• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 907
تعداد نظرات : 488
زمان آخرین مطلب : 4486روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
زود بر مى گردیم

نزدیك ظهر، مجید و مهدى به بانه مى رسند.

مسئول سپاه بانه، هر چه اصرار مى كند كه «جاده امن نیست و نروید»، از پسشان بر نمى آید.

آقا مهدى مى گوید «اگر ماندنى بودیم، مى ماندیم.»

وقتى مى روند، مسئول سپاه، زنگ مى زند به دژبانى، كه «نگذارید بروند جلو.»

به دژبان ها گفته بودند «همین روستاى بغلى كار داریم. زود بر مى گردیم.»

شنبه 9/9/1387 - 3:14
شهدا و دفاع مقدس
فهمیدم خود زین الدین است

بچه هاى سپاه، جسدهایشان را، كنار هم، لب شیار پیدا كردند. وقتى گروهكى ها، ماشین را به گلوله مى بندند، مجید در دم شهید مى شود، و مهدى را كه مى پرد بیرون، با آر پى جى مى زنند.

هفت صبح، بى سیم زدند دو نفر تو جاده ى بانه - سردشت به كمین گروهك ها خورده اند. بروید، ببنید كى هستند و بیاوریدشان عقب.

رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند. به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توى ماشین را كه گشتیم، كالك عملیاتى و یك سررسید پیدا كردیم. اسم فرمان ده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند.

بى سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتى قبض خمسش را توى داشبرد پیدا كردیم، فهمیدم خود زین الدین است.

شنبه 9/9/1387 - 3:13
شهدا و دفاع مقدس
گفتم «اِنّا للّه و اِنّا اِلَیه راجعون.»

سر كار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر كوچیكه را گرفتند. دلم لرزید. گفتم «یك هفته پیش این جا بود. یك روز ماند، بعد گفت مى خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.»

این پا آن پا كردند. بالأخره گفتند «كوچیكه مجروح شده و مى خواهند بروند بیمارستان، عیادتش.» هم راهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چى؟»

گفتم «اِنّا للّه و اِنّا اِلَیه راجعون.»

گفتند عكسش را مى خواهند. پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.

حال خانم خوب نبود. گفت «چرا این قدر زود اومدى؟»

گفتم «یكى از هم كارا زنگ زد، امشب از شهرستان مى رسند، میان این جا.»

گله كرد. گفت «چرا مهمان سرزده مى آورى؟»

گفتم «این ها یه دختر دارن كه من چند وقته مى خوام براى پسر كوچیكه ببیندش، دیدم فرصت مناسبیه.»

رفت دنبال مرتب كردن خانه. در كمد را باز كردم و پى عكس گشتم كه یك دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «مى خوام یه عكسشو پیدا كنم بذارم روى طاق چه تا بینند.»

پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عكس دیپلمش را بكنم. دمِ در، خانم گفت «تلفنمون چند روزه قطعه، ولى مال همسایه ها وصله.» وقتى رسیدم پیش بچه هاى سپاه گفتم «تلفنو وصل كنین. دیگه خودمون خبر داریم.»

گفتند «چشم.» یكى دو تا كوچه نرفته بودیم كه گفتند «حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟»

گفتم «لابد خدا مى خواسته ببینه تحملشو دارم.»

خیالشان جمع شد كه فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم كوچیكه.

شنبه 9/9/1387 - 3:12
دانستنی های علمی
اتل متل راحله
اتل متل راحله ...
اتل متل راحله
اخموی بی حوصله
مامان چرا گفت بگیر
از پدرت فاصله

دلش هزار تا راه رفت
بابا خسته كاره ؟
مامان چرا اینو گفت ؟
بابا دوستش نداره ؟

باید اینو بپرسه
اگه خسته كاره
پس چرا بعضی وقتا
تا نیمه شب بیداره ؟

نشونه بیداریش
سرفه های بلنده
شش ماه پیش تا حالا
بغض می كنه ، می خنده

شاید اونو نمی خواد
اگه دوستش نداره
پس چرا روی تختش
عكس اونو میذاره ؟

با چشمای مریضش
عكس و نگاه میكنه
قربون قدش میره
بابا ، بابا می كنه

با دست پر تاولش
آلبومی رو كه داره
از كنار پنجره
ور می داره می آره

با دیده پر از اشك
آلبومو وا می كنه
رفیقای جبهه رو
همش صدا می كنه

آلبوم عكس بابا
پر از عكس دوستاشه
عكسی هم از راحله ست
تو بغل باباشه

با دیدن اون عكسا
زنده می شه،میمیره
با یاد اون قدیما
بابا زبون میگیره

قربون اون موقعا
قربون اون صفاتون
دست منم بگیرین
دلم تنگه براتون

از اون وقتی كه بابا
دچار این مرض شد
مامان چقدر پیر شده
بابا چقدر عوض شد

مامان گفته تو نماز
برای بابات دعا كن
دستا تو بالا ببر
تقاضای شفا كن

دیشب توی نمازش
واسه باباش دعا كرد
دستاشو بالا برد و
تقاضای شفا كرد

نماز چون تموم شد
دعا به آخر رسید
صدای گریه های
مامان تو خونه پیچید

دختركم كجایی؟
عمر بابا سر اومد
وقت یتیم داری و
غربت مادر اومد

دختركم كجایی؟
بابات شفا گرفته
رفیقاشو دیده و
ما رو گذاشته رفته

آی قصه قصه قصه
یه دستمال نشسته
خون سرفه بابا
رو این پارچه نشسته

بعد شهادت او
پارچه مال راحله است
دختری كه در پی
شكستن فاصله است

كنار اسم بابا
زائركربلایی
یه چیز دیگه نوشتن
شهید شیمیایی
جمعه 8/9/1387 - 3:21
شهدا و دفاع مقدس
باید برود سلاح دست بگیرد
 بعد از كشتار پانزده خرداد نشست و حسابى فكر كرد. به این نتیجه رسید كه مبارزه ى پارلمانى به نتیجه نمى رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.
پنج شنبه 7/9/1387 - 2:41
شهدا و دفاع مقدس
من رفتم، آن جا یك سكان دار هست
با هم از اوضاع ایران و درگیرى هاى سیاسى حرف مى زدیم. نمى دانستیم چه كار مى شود كرد. بدمان نمى آمد برگردیم، برویم دانشكده ى فنى، تدریس كنیم.چمران بالاخره به نتیجه رسید. برایم پیغام گذاشته بود «من رفتم، آن جا یك سكان دار هست.» و رفت لبنان
پنج شنبه 7/9/1387 - 2:40
شهدا و دفاع مقدس
آمریكا را ول كردیم و رفتیم لبنان
ما عضو انجمن اسلامى دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمینارى درباره ى شیعیان برگزار كرده اند پیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمى به اسم چمران این كار را كرده است. یك چمران هم مى شناختیم كه مى گفتند انجمن اسلامى ما را راه انداخته.فهمیدیم این دو نفر یكى اند. آمریكا را ول كردیم و رفتیم لبنان.

 

پنج شنبه 7/9/1387 - 2:39
شهدا و دفاع مقدس
جاسوس آمریكاست. براى ناسا كار مى كند
چپى ها مى گفتند «جاسوس آمریكاست. براى ناسا كار مى كندراستى ها مى گفتند «كمونیسته.» هر دو براى كشتنش جایزه گذاشته بودند.ساواك هم یك عده را فرستاده بود ترورش كند.

یك كمى آن طرف تر دنیا، استادى سر كلاس مى گفت «من دانش جویى داشتم كه همین اخیراً روى فیزیك پلاسما كار مى كرد

پنج شنبه 7/9/1387 - 2:38
شهدا و دفاع مقدس
آن ها هم براى سرش جایزه گذاشتند
اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتى عكسش رسید درست اسرائیلى ها، با خودشان فكر كردند «این همان یارو خبرنگاره نیست كه مى آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟»آن ها هم براى سرش جایزه گذاشتند.
پنج شنبه 7/9/1387 - 2:37
شهدا و دفاع مقدس
هم شهر تمیز مى شود، هم غرور بچه ها مى ریزد

ماهى یك بار، بچه هاى مدرسه جمع مى شدند و مى رفتند زباله هاى شهر را جمع مى كردند

پنج شنبه 7/9/1387 - 2:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته