اگر مجبور نبودم فرار كنم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمى است
به این فكر افتاده بودیم بیاییم ایران. دكتر یك طرف نظامى دقیق درست كرد. مهمات و تجهیزات را ما آماده كردیم. یك هواپیما لازم داشتیم كه قرار شد از سوریه بگیریم.
دو روز مانده به آمدنمان خبر رسید انقلاب پیروز شده.
گفت بود «مصطفى! من از تو هیچ انتظارى ندارم الاّ این كه خدا را فراموش نكنى.»
بیست و دو سال پیش گفته بود; همان وقت كه از ایران آمدم، چقدر دلم مى خواهد بهش بگویم یك لحظه هم خدا را فراموش نكردم.
وقتى دید چمران جلویش ایستاده، خشكش زد. دستش آمد پایین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند.
دكتر وقتى شنیده بود شعار مى دهند «مرگز بر چمران» آمده بود بیرون و رفته بود ایستاده بود جلویشان.
شاید شرم كردند، شاید هم ترسیدند و رفتند
ما سه نفر بودیم، با دكتر چهار نفر. آن ها تقریباً چهارصد نفر. شروع كردند به شعار دادن و بد و بى راه گفتن. چند نفر آمدند كه دكتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانى.
از در پشتى سالن آمدیم بیرون. دنبالمان مى آمدند، به دكتر گفتیم «اجازه بده ادبشان كنیم.»
گفت «عزیز، خدا این ها را زده.»
دكتر را كه سوار ماشین كردیم، چند تا از پر سروصداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد.
معلوم نشد دكتر از كجا فهمیده بود. آمد توى اتاق. حسابى دعوامان كرد.
نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه، با سلام و صلوات.
وقتى جنگ شرو شد به فكر افتاد برود جبهه. نه توى مجلس بند مى شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده كنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید.»
برگشت و همه را جمع كرد. گفت «آماده شوید همین روزها راه مى افتیم.»
پرسیدیم «امام؟»
گفت «دعامان كردند.»
دنبال یك نفر مى گشتیم كه بتواند نیروى جوان را سازمان دهى كند، كه سر و كله ى چمران پیدا شد.
قبول كرد. آمد ایلام. یك جلسه ى آشنایى گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش. همان روز، بعد از نماز شروع كرد. اول تیراندازى و پرتاب نارنجك را آموزش داد. بعد خنثا كردن مین.
صبح فردا زندگى در شرایط سخت شروع شده بود.
حدود یك ماه برنامه اش این بود; صبح تا شب سپاه و برنامه ریزى، شب ها شكار تانك، بعد از ظهرها، اگر كارى پیش نمى آمد، یك ساعتى مى خوابید.
تلفى بهم گفتند «یه مشت لات و لوت اومده ن، مى گن مى خوایم بریم ستاد جنگ هاى نامنظم.»
رفتم و دیدم. ردشان كردم.
چند روز بعد، اهواز، با موتور سیكلت ایستاده بودند كنار خیابان. یكیشان گفت «آقاى دكتر خودشون گفتن بیاین.»
مى پریدند; از روى گودال، رود، سنگر، آرپى جى زن ها را سوار مى كردند ترك موتور، مى پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند.
از در آمد تو. گفت «لباساى نظامى من كجاست؟ لباسامو بیارین.» رفت توى اتاقش، ولى نماند. راه افتاد بود دور اتاق. شده بود مثل وقتى كه تمرین رزم تن به تن مى داد. ذوق زده بود.
بالأخره صبح شد و رفت. فكر كردیم برگردد، آرام مى شود.
چه آرام شدنى! تا نقشه ى عملیات را كامل كند و نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراك.
مى گفت «امام فرمودهن خودتون رو برسونید كردستان.»
سر یك هفته، یك هواپیما نیرو جمع كرده بود.