• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1291
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5716روز قبل
دعا و زیارت
4. آیت الله فکور (ره):

آیت الله محمد حسن احمدی می گوید: آیت الله فکور خیلی نسبت به آقای بهجت عنایت داشتند و می فرمودند:
« آقای بهجت از جمله افرادی هستند که مخصوصاً در صراط معنویت فوق العاده هستند. »

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:32
دعا و زیارت
3. آیت الله بهاء الدینی (ره):

« الآن ثروتمند ترین مرد جهان ( از جهت معنوی ) آقای بهجت است. »

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:32
دعا و زیارت
2. علامه طباطبایی (ره):

« ایشان (آیت الله بهجت) عبد صالح است.

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:31
دعا و زیارت
. امام خمینی ( قدس سره )

امام (ره) عنایت خاصی به آیت الله بهجت داشتند، نقل چند جریان در این ارتباط، مدعای ما را اثبات می کند:
آیت الله مسعودی می گوید:
« من در ضمن چهار پنج سالی که خدمت امام بودم یادم هست که دو سه مرتبه امام فرمود: فلانی، فردا صبح می خواهیم برویم منزل آقای بهجت. و فردای آن روز بلند می شدیم و می آمدیم منزل ایشان، همین منزلی که اکنون در آن ساکن هستند، و در اولین اتاق ورودی با همین فرشهایی که الان موجود است یکی دو دقیقه می نشستیم، سپس امام اشاره می کردند و من بیرون می رفتم و ایشان حدود نیم ساعت با آقای بهجت به گفتگو می پرداختند بعد امام بیرون می آمدند و می رفتیم. اما اینکه درباره چه مسائلی گفتگو می کردند، نمی دانم خودشان می دانستند و خدا.
همچنین دو سه مرتبه در همان بحبوحه نهضت 41 یا 42 آقای بهجت به من فرمودند که شما به آقای خمینی بگویید فردا صبح ساعت فلان دو رأس گوسفند قربانی کند و من می آمدم به امام اطلاع می دادم، ایشان هم بلا فاصله به من می گفت شما به قصاب ( آقای فرجی که اکنون نیز در قید حیات هست ) بگویید دو رأس گوسفند از طرف ما قربانی کند بعد پولشان را می دهیم.
بار دیگر نیز آقای بهجت به من پیغام داد که به امام بگویم: سه رأس گوسفند قربانی کند، آقا هم بلافاصله دستور داد سه رأس قربانی کنند.
اینها همه مسائلی بود که بین امام و آیت الله بهجت بود و ما فقط ظواهرش را می دیدیم و از باطنش اطلاع نداشتیم.
نیز هنگامی که امام در جماران ساکن بودند آقای بهجت به من فرمودند: یک نامه کوچکی دارم شما این را به آقا برسانید، من نامه را گرفتم توی پاکت گذاشتم و بردم در جماران خدمت امام دادم.
در هر صورت رابطه این دو بزرگوار خیلی تنگاتنگ بود، چندین بار نیز حضرت امام با آقای شیخ حسن صانعی منزل آقای بهجت رفتند؛ زیرا هنگامی که امام قم بودند من و آقای شیخ حسن صانعی همیشه در خدمت امام بودیم.

آیت الله بهجت هم به امام عنایت خاصی داشتند.
یکی از شاگردان امام قدس سره در خاطره ای می گوید: « پس از آزادی حضرت امام از زندان و ورودشان به قم در سال 1341 هـ.ش. مردم در تمام محله های قم جشن گرفتند و منزل هر روز آکنده از جمعیت بود، در آن زمان حضرت آیت الله العظمی بهجت نیز از کسانی بود که هر روز به منزل امام تشریف می آوردند و مدتی بر در یکی از حجرات بیت ایشان می ایستادند وقتی به ایشان پیشنهاد شد که شایسته نیست بیرون اتاق بایستید، لااقل در داخل اطاق بنشینید. ایشان در جواب فرمود: من بر خود واجب می دانم که جهت تعظیم این شخصیت ارزنده به اینجا آمده و دقایقی بایستم و سپس باز گردم. »

آیت الله مصباح نیز در این باره می گوید:
« مرحوم آقا مصطفی(ره) از پدرشان مرحوم امام (ره) نقل می کرد:
آقا معتقدند جناب آقای بهجت دارای مقامات معنوی بسیار ممتازی هستند.

