خدای من،بر سجاده ام نشسته ام که در هر گوشه آن،از بهاران رفته،یادگارهایی به جای مانده و اینک در انتظار یادگاری دیگر از نو بهاری دیگرند.خدای من،هر بهار را سبزتر از دیگری بر من می گشودی و من تا انتهای سپیدی آخرین فصلش،شادمانه می رفتم و آن را به نو رسیده ای دیگر می سپردم.
ای عزیزترین،در گوشه ای از سجاده من،نشانی از بهاری نه چندان دور می بینم،"سفر"،تو مرا به سفری یگانه فرا خواندی،سفری به درون،به خویشتنم و در بهاری دیگر در "سحری"عاشقانه بیدارم کردی تا اندیشه های شبانه ام را به آن بسپارم و رهایشان سازم.در بهاری نزدیک تر،ای نازنین،در "سایه خیالی"از نور و معرفت رهایم ساختی تا بدانم بی شناخت تو،بهاران،فصل تنهایی هاست خدای من،و یاز در بهاری پیش تر،"سودایی عارفانه"در سرم انداختی که درد،کوه،است و غربت و تنهایی،کویری بی انتهاست.اگر تو نباشی و با تو وفقط با تو،آن ها همه هیچ اند و هیچ اند و هیچ.
در گوشه ای دیگر از سجاده ام،ای مهربان ترین،"سلامی سپید"به یادگار مانده است در بهار پیشین،مرا به سلامی میهمان کردی،گرم و دلنشین تا با هر آن چه بوی زندگی،عشق،معرفت می دهد،آشتی کنم.
اینک،ای خدای من،ای همیشه خدای من،بر"سجاده معطرم"نشسته ام و به تمامی نشانه ها دیدارهای بهاری ام با تو می نگرم:با"سفری"آغاز کردم که آغازش تو بودی،به"سحری"عاشقانه رسیدم که بامدادش تو بودی،در"سایه خیال"تو به "سودای عارفانه ای رسیدم که تنها بهانه اش تو بودی،به"سلامی"
دوباره جانم دادی که صحتش تو بودی و اینک در انتظار بهاری نو هستم و یادگاری دیگر از تو،تا مرا به تقدیری برساند که قادرش تو باشی،به حالی بگردانی که محولش تو باشی......
بار دیگر این زمستان می رود فصل سرد این دهستان می رود
آن بهاران گلستان می رسد نغمه ی خوش صوت بستان می رسد
غنچه های گل شكوفا می شود سطرهای سبز خوانا می شود
بلبلان آواز چه چه می دهند برمشامم ناز به به می دهند
این طبیعت یك كلاس آشناست این فضابین بوی یاس آشناست
با وجودش مهربانی آمده مهربانی كاروانی آمده
رقص گلهای بهاری دیدنی ست غمزه های دلربائی بردنی ست
رنگ زیبایی طبیعت حرف شد دل برای این طبیعت ظرف شد
هر بهاری سبز فام آشناست بستری رنگین كه نام آشناست
سبز مخمل بستری آمیخته یك نماهنگ دفتری پرداخته
مرگ اوقات خزان را دیده ام سربداران زمان را دیده ام
بلبلان آواز شادی می دهند خوش نسیمی را به نادی می دهند
پیك چاوش گر ندایی می زند همسفر ها را صدایی می زند
همسفرهای سفر رنگ گل است درد هر هم آشنا چنگ دل است
رنگهای ارمغانی سركشند جام مست آسمانی سركشند
آبشاران بی قراری می كنند در زلالی پا فشاری می كنند
زلف سبز این درختان دیدنی ست سطرهای شاخساران خواندنی هست
دامن كوهها بهاران سفره شد بستر زیبا نمایان صخره شد
دشت ها لبخند زیبا می زنند بوسه های چند لبها می زنند
فجر خورشید نگاه ما رسید درد پائیزان آه ما رسید
سرد كامان در بساطی رفته اند كم كم ك اندر صراطی رفته اند
گل عذاران را ولادت آمده زندگانی را سعادت آمده
با كبوترها به بالا می روند دشت و دریا و به صحرا می روند
هر گلی آغوش ساز بلبلی ست هر سری در ناز ناز سروری ست
یاده مان باشد بهاران داشتیم به چه اسراری زیاران داشتیم
برگ برگهای بهاران ناز بود در سر این عاشقان پرواز بود
لاله های سرخ سر برآورند یاد آن گلهای پر پر آورند
یادهای این گلان به آشناست عطر خوشبوی دلان باصفاست
نغمه خوان این بهاران محشر است صوت او از دلربایان بهتر است
رنگ صبحش رنگ آن پروانه هاست روزهایش تنگ آن آلاله هاست
دل به كانون خدائی می برد با نگاه آشنائی می برد
یاد یاران را به یاد آورده ام خلوت دل را به داد آورده ام
می برد ما را به دنیای دگر حال و روز و حرف و معنای دگر
بین سحرگاهان او دال دعاست در بهاران فجر او حال دعاست
من بهاران را قیامت كرده ام این نگاهم را برایت كرده ام
اندرونش داد رفتن می زند با نسیمش باد برتن می زند
این سرای من سرای نازنیست هیچكس با درد من همراز نیست
این طبیعت سایه ای ازرستخیر هم كلاسش از برای روز خیز
داد برمی آورد آگاه باش از برای رونمائی شاه باش
شعر من در مقصد نظم خداست هرچه باشد یادوهم بزم خداست
اینكه شعرم در بهاران گل كند بندهای جان من را پركند
یادایام بهاری یاد باد آن زمان جان نثاری یاد باد