یکی بود ، یکی نبود. آن یکی کهوجود داشت،چهکسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر ازخدا هیچ کس نیست . پساز مدتها که به دنبال معنی و مفهوم عقل و عشق بودم ، سرانجام توانستم معنای آن راپیدا کنم و حالا نوشته مرا بخوانید و در آن دقت و تفکر کنید و نظر خودتان را برایمن بنویسید. اگر تمام مشکلات خودتان را جای صورت مسئلهبگذارید در آخر می بینید که می توانید به راحتی بر همه مشکلاتتون فائق آیید و جوابتمام سئوالهای خودتان را بیابید . من وقتی به آن فکر کردم هنوز هم از نادانی خویشدر تعجب هستم که چگونه نمی دانستم . حالا ببینیم که عشق چیست و عقل چیست ؟ عقلوقتی به مرتبه کمال برسد و به آن راه پیدا کندآن وقت عاشق میشود و دیگر اسمش عقلنیست و نامش عشق است .عشق همان عقل است که دیوانه شده است . یعنی همان قوه ادراکیما است که قدیما چیزهای جزئی را ادراک می کرده حالا به یک ادراک عظیمی رسیده که درآنجا مست شده و به نا متناهی رسیده استو وقتی عقل از مرز متناهی می گذرد نامتناهیمیشود . من و شماچه وقتبه هم نمی رسیم ؟ در متناهی . در متناهی من دارم میروم شما هم دارید میروید. من تو ، من ، من ، من ...تو،تو،تو.....شما دائم من من می کنید و من هم برای خودم من من می کنم و این منمنها هیچ وقت نمی گذارد که ما به هم برسیم و اینگونه بدون اینکه به هم برسیم موازیمی رویم . حالا چه وقت به هم می رسیم ؟ در نا متناهی . در نا متناهی خطوط موازی همدیگر را قطع می کنند و بدانید که آنجاست که شما عاشق شدهاید و از عقل بالاتر رفته اید و به عشق رسیده اید . گفتند: آنجا در نا متناهی چقدر شلوغ است ؟ نامتناهی چشمه آبی هست که در کنارش درخت سیبی هست که در آنجا این خطهای موازی که پساز میلیونها فرسنگ که در کویر و بی آبی در حرکت بوده اند و به جوابی نرسیده اند بهآنجا می رسند و استراحتی می کنند. در آنجا تمام من، من و منها و تو ،تو و توها باهم صلح می کنند و تمام دعواها حل می شود . پس عشق منتهی الیه همه جنگها وخطوط موازیست ، همه در عشق با هم صلح می کنند و در آنجا یکی می شوند چرا که آنجا نامتناهی است . وای خدای من ، عشق چه دریای عظیمیست که همه مشکلات آدمی با آن حل میشود. تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنهافتاد . او بادلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی ازنظر می گذارند، اما کسی نمی آمد . سرانجام خسته واز پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بارمحافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد . اما روزی که برای جستجوی غذا بیرونرفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمانمی رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود . از شدت خشم واندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاریکنی؟ " صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که بهساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد . مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما ازکجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمیکه با دود می دادی شدیم . وقتی که اوضاع خراب میشود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم .......... چون حتی در میاندرد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است . پس بهیاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاستهاز آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند .
استاد دانشگاه با این سوالشاگردانش را به چالش ذهنی کشاند آیا خدا هر چیزیکه وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلقکرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیزشیطان است شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد بارضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافهای بیش نیست شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟ استاد پاسخداد: البته شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرماوجود دارد؟؟ استاد پاسخ داد: این چه سوالی استالبته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیکچیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجودندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هموجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه وآزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانیکه نور وجود ندارد بکار ببرد در آخر مرد جوان ازاستاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟ استاد کهزیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز میبینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیدهمیشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجوددارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست وآن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطانرا به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلقکرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزیاست که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری ازگرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.
آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود....
یکی بود ، یکی نبود. آنیکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه راجدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . یک روزآموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برایابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راهبیان عشق می دانند. درآن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناسبودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجامیخکوب شدند... یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهیبرای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترینحرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد... همان لحظه، مرد زیست شناسفریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چنددقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زندهماند... داستان به اینجاکه رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آنمرد. اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظههای آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواستهکه او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد: نه، آخرینحرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به اوبگو پدرت همیشه عاشقت بود... قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود کهادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند . پدر من درآن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانهترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود... جملهروز : آدم ها را از انچه درباره دیگران می گویند بهتر می توان شناخت تا از انچهدرباره خود می گویند. ست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست. و بر بال دیگرش نوشتند: همیشه یکی بود ، یکی نبود .
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصههایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آنروز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کردو توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت ونگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارشادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلولبا لحنی جدی گفت: - بهشتمی سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آنرا می فروشی؟! بهلول گفت: - میفروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صددینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دیناررا گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هرفقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانهبرگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ،قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقیطلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد ازخوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبحزود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد،هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من همبفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - بهتو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلولگفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید،اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمیفروشم! ار عمل از رویکی بود ، یکی نبود.
شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانواعمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردمبه اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانواپرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآنمشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟" مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد: من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شداینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟" شیوانا سریتکان داد و گفت: متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود اومی فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره ورفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم میفهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان باتو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنیبخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از اینتجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبتبه توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید ازهمان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند.
روزی روزگاری نهدر زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مندبود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبودنمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشورنزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگپرسید: "ای مرد كجا می روی؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم رابیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرامن هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟" مرد قبول كرد و به راه خود ادامهداد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار میكردند. یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بستواناست!" كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من اینزمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در اینزمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است؟" مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید كهمردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. شاه آن شهر اورا خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگرتا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" شاه گفت : " آیا میشود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاجو تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام؟" مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخرهجادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریفكرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!" و مرد با بختی بیدار بازگشت... به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت میدهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمیدانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دستدادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردیازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بردشمنانت بدون احساس ترس بتازد." شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا ونیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم." مرد خنده ای كردو گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تونمایم، من باید برومو بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!" ورفت... به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبالثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها توكه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست." كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تورا هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو میباشد." مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود رااسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایمجفت و جور كرده است!" و رفت... سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایشتعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسانكودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!" شما اگر جای گرگ بودید چكارمی كردید ؟ بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید،مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
دانه كوچک بود وكسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلویچشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد ومیگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ." اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، به او توجهی نمیكرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد وگفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچكس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمیبزرگتر مرا میآفریدی. خدا گفت: "اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچهفكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو ازخودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیدهنمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی."دانه كوچک معنی حرفهای خدارا خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.سالها بعد دانه كوچک،سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمیتوانست ندیده اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می آمد.
در نیمه روزقورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یكی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل هاروز ما را شكار می كنند و راكون ها شب كمین ما را می كشند.دیگری گفت: بله. هریكبه تنهایی به حد كافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راكون ها با هم یعنی ما یكلحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون كنیم. باید دورشانكنیم.بله، همه ی قورباغه ها تایید كردند. حواصیل ها را دور كنیم، حواصیل ها رادور كنیم.این صدا توجه حواصیلی را كه آن نزدیكی ها در حال شكار بود جلبكرد. گفت: چی شنیدم ، كی رو دور كنید؟ قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كهمثل خنجر بود. فریاد زدند: راكون ها را، راكون ها را باید دور كرد. حواصیل گفت: منهم فكر كردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد. قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنیم! بعد از این تصمیم مشكلی پیش آمد ، حالا چه كسیباید به راكون ها حكم اخراج را می داد . یكی بعد از دیگری انتخاب می شدند و كنار میكشیدند . بالاخره قورباغه امریكایی انتخاب شد. -البته از همه بزرگ تر و برایاین كار ازهمه بهتره- قورباغه امریكایی كه در تمام مدت ساكت بود گفت: - بله، منبزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من یكی ام اما اونا یك لشكر. یكی از قورباغه ها داوطلب شد. - خوب من هم با تو میآم.- - بله ما هم می آییم. قورباغه ها موافقت كردند. بله ما همه می آییم ما همهخواهیم آمد.- قورباغه بزرگ گفت: و هر طوری كه شد شما با من می مونید یكی ازقورباغه ها گفت : مثل سایه همراه تو خواهیم آمد. قورباغه ها ی دیگر موافقتكردند : بله مثل سایه، مثل سایه قورباغه امریكایی هنوز بی میل بود . بقیه همتمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سایهدنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد . خورشید غروب كرد. حواصیل هابه آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امریكایی گفت: «راكونها به زودی خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟ قورباغهها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریك بود. نور ستاره ها اینقدر بود كه بشود راكون ها را دید وقتی كهبالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند. یك مادر و بچه هایش. قورباغه امریكایی بهدرون بركه جست زد و فریاد كشید: پست فطرت ها دور شوید. راكون ها ی یاغی از اینبركه دور شوید. شما تبعید شدید. مادر راكون گفت: راستی؟ بچه راكون ها شروع كردندبه صدا دادن و اظهار ناخشنودی كردند. با این كه قورباغه امریكایی از ترس می لرزیداما خودش را نباخت. به دستور چه كسی ما تبعید شدیم؟ قورباغه امریكایی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درستقبل از بلعیده شدن، برگشت و دید كه تنها است. بیشتر دوستان كمی قبل از اینكهاقدام كنید قول خود را فراموش می كنند ، چون حتی سایه شما در تاریكی ترک تان میكند
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند وآن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کردکه چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی ازدرون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باورکرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه دادو بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت. توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.