• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 4030روز قبل
معرفی کتاب و بازی های آموزشی

.ـ نهج البلاغه كه توسط شریف رضی جمع آوری شده و تا كنون چندین بار به چاپ رسیده است


ـ مافات نهج البلاغه من كلامه سخنان آن حضرت كه در نهج البلاغه نیامده است جمع آوری شده توسط
.فاضل معاصرشیخ هادی بن شیخ عباس بن شیخ جعفر فقیه نجفی این كتاب به چاپ رسیده است

.ـ مائه كلمه جمع آوری شده توسط جاحظ مطبوع

ـ غرر الحكم و دررالكلم گردآوری شده توسط عبدالواحد بن محمد بن عبدالواحد آمدی تمیمی. وی این سخنان را از كلمات كوتاه آن حضرت جمع آوری كرده و به نهج البلاغه نزدیك است. انگیزه آمدی در تالیف این كتاب كاری بود كه جاحظ در تالیف مائه الكلمه به انجام رسانده بود .مطبوع
.ـ دستور معالم الحكم مطبوع


.ـ نثراللالی جمع آوری شده به وسیله ابوعلی فضل بن حسن طبرسی مولف مجمع البیان مطبوع


ـ مطلوب كل طالب من كلام علی بن ابیطالب جمع آوری شده توسط ابواسحاق و طواط انصاری. در
این كتاب صد سخن حكمت آمیز منسوب به آن حضرت نقل شده است. این كتاب در لایپزیك و بولاق
.به طبع رسیده و به فارسی و آلمانی برگردانده شده است


.ـ قلائد الحكم و فرائد الكلم گردآوری شده توسط قاضی ابو یوسف یعقوب بن سلیمان اسفراینی

.ـ معمیات علی ع


.ـ امثال الامام علی بن ابیطالب طبع جوائب كه بر پایه حروف الفبا ترتیب یافته است


.ـ سخنان علی ع كه شیخ مفید در كتاب ارشاد خود نقل كرده است


.ـ سخنان و نامه های آن حضرت كه نصر بن مزاحم در كتاب صفین خود نقل كرده است


.ـ سخنان علی ع كه در كتاب جواهر المطالب آورده شده است و كتابهای دیگری غیر از آنچه نام بردیم

دوشنبه 7/5/1392 - 22:31
اهل بیت

بنا بوشته مورخین ولادت على علیه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سى‏ام عام الفیل (1) بطرز عجیب و بیسابقه‏اى در درون كعبه یعنى خانه خدا بوقوع پیوست،محقق دانشمند حجة الاسلام نیر گوید:

اى آنكه حریم كعبه كاشانه تست‏ 
بطحا صدف گوهر یكدانه تست‏ 
گر مولد تو بكعبه آمد چه عجب‏ 
اى نجل خلیل خانه خود خانه تست

پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر این على علیه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است (2)

اما ولادت این كودك مانند ولادت سایر كودكان بسادگى و بطور عادى نبود بلكه با تحولات عجیب و معنوى توأم بوده است مادر این طفل خدا پرست بوده و با دین حنیف ابراهیم زندگى میكرد و پیوسته بدرگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مینمود كه وضع این حمل را بر او آسان گرداند زیرا تا باین كودك حامل بود خود را مستغرق در نور الهى میدید و گوئى از ملكوت اعلى بوى الهام شده بود كه این طفل با سایر موالید فرق بسیار دارد.

شیخ صدوق و فتال نیشابورى از یزید بن قعنب روایت كرده‏اند كه گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در كنار خانه خدا نشسته بودیم كه فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین در حالیكه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدایا من بتو و بدانچه از رسولان و كتابها از جانب تو آمده‏اند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق میكنم و اوست كه این بیت عتیق را بنا نهاده است بحق آنكه این خانه را ساخته و بحق مولودى كه در شكم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، یزید بن قعنب گوید ما بچشم خوددیدیم كه خانه كعبه از پشت(مستجار) شكافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گردید و دیوار بهم بر آمد چون خواستیم قفل درب خانه را باز كنیم گشوده نشد لذا دانستیم كه این كار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بیرون آمد و در حالیكه امیر المؤمنین علیه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زیرا آسیه خدا را به پنهانى پرستید در آنجا كه پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشك را بدست خود جنبانید تا از خرماى تازه چید و خورد(و هنگامیكه در بیت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسید كه از اینجا بیرون شو اینجا عبادتگاه است و زایشگاه نیست) و من داخل خانه خدا شدم و از میوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بیرون آیم هاتفى ندا كرد اى فاطمه نام او را على بگذار كه او على است و خداوند على الاعلى فرماید من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تأدیبش كردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانیدم و اوست كه بتها را از خانه من میشكند و اوست كه در بام خانه‏ام اذان گوید و مرا تقدیس و تمجید نماید خوشا بر كسیكه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و نافرمانیش كند. (3)

و چنین افتخار منحصر بفردى كه براى على علیه السلام در اثر ولادت در اندرون كعبه حاصل شده است بر احدى از عموم افراد بشر چه در گذشته و چه در آینده بدست نیامده است و این سخن حقیقتى است كه اهل سنت نیز بدان اقرار و اعتراف دارند چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه گوید:

و لم یولد فى البیت الحرام قبله احد سواه و هى فضیلة خصه الله تعالى بها اجلالا له و اعلاء لمرتبته و اظهارا لتكرمته. (4)

یعنى پیش از آنحضرت احدى در خانه كعبه ولادت نیافت مگر خود او واین فضیلتى است كه خداى تعالى به على علیه السلام اختصاص داده تا مردم مرتبه بلند او را بشناسند و از او تجلیل و تكریم نمایند.

در جلد نهم بحار در مورد وجه تسمیه آنحضرت بعلى چنین نوشته شده است كه چون ابوطالب طفل را از مادرش گرفت بسینه خود چسباند و دست فاطمه را گرفته و بسوى ابطح آمد و به پیشگاه خداوند تعالى چنین مناجات نمود.

یا رب هذا الغسق الدجى‏ 
و القمر المبتلج المضى‏ء 
بین لنا من حكمك المقضى‏ 
ماذا ترى فى اسم ذا الصبى (5)

هاتفى ندا كرد:

خصصتما بالولد الزكى‏ 
و الطاهر المنتجب الرضى‏ 
فاسمه من شامخ على‏ 
على اشتق من العلى (6)

علماى بزرگ اهل سنت نیز در كتب خود بهمین مطلب اشاره كرده‏اند و محمد بن یوسف گنجى شافعى با تغییر چند لفظ و كلمه در كفایة الطالب چنین مینویسد كه در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و این دو بیت را گفت.

یا اهل بیت المصطفى النبى‏ 
خصصتم بالولد الزكى‏ 
ان اسمه من شامخ العلى‏ 
على اشتق من العلى (7)

و در بعضى روایات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پیش از اینكه بوسیله نداى غیبى نام او على گذاشته شود) نام كودك را حیدر نهاد و هنگامیكه او را قنداق كرده بدست شوهر خود میداد گفت خذه فانه حیدرة و بهمین جهت آنحضرت در غزوه خیبر بمرحب پهلوان معروف یهود فرمود: 
انا الذى سمتنى امى حیدرة 
ضرغام اجام و لیث قسورة (8)

و چون نام آنحضرت على گذاشته شد نام حیدر جزو سایر القاب بر او اطلاق گردید و از القاب مشهورش حیدر و اسد الله و مرتضى و امیر المؤمنین و اخو رسول الله بوده و كنیه آنجناب ابو الحسن و ابوتراب است.

همچنین خدا پرستى و اسلام آوردن فاطمه و ابوطالب نیز از روایات گذشته معلوم میشود كه آنها در جاهلیت موحد بوده و براى تعیین نام فرزند خود بدرگاه خدا استغاثه نموده‏اند،فاطمه بنت اسد براى رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم بمنزله مادر بوده و از اولین گروهى است كه به آنحضرت ایمان آورد و بمدینه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اكرم صلى الله علیه و آله و سلم پیراهن خود را براى كفن او اختصاص داد و بجنازه‏اش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقین فرمود و دعا نمود. (9)

و ابوطالب هم موحد بوده و پس از بعثت رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم بدو ایمان آورده و چون شیخ و رئیس قریش بود لذا ایمان خود را مصلحة مخفى مینمود،در امالى صدوق است مردى بابن عباس گفت اى عمو زاده رسولخدا مرا آگاه گردان كه آیا ابوطالب مسلمان بود؟گفت چگونه مسلمان نبود در حالیكه میگفت:

و قد علموا ان ابننا لا مكذب‏ 
لدینا و لا یعبأ بقول الا باطل

یعنى مشركین مكه دانستند كه فرزند ما(محمد صلى الله علیه و آله و سلم) نزد ما مورد تكذیب نیست و بسخنان بیهوده اعتناء نمیكند مثل ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه ایمان خود را در دل مخفى نگهمیداشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو ثواب بآنها داد،حضرت صادق علیه السلام هم فرمود مثل‏ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه در دل ایمان داشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو پاداش (یكى براى ایمان و یكى براى تقیه) بآنها داد. (10)

اشعار زیادى از ابوطالب در مدح پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله مانده است كه اسلام وى از مضمون آنها كاملا روشن و هویداست چنانكه به آنحضرت خطاب نموده و گوید:

و دعوتنى و علمت انك ناصحى‏ 
و لقد صدقت و كنت قبل امینا 
و ذكرت دینا لا محالة انه‏ 
من خیر ادیان البریة دینا (11)

بحضرت صادق عرض كردند كه(اهل سنت) گمان كنند كه ابوطالب كافر بوده است فرمود دروغ گویند چگونه كافر بود در حالیكه میگفت:

ألم تعلموا انا وجدنا محمدا 
نبیا كموسى خط فى اول الكتب (12)

شیخ سلیمان بلخى صاحب كتاب ینابیع المودة درباره ابوطالب گوید:

و حامى النبى و معینه و محبه اشد حبا و كفیله و مربیه و المقر بنبوته و المعترف برسالته و المنشد فى مناقبه ابیاتا كثیرة و شیخ قریش ابوطالب. (13)

یعنى ابوطالب كه رئیس و بزرگ قریش بود حامى و كمك پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بود و او را بسیار دوست داشت و كفیل معیشت و مربى آنحضرت بود و بنبوتش اقرار و برسالتش اعتراف داشت و در مناقب او اشعار زیادى سروده است.(درباره اثبات ایمان ابوطالب مطالب زیادى در كتب دینى‏نوشته شده و كتابهاى مستقلى نیز مانند كتاب ابوطالب مؤمن قریش برشته تألیف در آمده است) .

بارى ولادت على علیه السلام در اندرون كعبه مفاخر بنى هاشم را جلوه تازه‏اى بخشید و شعراى عرب و عجم در اینمورد اشعار زیادى سروده‏اند كه در خاتمه این فصل بچند بیت از سید حمیرى ذیلا اشاره میگردد.

ولدته فى حرم الاله امه‏ 
و البیت حیث فنائه و المسجد 
بیضاء طاهرة الثیاب كریمة 
طابت و طاب ولیدها و المولد 
فى لیلة غابت نحوس نجومها 
و بدت مع القمر المنیر الاسعد 
ما لف فى خرق القوابل مثله‏ 
الا ابن امنة النبى محمد (14)

مادرش او را در حرم خدا زائید در حالیكه بیت و مسجد الحرام آستانه او بود.

آن مادر نورانى كه لباسهاى پاكیزه ببر داشت و خود پاكیزه بود و مولود او و محل ولادت نیز پاكیزه بود.

در شبى كه ستاره‏هاى منحوسش ناپیدا بوده و سعیدترین ستاره بهمراه ماه پدید آمده بود .

قابله‏هاى(دنیا) هیچ مولودى را مانند او لباس نپوشاینده‏اند(یعنى هرگز مولودى مانند او بدنیا نیامده) بجز پسر آمنه محمد پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم.

پى‏نوشتها:

(1) حبشى‏هاى فیل سوار كه باصحاب فیل سوار كه باصحاب فیل مشهورند تحت فرماندهى ابرهه براى ویران كردن كعبه بمكه آمده بودند كه خداوند همه آنها را هلاك نمود و خود ابرهه نیز آخرین نفر بود كه بهلاكت رسید چنانكه در قرآن كریم فرماید: (ألم تر كیف فعل ربك باصحاب الفیل؟) اعراب حجاز آن سال را مبارك شمرده و نامش را عام الفیل گذاشتند و ولادت نبى اكرم نیز در همانسال بوده است تا 71 سال پس از آنواقعه یعنى تا سال 18 هجرى عام الفیل مبدأ تاریخ مسلمین بود ولى در سال مزبور كه ششمین سال خلافت عمر بود برهنمائى حضرت امیر از عام الفیل صرفنظر و سال هجرت نبوى مبدأ تاریخ مسلمانان قرار گرفت.

(2) ابوطالب پیش از ولادت على علیه السلام داراى سه پسر دیگر هم بود كه به ترتیب عبارتند از طالب،عقیل،جعفر.

(3) امالى صدوق مجلس 27 حدیث 9ـروضة الواعظین جلد 1 ص 76ـبحار الانوار جلد 35 ص 8ـكشف الغمه ص .19

(4) فصول المهمه ص .14

(5) اى پروردگار صاحب شب تاریك و ماه نور دهنده از حكم مقضى خود براى ما آشكار كن كه اسم این كودك را چه بگذاریم.

(6) شما دو نفر (ابوطالب و فاطمه) اختصاص یافتید بفرزند پاكیزه و برگزیده و پسندیده پس نام او على است و على از نام خداوند على الاعلى مشتق شده است.

(7) ینابیع المودة باب 56 ص 255ـكفایة الطالب ص .406

(8) من آنكسم كه مادرم نام مرا حیدر نهاد،شیر بیشه‏ام چنان شیرى كه زورمند و پنجه افكن باشد.

(9) اعلام الورىـاصول كافى جلد 2 ابواب تاریخـامالى صدوق مجلس 51 حدیث .14

(10) امالى صدوق مجلس 89 حدیث 12 و 13ـروضة الواعظین جلد 1 ص 139

(11) بحار الانوار جلد 35 ص 124ـمرا(بدین خود) دعوت كردى و من دانستم كه یقینا تو خیر خواه منى و تو از این پیش راستگو و امین بودى و دینى را بمردم عرضه داشتى كه آن بهترین ادیان است.

(12) اصول كافى جلد 2 باب ابواب التاریخـآیا ندانستید كه ما محمد(ص) را مانند موسى به پیغمبرى یافتیم كه در كتابهاى گذشته نامش نوشته شده است.

(13) ینابیع المودة باب 52 ص .152

(14) روضة الواعظین جلد 1 ص .81

------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:22
اهل بیت
 

شهادت على علیه السلام

تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى ...

(نداى آسمانى)

على علیه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ایالات نیز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امكان به بسیج پرداخته و گروههاى تجهیز شده را بخدمت وى اعزام داشتند.

تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نیروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخیله پیوستند،على علیه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمین و تهیه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاویه و مخصوصا از نیرنگهاى عمرو عاص دل پر كینه داشتند در این كار مهم حضرتش را یارى نمودند و بالاخره در نیمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على علیه السلام پس از ایراد یك خطابه غراء تمام سپاهیان خود را بهیجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در این هنگام خامه تقدیر سرنوشت دیگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقیم گردانید.

فراریان خوارج،مكه را مركز عملیات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برك بن عبد الله و عمرو بن بكر در یكى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمین صحبت میكردند،در ضمن گفتگو باین نتیجه رسیدند كه باعث این همه خونریزى و برادر كشى،معاویه و عمرو عاص و على علیه السلام میباشند و اگر این سه نفر از میان برداشته شوند مسلمین بكلى آسوده شده و تكلیف خود را معین مى‏كنند،این سه نفر با هم پیمان بستند و آنرا بسوگند مؤكد كردند كه هر یك از آنها داوطلب كشتن یكى از این سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على علیه السلام شد،عمرو بن بكر عهده‏دار كشتن عمرو عاص گردید،برك بن عبد الله نیز قتل معاویه را بگردن گرفت و هر یك شمشیر خود را با سم مهلك زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه این قرار داد بطور محرمانه و سرى در مكه كشیده شد و براى اینكه هر سه نفر در یكموقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بیدار میمانند براى این منظور انتخاب كردند و هر یك از آنها براى انجام ماموریت خود بسوى مقصد روانه گردید،عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص بمصر رفت و برك بن عبد الله جهت قتل معاویه رهسپار شام شد ابن ملجم نیز راه كوفه را پیش گرفت.

برك بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در لیله نوزدهم در صف یكم نماز ایستاد و چون معاویه سر بر سجده نهاد برك شمشیر خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشیر او بجاى فرق معاویه بر ران وى اصابت نمود.

معاویه زخم شدید برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گردید و ضارب را نیز پیش او حاضر ساختند،معاویه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنین كارى كردى؟

برك گفت امیر مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاویه گفت مقصودت چیست؟برك گفت همین الان على را هم كشتند:معاویه او را تا تحقیق این خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گردید او را رها نمود و بروایت بعضى (مانند شیخ مفید) همان وقت دستور داد او را گردن زدند.

چون طبیب معالج زخم معاویه را معاینه كرد اظهار نمود كه اگر امیر اولادى نخواهد میتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا باید محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاویه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (یزید و عبد الله) براى من‏كافى است (1) .

عمرو بن بكر نیز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف یكم بنماز ایستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شدیدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پیشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود!

پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بكر با یك ضربت شمشیر او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نیمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصریان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناك عمرو عاص تهدیدش میكردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟شمشیرى كه من بر او زده‏ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى‏ماند مردم گفتند آنكس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!!

بیچاره عمرو آنوقت فهمید كه اشتباها قاضى بیگناه را بجاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگریه نمود و چون عمرو عاص علت گریه را پرسید عمرو گفت من بجان خود بیمناك نیستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموریتم را انجام دهم!عمرو عاص جریان امر را از او پرسید عمرو بن بكر مأموریت سرى خود و رفقایش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشیر قطع گردید بدین ترتیب مأمورین قتل عمرو عاص و معاویه چنانكه باید و شاید نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نیز كشته شدند.

اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:این مرد نیز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بكوفه رسید و بدون اینكه از تصمیم خود كسى را آگاه گرداند در منزل یكى از آشنایان خود مسكن گزید و منتظر رسیدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد،روزى بدیدن یكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زیباروئى بنام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على علیه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولین برخورد دل از كف داد و فریفته زیبائى او گردید و از وى تقاضاى زناشوئى نمود.

قطام گفت براى مهریه من چه خواهى كرد؟گفت هر چه تو بخواهى!

قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و یك كنیز و یك غلام و كشتن على بن ابیطالب است: (چه مهر سنگینى!شاعر گوید)

فلم ار مهرا ساقه ذو سماحة 
كمهر قطام من غنى و معدم‏ 
ثلاثة آلاف و عبدو قنیة 
و ضرب على بالحسام المسمم‏ 
و لا مهر اغلى من على و ان غلا 
و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم.

یعنى تا كنون ندیده‏ام صاحب كرمى را از توانگر و درویش كه (براى زنى) مانند مهر قطام مهر كند. (و آن عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و كنیزى و ضربت زدن بعلى علیه السلام با شمشیر زهر آلود.

و هیچ مهرى هر قدر هم سنگین و گران باشد از كشتن على علیه السلام گرانتر نیست و هیچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نیست.بارى ابن ملجم كه خود براى كشتن آنحضرت از مكه بكوفه آمده و نمیخواست كسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمایش كند لذا بقطام گفت آنچه از پول و غلام و كنیز خواستى برایت فراهم میكنم اما كشتن على بن ابیطالب را من چگونه میتوانم انجام دهم؟

قطام گفت البته در حال عادى كسى نمیتواند باو دست یابد باید او را غافل گیر كنى و غفلة بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامیاب شوى و چنانچه در انجام اینكار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنیا خواهد بود!!ابن ملجم كه دید قطام نیز از خوارج بوده و همعقیده اوست گفت بخدا سوگند من بكوفه نیامده‏ام مگر براى همین كار!قطام گفت من نیز در انجام این كار ترا یارى‏میكنم و تنى چند بكمك تو میگمارم بدینجهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از یك قبیله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جریان امر گذاشت و از وى خواست كه در اینمورد بابن ملجم كمك نماید وردان نیز (بجهت بغضى كه با على علیه السلام داشت) تقاضاى او را پذیرفت.

خود ابن ملجم نیز مردى از قبیله اشجع را بنام شبیب كه با خوارج همعقیده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قیس یعنى همان منافقى را كه در صفین على علیه السلام را در آستانه پیروزى مجبور بمتاركه جنگ نمود از اندیشه خود آگاه ساختند اشعث نیز بآنها قول داد كه در موعد مقرره او نیز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانید،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسید و ابن ملجم و یارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على علیه السلام شدند.

مقارن ورود ابن ملجم بكوفه على علیه السلام نیز جسته و گریخته از شهادت خود خبر میداد حتى در یكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست بمحاسن شریفش كشید و فرمود شقى‏ترین مردم این مویها را با خون سر من رنگین خواهد نمود و بهمین جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل یكى از فرزندان خویش مهمان میشد و در شب شهادت نیز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود.

موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشویش بود،گاهى بآسمان نگاه میكرد و حركات ستارگان را در نظر میگرفت و هر چه طلوع فجر نزدیكتر میشد تشویش و ناراحتى آنحضرت بیشتر میگشت بطوریكه ام كلثوم پرسید:پدر جان چرا امشب این قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركه‏ها و صحنه‏هاى كارزار گذرانیده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه‏ها كرده‏ام،چه بسیار یك تنه بر صفوف دشمن حمله‏ها برده و ابطال رزمجوى عرب را بخاك و خون افكنده‏ام ترسى از چنین اتفاقات ندارم ولى امشب احساس میكنم كه لقاى حق فرا رسیده است.

بالاخره آنشب تاریك و هولناك بپایان رسید و على علیه السلام عزم خروج از خانه را نمود در این موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشیانه خودمیخفتند پیش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گویا میخواستند از رفتن وى جلوگیرى كنند!

على علیه السلام فرمود این مرغ‏ها آواز میدهند و پشت سر این آوازها نوحه و ناله‏ها بلند خواهد شد!ام كلثوم از گفتار آنحضرت پریشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.على علیه السلام فرمود اگر بلاى زمینى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه باید جارى شود.

على علیه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بیدار نمود و سپس بمحراب رفت و بنماز نافله صبح ایستاد و چون بسجده رفت عبد الرحمن بن ملجم با شمشیر زهر آلود در حالیكه فریاد میزد لله الحكم لا لك یا على ضربتى بسر مبارك آنحضرت فرود آورد (2) و شمشیر او بر محلى كه سابقا شمشیر عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پیشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگریختند.

خون از سر مبارك على علیه السلام جارى شد و محاسن شریفش را رنگین نمود و در آنحال فرمود :

بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة.

(سوگند بپروردگار كعبه كه رستگار شدم) و سپس این آیه شریفه را تلاوت نمود:

منها خلقناكم و فیها نعیدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (3) .

(شما را از خاك آفریدیم و بخاك بر میگردانیم و بار دیگر از خاك مبعوث‏تان میكنیم) و شنیده شد كه در آنوقت جبرئیل میان زمین و آسمان ندا داد و گفت:

تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقیاء. (بخدا سوگند ستونهاى هدایت در هم شكست و نشانه‏هاى تقوى محو شد و دستاویز محكمى كه میان خالق و مخلوق بود گسیخته گردید پسر عم مصطفى صلى الله علیه و آله كشته شد،على مرتضى بشهادت رسید و بدبخت‏ترین اشقیاء او را شهید نمود .)

همهمه و هیاهو در مسجد بر پا شد حسنین علیهما السلام از خانه بمسجد دویدند عده‏اى هم بدنبال ابن ملجم رفته و دستگیرش كردند،حسنین باتفاق بنى‏هاشم على علیه السلام را در گلیم گذاشته و بخانه بردند فورا دنبال طبیب فرستادند،طبیب بالاى سر آنحضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد بمعاینه و آزمایش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه این زخم قابل علاج نیست زیرا شمشیر زهر آلود بوده و بمغز صدمه رسانیده و امید بهبودى نمیرود .

على علیه السلام از شنیدن سخن طبیب بر خلاف سایر مردم كه از مرگ میهراسند با كمال بردبارى بحسنین علیهما السلام وصیت فرمود زیرا على علیه السلام را هیچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانكه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاقتر از طفل براى پستان مادر بود!

على علیه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست بگریبان بود،او شب هجرت پیغمبر صلى الله علیه و آله در فراش آنحضرت كه قرار بود شجعان قبائل عرب آنرا زیر شمشیرها بگیرند آرمیده بود،على علیه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشیر بود و حریفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند،او میفرمود براى من فرق نمیكند كه مرگ بسراغ من آید و یا من بسوى مرگ روم بنابر این براى او هیچگونه جاى ترس نبود،على علیه السلام وصیت خود را بحسنین علیهما السلام چنین بیان فرمود:

اوصیكما بتقوى الله و ان لا تبغیا الدنیا و ان بغتكما،و لا تأسفا على شى‏ء منها زوى عنكما... (4)

شما را بتقوى و ترس از خدا سفارش میكنم و اینكه دنیا را نطلبید اگر چه‏دنیا شما را بخواهد و بآنچه از (زخارف دنیا) از دست شما رفته باشد تأسف مخورید و سخن راست و حق گوئید و براى پاداش (آخرت) كار كنید،ستمگر را دشمن باشید و ستمدیده را یارى نمائید.

شما و همه فرزندان و اهل بیتم و هر كه را كه نامه من باو برسد بتقوى و ترس از خدا و تنظیم امور زندگى و سازش میان خودتان سفارش میكنم زیرا از جد شما پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم كه میفرمود سازش دادن میان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است،از خدا درباره یتیمان بترسید و براى دهان آنها نوبت قرار مدهید (كه گاهى سیر و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضایع نگردند،درباره همسایگاه از خدا بترسید كه آنها مورد وصیت پیغمبرتان هستند و آنحضرت درباره آنان همواره سفارش میكرد تا اینكه ما گمان كردیم براى آنها (از همسایه) میراث قرار خواهد داد.و بترسید از خدا درباره قرآن كه دیگران با عمل كردن بآن بر شما پیشى نگیرند،درباره نماز از خدا بترسید كه ستون دین شما است و درباره خانه پروردگار (كعبه) از خدا بترسید و تا زنده هستید آنرا خالى نگذارید كه اگر آن خالى بماند (از كیفر الهى) مهلت داده نمیشوید و بترسید از خدا درباره جهاد با مال و جا ن و زبانتان در راه خدا،و ملازم همبستگى و بخشش بیكدیگر باشید و از پشت كردن بهم و جدائى از یكدیگر دورى گزینید،امر بمعروف و نهى از منكر را ترك نكنید (و الا) اشرارتان بر شما حكمرانى كنند و آنگاه شما (خدا را براى دفع آنها میخوانید) و او دعایتان را پاسخ نگوید.

اى فرزندان عبد المطلب مبادا به بهانه اینكه بگوئید امیر المؤمنین كشته شده ا ست در خونهاى مردم فرو روید و باید بدانید كه بعوض من كشته نشود مگر كشنده من،بنگرید زمانیكه من از ضربت او مردم شما هم بعوض آن،ضربتى بوى بزنید و او را مثله نكنید كه من از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه میفرمود از مثله كردن اجتناب كنید اگر چه نسبت بسگ آزار كننده باشد.

على علیه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اینمدت علاوه بر خانواده آنحضرت بعضى از اصحابش‏نیز جهت عیادت بحضور وى مشرف میشدند و در آخرین ساعات زندگى او از كلمات گهر بارش بهره‏مند میگشتند از جمله پندهاى حكیمانه او این بود كه فرمود:انا بالامس صاحبكم و الیوم عبرة لكم و غدا مفارقكم.

(من دیروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت میكنم) .

مقدارى شیر براى على علیه السلام حاضر نمودند كمى میل كرد و فرمود بزندانى خود نیز از این شیر بدهید و او را اذیت و شكنجه نكنید اگر من زنده ماندم خود،دانم و او و اگر در گذشتم فقط یك ضربت باو بزنید زیرا او یك ضربت بیشتر بمن نزده است و رو بفرزندش حسن علیه السلام نمود و فرمود:

یا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة.

(پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر بقتل رسانى در برابر یك ضربتى كه بمن زده است یكضربت باو بزن) چون على علیه السلام در اثر سمى كه بوسیله شمشیر از راه خون وارد بدن نازنینش شده بود بیحال و قادر بحركت نبود لذا در اینمدت نمازش را نشسته میخواند و دائم در ذكر خدا بود،شب 21 رمضان كه رحلتش نزدیك شد دستور فرمود براى آخرین دیدار اعضاى خانواده او را حاضر نمایند تا در حضور همگى وصیتى دیگر كند.

اولاد على علیه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حالیكه چشمان آنها از گریه سرخ شده بود بوصایاى آنجناب گوش میدادند،اما وصیت او تنها براى اولاد وى نبود بلكه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زیرا حاوى یك سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اینك خلاصه آن:

ابتداى سخنم شهادت بیگانگى ذات لا یزال خداوند است و بعد برسالت محمد بن عبد الله صلى الله علیه و آله كه پسر عم من و بنده و برگزیده خداست،بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احكام الهى است،مردم را كه در بیابان جهل و نادانى سرگردان بودند بصراط مستقیم و طریق نجات هدایت فرموده‏و بروز رستاخیز از كیفر اعمال ناشایست بیم داده است.

اى فرزندان من،شما را به تقوى و پرهیز كارى دعوت میكنم و بصبر و شكیبائى در برابر حوادث و ناملایمات توصیه مینمایم پاى بند دنیا نباشید و بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخورید،شما را باتحاد و اتفاق سفارش میكنم و از نفاق و پراكندگى بر حذر میدارم،حق و حقیقت را همیشه نصب العین قرار دهید و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پیروى كنید.

اى فرزندان من،هرگز خدا را فراموش مكنید و رضاى او را پیوسته در نظر بگیرید با اعمال عدل و داد نسبت بستمدیدگان و ایثار و انفاق به یتیمان و درماندگان،او را خشنود سازید،در این باره از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم كه فرمود هر كه یتیمان را مانند اطفال خود پرستارى كند بهشت خدا مشتاق لقاى او میشود و هر كس مال یتیم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او میباشد.

در حق اقوام و خویشاوندان صله رحم و نیكى نمائید و از درویشان و مستمندان دستگیرى كرده و بیماران را عیادت كنید،چون دنیا محل حوادث است بنابر این خود را گرفتار آمال و آرزو مكنید و همیشه در فكر مرگ و جهان آخرت باشید،با همسایه‏هاى خود برفق و ملاطفت رفتار كنید كه از جمله توصیه‏هاى پیغمبر صلى الله علیه و آله نگهدارى حق همسایه است.احكام الهى و دستورات شرع را محترم شمارید و آنها را با كمال میل و رغبت انجام دهید،نماز و زكوة و امر بمعروف و نهى از منكر را بجا آورید و رضایت خدا را در برابر اطاعت فرامین او حاصل كنید.

اى فرزندان من،از مصاحبت فرو مایگان و ناكسان دورى كنید و با مردم صالح و متقى همنشین باشید،اگر در زندگى امرى پیش آید كه پاى دنیا و آخرت شما در میان باشد از دنیا بگذرید و آخرت را بپذیرید،در سختیها و متاعب روزگار متكى بخدا باشید و در انجام هر كارى از او استعانت جوئید،با مردم برأفت و مهربانى و خوشروئى و حسن نیت رفتار كنید و فضائل نفسانى مخصوصا تقوى و خدمت بنوع را شعار خود سازید،كودكان خود را نوازش كنید و بزرگان و سالخوردگان را محترم شمارید.اولاد على علیه السلام خاموش نشسته و در حالیكه غم و اندوه گلوى آنها را فشار میداد بسخنان دلپذیر و جان پرور آنحضرت گوش میدادند،تا این قسمت از وصیت على علیه السلام درس اخلاق و تربیت بود كه عمل بدان هر فردى را بحد نهائى كمال میرساند آنحضرت این قسمت از وصیت خود را با جمله لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم بپایان رسانید و آنگاه از هوش رفت و پس از لحظه‏اى چشمان خدابین خود را نیمه باز كرد و فرمود:اى حسن سخنى چند هم با تو دارم،امشب آخرین شب عمر من است چون در گذشتم مرا با دست خود غسل بده و كفن بپوشان و خودت مباشر اعمال كفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاریكى شب دور از شهر كوفه جنازه مرا در محلى گمنام بخاك سپار تا كسى از آن آگاه نشود.

عموم بنى‏هاشم مخصوصا خاندان علوى در عین خاموشى گریه میكردند و قطرات اشگ از چشمان آنها بر گونه‏هایشان فرو میغلطید،حسن علیه السلام كه از همه نزدیكتر نشسته بود از كثرت تأثر و اندوه،امام علیه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على علیه السلام فرمود اى پسرم صابر و شكیبا باش و تو و برادرانت را در این موقع حساس بصبر و بردبارى توصیه میكنم.

سپس فرمود از محمد هم مواظب باشید او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم.

على علیه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظه‏اى تكانى خورد و بحسین علیه السلام فرمود پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شكیبا باش كه ان الله یحب الصابرین .

در این هنگام على علیه السلام در سكرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مباركش بآهستگى فرو خفت و در آخرین نفس فرمود:

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.

پس از اداى شهادتین آن لبهاى نیمه باز و نازنین بهم بسته شد و طایر روحش باوج ملكوت اعلا پرواز نمود و بدین ترتیب دوران زندگى مردى كه در تمام مدت‏عمر جز حق و حقیقت هدفى نداشت بپایان رسید (1) .

هنگام شهادت سن شریف على علیه السلام 63 سال و مدت امامتش نزدیك سى سال و دوران خلافت ظاهریش نیز در حدود پنج سال بود.امام حسن علیه السلام باتفاق حسین علیه السلام و چند تن دیگر بتجهیز او پرداخته و پس از انجام تشریفات مذهبى جسد آنحضرت را در پشت كوفه در غرى كه امروز به نجف معروف است دفن كردند و همچنانكه خود حضرت امیر علیه السلام سفارش كرده بود براى اینكه دشمنان وى از بنى امیه و خوارج جسد آنجناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمایند محل قبر را با زمین یكسان نمودند كه معلوم نباشد و قبر على علیه السلام تا زمان حضرت صادق علیه السلام از انظار پوشیده و مخفى بود و موقعیكه منصور دوانقى دومین خلیفه عباسى آنحضرت را از مدینه بعراق خواست هنگام رسیدن بكوفه بزیارت مرقد مطهر حضرت امیر علیه السلام رفته و محل آنرا مشخص نمود.

در مورد پیدایش قبر على علیه السلام شیخ مفید هم روایتى نقل میكند كه عبد الله بن حازم گفت روزى با هارون الرشید براى شكار از كوفه بیرون رفتیم و در پشت كوفه بغریین رسیدیم،در آنجا آهوانى را دیدیم و براى شكار آنها سگهاى شكارى و بازها را بسوى آنها رها نمودیم،آنها ساعتى دنبال آهوان دویدند اما نتوانستند كارى بكنند و آهوان به تپه‏اى كه در آنجا بود پناه برده و بالاى آن ایستادند و ما دیدیم كه بازها بكنار تپه فرود آمدند و سگها نیز برگشتند،هارون از این حادثه تعجب كرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها بسوى آنها پرواز كرده و سگها هم بطرف آنها دویدند آهوان مجددا بفراز تپه رفته و بازها و سگها نیز باز گشتند و این واقعه سه بار تكرار شد!هارون گفت زود بروید و هر كه را در این حوالى پیدا كردید نزد من آورید،و ما رفتیم و پیرمردى از قبیله بنى اسد را پیدا كردیم و او را نزد هارون آوردیم،هارون گفت اى شیخ مرا خبر ده كه این تپه چیست؟آنمرد گفت اگر امانم دهى ترا از آن آگاه سازم!هارون گفت من با خدا عهد میكنم كه ترا از مكانت بیرون‏نكنم و بتو آزار نرسانم.شیخ گفت پدرم از پدرانش بمن خبر داده است كه قبر على بن ابیطالب در این تپه است و خداى تعالى آنرا حرم امن قرار داده است چیزى آنجا پناهنده نشود جز اینكه ایمن گردد!

هارون كه اینرا شنید پیاده شد و آبى خواست و وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را بخاك آن مالید و گریست و سپس (بكوفه) برگشتیم (6) .

در مورد مرقد مطهر حضرت امیر علیه السلام حكایتى آمده است كه نقل آن در اینجا خالى از لطف نیست:

سلطان سلیمان كه از سلاطین آل عثمان و احداث كننده نهر حسینیه از شط فرات بود چون به كربلاى معلى میآمد بزیارت امیر المؤمنین مشرف میشد،در نجف نزدیكى بارگاه شریف علوى از اسب پیاده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجلیل تا قبه منوره پیاده رود.

قاضى عسكر كه مفتى جماعت هم بوده در این سفر همراه سلطان بود،چون از اراده سلطان با خبر گشت با حالت غضب بحضور سلطان آمد و گفت تو سلطان زنده هستى و على بن ابیطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زیارت او پیاده رفتن را عزم نموده‏اى؟ (قاضى ناصبى بود و نسبت بحضرت شاه ولایت عناد و عداوت داشت) در اینخصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اینكه گفت اگر سلطان در گفته من كه پیاده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شأن و جلال سلطان است تردیدى دارد بقرآن شریف تفأل جوید تا حقیقت امر مكشوف گردد،سلطان سخن او را پذیرفت و قرآن مجید را در دست گرفته و تفالا آنرا باز نمود و این آیه در اول صفحه ظاهر بود:فاخلع نعلیك انك بالواد المقدس طوى.سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزید بر پیاده رفتن نمود پس كفشهاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بروضه منوره راه را طى نمود بطوریكه پایش در اثر ریگها زخم شده بود.پس از فراغت از زیارت،آن قاضى عنود پیش سلطان آمد و گفت در این شهر قبر یكى از مروجین رافضى‏ها است خوبست كه قبر او رانبش نموده و بسوختن استخوانهاى پوسیده او حكم فرمائى!!

سلطان گفت نام آن عالم چیست؟قاضى پاسخ داد نامش محمد بن حسن طوسى است.

سلطان گفت این مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب باو میرساند قاضى در نبش قبر مرحوم شیخ طوسى مكالمه زیادى با سلطان نمود بالاخره سلطان دستور داد هیزم زیادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در میان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آنملعون را در آتش دنیوى قبل از آتش اخروى معذب گردانید (7) .

همچنین صاحب منتخب التواریخ از كتاب انوار العلویه نقل میكند كه وقتى نادر شاه گنبد حرم حضرت امیر علیه السلام را تذهیب نمود از وى پرسیدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنیم؟نادر فورا گفت:ید الله فوق ایدیهم.فرداى آنروز وزیر نادر میرزا مهدیخان گفت نادر سواد ندارد و این كلام بدلش الهام شده است اگر قبول ندارید بروید مجددا سؤال كنید لذا آمدند و پرسیدند كه در فوق قبه مقدسه چه فرمودید نقش كنیم؟گفت همان سخن كه دیروز گفتم (8) !

بارى حسنین علیهما السلام و همراهان پس از دفن جنازه على علیه السلام بكوفه برگشتند و ابن ملجم نیز همانروز (21 رمضان) بضرب شمشیر امام حسن علیه السلام مقتول و راه جهنم را در پیش گرفت.قصائد زیادى بوسیله شعراء و مردم دیگر در رثاء آنحضرت انشاد گردیده است كه ما ذیلا به یكى از آنها كه ام هیثم دختر اسود نخعى سروده است اشاره مینمائیم.

1ـالا یا عین و یحك فاسعدینا 
الا تبكى امیر المؤمنینا 
2ـرزئنا خیر من ركب المطایا 
و خیسها و من ركب السفینا 
3ـو من لبس النعال و من حذاها 
و من قرء المثانى و المئینا 
4ـو كنا قبل مقتله بخیر 
نرى مولى رسول الله فینا 
5ـیقیم الدین لا یرتاب فیه‏ 
و یقضى بالفرائض مستبینا 
6ـو لیس بكاتم علما لدیه‏ 
و لم یخلق من المتجبرینا 
7ـو یدعو للجماعة من عصاه‏ 
و ینهك قطع ایدى السارقینا 
8ـلعمر ابى لقد اصحاب مصر 
على طول الصحابة اوجعونا 
9ـو غرونا بانهم عكوف‏ 
و لیس كذلك فعل العاكفینا 
10ـافى شهر الصیام فجعتمونا 
بخیر الناس طرا اجمعینا 
11ـو من بعد النبى فخیر نفس‏ 
ابو حسن و خیر الصالحینا 
12ـاشاب ذوابتى و اطال حزنى‏ 
امامة حین فارقت القرینا 
13ـتطوف بها لحاجتها الیه‏ 
فلما استیأست رفعت رنینا 
14ـو عبرة ام كلثوم الیها 
تجاوبها و قد رأت الیقینا 
15ـفلا تشمت معاویة بن صخر 
فان بقیة الخلفاء فینا (9) .

ترجمه:

1ـاى چشم واى بر تو ما را یارى كن و براى امیر المؤمنین اشگ بریز.

2ـما مصیبت زده در فقدان كسى هستیم كه او بهترین سواركاران و كشتى نشستگان بود. (از همه بهتر بود) .

3ـو بهترین كسى كه نعلین پوشیده و بدانها گام برداشته و سوره‏هاى مثانى و مئین قرآن را خوانده بود.

4ـو ما پیش از شهادت او زندگى خوشى داشتیم چون یار و پسر عموى رسول خدا را در میان خودمان میدیدیم.

5ـ (على علیه السلام) كسى بود كه دین خدا را بدون شك و تردید برپا میداشت و بفرایض آن آشكارا حكم میفرمود.ـو هیچ علمى را (از اهل آن) مكتوم و نهان نمیداشت و از جباران و متكبران هم نبود.

7ـو هر كه او را نافرمانى میكرد وى را (براى هدایت) باتفاق و جماعت دعوت مینمود و در بریدن دست سارقین جدیت میكرد.

8ـبجان پدرم سوگند كه مردم شهر (كوفه) خاطر ما را پس از آنكه مدتى با او أنس و مصاحبت داشتیم دردناك نمودند.

9ـو آنها بنام اینكه دور ما را گرفته و ملازم ما هستند ما را فریب دادند در صورتیكه روش ملازمان این چنین نباشد.

10ـآیا در شهر رمضان ما را با (شهادت) بهترین مردم اندوهناك و رنجیده خاطر نمودید؟

11ـ (با شهادت) كسى كه پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله بهترین مردم بود یعنى حضرت ابو الحسن كه بهترین شایستگان و صلحاء بود.

12ـموقعیكه امامه (دختر على علیه السلام) پدرش را از دست داد (غم و اندوه او) گیسوى مرا سفید كرد و اندوهم را طولانى نمود.

13ـ (زیرا) او بجستجوى پدرش میگردد و چون (از یافتن او) نا امید میشود صدایش را بگریه بلند میكند.

14ـو (در آنحال) اشگ چشم ام كلثوم كه مرگ پدر را دیده است گریه امام را پاسخ میدهد.

15ـاى معاویة بن ابیسفیان ما را (در شهادت على علیه السلام) شماتت مكن زیرا بقیه خلفاء (دوازده گانه) در خانواده ما است.

مقام امامت و خلافت مسلمین پس از على علیه السلام همچنانكه آنحضرت وصیت كرده بود بامام حسن علیه السلام رسید.عبد الله بن عباس بمسجد رفت و پس ذكر وقایع اخیر بمردم چنین گفت :البته میدانید كه على علیه السلام فرزند خود حسن علیه السلام را براى شما خلیفه قرار داده است ولى او هیچگونه اصرارى در طاعت و بیعت شما ندارد اگر نظر طاعت و بیعت دارید من او را خبر دهم و بمنظوربیعت گرفتن از شما بمسجد بیاورم و اگر هم خلاف آنرا خواهانید خود دانید.

مردم عموما پاسخ مثبت دادند و ابن عباس آنحضرت را بمسجد برد تا مردم باو بیعت كنند،امام حسن علیه السلام بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:

لقد قبض فى هذه اللیلة رجل لم یسبقه الاولون بعمل و لا یدركه الاخرون بعمل... (10)

در این شب كسى از دنیا رحلت فرمود كه پیشینیان در عمل از او سبقت نگرفتند و آیندگان نیز در كردار بدو نخواهند رسید،او چنان كسى بود كه در كنار رسول خدا صلى الله علیه و آله پیكار میكرد و جان خود را سپر بلاى او مینمود،پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله پرچم را بدست با كفایت او میداد و براى جنگیدن با دشمنان دین،وى را در حالیكه جبرئیل و میكائیل از راست و چپ همدوش او بودند بمیدان كارزار میفرستاد و از میدانهاى رزم بر نمیگشت مگر با فتح و پیروزى كه خداوند نصیب او میفرمود.او در شبى شهادت یافت كه عیسى بن مریم در آنشب بآسمان رفت و یوشع بن نون (وصى حضرت موسى) نیز در آنشب از دنیا رخت بر بست،هنگام مرگ از مال و منال دنیا هفتصد درهم داشت كه میخواست با آن براى خانواده‏اش خدمتكارى تهیه كند،چون این سخنان را فرمود گریه گلویش را گرفت و ناچار گریست و مردم نیز با آنحضرت گریه كردند،امام حسن علیه السلام با این خطبه كوتاه كه در یاد بود پدرش ایراد فرمود علو رتبت و بزرگى منزلت على علیه السلام را در افكار و اندیشه‏هاى مستمعین جایگزین نمود و این توصیف و تمجیدى كه درباره على علیه السلام نمود تعریف پدرى بوسیله پسرش نبود بلكه توصیف امامى بوسیله امام دیگر بود كه بهتر از همه كس او را میشناخت.

امام حسن علیه السلام از مردم بیعت گرفت و سپس نامه‏اى بمعاویه نوشته و او را ضمن پند و نصیحت به بیعت خود دعوت نمود اما مسلم بود كه معاویه این دعوت‏را نخواهد پذیرفت و دست از ظلم و ستم نخواهد كشید زیرا او هنگامیكه على علیه السلام در قید حیات بود و خودش نیز چندان موقعیت قوى و محكمى نداشت با على علیه السلام بیعت نكرد،اكنون كه پایه‏هاى تخت حكومتش را محكم كرده و موقعیت خود را نیز تثبیت نموده است چگونه ممكن است از حسن علیه السلام اطاعت كند؟بالاخره نامه امام حسن علیه السلام بمعاویه رسید و چنانكه گفته شد او هم پاسخ داد كه من از تو شایسته‏ترم و لازم است كه تو با من بیعت كنى!!

از طرفى جمع كثیرى از سپاه تجهیز شده در پادگان نخیله كه على علیه السلام قبل از شهادت خود براى حمله مجدد بشام آماده كرده بود متفرق و پراكنده گشته و جز عده قلیلى باقى نمانده بود،امام حسن علیه السلام با اینكه بنا بسابقه بیوفائى و لا قیدى مردم كوفه كه در زمان پدرش از آنها دیده بود میدانست كه در چنین شرایطى جنگ با معاویه نتیجه‏اى نخواهد داشت مع الوصف با باقیمانده سپاه كه بنا بنقل ابن ابى الحدید در حدود شانزده هزار نفر بود راه شام را در پیش گرفت و دوازده هزار نفر از آنها را بفرماندهى عبید الله بن عباس بعنوان نیروى پوششى و تأمینى بسوى معاویه فرستاد و خود در مدائن توقف نمود تا از اطراف و نواحى بگرد آورى سپاه براى اعزام بجبهه اقدام نماید ولى معاویه با دادن یك ملیون درهم عبید الله ابن عباس را فریفت و او را بسوى خود خواند.

عبید الله نیز در اثر حب دنیا و بطمع سكه‏هاى طلاى معاویه شبانه با گروهى از همراهانش مخفیانه فرار كرده و باردوى معاویه پیوست و در مدائن نیز حوادث دیگرى روى داد كه موجب تفرقه و اختلاف در میان سپاهیان امام گردید و كلیه شرایط لازمه را كه یك واحد عملیاتى در جبهه دشمن باید داشته باشد از میان برد و در نتیجه امام حسن علیه السلام با توجه باوضاع و احوال و با در نظر گرفتن مصلحت اسلام و مسلمین از روى ناچارى و اجبار بمتاركه جنگ كه در آنموقع حساس تنها راه حل منطقى و عقلانى بود پرداخته و با قید شرایطى با معاویه صلح نمود (11) .

پى‏نوشتها:

(1) طبیب بایستى بمعاویه میگفت تو كه چند لحظه تحمل یك قطعه آهن سرخ شده را ندارى پس در نتیجه طغیان و ریختن اینهمه خون مردم چگونه براى همیشه تحمل آتش سوزان دوزخ را خواهى نمود؟این نیست جز اینكه تو بروز جزا ایمان نیاورده‏اى!

مؤلف.

(2) بنا بروایت شیخ مفید ابن ملجم و همراهانش در داخل مسجد نزدیك در ورودى كمین كرده و بمحض ورود على علیه السلام شمشیرهاى خود را غفلة بر آنحضرت فرود آوردند شمشیر شبیب بطاق مسجد گرفت ولى شمشیر عبد الرحمن بفرق مبارك وى اصابت نمود.

(3) سوره مباركه طه آیه .55

(4) نهج البلاغه

(5) مقاتل الطالبیینـارشاد مفیدـاعلام الورىـكشف الغمهـبحار الانوار جلد 42ـاثبات الوصیه مسعودى.

(6) ارشاد مفید جلد 1 باب 1 فصل 6 حدیث .4

(7) كتاب رنگارنگ جلد .1

(8) منتخب التواریخ ص .142

(9) مجالس السنیه ص 185ـمقاتل الطالبیین ص .35

(10) ارشاد مفید جلد 2 باب اولـمقاتل الطالبیین.

(11) براى توضیح و آگاهى بیشتر بكتاب حسن كیست؟تألیف نگارنده مراجعه شود.در این كتاب علل و جهات صلح امام حسن با معاویه تجزیه و تحلیل گردیده و بطور مبسوط و مستدل در پیرامون فلسفه آن بحث شده است.

------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:22
تاریخ

ألا و ان القوم اختاروا لانفسهم اقرب القوم مما یحبون،و انكم اخترتم لانفسكم اقرب القوم مما تكرهون.

(نهج البلاغه خطبه 238)

پس آنكه ابوموسى و عمرو عاص از طرف سپاه متخاصمین براى حكمیت انتخاب شدند محل ملاقات براى انعقاد مجلس حكمیت در دومة الجندل كه قلعه‏اى میان مدینه و شام بود مقرر گردید،از جانب هر یك از سپاهیان شام و عراق چهار صد سوار بنمایندگى تعیین گردیدند كه بهمراه حكم خود بدومة الجندل بروند تا رأى حكمین در حضور آنان ابلاغ شود.

عمرو عاص با چهار صد سوار از شامیان بمحل مزبور رفت و چند روز زودتر از ابوموسى بآنجا رسیده و بانتظار ورود حریف خود نشست،على علیه السلام نیز چهارصد نفر بفرماندهى شریح بن هانى همراه ابوموسى فرستاد و عبد الله بن عباس را هم بعنوان امام جماعت با آنها رهسپار نمود.

موقع اعزام حكمین معاویه بعمرو عاص گفت میدانى كه من و لشگریان شام ترا با كمال رغبت و میل براى اینكار تعیین كردیم در حالیكه انتخاب ابوموسى بطور اكراه و اجبار بر على تحمیل شده است حال ببینیم چه میكنى.

عبد الله بن عباس نیز بابوموسى گفت تو با یكى از حیله‏گران زبر دست عرب حریف هستى كه در مكر و فسون در تمام عرب نظیرش را نمیتوان یافت مراقب خودباش و سعى كن فریب این مرد حیله‏گر را نخورى با اینكه میدانى على علیه السلام تمام سجایاى اخلاقى و ملكات نفسانى را دارا بوده و از هر حیث براى خلافت از همه كس سزاوارتر است و معاویه جز براه ستم و باطل نمیرود.

چون خبر ورود ابوموسى بعمرو عاص رسید باستقبال او شتافت و بسیار تملق و چاپلوسى كرد و در اولین برخورد عقل كم مایه او را ربود!

ابو موسى وقتى اینهمه احترام و شكسته نفسى از عمرو عاص دید دست و پایش را گم كرد و خود را بكلى در اختیار عمرو گذاشت،ابن عباس كه از نزدیك مراقب اوضاع بود بابوموسى پیغام فرستاد كه گول تواضع و فروتنى عمرو را نخور و حواس خود را پریشان مساز او از نظر شخصیت اجتماعى خیلى از تو بالاتر است و این علاقه و محبت را درباره تو براى تحمیل عقیده و فكر خود بجا میآورد آگاه باش كه فریب او را نخورى زیرا (مهر كز علتى بود كینه است) !

سفارش ابن عباس بوسیله عدى بن حاتم بابو موسى ابلاغ شد ولى او كه فكر میكرد صاحب مقام و منصبى شده است به عدى گفت:نمیخواهد شما در این امر مهم دخالت كنید و مرا كه از طرف عموم مسلمین بدینكار گماشته شده‏ام نصیحت نمائید!آنگاه بعمرو عاص گفت كه من بعد سخنان ما محرمانه و سرى باشد تا كسى از چگونگى آن آگاه نشود!

عمرو عاص كه انتظار چنین پیشنهادى را داشت فورا دستور داد چادرى در گوشه‏اى برپا كردند و خودش با ابوموسى روزها به تبادل افكار و مذاكرات خصوصى پرداختند حتى اطراف چادر را نیز قرق كرده و بمأمورین انتظامى دستور دادند كه كسى بدون اجازه آنها حق ورود بچادر آنان را نخواهد داشت.

عمرو عاص پذیرائى گرم و شایانى از ابوموسى مینمود و زمینه را براى فریفتن او و تحمیل عقیده خود آماده میكرد بالاخره مطلب را عنوان نموده و بشور و بحث پرداختند.

عمرو عاص بابوموسى گفت:در اینكه عثمان بمظلومیت كشته شده شكى نیست و تو خود نیز از طرفداران عثمان هستى،ابوموسى گفت البته من در موقع كشته شدن‏او در مدینه نبودم و الا هر چه از دستم بر میآمد درباره وى كمك میكردم،عمرو گفت پس چه بهتر كه الان معاویه بخونخواهى عثمان برخاسته و چندان طمعى در خلافت ندارد اگر تو هم باو كمك كنى خون عثمان گرفته میشود و اگر معاویه را بمسند خلافت بنشانیم از نظر اینكه مردى با تدبیر و قوى و كاردان است و از خانواده شریف قریش نیز میباشد كارى بمصلحت مسلمین انجام داده‏ایم!

ابوموسى متغیر شد و گفت:آیا معاویه از خانواده شریف است یا على؟چه شرافتى را براى معاویه میتوان قائل شد كه على فاقد آن باشد؟و موضوع حكمیت ما مربوط بعموم مسلمین است و باین سادگیها نمیتوان در مورد آن تصمیم گرفت و من عقیده دارم كه عبد الله بن عمر براى احراز مقام خلافت از همه شایسته‏تر است زیرا تا كنون فتنه‏اى ایجاد نكرده و مردى سلیم النفس و خوش اخلاق است!

عمرو گفت:مقام خلافت جاى هر كسى نیست و خلیفه مسلمین باید با جرأت و مدبر و دور اندیش باشد و اینگونه صفات در عبد الله پیدا نمیشود.

ابوموسى گفت تو اصرار دارى كه حتما معاویه خلیفه شود ولى من با خلافت او مخالفم.

عمرو عاص كه ابوموسى را مخالف معاویه دید بطرز دیگرى عقل او را ربود و حیله دیگرى بكار برد،دست ابوموسى را گرفت و از چادر بیرون برد و گفت:اى برادر پیشنهادى بتو میكنم و گمان ندارم كه در اینمورد راه مخالفت جوئى زیرا این پیشنهاد بنفع و صلاح مسلمین است!ابوموسى گفت مقصودت چیست؟

عمرو عاص گفت:حالا كه تو بهیچوجه بخلافت معاویه حاضر نیستى و من هم كه با خلافت على و عبد الله بن عمر و امثال آنها مخالف میباشم خوبست من و تو كه از جانب مسلمین در اینمورد اختیار تام داریم هم على و هم معاویه را از خلافت عزل كنیم آنگاه انتخاب خلیفه را بشوراى مسلمین واگذار نمائیم تا هر كه را خواستند انتخاب كنند و من و تو هم در این امر مسئولیتى نداشته باشیم!

ابوموسى كه چندان دل خوشى از على علیه السلام نداشت و معاویه را نیز معزول تصور میكرد به پیشنهاد عمرو رضا داد و موافقت خود را در اینمورد اعلام‏نمود،عمرو عاص براى اینكه هر چه زودتر بمقصود خود جامه عمل بپوشاند گفت:اى گرامى‏ترین اصحاب پیغمبر مدتى كه براى حكمیت ما تعیین گردیده اكنون بپایان میرسد خوبست بدون فوت فرصت عقیده و رأى خود را بگروه مسلمین اعلام داریم!

ابوموسى بار دیگر از تملق گوئى عمرو خود را باخت و پاسخ داد كه فردا این عمل را انجام میدهیم و مدعیان خلافت را بر كنار میكنیم تا مردم از جنگ و كشتار رهائى یابند،عمرو عاص با اینكه گردش كار را كاملا موافق مرام خود میدید معـالوصف از ابوموسى غفلت نمیكرد كه مبادا او را راهى باصحاب على علیه السلام مخصوصا بعبد الله بن عباس پیدا شود.

موعد مقرره فرا رسید و ابوموسى و عمرو عاص در برابر مردم ایستادند،عمرو عاص بار دیگر باقیمانده عقل ابوموسى را ربود و با تعارفات خشگ و خالى و دور از حقیقت و با تملق و چاپلوسى زیاد او را وادار نمود كه ابتداء او بسخن درآید و هر چه ابن عباس بابوموسى تفهیم نمود كه ابتداء شروع بسخن نكند زیرا عمرو عاص او را فریب خواهد داد ابوموسى توجه و اعتنائى نكرد و ضمن خطاب بمردم چنین گفت:

اى مردم بر هیچكس پوشیده نیست كه جنگ صفین در طول مدت خود چندین هزار نفر را بخاك و خون كشید و اطفال صغیر را بى پدر و زنان جوان را بیوه نمود و باعث وقوع این جنگ دو نفر مدعیان خلافت یعنى على و معاویه بوده‏اند كه اگر كار بحكمیت واگذار نمیشد آن خونریزى و برادر كشى ادامه پیدا میكرد.بنابر این براى اینكه مسلمین روى آسایش ببینند من و عمرو عاص توافق كردیم كه این دو نفر را از خلافت خلع كنیم تا خود مسلمین شورائى تشكیل داده و كسى را كه استحقاق و شایستگى خلافت دارد انتخاب كنند پس من از جانب مسلمین عراق و حجاز على را از خلافت خلع میكنم!

در اینموقع همهمه و هیاهو با آهنگهاى مخالف و موافق در گرفت ولى عمرو عاص فرصت را از دست نداد و بلافاصله سخنان ابوموسى را درباره تأسف از خونریزى و برادركشى تأیید نمود و در خاتمه اضافه كرد كه:چون اختلاف على و معاویه باعث بروز این فتنه و آشوب بود و حالا كه ابوموسى على را خلع كرد من نیز با نظر او در مورد خلع على موافق بوده و در عوض معاویه را بمقام خلافت بر میگزینم زیرا علاوه بر اینكه او شایسته احراز این مقام است خونخواه و ولى الدم عثمان نیز میباشد كه طبق مفاد آیه:

و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا.مجازات قاتلین عثمان بعهده او میباشد.

چون سخنان عمرو عاص خاتمه یافت هیجان و هیاهوى مردم شدت گرفت و از همه بیشتر خود ابوموسى از این امر خشمگین شد و بعمرو عاص گفت:

قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل علیه یلهث او تتركه یلهث.

یعنى اى حیله‏گر فاسق تو مانند آن سگى هستى كه قرآن درباره آن فرماید چه آنرا چوب بزنى و چه رهایش سازى پارس میكند (در هیچ حال از آن آسوده نتوان بود) عمرو عاص خندید و گفت :انما مثلك مثل الحمار یحمل اسفارا.

یعنى تو هم مثل آن خر میمانى كه بارش یكمشت كتاب باشد و اتفاقا گفتار عمرو عاص درباره او كاملا درست بود و ابوموسى بعد از آن بحمار اشعرى مشهور شد و آنوقت فهمید كه على علیه السلام حق داشته است كه او را بحكمیت انتخاب نكند.

ابوموسى از ترس على علیه السلام و یارانش بمكه گریخت و عمرو عاص نیز بسوى معاویه شتافت و موقع ورود بشام بعنوان خلافت باو سلام داد.

این حكمیت بقول خود معاویه یكى از نیرنگهاى عمرو عاص بود كه با فشار و اجبار مردم كوفه على علیه السلام آنرا پذیرفته بود ولى چون حكمین برابر تعهدى كه سپرده بودند رفتار نكردند مجددا على علیه السلام و اصحابش بمخالفت برخاستند زیرا:اولا در آیات قرآن چیزى كه اختلاف متخاصمین را حل و برطرف كند وجود نداشت،ثانیا در روز بیعت با على همه مهاجرین و انصار جز چند نفرى معدود با او بیعت كرده بودند و مقام خلافت خود بخود بدست آنحضرت آمده بود و بغیر ازطلحه و زبیر كه نقض عهد كردند از قاطبه ملت اسلام كسى مخالف او نبود،ثالثا عمرو عاص و ابوموسى مأموریت داشتند كه اختلاف مدعیان خلافت را برابر احكام قرآن حل و فصل كنند همچنانكه على علیه السلام بمعاویه نوشته بود كه من سخن ترا اجابت نمیكنم ولى حكم قرآن را مى‏پذیرم در صورتیكه حكمین نامى از خدا و قرآن نبردند و تمام فكر عمرو عاص صرف فریفتن ابوموسى شد،رابعا این دو نفر خارج از صلاحیت و حدود اختیارات خود عمل نمودند و آنها صلاحیت عزل و نصب خلیفه را نداشتند بلكه مأمور حل اختلاف بودند.

و گذشته از همه اینها رأى و موافقت حكمین بر این بود كه هر دو مدعى خلافت را خلع كرده و كار را بشورا واگذار نمایند در صورتیكه عمرو عاص عملا خلاف رأى و توافق قبلى رفتار كرد و بجاى عزل معاویه خلافت او را تثبیت نمود و همین عمل او میرساند كه توافق قبلى او با ابوموسى صرفا براى گول زدن او بوده است و بهمین علل و جهات على علیه السلام و طرفدارانش بآن اعتراض كردند و كار دوباره بروز اول برگشت و حل و فصل آن موكول بشمشیر سپاهیان متخاصمین گردید.

و اما نتیجه سوئى كه این حكمیت در سپاه على علیه السلام بوجود آورد اختلاف و پراكندگى سپاهیان او را شدیدتر نمود و در حدود دوازده هزار نفر خوارج پیدا شدند كه نه تنها بعلى علیه السلام كمك نكردند بلكه مانع پیشروى او نیز گردیدند و على (ع) ناچار شد كه با آنها در نهروان بجنگ و قتال پردازد.

------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:21
تاریخ

بازوى شمشیر زن خالد بطمع این آرزوى خام سست شد و آهسته بطرف‏موقف خود مراجعت نمود و این اولین تخم نفاقى بود كه معاویه میان سرداران على علیه السلام پاشید و سپس اشعث بن قیس را نیز بهمین ترتیب وعده امارت داد و همین اشخاص بودند كه پیروان على علیه السلام را به آنحضرت شورانیدند.

نبرد صفین روز بروز شدیدتر میشد و چون مسلم بود كه جز شمشیر چیز دیگرى میان دو سپاه حكم نخواهد كرد لذا تصمیم گرفته شد كه جنگ را ادامه دهند تا ببینند فتح و ظفر از آن كیست بدینجهت هر روز از سپیده دم آفتاب تا زوال آن دو سپاه بجان هم میافتادند و عده زیادى را مخصوصا از شامیان بخاك میافكندند.

از جمله جنگجویان معاویه كه بدست على علیه السلام بقتل رسید مخارق بود كه در یكى از روزها بمیدان آمد و مبارز طلبید و چهار نفر از سرداران على علیه السلام را كه بمبارزه او برخاسته بودند یكى پس از دیگرى بدرجه شهادت رسانید سپس سر آنها را بریده و عورتشان را نیز نمایان ساخت،على علیه السلام از این عمل زشت متأسف شد و بطور ناشناس آهنگ آنمرد شجاع نمود و چون نزدیك رسید با شمشیر خود مخارق را در روى اسب دو نیمه كرد و زین اسب نیز دریده شد و بعد هفت تن دیگر از مبارزان نامى شام را كه بطلب خون مخارق بجنگ آنحضرت آمده بودند بضرب شمشیر بهلاكت رسانید.

یكى دیگر از مبارزان شام كه سوداى نام آورى و قهرمانى در سر مى‏پرورانید بسر بن ارطاة بود،این شخص پس از آنكه معاویه را در برابر دعوت على علیه السلام زبون و درمانده دید براى شهرت طلبى تصمیم گرفت كه با خود آنحضرت بجنگ برخیزد یا كشته شود و یا نام خود را بلند آوازه سازد،بدین منظور از لشگر شام خارج شد و رو بصفوف عساكر عراق نهاد ولى وقتى نزدیك رسید و چشمش بر على علیه السلام افتاد از ترس و وحشت سراپا لرزید و دل در سینه‏اش بطپش افتاد.

على علیه السلام فورا آهنگ او نمود و چون نزدیكش رسید بطعن نیزه از اسب بر زمین انداخت،بسر وقتى خود را در چنگال مرگ دید به پیروى از عمروعاص كشف عورت نمود و خود را از شمشیر على علیه السلام محفوظ داشت على علیه السلام چشم از او برگردانید و فرمود لعنت خدا بر عمرو عاص كه این عمل زشت را براى شما بدعت گذاشت،بسر هم فرار نمود و خود را بسپاه شامیان رسانید و بجاى بلند آوازه شدن مورد ننگ و عار گردید.

از آن پس عساكر عراق شامیان را هجو میكردند كه شما دم از مردانگى میزنید ولى در صحنه كارزار سپر شما عورت شما است عجب حیله ننگینى است كه عمرو عاص در میان شما یادگار گذاشته است و اشاره بدین مطلب فرمایش على علیه السلام در نهج البلاغه است كه ضمن شرح رذائل اخلاقى عمرو عاص فرماید:

فاذا كان عند الحرب فاى زاجر و امر هو ما لم تاخذ السیوف ماخذها،فاذا كان ذلك كان اكبر مكیدته ان یمنح القوم سبته! (20)

(چون در جنگ حاضر شود مادامیكه شمشیرها از غلافت بیرون نیامده‏اند چه بسیار امر و نهى (براى ایجاد فتنه) میكند و آنگاه كه شمشیرها كشیده شد بزرگترین حیله او آنست كه عورت خود را بمردم نمایان سازد) .

از جمله كسانى كه در صفین از سپاه على علیه السلام شربت شهادت نوشیدند عمار یاسر بود،این مرد شریف از صحابه بزرگ پیغمبر صلى الله علیه و آله بوده و با اینكه سن مباركش در حدود نود سال بود بمیدان كارزار شتافت و با منطقى شیرین رسول اكرم و اولادش را ستود و معاویه و پیروانش را مذمت كرد و گفت:

نحن ضربناكم على تنزیله‏ 
و الیوم نضربكم على تأویله

(در گذشته شما را براى نزول قرآن میزدیم و امروز براى تأویل آن با شما میجنگیم.) و پس از جنگ و كشتار زیاد بوسیله ابو العادیه بدرجه شهادت نائل آمد و على علیه السلام از شهادت او بسیار غمگین شد و بسپاهیانش فرمود هر كس در مرگ عمار اندوهگین نشود او را بهره از اسلام نباشد.

پس از شهادت عمار تشتت و تزلزلى در میان سپاهیان شام افتاد زیرا شنیده بودندكه پیغمبر صلى الله علیه و آله بعمار فرموده بود:

تقتلك الفئة الباغیة یعنى ترا قوم گمراه و ستمگر خواهند كشت.

شامیان گفتند پس معلوم میشود كه ما قوم گمراه و ستمگریم كه عمار را كشته‏ایم معاویه گفت:انما قتله من اخرجه.

یعنى كسى او را كشته است كه از شهر و خانه‏اش بیرون كشیده و بجنگ آورده و بكشتن داده است و از گفتن این سخن منظورش على علیه السلام بود.عمرو عاص آهسته بمعاویه گفت در اینصورت موجب قتل حمزه هم پیغمبر است نه مشركین مكه زیرا پیغمبر صلى الله علیه و آله او را در احد بمیدان جنگ آورده بود!معاویه گفت جاى شوخى و فضولى نیست و این سخن پیش دیگرى باز مگوى.

از دیگر سرداران فداكار على علیه السلام هاشم بن عتبه (معروف بمرقال) و عمر بن محصن و خزیمة بن ثابت معروف به ذوالشهادتین بودند كه پس از جنگهاى سخت شهید گردیدند.

در میان سرداران و فرماندهان على علیه السلام مالك اشتر وجهه ممتازى داشت جنگهاى سختى در صفین نمود و چند مرتبه سپاه شام را شكست فاحش داد.

در یكى از روزها كه مبارز میطلبید از طرف معاویه عبید الله بن عمر بدون اینكه بشناسد او مالك است بمبارزه‏اش رفت و رجز خواند و چون از نزدیك مالك را شناخت بهراسید و وحشت زده خاموش ماند و دانست كه در چنگال مرگ افتاده است،آنگاه گفت اى مالك اگر میدانستم كه توئى مبارز میطلبى هرگز بیرون نمیآمدم و اكنون اجازت بده كه بر گردم،مالك گفت چگونه این ننگ را قبول كنى كه شامیان بگویند عبید الله از جلو هماورد خود گریخت،گفت سخن مردم در برابر جان من اهمیتى ندارد اگر بگویند:فر جزاه الله بهتر است كه بگویند:قتل رحمه الله،مالك گفت ترا نادیده گرفتم بر گرد اما ازین پس تا كسى را نیك نشناسى بجنگ او بیرون مشو،عبید الله بمحل خود بازگشت و گفت خداوند مرا امروز از شر این شیر شرزه نجات داد !معاویه گفت اى ترسو گریختنت بس نیست با توصیف شجاعت مالك روحیه سپاهیان را هم ضعیف میكنى؟مالك مردى‏است تو هم مردى اینهمه خوف و هراس براى چیست و چرا با او بمقاتله نپرداختى؟

عبید الله گفت اى معاویه ترا نسزد كه مرا شماتت كنى عامل اصلى این جنگ و خونریزى تو هستى و تو سزاوارترى كه بمبارزه او بروى پس چرا نمیروى مالك مردى است تو هم مردى!

چند تن از سرداران معاویه هر یك با قوم و قبیله خود تحت فرماندهى عمرو عاص آهنگ قتال مالك اشتر نمودند،مالك با عده‏اى از قبیله خود حمله سختى بر آنها نمود و هشتاد نفر از آنجمع را بقتل رسانید،مالك سعى داشت كه بخود عمرو عاص دست باید بدینجهت متوجه او میشد تا اینكه توانست بنزدیكى وى رسیده و او را با نیزه بزمین اندازد در اینموقع عده زیادى از اطرافیان عمرو عاص میان او مالك حائل شدند و عمرو را از آن وضع نجات داده و از میدان خارج نمودند.

مالك بچند شجاع دیگر هم كه با قبیله خود بجنگ او آمده بودند حمله كرد و مردان نامى و دلاوران بزرگ را چون یزید بن زیاد و نعمان بن جبله از پا درآورد و قبایل آنها را تار و مار كرد و رشادتهائى ابراز نمود كه همه را بتعجب و حیرت واداشت.

همچنانكه سابقا اشاره گردید این جنگ از خونین‏ترین جنگهاى داخلى اسلام بود و على (ع) از این اختلاف و پراكندگى بسیار متأسف و اندوهگین بود بارها معاویه را نصیحت كرد نتیجه نگرفت،او را بمبارزه فرا خواند اجابت ننمود حتى براى بار دیگر با خواندن اشعار دلپذیرى معاویه را بمبارزه خواست و چون پاسخى نشنید باتفاق مالك اشتر بر آن قوم گمراه حمله نموده و در اندك مدتى سپاهیان معاویه را طومار پیچ كرد.

روزهاى آخر جنگ شكست سپاه شامیان مسلم بود و حملات شجاعانه عساكر عراق تحت فرماندهى على (ع) و مالك اشتر و سایر فرماندهان شیرازه كار سپاه معاویه را گسیخت و شكست آنها را حتمى نمود ولى معاویه هر دم فرماندهان خود را بفرماندارى ایالات وعده میداد و افراد عادى را نیز با دادن درهم و دینار بجنگ وا میداشت.بنا بروایت مورخین دو مرتبه تمام سپاهیان عراق از جاى خود بجنبیدند،یكى پس از شهادت عده‏اى از صحابه و یاران على (ع) مانند عمار یاسر و اویس قرنى كه سرداران كوفى و جوانان بنى‏هاشم باتفاق عده تحت فرماندهى خود بر سپاه شام حمله كرده و صورت بندیهاى رزمى آنها را از هم متلاشى و هر عده را بگوشه‏اى متوارى ساختند بطوریكه خود معاویه نیز از پست فرماندهى خویش فرار كرده و در حال تضرع و زارى از لشگریان خود استمداد میجست و آنها را با وعده‏هاى دروغ دلگرم و امیدوار نموده و بصبر و شكیبائى دعوت میكرد مرتبه دوم هم در جنگ لیلة الهریر بود كه شرح آن بترتیب زیر است.

همه میدانند كه در شبهاى سرد زمستان سگ‏ها در اثر فشار سرما بجاى پارس كردن زوزه میكشند و از درد سرما مینالند،این ناله و زوزه سگ را در لغت عرب هریر گویند.

در جنگ لیلة الهریر نیز كسانى كه زخمى شده بودند از كثرت زخم و شدت درد مخصوصا مجروحین سپاه معاویه ناله میكردند و آوازى كه در آن شب تاریك بگوش میرسید شباهت زیاد بزوزه سگ در شبهاى زمستان داشت بدینجهت آن شب را لیلة الهریر گویند.

اما پیش از آنكه جنگ لیلة الهریر كه آخرین جنگ صفین بود بوقوع پیوندد مكاتبه‏اى میان على علیه السلام و معاویه انجام گردیده است كه ذیلا بدان اشاره میشود.

چند روز پیش از شروع جنگ لیلة الهریر معاویه نامه‏اى بحضرت امیر (ع) نوشته و خواسته بود كه آنحضرت ایالت شام را بمعاویه واگذار كند تا جنگ را خاتمه دهند!

ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مینویسد كه معاویه موقع نوشتن نامه مقصودش را بعمرو عاص گفت و عمرو خندید و گفت اى معاویه چقدر ساده‏اى؟مگر حیله و مكر تو در اراده على اثر مى‏بخشد؟

معاویه گفت مگر من و او هر دو از فرزندان عبد مناف نیستیم؟عمرو گفت‏درست است ولى آنها خاندان نبوتند و ترا از چنین مقامى بهره‏اى نباشد و اگر میخواهى بنویس!

معاویه نامه‏اى بدین مضمون به آنحضرت نوشت كه اگر ما میدانستیم جنگ و خونریزى تا این اندازه بما آسیب و زیان وارد میسازد هیچیك بدان اقدام نمى‏نمودیم و اكنون ما بر عقل خود چیره شدیم كه باید از گذشته نادم شویم و در آینده در صدد اصلاح برآئیم،قبلا نیز ایالت شام را بدون اینكه طوق طاعت تو بر گردن من باشد از تو خواستم نپذیرفتى امروز هم همان را میخواهم،سوگند بخدا كه از سپاهیان،زیاد كشته شده و دلاوران رزم از بین رفته‏اند و باید در فكر جانهاى باقى مانده بود،و ما فرزندان عبد مناف هستیم و هیچیك از ما را بدیگرى برترى نیست كه مطیع او گردد و السلام.

على علیه السلام پس از خواندن نامه معاویه پاسخ او را بدین مضمون مرقوم فرمود:

و اما اینكه شام را از من خواستى،من كسى نیستم كه آنچه را دیروز از تو منع كرده‏ام امروز آنرا بتو ببخشم،و اما سخن تو كه از سپاهیان زیاد كشته شده‏اند و باید در فكر جانهاى باقى مانده بود بدان كه هر كس در راه حق كشته شده بسوى بهشت رفته و هر كه در راه باطل بقتل رسیده بدوزخ افتاده است،و اما گفتار تو كه ما فرزندان عبد مناف هستیم درست است ولى امیه مانند هاشم،و حرب مانند عبد المطلب،و ابو سفیان مانند ابوطالب نیست و نه مهاجر مانند آزاد شده است،و نه كسى كه نژادش پاك و اصیل است مانند كسى است كه بدیگرى چسبیده و بدو نسبت داده شده است (بنا بعقیده بعضى امیه پسر عبد شمس نبوده بلكه غلام رومى بوده است كه عبد شمس او را برسم جاهلیت بخود نسبت داده بود و فرمایش امام اشاره بدین مطلب است) و نه آنكه حق است مانند كسى است كه براه باطل میرود،و نه كسى كه ایمان آورده با آنكه حیله‏گر و دغلباز است یكسان باشد.

و البته بد فرزندى باشد كسى كه (مانند تو) از پدرانش كه گذشته و در دوزخ افتاده‏اند پیروى كند و گذشته از اینها،بزرگى و شرافت نبوت در خاندان ما است كه‏بوسیله آن عزیز نافرمان را خوار و خوار فرمانبردار را ارجمند گردانیم،و چون خداوند قوم عرب را گروه گروه داخل دینش گردانید گروهى با میل و رغبت آنرا پذیرفته و گروهى هم از روى ناچارى تسلیم گردیدند،شما از كسانى بودید كه براى دنیا دوستى و یا از ترس شمشیر داخل دین شدید در موقعى كه سبقت كنندگان در ایمان پیروزى یافته و هجرت كنندگان پیشین در مقام فضیلت جاى داشتند بنابر این از شیطان پیروى منما و او را بخود راه مده.

چون نامه على علیه السلام بمعاویه رسید از نامه‏نگارى خود پشیمان شد و چند روز آنرا از عمرو عاص پنهان نمود سپس او را خواست و نامه را باو خواند عمرو او را شماتت نمود و از اینكه على علیه السلام معاویه را سرزنش نموده بود شاد گشت (21) .

على علیه السلام پس از فرستادن پاسخ نامه معاویه تصمیم گرفت كه كار را با او یكسره كند زیرا متجاوز از یكسال از شروع جنگ صفین گذشته بود و در طول این مدت هر چه از طرف آنحضرت موعظه و اندرز براى معاویه خوانده شد سودى نبخشید و جنگ نیز بصورت انفرادى و مبارزه طلبى و حتى بصورت حملات قبیله‏اى نتیجه كار را معلوم و قطعى ننمود روى این اصل بفرمان همایون على علیه السلام تمام فرماندهان بزرگ و كوچك رده‏هاى مختلفه قشون على علیه السلام تحت نظر مستقیم آنحضرت كمیسیونى تشكیل و موضوع را در شوراى عالى نظامى مطرح نمودند و آخر الامر تصمیم بر این گرفته شد كه كلیه سپاهیان عراق بیك حمله عمومى شبانه (جنگ لیلة الهریر) دست زنند و كار را با معاویه و سپاهیانش یكسره نمایند.

براى اجراى این طرح یكى از شبهاى صفر سال 38 را انتخاب كردند و على علیه السلام روز قبل از آنشب ضمن صدور دستورات جنگى بسپاهیان خود چنین فرمود:

معاشر المسلمین استشعروا الخشیة و تجلببوا السكینة...

اى گروه مسلمین خوف (از خدا) را شعار خود قرار دهید و جامه وقار و آرامش بر تن كنید،دندانها را بهم بفشارید كه این عمل شمشیرها را از سرها دور گرداند،لباس جنگ را كامل بپوشید و شمشیرها را پیش از كشیدن از غلاف بجنبانید،دشمن را بگوشه چشم و خشمگین بنگرید و بچپ و راست نیزه بزنید و شمشیرها را با پیش نهادن گامها بدشمن رسانید،و بدانید كه شما در نظر خدا بوده و با پسر عم رسول خدا صلى الله علیه و آله هستید،حمله‏هاى پى در پى كنید و از فرار كردن شرم داشته باشید كه فرار موجب ننگ در نسل و اولاد شما و آتشى براى روز حساب باشد،و از جدائى روحتان از بدن خوشحال شوید و بآسانى بسوى مرگ روید،و بر شما باد (حمله) باین سیاهى لشگر (انبوه لشگر شامیان) و باین خیمه افراشته شده (پاسگاه فرماندهى معاویه) پس درون آنرا بزنید كه شیطان (معاویه) در گوشه آن پنهان شده است و براى جهش بسوى شما دستى پیش آورده و براى فرار پا را عقب گذاشته است (اگر از شما ضعف و ناتوانى بیند حمله میكند و اگر شجاعت و دلیرى بیند فرار نماید) پس قصدتان جنگ با او و همراهانش باشد تا حقیقت براى شما روشن و آشكار گردد و شما برتر و بالاترید و خدا با شما همراه است و هرگز اعمالتان را بى پاداش نگذارد (22) .

چون شب فرا رسید فرمان حمله صادر شد و تمام سپاهیان عراق رو بسوى شامیان یورش برده و تا سپیده دم دست از سر آنها بر نداشتند،حملات شدید عساكر عراق در آن شب تاریك چنان رعب و وحشتى در دل شامیان انداخت كه كسى را امید نجات از آن مهلكه نبود تمام صفوف سپاه شام از هم پاشیده شد و یك تزلزل روحى در میان افراد آن سپاه حكمفرما گردید!

واحدهاى سپاه معاویه از اختیار و كنترل فرماندهان خود خارج گردید و نظم و انضباط كه لازمه هر اجتماع نظامى است بكلى از آنان رخت بر بست،رزمجویان عراق فداكارى و رشادت را بمنتها درجه خود رسانیدند و رعب و وحشت را در دلهاى شامیان جایگزین نموده و جمع كثیرى را از دم شمشیر گذرانیدند بطوریكه بنوشته ابن شهر آشوب در آنشب چهار هزار نفر از سپاه على علیه السلام و سى و دو هزار نفر از شامیان كشته شده بودند و صاحب كشف الغمه نیز تلفات آنشب را سى و شش هزار نفر نوشته است (23) .مالك اشتر با فریادهاى خود سپاهیان عراق را نوید پیروزى و تسلط بر شامیان میداد و آنها را در آن گیر و دار معركه فراوان میستود،على علیه السلام نیز فرماندهى كل نیروها را بعهده خود گرفته و نظم و تعادل را در میان واحدهاى مختلفه سپاه خود برقرار میكرد و چنانچه وقفه‏اى در قسمتى از لشگریان خود میدید با حملات حیدرانه خود آنها را رو بسوى هدف سوق میداد.

بارى قشون معاویه با آن انبوه و تراكمى كه داشت از جا كنده شد و تمام صفوف آن متلاشى گشته و عفریت مرگ در نظر یكایك آنان مجسم گردید،عده‏اى كه در دفاع از مقاصد شوم معاویه سر سخت بودند بقتل رسیدند و گروهى نیز فرار كرده و متوارى شدند.

روز روشن شده بود و سپاهیان على علیه السلام در اردوگاه معاویه تاخت و تاز میكردند،معاویه هم كه خود در صدد فرار بود شنید كه على علیه السلام سپاهیانش را بادامه جنگ ترغیب میكند و میفرماید اى گروه مؤمنین دیدید كه كار جنگ با دشمنان تا كجا انجامید آثار فتح و ظفر ظاهر گشته و كار نزدیك باتمام است،آنگاه معاویه بعمرو عاص خطاب كرد و گفت شنیدى على چه گفت اكنون تدبیر و چاره چیست؟

عمرو گفت اى معاویه بدانكه مردان ما را نمیتوان با مردان على قرین و هماورد داشت تو خود نیز با على هرگز هماورد نتوانى بود،گذشته از اینها على در این جنگ سعادت شهادت را میخواهد در حالیكه تو زخارف دنیا را خواهى و مردم عراق از تو بیمناكند كه اگر بدانها مسلط شوى آنان را از پا در آورى در صورتیكه مردم شام از پیروزى على ایمن و آسوده‏اند كه اگر ظفر یابد آنها را كیفر نكند بنابر این با توجه بدین اوضاع و احوال هرگز تو بر على غلبه نخواهى یافت!

معاویه گفت اى عمرو من ترا نخواسته‏ام كه مرا بیم دهى و سپاهیان شام را بد دل و ضعیف گردانى و سپاه عراق را بشجاعت بستائى،اكنون تدبیرى بیاندیش كه چگونه از این ورطه بلا نجات یابیم مگر تو حكومت مصر را نمیخواهى؟

عمرو گفت اى معاویه من از روز اول میدانستم كه با جنگ نمیتوان بر على پیروز شد لذا براى چنین روزى حیله‏اى اندیشیده‏ام فورا دستور بده در نزدهر كسى كه قرآن است بگیرند و آنها را بر نوك سنانها نصب كنند و بر لشگر عراق عرضه نمایند و بگویند اى مردم با ما بكتاب خدا رفتار كنید و خون مسلمانان را بنا حق مریزید چون چنین كنند میان عساكر عراق تفرقه افتد و در نتیجه اختلاف دست از مقاتلت بر میدارند (24) .

معاویه گفت اى عمرو نیكو حیله‏اى اندیشه‏اى و بلافاصله دستور داد قرآنها را جمع كرده و گروهى آنها را بر سر نیزه‏ها زدند و در پیش عساكر عراق با صداى بلند فریاد زدند:

یا معشر العرب هذا كتاب الله بیننا و بینكم.اى قبایل عرب اینهمه كشتار براى چیست این كتاب خداست میان ما و شما داورى كند!

مالك اشتر كه در اثر حمله‏هاى شجاعانه بیش از سایر فرماندهان پیشروى كرده بود گفت:اى مردم فریب مخورید اینها بكتاب خدا عقیده ندارند،این مدت ما اینها را موعظه نمودیم و نصیحت كردیم و بقرآن و احادیث نبوى دعوت كردیم نتیجه نبخشید،اینها از ترس جان خود باین حیله دست زده‏اند قرآن ناطق على است.

اشعث بن قیس كه در میان عساكر عراق بود فریاد زد:دیگر با این قوم نمیتوان جنگ نمود زیرا اینان ما را بحكمیت قرآن دعوت كردند!بدنبال اشعث خالد بن معمر كه معاویه وعده امارت خراسان را بوى داده بود با او هم آواز شد و در اثر سخنان آنها مردم جنگ دیده و خسته عراق كه گوئى دنبال بهانه میگشتند رأى و عقیده آنها را پذیرفته و گفتند كه دیگر جنگ با اینان حرام است و الان باید این غائله خاتمه یابد و قرآن میان دو طرف حكومت كند!

اشعث بن قیس مردى بود متلون و یكمرتبه پس از اسلام آوردن مرتد شده بود و در زمان خلافت ابوبكر مجددا اسلام آورد و از طرف عثمان نیز بحكومت آذربایجان منصوب شده بود،موقعیكه على علیه السلام بخلافت رسید او نیز بظاهر بیعت نمود اما چون صلاحیت امارت نداشت على علیه السلام او را معزول فرمود از اینرو اشعث چندان دل خوشى از آنحضرت نداشت و شاید دنبال بهانه میگشت كه بالاخره كار خودرا كرد و در آنموقع حساس میان عساكر عراق نفاق و اغتشاش انداخت و تمام زحمات و رنج آنها را كه در مدت یكسال و نیم جنگ صفین متحمل شده بودند بهدر داد.

اشعث چون مالك را در صف مقدم جبهه مشغول رزم دید مردم را بضد جنگ فرا خواند و در مورد نتیجه وخیم برادر كشى و نفاق و همچنین فوائد اتفاق و اتحاد خطابه‏اى ایراد كرد و روحیه عساكر عراق را متزلزل گردانید بطوریكه گروهى از هواخواهان اشعث شمشیرها را در غلاف گذاشته و فریاد زدند كه ما خواستار صلح هستیم!

ولى مالك اشتر گوشش بدین حرفها بدهكار نبود و كار خود را میكرد،میزد و میكشت و راه سرا پرده معاویه را پیش گرفته بود،اشعث كه مالك را چنین دید با لحن تهدید آمیز بعلى علیه السلام گفت یا على مالك را احضار كن و بر این غائله خاتمه بده!

على علیه السلام ناچار یزید بن هانى را نزد مالك فرستاد و جریان امر را باطلاع او رسانید،مالك گفت تو بچشم خود صحنه كار زار را میبینى بعرض على علیه السلام برسان كه ساعتى بمن مهلت دهد تا معاویه را در حضورش حاضر سازم.

یزید برگشت و گفت یا امیر المؤمنین لشگر دشمن در حال هزیمت است و نسیم پیروزى بر پرچم مالك وزیدن گرفته است كسى قدرت مقابله در مقابل مالك ندارد و او در حال كشتار و تعقیب آنها است و ساعتى مهلت خواسته است كه معاویه را زنده و مغلول بحضورتان رساند.

اشعث چون این سخن شنید بانگ زد:یا على مالك را احضار كن تا برگردد والا ترا زنده نمیبیند !

على علیه السلام فرمود مگر ندیدید من یزید را فرستادم؟آنگاه مجددا یزید را پیش مالك فرستاد و موضوع مخالفت اشعث و همراهانش را باو خبر داد،مالك در حالیكه خشم و غضب اندامش را لرزان و مرتعش نموده بود دست از فتح و پیروزى كشید و راه خدمت على علیه السلام پیش گرفت.

مالك چون خدمت آنحضرت رسید اوضاع را دیگرگون دید و بانگ زد اى گروه عراقیان چه شد كه شما یكمرتبه دست از جنگ برداشتید و بر امام خود عاصى‏شدید در صورتیكه امروز پیروزى ما حتمى بود،اشعث گفت اى مالك دست از این سخنان بردار با كسانى كه قرآن در دست دارند نمیتوان جنگید!

مالك گفت اى احمق یكسال است كه ما آنها را بقرآن دعوت میكنیم اجابت نمیكنند عمل امروزى آنان نیز جز فریب و نیرنگ عمرو عاص چیز دیگرى نیست و اگر مرا فرصت بدهید همین امروز آنها را ببیعت وادار میكنم.

اشعث گفت ما حاضر نیستیم كه بسوى آنان تیرى انداخته گردد و یا شمشیرى كشیده شود!

مالك گفت شما بروید و ما را آزاد بگذارید تا كار آنان را یكسره كنیم،آنقوم منافق گفتند حاشا این عمل جرم غیر قابل عفو است و چنانچه شما را آزاد بگذاریم در ارتكاب این جرم با شما شركت پیدا میكنیم!

مالك بر آشفت و گفت اصلا شما را باینكارها چه كار،شما اراذل و اوباش مردم بیوفا و سست پیمانید كشتن شما سزاوارتر از كشتن شامیان است،اشعث با بانگ بلند مالك را ناسزا گفت مالك نیز با تازیانه سر اشعث را كوفت یاران اشعث همهمه كردند و با شمشیر بمالك تاختند مالك نیز دست بقبضه شمشیر برد و میرفت شر و فتنه‏اى بر پا شود كه على علیه السلام مانع گردید و در حالیكه از شدت تأسف خون در عروقش منجمد بود مالك را نوازش كرد و فرمود:اى مالك چاره كار از دست ما بیرون رفت خدا لعنت كند اینقوم را كه ما را بقرآن دعوت میكنند در صورتیكه چیزى را كه اراده ندارند قرآن است،آنگاه بعساكر عراق فرمود:شما كارى كردید كه نیروى اسلام متزلزل شد و توانائى از دست رفت و ناتوانى و ذلت جایگزین آن گردید در موقعیكه شما برترى جسته و دشمنانتان از هلاك خود ترسیدند و قتل و كشتار،آنها را بنابودى كشانید و درد زخم را دریافتند و (از راه حیله) قرآن‏ها را بلند نموده و شما را باحكام آن فرا خواندند تا اینكه شما را از خود دور نموده و جنگ میان خود و شما را قطع كنند،در نتیجه از راه حیله و خدعه شما را بدست حوادث روزگار سپردند،و اگر شما بدانچه آنها دوست دارند مجتمع گشته و خواسته‏شان را بدانها دهید فریب خوردگانى بیش نخواهید بود،و بخدا سوگند از این پس گمان ندارم كه شما در كارى‏استقامت ورزید و یا دور اندیشى شما بصواب انجامد (25) .

على (ع) با مظلومیت تمام دست از محاربه كشید و بظاهر آتش جنگ را خاموش گردانید و صحبت از صلح و حكمیت بمیان آمد زیرا جز این چاره‏اى نبود و اكثریت قشون على علیه السلام طرفدار اشعث شده بودند (26) .

اشعث بن قیس گفت یا على اكنون كه هر دو طرف بحكمیت قرآن راضى هستند اگر اجازه دهید نزد معاویه روم و نظر او را درباره ترتیب این كار جویا باشم.على‏علیه السلام فرمود كار از دست من خارج شده و شما كه بمیل و دلخواه خود عمل میكنید در اینصورت من در اینمورد دخالتى ندارم،اشعث نزد معاویه رفت و معاویه او را بانتخاب حكمین از دو طرف وادار كرد،اشعث مراجعت نمود و گفت شامیان را عقیده بر اینست كه از هر طرف یك نفر حكم تعیین و انتخاب شود تا مدتى در این مورد مطالعه كنند و آنگاه حكمین بهرچه حكم كنند همه بر آن راضى باشند.

خود معاویه هم در اینمورد نامه‏اى بدین مضمون بحضرت امیر علیه السلام فرستاد كه جنگ و خصومت در میان ما بدرازا كشید و هر یك از ما خود را بر حق دانسته و دیگرى را اطاعت نمیكنیم و جمع كثیرى از مردم كشته شدند و من از این میترسم كه این بلاى عظیم پس از این نیز ادامه یابد و در موقف محشر جز من و تو كسى مسئول این حوادث نخواهد بود و عقیده من اینست كه مخالفت از میان برود و خون مسلمین بیش از این ریخته نشود و راه صواب اینست كه دو حكم از اصحاب ما و شما انتخاب كنیم تا بطریق قرآن میان ما داورى كنند!پس از خدا بترس و اگر اهل قرآنى بحكم قرآن راضى باش و السلام!

على علیه السلام نیز نامه معاویه را بدین مضمون پاسخ فرمود:اما بعد،بهترین چیزى كه انسان خود را بدان مشغول سازد كردار نیكو است كه موجب جلب محاسن و سبب دفع معایب است،و ستم و باطل دین و دنیاى شخص را تباه گرداند و زبان بد اندیش را گشاده دارد،اى معاویه از دنیا بر حذر باش و بدانكه دنیا ناپایدار است و هر چه از آن نصیب تو شود بهره‏مند نخواهى گردید و خوب میدانى كه فرصت چیزى كه از دست رفت دیگر آنرا نتوانى باز یافت،و از آن روز بترس كه صاحب كردار نیكو محسود مردم واقع شود و آنكه زمام نفس بدست شیطان سپارد پشیمان گردد و خود را به نیرنگ و فریب دنیا آرامش میدهد،اكنون مرا بحكم قرآن دعوت میكنى و خود میدانى كه تو از اهل قرآن نیستى و حكم قرآن را گردن نمى‏نهى و من دعوت ترا اجابت نمیكنم ولى حكم قرآن را مى‏پذیرم و آنكس كه بحكم قرآن رضا ندهد از ورطه ضلالت بسلامت رهائى نیابد (27) .اهل عراق كه از مضمون و مفاد نامه‏ها خبر یافتند شادمان شدند و اشعث مجددا نزد معاویه رفت و رضایت عراقى‏ها را درباره تعیین حكم بمعاویه گفت و او نیز عمرو عاص را از جانب خود بحكمیت انتخاب كرد،اشعث و همراهانش نیز كه اهل نفاق و شقاق بودند ابوموسى اشعرى را كه مردى ساده لوح و احمق بود براى اینكار انتخاب نمودند،چون این خبر بعلى علیه السلام رسید فرمود سبحان الله این قوم منافق لا اقل اختیار تعیین حكم را نیز بمن نمیدهند آنگاه فرمود حالا كه كار بدین مرحله رسیده است لا اقل درباره انتخاب حكم با من موافق باشید كه براى اینكار عبد الله بن عباس و یا مالك اشتر انتخاب شود زیرا ابوموسى علاوه بر اینكه با من چندان میانه خوبى ندارد اصولا مردى عوام و كودن است و با حیله گر و نیرنگ بازى مثل عمرو عاص یاراى صحبت نخواهد داشت.

اشعث و همراهانش گفتند:یا على عبد الله بن عباس پسر عموى تست و جز برضاى تو كارى نمیكند مالك نیز متهم بقتل عثمان و سوداى لشگركشى در سر دارد و نایره این جنگ را او مشتعل كرده است و چنین مرد رزمى نمیتواند بطریق رفق و مدارا با عمرو عاص كنار بیاید ولى ابوموسى هم از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله است و هم براى اینكار مناسب است!

هر چه على علیه السلام اصرار فرمود سودى نبخشید و عساكر عراق علیرغم رأى آنحضرت بمیل و دلخواه خود ابوموسى را براى حكمیت انتخاب كردند و صلحنامه‏اى نیز در تاریخ هفدهم صفر سال 38 هجرى بامضاى على علیه السلام و معاویه و شهود طرفین كه از فرماندهان سپاه عراق و شام بودند بدین مضمون نوشته شد كه:

حكمین تا ماه رمضان سال 38 هجرى (در حدود ششماه) موضوع اختلاف طرفین را با آیات قرآن كریم تطبیق و بهیچوجه حق تخلف از دستور الهى را نخواهند داشت.

این دو نفر از طرف دولت‏هاى عراق و شام مصونیت سیاسى دارند.

پس از پایان مدت مقرره در صورتیكه حكم حكمین بر اساس قرآن باشد عموم مردم آنرا حجت قاطع خواهند دانست و اگر بر خلاف حكم خدا رأى دهندمردم براى آندو مصونیتى قائل نشده و تسلیم حكم آنها نخواهند بود.

اگر یكى از حكمین پیش از خاتمه مدت مقرره فوت نماید دولت متبوعه او دیگرى را بجاى وى با همان شرایط قبلى تعیین و انتخاب خواهد نمود.

اگر حكمین در اینمدت نتوانند با هم كنار بیایند مجددا میان عراق و شام جنگ خواهد شد .

البته شرایطى كه در مورد این حكمیت قید شده بود بظاهر عادلانه بود اما مردم از یك مطلب غفلت داشتند و آن عدم صلاحیت ابوموسى در این امر بود كه بارها على علیه السلام و مالك و ابن عباس و سایرین بدان اعتراض داشتند و از اول معلوم بود كه عمرو عاص ابوموسى را تحت تأثیر سخنان و حیله‏هاى خود قرار خواهد داد و نتیجه این حكمیت را بنفع معاویه تمام خواهد نمود.

پس از عقد صلحنامه معاویه بشام رفت على علیه السلام نیز بكشته شدگان سپاه خود نماز خواند و پس از بخاك سپردن آنها در حالیكه اندوهناك و متأسف بود در اواخر صفر سال 38 بكوفه مراجعت فرمود.

این جنگ از خونین‏ترین جنگهاى داخلى عرب بود و عده مقتولین را تا 95 هزار نفر نوشته‏اند و بنا بروایت صاحب ناسخ التواریخ عده كشته شدگان یكصد و ده هزار نفر بودند كه نود هزار نفر از لشگر شامیان مقتول و بیست هزار نفر نیز از عساكر عراق بدرجه شهادت نائل شده بودند .

پى‏نوشتها:

(1) سوره توبه آیه .12

(2) النصایح الكافیه.

(3) وحشى بعدا اسلام آورد و رسول اكرم (ص) نیز او را بخشید.

(4) معاویه كیست؟ص 45ـ .46

(5) شرح نهج البلاغه جلد 1 ص 111 بنقل الغدیر جلد 10 ص .170

(6) النصایح الكافیه تألیف محمد بن عقیل.

(7) نهج البلاغه از نامه .10

(8) تاریخ طبرى جلد 11 ص .357

(9) معاویه كیست؟ص 16ـالغدیر جلد .10

(10) كتاب معاویه كیست؟ص .76

(11) الغدیر جلد 10 ص .219

(12) محلى بوده در كنار كوفه بطرف شام و بمنزله سربازخانه‏هاى امروزى كه سپاهیان را در آنجا گرد آورده و سازمان رزمى میدادند.

(13) نهج البلاغه.

(14) ارشاد مفید جلد 1 باب سیم فصل .31

(15) ناسخ التواریخـامیر المؤمنین كتاب صفین ص .401

(16) اى سرداران كوفه كه اهل فتنه‏ها هستید اى كشندگان عثمان آنمرد امین.

این كار شما براى حزن و اندوه بس است شما را میزنم و على را (در میان شما) نمى‏بینم .

(17) منم آن امام قرشى امین كه بزرگان یمن و ساكنان نجد و عدن بامامت من خشنودند (بدانكه) من پدر حسین و حسن هستم.

(18) سوره احزاب آیه .16

(19) سوره صف آیه .4

(20) نهج البلاغه كلام .83

(21) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.

(22) نهج البلاغه كلام .65

(23) كشف الغمه ص .73

(24) ناسخ التواریخـكتاب صفین ص .419

(25) ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .35

(26) ممكن است بنظر بعضى چنین برسد كه على (ع) با آن نیروى باز و شجاعتى كه داشت براى از بین بردن معاویه كه بكلى شكست خورده و مستأصل شده بود چرا بكمك چند تن از یاران با وفایش مانند مالك اشتر و قیس بع سعد و دیگران منافقین را كه اشعث و هماهانش بودند مانند شامیان از دم تیغ نگذرانید تا مانعى در سر راه پیشروى خود نداشته باشد؟

پاسخ این اشكال اینست كه این عمل علاوه بر اینكه بمصلحت دین نبود از نظر علم الاجتماع نیز صحیح بنظر نمیامد زیرا لشگریانش بر او شوریده و در واقع او را بسمت یك امام مفترض الطاعه قبول نداشتند و الا با او مخالفت نمیكردند در اینصورت مقام او كه امارت مسلمین بود متزلزل و بلكه مقام و سمتى نداشت همچنانكه خود آنحضرت در آنموقع فرمود:انى كنت امس امیر المؤمنین فاصبحت الیوم مأمورا و كنت ناهیا فاصبحت منهیا. (من دیروز امیر مؤمنان بودم امروز مأمور شما شدم و دیروز شما را نهى میكردم و باز میداشتم و حالا شما را نهى میكنید) و خود مقام فى نفسه داراى ارزش و اعتبارى است كه سایر عوامل را تحت الشعاع خود قرار میدهد،جنگ او با معاویه بخاطر اغراض شخصى و منافع فردى نبود او بسمت امارت مؤمنین و خلیفه مسلمین بجنگ معاویه كه یاغى و طاغى بود آمده بود حال اگر در چنین موقعیكه لشگریانش شورش كرده بود بجنگ معاویه كه یاغى و طاغى بود آمده بود حال اگر در چنین موقعیكه لشگریانش شورش كرده بود بجنگ معاویه مى‏پرداخت و معاویه از او مى‏پرسید بچه علتى با من میجنگى آنحضرت حجتى نداشت زیرا اگر میگفت من امیر مؤمنان هستم معاویه میگفت كو مؤمنینى كه تو امیر آنها باشى؟تو مقام و سمتى ندارى و مؤمنین ترا بامارت قبول ندارند و در رفع اختلاف با ما همصدا میباشند و مانند ما حكمیت قرآن را خواستارند!بدینجهت بود كه آنحضرت از روى ناچارى آتش جنگ را خاموش ساخت و بحكمیت تن داد،عمرو عاص نیز بدین نكات پى برده بود كه چنین نفاق را در میان عساكر عراق بوجود آورد و بقول خودش آخرت را خراب كرد و دنیاى معاویه را آباد نمود!!

(27) ناسخ التواریخ كتاب صفین ص 427ـ .428

----------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:20
تاریخ

معاویه از دو فرد كثیف و پلید بوجود آمده كه بنا بقانون توارث خباثت ذاتى هر دو را به ارث برده بود.پدرش ابوسفیان رئیس مشركین و بت‏پرستان قریش بود و خداوند نیز بهمین عنوان در قرآن درباره او فرماید:

فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ایمان لهم (1) .

(با پیشوایان كفر جنگ كنید كه سوگندهاى آنها احترامى ندارد كه رعایت شود (2) .

ابوسفیان در اغلب غزوات پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله فرمانده لشگر بت‏پرستان و مشركین مكه بوده و در واقع جنگهاى احد و بدر و احزاب و سایر جنگها را او بوجود آورده بود،ابوسفیان مدت 21 سال با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مخالفت و دشمنى نمود و در فتح مكه از ترس شمشیر بظاهر اسلام آورد ولى در باطن بهمان كفر و بت پرستى خود باقى ماند.

و اما مادرش هند دختر عتبة بن ربیعة بن عبد شمس بود و با رسول اكرم صلى الله علیه و آله دشمنى فوق العاده داشته و در مكه آنحضرت را آزار میرسانید،در جنگ احد باتفاق چند تن از زنان دیگر پشت سر مردان حركت كرده و آنان را با دف زدن براى جنگ با مسلمین تشجیع مینمود و در خاتمه جنگ هم كه حمزه عموى پیغمبر صلى الله علیه و آله بدرجه شهادت رسیده بود بدستور هند وحشى قاتل حمزه جگر او را بیرون كشید و پیش هند برد و آن ملعونه از شدت عداوت تكه‏اى از كبد را در دهان خود گذاشت ولى نتوانست آنرا بجود و ناچار از دهان بیرون انداخت و از آن تاریخ به هند جگر خوار معروف گردید (3) .در زمان جاهلیت بولگردى و بدكارى شهرت داشت و معاویه هم در چنان موقعى از وى متولد گردیده بود.

زمخشرى در ربیع الابرار نقل میكند كه معاویه را بچهار پدر نسبت میدهند،ابى عمرو بن مسافر،عباس بن عبد المطلب،عمارة بن ولید،مردى سیاه بنام صباح (4) .

ابن ابى الحدید نیز در شرح نهج البلاغه بهمین مطلب اشاره كرده است (5) .

محمد بن عقیل مؤلف كتاب النصایح الكافیه مینویسد كه حسان بن ثابت هند و شوهرش را در نزد پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله هجو میكرد و آنحضرت و اصحابش باشعار او گوش میدادند،حسان در هجویات خود به هند نسبت زنا میداد و حضرت رسول صلى الله علیه و آله هم او را منع نمیكرد (6) .

معاویه از چنین پدر و مادرى بوجود آمده و خبث ذات و رذائل اخلاقى هر دو را دارا بود او نیز مانند پدرش در جنگهائى كه علیه مسلمین بر پا میشد شركت میكرد و از ترس شمشیر ظاهرا باسلام گرویده بود ولى در باطن در محو اسلام كوشش میكرد چنانكه حضرت امیر علیه السلام درباره اسلام آوردن معاویه و پدرش كه از ترس شمشیر و از روى اكراه و اجبار بوده ضمن نامه‏اى كه بمعاویه نوشته چنین فرماید:فانا ابو حسن قاتل جدك و خالك و اخیك شدخا یوم بدر،و ذلك السیف معى و بذلك القلب القى عدوى،ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا،و انى لعلى المنهاج الذى تركتموه طائعین و دخلتم فیه مكرهین (7) .

(منم ابو الحسن كشنده جد تو (عتبه پدر هند) و دائى تو (ولید بن عتبه) و برادر تو (حنظلة بن ابیسفیان) كه آنها را در جنگ بدر تباه ساختم و اكنون هم آن شمشیر دست من است و من با همان دل و جرأت دشمنم را ملاقات میكنم و دین دیگرى اختیارنكرده و پیغمبر تازه‏اى نگرفته‏ام،و من در راهى هستم (اسلام) كه شما باختیار و رغبت آنرا ترك نمودید و از روى اكراه و اجبار هم بآن داخل شده بودید.)

محمد بن جریر طبرى نقل میكند كه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:

اذا رأیتم معاویة على منبرى فاقتلوه.

(هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید او را بكشید.) و همچنین بنوشته طبرى ابوسفیان بر الاغى سوار بود و معاویه افسار مركب را گرفته و برادرش نیز از عقب مركب را براه میانداخت پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:

لعن الله الراكب و القائد و السائق (8) . (خداوند بهر سه لعنت كند)

دانشمند مسیحى جرج جورداق در جزء چهارم اثر نفیس خود بنام (الامام على) مینویسد:فرد شاخصى از بنى امیه كه تمام خصال و اعمال زشت امیه را دارا بود معاویة بن ابى سفیان است و اول چیزى كه از صفات معاویه بچشم میخورد اینست كه او از انسانیت و اسلام خبرى نداشت و اعمال او این مطلب را ثابت نمود كه او از اسلام دور بود (9) .

اما عمرو بن العاص

این شیطان مكار و یگانه حیله‏گر عرب نیز از نظر حسب و نسب مانند معاویه بوده و بنا بنوشته زمخشرى و ابن جوزى مادرش نابغه ابتداء كنیز بود و چون بفسق و فجور شهرت داشت مولایش او را آزاد ساخت،نابغه هم از آزادى خود سوء استفاده كرده و با این و آن رابطه پیدا نمود و در چنین موقعى عمرو را وضع حمل كرد.

عمرو ابتداء پنج پدر داشت زیرا ابولهب و امیة بن خلف و ابوسفیان و عاص و هشام بن مغیره در طهر واحد پیش مادر او بودند و پس از ولادت عمرو هر یك از آنها برسم جاهلیت ادعاى پدرى عمرو را مینمودند!بالاخره بخود نابغه واگذار كردند كه یكى از آن پنج نفر را تعیین كند او هم عاص را كه ثروتمندتر از دیگران بود انتخاب كرد در صورتیكه شباهت عمرو بابیسفیان بیشتر بود (10) !و خود ابوسفیان هم گفت بخدا نطفه عمرو را در رحم مادرش من گذاشتم حسان بن ثابت گوید :

ابوك ابوسفیان لا شك قد بدت‏ 
لنا فیك منه بینات الدلایل
(11)

(یعنى پدرت ابوسفیان است و از شكل و قیافه‏ات روشن است كه پسر او هستى) عمرو عاص نیز با پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله دشمنى داشت و قصیده‏اى در هجو آنحضرت سروده بود !پیغمبر عرض كرد خدایا من كه شاعر نیستم تا او را با شعر جواب دهم بعدد حروف ابیات قصیده‏اش بر او لعنت كن.

او همیشه در جبهه مخالفین رسول اكرم صلى الله علیه و آله بود و براى برگرداندن مهاجرینى كه بحبشه رفته بودند از جانب قریش بدانجا رفت و چون در حضور نجاشى جعفر بن ابیطالب او را محكوم نمود بناى شورش گذاشت و همچنین در زمان خلافت عمر كه از طرف او استاندار مصر بود در بیت المال مسلمین تصرفاتى كرد و مورد استیضاح عمر قرار گرفت و در اثر همكارى با معاویه هم مرتكب جنایاتى گردید كه در صفحات بعد به آنها اشاره خواهد شد.

بالاخره این دو فرد پلید (معاویه و عمرو) كه در تظاهر و دروغ و فریب و نیرنگ در تمام عرب مشهور و معروف بودند دل بدنیا بسته و بكمك هم تصمیم گرفتند كه در برابر على علیه السلام یگانه مرد حق و فضیلت پرچم افراشته و با او پنجه در افكنند بدینجهت معاویه با سپاهى انبوه از شام خارج و پس از طى طریق در محلى بنام صفین كه در كنار فرات بود فرود آمد و آمادگى خود را براى جنگ به آنحضرت اعلام نمود.

على علیه السلام نیز سپاهیان خود را در نخیله (12) سازمان رزمى داد و اشخاص مجرب و فرماندهان لایق را بفرماندهى واحدهاى سپاه خود منصوب نمود و در پنجم شوال سال 36 راه مدائن در پیش گرفت.

پس از رسیدن بمدائن چند روز در آنجا توقف كرده و بحوائج مردم رسیدگى‏نمود و سپس با عساكر خود بسوى صفین رفت و در برابر سپاهیان معاویه اردو زد.از جمله فرماندهان على علیه السلام میتوان مالك اشتر نخعى و قیس بن سعد و عمار یاسر و محمد بن ابى بكر و اویس قرنى و عدى بن حاتم و ابو ایوب انصارى و هاشم بن عتبه (مرقال) و خزیمة بن ثابت (ذو الشهادتین) را نام برد.

على علیه السلام در این جنگ نیز مانند جنگ جمل ابتداء به نصیحت و اندرز دشمنان پرداخت و نامه‏هائى مجددا بمعاویه نوشت و او را از عواقب وخیم جنگ بر حذر داشت و بسپاهیان خود نیز چنین فرمود:

لا تقاتلوهم حتى یبدؤكم،فانكم بحمد الله على حجة و ترككم ایاهم حتى یبدءكم حجة اخرى لكم علیهم،فاذا كانت الهزیمة باذن الله فلا تقتلوا مدبرا و لا تصیبوا معورا و لا تجهزوا على جریح و لا تهیجوا النساء باذى... (13)

(با آنها نجنگید تا اینكه آنها با شما بجنگ آغاز كنند خدا را سپاس كه شما داراى حجت و برهان هستید و جنگ نكردن شما با آنها تا با شما شروع بجنگ نكرده‏اند خود دلیل بر حجت دیگر شما بر آنها است،و اگر (جنگ بوقوع پیوست و براى آنان) شكست و گریزى با اراده خدا روى داد گریخته را نكشید و در مانده را زخمى نكنید و زخم خورده را از پا در میاورید،و زنان را با آزار رساندن به آنها تهییج مكنید اگر چه بشما و بفرماندهان شما ناسزا گویند ...)

از طرف دیگر معاویه هم نه تنها بنامه‏ها و نصایح على علیه السلام توجهى نكرد بلكه سپاهیان خود را نیز براى جنگ و خصومت آنحضرت تحریص نموده و ضمن خواندن خطبه‏اى گفت در این جنگ سستى نكنید و از جان خود نیز بگذرید زیرا شما بر حقید و براى شما حجت است و با كسى میجنگید كه بیعت عثمان را شكسته و خون او را بناحق ریخته و هیچ عذرى براى او در نزد خدا نباشد .

فانكم على حق و لكم حجة و انما تقاتلون من نكث البیعة و سفك الدم الحرام فلیس له فى السماء عاذر.عمرو عاص نیز نظیر سخنان معاویه با شامیان سخن گفت و آنها را براى جنگ و مقاتله تحریك نمود!

چون على علیه السلام از این امر مطلع گردید او نیز سپاهیان خود را گرد آورده و ضمن توضیح دسایس معاویه و عمرو عاص آنها را براى جنگ با شامیان آماده نمود و پس از حمد و ثناى الهى مطالبى چند در مورد تقویت روحیه آنها بدین شرح بیان فرمود:

اى بندگان خدا از خدا بترسید و (در موقع جنگ) چشمتان را از آنچه موجب ترس و وحشت شما شود فرو خوابانید و آوازتان را آهسته نموده و كمتر سخن بگوئید،و براى روبرو شدن با دشمن و جنگ با او و مبارزه و زد و خورد با شمشیر و رد و بدل نمودن نیزه و دست بگریبان شدن با وى دل قوى كنید و ثابت قدم باشید و یاد خدا را زیاد كنید كه شاید رستگار باشید،و از خدا و رسولش فرمانبردارى كنید و با یكدیگر ستیزه جوئى نكنید كه سست میشوید و نیروى شما كاهش یابد و صبر داشته باشید كه خداوند با صابران است،بار خدایا در دل اینها صبر قرار بده و اینها را یارى كن و پاداششان را بزرگ فرما.

اللهم الهمهم الصبر و انزل علیهم النصر و اعظم لهم الاجر (14) .

معاویه كه قبل از على علیه السلام بصفین رسیده بود اردوگاه خود را در محلى كه بآب نزدیكتر بود قرار داده و براى اینكه لشگریان على علیه السلام بآب دسترسى نداشته و در مضیقه باشند دستور داده بود كه از نزدیك شدن كوفیان بشریعه فرات ممانعت كنند ولى مالك اشتر بدستور على علیه السلام با یك حمله شدید و كشتن گروهى از شامیان آنها را پراكنده ساخته و شریعه فرات را متصرف شد و على علیه السلام پس از تصرف محل مزبور آبرا به هر دو سپاه مباح نمود .

چون تصرف شریعه فرات بدست مالك اشتر انجام گرفت و از طرفى معاویه شكست شامیان و پیروزى عساكر عراق را مرهون رشادت و شجاعت مالك میدانست تصمیم گرفت كه این شجاع بى نظیر را از میان بر دارد تا شامیان در آینده از شرحملات او آسوده باشند پس از جستجو در میان سپاهیان خود سهم نامى را كه از شجاعان مشهور و در سطبرى و زورمندى بازو حریفى نداشت پیش خواند و او را بجنگ مالك فرستاد.

سهم اسب بزرگى سوار شده و خود را غرق در فولاد ساخته بود پا بركاب زد و در مقابل لشگر عراق مالك را بمبارزه خواست!

مالك كه در میدانهاى كار زار چون شیر خشمگین حمله میكرد و با شمشیر آتشبار خود شجاعان عرب را دو نیمه میساخت پا بر اسب زد و در مقابل سهم ایستاد،سهم بقدرى شجاع و زورمند بود كه حتى عساكر عراق بر جان مالك بیمناك شدند.

سهم در حالیكه مالك را ناسزا میگفت با شمشیر آخته بر وى حمله كرد ولى مالك با زبر دستى و مهارت تمام حمله او را رد نمود و با شمشیر خود تا سینه سهم درید و بخاكش افكند و در آنحال دو تن از رزمجویان شام بر مالك تاختند اما مالك فرصتى بدانها نداد و هر دو را مقتول ساخته و بمحل خود باز گردید.

پس از قتل این شجاعان،معاویه عبید الله بن عمر را با عده‏اى مأمور حمله بر عساكر عراق نمود،عبید الله در حالیكه رجز میخواند و خود را میستود مبارز میخواست على علیه السلام نیز محمد بن ابى بكر را اجازت داد تا بمبارزه او برود.

محمد با گروهى بجنگ عبید الله شتافت و تا آخر روز این دو تن با افراد تحت فرماندهى خود با هم در مصاف بودند كه سپس معاویه شرحبیل را بكمك عبید الله فرستاد و از طرف على علیه السلام هم مالك بكمك محمد رفت و جنگ سختى میان سرداران على علیه السلام و سپاهیان معاویه در گرفت كه عده زیادى بقتل رسیدند و تا آخر ذیحجه سال 36 بهمین نحو جنگ میان سرداران قشون طرفین برقرار بود.

در این جنگ نیز على علیه السلام مانند همیشه سعى میكرد كه حتى الامكان از كشتار و خونریزى جلوگیرى شود ولى معاویه بهیچوجه حاضر نبود كه با آنحضرت كنار آید،بالاخره سال 37 هجرى فرا رسید و هر دو طرف حاضر شدند كه در ماه محرم جنگ را موقوف سازند،على علیه السلام بدین امر بیشتر راغب بود زیرا جاى امیدوارى بود كه شاید در طول این مدت توافقى میان طرفین حاصل شود و از جنگ‏و ستیز خوددارى گردد لذا با تمام قواى خود كوشش كرد كه معاویه را براه آورد و این غائله را خاتمه دهد ولى معاویه لجوج بر عناد و لجاجت خود افزود و حاضر نشد كه بصلح و صفا گراید،بالاخره ماه محرم منقضى شد و غره ماه صفر رسید و در همان روز نایره جنگ مجددا مشتعل گردید و تا 17 صفر سال بعد ادامه پیدا نمود،بدین ترتیب مدت این جنگ در كتب تاریخ بنا بحسابهاى مختلف كه شروع آنرا از شوال سال 36 (موقع خروج على علیه السلام از كوفه) و یا از غره صفر سال 37 دانسته‏اند از 12 الى 18 ما ثبت شده است .

این جنگ از جنگهاى خونین داخلى قوم عرب بود كه میتوان آنرا جنگ بین حق و باطل و یا نور و ظلمت نامید.

در چند روز اول جنگ على علیه السلام صلاح چنان دید كه جنگ بصورت تن بتن باشد و از كشتار زیاد جلوگیرى شود ولى شهادت عده از اصحاب و سرداران آنحضرت مانند عمار یاسر و اویس قرنى جنگ را بدرجه شدت رسانید.

معاویه مردى بنام اجیر را كه از شجعان عرب بود دستور داد براى جنگ با سرداران على علیه السلام بمیدان رود اتفاقا مبارز اینمرد غلام على علیه السلام بود كه بدست اجیر شربت شهادت نوشید على علیه السلام از شهادت غلام خود اندوهگین شد و فورا خود را مقابل اجیر رسانید،اجیر كه على علیه السلام را نمیشناخت با حالت غرور شمشیرى بر آنحضرت فرود آورد كه از طرف علیه السلام آن حمله رد شد و آنگاه على علیه السلام اجیر را با دست خود از روى زین بلند كرد و چنان بر زمین كوبید كه استخوانهایش خرد شد و در دم جان سپرد،سپس خود را بر آن سپاه انبوه زد و تیغ بر شامیان نهاد و پس از كشتار زیاد بمحل خود مراجعت فرمود.

l

روز چهارم صفر سال 37 بود كه ابو ایوب انصارى با سواران خود مأمور حمله بسپاه شام شد و خود بمقر فرماندهى معاویه تاخت بطوریكه هر كس در مسیر او قرار گرفته بود بضرب شمشیر بر زمین افتاد خود معاویه هم وقتى او را در نزدیكى پست فرماندهى خود دید فرار كرد و در میان شامیان مخفى شد،ابو ایوب پس از كشتن جمعى بسوى سواران خود برگشت و معاویه هم كه سخت اندوهگین و مضطرب‏شده بود شامیان را ملامت نمود كه چرا حملات ابو ایوب را در هم نشكستید و با این كثرت جمعیت شما او چگونه توانست تا سراپرده من برسد اگر هر یك از شما سنگى باو میزدید زیر سنگها میماند،مرقع بن منصور بمعاویه گفت گاهى سوارى وارد معركه میشود و از این كارها انجام میدهد من نیز اكنون مانند او بعساكر عراق حمله میبرم و تا سرا پرده على پیش میروم!

معاویه گفت ببینم چه میكنى!مرقع پا بركاب زد و با سرعت تمام رو بلشگر عراق نهاد و تصمیم گرفت كه راه را باز كند و خود را بنزد على علیه السلام برساند!ولى بمحض رسیدن بصفوف عساكر عراق ابو ایوب انصارى كه هنوز در صف مقدم جبهه بود بضرب شمشیر كله مرقع را از بدنش بیكسو افكند،خشم و غضب معاویه از این حادثه شدت یافت و بتمام سپاه شام فرمان حمله عمومى صادر نمود،على علیه السلام نیز بلشگریانش فرمان داد كه بحمله متقابله پردازند .

این نخستین حمله عمومى بود كه بین سپاه متخاصمین انجام گردید و فرماندهان على علیه السلام در آنروز با رشادت و شجاعت فوق العاده خود گروه كثیرى از سپاه نگونبخت معاویه را بدیار عدم فرستادند.

این خونریزى و اتلاف نفوس نتیجه هوى پرستى و نیرنگ معاویه بود كه از قبول نصیحت و اندرز خود دارى میكرد و مردم شام را بعناوین مختلفه فریب داده و جان آنها را دستخوش امیال شیطانى خود مینمود بدینجهت على علیه السلام تصمیم گرفت كه با خود معاویه روبرو شود و بهمین منظور خود را جلو سپاه شامیان انداخت و صدا زد كجاست پسر هند؟چون پاسخى نشنید مجددا معاویه را بمبارزه خواست و فرمود:اى معاویه تو كه ادعاى خلافت میكنى و باعث ریختن خون مردم میشوى اینك چون مردان بدر آى و با من مبارزه كن كه هر یك از ما دو تن غالب شد خلافت او را باشد و در اینكار هم قضاوت را بشمشیرهاى خود حوالت دهیم!

معاویه از ترس پاسخى نداد و همهمه میان شامیان پدیدار گشت ابرهة الصباح بن ابرهة كه از رزمجویان شام بود در تأیید فرمایش آنحضرت بسپاهیان گفت اى مردم بخدا سوگند اگر این وضع ادامه یابد یكى از شما نیز زنده نخواهد ماند چراخود را بكشتن میدهید كنار شوید تا على بن ابیطالب و معاویه با هم نبرد آزمایند،على (ع) چون سخن او را شنید فرمود هرگز از اهل شام سخنى نشنیده بودم كه مانند سخن ابرهه مرا خوشدل نماید.

اما معاویه كه از ترس ذوالفقار على علیه السلام در میان صفهاى آخر سپاه قرار گرفته بود بكسانى كه نزدیكش بودند گفت نقصان و خللى در عقل ابرهه روى داده است،بزرگان شام نیز بهمدیگر گفتند بخدا ابرهه در دین و دانش از ما داناتر است این نیست جز اینكه معاویه از جنگ با على هراسناك است (15) .

على علیه السلام چند مرتبه معاویه را بمبارزه طلبید ولى معاویه پاسخ نداد آخر الامر عروة بن داود از لشگر معاویه فریاد زد اكنون كه معاویه مبارزه با على را ناخوشایند دارد من بمبارزه او میروم و نعره زد كه اى پسر ابوطالب بجاى خود باش تا من در رسم و چون نزد آنحضرت رسید على علیه السلام چنان شمشیرى بر وى فرمود آورد كه در روى اسب دو نیمه ساخت بطوریكه بزین اسب هم آسیب رسید عروه پسر عموئى داشت كه بخونخواهى وى شتافت اما بمحض برخورد با على علیه السلام بضرب شمشیر آنجناب به پسر عمویش ملحق گردید و على علیه السلام هم بمحل خود باز گردید.

اما نبرد عمرو عاص با على علیه السلام هم تماشائى بوده و ماجراى آن نیز شنیدنى میباشد .

عمرو عاص شخص حیله‏گر و محتاطى بود او نه تنها از جنگ با على علیه السلام بیمناك بود بلكه با سایر رزمجویان مشهور هم درگیر نمیشد و در عین حال پیش مردم هم نمیخواست خود را جبون و بز دل نشان دهد،اتفاقا روزى على علیه السلام در لباس شخص ناشناس در آمده و آهسته آهسته وارد میدان شد و نزدیك سپاهیان شام رسید و سپس دور گشت،حركات آنروز على علیه السلام بیشتر برزمجوئى اشخاص ترسو شباهت داشت،عمرو عاص كه همیشه در جستجوى چنین اشخاص ترسو بود فرصت را مغتنم شمرد و براى اینكه او هم ضرب شستى نشان دهد بسوى آن‏سوار ناشناس شتافت كه بلكه با كشتن او شجاعت خود را بمردم شام نشان دهد غافل از اینكه آن سوار على علیه السلام است و چون به نزدیكى‏هاى او رسید این رجز را میخواند:یا قادة الكوفة من اهل الفتن‏ 
یا قاتلى عثمان ذاك المؤتمن‏كفى بهذا حزنا من الحزن‏ 
اضربكم و لا ارى ابا الحسن.
(16)

على علیه السلام كه عمرو عاص را كاملا در دسترس خود دید ناگهان چون شیر شرزه بر او تاخت و در پاسخ رجز عمرو چنین فرمود:

انا الامام القرشى المؤتمن‏ 
یرضى به السادة من اهل الیمن‏من ساكنى نجد و من اهل عدن‏ 
ابو حسین فاعلمن و بو حسن.
(17)

على علیه السلام ضمن معرفى خود با سرعت تمام بطعن نیزه او را از زین اسب بزمین انداخت و شمشیر خود را در بالا سر وى بجولان در آورد،عمرو چون على علیه السلام را شناخت خود را در بن بست عجیبى دید،بندهاى دلش پاره شد و تمام آرزوها و آمالش را نقش بر آب دید و مرگ را در جلو چشمان خود برأى العین مشاهده كرد.

وقتى برق شمشیر على علیه السلام چشمان بهت زده او را خیره نمود در حالیكه هیچگونه امید نجاتى نداشت از مكر خود و نجابت آنحضرت استفاده كرد و بهمانحال كه بپشت افتاده بود فورا دو پاى خود را بلند نموده و عورت خود را نمایان ساخت و بجاى سپر در برابر شمشیر على علیه السلام عورت او وقایه وى گردید.

على علیه السلام كه در بزرگوارى و حیا و كرم كفو و همتائى نداشت بحالت‏شرم از او رو گردانید و براه افتاد و فرمود خدا لعنت كند ترا كه مدیون و آزاد شده عورت خود گشتى،عمرو پاى خود را مدتى در هوا نگه داشت تا فاصله على علیه السلام با او زیاد گردید آنگاه ترسان و لرزان و افتان و خیزان رو بگریز نهاد و خون از دهان و بینى او میچكید بالاخره بهر ترتیبى بود خود را بسرا پرده معاویه رسانید و نفس راحتى كشید.

معاویه سخت بخندید و گفت اى عمرو چه نیكو حیله‏اى بكار بردى كه هیچكس را جز تو این حیله بفكر نرسد.برو سپاسگزار عورت خود باش كه مدیون آن شدى،و زهى آفرین بر اخلاق و عفت و كرم آنكه ترا رها نمود بخدا جز على كسى از تو نمیگذشت،معاویه ضمن گفتن این سخنان قهقهه سر میداد و عمرو را مسخره مینمود.عمرو عاص نیز جبن و ترس معاویه را یاد آور شد و گفت مگر على ترا بمبارزه دعوت ننمود چرا جواب ندادى و عار و ننگ را بر خود هموار نمودى؟معاویه گفت اى عمرو من اقرار میكنم كه با شجاعى چون على نمیتوان جنگید اما این عمل امروزى تو خیلى خنده‏دار بود!عمرو عاص از استهزاء و شماتت معاویه خشمگین شد و ضمن اینكه معاویه را ناسزا میگفت از نزد او كنار رفت.

با اینكه در اوائل جنگ سرداران على علیه السلام همیشه با فتح و پیروزى بر میگشتند مع الوصف آنحضرت همواره سعى میكرد كه شاید صلح و صفا جاى نفاق و كینه را بگیرد و از قتل و خونریزى ممانعت شود حتى در اثناى جنگ نیز از نصیحت و موعظه خوددارى نمیكرد ولى چون از این نصیحت و اندرز نتیجه‏اى نمیگرفت ناچار به جنگ و پیشروى ادامه میداد.

على علیه السلام براى لشگریان خود خطبه‏هاى آتشین و سخنان مهیج میفرمود و بمدلول (آنچه از دل بر آید لاجرم به دل نشیند) مواعظ و خطابه‏هایش نیروى ایمان و قدرت مبارزه را در لشگریان وى چندین برابر میكرد زیرا سخنان آنحضرت ملكوتى بود شنونده را منقلب میكرد.

على علیه السلام بر سپاهیان خود میفرمود:فرار از جنگ بعلت ترس از مرگ نتیجه ندارد و تا اجل كسى حتم و مقدر نشود كشته نخواهد شد و در این باره استناد بقرآن‏نموده و این آیه را تلاوت میفرمود:

قل لا ینفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قلیلا. (18)

همچنین آنها را بصبر و بردبارى دعوت میكرد و پاداش شهادت در راه خدا را بنا بمفهوم آیه :

ان الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله (19)

براى آنها تذكر میداد و حق و باطل را بر ایشان روشن میكرد و قواى روحى آنان را تقویت مینمود.

اصحاب و یاران او نیز اظهار انقیاد نموده و با جانبازى‏ها و فداكاریهاى خود مراتب ارادت و طاعت خود را نسبت به آنجناب عملا نشان میدادند.

معاویه نیز با وعده و وعید و با اعمال مكر و حیله سپاهیان خود را دلگرم مینمود و سعى میكرد كه با حیله و نیرنگ در میان لشگریان على علیه السلام هم نفاق و اختلاف بیندازد .

از كسانى كه در لشگر على علیه السلام بوده و فریب معاویه را خورد خالد بن معمر است كه از شجاعان نامى عرب بود،خالد بر حسب فرمان على علیه السلام با نه هزار نفر بیك حمله شدیدى پرداخت و از میان سپاه شامیان راهى چون كوچه باز نمود و تا پست فرماندهى معاویه پیش رفت و گروهى از مستحفظین و نگهبانان نزدیك معاویه را بقتل رسانید.

چون معاویه شكست لشگریان خود را دید بحیله و نیرنگ متوسل شد و یكى از نزدیكان خود را كه محرم اسرار او بود پیش خالد فرستاد كه اینهمه جنگ و كشتار چه سودى براى تو دارد بجاى كشتن مردم زمینه را براى خلافت من آماده نما تا در صورت پیروزى حكومت خراسان را بتو واگذار نمایم.

ادامه دارد ...

------------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:20
تاریخ


و الله لا یفلت منهم عشرة و لا یهلك منكم عشرة.

(نهج البلاغهـكلام 58)

پس از آنكه على علیه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفین بكوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آنحضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى این مدت كوتاه بقدرى در آزردگى خاطر مبارك على علیه السلام مؤثر واقع شد كه شرح آن قابل تقریر نمیباشد،شكست‏هاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه كرد.

تأثر و رنج على (ع) از معاویه و حیله‏گریهاى عمرو عاص نبود بلكه رنج و تأسف او از بیوفائى و احمقى و خونسردى لشگریان خود بود و میفرمود:

من از بیگانگان هرگز ننالم‏
كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

على علیه السلام بقدرى از لا قیدى و بیشرمى كوفى‏ها متأثر بود كه چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلكه از شر این قوم متلون و سست عنصر رهائى یابد،در یكى از خطبه‏هاى خود ضمن مذمت اصحابش فرماید:

و الله ان جائنى الموت و لیاتینى فلیفرقن بینى و بینكم لتجدننى لصحبتكم قالیا.

(بخدا سوگند اگر مرگ بسراغ من آید و البته خواهد آمد و میان من و شماتفرقه و جدائى اندازد مرا خواهید دید كه نسبت بمصاحبت شما بغض و كراهت دارم.)

پیشنهاد عمرو عاص در صفین موقع بلند كردن قرآنها با نیزه درباره حكمیت میان متخاصمین اختلاف بزرگى در میان عساكر عراق بوجود آورد كه میتوان آنرا علت العلل شكستهاى بعدى على علیه السلام دانست.

اختلاف على علیه السلام و معاویه در امر خلافت بحكمیت رجوع شد و علیرغم عقیده على علیه السلام از طرف آنحضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گردید،ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على علیه السلام گفتند تكلیف كشته‏شدگان چیست؟و بآنحضرت اعتراض كردند كه ما حكم خدا را خواستیم نه حكمیت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى بمخالفت هر دو سپاه برخاستند.

این قبیل اشخاص را عقیده بر این بود كه على علیه السلام و معاویه هر دو باطلند و حكم مخصوص خدا است و در نتیجه این عقیده و فكر موقع مراجعت از صفین بكوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على علیه السلام جدا شده و با بقیه سپاهیان آنحضرت مشاجره كرده و همدیگر را تكفیر مینمودند و پس از ورود بكوفه این گروه تحت فرماندهى عبد الله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهیان على علیه السلام كناره‏گیرى نمودند!

شعار این عده كه خوارج نامیده میشدند این بود كه:لا حكم الا لله.این گروه بظاهر عباد و زاهد بودند و پیشانى آنها از كثرت سجود پینه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نمیدانستند كه چه میكنند،على علیه السلام درباره آنان فرمود اینها حق را در ظلمات باطل میجویند !

این گروه نمیدانستند قرآن كه آنها حكومت آنرا خواهانند از كاغذ و مركب بوجود آمده است كس دیگرى كه احاطه كامل باحكام آن داشته باشد لازم است تا حكم خدا را از آن استخراج كند،بعقیده مسلمین عراق آنكس على علیه السلام بود كه در واقع قرآن ناطق بشمار میرفت ولى معاویه و طرفدارانش زیر بار نمیرفتند و در نتیجه عمرو عاص و ابوموسى را براى اینكار انتخاب كردند كه هیچیك چنین صلاحیتى را نداشتند.على علیه السلام عبد الله بن عباس را بسوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقیده خود منصرف نشدند و مهمترین ایراد و اعتراض آنها این بود كه چرا على با شامیان جنگید ولى از غارت اموال آنها جلوگیرى نمود؟و ثانیا ما حكمیت قرآن را خواسته بودیم چرا بحكمیت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امیر المؤمنین شروع نكرد و این امر میرساند كه خود على نیز بخلافت خود یقین نداشت و در اینصورت تكلیف قربانیان این جنگ چه خواهد بود؟

على علیه السلام خود بسوى آنها رفت و آنان را نصیحت كرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حكم قرآن هستم و براى همین منظور با معاویه جنگ میكردم و خود شما دیدید كه من با متاركه جنگ و انتخاب ابوموسى بحكمیت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه یافت و ابوموسى را هم علیرغم عقیده من خودتان براى حكمیت انتخاب كردید و اكنون هم ما بر سر رأى اولى هستیم و در صدد حمله مجدد بشام میباشیم پس شما هم ما را كمك كنید .

خوارج در پاسخ گفتند تو و ما كافر شده بودیم ما توبه كردیم ولى تو بهمان حال باقى مانده‏اى اول باید تو هم توبه كنى آنگاه ما هم مجددا ترا یارى میكنیم!!

این گروه بهمه بد میگفتند و شعارشان فقط تلاوت آیه:

و من لم یحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (1) .بود اما نمیدانستند آنكس كه بما انزل الله باید حكم كند على علیه السلام است.

چون على علیه السلام از هدایت آنها مأیوس شد چشم از كمك و یارى آنها پوشید و در صدد تهیه سپاه بمنظور حمله بشام بر آمد.

در خلال اینمدت حوادث دیگر نیز رخ داد كه هر یك بنوبه خود باعث شكست عراقیها و موجب تأسف و اندوه على علیه السلام گردید.

معاویه كه از رأى حكمیت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحكیم موقعیت خود كوشش میكرد و قلمرو حكومتش را توسعه میداد و چون ازاوضاع عراق و اختلاف و پراكندگى سپاهیان على علیه السلام اطلاع حاصل كرد در صدد بر آمد كه زمینه را براى حمله بعراق نیز آماده نماید!

ضحاك بن قیس را با عده‏اى در حدود چهار هزار نفر مأموریت داد كه دستبردى بخاك عراق بزند و تا جائیكه مقدور باشد از مردم عراق كشته و اموالشان را چپاول نماید و چنانچه بحمله متقابله بر خورد نماید عقب نشینى كرده و خود را بشام رساند و مقصود معاویه از این عمل ترسانیدن عراقیها و نشان دادن ضرب شست بآنها بود كه در آتیه بفكر حمله بشام نیفتند!

ضحاك كه مردى پلید و خونخوار بود دستور معاویه را بطور كامل اجرا نمود و خود را بمرز عراق رسانید و بقتل غارت مشغول گردید از جمله عمرو بن عمیس (برادر زاده عبد الله بن مسعود) را كشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون این خبر در كوفه بعلى علیه السلام رسید در حالیكه از شدت خشم بر خود میلرزید بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بیحال كوفه را مخاطب ساخته و فرمود:اى اهل كوفه اگر در راه خدا كار میكنید بسوى عمرو بن عمیس بشتابید كه از همكیشان شما گروهى كشته شده و جمعى نیز مجروح گشته‏اند،بروید با دشمنان پیكار كنید و بیگانه را از حریم دیار خود باز گردانید (چون از مردم ضعف و سستى دید فرمود) اى گروه سست پیمان و بى حمیت دوست داشتم كه بجاى هشت تن از شما یك تن از لشگریان معاویه را داشتم،بخدا سوگند حاضر بملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى همیشه از دیدار شما آسوده باشم،بمن خبر رسیده است كه معاویه ضحاك بن قیس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مایه هم عده‏اى از برادران شما را كشته و اموالشان را نیز تاراج كرده است در حالیكه شما در خانه‏هاى خود نشسته و براى دفاع از حریم خانه خود از جاى حركت نمیكنید (2) !

على علیه السلام حجر بن عدى را بتعقیب ضحاك فرستاد،ضحاك چندى در برابر حملات كوفیان مقاومت نمود ولى پس از آنكه نوزده نفر از سربازانش كشته شدند شبانه فرار كرده و راه شام در پیش گرفت.همچنین بسر بن ارطاة (همان فرد پلیدى كه در جنگ صفین به پیروى از عمرو عاص با نمایان ساختن عورت خود از دم شمشیر على علیه السلام جان سالم بدر برد) بدستور معاویه با گروه كثیرى به حجاز و یمن یورش برد و ضمن كشتن جمعى از شیعیان على علیه السلام و غارت اموال آنان بشام بازگشت،در آنموقع عبید الله بن عباس از جانب على علیه السلام والى یمن بود چون احساس كرد در برابر بسر یاراى مقاومت ندارد عمرو بن اراكه را بجاى خود گذاشت و خود از یمن خارج شد و رو بسوى كوفه نهاد،بسر پس از وارد شدن به یمن شروع بقتل و غارت نمود و عمرو بن اراكه را نیز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبید الله را سربرید بطوریكه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پیدا نمود و دیوانه شد.

چون على علیه السلام از قتل و غارت بسر خبر یافت ضمن نكوهش كوفیان حارثة بن قدامه را كه خود نیز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنید حارثة بتعقیب او میآید از ترس حارثه فرار كرد و خود را بشام رسانید (3) .

و باز معاویه یكى دیگر از سرداران خود را بنام سفیان بن عوف با ششهزار نفر جهت قتل و غارت و تولید آشوب بعراق فرستاد و سفیان وارد شهر انبار (از شهرهاى قدیمى عراق) شد و حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا را كشته و مشغول قتل و غارت گردید حتى بعضى از لشگریانش زر و زیور زنها را نیز از دست و گردن آنها گشوده و به یغما بردند،و همه این گرفتاریها نتیجه عدم توجه كوفیان بدستورات على علیه السلام بود و چون آنحضرت از این قضیه آگاهى یافت فراز منبر رفت و ضمن ایراد خطبه‏اى چنین فرمود:

بمن خبر رسیده است كه بدستور معاویه بشهر انبار شبیخون زده‏اند و حاكم آنجا را كشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانیده‏اند و یكى از لشگریان آنها بر یك زن مسلمان و یك زن كافره ذمیه وارد شده و خلخال و دست‏بند و گردن‏بند و گوشواره‏هاى او را در آورده است و آن زن بعلت اینكه نمیتوانسته او را از خود دور كند گریه و زارى كرده و از خویشان خود كمك طلبیده است،و دشمنان با غنیمت‏و دارائى بسیار بشام باز گشته‏اند،اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه در اثر حزن و اندوه بمیرد بر او ملامت نیست بلكه بنزد من هم بمردن سزاوار است.

وقتیكه شما را در تابستان بجنگ دشمنان خواندم گفتید حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتید اینروزها هوا سرد است و بما مهلت ده تا سرما برطرف گردد،شما كه عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار میكنید بخدا سوگند در میدان جنگ از شمشیر زودتر فرار خواهید نمود!یا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى كسانیكه عقل شما مانند عقل بچه‏ها و فكرتان چون اندیشه زنهاى تازه بحجله رفته است!

اى كاش شما را نمیدیدم و نمیشناختم كه نتیجه شناختن شما پشیمانى و غم و اندوه میباشد .

قاتلكم الله لقد ملاتم قلبى قیحا و شحنتم صدرى غیظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا.

خداوند شما را بكشد كه دل مرا بسیار چركین كرده و سینه‏ام را از خشم آكنده ساختید و در هر نفس جام غم و اندوه را پیاپى جرعه جرعه در گلویم ریختید و بسبب نافرمانى،رأى و تدبیرم را تباه ساختید (4) .

علاوه بر این قضایا،حوادث دیگرى هم بشرح زیر رخ داد كه باعث شكست عراقیها و موجب اندوه و رنج على علیه السلام گردید:

قیس بن سعد كه در اوائل خلافت على علیه السلام بحكومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفین براى فرماندهى یكى از واحدهاى رزمى احضار گردیده و بجاى وى محمد بن ابى بكر عازم مصر شده بود.

محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود كه معاویه از كار حكمیت فراغت یافت و چون حكومت مصر را بعمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن كشور برآمد.براى این منظور عده‏اى را بفرماندهى معاویة بن خدیج براى حمله بمصر روانه ساخت،عمرو عاص نیز مانند سابق حیله و نیرنگ خود را بكار برد و در داخل آن كشور مردم را علیه محمد شورانید.

محمد در برابر معاویه شكست خورد و قضایا را بعلى علیه السلام اطلاع داد و از وى كمك خواست.

على علیه السلام مالك اشتر را كه حاكم ایالت جزیره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا كار دیگرى باو رجوع فرماید زیرا مصر حاكمى مثل مالك میخواست تا نیرنگ‏هاى معاویه و عمرو عاص را با شمشیر پاسخ دهد.

مالك اشتر در ذیقعده سال 38 از كوفه خارج شد و راه مصر را در پیش گرفت،در بین راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را بحضور مالك رسانید،مالك اشتر كه بپیروى از على علیه السلام همیشه غریب نواز و نسبت بفقراء متفقد بود پرسید كیستى و از كجا میآئى؟

آنمرد گفت اسمم نافع است و در مدینه غلام عمر بن خطاب بودم و اكنون آزاد هستم و چون در مدینه بمن سخت میگذشت لذا از آن شهر خارج شده‏ام و خیال رفتن بمصر را دارم تا در آنجا كارى پیدا كنم (5) !

مالك گفت اگر مایل باشى و نزد من بمانى من پوشاك و خوراك ترا تأمین میكنم،نافع گفت چه سعادتى بهتر از این البته كه میمانم،مالك این مرد را نیز جزو لشگریانش همراه خود برد .

پس از طى مسافتى بشهر قلزم رسیدند كه تا مصر سه روز راه فاصله داشت،شب را در آنجا بیتوته نموده و صبح كه براه افتادند نافع بد طینت یك لیوان شربت از عسل درست كرد و مقدارى سم در آن ریخت و پیش مالك برد.

مالك كه در این چند روز خدمتگزارى این غلام را بیشائبه دیده بود لیوان شربت را سر كشید و لشگریانش را حركت داد و پس از چند ساعت راه‏پیمائى آثارانقلاب در قیافه مالك نمایان شد و رفته رفته حالش بهم خورد و از پشت زین بر زمین افتاد.

لشگریان مالك پیش دویدند و بدرمانش پرداختند اما سمى كه در شربت ریخته شده بود اثر خود را بخشید و همراهان او را متوجه قضیه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پیدا نكردند،مالك پس از چند لحظه دیده از جهان فرو بست و بسراى جاویدان شتافت و اطرافیانش با جنازه مالك بقلزم مراجعت نمودند.

نافع پس از خوراندن شربت بمالك از قلزم فرار كرده و پیش معاویه رفته بود هنگامیكه این خبر بمعاویه رسید بسیار خوشحال و مسرور شد و شامیان را نوید داد كه دیگر حمله على بشما عملى نخواهد شد زیرا پشت و پناه على علیه السلام مالك بود و نافع را نیز بسیار نوازش كرد و مردم شام را كه از شمشیر مالك داغى بر دل و كینه‏اى در خاطر داشتند اجازت داد تا آنروز را جشن گیرند.

از آنسو چون این خبر بگوش على علیه السلام رسید بسیار متأثر و اندوهگین شد بطوریكه از ته دل گریه را سر داد و فرمود مرگ مالك اشتر فاجعه بزرگى است دیگر نظیر مالك را نخواهیم دید مالك مانند شیرى بود كه از صداى او زهره دشمنان آب میشد و همچنان كه ملول و محزون بود فرمود:

مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا لا یرتقیه الحافر و لا یرقى علیه الطائر اما و الله هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا.

مالك چه كسى بود مالك اگر كوهى بود كوه بزرگ و بلندى بود كه نه رونده‏اى بقله آن میتوانست پاى نهد و نه پرنده‏اى میتوانست بر فراز آن پرواز كند،سوگند بخدا كه شهادت او اهل شام و مغرب را عزیز كرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از این پس مانند مالك را هرگز نخواهیم دید (6) .

على علیه السلام مجددا حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر سپرد و او را از جریان شهادت مالك آگاه گردانید،ولى معاویه و عمرو عاص دست از كینهـتوزى و نیرنگ بازى بر نمیداشتند و چند مرتبه بوسیله نامه محمد را تطمیع و تهدیدكردند و هر دفعه محمد بآنها صریحا جواب منفى داد و فداكارى و خلوص خود را نسبت بعلى علیه السلام بدانها گوشزد كرد.معاویه چون از تطمیع محمد مأیوس شد در صدد ایذاء او بر آمد و بمكروفسون عمرو عاص توانست مردم مصر را علیه محمد بشوراند.

محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحریكات معاویه باطلاع على علیه السلام رسانید و آنحضرت عین نامه او را در مسجد باهل كوفه قرائت فرموده و بار دیگر آنها را بسستى و لا قیدى مذمت كرد و تمام این شكست‏ها را كه پى در پى اتفاق میافتاد نتیجه بى حالى و بیغیرتى كوفى‏ها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر بفرماندهى مالك بن كعب بكمك محمد فرستاد ولى محمد در خلال اینمدت با عده معدودى كه طرفدار او بودند با معاویة بن خدیج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافیانش شكست خوردند و خود نیز بدرجه شهادت رسید.

على علیه السلام هنوز براى شهادت مالك اشتر عزا دار و اندوهگین بود كه خبر سقوط مصر و شهادت محمد بحضرتش رسید این خبر آن بزرگوار را بیش از پیش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود:همانقدر كه مردم نانجیب شام از شهادت مالك و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در این ماجرا بیشتر از شادى آنها است.

بارى نظیر اینگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و كنار رخ میداد و هر یك بنوبه خود موجب حسرت و اندوه میگشت من جمله حاكم بصره نیز بدسایس معاویه از اطاعت على علیه السلام سرپیچى كرده و براى تسخیر مكه نیرو میفرستاد.

روز بروز اوضاع مسلمین حقیقى كه تعداد آنها خیلى كم بود وخیمتر میشد و نصایح على علیه السلام نیز براى تحریك آنها بمنظور دفاع از شهرها و خاموش كردن این آشفتگى‏ها مؤثر واقع نمیگردید.

پس از مراجعت از صفین قریب دو سال این نابسامانیها ادامه داشت تا اینكه در سال چهلم هجرت على علیه السلام با ایراد چند خطابه آتشین كه حاكى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد كوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نیز با اینكه بمرور زمان خوى سلحشورى را كم كم از دست داده بودند در مقابل تهییج و تحریض على علیه السلام كه خود فرماندهى كل را بعهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى یك حمله قطعى و نهائى بمتصرفات معاویه بسیج كردند.

عده‏اى كه بسیج شده بود در حدود بیست هزار بود كه بفرمان على علیه السلام در نخیله اردو زده و براى بازدید آنحضرت حاضر شدند،على علیه السلام بفرمانداران و حكام خود نیز دستور كتبى داد كه قشون ولایات را تجهیز كنند و براى حركت بسوى شام به نخیله اعزام دارند و پیش از حركت از كوفه طرح كلى راه پیمائى و جزئیات آن همچنین اجراى قطعى و دقیق آنها بصورت چند دستور نظامى و ادارى بعموم فرماندهان زیر دست ابلاغ گردید.

ولى در اینموقع حادثه دیگرى رخ داد كه مسیر تاریخ مسلمین را عوض نمود و اجراى نقشه آنانرا عقیم گردانید.فرقه خوارج كه بشرح حال آنها سابقا اشاره گردید بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقیده سابق خود را مجددا تكرار كردند.

موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى كه از فرماندهان سپاه على علیه السلام در حضور آنحضرت تشكیل یافته بود مطرح گردید و چنین نتیجه گرفته شد كه اگر سپاه على علیه السلام بمنظور حمله بشام از كوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در اینصورت سپاهیان على علیه السلام باید در دو جبهه داخل و خارج بجنگ و قتال برخیزند پس مصلحت در آنست كه پیش از حركت بشام ابتدا كار را با خوارج یكسره كنند و سپس با خاطرى آسوده بسوى شام رهسپار شوند.

از آنجائیكه على علیه السلام همیشه از خونریزى و كشتار امتناع میكرد براى آخرین بار بوسیله نامه‏اى خوارج را نصیحت كرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاویه بكمك خود دعوت فرمود.

عبد الله راسبى نامه على علیه السلام را خواند و شفاها بحامل نامه گفت كه ازقول ما بعلى بگو تو كافرى اول باید توبه كنى آنگاه ما را بكمك خود دعوت كنى!!سپس دستور داد كه تمام خوارج بسوى نهروان عزیمت كنند.

تجمع این عده در نهروان بصورت یك پادگان در آمد و طرفداران این عقیده نیز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گردید بطورى كه بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشكیل میداد.

على علیه السلام نیز از پادگان نخیله كه قصد عزیمت بشام را داشت مسیر خود را عوض كرده به نهروان آمد.

موقعیكه على علیه السلام با سپاهیان خود به نهروان رسید فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند :لا حكم الا لله و لو كره المشركون.

على علیه السلام در عین حال كه با این جماعت خشمگین بود نسبت بآنها اظهار تأسف و دلسوزى هم میكرد زیرا آنها در عقیده‏اى كه داشتند اشتباه میكردند و متوجه آن اشتباه هم نمیشدند .

على علیه السلام در مقابل صفوف خوارج ایستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبد الله راسبى صحبت كرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و كلام شیوا آنها را باشتباهشان معترف ساخت و حقانیت خود را ثابت نمود در اینحال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على علیه السلام فرمود پرچم سفیدى در كنار نهروان بزنند و توبه كنندگان خوارج زیر آن جمع گردند.

تقریبا دو ثلث خوارج بظاهر توبه نموده و در كنار پرچم سفید قرار گرفتند،على علیه السلام نیز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقیه خوارج كه چهار هزار نفر بودند بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ایستادگى كردند على علیه السلام نیز ناچار با آنها به پیكار و قتال پرداخت.

پیش از شروع جنگ براى تقویت روحیه مسلمین كه در اثر مرور زمان و قتل و غارت چریكهاى معاویه پایه ایمان و جنگجوئى آنها ضعیف شده بود على علیه السلام فرمود كه از تمام این خوارج كمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنانكه از شما كمتر از ده نفر شهید خواهند شد و این فرمایش امام یكى از معجزات آنحضرت‏است كه پیش از وقوع حادثه از كیفیت آن خبر داده و جریان امر كاملا صحیح و منطبق با واقعیت بوده است!

بارى جنگ شروع شد و طولى نكشید كه آنگروه گمراه مقتول و نه نفر نیز از آنان فرار كردند و هفت نفر هم از سپاه على علیه السلام بدرجه شهادت نائل آمده بودند و بدین ترتیب پیش بینى آنحضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ بكوفه مراجعت نمودند،از جمله فراریان خوارج عبد الرحمن بن ملجم از قبیله مراد بود كه بمكه گریخته بود (7) .

پى‏نوشتها

(1) سوره مائده آیه .44

(2) ارشاد مفید جلد 1 باب سیم فصل 38 با تلخیص و نقل بمعنى.

(3) ناسخ التواریخ كتاب خوارج ص .643

(4) نهج البلاغه از خطبه .27

(5) نافع غلام عثمان بود براى اینكه مالك او را نشناسد خود را غلام عمر معرفى كرد.

(6) ناسخ التواریخ كتاب خوارج ص .521

(7) ـابن ملجم مرادى گمنام بود هنگامیكه على علیه السلام كوفیان را براى جنگ صفین بسیج میكرد چشمش بوى افتاد و طبق علائمى كه درباره قاتل خود از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیده بود او را شناخت و فرمود:تو عبد الرحمن بن ملجم هستى؟عرض كرد بلى یا امیر المؤمنین !

على علیه السلام رو بحاضرین كرد و یكمصرع از شعر عمرو بن معد یكرب را خواند:ارید حیاته (حبائه) و یرید قتلى!یعنى من حیات او (یا عطیه براى او) میخواهم و او قتل مرا میخواهد !عرض كردند دستور فرمائید او را بكشیم،على علیه السلام فرمود مگر میشود قبل از جنایت قصاص كرد؟

--------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:18
تاریخ

ألا و ان معاویة قاد لمة من الغواة و عمس علیهم الخبر حتى جعلوا نحورهم اغراض المنیة .

(نهج البلاغه كلام 51)

جنگ جمل با شرحى كه گذشت بنفع على علیه السلام خاتمه یافت ولى این فتح و پیروزى او را براى همیشه آسوده نكرد بلكه مدعى و رقیب دیگرى مانند معاویة بن ابیسفیان در شام بود كه از زمان خلافت عمر در آنشهر فرمانروائى كرده و از دیر باز در حكومت آن ناحیه چشم طمع دوخته بود و همیخواست كه تا آخر عمر در آنجا مستقلا امارت نماید بدینجهت على علیه السلام ناچار بود كه این رقیب حیله‏گر و اتباعش را هم كه بقاسطین مشهور بودند از میان بردارد.

على علیه السلام براى حمله بشام كوفه را مركز فعالیت خود قرار داده و به تجهیز سپاه پرداخت.

از طرفى مالك اشتر كه بفرماندارى نصیبین منصوب شده بود در بین راه با ضحاك بن قیس والى حران مصادف شد و چون ضحاك از جانب معاویه فرماندار آن ناحیه بود راه را براى حركت مالك مسدود ساخت ولى مالك با او نبرد داده و لشگریان وى را متوارى ساخت.

چون معاویه از شكست ضحاك با خبر شد فورا عبد الرحمن بن خالد را با لشگرى‏انبوه بجنگ مالك فرستاد و عبد الرحمن با سرعتى تمام با سربازان خود در اراضى رقه روبروى مالك فرود آمد و با اینكه نیروى او از هر جهت كامل و چند برابر عده مالك بود ولى در اثر حملات شجاعانه مالك شكست فاحش یافته و مجبور بفرار شد،سربازان مالك نیز بتعاقب آنها پرداخته و همه را بكلى از آنحدود خارج ساختند ورقه و جزیره را كه در دست شامیان بود بتصرف خود در آوردند.

مالك اشتر نامه‏اى بعلى علیه السلام نوشت و فرار ضحاك و شكست عبد الرحمن را به آنجناب توضیح داد و بحیله گریهاى معاویه اشاره كرد و اضافه نمود كه بهترین دلیل بر مخالفت معاویه نسبت بعلى علیه السلام لشگر فرستادن او بجنگ مالك است و خود نیز براى یك جنگ بزرگ و قطعى آماده و مهیا است.

چون نامه مالك بدست على علیه السلام رسید بر فراز منبر رفت و پس از قرائت نامه مالك خدعه و حیله‏گرى معاویه را بدانها تذكر داد تا عده‏اى كه دشمنى معاویه را با على علیه السلام چندان یقین نمیكردند از شك و تردید خارج شده و قول حتمى دادند كه آنحضرت در اینمورد هر گونه صلاح بداند و دستور دهد آنها نیز اطاعت خواهند نمود.

سابقا اشاره شد كه على علیه السلام پس از انتخاب شدن بخلافت در مدینه در صدد حمله بشام بود كه شنید طلحه و زبیر بصره را متصرف شده و عامل او را بیرون كرده‏اند لذا از تصمیم خود منصرف شد و راه بصره را در پیش گرفت و علت تصمیم آنحضرت براى حمله بشام این بود كه معاویه در پاسخ نامه او كه معاویه را به بیعت خود فرا خوانده بود نه تنها تن به بیعت نداده بلكه مانند طلحه و زبیر على علیه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و خونخواهى از قتله عثمان را بهانه و دستاویز خود قرار داده بود.

معاویه در نامه‏اش چنین نوشته بود:از معاویة بن صخر بعلى بن ابیطالب اما بعدـبجان خودم سوگند اگر دامن تو بخون عثمان آلوده نبود مسلمین كه با تو بیعت كردند تو نیز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ولى تو مهاجرین را بقتل عثمان تحریك كردى و انصار را از یارى او ممانعت نمودى و مردم نادان سخن ترا اطاعت كرده واو را مظلومانه بقتل رسانیدند،اكنون مردم شام از پاى ننشینند و دست از مقاتلت تو بر ندارند تا اینكه قتله عثمان را به آنها سپارى و امر خلافت را هم بشورى واگذارى و حجت تو بر من مانند حجت تو بر طلحه و زبیر نیست زیرا آنها با تو بیعت كرده بودند ولى من با تو بیعت نكرده‏ام همچنین حجت تو بر مردم شام مانند حجت تو بر مردم بصره نیست چه اهل بصره ترا اطاعت كرده بودند اما شامیان ترا اطاعت نكرده‏اند و اما شرافت ترا در اسلام و قرابت ترا با پیغمبر و موقعیت ترا در میان قریش انكار نمیكنم و السلام (1) !

از آنچه تا كنون درباره قتل عثمان گفته شد چنین بر میآید كه موضوع خونخواهى از قتله عثمان در آنروزها براى هر یاغى و طاغى دستاویز و بهانه‏اى براى فتنه انگیزى شده بود و عجب اینكه همان قتله عثمان ادعاى خونخواهى میكردند و كسى را متهم این ماجرا مینمودند كه نه تنها در قتل عثمان دخالتى نداشت بلكه بمنظور خیر خواهى او را نصیحت كرد و در موقع محاصره خانه‏اش بوسیله مردم مدینه براى رفع تشنگى او آب هم بمنزل وى فرستاده بود!

استاد عبد الله علایلى در كتاب ایام الحسین كه از تألیفات اوست چنین مینویسد:

از شگفتى‏هاى مسخره آمیز تقدیر اینست كه عمرو عاص مردم را بر كشتن عثمان تحریك كند،عایشه روبروى او آشكارا بمخالفت برخیزد،معاویه از یارى او شانه خالى نماید،طلحه و زبیر بمخالفین وى كمك كنند و آنگاه اینها هر یك دیگرى را بخونخواهى او تشویق كنند و خون عثمان را از على بن ابیطالب كه خیر خواهانه باو اندرز داده و او را از این سرانجام بر حذر داشته و در پیشامدها سپر بلاى او شده است مطالبه نمایند (2) !

بارى على علیه السلام نامه معاویه را پاسخ نوشت كه بیعت من یك بیعت عمومى است و شامل همه افراد مسلمین میباشد اعم از كسانى كه در موقع بیعت در مدینه حاضر بوده و یا كسانى كه در بصره و شام و شهرهاى دیگر باشند و تو گمان كردى‏كه با تهمت زدن قتل عثمان نسبت بمن میتوانى از بیعت من سرپیچى كنى و همه میدانند كه او را من نكشته‏ام تا قصاصى بر من لازم آید و ورثه عثمان در طلب خون او از تو سزاوارترند و تو خود از كسانى هستى كه با او مخالفت كردى و در آنموقع كه از تو كمك خواست وى را یارى نكردى تا كشته شد.

على علیه السلام در نامه دیگرى هم كه بمعاویه نوشته بدین مطلب اشاره كرده و فرماید:

فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتلته فانك انما نصرت عثمان حیث كان النصر لك و خذلته حیث كان النصر له (3) .

(و اما زیاد سخن گفتن تو درباره عثمان و كشندگان او بیمورد است زیرا تو عثمان را وقتى كه بسود خودت بود یارى كردى ولى در آنموقع كه كمك تو بحال او سودمند بود او را یارى نكردى.)

على علیه السلام از موقع ورود بكوفه چند ماهى كه در آنشهر اقامت داشت براى جلوگیرى از وقوع جنگ با شامیان چند مرتبه بمعاویه نامه نوشته و او را نصیحت كرد و عواقب وخیم مخالفت و ناسازگارى او را كه موجب جنگ و خونریزى گردید بوى تذكر داد ولى از اینهمه نامه‏نگارى نتیجه‏اى حاصل نشد و معاویه لجوج هر دفعه در پاسخ نامه‏هاى آنحضرت همان سخنان سابق خود را نوشته و او را بقتل عثمان متهم نمود!و یكى از نامه‏هاى خود را بوسیله مردى از طایفه عبس كه (در اثر تبلیغات سوء معاویه) از دشمنان على (ع) بود بحضور آنحضرت فرستاد و چون آنمرد وارد كوفه شد یكسر بمسجد رفت و نامه معاویه را تقدیم نمود.

على علیه السلام از او پرسید در شام چه خبر است؟آنمرد با گستاخى گفت سینه تمام اهل شام از بغض و كینه تو مالامال است و تا خون عثمان را از تو نستانند آرام نخواهند نشست!

على علیه السلام فرمود اى احمق معاویه ترا گول زده است كشندگان عثمان‏جز چند نفر كه یكى از آنها نیز معاویه بود كس دیگرى نیست،چند نفر از اصحاب آنجناب خواستند آنمرد را بقتل رسانند اما على علیه السلام مانع شد و فرمود او سفیر است و بر سفیر باكى نیست آنگاه نامه معاویه را باز كرد و دید فقط نوشته شده:بسم الله الرحمن الرحیم.و بچیز دیگرى اشاره نگردیده است على علیه السلام فرمود معاویه تصمیم جنگ دارد!و سپس سخنى چند از حسن نیت خود و مكر و فریب معاویه بمردم صحبت كرد و آنها را براى مبارزه با حیله گریهاى معاویه دعوت فرمود.

سفیر معاویه كه از بزرگوارى و سخنان على علیه السلام بهیجان آمده بود بلند شد و گفت :یا امیر المؤمنین مرا ببخش من ترا بیش از هر كس دشمن داشتم ولى اكنون دوستت دارم زیرا حقایق امور بر من روشن شد و دانستم كه معاویه تمام مردم شام را مثل من فریفته است اجازت فرما كه پس از این در ركاب همایون تو خدمتگزار باشم و بدینوسیله كینه و بغض سابق را بارادت و محبت تو تبدیل گردانم،على علیه السلام او را نوازش كرد و باصحاب خود فرمود كه از وى نگهدارى كنند.

چون این خبر بمعاویه رسید بسیار اندوهگین شد و گفت این مرد تمام اسرار ما را بعلى خواهد گفت پس خوبست پیش از اینكه على بما حمله كند ما در اینكار باو پیشدستى كنیم.

معاویه براى انجام این امر از تمام بزرگان نزدیك بخود و از صحابه پیغمبر صلى الله علیه و آله كه در مدینه بودند و مخصوصا از بنى امیه دعوت نمود كه در این مورد با وى همكارى كرده و او را یارى و مساعدت نمایند لذا براى هر یك از آنان نامه جداگانه نوشت و آنها را بكمك خود خواند ولى جز بنى امیه كسى بدعوت او پاسخ مثبتى نداد حتى عبد الله بن عمر صراحة نوشت كه از حیله و نیرنگ معاویه با خبر است و او خود از فرستادن كمك براى عثمان عمدا خوددارى نمود تا عثمان كشته شود و او مستقلا در شام حكومت كند.

بعضى از رجال و صحابه نیز جوابى شبیه پاسخ عبد الله بمعاویه دادند و از همكارى با او خوددارى نمودند و معاویه فقط بپشتیبانى بنى امیه در صدد مقابله و مقاتله با على علیه السلام بر آمد ولى پیش خود فكر كرد كه انجام اینكار بدین سادگیها هم‏نیست و طرف شدن با على علیه السلام كار هر كسى نباشد زیرا على علیه السلام از هر جهت بر معاویه امتیاز و برترى دارد و از نظر زهد و علم و شجاعت و تقوى طرف قیاس با معاویه نیست و از حیث حسب و نسب و قرابت به رسول خدا صلى الله علیه و آله هم بر معاویه رجحان و برترى دارد و همه مردم او را میشناسند و ترجیح معاویه بر على علیه السلام موقعى امكان پذیر است كه نیروى تفكر و عاقله اشخاص از بین رفته باشد.

گاهى در ذهن خود مجسم مینمود كه صحنه كارزار است و على علیه السلام او را بمبارزه میطلبید آنگاه از عجز و ناتوانى خود در برابر آنحضرت لرزه بر اندامش میافتاد و هیولاى مرگ را بچشم خود مشاهده میكرد ولى با همه این احوال دل از حب جاه و هواى حكومت بر نمیداشت.

مدتى در اثر این خیالات شب و روز او یكى بود و نمیدانست بچه ترتیب مقصود شوم خود را بمرحله اجرا در آورد بالاخره برادرش عتبة بن ابیسفیان گفت تنها راه حل این مسأله همراه كردن عمرو عاص است با خود زیرا او از نظر سیاست و مكر در تمام عرب مشهور است و جائیكه مكر و حیله در كار باشد فریفتن مردم عوام كار ساده و آسان است و چون عقل و شعور مردم با مكر و حیله ربوده گردد در آنحال ترجیح تو بر على امكان پذیر خواهد بود!

معاویه گفت عمرو عاص این دعوت را از من نپذیرد زیرا او هم میداند كه على از هر جهت بر من رجحان و برترى دارد عتبه گفت عمرو مردم را میفریبد تو هم با پول و وعده عمرو را بفریب ! (4)

معاویه پیشنهاد برادرش را پسندید و نامه‏اى با آب و تاب تمام بعمرو عاص كه در آنموقع در فلسطین بود فرستاد و مضمون نامه بطور خلاصه این بود كه من از جانب عثمان در شام حاكم هستم و عثمان هم خلیفه پیغمبر بود كه در خانه‏اش تشنه و مظلوم كشته شد و تو میدانى كه مسلمین در قتل او بسیار غمگین‏اند و لازم است كه از قتله عثمان خونخواهى كنند و من تو را دعوت میكنم كه در این خونخواهى‏شركت كنى و از این پاداش و ثواب بزرگ بهره ببرى!

معاویه كه ابتدا نمیخواست منظور حقیقى خود را بعمرو عاص اظهار كند و هدفش از دعوت عمرو فقط استفاده از وجود او براى پیروزى در جنگ بود بدون اعلام مقصود اصلى خود او را براى شركت در خونخواهى از كشندگان عثمان كه على علیه السلام را بدان متهم ساخته بود دعوت نمود،اما عمرو كه در حیله‏گرى و سیاست در تمام عرب نظیرى نداشت بمحض خواندن نامه مقصود معاویه را دانست و بدون اینكه به روى او آورد و به او بفهماند كه مقصودش را دانسته است پاسخ وى را چنین نوشت كه اى معاویه مرا بر خلاف حق بجنگ على ترغیب نموده‏اى در حالیكه على برادر رسول خدا و وصى و وارث اوست و تو هم كه خود را حاكم عثمان میدانى با كشته شدن او دوره حكومت تو نیز خاتمه یافته است،آنگاه راجع باسلام و ایمان على علیه السلام و شرح جنگها و خدمات نظامى او اشاره كرده و آیاتى را كه درباره آنحضرت نازل شده و احادیثى را كه از پیغمبر صلى الله علیه و آله در مورد وى رسیده است همه را مفصلا بمعاویه نوشته و در آخر نامه اضافه كرد كه پاسخ نامه تو این است كه من نوشتم.

معاویه كه دید تیرش بسنگ خورده و نتوانسته عمرو را بدون قید و شرط از فلسطین بشام كشد ناچار تا حدى پرده از روى كار كنار زد و مجددا نامه‏اى با اختصار چنین نوشت:اى عمرو جنگ طلحه و زبیر را با على شنیدى و اكنون مروان بن حكم نیز با جمعى از اهل بصره نزد من آمده و على هم از من بیعت خواسته است و من چشم براه تو دارم تا در اطراف این مسأله با تو سخن گویم پس در آمدن بسوى من تعجیل كن كه در نزد من جاه و مقام و منزلتى خواهى داشت.

چون نامه معاویه بعمرو عاص رسید پسران خود عبد الله و محمد را فرا خواند تا نظر آنها را نیز در اینكار بداند،عبد الله پدرش را از رفتن بسوى معاویه منع كرد ولى محمد او را بدینكار ترغیب نمود عمرو گفت عبد الله آخرت مرا در نظر گرفت ولى محمد دنیاى مرا خواست،و با اینكه عمرو این مطلب را بهتر از همه‏میدانست باز بدنیا گروید و آخرت را فراموش كرد . (5)

عمرو عاص با سرعتى تمام طى طریق كرد و خود را بشام رسانید و معاویه مقدم او را گرامى شمرد و بنحو شایسته‏اى از وى پذیرائى نمود و چون خانه از بیگانگان خالى شد معاویه كه عمرو عاص را بدست آورده بود باز مانند سابق بطور رسمى سخن گفت و دم از خونخواهى عثمان زد و او را هم بدین كار ترغیب نمود!

عمرو كه دید معاویه میخواهد او را بدون هیچ قید و شرطى در این امر خطیر وارد نماید زبان به مدح و ثناى على علیه السلام گشود و خدمات او را در پیشرفت اسلام بیان كرده و رشادتهایش را در غزوات پیغمبر صلى الله علیه و آله یاد آور شد و بعد بحالت اعتراض بمعاویه گفت اقدام تو در اینكار نه تنها ساده و آسان نیست آخرت ترا نیز تباه گرداند.

معاویه گفت من براى طلب آخرت اینكار را پیش گرفتم،چه كارى بهتر از این كه من براى طلب خون عثمان قیام كنم زیرا عثمان خلیفه رئوف و مهربانى بود كه مظلومانه كشته شده است!

عمرو گفت اى معاویه تو مرا دعوت كردى كه مردم را فریب دهم حالا خودت میخواهى مرا بفریبى؟ !و با من كه از جهت مكارى در تمام عرب نظیرى ندارم مانند اشخاص عوام و عادى سخن میگوئى؟

كدام آدم عاقل سخنان ترا باور میكند اگر تو واقعا دلت بحال عثمان میسوزد چرا موقعیكه او در محاصره بود و از تو استمداد میكرد بیاریش نیامدى؟تو چشم طمع بخلافت دوخته‏اى و خونخواهى عثمانرا بهانه كرده‏اى و اگر میخواهى من نیز در اینكار با تو همكارى كنم باید بزبان خود من سخن بگوئى و از در صداقت و یكرنگى برآئى زیرا من و تو همدیگر را خوب میشناسیم و نیرنگ زدن ما بیكدیگر بى معنى ودور از عقل است و براى اینكه من با تو همدست شوم همچنانكه تو خلافت را براى خود میخواهى باید حكومت مصر را هم بمن واگذار كنى و متعهد شوى كه همیشه از آن من باشد و هیچوقت پس نگیرى!

معاویه كه دید عمرو عاص از نیت او آگاه بوده و از طرفى جز بواگذارى حكومت مصر با او همكارى نخواهد كرد ناچار تقاضاى او را پذیرفت و قرار دادى میان آندو نوشته و امضاء گردید كه معاویه در صورت پیروزى بر على علیه السلام و احراز مقام خلافت،حكومت مصر را بعمرو واگذار كند و در اینجا هم معاویه در صدد حیله بر آمد و در آخر قرار داد بكاتب گفت:اكتب على ان لا ینقض شرط طاعته.

یعنى بنویس كه عمرو شرط اطاعت معاویه را نشكند و مقصودش این بود كه از عمرو عاص بر طاعت خود به بیعت مطلقه اقرار بگیرد كه اگر مصر را هم باو نداد او نتواند از طاعت وى سرپیچى كند اما عمرو كه از معاویه زرنگتر بود بكاتب گفت:اكتب على ان لا ینقض طاعته شرطا.بنویس كه اطاعت او را با توجه بشرطى كه شده است نشكند یعنى اگر معاویه حكومت مصر را ندهد طاعت او واجب نخواهد بود.

بالاخره عمرو عاص تعهد كتبى از معاویه گرفت و خود را در اختیار او قرار داد و از آن پس وزیر و مشاور وى گردید (6) .

معاویه در اولین فرصت عمرو عاص را بحضور طلبید و مشكلات كار را بوى‏عرضه داشت از جمله گرفتاریهاى معاویه این بود كه محمد بن ابى حذیفه كه اولین دشمن معاویه بود از زندان گریخته بود و معاویه از فرار وى سخت آشفته و ناراحت بود لذا بعمرو گفت اگر من از شام بمنظور جنگ با على خارج شوم میترسم محمد از پشت سر بشام حمله كرده و بر اوضاع مسلط شود و بغرنجتر از آن موضوع جنگ با على است كه او كسانى را از جانب خود بدینجا فرستاده و از من بیعت خواسته است،دولت روم نیز از این اختلافات مسلمین استفاده كرده و در صدد استرداد شام میباشد.

عمرو عاص كمى اندیشید و گفت چیزى كه مهم است همان جنگ با على است زیرا محمد بن ابى حذیفه اهمیتى ندارد و دولت روم را نیز میتوان با ارسال تحف و هدایا فعلا راضى نگاهداشت بنابر این تلاش اصلى تو باید براى جنگ با على باشد!

معاویه گفت هر چه گوئى من انجام دهم،عمرو عاص عده‏اى را بتعقیب محمد فرستاد و آنان فورا محمد را دستگیر كرده و از بین بردند سپس معاویه امپراطور روم را نیز با ارسال تحف و هدایا سرگرم نمود و آنگاه تمام همت خود را براى تجهیز سپاه بمنظور جنگ با على علیه السلام بكار برد.

معاویه در این باره از هیچ حیله و تزویر و ریا و دروغ خود دارى نكرد و به بهانه خون عثمان مردم شام را علیه على علیه السلام شورانید و در همه جا بآنحضرت تهمت زد و تا توانست كینه او را در دل شامیان آكنده نموده و در حدود سیصد هزار نفر براى جنگ تجهیز و آماده كرد.

از آنسو على علیه السلام هم كه از مكاتبات زیاد با معاویه در مورد تسلیم و بیعت او نتیجه نگرفته و نامه مالك اشتر نیز دلالت بر جنگ معاویه با آنحضرت میكرد و همچنین از پیوستن عمرو عاص باردوى معاویه نیز آگاهى یافته بود بعبد الله بن عباس كه والى بصره بود مرقوم فرمود مردم آن شهر را تجهیز كرده و بكوفه بیاورد و چند نفر دیگر من جمله مالك اشتر را نیز احضار نمود و خود نیز بمنبر رفت و كوفیان را از هدف و مقصود معاویه آگاه گردانید و آنگاه به بسیج سپاه پرداخت.

پیش از شرح وقایع جنگ صفین ابتداء توضیح مختصرى از بیو گرافى معاویه‏و عمرو عاص لازم بنظر میرسد تا در برابر على علیه السلام كه مظهر حق و فضیلت و عدالت بود این دو حیله‏گر عرب نیز كه علیه آنحضرت متحد شده و حوادث جنگ صفین را بوجود آوردند بخوبى شناخته شوند .

پى‏نوشتها:

(1) ناسخ التواریخ كتاب صفین ص .144

(2) صلح امام حسن ص .122

(3) نهج البلاغهـكتاب .37

(4) ولى بعقیده نگارنده حب دنیا كه لازمه‏اش جاه طلبى است عمرو عاص و معاویه (هر دو را) فریب داد و آخرتشان را تباه نمود.

(5) عمرو عاص در سن پیرى فریفته دنیا شد و بسوى معاویه رفت در حالیكه از عمر او بیش از 6 سال باقى نمانده بود زیرا در سال 42 یا 43 هجرى كه والى مصر بود در همانجا در گذشت .آرى چنین است:

آدمى پیر چو شد حرص جوان میگردد 
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد.

(6) عمرو عاص را پسر عمى بود كه وقتى شنید عمرو چنین تعهدى از معاویه گرفته است ضمن ملامت وى اشعارى سرود كه این چند بیت از آن میباشد:

الا یا عمرو ما احرزت مصرا 
و ما ملت الغداة الى الرشاد 
و بعت الدین بالدنیا خسارا 
فانت بذاك من شر العباد 
وفدت الى معاویة بن حرب‏ 
فكنت بها كوافد قوم عاد 
الم تعرف ابا حسن علیا 
و ما نالت یداه من الاعادى‏ 
عدلت به معاویة بن حرب‏ 
فیا بعد الصلاح من الفساد

(ناسخـكتاب صفین ص 136)

---------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:17
تاریخ

ایها الناس ان عایشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبیر و كل منهما یرى الامر له دون صاحبه...

(على علیه السلام)

علت وقوع جنگ جمل موضوع اختلاف طبقاتى مردم بود كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله خلفاى وقت آنرا بوجود آورده بودند و چون خلافت على علیه السلام یك نهضت انقلابى علیه روش گذشتگان و باز گردانیدن اوضاع بزمان پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله بود از اینرو گروهى مانند طلحه و زبیر كه خود را در خلافت آنحضرت از نظر موقعیت اجتماعى مانند افراد عادى مشاهده كرده و منافع مادى خود را در خطر میدیدند علیه او دست بمبارزه و شورش زدند و چنانكه سابقا اشاره گردید چون آندو تن در برابر تقاضاهاى خود از على علیه السلام پاسخ منفى شنیده و در مدینه هم قادر باجراى نقشه خود نبودند از اینرو مكه را براى انجام مقاصد خود انتخاب كرده و در صدد شدند كه عازم آن شهر شوند لذا خدمت على علیه السلام آمده و اجازه خواستند كه براى بجا آوردن مراسم عمره بمكه روند!

على علیه السلام فرمود شما براى رفتن بهمه شهرها آزادید ولى این مسافرت شما بدون حیله و نیرنگ نیست،شما نقشه‏اى طرح كرده‏اید كه در مدینه نمیتوانید آنرا اجرا كنید،ولى آندو نفر بظاهر سوگند خوردند كه از این مسافرت مقصودى جز انجام عمره ندارند.على علیه السلام بآنان اجازه داد و آنها را از شكستن عهد و پیمان بر حذر نمود،بیعت خود را با آندو تجدید كرد و آنها را بگفتار رسول اكرم صلى الله علیه و آله كه در حضور آندو بعلى علیه السلام فرموده بود یا على تو بعد از من با ناكثین و قاسطین و مارقین قتال خواهى كرد یادآورى نمود (1) .

بالاخره آنها از خدمت آنحضرت مرخص شده و متوجه مكه شدند و محیط آن شهر را براى فعالیت‏هاى خود مساعد یافتند.

پیش از ورود طلحه و زبیر بمكه عایشه نیز در مكه بود او وقتى حركات و اعمال خلاف عثمان را مشاهده كرده بود مردم را علیه او بشورش و امیداشت و بارها گفته بود كه این نعثل (2) پیر احمق) را بكشید و هنگامیكه شورش و محاصره علیه عثمان شدت گرفته و قتل عثمان محرز و مسلم بنظر میرسید عایشه براى اینكه بظاهر از این شورش و بلوا بر كنار باشد و یا در برابر استمداد عثمان در محضور اخلاقى نیفتد آتش فتنه را در مدینه دامن زد و خود بسوى مكه شتافت و در مكه نیز از عثمان بدگوئى میكرد.

پس از انجام مراسم حج كه بمدینه مراجعت میكرد چون در بین راه خبر قتل عثمان باو رسید و دانست كه پس از عثمان على علیه السلام خلیفه شده است از رفتن بمدینه منصرف شد و مجددا بمكه بازگشت نمود و در آن هنگام حاكم مكه نیز عبد الله بن الحضرمى بود كه از طرفداران جدى عثمان و از مخالفین سرسخت على علیه السلام بود.

علاوه بر عایشه و حاكم مكه و طلحه و زبیر و مروان،سایر مخالفین على علیه السلام نیز از گوشه و كنار در آمده و در مكه جمع شده بودند من جمله یعلى بن امیه از یمن وارد شده و عبد الله بن عامر نیز از بصره آمده و بآنها ملحق شده بودند.

اجتماع این گروه مخالف و شور و بحث آنها درباره مخالفت با على علیه السلام بجنگ جمل منجر گردید عایشه هم براى اینكه از سایر زنان پیغمبر نیز براى‏خود كمك و همدستى فراهم كند بدین فكر افتاد كه ام سلمه و حفصه را نیز فریب دهد و آنها را هم همراه این گروه براه اندازد ولى وقتى نزد ام سلمه رفت با مخالفت شدید وى روبرو شد.

ام سلمه گفت اى عایشه مگر تو نبودى كه مردم را بقتل عثمان ترغیب مینمودى امروز چه شده است كه بخونخواهى او بپا خاسته‏اى؟و این چه مخاصمت و دشمنى است كه با على مرتضى مینمائى در صورتیكه او برادر رسول خدا و جانشین اوست امروز هم مهاجر و انصار با او بیعت كرده‏اند گذشته از اینها مگر پیغمبر درباره زنان خود از قول خداى تعالى نفرمود كه:و قرن فى بیوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولى (3) در خانه‏هاى خود قرار گیرید و مانند ایام جاهلیت خودنمائى نكنید) سخنان ام سلمه مخصوصا استناد او بقرآن مجید عایشه را كاملا خرد كرد و یاراى جوابگوئى در برابر او پیدا نكرد و چون از جانب ام سلمه ناامید شد پیش حفصه رفت.

حفصه دعوت او را اجابت كرد ولى برادرش عبد الله بن عمر خواهر خود را از این عمل ممانعت نمود،عایشه چون از طرف حفصه نیز مساعدتى ندید ناچار به تنهائى براه افتاد و فرماندهى این عده ماجراجو را در اختیار گرفت!

سابقا گفته شد كه معاویه نامه‏اى بزبیر نوشته و او را براى احراز مقام خلافت تطمیع نموده و بمخالفت على علیه السلام ترغیب كرده بود بدینجهت نظر این گروه مخالف ابتداء بر این بود كه بشام روند و معاویه را هم كه با على علیه السلام مخالف میباشد با خود همدست نمایند اما معاویه كه قبلا از تصمیم این جمع خبر یافته بود پیش خود فكر كرد كه اگر این گروه مخالف بشام برسند و بفرض اینكه بر على علیه السلام غالب شوند در اینصورت معاویه باید بر طلحه و زبیر بیعت كند لذا فورا نامه‏اى بامضاى مجهول نوشته و در آن نامه قید نمود كه شما گول سخنان معاویه را نخورید كه از وى كارى براى شما ساخته نیست زیرا او كه از طرف عثمان حاكم شام بود بعثمان كمك نكرد تا او را بقتل رسانیدند پس چگونه ممكن است بشما كمك كند؟معاویه این نامه را بامضاى كس دیگر بزبیر فرستاد.چون این نامه بدست زبیر رسید مخالفین على علیه السلام را كه در رأس آنها عایشه قرار گرفته بود از مضمون نامه آگاه نمود (4) لذا از عزیمت بسوى شام منصرف شده و مصلحت را در آن دیدند كه به بصره روند زیرا طلحه و زبیر در بصره و كوفه طرفداران زیاد داشته و امید پیشرفت آنها بیشتر بود.

بالاخره عایشه بدستیارى طلحه و زبیر و سایر مخالفین در مكه لشگر آرائى‏كرده و با پولى كه یعلى بن امیه در اختیار آنها گذاشته بود بقدر كافى وسائل و ساز و برگ جنگ تهیه نمودند و عایشه را نیز سوار شترى بنام (عسكر) نموده و راه بصره را در پیش گرفتند (5) .

این گروه براى اینكه على علیه السلام را غافلگیر نموده و زودتر از وى بصره را بتصرف خویش در آورند بر سرعت حركت خود میافزودند و غالبا مسافت زیادى را بدون استراحت و راحت باش مى‏پیمودند.

در بین راه بجائى رسیدند كه آنجا را (حوئب) میگفتند و چون شب بود براى رفع خستگى در آن محل فرود آمدند و باستراحت پرداختند،در آن شب سگهاى حوئب در اطراف چادر عایشه زیاد پارس میكردند بطوریكه در اثر صداى آنها عایشه از خواب پرید و از اسم آن محل جویا شد،چون اطلاع حاصل كرد كه آنجا را حوئب گویند سخت بهراس افتاد و از اقدامات خود درباره مخالفت با على علیه السلام پشیمان گردید زیرا در حیات پیغمبر صلى الله علیه و آله از آنحضرت شنیده بود كه براى یكى از همسران وى سگهاى حوئب پارس خواهند كرد و صریحا رسول اكرم صلى الله علیه و آله بعایشه گفته بود:حمیرا مبادا تو باشى.

اكنون سخن پیغمبر بخاطرش افتاده و سخت پشیمان شده بود لذا اصرار داشت كه از آن قوم كناره گرفته و بمكه باز گردد!

زبیر چون این وضع را مشاهده كرد چند نفر را وادار نمود كه بدروغ شهادت دهند كه آن محل حوئب نیست و فرسنگها مسافت از حوئب دور شده‏اند،آن عده چنین كردند و عایشه هم باطمینان سوگند آنها مجددا به پیشروى خود بسوى بصره ادامه داد.

چون بنزدیكى بصره رسیدند طلحه و زبیر به بزرگان بصره نامه نوشته و آنها را براى مخالفت با على علیه السلام بمنظور خونخواهى عثمان دعوت كردند آنها نیز جواب دادند كه كشندگان عثمان در مدینه هستند و آمدن شما ببصره براى این منظوربیمعنى و بدون منطق است،ولى مخالفین اعتنائى بگفتار بزرگان بصره ننموده و بحالت تعرض بدان شهر حمله كردند و پس از كشتار زیاد عثمان بن حنیف را كه از جانب على علیه السلام بحكومت بصره منصوب شده بود مجبور بتسلیم نمودند و در نتیجه شهر بصره را بتصرف خود در آوردند.

از طرفى على علیه السلام نیز در خلال اینمدت مشغول تعویض فرمانداران شهرستانها بوده و بطوریكه قبلا اشاره شد نامه‏اى هم بوسیله جریر بن عبد الله بجلى بمعاویه فرستاده و او را به بیعت خود دعوت كرده بود ولى معاویه بجاى پاسخ نامه على علیه السلام نامه‏اى بزبیر نوشته و او را بمخالفت آنحضرت وادار نموده بود.على علیه السلام مجددا به جریر بن عبد الله نامه‏اى نوشت و تأكید نمود كه بمحض وصول نامه من معاویه را وادار كن كه كارش را یكسره نموده و در اینمورد تصمیم بگیرد و او را میان جنگ و صلح مخیر كن اگر تسلیم شد از او بیعت بگیر و چنانچه خیال جنگ دارد ما را آگاه گردان.

اما معاویه على علیه السلام را بقتل عثمان متهم كرده و بآنحضرت پاسخ نوشته بود كه كشندگان عثمان را تسلیم وى نماید.

على علیه السلام كه در میان مخالفین خود معاویه را از همه حیله‏گرتر و نفوذ او را در شام نیز میدانست تصمیم گرفت كه ابتداء با لشگر مجهزى بشام رفته و كار معاویه را یكسره كند ولى در این هنگام خبر رسید كه عایشه بدستیارى طلحه و زبیر بصره را متصرف شده و بعنوان خونخواهى عثمان مردم را علیه على علیه السلام شورانیده‏اند على علیه السلام ناچار از تصمیم حركت بشام منصرف شده و در صدد بر آمد كه اول شورشیان بصره را از میان بردارد و سپس عازم شام گردد.

على علیه السلام در مسجد بمنبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود برسول اكرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:

ایها الناس ان عایشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبیر و كل منهما یرى الامر له دون صاحبه،اما طلحة فابن عمها و اما الزبیر فختنها،و الله لو ظفروا بما ارادوا و لن ینالوا ذلك ابدا لیضربن احدهما عنق صاحبه بعد تنازع منهما شدید و الله ان راكبة الجمل الاحمر ما تقطع عقبة و لا تحل عقدةالا فى معصیة الله و سخطه حتى تورد نفسها و من معها موارد الهلكة.اى و الله لیقتلن ثلثهم و لیهربن ثلثهم و لیثوبن ثلثهم و انها التى تنبحها كلاب الحوئب و انهما لیعلمان انهما مخطئان و رب عالم قتله جهله و معه علمه و لا ینفعه،حسبنا الله و نعم الوكیل (6) .

(اى مردم عایشه بهمراهى طلحه و زبیر بسوى بصره رفته و هر یك از طلحه و زبیر حكومت را براى خود میخواهد بدون دیگرى،اما طلحه پسر عموى عایشه است و زبیر هم شوهر خواهر اوست بخدا سوگند اگر بدانچه میخواهند ظفر یابند و (با اینكه) هرگز بدان نائل نخواهند شد هر یك از آندو گردن رفیقش را میزند و سوگند بخدا این زنى كه بشتر سرخ سوار شده (عایشه) بر هیچ پشته‏اى نگذرد و هیچ عقده‏اى را نگشاید مگر در معصیت و غضب خداى تعالى تا اینكه خود و همراهانش را بهلاكت اندازد،بخدا سوگند (از قشون آنها) ثلثشان كشته میشود و ثلثشان فرار میكنند و ثلثشان از طغیان خود بر میگردند و این عایشه همان زنى است كه سگهاى حوئب باو بانگ زنند (اشاره بفرمایش پیغمبر صلى الله علیه و آله) و طلحه و زبیر میدانند كه هر دو براه خطاء میروند (ولى) چه بسا عالمى كه از علمش سود نبرد و جهلش او را بكشد خداوند ما را كافى است و چه وكیل خوبى است.)

البته تجهیز لشگر علیه عایشه ام المؤمنین كه همسر پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله و دختر ابوبكر بود و همچنین براى سركوبى طلحه و زبیر كه از شخصیت‏هاى مهم و از اصحاب سرشناس رسول خدا صلى الله علیه و آله بودند چندان كار ساده و آسانى نبود از اینرو على علیه السلام اعمال خلاف آنها را كه در بصره مرتكب شده بودند باهل مدینه گوشزد نمود تا آنها را براى حركت بسوى بصره بمنظور جنگ با اصحاب جمل آماده نماید لذا فرداى آنروز مجددا بمنبر رفته و ضمن ایراد خطبه‏اى چنین فرمود:

فخرجوا یجرون حرمة رسول الله صلى الله علیه و آله كما تجر الامة عند شراءها متوجهین بها الى البصرة،فحبسا نساءهما فى بیوتهما و ابرزاحبیس رسول الله صلى الله علیه و آله لهما و لغیرهما فى جیش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعة و سمح لى بالبیعة طائعا غیر مكره،فقدموا على عاملى بها و خزان بیت مال المسلمین و غیرهم من اهلها.فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا،فو الله لو لم یصیبوا من المسلمین الا رجلا واحدا معتمدین لقتله بلا جرم جره لحل لى قتل ذلك الجیش كله اذ حضروه فلم ینكروا و لم یدفعوا عنه بلسان و لا بید،دع ما انهم قد قتلوا من المسلمین مثل العدة التى دخلوا بها علیهم. (7)

(یعنى مخالفین من از مكه خارج شدند و در حالیكه زوجه رسول خدا صلى الله علیه و آله را مانند كنیزى كه در موقع خریدنش (باین سو و آن سو) كشیده میشود با خود بسوى بصره كشانیدند،طلحه و زبیر زنهاى خود را در خانه‏هایشان باز گذاشته و همسر رسول خدا صلى الله علیه و آله را در میان قشونى براى خود و دیگران نمایان ساختند و كسى از آن قشون نبود جز اینكه بمن اطاعت نموده و با اختیار و بدون اكراه بمن بیعت كرده بود (سپس نقض عهد كرده و) بر عامل من (عثمان بن حنیف) و بر خزانه داران بیت المال مسلمین و سایر مردم بصره وارد شده گروهى را بصبر (با چوب و سنگ و غیره) كشته و گروهى را هم بمكر و حیله بقتل رسانیده‏اند،بخدا سوگند اگر از مسلمین جز بمرد واحدى دست نمییافتند كه او را عمدا و بیگناه كشته باشند كشتن تمام لشگریان مخالفین براى من حلال بود زیرا آنها در آنجا حاضر بودند و از كار زشت و منكر نهى ننموده و با زبان و دست از كشته شدن آنفرد بیگناه ممانعت نكرده‏اند،صرفنظر از این مطلب آنان بتعداد لشگریان خود از مسلمین را بقتل رسانیده‏اند) .

على علیه السلام با خطابه شیوا و بلیغ خود اهل مدینه را از قضایا آگاه ساخت و نقشه‏هاى مزورانه اصحاب جمل را كه پس از بیعت بآنحضرت نقض عهد كرده وموجب بروز اینگونه حوادث شده بودند بر آنها روشن نمود و براى دفع این غائله مردم مدینه را از جا حركت داد.

على علیه السلام سهل بن حنیف را در مدینه بجاى خود گذاشت و گروهى از مهاجر و انصار را كه اكثر آنها از بدریان بودند بسیج نموده و راه بصره را در پیش گرفت و امام حسن و مالك اشتر و محمد بن ابوبكر را با تنى چند بكوفه فرستاد تا سپاهى نیز در آنشهر براى ملحق شدن به لشگریان على علیه السلام تجهیز نمایند.

در آنموقع فرماندار كوفه ابوموسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت كوفه را داشت و على علیه السلام باو نوشته بود كه از مردم كوفه بآنحضرت بیعت گیرد ولى او بتصور اینكه طرفدارى از خونخواهى عثمان و كمك بطلحه و زبیر او را در محل اولیه خود ثابت خواهد نمود مردم كوفه را بحمایت طلحه و زبیر كه بظاهر مدعى خون عثمان بودند دعوت كرد و از بیعت گرفتن براى على علیه السلام خوددارى نمود.

فرستادگان على علیه السلام هر قدر او را نصیحت كردند سودى نبخشید تا اینكه مالك اشتر دار الاماره را اشغال نموده و غلامان ابوموسى را مضروب و پراكنده ساخت و چون در آن هنگام خود ابوموسى در مسجد بود مالك بمسجد وارد شد و ابو موسى را از منبر پائین كشید و بانگ زد اى احمق و خائن،مردم جز على علیه السلام بكسى بیعت نمیكنند ابوموسى وقتى خود را در دست مالك عاجز دید سكوت اختیار كرد و از در التماس و زارى بر آمد سپس مالك بمنبر شد و مردم را براى بیعت بعلى علیه السلام فرا خواند و تقریبا از تمام مردم كوفه بیعت گرفت و توانست در اندك مدتى در حدود دوازده هزار نفر تجهیز كرده و بخدمت آنحضرت روانه نماید .

این عده از كوفه حركت نموده و در محلى بنام ذیقار باردوگاه على علیه السلام پیوستند و پس از اظهار خرسندى از دیدار آنحضرت عرض كردند سپاس خداى را كه ما را براى همجوارى تو مخصوص گردانید و بیاریت گرامى فرمود،على علیه السلام هم ضمن قدردانى از آنان بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله آنها را ستود و آنگاه در مورد طلحه و زبیر كه نقض عهدكرده و به بهانه خونخواهى عثمان از وى به بصره آمده بودند سخنانى فرمود و سپاهیان را از جریان اوضاع و احوال آگاه گردانید و آنان نیز پس از استماع بیانات على علیه السلام آمادگى خود را براى فداكارى و جانبازى در راه حق بمنظور از بین بردن این فتنه باطلاع حضرتش برسانیدند (8) .

على علیه السلام با سپاهیان خود از ذیقار حركت و تا محلى بنام زاویه كه در چند كیلومترى بصره بود پیش رفت و در آنجا اردو زد و چون آن بزرگوار همیشه صلح و آشتى را بر جنگ و خونریزى ترجیح میداد از همان محل نامه‏اى بطلحه و زبیر فرستاد و آنها را نصیحت نمود و علاوه بر مكتوب ارسالى چند نفر من جمله قعقاع بن عمرو را نیز براى مذاكره با اصحاب جمل بسوى بصره فرستاد تا آنها را با پند و اندرز از وخامت عاقبت این كار بر حذر دارند ولى مخالفین كه خود را در این جنگ غالب و پیروز مى‏پنداشتند از قبول هرگونه پندى خود دارى نمودند زیرا عایشه از مخالفت ابوموسى با على علیه السلام در كوفه آگاه شده بود و تصور میكرد كه از مردم كوفه كسى آنحضرت را یارى نخواهد نمود و چون یقین كردند كه على علیه السلام به نزدیكى بصره رسیده است عایشه كه فرماندهى كل سپاه جمل را بعهده داشت بزبیر مأموریت داد كه بكمك طلحه و مروان و سایرین بصف آرائى سپاه پرداخته و آماده جنگ باشند و تعداد افراد این سپاه در حدود سى هزار نفر بود كه اصحاب جمل آنها را در مسیر راه از شهرهاى مختلف جمع آورى كرده بودند.

قعقاع كه از سخنان خود نتیجه نگرفته و از طرفى صف آرائى سپاهیان مخالفین را مشاهده كرد بنزد على علیه السلام برگشت و او را در جریان امر گذاشت.

در خلال اینمدت تعداد سه هزار نفر نیز از مردم بصره (از قبیله ربیعه) بسپاهیان على علیه السلام پیوسته بودند كه مجموع آنها در حدود بیست هزار نفر بوده است و چون آنجناب اصحاب جمل را مصمم بجنگ دید فرماندهان خود را كه از جمله مالك اشتر و عدى بن حاتم و محمد بن ابى بكر و عمار یاسر و دیگران بودند از نیت طلحه و زبیر آگاه ساخته و مأموریتهاى رزمى آنها را نیز تعیین و مشخص نمود.

عایشه هم با سپاه خود راه زاویه را كه در شمال بصره و محل مناسبى براى دفاع از شهر بود در پیش گرفت و پس از رسیدن بدانجا در مقابل لشگریان على علیه السلام توقف نمود و بنا بروایات بعضى از مورخین صف آرائى سپاهیان طرفین در برابر هم در روز 17 جمادى الثانى سال 36 هجرى و بنقل صاحب ناسخ التواریخ در روز 19 جمادى الاولى سال 36 بود (9) .

روز بعد زبیر واحدهاى مختلفه سپاه جمل را فرمان داد تا منظما بسوى لشگریان على علیه السلام پیش روند چون آنحضرت متوجه شد كه قریبا آتش جنگ شعله‏ور میشود بلشگریان خود فرمان عقب نشینى داد كه شاید جنگ در نگیرد و كار بصلح و صفا خاتمه یابد،عایشه نیز سپاه خود را فرمان برگشت داد و در آنروز كه اولین روز جنگ بود میان طرفین جنگى واقع نشد.

فرداى آن روز كه هر دو سپاه لباس جنگ پوشیده و مقابل هم ایستاده بودند على علیه السلام بتنهائى از سپاهیان خود جدا شد و بدون شمشیر و زره بسوى سپاه بصره اسب تاخت تا بصف مقدم سپاه جمل رسید و با صداى بلند زبیر را صدا زد.همه مات و مبهوت شده و نمیدانستند كه مقصود على علیه السلام از این یكه تازى چیست و با رشادت بى نظیرى كه فرد و تنها بدون شمشیر و زره بمقابل صفوف دشمن آمده است چه نظرى دارد؟

زبیر كه در كنار هودج عایشه بود غرق در فولاد و زره شد و ركاب بر اسب زد و در مقابل على علیه السلام ایستاد،چون عایشه زبیر را در برابر آنحضرت دید مرگ او را حتمى دانست ولى ملتزمین ركاب باو گفتند خاطر جمع باش على باین ترتیب كسى را نمیكشد و شمشیر هم نبسته است حتما با زبیر كار دارد.

زبیر چشم بچشم على علیه السلام دوخت تا ببیند با او چكار دارد.

على علیه السلام فرمود این چه بساطى است كه شما راه انداخته‏اید؟

زبیر گفت براى خونخواهى عثمان!

على علیه السلام فرمود اگر راست میگوئید شما دستهاى خود را بسته وخودتان را تسلیم ورثه عثمان كنید مگر غیر از شما كس دیگرى محرك قتل عثمان بود؟

زبیر سكوت كرد،على علیه السلام فرمود من آمدم كه ترا از اشتباه خارج كنم و سخنان چندى را كه پیغمبر صلى الله علیه و آله بتو فرموده و تو آنها را فراموش كرده‏اى بتو تذكر دهم،آنگاه فرمود اى زبیر یاد دارى كه من روزى دنبال رسول خدا صلى الله علیه و آله میگشتم و او در منزل عمرو بن عوف بود و چون بدانجا آمدم آنحضرت دست ترا در دست خود گرفته بود و بمحض ورود من رسول اكرم صلى الله علیه و آله پیشدستى فرمود و بمن سلام كرد،تو گفتى اى على چرا تكبر كردى و زودتر به پیغمبر سلام نكردى؟

پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود اى زبیر على متكبر نیست و در آینده تو با او جنگ خواهى كرد و جنگ تو ظالمانه است!

باز فرمود:یادت میآید كه روزى رسول اكرم صلى الله علیه و آله بتو فرمود آیا على را دوست دارى؟گفتى بلى یا رسول الله او پسر دائى من است آنحضرت فرمود با وجود این با او بجنگ و ستیز خواهى ایستاد!

على علیه السلام نظیر این سخنان را بگوش زبیر خواند و زبیر از شنیدن و یاد نمودن آنها عزم و اراده‏اش سست شد و گذشته‏ها را بیاد آورد و دید چگونه بطمع دنیا با پسر دائى خود كه جانشین پیغمبر هم هست بجنگ برخاسته و خود را براى همیشه گرفتار غضب الهى مى‏نماید (10) .!

زبیر شرمنده شد و از على علیه السلام معذرت خواست عرض كرد:قول میدهم كه همین الان از سپاه بصره خارج شوم و كوچكترین دخالتى در اینكار نكنم،على علیه السلام بطرف سپاه خود روان شد زبیر هم بهت زده و متزلزل نزد عایشه برگشت.

عایشه پرسید على چكارت داشت؟گفت راجع بگذشته‏ها صحبت میكرد،عایشه گفت احساس میكنم كه چند كلمه سخن على ترا متزلزل كرده است البته حق هم دارى كیست كه با على روبرو شود و رعب و هیبت على در اركان وجود او لرزه‏نیاندازد و این امر مسلم است زیرا حریف ما كسى است كه ابطال و شجعان عرب از ذكر نام او بخود میلرزند.

عایشه از این سخنان نیشدار آنقدر گفت تا زبیر را بخشم آورد،پسرش عبد الله بن زبیر نیز سخنان عایشه را تأیید كرد زبیر به پسرش گفت من قسم خورده‏ام كه در این غائله جنگ ننمایم،عبد الله گفت قسم را میتوان با دادن كفاره جبران نمود،زبیر خشمگین شد و غلام خود را بكفاره قسمى كه خورده بود آزاد كرد و یكسر بسپاه على علیه السلام تاخت.

على علیه السلام فرمود زبیر را آزاد گذارید او خیال جنگ ندارد،زبیر هم مقدارى از این حملات نمایشى را بدون اینكه بكسى زخمى بزند یا خود زخمى بر دارد انجام داد و چون بطرف سپاه بصره بازگشت بپسرش عبد الله و همچنین بعایشه رو نمود و گفت دیدید كه من از حمله باینها ترسى ندارم عبد الله خندید و گفت اینهم یكنوع حیله است ولى زبیر باین سخنان گوش نداد و از لشگرگاه جمل خارج شد و بوادى السباع رفت و در آنجا مهمان مردى بنام عمرو بن جرموز شد و چون بخواب رفت عمرو شمشیر بر كشید و سر زبیر را برید بدنش را زیر خاك كرد و سر را پیش على علیه السلام آورد،حضرت فرمود چرا زبیر را كشتى كار خوبى نكرده‏اى زیرا او مهمان تو بود و علاوه بر این از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم كه بقاتل زبیر لعنت میفرستاد و او را نفرین میكرد.

عمرو متحیر شد و تا حدى هم متأسف گردید و آنگاه بعلى علیه السلام گفت من نمیدانم با شما خانواده بنى هاشم چگونه باید رفتار كرد كسى شما را نافرمانى كند لعنت میفرستید و اگر دشمنانتان را بكشد باز لعنت میفرستید (11) .

بارى پس از رفتن زبیر پسرش عبد الله بدستور عایشه لشگریان جمل را فرمان داد تا سپاهیان على علیه السلام را تیرباران كنند و عساكر كوفه نیز بانگ بر آورده و از آنحضرت اجازه جنگ خواستند.

على علیه السلام كه همیشه صلح را بر جنگ ترجیح میداد حوصله نمود تا بلكه‏تا سر حد امكان از وقوع جنگ جلوگیرى كند ولى در اثر سكوت لشگریان على علیه السلام دشمن جرى‏تر شده و بر شدت تیر اندازى همى افزودند تا اینكه چند نفر از عساكر كوفه را زخمى نمودند.

على علیه السلام بار دیگر براى هدایت آنان جوانى بنام مسلم را با یك جلد قرآن نزد آنها فرستاد تا آنها را از نزدیك باحكام قرآن دعوت كند،آن جوان سعادتمند كه خود داوطلب رفتن باین مأموریت خطیر شده بود نزدیك سپاهیان جمل رسید اما در اثر حمله و ضرب شمشیر آنها پس از جدا شدن دستهایش از بدن بدرجه عالیه شهادت رسید و اوراق قرآن نیز پریشان شد و بر زمین ریخت!

وقتى على علیه السلام آن صحنه را مشاهده كرد فرمود:

لا حول و لا قوة الا باللهـالان طاب القتال.

(اكنون جنگ شیرین شده است) و بلا فاصله سربازان را فرمان رزم داد و پسرش محمد حنفیه را مأمور حمله بصفوف سربازان دشمن نموده و چنین فرمود:

تزول الجبال و لا تزل.... (12) .

(كوهها از جا كنده شوند تو از جایت تكان مخور دندان روى دندان بفشار و كاسه سرت را بخدا عاریه ده،پاى خود را چون میخ در زمین بكوب و تا آخرین صفوف لشگر چشم انداز تو باشد و بدانكه پیروزى از جانب خداوند سبحان است) .

محمد حنفیه فورا بحمله پرداخت و با اینكه شجاع دلیر و قهرمان رزمنده‏اى بود ولى در اثر كثرت تیرها كه بوسیله تیر اندازان دشمن مانند باران باطرافش مى‏بارید كمى تأمل نمود تا بلكه شدت بارش تیرها اندكى كاهش یابد در اینموقع على علیه السلام نزدیكش شد و دست بر سینه او زد و فرمود:

ادرك عرق من امك.

یعنى این احتیاط و ملاحظه كارى از مادرت بتو رسیده و الا پدرت كه این چنین‏نیست آنگاه على علیه السلام خود فرد و یكتنه بر صفوف سپاه جمل حمله برد!

على علیه السلام مانند شعله‏هاى آتشى كه بر خرمن كاه افتد در اندك زمانى صورت بندى رزمى قشون جمل را متلاشى ساخت و بسیارى از شجاعان و نام آوران نامى را كه در برابر او عرض اندام میكردند بخاك و خون افكند و بقدرى رشادت نمود و شمشیر زد كه شمشیرش خم شد آنگاه خود را كنار كشید و شمشیر را با زانوى خویش راست گردانید و مجدا بحمله پرداخت و پس از جنگ و جدال شدید بقرارگاه خود مراجعت فرمود و به محمد حنفیه گفت اى پسر حنفیه این چنین حمله كن،اصحاب على علیه السلام عرض كردند یا امیر المؤمنین محمد شجاع كم نظیرى است اما كیست در قوت دل و نیروى بازو همانند شما باشد.

آنگاه محمد حنفیه با تنى چند از انصار و جنگجویان بدر بحمله پرداخت و پس از كشتار زیاد از سپاه مخالفین مظفرانه بمحل خود بازگشت و در نتیجه این حملات در همان روز اول جنگ شكست فاحشى بسپاه بصره روى داد و در روز دوم و سیم نیز در اثر حملات و پیشروى عساكر كوفه سپاه جمل عقب نشینى كرده و نیروى هر گونه مقاومت از آنان سلب گردید.

فرماندهان زیر دست على علیه السلام مانند مالك اشتر و عمار یاسر و دیگران هر یك بنوبه خود رشادتها نموده و دشمن را مانند برگ خزان بزمین فرو ریختند،از آنسو طلحه نیز مردم را بصبر و مقاومت دعوت نموده و از پراكندگى و فرار آنها جلوگیرى میكرد.در اینموقع مروان بن حكم كه از طلحه چندان خوشدل نبود پشت سر غلام خود كمین كرده و تیرى جانگداز و زهر آلود بسوى طلحه انداخت كه اتفاقا آن تیر هم مؤثر واقع شد و طلحه را بهلاكت رسانید.

با مرگ طلحه سپاهیان جمل پراكنده شده و فرار نمودند و لشگریان على علیه السلام هم به تعاقب آنها پرداختند و تنها قبیله بنى ضبه مانده بود كه اطراف هودج عایشه را گرفته و با سر سختى عجیبى از او دفاع میكردند.

فرماندهان على علیه السلام با شجاعت بى نظیرى به حمله پرداخته و رو به هودج عایشه گذاشتند،هر دستى كه مهار شتر عایشه را میگرفت بضرب شمشیر لشگریان على‏علیه السلام از بازو میافتاد تا اینكه عبد الرحمن بن صرد و بنقل بعضى امام حسن علیه السلام خود را بشتر رسانیده و آنرا پى نمود،هودج در افتاد و مدافعین آن هم فرار كردند.

على علیه السلام اسب براند و نزد عایشه آمد و فرمود:

یا عایشة أهكذا امرك رسول الله ان تفعلى؟

(اى عایشه آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله ترا فرموده بود كه این چنین كنى؟) عایشه گفت:

یا ابا الحسن ظفرت فاحسن و ملكت فاسجح!

(یا على ظفر یافتى نیكوئى كن و مالك شدى عفو و مدارا فرما!) (13) .

على علیه السلام محمد بن ابى بكر را مأمور نمود كه خواهرش عایشه را مراقبت كند و بعد هم او را بمدینه فرستاد،

جنگ جمل در روز سیم پایان یافت و لشگریان على علیه السلام شهر بصره را متصرف شدند و چنانكه سابقا اشاره شد لشگریان آنحضرت در حدود بیست هزار نفر بودند كه قریب هزار و هفتصد نفر بدرجه شهادت رسیدند و از سپاه جمل هم كه سى هزار نفر بودند در حدود سیزده هزار بقتل رسیدند و در هر حال فتنه بزرگى بود كه بدست عایشه ام المؤمنین و بدستیارى طلحه و زبیر بر پا شده بود و نتیجه این فتنه و فساد بمرگ طلحه و زبیر انجامید و رفتار على علیه السلام با عایشه و مردم مغلوب بصره هم،سیماى بزرگوارى و جوانمردى او را آشكار ساخت.

فراریان سپاه جمل كه در اطراف بصره متوارى بودند جرأت بیرون آمدن از مخفیگاه‏هاى خود را نداشتند على علیه السلام فرمان داد كه هر كس سلاح خود را زمین گذارد و تسلیم شود مشمول فرمان عفو عمومى است،بصریها كه در انتظار بودند آنجناب بتلافى گذشته خواهد پرداخت از شنیدن این خبر مسرور شدند و اسلحه را كنار گذاشته و بخانه‏هاى خود رفتند.

على علیه السلام دستور داد كه مردم روز جمعه در مسجد جامع بصره براى‏نماز حاضر شوند و اهل بصره هم حضور یافته و با آنجناب نماز خواندند و پس از نماز على علیه السلام بپا خاست و آنان را مورد مذمت قرار داد و فرمود:

كنتم جند المرأة و اتباع البهیمة،رغا فاجبتم و عقر فهربتم،اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق و دینكم نفاق... (14) .

(اى مردم بصره شما سپاه زنى و پیروان چارپائى (شتر عایشه) بودید،بصداى شتر جمع شدید و چون پى شد فرار كردید،اخلاق شما سست،و پیمانتان ناپایدار و آیین شما دوروئى است.. .)

مردم بصره از استماع بیانات على علیه السلام شرمنده و خجل شده و از گذشته معذرت خواستند و بیعت آنحضرت را پذیرفته و براى بار دوم در مسجد بیعت خود را تجدید نمودند.

على علیه السلام براى برقرارى نظم و آرامش چند روز در بصره توقف فرمود و در خلال اینمدت بمنبر رفته و با خطبه‏هاى فصیح و آتشین مردم را بخدا پرستى و تقوى و پاكدامنى دعوت كرد و آنها را از ایجاد فتنه و فساد و گمراهى بر حذر داشت و اعمال خلاف و ناشایست عایشه و طلحه و زبیر را باهالى بصره كه خود نیز شاهد جریان آن بودند روشن كرد و نتیجه پیمان شكنى آنها را كه منجر بقتل عده زیادى گردید باطلاع مردم رسانید و بالاخره پس از بیعت گرفتن و استقرار آرامش در آن منطقه عبد الله بن عباس را بفرماندارى آنشهر منصوب و خود نیز بهمراهى لشگریان خویش راه كوفه را در پیش گرفت و براى بلاد دیگر نیز فرماندارانى اعزام كرده و مالك اشتر را هم بحكومت نصیبین منصوب نمود.

این جنگ اثرات و نتایج سوئى را در بر داشت از جمله بر اساس معنوى اسلام لطمات بزرگى زد و حس كین خواهى را در عرب زنده نمود و اساس اختلاف و عداوت را در آنها استوار كرد زیرا این جنگ میان بیست هزار نفر سپاهیان على علیه السلام و سى هزار نفر سپاه جمل بود كه تلفات سه روزه آن در حدود پانزده هزارنفر و بعضى هم آنرا بالغ بر هیجده الى بیست و پنجهزار نفر نوشته‏اند.

دیگر از اثرات سیاسى جنگ جمل این بود كه اختلافات قبلى و تفرقه مسلمین را زیادتر نمود و راه وصول معاویه را بخلافت نزدیكتر ساخت زیرا در طول این مدت معاویه توانست با استفاده از فرصت به جمع آورى سپاه و فریب مردم اقدام كند و شورش عایشه و طلحه و زبیر را در شام اهمیت داده و زمینه را براى مخالفت با على علیه السلام ببهانه خونخواهى عثمان آماده نماید.

پیش ‏نوشتها:

(1) اثبات الوصیه مسعودى.

(2) یهودى لنگ و ریش درازى بود در مدینه كه عایشه عثمان را باو تشبیه میكرد.

(3) سوره احزاب آیه .33

(4) علت مخالفت عایشه ابتداء با عثمان و بعد با على(ع) از این سبب بود كه او و حفصه در زمان خلافت پدرانشان حقوق زیادى دریافت میكردند و چون عثمان بخلافت رسید همه چیز را بخویشاوندان خود داد و دست عایشه و سایرین را از این حقوقهاى گزاف كوتاه نمود در نتیجه عایشه با عثمان مخالف شد و مردم را بكشتن او تحریك نمود.

اما مخالفت او با على(ع) بمناسبت عواملى چند بود:از جمله على(ع) در زمان خلافت ابوبكر رقیب او بود و با وجود آنحضرت ابوبكر را چنانكه باید و شاید اظهار شخصیت مشكل بود و عایشه نمى‏توانست و یا نمیخواست كسى را بالاتر از پدرش ببیند،از طرفى عیاشه هووى خدیجه بود و محبت‏هائى كه رسول اكرم(ص) بخدیجه و مخصوصا بدخترش فاطمه علیها السام اظهار میكرد احساسات زنانه عایشه را جریحه دار مى‏نمود،او میخواست در نظر پیغمبر(ص) از همه گرامى‏تر باشد ولى میدید آنحضرت هنوز پس از فوت خدیجه هم فداكاریها و محبت‏هاى او را فراموش نكرده است و فاطمه علیها السلام را نیز كه یادگار او میباشد بى‏نهایت دوست دارد و چون فاطمه زوجه على(ع) بود لذا نسبت بعلى(ع) نیز كینه توزى میكرد.

علت دیگر مخالفت عایشه با على(ع) این بود كه عثمان حقوق گزاف او را بریده و بخویشاوندان خود داده بود و عایشه انتظار داشت كه در آتیه این شكست و ضرر اقتصادى را تأمین خواهد نمود ولى وقتى شنید على(ع) خلیفه شده است مسأله مالى براى وى خیلى مشكلتر و بغرنج‏تر از زمان عثمان شد زیرا او على(ع) را میشناخت و میدانست كه على(ع) ناچیزترین مقدارى را كه در حساب نباید از خزانه بیت المال بفرزند دلبند خود نیز ندهد تا چه رسد بعایشه،همچنین سعى میكرد كه خلافت را از بنى‏هاشم منتزع نموده و در قبیله خود مستقر كند با این ترتیب مسلم بود كه عایشه نمیتوانست دست از مبارزه بردارد و ناچار بود كه از تمام مردم شورش طلب براى انجام مقصود خود یارى جسته و از وجود آنها استفاده كند.

(5) این جنگ را بعلت اینكه عایشه سوار شتر شده بود جنگ جمل و باز چون در بصره اتفاق افتاده جنگ بصره نیز میگویند.

(6) ناسخ التواریخ احوالات امیر المؤمنین كتاب جمل ص .41

(7) نهج البلاغه از خطبه .171

(8) ارشاد جلد 1 باب سیم فصل .21

(9) ناسخ احوالات امیر المؤمنین كتاب جمل ص .70

(10) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 1 ص .202

(11) منتخب التواریخ ص 178ـابن ابى الحدید جلد .1

(12) نهج البلاغه كلام .11

(13) منتخب التواریخ ص 179ـناسخ كتاب امیر المؤمنین كتاب جمل ص .85

(14) نهج البلاغه كلام .13

--------------------------------------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

دوشنبه 7/5/1392 - 22:16
تاریخ

انتخاب بخلافت
مجتمعین ولى كربیضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون.

(خطبه شقشقیه)

پس از كشته شدن عثمان مسلمین در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله جمع شده و درباره تعیین خلیفه بگفتگو پرداختند،اعمال و رفتار دوازده ساله عثمان آنها را كاملا بیدار كرده بود پیش خود گفتند كه امور خلافت را باید بدست كسى سپرد كه حقیقة از عهده انجام آن بر آید .

در آنمیان عمار یاسر و مالك اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر دیگر كه بیش از سایرین شیفته خلافت على علیه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى بیعت آنحضرت آماده ساختند.

این چند نفر با خطابه‏هاى دلنشین و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه را تجزیه و تحلیل كرده و نتیجه سرپیچى آنها را از دستورات رسول اكرم صلى الله علیه و آله در مورد خلافت على علیه السلام بمسلمین تذكر داده و سبقت و مجاهدت آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اكرم بدانها یاد آور شدند و بالاخره اذهان و افكار عمومى را بر یك سلسله حقایق و واقعیات روشن ساختند بطوریكه در پایان سخن آنها همه مسلمین اعم از مهاجر و انصار یكدل و یكزبان براى بیعت على علیه السلام آماده گردیدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آنجناب آورده واظهار كردند یا على عثمان را كشتند و اكنون جامعه مسلمین بدون خلیفه میباشد دست خود بگشاى تا با تو بیعت كنیم كه سزاوارتر از تو كسى براى این امر مهم وجود ندارد و عموم مسلمین نیز از صمیم قلب حاضرند كه طوق بیعت ترا در گردن خود اندازند.

على علیه السلام فرمود دست از من بردارید و دیگرى را براى این كار انتخاب كنید من نیز مثل یكى از شما باو اطاعت میكنم و در هر حال من براى شما وزیر باشم بهتر است كه امیر باشم.

مسلمین گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله از تو تقاضا دارند كه دعوت آنها را اجابت فرمائى.

على علیه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دیر یا زود از من رو گردان میشوید زیرا موضوع خلافت یك مسأله ساده و عادى نیست بلكه بار سنگینى است كه دوش كشنده‏اش را خرد میكند و آرامش و آسایش را از او باز ستاند،من كسى نیستم كه پا از دائره حقیقت بیرون نهم و بخاطر عناوین موهوم طبقاتى حق مردم را پایمال كنم و یا تحت تأثیر سفارش و توصیه اشراف قرار گیرم،من تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نمیگیرد و تا بینى گردنكشان را بر خاك سرد و تیره نمالم خود را راضى نمى‏توانم نمود.

على علیه السلام هر چه از این سخنان میگفت مسلمین رنجیده و ستمكش بیشتر فریاد زده و اظهار اطاعت میكردند،مالك اشتر نزدیك شد و گفت یا ابا الحسن برخیز كه مردم جز تو كسى را نمیخواهند و بخدا سوگند اگر در اینكار تأنى كنى و خود را كنار كشى براى مرتبه چهارم نیز از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آنگاه مسلمین ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقیك حتى نبایعك،از تو جدا نشویم تا با تو بیعت كنیم.

على علیه السلام فرمود:ان كان و لابد من ذلك ففى المسجد فان بیعتى لا یكون خفیا و لا یكون الا عن رضاء المسلمین و فى ملاء و جماعة.

یعنى حالا كه اصرار دارید و چاره‏اى جز این نیست بمسجد جمع شوید كه بیعت با من مخفى و پوشیده نباشد و باید با رضاى مسلمین و در ملاء عام صورت گیرد.مسلمین در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله جمع شده و عموما با میل و رغبت به آنحضرت بیعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نیز مانند طلحه و زبیر كه خود خیالاتى در سر مى‏پرورانیدند با مشاهده آنحال خوددارى از بیعت را صلاح ندیده بلكه در دل خود چنین میگفتند حالا كه ما را از این نمد كلاهى نیست خوبست با على بیعت كنیم تا بلكه او در برابر این بیعت بما امتیازاتى دهد و حكومت پاره‏اى از شهرستانها را بما وا گذار نماید بدینجهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بیعت آنحضرت ترغیب نمودند و حتى اول كسیكه بیعت نمود طلحه بود و تنى چند نیز مانند سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بیعت خوددارى نمودند (1) !

على علیه السلام پس از انجام این تشریفات ضمن ایراد خطبه بآنان فرمود بدانید آن گرفتاریها كه در موقع بعثت رسول اكرم صلى الله علیه و آله دامنگیر شما بود امروز بسوى شما باز گشته است سوگند بآنكسى كه پیغمبر را بحق مبعوث گردانید باید درست بهم مخلوط شده و زیر و رو شوید و در غربال آزمایش غربال گردید تا صاحبان فضیلت كه عقب افتاده‏اند جلو افتد و آنان كه بنا حق پیشى گرفته‏اند عقب روند و الذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر حتى یعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم،و لیسبقن سابقون كانواقصروا و لیقصرن سباقون كانوا سبقوا (2) .

سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سركش‏اند كه سوار شدگان خود را كه اهل باطل و گناهكارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهیزكارى چون شتران رامى هستند كه مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمایند (بنابر این) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر یك پیروانى دارند اگر (اهل) باطل زیاد است از قدیم چنین بوده و اگر (اهل) حق كم است گاهى كم نیز جلو افتد و امید پیشرفت نیز باشد و البته كم اتفاق میافتند چیزى كه پشت بانسان كند دوباره برگشته و روى نماید.

على علیه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسیدگى بامور گردید فرداى آنروز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش كار و برنامه حكومت خویش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:

بدانید كه من شما را براه حق خواهم راند و روش پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله را كه سالها متروك مانده است تعقیب خواهم نمود،من دستورات كتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم كرد و كوچكترین انحرافى از فرمان خدا و سنت پیغمبر نخواهم نمود،من همیشه آسایش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را كه درباره شما نمایم بصلاح شما خواهد بود ولى این صلاح و خیر خواهى یك مصلحت كلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه یك عده مخصوص را،ممكن است در ابتداء امر اجراى این روش بر شما مشكل باشد ولى متحمل و بردبار باشید و بر سختى آن صبر نمائید،خودتان بهتر میدانید كه من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول این تكلیف بودم بلكه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است باید بحق و عدالت در میان آنها رفتار كنم.

حال تا جائى كه من خبر دارم بعضى‏ها داراى اموال بسیار و كنیزكان ماهر و املاك حاصلخیز هستند چنانچه این اشخاص بر خلاف حق و موازین شرع این ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود كه اموالشان را به بیتـالمال مسلمین مسترد نمایند و شما باید بدانید كه جز تقوى هیچگونه امتیازى میان افراد مسلمین وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان دیگر داده خواهد شد بنابر این در تقسیم بیت المال همه مسلمین در نظر من بى تفاوت و یكسان هستند و بناى حكومت من بر پایه عدالت و مساوات است ستمدیدگان بینوا در نظر من عزیزند و نیرومندان ستمگر ضعیف و زبون.

اشراف عرب مخصوصا بنى امیه كه در دوران خلافت عثمان بیت المال را از آن خود میدانستند دفعة در برابر یك حادثه غیر منتظره واقع شدند،آنها خیال نمیكردند على علیه السلام با این صراحت لهجه با آنان سخن گوید و در حقگوئى و دادخواهى باین پایه اصرار ورزد گویا در مدت 25 سال كه از زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله میگذشت همه چیز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى میشد احكام دین بلا اجراء میماند و تنها على علیه السلام بود كه پس از 25 سال فترت و هرج و مرج فرمود:

عرب و عجم،مالك و مملوك،سیاه و سفید در برابر قانون اسلام یكسانند و بیت المال باید بالسویه تقسیم شود و باز فرمود:

و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق (3) .

بخدا سوگند (زمین‏ها و اموالى را كه عثمان باین و آن بخشیده) اگر بیابم بمالك آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و یا كنیزانى خریده شده باشد زیرا وسعت و گشایش در اجراى عدالت است و كسى كه بر او عدالت تنگ گردد در اینصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقیه را كه از بیت المال برداشته بود میان مسلمین تقسیم نمایند و از این تقسیم به هر نفر سه دینار رسید و هیچكس را بر كسى مزیت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با یك چشم نگاه كرد .

لازم بتوضیح نیست كه این روش عادلانه خوشایند گروهى نگردید،آنعده كه برسم جاهلیت خود را برتر از سایرین میدانستند و توقع داشتند كه سهم آنها ازبیت المال باید بیشتر از مردم عادى باشد.

اینها پیش خود گفتند كه على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را ناچیز و حقیر شمرد و میان ما و غلامان سیاه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آیا ما مى‏توانیم باین روش تحمل كنیم و با او كنار بیائیم؟

على علیه السلام از اول میدانست كه بیعت این قبیل اشخاص سست عنصر و جاه طلب تا آخر ادامه پیدا نمیكند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس را هم بزودى فریب داده و از طریق تقوى بیرون خواهند كرد بدینجهت از ابتداء مایل بپذیرفتن مقام خلافت نبود.

على علیه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود:

نخست اینكه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بیعت نكرده بودند.

دوم اینكه عمال و حكام عثمان (مانند معاویه) هر یك در گوشه‏اى حكومت میكردند و عزل آنها بدون ایجاد مزاحمت میسر و مقدور نبود.

سوم اینكه موضوع قتل عثمان نیز در میان بود و هر كس در صدد طغیان و نافرمانى بود آنرا دستاویز و بهانه خود قرار میداد و على علیه السلام ناچار بود كه وضع خود را با كشندگان عثمان روشن كند.

این سه عامل مهم بود كه دوره كوتاه خلافت على علیه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با این قبیل عناصر ناصالح مشغول گردانید.

روز چهارم خلافت على علیه السلام بود كه عبد الله بن عمر بآنحضرت گفت:بنظر میرسد كه عموم مسلمین با خلافت تو موافقت ندارند خوبست این موضوع بشورا برگزار شود!!

على علیه السلام فرمود:اى احمق ترا باین كارها چكار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پیش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمین با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نیاوردند؟چه شده است كه اكنون تو میگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح كرد و مردم‏را به پیروى از دستورات قرآن و پیغمبر صلى الله علیه و آله دعوت فرمود.از طرفى عده‏اى از بیعت كنندگان نیز خیالات دیگرى در سر مى‏پرورانیدند آنها تصور میكردند كه خلافت على علیه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنین گمان میكردند كه اگر بظاهر در مورد بیعت با على علیه السلام نسبت بدیگران پیشدستى كنند آنجناب نیز آنها را بحكومت بلاد مسلمین خواهد گماشت یا سهم آنانرا از بیت المال بیشتر خواهد داد از جمله این اشخاص طلحه و زبیر بودند و چنانكه اشاره شد طلحه اول كسى بود كه بعلى علیه السلام بیعت نمود ولى این بیعت بدون طمع و چشمداشت نبود!و چون اینگونه اشخاص مشاهده كردند كه آنحضرت بیت المال را میان مسلمین بالسویه تقسیم كرد این عمل بر آنان گران آمد و زبان باعتراض گشودند.

سهل بن حنیف گفت یا امیر المؤمنین این غلام كه باو سه دینار دادى آزاد كرده من است و تو امروز مرا با او در عطیه برابر میدارى،طلحه و زبیر و مروان بن حكم و سعید بن عاص و گروهى از قریش نیز نظیر این سخن را بزبان آوردند.اما على علیه السلام كسى نبود كه این شكوه‏ها و اعتراضات در او مؤثر واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نماید در پاسخ آنان فرمود:آیا بمن دستور میدهید درباره ظلم و ستم بكسى كه نسبت باو زمامدار شده‏ام كمك نمایم؟بخدا سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنین كارى نكنم،و اگر بیت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسویه میان مسلمین تقسیم میكردم در صورتیكه بیت المال مال خدا است پس چگونه یكى را بدیگرى امتیاز دهم؟سپس فرمود:

الا و ان اعطاء المال فى غیر حقه تبذیر و اسراف،و هو یرفع صاحبه فى الدنیا و یضعه فى الاخرة،و یكرمه فى الناس و یهینه عند الله،و لم یضع امرؤ ماله فى غیر حقه و عند غیر اهله الا حرمه الله شكرهم و كان لغیره ودهم،فان زلت به النعل یوما فاحتاج الى معونتهم فشر خدین و الام خلیل (4) بدانید كه بخشیدن مال در راه غیر حق آن تبذیر و اسراف است و چنین مالى كه در راه غیر حق اعطاء شود بخشنده‏اش را در دنیا (در نزد گیرندگان مال) بلند مرتبه كند و در آخرت (در پیشگاه الهى) پست و زبون نماید،و در نزد مردم ارجمند كرده و در نزد خدا خوار و حقیر گرداند،و هیچ كس مالش را بیجا و بكسانى كه استحقاق آنرا داشتند مصرف نكرد جز اینكه خداوند او را از سپاسگزارى آنها محروم نمود و دوستى آنان براى غیر او بود،پس اگر روزى حادثه‏اى براى او روى دهد و بكمك آنان نیازمند باشد آنان براى او بدترین رفیق و سرزنش كننده‏ترین دوست میباشند.

بارى روزهاى اول خلافت على علیه السلام بود طلحه و زبیر پیغامى بآنحضرت فرستادند كه ما در امر خلافت تو مردم را ترغیب كرده و براى بیعت آماده نمودیم و مهاجر و انصار نیز از ما پیروى كرده و همگى بتو بیعت نمودند حالا كه عنان كار بدست تو افتاده ما را رها ساختى و بمالك اشتر و غیر او پرداختى!

على علیه السلام از فرستاده آنها پرسید كه مقصود طلحه و زبیر از گفتن این سخنان چیست؟عرض كرد طلحه حكومت بصره را میخواهد و زبیر امارت كوفه را!

على علیه السلام فرمود حالا كه آندو در مدینه بوده و فاقد شغل و مقام‏اند مرا آسوده نمیگذارند اگر بصره و كوفه در دست آنها باشد مردم را بیشتر علیه من بشورانند و رخنه و شكاف در امر دین بوجود میآورند و من از شر آنها ایمن نیستم باین دو پیرمرد بگو از خدا و رسولش بترسید و در امت او غائله و فساد ایجاد نكنید و حتما شنیده‏اید كه خداوند میفرماید:

تلك الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین (5) .

و این سراى آخرت را براى كسانى قرار دادیم كه در زمین خواهان برترى و فساد نیستند و حسن عاقبت براى پرهیزكاران است (6) .طلحه و زبیر كه این سخن بشنیدند یقین كردند كه امتیاز طلبى و توقعات بیجا در دستگاه عدالت پرور على علیه السلام آهن سرد كوبیدن است و باید راه دیگرى پیدا كنند تا بلكه از آنطریق بخواسته‏هاى خود جامه عمل بپوشانند.

از طرفى على علیه السلام پس از بیعت مردم تصمیم گرفت در اولین فرصت حكام و عمال عثمان را كه هیچیك شایستگى و صلاحیت حكومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستكار بر گمارد بدینجهت نامه‏اى هم بمعاویة بن ابیسفیان كه از زمان عمر حكومت شام را در اختیار داشت نوشته و موضوع بیعت مردم و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بیعت و اطاعت خود خواند.

اما معاویه براى اینكه خود بخلافت رسد نامه على علیه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بیعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممكنه استفاده كرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد.

معاویه براى اینكه فرصت مناسبى براى تحكیم موقعیت خود بدست آورد بدین فكر افتاد كه على (ع) را بوسیله اشخاص دیگرى سرگرم مبارزه كند از اینرو فورا نامه‏اى بزبیر نوشته و او را تحریص بادعاى خلافت نمود و اضافه كرد كه من از مردم شام براى تو و طلحه بیعت گرفتم كه به ترتیب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و كوفه بشما نزدیك است پیش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخیزید و بر او غلبه نمائید!

چون نامه معاویه بدست زبیر رسید بطمع خلافت فریب معاویه را خورد و نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را دید و مضمون نامه را باو خبر داد (7) .

و بنقل بعضى معاویه بزبیر نوشت كه من از مردم شام بیعت گرفتم كه من خلیفه باشم و بعد از من تو و بعد از تو هم طلحه خلیفه باشد (8) .

نامه معاویه طلحه و زبیر را كه بانتصاب امارت بصره و كوفه از جانب على علیه السلام موفق نشده و براى رسیدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل دیگرى‏بودند مصمم نمود كه با على علیه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه منازعه و مقاتله پیش گیرند و چنانكه معاویه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم بهانه و دستاویز خود قرار دهند لذا از مدینه عازم مكه شده و در آن شهر زمینه را براى انجام مقاصد خود مساعد دیدند زیرا علاوه بر این دو تن عده‏اى دیگر نیز از مخالفین على علیه السلام مانند مروان بن حكم و عایشه در مكه گرد آمده بودند كه با ورود طلحه و زبیر بدانشهر یك گروه چند نفرى تشكیل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند.

پى‏نوشتها:

(1) در زمان عبد الملك بن مروان كه حجاج بن یوسف از جانب وى براى دستگیرى عبد الله بن زبیر بمكه لشگر كشید پس از كشتن عبد الله جسد او را بدار آویخت و همین عبد الله بن عمر كه از بیعت على(ع) سرپیچى كرده بود در آنموقع در مكه بود از ترس جان خود نزد حجاج رفت و گفت تو نماینده عبد الملك هستى و من آمده‏ام باو بیعت كنم دستت را بده تا بیعت نمایم !

حجاج گفت تو بعلى بیعت نكردى چطور شد كه حالا باین فكر افتادى و ترا بدینجا نیاورد مگر این جسدى كه بدار آویخته شده است و حجاج در آنحال مشغول نوشتن بود پاى خود را دراز كرد و گفت دست من مشغول نوشتن است اگر خواهى بپاى من بیعت كن و عبد الله بن عمر دست خود را گشود و بپاى حجاج كشید و بیعت نمود!

(2) نهج البلاغه از خطبه .16

(3) نهج البلاغه كلام .15

(4) نهج البلاغه كلام .126

(5) سوره قصص آیه .83

(6) ناسخ التواریخ حالات امیر المؤمنین كتاب جمل ص .29

(7) ناسخـكتاب جمل ص 29 نقل بمعنى.

(8) منتخب التواریخ ص .177

-------------------------------------------------------

منبع: http://www.emamali.net

 
دوشنبه 7/5/1392 - 22:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته