نشد لذا فرمان جهاد بصورت آیاتى چند نازل گردید و از سال دوم هجرت تا مدت 9 سال كه پیغمبر اكرم در قید حیات بود در حدود هشتاد جنگ و قتال با كفار و مشركین و یهودیهاى عربستان نموده است كه در بعضى از آنها خود آنحضرت شخصا حضور داشته و آنها را غزوات گویند.

فداكارى و از خود گذشتگى على علیه السلام در این جنگها بر احدى پوشیده نماند و در اثر ابراز رشادت و شجاعت بى نظیرش او را ضیغم الغزوات و قتال العرب مینامیدند و جز جنگ تبوك كه بدستور پیغمبر در مدینه مانده بود در تمام جنگها شركت كرده و پرچم فتح و پیروزى همیشه در دست او بوده است.

از غزوات مشهور و مهمى كه پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله با مشركین و دشمنان اسلام نموده و على علیه السلام نیز ابطال و قهرمانان عرب را در آن جنگها طعمه شمشیر خود ساخته است میتوان غزوه بدر واحد و غزوه بنى نضیر و غزوه احزاب (خندق) و غزوه خیبر و فتح مكه و جنگ حنین و طائف را نام برد.

چون مقصود از نوشین این فصل شرح فداكاریها و خدمات نظامى على علیه السلام است لذا از توضیح و علل وقوع جنگها صرف نظر كرده و فقط بمبارزات آنحضرت با ابطال و جنگ آوران عرب در صحنه‏هاى كارزار اشاره مینمائیم زیراشرح زندگانى على علیه السلام بدون اشاره بحضور او در میدانهاى جنگ ناقص و بى لطف میباشد و شرح چند غزوه مهم براى شناساندن نیروى بازوى آنجناب لازم و ضرورى میباشد.

غزوه بدر:

اگر چه پیش از غزوه بدر جنگهاى كوچكى (سریه) میان مسلمانان و مخالفین در گرفته بود ولى غزوه بدر اولین جنگى بود كه مسلمان در آنجنگ آزمایش شدند و ترس مشركین آنها را فرا گرفته بود و براى مقابله با آنان اكراه داشتند چنانكه خداوند در قرآن كریم فرماید:

كما اخرجك ربك من بیتك بالحق و ان فریقا من المؤمنین لكارهون (1)

(همچنانكه پروردگارت ترا از خانه‏ات بحق براى جنگ با مشركین بیرون آورد و گروهى از مؤمنین از مقابله با كفار اكراه داشتند) زیرا تعداد مشركین در حدود هزار نفر بوده و با ساز و برگ كامل و اسبان یدكى براى از بین بردن مسلمین بفرماندهى ابوسفیان حركت كرده بودند در صورتیكه عده مسلمانان 313 نفر بوده و اكثر آنها هم فاقد ساز و برگ بودند و بیش از هفتاد شتر و چند رأس اسب همراه نداشتند بالاخره در روز 17 ماه مبارك رمضان سال دوم هجرى این دو گروه در محلى میان مكه و مدینه به نام بدر (نام چاهى است) در برابر هم قرار گرفتند و خداوند مؤمنین را بوسیله فرشتگان یارى نمود چنانكه فرماید:و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة (2) خداوند شما را در بدر نصرت نمود در حالیكه زبون و ناتوان بودید) ابتدا سه تن از مشركین (عتبه و شیبه و ولید بن عتبه) بمیدان آمده و مبارز خواستند پیغمبر اكرم على علیه السلام را بمبارزه آنها فرستاد و عموى خود حمزه و عبیدة بن حارث بن عبد المطلب را نیز دستور داد كه بهمراه على علیه السلام با آنها بجنگند على علیه السلام بمحض برخورد با ولید كه مبارز او بود وى را بقتل رسانید و سپس براى كشتن مبارزان همراهانش بسوى آنها شتافت چون آن سه تن كشته شدند ترس‏و دهشتى از مسلمانان در دل مشركین قرار گرفت،آنگاه مبارزان دیگرى بمیدان آمدند كه اكثرشان بشمشیر على علیه السلام زندگى را بدرود گفتند و رشادتهاى آنحضرت جنگ بدر را به پیروزى مسلمانان خاتمه داد بطوریكه متجاوز از هفتاد تن از مشركین قریش مقتول و هفتاد تن نیز اسیر گردیدند كه عباس بن عبد المطلب و عقیل بن ابیطالب هم جزو اسراء بودند و با دادن فدیه آزاد شده و اسلام اختیار كردند و بنا به نقل مورخین بیش از نیم كشته شدگان مشركین بشمشیر على بوده (3) و بقیه هم بوسیله سایر مسلمین و فرشتگان نصرت بقتل رسیده بودند و از جمله كشته شدگان سرشناس قریش بدست آنحضرت عاص بن سعید و حنظلة بن ابیسفیان (برادر معاویة) و عمیر بن عثمان (عموى طلحه) بودند. (4)