از جمله مطالبی که از پدرشان درباره آقای بهجت نقل می کردند این بود که: ایشان دارای موت اختیاری هستند، یعنی قدرت این را دارند که هر وقت بخواهند روح خویش را از بدن به اصطلاح خلع کنند و بعد مراجعت کنند. این یکی از مقامات بلندی است که بزرگان در مسیر سیروسلوک عرفانی ممکن است به آن برسند، و همینطور مقامات معنوی دیگری در معارف توحیدی که زبان بنده یارای بحث درباره این زمینه ها را ندارد. »

هم او در جای دیگر می گوید:
« مرحوم حاج آقا مصطفی از قول امام نقل می کردند: وقتی امام (که ارتباط نزدیکی با مرحوم آقای بروجردی داشتند ) دیده بودند که زندگی آقای بهجت خیلی ساده است، برای کمک به زندگی ایشان یک وجهی از مرحوم آقای بروجردی گرفته بودند، وقتی آورده بودند برای آقای بهجت ایشان قبول نکرده بودند و امام هم مصلحت نمی دیدند آن وجه را برگردانند، به هر حال با یک چاره اندیشی حضرت امام فرموده بودند ( این طور که نقل کردند ): من از مال خودم به شما می بخشم، و شما اجازه بدهید من این را دیگر بر نگردانم. تا اینکه به این صورت ایشان به عنوان هبه از ملک شخصی حضرت امام قبول کردند. »
باز آیت الله یزدی در مورد عنایت ویژه حضرت امام به ایشان می گویند:
« در یکی از شرفیابی های خبرگان رهبری به خدمت حضرت امام راحل رحمه الله، از ایشان رهنمودی برای مسائل اخلاقی خواسته شد، حضرت امام، خبرگان را به حضرت آیت الله العظمی بهجت حواله دادند. و در جواب اظهار خبرگان که ایشان کسی را نمی پذیرد، فرمودند: آنقدر اصرار کنید تا بپذیرد. »

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:31
دعا و زیارت
آقا را تا منزل همراهی كنید!

مرحوم آیت الله سید عبدالكریم كشمیری خاطرات بسیاری از حاج مستور شیرازی رحمه‌الله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به عنوان مردی « فوق‌العاده» یاد می‌كردند و برای او كراماتی قایل بودند.

 روزی برای من تعریف كردند
:

مرحوم حاج مستور تا هنگامی كه در كوفه اقامت داشت، هر سال به مناسبت عید غدیر جشن بسیار مفصلی ترتیب می‌داد و از محبان حضرت امیر علیه‌السلام به نحو شایسته‌ای از لحاظ معنوی پذیرایی می‌كرد
.
یكی از سا‌ل‌ها، چند روز به عید غدیر مانده، به منزل مسكونی من در نجف، آمد و مصراً از من خواست تا در جشن آن سال شركت كنم، و گفت پس از نماز مغرب و عشاء كسی را برای بردن من به كوفه خواهد فرستاد.
در آن روزگار وضعیت حوزه نجف به گونه‌آی بود كه مراوده عالمان دینی با عارفان، پیامدهای ناخوشایندی برای آنان به همراه داشت، لذا مرحوم حاج مستور علی رغم علاقه وافر خود نسبت به من، از شركت در نماز جماعت كه به امامت من در صحن مطهر برگزار می‌شد، پرهیز می‌كرد و می‌فرمود:
دلم نمی‌خواهد كه ارادت من، اسباب زحمت شما را فراهم كند! و لذا غالباً شب‌ها در منزل از من دیدن می‌كرد تا كسی متوجه مراوده او با من نگردد!

در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصی كه حاج مستور فرستاده بود به كوفه رفتیم و در جلسه اختصاصی كه حاجی ترتیب داده بود، حضور یافتیم.

اغلب كسانی كه در آن جلسه روحانی حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم روزگار چشیده بودند و از حالات آنان پیدا بود كه در سلوك الی الله، مراحلی را پشت سر نهاده‌اند و از محبت و ولایت علوم نصیب وافری دارند.
آن محفل روحانی تا نزدیك سحرگاه ادامه داشت و از رایحه معنویت به اندازه‌ای سرشار بود كه آدمی خود را در بهشت می‌انگاشت و سینه‌اش را از شمیم دل‌انگیز محبت و معرفت علوم می‌انباشت. با این كه ده‌ها سال از این ماجرا می‌گذرد، من هنوز مزه آن شب روحانی را در زیر زبانم مزه‌مزه می‌كنم و بر روح آن عارف وارسته درود می‌فرستم، و برای او فتوح و رضوان الهی را آرزو می‌كنم
.

در ساعت پایانی آن شب، هر چه به اذان سحر نزدیك می‌شدیم، اضطراب درونی من افزونی می‌یافت، زیرا از سویی توفیق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوی را از دست رفته می‌دیدم، و از سوی دیگر خوش نداشتم كه در روشنی روز از آن محفل بیرون آمده و نگاه كنجكاو مردم را به طرف خود دوخته ببینم! من در این افكار غوطه‌ور بودم كه حاج مستور در حالیكه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنینه خاصی آهسته در گوشم گفت:
نگران نباشید! نماز را به موقع در نجف خواهید خواند!
گفتم: مشكل فاصله كوفه تا نجف را چگونه حل می‌كنید؟!
نیم ساعت بیشتر به اذان صبح باقی نمانده است
!
گفت: هیچ‌كاری برای اهلش نشد ندارد!

سپس جوانی را كه جلوی در ورودی ایستاده بود، صدا كرد و آهسته در گوش او چیزی گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهی كند!

و ما پس از خداحافظی به اتفاق آن جوان - كه بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و كار كرده حاج مستور است - از خانه بیرون آمدیم. در اثنای راه دریافتم كه جوان به ذكر قلبی سرگرم است و با این كه مدام با من صحبت می‌كند ولی قلب او به ذكر خاصی مترنم است! و مشاهده این حالت در آن جوان به من فهماند كه سر و كارم با آدم راه رفته‌ای افتاده و حاج مستور بی‌جهت او را همراه من نفرستاده است!

هنوز چند دقیقه ای از همراهی او با من نمی‌گذشت، كه صدای پیش خوانی اذان صبح را از مناره صحن مطهر علوی به گوش خود شنیدم!
 با خود فكر كردم كه اشتباه می‌كنم و از تلقینات نفس است! ولی سخن آن جوان مرا به خود آورد كه گفت
:
چه لحن دلنشینی دارد! روح انسان را تا ملكوت پرواز می‌دهد! این طور نیست آقا؟! و بعد در حالی كه خانه ما را نشان می‌داد، گفت:
خدا را شكر كه به موقع رسیدیم! قربان مولا علی بروم كه دوستان خود را شرمنده نمیكند! التماس دعا دارم! و مرا - كه در عالمی از بهت و حیرت فرو رفته بودم - تنها گذاشت و رفت.
لذتی كه آن روز من از خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوم بردم، هنوز فراموشم نشده است! نمازی سرشار از روح و ریحان
.

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:29
دعا و زیارت
مردان خدا را نمی‌توان شناخت

مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالكریم حایری یزدی (1276-1355) پس از سال‌ها اقامت در عراق و كسب فیض از محضر علمیا بزرگ در سال 1332 به اراك عزیمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شریف ایشان می‌گذشت.

چون این ماجرا برای این عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، می‌توان حدس زد كه ایشان در آن زمان بیش از 40 سال داشته‌اند و اماراتی كه در این ماجرا وجود دارد این حدس را تقریباً تأیید می‌كند.

از مرحوم حاج شیخ نقل شده است:
در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله خود سازی و تزكیه نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود كه محضر یكی از مردان خدا را درك كنم. تا آنكه روزی به صورت كاملاً اتفاقی، یك نسخه خطی به دستم افتاد كه حاوی ادعیه برگزیده و برخی دستورالعل‌ها بود، و من مانند تشنه‌ای كه به سرچشمه زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نكات آموزنده‌ای كه داشت بر طرف كنم.

در یكی از صفحات آن نسخه خطی، شیوه ختم اربعینی تعلیم  داده شده بود كه اگر كسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معین و محل مشخص پیدا كند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر المؤمنان علی علیه‌السلام مشرف گردد، اوین كسی كه از حرف بیرون خواهد آمد از اولیای خدا است، باید دامن او را بگیرد و خواسته‌های شرعی خود را با او در میان بگذارد.

از فردای آن روز در ساعت معین به محل ساكت و خلوتی می‌رفتم و طبق و طبق دستور عمل می‌كردم. روز چهلم فرارسید و من پس از پایان اربعین به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در كنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین كسی كه از حرم بیرون می‌آید بگیرم.

لحظاتی گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردی كه از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتكش نجف است. بیرون آمد. همین كه خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نفس به من نهیب زد كه:
عبدالكریم! پس از سال‌ها زحمت و مرارت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، كار تو به جایی رسیده است كه حالا باید دامن یك مرد عامی و بی‌سواد را بگیری؟!

مگر نه اینست كه مردم عامی نیازمندند و باید در خدمت آنها باشند؟ از راهی كه آمده‌ای برگزد و برگرد این كارها دیگر مگرد!
هنگامی به خود آمدم كه آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسه‌های نفسانی، خودم را از توفیقی كه به سراغم آمده بود، محروم كرده بودم! و خود را به این مطلب تسلی می‌دادم كه شاید شرایط اربعین را به درستی به جای نیاورده باشم! و باید به اربعین دوم مشغول شوم.

اربعین دوم هم به پایان رسید و سحرگاه به حرم نورانی امام علی علیه‌السلام مشرف شدم و در كمین مردی نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوی زحماتی باشد كه در طول این مدت برخود هموار كرده بودم.
پرده حرم مطهر به كنار رفت و بازهمان مردی كه در پایان اربعین اول دیده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصمیم گرفتم این بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، كه باز هواهای نفسانی من سد راهم شد
.

با خاطری آزرده و خاطره‌ای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود می‌اندیشیدم كه علت ناكامی من در چیست؟
 آیا امكان ندارد كه در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند كه خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاكان روزگار به شمار آیند؟
...

با مرور این مطالب بود كه تصمیم نهایی خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخیص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پیش‌داوری نكنم و در پایان اربعین سوم هر مردی كه در مسیر من قرار بگیرد، او را رها نكنم.

اربعین سوم را با موفقیت به پایان بردم، و در نهایت فروتنی و دلشكستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرف شدم و در گوشه‌ای از رواق بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یكی از مردان خدا نصیبم گردد.

پرده در ورودی حرم كنار رفت، و باز همان مردی كه دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرو آمد و به طرف كفش كن رفت.
برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بیرون آمد و به طرف قبرستان وادی‌السلام حركت كرد.

من سایه‌وار او را تعقیب می‌كردم. صفای عجیبی بر وادی‌السلام حكفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف كوتاهی می‌كرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه می‌داد
.
در سكوت وادی‌السلام، ابهتی بود كه مرا هراسناك می‌ساخت. آن مرد به اواسط قبرستان كه رسید، لحظه‌ای مكث كرد و به طرف من برگشت و گفت:

عبدالكریم! از جان من چه می‌خواهی؟ چرا مرا به حال خود رها نمی‌كنی؟
!

فهمیدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بایستی در همان بار اول دامن او را می‌گرفتم و راه خود را این قدر دور نمی‌كردم.
گفتم
:
خدا را شكر می‌كنم كه پس از سه اربعین توفیق همصحبتی شما را پیدا كرده‌آم و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند می‌بینم و می‌دانم كه شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید كرد.

او آه سردی كشید و گفت:
چاره دیگری ندارم همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.

از قبرستان وادی‌السلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، كلبه‌ای را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن كلبه زندگی می‌كنیم. امروز وقت گذشته است. فردا همین موقع به كلبه من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر می‌كند؟

من كه از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم، پرسیدم:
حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش می‌كنید؟ گفت:

من از قماش بار برانم، و برای این و آن خرما حمل می‌‌كنم، و خدا را سپاسگزارم كه سال‌ها است این رزق حلال را نصیب من كرده تا با كد یمین و عرق جبین امرار معاش كنم.
آن مرد خدا پس از گفتن این جملات، از من جدا شد و به طرف كلبه‌ای كه نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه كردم در حالی كه قطرات اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا كه خود را در چند قدیم مقصود می‌دیدم.

در راه بازگشت، احساس می‌كردم كه به خاطر سبك بالی در آسمان‌ها پرواز می‌كنم، و انبساط خاطر و طراوت باطنی خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سال‌ها فراموش نكرده‌ام.

به یاد دارم كه آن روز به هر كاری كه دست می‌زدم با بركت و خیر همراه بود، و به سراغ هر عالمی كه می‌رفتم با اقبال بی‌سابقه او مواجه می‌شدم، و مطالب اساتید خود را در حلقه درس به گونه‌ای باور نكردنی تجزیه و تحلیل می‌كردم، و در فراگیری آنها با هیچ مشكلی مواجه نمی‌شدم و می‌دانستم كه اینها همه از بركات دیدار زودگذری بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.

مقارن اذان صبح فردای آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثنای راه چه بشارت‌هایی كه به خود نمی‌دادم! چه فتوحاتی كه در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود تصور نمی‌كردم!

همین كه به چند قدمی كلبه رسیدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غریبی تنها مانده، با زمزم گریه كائنات هماوایی می‌كند! ، به زحمت نفس می‌كشیدم و یاری گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم.

ناگهان در چوبی كلبه، آهسته بر روی پاشنه خود چرخید و بانویی قد خمیده و سیاهپوش در آستانه در پیدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند.
پیش رفتم و قدم در دورن كلبه گذاشتم. جسد بی‌روح آن ولی خدا در وسط كلبه، آرامش روحی مرا در هم ریخت ولی لبخند رضاتی كه بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بی‌تابی بازداشت.
بی‌اختیار به یاد قراری افتادم كه مرد خدا در سرگاه دیروز با من در همین كلبه گذاشته بود. همین كه خواستم از همدم دیرینه آن مرد _همسرش _ جریان امر را جویا شوم، با لحن بغض آلوده‌ای گفت:
این مرد از سحرگاه دیروز، كارش مدام گریه و ناله بود! گاه به نماز می‌ایستاد و با خدای خود به راز و نیاز می‌پرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز می‌كرد و از كوتاهی‌هایی كه در بندگی خدا داشته است سخن می‌گفت، و گاه سر به سجده می‌گذاشت و خدا را به غفاریت او سوگند می‌داد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور كند.

ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضه صبح لحن مناجات او تغییر كرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام سوگند داد كه او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد، و می‌گفت:
خدای من! تا دیروز این بنده ناچیز تو را كسی نمی‌شناخت و فارغ از این و آن در حد توانی كه داشت به بندگی تو می‌پرداخت، ولی چه كنم ای كریم! كه تقدیر تو عبدالكریم را بر سر راه من قرار داد.
می‌ترسم كه او پرده از روی راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی كه به من ارزانی داشته‌ای، بكاهد و با فاصله انداختن در میانه من و تو، مرا از بندگی تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند كه این ناروایی را بر من روا مدار كه تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم، و لحظاتی بعد با اطمینان از این كه دعای او به اجابت رسیده است. روی به من كرد و گفت:
چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است. وقتی كه عبدالكریم آمد به او بگو:
همان خدایی كه موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر كرد.
اگر زحمت غسل و كفن و دفن مرا برخود هموار كند ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز كشید و رفت
!

و من كه از سخنان آن ولی خدا با همسر خود در لحظات پایانی عمرش، به عظمت روحی او بیشتر پی برده بودم، و فقدان او را برای خودم یك مصیبت می‌دیدم، همسر او را دلداری دادم و گفتم:
تألمات روحی من در سوگ این مرد كمتر از شما نیست. شما اگر شوی وفادار و پرهیزگاری را از دست داده‌اید، من از داشتن معلم بزرگی چون او محروم شده‌ام چرا كه او در حكم پدر معنوی من بود، اگر چه فقط یك بار توفیق همصحبتی او را پیدا كرده بودم.

پس از انجام وظایفی كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چاره‌ای جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نمی‌شناختم، در موقع بازگشت گام‌هایی سنگینی می‌كرد، انگار بار غم‌های دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.

و امروز كه مرجعیت جهان شیع را بر عهده دارم، و به احیای وجهه علمی حوزه علمیه قم كمر بسته‌ام، می‌دانم كه دعای خیر آن ولی خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند این توفیق بزرگ را به من ارزانی داشته است

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:29
دعا و زیارت

گفت:

این خانم، همسر من هستند. پدرشان كه از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود، وصیتی كرد كه باید از زبان خود او بشنوید.

همسر او كه سعی می‌كرد آرامش خود را حفظ كند، گفت:
پدرم در دقایق واپسین عمر  گفت:
تو تنها وارث منی و تمام ثروت كلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی كه برای تو می‌گذارم، از تو فقط یك تقاضا دارم و باید به من قول بدهی كه در اولین فرصت تقاضای مرا برآورده سازی.

گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد
.

پدرم گفت
:
متأسفانه در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را كمتر پیدا كرده‌ام و از ثروت بی حسابی كه خدا نصیبم كرده است نتوانسته‌ام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم. چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص كردم.
نیمی از بدهی خود را تسویه كردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاك كنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد نیازمند قسمت كن. تقاضای من از تو همین است و بس
!
من هم به پدرم قول دادم كه در اولین فرصت به وصیت او عمل كنم. ولی متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفت‌ها و مراسمی كه بود وصیت پدر را فراموش كردم!

دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت!
در عالم رؤیا دیدم كه به حساب پدرم رسیدگی می‌كنند و او مرتب التماس می‌كند كه من تقصیری ندارم!
دخترم كوتاهی كرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت
:

دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی كه در اولین فرصت به تنها تقاضایی كه از تو داشتم عمل كنی؟
چرا
محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟

در آن لحظات آرزو می‌كردم كه زمین دهان باز می‌كرد و مرا می‌بعلید! از شدت شرم نمی‌توانستم به چشم پدرم نگاه كنم!
گفتم: چگونه می‌توانم كوتاهی خود را جبران كنم؟
و پدرم در حالی كه دو مأمور عذاب می‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت
:
دخترم! به این آقا خوب نگاه كن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر می‌دارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند!
لطف خدا شامل حال من می‌شود و شماره‌ای كه می‌گیرد، شماره خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی
!

به طرفی كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شكل و قیافه آنجا ایستاده‌اید و به من نگاه می‌كنید!

و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنید و بقیه ماجرا را كه خود بهتر می‌دانید!
 

مثل اینكه از یك خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی كشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم. شرایط تازه‌ای كه داشت در زندگی من اتفاق می‌افتاد به اندازه‌ای خارق‌العاده و غافل‌گیر كننده بود كه نمی‌توانستم باور كنم! مگر می‌شود زندگی یك انسان در كمتر از چند ساعت این‌قدر دستخوش دگرگونی شود؟!

من ، طلبه‌ای كه از ترس آبرو و بیم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم كه یكی از ثروتمندترین خانواده‌های اشرافی تهران عاجزانه از من می‌خواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم كه نمی‌توانستند آن را  در جای خود به مصرف برسانند؟!

راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود كه این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!
جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!
 بر درگاه كریمه اهل بیت علیها‌السلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم مارورایی برقرار كردن؟!
و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟
!

به دستور بانوی خانه، كلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتویات صندوق از این قرار بود:

الف- یكصد هزار تومان پول نقد!
ب – یكصد و پنجاه عدد سكه طلا!
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر!
د- سند مالكیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هكتار در شمال تهران.
هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی!

 سردفتری را به آنجا احضار كردند و فی‌المجلس مالكیت زمین یاد شده را به نام من تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كردیم.

هنگامی كه به قم رسیدیم، به راننده گفتم:
در نزدیكی میدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كریمه اهل بیت، حضرت معصومه علیها‌السلام
عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كریمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگی‌ام، در آن مكان مقدس با خدای خود پیمان بستم كه از ثروت بی‌حسابی كه نصیب من شده، در بر طرف كردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموری كه خشنودی خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمایم.

اولین كاری كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهی‌هایی بود كه از آن رنج می‌بردم، و بعد خانه نقلی كوچكی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سال‌ها خانه به دوشی در خانه‌ای كه متعلق به خودم بود سكونت دادم.
من مشورت با افراد خدوم و كاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایه‌گذاری كردم و كه منافع قابل ملاحظه‌ای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزی احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لوله‌كشی تأمین كردم

از آن روز تاكنون از منافع سرمایه‌گذاری‌هایی كه كرده‌ام هزینه تحصیلی ده‌ها كودك بی‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالی و نیز هزینه‌ها جاری چندین مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت می‌كنم و آمار دقیق این خدمات را به تفكیك در كتابی كه ملاحظه می‌كنید ذكر كرده‌ام و آرزو می‌كنم افراد نیكوكاری كه این كتاب را مطالعه می‌كنند، در گره گشایی از كار بندگان خدا و تأمین نیازمندی‌های آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان دهند.

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:28
دعا و زیارت

اینها سئوالاتی بود كه مرتباً در ذهن من نقش می‌بست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم!  ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو كرده و كلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است.

پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد كه آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با گام‌های شمرده به طرف مغازه حركت كردند
.

در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمی‌دانستم چه باید بكنم؟
آنها داخل مغازه شدند، و من در كنار در ورودی ایستادم. . پیرمرد همین كه چشمش به من افتاد، گفت
:
این مغازه از شماست؟!
گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد
!
از لحن پیرمرد و شیوه صبحت كردن او فهمیدم كه  همان كسی  است كه گوشی را برداشت و با من صحبت كرد!
در آن لحظه خدا خدا می‌كردم كه مبادا در این حال براردم برسد و از ماجرای تلفن مطلع شود و بهانه تازه‌ای برای تحقیر كردن من به دست او بیفتد
!

پیرمرد كه از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید:
شما نبودید كه حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من كاملاً آشناست!
خواستم عذری بیاورم، و از مزاحمتی كه ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولی با درنگی كه از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد، فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت:

خدا را شكر كه گمشده «
بانو» را پیدا كردم! و بعد به راننده خود تشر زد كه چرا ایستاده‌آی و ما را تماشا می‌كنی؟! آقا را راهنمایی كن! باید زودتر خود را به « بانو» برسانیم!

هرچه از رفتن خودداری كردم، اصرار پیرمرد بیشتر می‌شد و در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید كه آن مرد اشرافی با چه اصراری به من می‌خواهد كه برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنكاف می‌كنم! سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنكه برادرم از ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم!

فراموش نمی‌كنم هنگامی كه می‌خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواری مدل بالای خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خیال حتی تصور نمی‌كرد كه برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی در بیخ گوشم گفت:
حالا می‌فهمم كه چرا ما را تحویل نمی‌گرفتی! كاش خدا تمام ثروت مرا می‌گرفت و در عوض یك مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من می‌كرد!
این خدا بود كه آبروی مرا خرید و ان قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعیت من حسرت می‌خورد و از من می‌خواست زیر بال او را هم بگیرم!

ماشین سواری با سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت ولی من ابداً حركتی احساس نمی‌كردم! انگار سوار كشتی شده‌ام و امواج كوه‌پیكر دریا ما را آرام آرام به پیش می‌برد!

اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در می‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكی و ناچیزی می‌كند.

از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از عبور از یك خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی كه دو نگهبان د رسمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند، هدایت كرد
.
نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و توقف نكند!

از خیابان نسبتاً عریضی كه باغچه‌های زیبا و گلكاری شده در دو طرف آن خود نمایی می‌كردند گذشتیم.
ساختمان با شكوهی كه توسط پرچین‌های سرسبز از سایه قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌ای چمن‌كاری شده قرار داشت
.
ما پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پله‌هایی كه دایره وارد ساختمان را احاطه كرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان شدیم.

تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌های نفیس، و فرش‌های عتیقه و... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت كه آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! كه هر چه از خدای خود بیشتر دور می‌شود، به مال و منال دنیا بیشتر دل می‌بندد و سرانجام از سراب عطش‌خیز دنیا در نهایت ناكامی و عطشناكی به وادی برزخ كوچ می‌كند در حالی كه جز كفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد كه بر دوش او سنگینی می‌كند!

به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو می‌كردم كه این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!
 پیر مرد كه دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی كه سعی می‌كرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد
.
 

آن خانم، همین كه به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی كشید و از حال رفت!
خدمتكاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد كه خانم حال طبیعی خود را پیدا كرد، رو به پیرمرد كرد و گفت:
به روح پدرم قسم همین آقا را با همین شكل و شمایل دیشب در خواب به من نشان دادند! كسی كه باید این گره كور را از كلاف سر در گم زندگی من باز كند همین آقا است!

به پیرمرد گفتم:
آیا وقت آن نرسیده كه ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟!

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:27
دعا و زیارت

در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشك می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم كه می‌گفت:
آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست
!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به كجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!

مغازه‌ها یكی پس از دیگری باز می‌شد،  و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم كه جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌كند تا كسی پی به رازش نبرد!
ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است
.
تصمیم گرفتم كه از او دیدن كنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت.
محل كارش را پیدا كردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود كه تازه درها را باز كرده، و یادش رفته كه در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

وارد نمایشگاه شدم و سلام كردم. همین كه نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه یاد فقیران كرده‌ای؟!
شما كجا؟ اینجا كجا؟
می‌دانی چند سال است كه همدیگر را ندیده‌ایم؟  ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل كه قم را نمی‌گذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی دارید، حق دارید ! باشد ما هم خدایی داریم
!

گفت: اگر كاری نداری، همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یك ساعت بیشتر طول نمی‌كشد! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی كه برگشتم بیشتر با هم صحبت می‌كنیم!

او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ كه از قالیچه‌های ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .

دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت!
رو به آسمان كردم و گفتم
:
آ خدا! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی كه روزی ما را مقدر می‌كنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من كه جوانی خود را صرف آموختن علوم دینی كرده‌ام، لحظه‌ای نیست كه با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم نكنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبی‌ات كه بیش از این شرمسار این و آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم كن كه پناه بندگان نیازمند تو باشم  كه برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست كه: من لا معاش له، لا معاد له.

در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا می‌زند! و حسی غریب از درون بهمن نهیب می‌زد  كه گوشی را بردار و با خدا دو سه كلمه‌ای درد دل كن!
گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید كه: الو! بفرمایید!
 چرا حرف نمی‌زنید؟ الو! الو
!

از كاری كه كرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع كنم، كه شنیدم صدایی ملتمسانه می‌گفت:

تو را به آنكه می‌پرستی، تماس خود را با ما قطع نكن!
ما منتظر تلفن شما بودیم! و به كمك شما احتیاج داریم!
 لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار!
مگر نمی‌خواستی با خدا درد دل كنی؟

ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاری كه كرده بودم به قدری پشیمان شدم كه از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!
با خودم می‌گفتم: كه خود كرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.
آخر كدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه بزرگی بود كه امروز مرتكب شدی؟ از یك روحانی واقعی این كار بعید است
!
 

از اینها گذشته، كسی كه گوشی را برداشته بود از كجا می‌دانست كه من می‌خواستم با خدا درد دل كنم؟  ثانیاً چرا التماس می‌كرد كه گوشی را قطع نكنم؟ و...

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:25
دعا و زیارت
تلفنی كه من به خدا زدم!تلفنی كه من به خدا زدم!

سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود كه مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
شنیده‌ام كه روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. كتابی نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود.

نگاهی به كتاب‌هایی كه در روی میز كارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه می‌كنید، این كتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند.
شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی كتاب بپردازم! و طبیعی است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند یك دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه می‌كردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:
فرزندم! فكر نمی‌كنم در تشخیص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب می‌فهمید! این كتاب، ماجرای تلفنی است كه من به خدا زده‌ام! و فكر می‌كنم كه مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان جوانان مفید باشد. بركاتی كه این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلكه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب كتاب می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌كردم!

آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم كه:
« فرصت‌ها را نباید از دست داد.»

گفتم:
نیازی به بررسی كتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:
اسم كتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری كه از آن می‌توان گرفت.
این كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بی‌شماری می‌شود كه این تلفن به همراه داشته.
بعد آمار مفصلی را ارایه كرد كه تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او كرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ...  و گفت: آمار این خدمات به تفكیك سال، دقیقاً در این كتاب آمده است.

از توفیق بزرگی كه خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم كرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو كند، و او در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه جوانی بودم كه در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی  از اراك به قم آمدم، و با آنكه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یك خانواده 5 نفری را تأمین می‌كردم، و شهریه ناچیزی كه هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره  و هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض كنم.
 دو سه سال به این روال گذشت و كار من به جایی رسید كه به تمامی كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم می‌كردم كه برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه كنم
.

در این شرایط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یك جا از من طلب می‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نكنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم كه توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد!

دیگر كارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور می‌كردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان بی‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم كه اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند
!

از محله گذرخان كه بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر  حضرت معصومه علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم
:

چند اتوبوس در كنار «سه راه موزه» سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار كاویدم و سرانجام یك اسكناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا كردم! سوار اتوبوسی شدم كه به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده كند.

پنج شنبه 7/9/1387 - 23:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته