سرودیم نم نم؛ تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یك دهان شد همآواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم.
قیصر امینپور
دستان مادرم
شعری از: «بلاگا دیمیتروا»، شاعر اهل بلغارستان
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده است:
بافتن شبهای بلند زمستان با كلاف آرامش
شستن و رفوكردن پیراهن روز
پختن مربای زردآلوی دوران كودكی من
بستن در به روی تاریكی شب
و آكندن بالشام از رویاهای زیبا
دستان مادرم همه چیز را از خاطر بردهاند
تنها كاری كه دستان مادرم به یاد دارند
نوازش است مثل گذشته
لرزان
چهرهام را نوازش میدهد
و حلقههای كبود زیر چشمانم را میزدایند
دیگر بار او مادرم میشود
و من، كودكش
دستان مادرم نوازش را از یاد نمیبرند