بالاخره جنگ بنفع مسلمین و شكست مشركین خاتمه یافت و مسلمین فاتحانه بمدینه مراجعت كردند و نام نامى على علیه السلام بعنوان شجاع بى نظیرى در میان عرب بلند آوازه گشت و كسى را جرأت و یاراى آن نبود كه مقابله با او را حتى در اندیشه و ذهن خود مجسم سازد.

غزوه احد:

احد نام كوه بزرگ و مشهورى است كه تقریبا در شش كیلومترى مدینه قرار گرفته و غزوه احد در ماه شوال سال سیم هجرى در دامنه كوه مزبور واقع گردیده است.

شكست قریش در غزوه بدر كه موجب آبرو ریزى و از دست رفتن عده‏اى از رجال آنها شده بود زمینه را براى جنگ دیگرى آماده میكرد زیرا خانواده كشته شدگان مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن امیه در مكه عزادار بوده و براى انتقامجوئى،مردم مكه را براى مقابله و مقاتله مسلمین تحریص میكردند،ابوسفیان بن حرب كه در رأس كفار قریش بود مردم را دور خود جمع نموده و براى اعاده حیثیت خود آنها را بجنگ آماده میساخت و حتى اموال شخصى خود را در اختیار آنان‏گذاشت كه بمصارف جنگى برسانند. (5)

هند دختر عتبه و زن ابوسفیان نیز بهمراهى چند زن دیگر دف زنان مردم را بخونخواهى كشته شدگان خویش دعوت میكردند با این ترتیب ابوسفیان در حدود پنجهزار سوار و پیاده را تجهیز نموده و راه مدینه را با عده تحت فرماندهى خود در پیش گرفت.

چون رسول اكرم از این قضیه مطلع شد فورا اصحاب را جمع آورى كرده و مطلب را با آنها در میان نهاد گروهى اظهار نمودند كه باید در شهر مانده و حالت تدافعى گرفت ولى بعضى را عقیده بر این بود كه باید از شهر بیرون رفت و بحمله پرداخت بالاخره مسلمین آماده جنگ شدند و خود پیغمبر صلى الله علیه و آله نیز لباس جنگ پوشید و با عده‏اى در حدود هفتصد نفر آماده مقابله با دشمن گردید و على علیه السلام را هم بسمت پرچمدارى تعیین فرمود همچنانكه در كلیه جنگها پرچمدارى بعهده او بود چون پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله باحد رسید براى اینكه از حمله ناگهانى و پشت سرى دشمن غافل نباشد عده‏اى را (در حدود پنجاه نفر) تحت فرماندهى عبد الله بن جبیر بر دهانه شكافى كه براى این كار مناسب بنظر میرسید گماشت و این پیش بینى پیغمبر نیز كاملا صحیح بود زیرا ابوسفیان هم خالد بن ولید را با جمعى تقریبا چهار برابر عده عبد الله در كمین آنها گذاشته بود كه پس از در آویختن دو لشگر بهم از پشت سر بمسلمین حمله نماید.

بارى جنگ شروع شد و بیشتر مبارزان قریش بدست على علیه السلام كشته شدند و پرچمدار ابیسفیان بنام طلحة بن ابى طلحة مرد نیرومندى بود و او را كبش الكتیبة (قوچ لشگریان) میگفتند بمبارزه على علیه السلام آمد و آنحضرت چنان ضربتى بر كله او زد كه چشمانش از حدقه بیرون افتاد و نعره زد و بهلاكت رسید سپس برادر طلحه پرچم را بدست گرفت و او نیز كشته شد و حمزه نیز با كمال رشادت مبارزان قریش را طعمه شمشیر خود میساخت و در اثر كشته شدن جنگجویان قریش شكست فاحشى در لشگریان دشمن نمودار شد و مسلمین با اینكه‏تعدادشان خیلى كمتر از آنها بودند بر آنها مسلط گشته و نسیم فتح و پیروزى بر پرچم اسلام وزیدن گرفت،مشركین در حال فرار بودند و گروهى از مسلمین به تعاقب دشمن شتافته عده‏اى نیز مشغول جمع آورى اموال آنها گردیدند.

در اینموقع كسانى كه بر دهانه دره گماشته شده بودند بى انضباطى كرده و بر خلاف دستور پیغمبر صلى الله علیه و آله از فرمان عبد الله سرپیچى نمودند و بگمان اینكه فتح مسلمین كاملا حتمى بوده و ماندن آنان در محل مزبور لزومى ندارد پست نگهبانى خود را ترك كرده و بیش از چند نفر از آنها در محل خود باقى نماندند.

خالد بنولید كه منتظر چنین فرصتى بود با سواران خود راه دهانه را پیش گرفت و آن عده ناچیز را از بین برده و از پشت سر بمسلمین حمله نمود فراریان قریش كه از پشت جبهه صداى خالد را شنیدند مجددا مراجعت كرده و از دو طرف بر مسلمین حملات سختى بردند و چون تعداد مسلمین كم بوده و بحالت تفرقه و پراكنده جنگ میكردند شكستى بآنها روى داده و در نتیجه متوارى گردیدند در این جنگ حمزة بن عبد المطلب بدرجه رفیعه شهادت رسید و جگرش را بدستور هند (مادر معاویه) از سینه‏اش در آوردند و آن ملعونه هم مقدارى از آنرا در دهان گرفته و جوید و از آنروز به هند جگر خوار مشهور شد خود پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله از ناحیه پیشانى صدمه دید و دندان مباركش شكست و بغیر از على علیه السلام و دو نفر دیگر كسى مراقب آنحضرت نبود.

على علیه السلام با حملات حیدرانه خود گروه مشركین را از هر طرف كه به پیغمبر حمله میآوردند پراكنده میساخت و خود را پروانه وار بدور شمع وجود آنجناب بگردش در میآورد.

فداكارى على علیه السلام در جنگ احد صفحه درخشانى در تاریخ زندگانى او گشود كه سطور طلائى آن با نداى جبرئیل كه میگفت.لا سیف الا ذوالفقار و لا فتى الا على مزین گردید . (6)

شیخ مفید از عكرمه او نیز از خود على علیه السلام نقل میكند كه فرمود چون در غزوه احد مردمان از اطراف پیغمبر صلى الله علیه و آله پراكنده شدند مرا بر آن‏حضرت چنان بى تابى فرا گرفت كه هرگز نظیر آنحالت را در خود ندیده بودم پیش روى او شمشیر میزدم كه یكمرتبه برگشتم و او را ندیدم با خود گفتم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم كه فرار نمیكند و در میان كشته شدگان هم او را ندیدم و گمان كردم كه از میان ما بآسمان بالا رفته است پس غلام شمشیر را شكسته و با خود گفتم با این شمشیر براى دفاع از رسول خدا صلى الله علیه و آله آنقدر قتال میكنم تا كشته شوم و بر آن جماعت حمله كردم آنها از جلو شمشیر من گریخته و راه باز كردند كه ناگاه دیدم پیغمبر صلى الله علیه و آله بیهوش بزمین افتاده است بالاى سرش ایستادم چشمان مباركش را باز كرد و بسوى من نگریست و فرمود:اى على مردم چه كردند؟

عرض كردم یا رسول الله آنها كافر شدند و بدشمن پشت كرده و ترا وا گذاشتند پیغمبر نگاه كرد و دید جمعى از لشگریان دشمن بسوى او مى‏آیند بمن فرمود یا على اینها را از من دور گردان من بدانها حمله كرده از چپ و راست شمشیر زدم تا آنها فرار كرده و تار و مار شدند .پیغمبر فرمود یا على آیا مدح خود را در آسمان نمیشنوى كه فرشته‏اى بنام رضوان ندا میكند :لا سیف الا ذوالفقار و لا فتى الا على؟ من اشگ شادى ریختم و خداوند سبحان را بر این نعمت سپاسگزارى كردم. (7)

استقامت و پایدارى على علیه السلام و چند نفر دیگر كه ثابت قدم مانده بودند موجب شد كه مشركین از مدینه چشم پوشیده و راه مكه را در پیش گرفتند.على علیه السلام با اینكه خود بشدت مجروح بود پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله را از نظر دور نداشت و براى شستن دست و روى آنحضرت با سپر خود آبى تهیه كرد و چون رسول خدا دست و روى خود را شست فرمود غضب خدا بر آن قومى كه رخسار پیغمبر خود را خونین كردند. (8)

غوغاى جنگ فرو نشست و از گروه مسلمین هفتاد نفر مقتول و بقیه نیز فرار كرده بودند و تنها قهرمان نامى این جنگ كه افتخار فتوت را در سایه این فداكارى بى نظیر بدست آورده بود على علیه السلام بود كه چندین زخم مرد افكن به بدن‏مباركش اصابت كرده بود كه هر یك از آنها به تنهاى قادر بود یك مبارز نامى را از پا در آورد كثرت زخمها و جاى شمشیرها در بدن آنحضرت همه را به تعجب و حیرت انداخته بود كه یك جوان 26 ساله با تن آغشته بخون چگونه هنوز زنده مانده است ولى آنها نمیدانستند كه یك روح بزرگ و قوى و یك ایمان خالص و محض در آن پیكر زخمدار وجود داشت كه آنهمه سختى‏ها و ناملایمات را با كمال رضایت و خرسندى تحمل مینمود.

نبى اكرم بمدینه مراجعت فرمود و حضرت زهرا علیها السلام با ظرف آبى كه براى شستن صورت پدرش در دست داشت آنحضرت را استقبال كرد على علیه السلام نیز در حالیكه دستش تا بازو خون آلود بوده رسید و ذوالفقار را بفاطمه داد و فرمود خذى هذا السیف فقد صدقنى الیومـاین شمشیر را بگیر كه امروز (ایمان و شجاعت) مرا تصدیق نمود سپس فرمود:

أفاطم هاك السیف غیر ذمیم‏ 
فلست برعدید و لا بملیم‏ 
لعمرى لقد اعذرت فى نصر احمد 
و طاعة رب بالعباد علیم‏ 
أمیطى دماء القوم عنه فانه‏ 
سقى ال عبد الدار كأس حمیم

اى فاطمه بگیر این شمشیر را كه نكوهیده نیست و من ترسو و لرزان و ملامت كننده نیستم (در انجام وظیفه‏ام كوتاهى نكرده‏ام كه خود را ملامت كنم) ـبجان خودم سوگند در یارى پیغمبر و طاعت پروردگارى كه باعمال بندگان دانا است كوشش نمودم،خونهاى مردمان را از این شمشیر پاك كن كه این شمشیر جام مرگ را بخاندان عبد الدار (پرچمداران قریش) خورانید .

رسول اكرم صلى الله علیه و آله نیز بفاطمه علیها السلام فرمود.

خذیه یا فاطمة فقد ادى بعلك ما علیه و قد قتل الله بسیفه صنادید قریش.

اى فاطمه بگیر شمشیر را كه شوهرت امروز دین خود را اداء نمود و خداوند بوسیله شمشیر او بزرگان قریش را نابود ساخت. (9) شكستى كه در این جنگ بمسلمین رسید در نتیجه یك بى انضباطى كوچك و عدم دقت در اجراى دستور نظامى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود و در عین حال تجربه تلخى بدست آنها داد كه بعدها براى آنان مورد عبرت قرار گرفت و آیه شریفه نیز باین موضوع اشاره فرماید:

و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصیتم من بعد ما اریكم ما تحبون منكم من یرید الدنیا و منكم من یرید الاخرة ثم صرفكم عنهم لیبتلیكم و لقد عفى عنكم و الله ذو فضل على المؤمنین. (10)

غزوه بنى نضیر:

پس از پایان غزوه احد بعضى از ساكنین محلى مدینه مانند طوایف یهود بنى نضیر و بنى قریظه از این پیشامد خوشحال شده و بعضى از قبایل هم كه پیمان دوستى و یا پیمان عدم تعرض با پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله بسته بودند نقض عهد نمودند.

بنابر این چنین بنظر میرسید كه پیش از جنگ با قریش لازم است نفوذ و امنیت كامل را در مدینه برقرار نمود و سپس بدفع قریش پرداخت لذا در سال چهارم هجرى كه فاصله میان غزوه احد و خندق بود مسلمین آماده قتال با بنى نضیر شده و براى محاصره آنها در ربیع الاول سال مزبور از مدینه بیرون شدند.

فرمانده این ستون اعزامى على علیه السلام بود كه با رشادت و شجاعت ویژه خود آنها را مجبور به تسلیم نمود و پیمان بستند كه پیغمبر صلى الله علیه و آله از خون آنان در گذرد و آنها نیز از حومه مدینه خارج شده و بشام روند. (11)

رسول خدا صلى الله علیه و آله این شرط را پذیرفته و دستور داد كه هر سه نفر یك شتر ببرند و اموال خود را نیز بر آن شتر بار نهند،پس از خروج بنى نضیر از مدینه اموال و اراضى زراعى آنها نصیب مسلمین گردید.این واقعه كه پس از غزوه احد روى داد براى تحكیم موقعیت مسلمین بسیار مناسیب بوده و پیغمبر صلى الله علیه و آله با كمال قدرت و مهارت و تدبیر توانست در مدت كمى نفوذ از دست رفته را جبران نماید و بر وسعت قلمرو و اقتدار خود افزوده و دشمنان دین را منكوب سازد.

پى‏نوشتها:

(1) سوره مباركه انفال آیه 5

(2) سوره آل عمران آیه .123

(3) شیخ مفید در كتاب ارشاد اسامى 36 نفر را كه بدست على علیه السلام كشته شده‏اند ثبت نموده است.

(4) ارشاد مفید باب 2 فصل 18ـكشف الغمه ص 53ـاعلام الورى و كتب دیگر.

(5) تاریخ طبرى.

(6) سیرة ابن هشام جلد 2 ص 100ـتاریخ طبرى.

(7) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل 22 حدیث 6ـاعلام الورى.

(8) تاریخ یعقوبى.

(9) كشف الغمه ص 56ـارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 22ـاعلام الورى.

(10) سوره آل عمران آیه 152 و آیه‏هاى بعد.

(11) تاریخ طبرى.

---------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

 
دوشنبه 7/5/1392 - 22:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته