هوا و فضا
در این مطلب ۵ هواپیمای جنگی برتر تمام دوران معرفی خواهند شد.
شماره یک : MiG 15
سازنده: Mikoyan Gurevich Design Bureau
مولد نیرو: Klimov VK-1 turbojet
حداکثر سرعت: ۶۶۸ mph برابر با ۱۰۷۵ کیلومتر در ساعت
تسلیحات:One 37mm N-37 cannon and two 23mm NR-23 cannon
شماره دو : F-86 Sabre
سازنده: North American
مولد نیرو: General Electric J47 engine
حداکثر سرعت: ۶۸۵ مایل برابر با ۱۱۰۲ کیلومتر در ساعت
تسلیحات: Six .50-caliber machine guns and eight 5-inch rockets
توضیحات برای شماره های پنجم و چهارم…
شاید در قیاس با هواپیماهای امروزی MiG 15 و F-86 Sabre ناتوان و بی مصرف جلوه کنند، اما در تاریخ هوانوردی تعداد کمی هواپیما را پیدا میکنید که در شرایط سخت کاملا جوابگو و کلیدی واقع شده باشند.هر دوی این هواپیماها ، جنگنده هایی مناسب و پرتوان برای زمان خویش بوده اند. طرح ظاهری شان با رعایت اصولی که هواپیماهای آلمانی از آنن تبعیت میکردند، نسخه برداری شد. این اصل در واقع حالت ” بال های متمایل” بود که جنگنده های آلمانی خیلی زودتر از آن بهره می بردند. این دو هواپیما در تعداد بسیار زیادی تولید شدند؛ هرچند که MiG 15 به خاطر سادگی خاصی که داشت همواره محبوب تر از رقیب آمریکایی خود یعنی F-86 Sabre بود. در کل حق بر این بود که هر دوی آنها در یک رده قرار بگیرند.
شماره سوم F-4 Phantom
سازنده: McDonnell Douglass
مولد نیرو: Two J79 Spey turbojet afterburning engines
حداکثر سرعت: ۱,۴۸۵ mph برابر با ۲۳۸۹ کیلومتر در ساعت
تسلیحات: Four AIM 7 Sparrow and four AIM 9 Sidewinder missiles
فانتوم F-4 سابقه ای پرافتخار از خدمات شایسته خود در نیروهای هوایی دارد. این هواپیما به خاطر مهلک بودن ، دوام و پایداری و البته سرعت استثنایی خود در ردیف سوم این لیست با صلابت تمام قرار میگیرد. روی این هواپیما فناوری های جدید موشکی امتحان می شد. فانتوم F-4 پنج رکورد سرعت را از خود به جای گذاشت و آن ها را قبل از اینکه توسط هواپیما شماره دوم ( در این لیست ) شکسته شوند ، برای مدت ۱۳ سال حفظ کرد.
شماره چهارم : F-15C Eagle
سازنده: McDonnell Douglass
مولد نیرو: Two Pratt & Whitney F-100-PW-100 afterburning turbofans
حداکثر سرعت: Mach 2.5
تسلیحات: One 20-mm cannon, four AIM-7F Sparrow and four AIM-9L Sidewinder missiles
هیچ جنگنده ای در کل دوران نیروهای هوایی پیدا نمی کنید که حتی به گرد پای F-15C Eagle برسند. این هواپیما بی شک از تمامی برادران جنگنده خود برتر می باشد. مثلا در مقایسه با جنگنده شماره سوم ، F-15C Eagle شتابی سریع تر ، چرخشی بهتر و کنترلی راحت تر دارد.یکی از علل شهرت جنگنده F-15 عملیات هوایی ارتش آمریکا علیه کشور عراق بود. خلبانان نیروی هوایی عراق که از حضور این هواپیما در نزدیکی آسمان خود مطلع بودند به راحتی از پرواز برای مقابله با دشمن سر زدند. آن ها شک نداشتند که در برابر عقاب آسمان کاری از پیش نخواهند برد.
شماره پنجم / P-51D Mustang
سازنده: North American Aviation
مولد نیرو: ۱۶۰۰ hp Packard-built Merlin 61 piston engine
حداکثر سرعت: ۴۳۷ mph برابر با ۷۰۳ کیلومتر در ساعت
تسلیحات: Six wing-mounted .50-caliber machine guns
با بهره گیری از مخازن سوخت اضافی گستره فعالیت اش در جنگ جهانی دوم به ۲۰۰۰ مایل (۳۲۱۸ کیلومتر) رسیده بود ، این هواپیما تنها هواپیمای متفقین بود که میتوانست از بمب افکن های خودی ، در مناطق دوردست جنگی محافظت نماید.ماستنگ در عملیات های ضربتی متفقین در آسمان آلمان نیز نقش به سزایی ایفا میکرد. این هواپیما پس از معرفی در سال ۱۹۴۴ در جنگ هایش وظایف خود را به خوبی انجام داد. آمار تلفات بمب افکن های متفقین بعد از اینکه هواپیماهای ماستانگ عهده دار حفاظت از آن ها در برابر دفاع زمینی متحدین شدند ، به میزان ۷۵% درصد کاهش یافت . P-51 های آمریکایی تعداد ۵۰۰۰ دستگاه از هواپیماهای متحدین (جبهه مخالف) را نابود کردند. این بهترین آمار میان دیگر جنگنده های آمریکایی در عملیات های متعدد در اروپا بود. جالب است بدانید که خودروسازی فورد به افتخار این هواپیما نام Mustang را روی یکی از خودروهایش گذاشته است.
منبع : Military Channel
دوشنبه 12/2/1390 - 18:27
کامپیوتر و اینترنت
نویسندگان LAPTOP Magazine به تازگی یک لیست از ۹ نوتبوک برتر را منتشر کردهاند که در زیر به تفصیل به آنها خواهیم پرداخت . این یک لیست بسیار مناسب برای گرافیست ها و طراحان وب است که به دنبال یک گزینه اقتصادی و مناسب برای کار خود هستند. خوشبختانه تمامی این نوت بوک ها در ایران با قیمتهای تقریبا یکسان قابل خرید هستند .
بهترین از نظر قیمت
HP Pavilion dm1z
درست است که تبلتها بازار داغ تری نسبت به نوتبوکها دارند اما این دلیل نمیشود که مصرف کنندگان دیوایسهای ارزان قیمت و قابل حمل را نخواسته باشند ! و شرکت HP این مورد را کاملا درک کرده و نتیجه آن نوتبوک جدید ۱۱ اینچی Pavilion dm1z با پردازندهی جدید سری AMD Fusion است .قیمت این نتبوک ۱٫۵ کیلوگرمی بین ۴۴۹$ تا ۴۷۹$ است . طراحی شیک ٬ صدای عالی و کیبورد راحت این دیوایس باعث میشود که شما همیشه آن را مثل یک لپتاپ همراه داشته باشید .
نوتبوکی همه فن حریف
Samsung SF510
سامسونگ SF510 یک انتخاب منحصر به فرد ۶۲۹ دلاری است که با خصوصیتهای فراوان میتواند یک لپتاپ دوست داشتنی باشد .این نوتبوک ۱۵ اینچی ، مجهز به پردازنده Core i3 یک انتخاب عالی برای کاربرانی است که در جستجوی یک وسیله به اندازه کافی قدرتمند و زیبا برای کار هر روزه میباشند .
باریکترین و سبکترین نوتبوک
Apple MacBook Pro 13-inch
از نظر ظاهر مانند مدل قبلی است اما امکانات مک بوک پرو ۱۳ اینچی ورژن ۲۰۱۰ از مدل قبلی بهتر شده است .این لپتاپ سبک و باریک هم اکنون مجهز به پردازندهی سریعتر است و کارایی گرافیک آن دو برابر شده است ٬ بهتر از آن شارژ باتری ۸ ساعته است که تقریبا یک ساعت و نیم از مدل قبلی مکبوک بیشتر شده است .اگر چه این روزها ۱٫۲۰۰ دلار برای یک نوتبوک زیاد است اما مکبوک پرو عملکرد و پایداری عالی را در یک طراحی جذاب و راحت برای شما عرضه میکند .
بهترین نتبوک ( Net Book )
Samsung NF310
اگر میخواهید ۳۹۹$ برای یک نتبوک خرج کنید حتما قبل از آن نگاهی به این مدل سامسونگ بیاندازید . سامسونگ NF310 با قیمت مناسب ٬ طراحی بسیار شیک ٬ پردازنده دو هستی Atom و رزولوشن ۱۳۶۶ در ۷۶۸ در صفحه ۱۰ اینچی یک انتخاب فوق العاده است ( اگرچه این مینی لپتاپ شارژ باتری زیادی نگه نمیدارد ).
بهترین نوتبوک پورتابل
Apple MacBook Air 13-inch (2010)
اگر مکبوک پروی ۱۳ اینچی نظر شما را جلب نکرده است ٬ میتوانید ورژن جدید مکبوک ایر ۱۳ اینچی را ببینید . برادر کوچک مکبوک پرو که ۶۸۰ گرم از مدل قبلی سبک تر است و پتانسیل تبدیل شدن به کامپیوتر اصلی شما را دارد . البته قیمت ۱٫۲۹۹ دلار برای یک وسیله پورتابل اصلا ارزان نیست اما قیمت آن ۲۰۰ دلار پایین تر از ایر ۱۳ اینچی قبلی است ٬ شارژ آن ۳ برابر شده و رزولوشن بهتر نسبت به مدل قبلی و مکبوک پرو دارد .
بهترین نوتبوک برای بازی
ASUS G73Jw-A1
پاییز پارسال ASUS همه را با نوتبوک G73Jh gaming شگفت زده کرد و حالا این شرکت با یک ورژن تازه با همان دیزاین خوب و پردازندهی سریع و گرافیک قوی تر همراه با پورت USB 3.0 برگشته است .مشخصات قوی این دیوایس باعث شده که در این لیست قرار گیرد .
بهترین نوتبوک برای کسب و کارهای کوچک
Dell Vostro V3300
اگر چه Vostro V13 زیبا و باریک است اما مدلهای small business دل شارژ زیادی نگه نمیدارند و همچنین سرعت خوبی ندارند . Dell Vostro V3300 ( با قیمت ۸۲۰$ ) مناسب برای کسانی که یک performance قوی و ظاهر خوب را با هم میخواهند . از نکات قوت این لپتاپ روکش آلومینیومی ٬ پردازنده Core i5 و کیبورد خوب است .در کل جدا از باتری V3300 لپتاپ خوبی است .
بهترین نوتبوک بیزینسی
Lenovo ThinkPad T410s (Nvidia Optimus)
تینکپد T410s بسیار سریع است . این مدل که قیمتی بین ۱٫۶۹۹$ تا ۱٫۷۷۹$ دارد اولین نوتبوک سریع مجهز به تکنولوژی Nvidia Optimus است که میتوانید اوتوماتیک بین integrated graphics و dedicated GPU سویچ کند و به T410s اجازه اتصال به ۳ صفحه نمایشگر میدهد .از درایور Solid state آن هم نباید فراموش کرد که برنامهها را قبل از اینکه صدای کلیک را بشنوید باز میکند ٬ کیبورد آن هم در نوع خودش بهترین است .
بهترین نوتبوک مالتیمدیا
HP Envy 14
تقریبا یک سال از ورود Envy 13 و ۱۵ به بازار توسط HP میگذرد .نوت بوکهایی high-style که مستقیما مک بوک پرو ها را نشانه گرفتند . طراحی فلزی این دستگاهها واقعا دوست داشتنی است اما قیمت بالا و ارگونومی متوسط کمی از اشتیاق خرید آن کم میکند . حالا Envy 14 هم آمده است که قیمت آن ۹۹۹$ (۱٫۲۸۹$ برای کانفیگ شده) است .HP طراحی این مدل را با درایور optical و کیبرد با قابلیت نور پس زمینه بهتر کرده است اما تغییر اساسی ۱۴٫۵ اینچی شدن آن است . این سایز یک چیزی بین مکبوک ۱۳ اینچی و ۱۵ اینچی است و پردازنده Core i5 و گرافیک ATI با قابلیت سویچ عملکرد این دستگاه را قابل مقایسه با اپل میکند . مهمتر اینکه HP تاچپد این دستگاه را آپدیت کرده که بسیار راحت برای استفاده شده است . کیفیت صفحهی آن هم بسیار مناسب برای بازی و فیلم است و همچنین صدای آن نیز خوشایند است .Envy 14 مجموعهای از نکات خوب است که کمتر کسی پیدا میشود که نخواسته باشد .
دوشنبه 12/2/1390 - 18:21
اخلاق
در این جلسه میخواهم رابطه بین حیا و ایمان را بحث کنم، روایتی که اوّل بحثم در این چند جلسه از امام صادق(صلواتاللهعلیه) میخوانم که حضرت فرمودند: «لَا إِیمَانَ لِمَنْ لَا حَیَاءَ لَهُ»، مربوط به نقش حیا بر روی ایمان است. این مطلب، تا قدری موضوع بحث این جلسه است. ما روایات متعدّده داریم که رابطه حیا و ایمان را مطرح میکند که یکی از آنها همین روایتی است که در اوّل هر بحثم مطرح میکنم. در روایتی از پیغمبر اکرم است که حضرت فرمودند: "قال رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم): الایمان و العمل اخوان شریکان فی غَرَنِه لا یقبل الله تعالی احد ما الا حسابه". ایمان و عمل مثل دو برادر هستند که به تعبیر من در یک ریسمان هستند. روایتی از امام باقر(علیهالسلام) است که فرمودند: "الْحَیَاءُ وَ الْإِیمَانُ مَقْرُونَانِ فِی قَرَنٍ فَإِذَا ذَهَبَ أَحَدُهُمَا تَبِعَهُ صَاحِبُهُ"، یعنی ایمان و حیا در یک رشته و همراه هم هستند، اگر یکی برود دیگری هم میرود، اگر حیا رفت، ایمان هم میرود. این همان است که اوّل بحثم میخوانم. روایت دیگری از علی(علیهالسلام) داریم که فرمودند: "کثره الحیاء الرجل دلیلٌ علی ایمانه" روایتهای متعدّدی داریم، من به عنوان نمونه اینها را گفتم. بحث ما نقش حیا بر روی ایمان و رابطهای است که این دو با هم دارند، آن هم رابطهای که اگر یکی رفت، دیگری هم میرود.
حیا لباس ایمان
در روایات نقش "حیا" را تحت عنوان لباس بیان میکنند. من دو روایت از پیغمبر اکرم میخوانم؛ حضرت فرمودند: "قال رسولالله(صلاللهعلیهوآلهوسلم): الْإِیمَانُ عُرْیَانٌ وَ لِبَاسُهُ الْحَیَاء" این یک روایت که اینجا ایمان را میفرماید. در روایتی دیگر حضرت میفرماید: "قال رسولالله(صلاللهعلیهوآلهوسلم): الْإِسْلَامُ عُرْیَانٌ فَلِبَاسُهُ الْحَیَاء" که اینجا اسلام را بیان میکنند. حضرت بحث عریانی را مطرح میکنند. ایمان لخت است و لباس آن حیا است. ما یک سؤال میکنیم؛ نقش لباس برای بدن چه نقشی است؟ نقش حفاظتی است دیگر. لباس که فقط برای زیبایی نیست. آدم لخت را حساب کن نه لباس روی لباس که برای زینت است، چون میفرماید عریان. آدم لخت برای حفاظت از آفات لباس تن میکند، مثلاً لباس او را از سرما محافظت میکند. نقش لباس نقش حفاظتی است، یعنی کار لباس در ارتباط با بدن کار حفاظتی است؛ چون تعبیر در هر دو روایت عریان است. خوب دقّت کنید اینها بحثهای طلبگی است که میکنم. ایمان لخت است، اگر بخواهی آن را حفظ کنی باید با حیا حفظ کنی. بحث کیفیّت است. توجّه کنید من دارم گام به گام پیش میروم. اوّل که ایمان و حیا ملازم هم هستند، اگر یکی برود، دیگری هم رفته است، این مطلب اوّل بود. مطلب دوم این است که حیا چه نقشی دارد؟ چگونه است که اگر آن برود ایمان هم میرود؟ میگوید مثل این میماند که ایمان لخت است و حیا هم لباسش است، لباس آن را حفظ میکند، لباس نباشد سرما میخورد بعد هم میافتد میمیرد، تمام شد رفت.
ایمان همان عمل است
حالا من وارد کیفیّت حفاظت میشوم. جلسه گذشته رابطه بین ایمان وتقوا را مطرح کردم. آنجا این مطلب را گفتم که اصلاً زیربنای تمام اعمال انسان، اعمال نیکی که انجام میدهد و همچنین اعمال شری را که ترک میکند و کفّ نفس میکند، جلوی خودش را میگیرد که کار بد و زشت نکند، زیربنای تمام اینها حیا بود. حیا موجب میشود که کار زشت نکند و کار خیر بکند، روایاتش را هم خواندم، دیگر تکرار نمیکنم. باید سراغ رابطه عمل و ایمان برویم. نقش حیا این بود که موجب عمل میشد و زیربنای اعمال بود. ما در باب ایمان و عمل روایاتی داریم که اگر عمل نباشد، از ایمان خبری نیست.
حالا ایمان را هرچه میخواهی بگیر، در بُعد عقلانیاش میگویی اعتقادات، در بُعد قلبیاش میگویی دلبستگی به خدا، هر چیزی میخواهی بگویی در این جهت برای من فرق نمیکند، ایمان هرچه میخواهد باشد، چه اعتقادات باشد و چه دلبستگی به خدا باشد، حفظ این ایمان به اعمال خارجی ما بستگی دارد؛ حتی در روایات داریم که وقتی از حضرات(علیهمالسلام) در مورد ایمان سؤال میکنند، میگویند: "الایمان هو العمل" اصلاً میگویند ایمان، عمل است. میخواهند نقش عمل روی ایمان را بگویند که بین عمل و ایمان یک رابطه تنگاتنگ است.
حیا به یک معنا مولِد عمل است. میخواستم چگونگی نقش حیا بر روی ایمان را بگویم، این نقش به واسطه عمل است. حیا موجب میشود که از انسان اعمال خیر صادر شود و جلوی اعمال شرّ را بگیرد و آن دلبستگی به خدا حفظ شود، آن اعتقادات حفظ شود که اگر این اعتقاد و دلبستگی نباشد، آن اعمال "هَباءً مَنْثُوراً" میشود و از بین میرود که این تعبیر در روایات ما بود.
بیحیایی مسلّط کردن نفس امّاره است
حالا سراغ درون انسان برویم. این خودش مطلبی در رابطه با حیا است که غفلتاً از انسان عمل زشتی سر میزند، در غیر معصومین اینطوری است، متوسطین از مؤمنین هم اینطوری هستند. من در رابطه حیا و عقل مطرح کردم که بعد از عمل، سر عقل که آمد خودش ناراحت میشود، مُنفَعل میشود، شرمنده میشود، اینجا معلوم میشود که این پوشش هنوز به طور کلّی از بین نرفته است، ضربه خورده است امّا از بین نرفته است. البته به تعبیر من، این گاهی است، اگراین تداوم پیدا کند یعنی شخص مرتب شروع به انجام کار زشت کند، این پرده دریده میشود و به طور کلّی از بین میرود و انسان مسخ میشود. بحث ما در آن مرحله غفلتی است، به تعبیر قرآنی نفس لوّامه از بین نرفته است. اگر کار زشت کرد، بعد پشیمان شد و خودش را نکوهش کرد، نفس لوّامه هنوز در نهادش هست، سرزنشش میکند، ولی وقتی که تکرار شد به طوری که به طور کلّی این پرده حیا از بین رفت، اینجا است که «نفس امّاره به سوء» فرمانده کل قوا در درون میشود، سلطه کامل پیدا میکند. دیگر این شخص از نظر واقعی انسان نیست، چون عقل عملی سرکوب شد و از بین رفت، بُعد الهی از بین رفت. روایات هم در مورد گاهیها و تصادفیها نیست، برای کسانی است که به کارهای زشت تداوم بخشند به طوری که جزو ملکات سیئه آنها شود، اینجا است که در درون، نفس امّاره بالسوء همه کاره است.
بیحیا باش و هرچه خواهی کن
چند روایت بخوانم. این روایتی که میخوانم هم عامّه و هم خاصّه آن را از پیغمبر اکرم نقل میکنند و فقط در یک کلمه با هم تفاوت دارند که از نظر معنا هیچ تفاوتی ندارند. در روایتی است از امام هشتم(علیهالسلام) که فرمودند: «عن آبائه(علیهمالسلام) أنَّ رسولالله(صلّیاللهعلیهوآلهوسلم) قال: لَمْ یَبْقَ مِنْ أَمْثَالِ الْأَنْبِیَاءِ إِلَّا قَوْلُ النَّاسِ إِذَا لَمْ تَسْتَحْیِ فَاصْنَعْ مَا شِئْت»، حضرت فرمود: از مثالهای همگانی که انبیا میزدند، این است که وقتی حیا از بین رفت هر کاری میخواهی بکن. عامّه اینطوری نقل میکنند که پیامبر فرمود: «قال رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم): إن مما أدرك الناس من كلام النبوة الأولى إذا لم تستحی فاصنع ما شئت» در روایت دیگری داریم که امام فرمودند: «عَنْ أَبِی الْحَسَنِ الْأَوَّلِ أَنَّهُ قَالََ مَا بَقِیَ مِنْ أَمْثَالِ الْأَنْبِیَاءِ ع إِلَّا كَلِمَةٌ إِذَا لَمْ تَسْتَحِ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ وَ قَالَ أَمَا إِنَّهَا فِی بَنِی أُمَیَّةَ»، گل سر سبد بیحیاها بنی امیّه هستند، بیحیاتر از آنها نداریم چون جنایتکارتر از آنها نداشتیم. طبق تاریخ میدانید که بنی امیه چه کردند. در اینجا فقط تفاوت در «فاصنع» و «فاعمل» است که هر دو هم یک معنا میدهد.
حیا افسار نفس است
مرحوم صدرالمتألهین(رضواناللهتعالیعلیه) در اینجا آن معنای مشهور راجع به این روایت را مطرح میکند: "اذا لم تستح من العیب لم تخشی النار مما تفعله فافعل ما یحدثک به نفسک من اغراضها" این همان نفس امّاره بالسوء است که وقتی حیا رفت دیگر عیب سرش نمیشود، دیگر خدا هم سرش نمیشود، نمیفهمد که جهنم هم چه هست. "فافعل ما یحدثک به نفسک" هرچه که از درون، نفس امّاره بالسوء تو میگوید "من اغراضها" خواستههایش را گوش میدهی. ایشان میفرماید که لفظ امر، معنایش توبیخ و تهدید است، یعنی دیگر آزاد نشدی. بعد ایشان تشبیهی دارد و میفرماید حیا مثل افسار بر دهان حیوان میماند که جلوگیری میکند تا حیوان شرارت نکند؛ چون ایشان در ذیل بحث جنود عقل و جهل این مطالب را میفرماید، میفرماید خُلع که ما هم گفتیم مقابل حیا است، حیا نقش لجام بر نفس را دارد، افساری به دهان این حیوان نفس، شهوت، غضب و وهم است. وقتی بنا شد که شخص افسار گسیخته شود، این حیوان و شیطان آزاد میشوند. "فاعمل ما شئت" معنایش این است. هرچه حیوان درونیات، شیطان درونیات میگوید انجام میدهی، همه رقم جنایت میکنی. اگر حیا برود، ایمان هم میرود، انسانیّت هم میرود. ظاهر را نگاه نکنید، این واقعیّاتی است که داریم میگوییم و بعد عرض میکنم که کار به کجا میکشد. وقتی که حیا رفت، ایمان و انسانیت میرود؛ چون حیا پوششی برای ایمان است، همانطور که پوشش برای جنبههای انسانی است.
از بی حیایی تا کفر جهودی
این را به شما عرض کنم که نعوذ بالله نه تنها ایمان میرود بلکه انسان به خطرناکترین چیز، یعنی وادی کفر جهود کشیده میشود. واقعیّتها را میبیند، حتی واقعیّتها در باب مفاسد دامنش را هم میگیرد در عین حال باز انکار میکند، به این میگویند کفر جهودی. آیه شریفه در باب کفر جهود قوم فرعون اینطور دارد که: «فَلَمَّا جاءَتْهُمْ آیاتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبین وَ جَحَدُوا بِها» دیدند معجزه است، امّا گفتند سِحر است؛ این کفر جهودی است. «وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ» با این که یقین داشتند. ما بالاتر از یقین نداریم، تا الآن میگفتیم ایمان، ببین یقین را هم جلو میآورد. یعنی یقین داشتند که این معجزه است. «ظُلْماً وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدین». نه تنها ایمان میرود، از آن طرف کفری که میآورد کفر معمولی نیست. استاد ما امام(رضواناللهتعالیعلیه) در باب کفر جهود قضیهای را نقل میکردند، من دارم از ایشان نقل میکنم، میفرمود که سابقاً، مثلاً صد سال پیش حمل باروت از روستاها به شهر ممنوع بود، آن موقعها که ماشین نبود، با این چهار پاها حمل میکردند، در بین راه هم پاسگاههای ژاندارمری بود که به آنها امنیه میگفتند. اینها میآمدند جلوی افرادی را که چیزی حمل میکردند، میگرفتند. ایشان میفرمود جلوی شخصی را گرفتند، سؤال کردند بارَت چیست؟ گفت: شادونه. سابقاً ما بچه بودیم اینطوری بود که گندم و شادونه درست میکردند، میخوردند، چیز خوشمزهای بود، شبیه به دانههای باروت بود. گفت: بارت چیست؟ گفت: شادونه. بعد آن وسیلهای که داشت داخل بارَش کرد و معلوم شد باروت است. گفت این چیست؟ گفت: شادونه. آن موقعها مرسوم بود که ریش داشتند ریشهای بلندی هم داشتند، شما این اتابکها را دیدید؟ البته من این ریشها را به ریش بی ریشه تعبیر میکنم، ما ریش بی ریشه زیاد داریم. گفت دستت را جلو بیاور، دستش را جلو آورد، از آن باروتها کف دستش ریخت، گرفت زیر ریشش گفت چیست؟ گفت شادونه. دست در جیبش کرد، کبریت را در آورد به اینها زد، باروتها آتش گرفت، تمام ریشهایش شروع به سوختن کرد گفت: نگفتم شادونه است. ایشان این را برای ما نقل کرد. به این میگویند کفر جهودی. واقعیت دامنگیرش شده، باز هم انکار میکند. حبّ به دنیا این کار را میکند.
جامعه ما
این تعبیراتی را که من عرض میکردم و اوّل بحثم هم میگفتم که یکی از بزرگترین مشکلات جامعه ما ترویج بیحیایی است، یکی از جهاتش همین بود. بعضی از آن کسانی که وظیفه اسلامی جامعه را دارند، مبتلا به کفر جهود هستند، وقتی به آنها تذکر میدهی نمیخواهند قبول کنند، میگویند نگفتم شادونه است، با این که مفاسدش را میبیند. گاهی هم دامنگیر خودش شده است، امّا حبّ ریاست، حبّ شهرت، حبّ به مال نمیگذارد قبول کند. «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ كُلِّ خَطِیئَةٍ» با این که یقین دارد، قبول نمیکند. من اینهایی را که عرض میکردم بی جهت نمیگفتم. ازآن طرف هم بیایید ببینید چه رواج پیدا میکند؟ دروغ، دروغ، چون حیا نیست. دروغ، فریبکاری، خُدعه، تملق و... که مبدأ همه بیحیایی است. اگر کسی حیا نداشته باشد، ایمان ندارد و حتی به کفر جهود کشیده میشود. من تعبیر میکنم که یک نوع مسخ میشود؛ لذا از خطرات بسیار مهم در ارتباط با جامعه ما همین است. این چیزها را کوچک نگیرید، مگر میشود به سادگی اینها را اصلاح کرد؟ وقتی حیا رفت خیال کردی به زودی سر جایش میآید؟ به تدریج میرود. خراب کردن آسان است، ساختن مشکل است. یک ساختمان را شما در عرض چند روز میریزی روی هم امّا اگر بخواهی بسازی گاهی چند سال طول میکشد. من حرفهایی که میزدم حساب شده بود که میگفتم از مشکلات بزرگ جامعه ما همین است. باید در صدد این بود که انسان حیا را تحکیم کند، آن وقت هم انسان ساخته میشود و هم مؤمن ساخته میشود.
توسل
التماس دعا. سراغ توسلم بروم. امشب، شب آخر جلسه ما است. من خیلی امید داشتم آمدم، امشب به زهرا(سلاماللهعلیها) عرض کردم: امشب ما را دست خالی رد نکن. میدانم اینهایی هم که آمدند اینجا همه حاجت دارند. خدا شاهد است گفتم خودم و همه جمعی را که آمدند، دست خالی بر نگردان. مجلسی مینویسد: علی(علیهالسلام) جنازه زهرا را روی زمین گذاشت، «فَصَلَّى عَلَیْهَا ثُمَّ صَلَّى رَكْعَتَیْنِ» بر پیکر زهرا(سلاماللهعلیها) نماز خواند، امّا نمازش که تمام شد باز دو رکعت نماز خواند. «استعینوا بالصبر و الصلوه» دید نمیتواند زهرا را دفن کند، از خدا کمک گرفت، از نماز کمک گرفت. «وَ رَفَعَ یَدَیْهِ إِلَى السَّمَاءِ» دو تا دستهایش را رو به آسمانها بلند کرد. «فَنَادَى هَذِهِ بِنْتُ نَبِیِّكَ فَاطِمَةُ» با صدای بلند گفت: این فاطمه استها. «أَخْرَجْتَهَا مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّور» اینجا بود که توان پیدا کرد. بدن زهرا(سلاماللهعلیها) را وارد قبر کرد، یک وقت دیدند میگوید: «السلام علیک یا رسولالله» اینجا دارد به پیغمبر سلام میدهد «و بنتک نازله فی جوارک» از طرف خودم سلام میکنم، از طرف فاطمه به تو سلام میکنم. اینطور نقل میکنند که یک وقت علی دید دو تا دست آمده پیکر زهرا را بگیرد. رو کرد گفت «فلقد استرجع ودیعه و اخذت الرهینه» یا رسولالله امانتی که به من دادی به تو برگرداندم. میگویند جا داشت پیغمبر بگوید آیا امانتی من دستش، آیا امانتی من صورتش، آیا امانتی من پهلو شکسته بود؟
چکیده
...این تعبیراتی را که من عرض میکردم و اوّل بحثم هم میگفتم که یکی از بزرگترین مشکلات جامعه ما ترویج بیحیایی است، یکی از جهاتش همین بود. بعضی از آن کسانی که وظیفه اسلامی جامعه را دارند، مبتلا به کفر جهود هستند، وقتی به آنها تذکر میدهی نمیخواهند قبول کنند، میگویند نگفتم شادونه است، با این که مفاسدش را میبیند. گاهی هم دامنگیر خودش شده است، امّا حبّ ریاست، حبّ شهرت، حبّ به مال نمیگذارد قبول کند. «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ كُلِّ خَطِیئَةٍ» با این که یقین دارد، قبول نمیکند. من اینهایی را که عرض میکردم بی جهت نمیگفتم. ازآن طرف هم بیایید ببینید چه رواج پیدا میکند؟ دروغ، دروغ، چون حیا نیست. دروغ، فریبکاری، خُدعه، تملق و... که مبدأ همه بیحیایی است. اگر کسی حیا نداشته باشد، ایمان ندارد و حتی به کفر جهود کشیده میشود. من تعبیر میکنم که یک نوع مسخ میشود؛ لذا از خطرات بسیار مهم در ارتباط با جامعه ما همین است. این چیزها را کوچک نگیرید، مگر میشود به سادگی اینها را اصلاح کرد؟ وقتی حیا رفت خیال کردی به زودی سر جایش میآید؟ به تدریج میرود. خراب کردن آسان است، ساختن مشکل است. یک ساختمان را شما در عرض چند روز میریزی روی هم امّا اگر بخواهی بسازی گاهی چند سال طول میکشد. من حرفهایی که میزدم حساب شده بود که میگفتم از مشکلات بزرگ جامعه ما همین است. باید در صدد این بود که انسان حیا را تحکیم کند، آن وقت هم انسان ساخته میشود و هم مؤمن ساخته میشود....
دوشنبه 12/2/1390 - 11:0
مصاحبه و گفتگو
این مطلب را توی سایت بازتاب دیدم اونقدر برای خودم جالب و خواندنی و البته تکان دهنده بود که نتونستم شما را هم بی بهره بذارم.مطلب زیر کلا از سایت بازتاب کپی شده است.
درسال 1381 در راس هیئتی از نویسندگان متعهد کشورمان آقایان اکبر خلیلی، محسن مومنی، محمدرضابایرامی و محمدرضا امیرخانی نویسندگانی که با معرفی جمعیت دفاع از ملت فلسطین به سازمان فرهنگ وارتباطات اسلامی و نظر بسیار مساعد ریاست وقت آن حجت الاسلام والمسلمین محمود محمدی عراقی ـ که الحق والانصاف دراین زمینه ها از خود بسیار علاقمندی نشان می داد و مشوق اهل قلم و ادب بود ـ قرار بود پس از این سفر حماسه های مقاومت مردم فلسطین را از محاق غربت به درآورند به بیروت رفتیم و با دکتر جرج جرداق مسیحی که چند دهه است کتاب 5 جلدی «علی صدای عدالت انسانی» او در جهان اسلام و بویژه جهان تشیع خودنمایی خاصی کرده دیداری بسیار شنیدنی داشتیم رایزنی فرهنگی ما دربیروت این دیداررادر ساعت 12 روز دوشنبه 14 بهمن ماه گذاشته بود.
با آقای هادی شریف، راهنمایی که از طرف رایزنی فرهنگی ما در بیروت در این مدت با ما همراه بود به خیابان امین مشرق واقع در محله حمرا در منطقه مسیحی نشین بیروت رفتیم و جلو یک مجتمع مسکونی توقف کردیم. زنگ آپارتمانی را که بر روی آن نام جرج جرداق نوشته شده است را به صدا در آوردیم. خود جرج جرداق ساده و بی تکلف به استقبال ما آمد و ما را به درون خانه ساده خویش که پلاک 71 بردر آن نصب شده، فراخواند.
![](https://tabnak.ir/files/fa/news/1388/6/19/36746_435.jpg)
از لابلای کتابهایی که بیشتر به راهروهای تنگ در یک اتاق پذیرایی می ماند! عبور کرده و بر روی مبل های کهنه آبی رنگی که گرد و خاک زیادی آنها را فرا گرفته بود نشستیم. صندلی برای همه نبود!. جرج جرداق که متوجه تعجب ما از وضع درهم و برهم اتاق پذیرایی اش که اتاق کار و کتابخانه او هم هست شد، با خنده گفت همین وضع زن ودختر او را ناچار کرد این محل را ترک کنند چون این وضعیت را برای زندگی خود مناسب نمی دیدند! به قول دوست ارجمندم آقای اکبر خلیلی قیافه این محقق هفتاد و چند ساله با موهای ژولیده و نامرتب خویش بیشتر به یک موسیقیدان می ماند تا یک نویسنده.
با این جمله جرج جرداق، در می یابیم که تا آخر این ملاقات از پذیرایی حتی در حد آب وچای خبری نیست! بعنوان مسئول هیئت بلافاصله سر صحبت را با او باز کردم واز اوپرسیدم: آقای دکتر، چگونه شد شما به فکر تألیف این کتاب ارزشمند افتادید با این که مسیحی هستید؟
بدون تأمل آماده پاسخ می شود پیداست از سؤال خوشش آمده است می گوید: در دوران نوجوانی که در روستای مرج عیون (از شهرکهای مسیحی نشین لبنان و در نزدیکی مرز اسیرائیل) به مدرسه می رفتم، علاقه چندانی برای درس نداشتم، برای همین از مدرسه فرار می کردم و به دامان طبیعت پناه می بردم و کنار چشمه ها و صخره هایی که در اطراف روستا بود ـ و اصولا نام مرج عیون یعنی سبزه و چشمه ها نیز به همین دلیل است ـ ساعت ها به مطالعه کتابها و یا قرائت اشعار دیوان متنبّی (شاعر معروف عرب که بعضی او را حافظ عرب ها می دانند) مشغول می شدم، درحالی که پدر، مادر و مدیر مدرسه مرا بخاطر فرار از مدرسه مرتب دعوا می کردند، برادرم فؤاد که او هم مثل همه ما مسیحی است از من دفاع می کرد و به آنها می گفت کتابی که او می خواند برای او بسیار بهتر و سودمندتر از کتابهای درسی است.
بعد به من گفت جرج ، چرا بجای این کتابها نهج البلاغه علی را نمی خوانی؟ و پس از آن خودش آن را برای من تهیه کرد و از آن پس من اوقاتم را با نهج البلاغه می گذراندم. در مطالعه مستمر این کتاب دریافتم فؤاد کمک بسیار بزرگی با معرفی این کتاب به من کرده است.
از جرج جرداق خواستم قدری درباره برادرش که مشوق اصلی وی در روی آوردن به نهج البلاغه بوده است برایمان بگوید .گفت : برادرم فؤاد شاعر است، شاعر خوبی هم هست. در این لحظه جرج جرداق از جای خود بلند شد و یک جلد از کتاب امام علی خود را که در آن اشعار زیبایی از برادرش درمدح امیرالمؤمین علی (ع)آمده بود به من نشان داد.
وقتی به اشعار نگریستم با خود گفتم براستی ملاک شیعه بودن این مسیحی جز این اشعار چه می تواند باشد؟! و با خود اندیشیدم هرچند مرزهای عقیدتی را شناسنامه و جغرافیای آنهاتعیین می کند اما باید دایره بسته این مرزبندی را شکست و آن را به مرزهای محبت و عشق گسترش داد! و راست گفت آن عالم فرزانه شهر ملا دزفول یعنی مرحوم آیت الله محمدعلی معزی که دامنه مرجعیتش دردهه چهل ببعدتاشهرهای جنوبی عراق هم رسیده بود: که عالم ودانشمند سنی وجود ندارد آنهایاشیعه هستند ویابخاطرپوشاندن فضائل علی کافرشده اند چه محال است اهل مطالعه و تدقیق و تحقیق در متون باشد و فضائل علی علیه السلام بر دیگران بر او ثابت نشده باشد!
دکتر می گفت: وقتی میهمان برای ما می آمد برادرم فؤاد اشعار خود را که درباره علی سروده بود برای آنها می خواند و من از شنیدن آنها لذت می بردم و به فکر فرو می رفتم. همین علاقه باعث شد بعد هاکه از مرج عیون برای ادامه تحصیل به دانشگاه بیروت آمدم و سپس به تدریس در دو رشته ادبیات عرب و فلسفه عرب پرداختم باز به علی رسیدم و لذا تصمیم گرفتم درباره زندگی و اندیشه و افکار علی (ع) تحقیقاتی را شروع کنم. ابتدا کتابهای محمود عقاد و طه حسین و هرچه را که موجود بود، در این زمینه خواندم، ولی سیراب نشدم چون می دیدم همه درباره حقانیت ولایت علی نوشته شده اند ولی از شخصیت او غافل شده اند، با خود گفتم به نهج البلاغه رجوع می کنم که کلام خود علی است.
وقتی به نهج البلاغه مراجعه کردم دیدم حق با من بوده است و طه حسین و دیگران نتوانسته اند حق مطلب را در مورد ارائه شناخت درستی از علی ادا کنند و تنها به زمامداری او پرداخته اند.
کلام او که به اینجا رسید گل از گلش شکفت و تبسم کنان گفت حالا زیباست به شما بگویم چگونه شد این کتاب به چاپ رسید. او افزود: وقتی چند فصل کتاب اول را نوشته بودم سردبیر مجله الرساله در بیروت شاید ده بار پیش من آمد و از من تقاضا کرد این مطالب را برای چاپ به او بدهم. ابتدا قبول نمی کردم اما بالاخره تسلیم شدم و 2 فصل از کتاب را برای چاپ به او دادم.وقتی مطالب من چاپ شد اسقف کلیسای کارملیه که این مطالب را خوانده و شیفته آنها شده بود با مجله تماس گرفت و گفت من حاضر هستم با خرج خودم این مطالب را به صورت یک کتاب چاپ کنم!
وقتی سردبیر مجله این خبر را به من داد خیلی خوشحال شدم چون دغدغه آن را داشتم که به دلیل ضعف مالی نتوانم کتاب را چاپ کنم. لذا خدا را شکر کردم که این فرصت را پیش روی من قرار داد تا از دست ناشرانی که بیشتر به دزدها شبیه بودند تا ناشر، خلاص شوم! در نهایت این اسقف کتاب مرا چاپ کرد. بعد فهمیدم وی این مطلب را با بقیه راهب های آن کلیسا مطرح کرده و آنها حاضر شده اند با پرداخت کمکهای مختصری که کلیسا به آنان در طول ماه می کند وی را در چاپ این کتاب یاری کنند!.
جرج جرداق افزود: کتاب که چاپ شد پای آدمهای بد هم به میان آمد تا از این رهگذر، منافع خودشان را از چاپ این کتاب ببرند. من به آنها گفتم این کتاب با هزینه مدرسه راهب ها چاپ شده و اگر شما حرفی دارید باید با آنها بزنیدنه اینکه بخواهید با صحبت با من حقوق آنها را نادیده بگیرید. آنها وقتی به آن اسقف مراجعه کرده بودند که کتاب را برای چاپ از او تحویل بگیرند، وی به آنها گفته بود: خجالت بکشید من این کتاب را با پول مختصر راهب هایی که در این کلیسا عبادت می کنند چاپ کرده ام. بروید پولی را که می خواهید به من بدهید به فقرا بدهید. آن کشیش می گفت من به این دلیل کتاب را چاپ کرده ام چون به علی علاقه دارم و او را دوست می دارم.
از جرج جرداق پرسیدم با این شیفتگی که در کتاب شما و علی (ع) موج می زند هیچ به فکرتان رسیده است به نجف بروید و از نزدیک قبر ایشان را ببینید؟ گفت: البته،من دوبار به عراق رفته ام و یکبار در حسینیه ای در کربلا سخنرانی کرده ام اما به نجف نرفته ام. وقتی با تعجب از او پرسیدم چرا به نجف نرفتید؟ گفت ملاحظات سیاسی داشت. نمی خواستم به نجف بروم چون این احتمال را می دادم که ترتیب ملاقات مرا با صدام بدهند و من به همین دلیل قید رفتن به نجف را زدم. در این لحظه دکتر مکث کوتاهی کرد و گفت: این صدام آدم کثیفی است، خیلی کثیف است. او ننگ عرب است ، قومیت عرب را نمی فهمد و من نمی خواستم با او دیداری داشته باشم.
جرج جرداق افزود من در این کتاب نشان دادم که اتفاقا علی به قومیت معتقد است ولی دامنه قومیت را به همه بشریت نه یک قوم خاص گسترش داده است. وقتی جرج جرداق احساس کرد ما از علاقه او و برادرش فؤاد به شخصیت علی شگفت زده شده ایم ما را به وادی عجیب تری کشانید و گفت نام روستایی که من در آن متولد شده ام مرج عیون است تقریبا بیشتر اهالی منطقه مسیحی هستند، پدر من هم یک فرد سنگ تراش مسیحی است. او هم به علی خیلی علاقه دارد برای همین هم عبارت لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار را بر روی سنگ حکاکی کرده و بر سر در خانه ما نصب نموده است!
وقتی از عظمت کار تألیف او درباره امام علی(ع) صحبت شد جرج جرداق گفت: من در شگفتم که چرا شما شیعیان این کتاب را به فرانسه ترجمه نمی کنید و ادامه داد من یک جلد این کتاب را علی و انقلاب کبیر فرانسه نام گذاری کرده ام و در این کتاب اثبات نموده ام مطالبی که علی (ع) درباره حقوق انسانها مطرح کرده است به مراتب بالاتر و والاتر از مسائلی است که در غرب و از جمله در فرانسه در این باره مطرح هستند.
هنگامی که از جرج جرداق پرسیدم :آیا شما اکنون چه کتابی را دست تحقیق و یا تألیف دارید؟ او از راهنمای ما پرسید اگر مانعی ندارد سیگار خود را روشن کند. از ادب و تواضع او که در خانه اش از ما اجازه می گرفت تا سیگاری بکشد متعجب شدیم. پیداست کسی که کتابی مملو از توجه علی به حقوق انسانها می نویسد مقید به نوشته های خویش است.
سیگارش را روشن کرد و گفت بله ،کتاب حکایات. با تعجب پرسیدم: حکایات؟ گفت: بله ، ماجراهایی را که خودم از نزدیک شاهد آنها بوده ام و جنبه لطیفه و مزاح دارند در این کتاب آورده ام. تا این را شنیدم به فکر فرورفتم که این کتاب او لابد چیزی شبیه کتابهای کشکول بعضی از نویسندگان خودمان است اما چرا جرج جرداق در این سن بالای هفتاد سال به این نتیجه رسیده که کتاب لطیفه بنویسدنمی دانم!.
وقتی از او پرسیدم کدام یک از آثار خود را بیشتر از همه دوست دارد گفت: همین کتاب حکایات را. به او گفتم آیا شما می دانید اندیشمند بزرگ کشور ما مرحوم استاد دکتر علی شریعتی در یکی از کتابهای خود از کتاب شما و خود شما خیلی تمجید کرده و نوشته: علی ای را که شما بعنوان یک محقق مسیحی و غیر معتقد به مذهب علی به جهانیان معرفی کرده اید بسیار فراتر از نوشته های برخی نویسندگان شیعه است، گفت: بله شنیده ام.
از من پرسید در کدام کتاب دکتر شریعتی این مطلب آمده است؟ نه من و نه هیچیک از حاضران پاسخی به این پرسش او نداشتیم. به ایشان قول دادم نام این کتاب و متنی را که از او در آن ذکری شده است با کمک گرفتن از همسر محترمه دکتر شریعتی ـ دکتر پوران شریعت رضوی ـ برای او ارسال کنم. وقتی یکی از دوستان از دکتر پرسید آیا تاکنون به ایران آمده است ، پاسخ داد، بله. من دوبار در سالهای 1998 و 2000 میلادی برای شرکت در کنگره سعدی به ایران آمدم و خیلی ایران را دوست دارم.
معلوم بود جرج جرداق مایل است درباره عظمت فرهنگ ایران و ایرانی با ما سخن بگوید. او با اعجاب از خدمات ایرانی ها به عرصه علم و ادب عرب ذکر می کرد و بویژه از سیبویه و ابونواس ، شاعربزرگ اهوازی یاد می کرد و می گفت اینها ادبیات ما اعراب را به ما آموختند و سپس در حالی که می خندید گفت حق آن است که بگویم سیدنا ابونواس! ( آقای ما ابونواس).
از دیگر صحبت هایی که جرج جرداق با ما کرد این بود که پرسید: چرا کسانی که در ایران کتابهای او را چاپ کرده اند به او حق التألیف چاپ این کتابها را نمی دهند؟!. دکتر با تأسف و تعجب می گفت این کار دور از اسلام است و ادامه داد چرا کسانی که داعیه اسلام و مسلمانی دارند حق و حقوق دیگران را اینگونه نادیده می گیرند؟ (یکی از ضعف های فرهنگی ما)او سپس در حالی که لبخند تلخی می زد گفت اقلا چند نسخه برای نمونه برای من بفرستید! وقتی آقای امیرخانی با خنده به دکتر گفت جنگ ناشر و نویسنده دامنه جهانی دارد، از جرج جرداق پاسخ شنید نه ، در غرب اینگونه نیست. این امر فقط مختص ما شرقی هاست.
جرج جرداق مسلمان نیست اما می داند اسلام به مسلمان ها اینگونه اختیار نمی دهد که به با حقوق دیگران هرچه دلشان می خواهد بازی بکنند لذا در اثبات مدعای خود رندانه مثالی زد و گفت مدتی پیش که برای شرکت در یک کنفرانس به پاریس دعوت شده بودم مجله فنون الجمیل (هنرهای زیبا) شعر هایی از یکی از کتابهای مرا چاپ کرد، وقتی از پاریس به بیروت برگشتم دیدم قبل از عزیمت من از پاریس به بیروت آن مجله چکی را به عنوان حق التألیف چاپ شعرهای من که در مجله آورده بودند برای من فرستاده است!.
جرج جرداق می گفت دهها هزار نسخه از کتاب های من در جهان عرب وغیرعرب از جمله در ایران وعراق و بحرین و .... چاپ شده و برای فروش به کشورهای دیگر هم ارسال شده اما حتی یک نمونه از این کتابها برای من فرستاده نشده است تا جایی که من ناچار شده ام یک نسخه از یکی از کتابهایم را که اخیرا توسط ناشری در بحرین چاپ شده به مبلغ چهل دلار خریداری کنم! وقتی به او گفتم من این قضیه را در ایران از ناشرین مربوطه پیگیری می کنم و اضافه کردم هرچند نمی توان موضوع کپی رایت را در جهان سوم مسئله ای حل شده دانست و گفتم حداقل مساله این است که شما بدانید که چه ناشرانی در ایران کتاب شما را چاپ کرده و می کنند.
دست راستش را بعنوان تشکر و مخالفت بلند کرد و گفت: شما لطف می کنید ولی من می دانم این کار هیچ نتیجه و فایده ای برای من دربر ندارد! وقتی جرج جرداق گفت: اسلام اینگونه کارهای بد را تجویز نمی کند، ناگهان لحن او که در آن نگرانی دیده می شد آرامش خاصی به خود گرفت. او بحث را عوض کرد و بی مقدمه گفت: رئیس جمهورتان آقای خاتمی خوب آدمی است، البته اگر بگذارند کار بکند! اما چه می شود کرد که بعضی کارهای زشت خود را مثل بن لادن به حساب اسلام می گذارند.
جرج جرداق با بیش از هفتاد سال هنوز ذهن فعال و جوانی دارد. او به کشورهای مختلف سفر می کند و مثل یک محقق جوان کتابهای مورد علاقه خود را خریداری و می خواند.
در لابلای صحبت هایی که داشت با او به آخر می رسید از جا بلند شد و کتابی را به ما نشان داد و پرسید : آیا شما می دانید لامارتین نویسنده فرانسوی کتابی در مورد پیامبر شما نوشته است؟ و افزود من این کتاب را به سختی در پاریس پیدا کردم و آن را خریدم. او کتابی را که در دست مطالعه داشت به ما نشان داد و گفت در این کتاب نویسنده می خواهد ثابت کند علی (ع) از پیامبر بالاتر است.
وقتی به جرج جرداق گفتم علی در بیانات خود، خود را یکی از بندگان محمد(ص) می داند و می گوید: انا عبد من عبید محمد. آرام و متین پاسخ داد هرچند نظر لامارتین اشتباه است و هیچکس تردیدی در این ندارد اما چرا کسی از مسلمان ها جواب شبهات او را نمی دهد؟!
جلسه ما با جرج جرداق داشت خیلی طولانی می شد، احساس کردم باید زحمت را کم کنیم ، حیف آمد این متفکر مسیحی که به محضر اندیشه علی شتافته و به سهم تلاش خود علی را به ما و به بشریت شناسانده است از نگاه یک عاشق علی فضیلتی، از علی روایتی به یادگار نداشته باشد. به او گفتم هرچند شما به علی خیلی نزدیک شده ای ولی هنوز با شناخت ابعاد گسترده وجودی این شخصیت خیلی فاصله داری.
از مترجم هیئت خواستم برای حسن ختام دیدار ما با او این مطلب را برای جرج جرداق ترجمه کند.به او گفتم روزی برای پیامبر خبر آوردند در یکی از محله ها خانه ای متعلق به یک زن بدکاره است که افراد فاسدی به آن رفت و آمد می کنند، پیامبر که وجود فساد را نمی توانست در میان مسلمانان تحمل کند علی را طلبید و به او فرمود، همین الان برو و خبری از آن خانه برایم بیاور.
علی به آن محل رفت، اما قبل از آنکه به آن خانه برسد و در خانه را به صدا درآورد، با صدای بلند فریاد می زد: در این خانه چه خبر است ؟ آیا صحیح است که به رسول خدا خبر رسیده که در این خانه عمل زشت ومغایر باحکم خدا انجام می شود؟ با شنید صدا و فریاد آن حضرت کسانی که در آن منزل مشغول فسق و فجور بودند از در دیگر خانه که به کوچه دیگری راه داشت خارج شده و فرار را بر قرار ترجیح دادند به گونه ای که هیچکس حتی آن زن بدکاره صاحب خانه هم در خانه نماند.
.لحظاتی بعد علی در خانه را که باز بود مجددا به صدا در آورد و چون صدایی نشنید وارد آن خانه شد و چون کسی را در آن نیافت به سرعت از آن بیرون شد و خود را به محضر پیامبر که در جمع یارانش در مسجد نشسته بود رساند. پیامبر که عقل کل بود با دیدن علی از او پرسید: علی جان در آن خانه چه خبر بود؟ از علی پاسخ شنید: یا رسول الله من به آن خانه وارد شدم اما هیچکس را ندیدم که در آنجا مشغول فسق و فجوری باشد. شاید هنوز جملات علی به پایان نرسیده بود که جبرئیل به پیامبر نازل شد و درباره فضیلت مردانگی علی از طرف خدا به او عرضه داشت: لا فتی الا علی، به راستی که در جوانمردی کسی به منزلت علی نمی رسد
هنگامی که مترجم داشت فراز آخر صحبت هایم را برای جرج جرداق ترجمه می کرد ، به صورت او نگریستم و برای لحظاتی به چهره او خیره شدم ، احساس کردم سراسر وجود این علی شناس مسیحی را امواجی از شادی و شعف و شور و شوق به علی فراگرفته است.
لحظاتی بعد برخاستیم و دست این محقق پیر که نامش همانند یکی از علمای شیعه برای هر شیعه آشناست و گاه بر روی منبرها نام او با احترام بخاطر کتابی که درباره مولای وجود و بنده معبود علی علیه السلام نوشته است برده می شود به گرمی فشردیم و از فرصتی که سخاوتمندانه و متواضعانه با ما سپری کرده بود تشکر کردیم و او را با کتابها و نوشته ها وتفکراتش تنها گذاشتیم.
دوشنبه 12/2/1390 - 10:57
خانواده
وقتی کسی ما را آزار می دهد،باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش، آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند
باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد
آرزومند آن نباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی،
بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
سنت فرانسیس دیسلز
برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در اوج کمال. بنگر که چگونه می افتی، چون برگی زرد یا سیبی سرخ؟
کنفوسیوس
بزرگمهر گفت:
بزرگ ترین عیب دنیا آنست
كه به اندازه شایستگى ،
به كسى نبخشد.
یا بیش از حد دهد و یا كمتر.
و نظیر همین مضمونست
شعر خاقانى كه گوید:
هرمائده ای که دست ساز فلکست
یا بی نمکست ،یاسراسر نمکست
بهترین دوست اون دوستیه
که بتونی باهاش روی یه سکو بنشینی
و هیچی نگی و وقتی ازش دور شدی
حس کنی
بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی
يکشنبه 11/2/1390 - 23:17
داستان و حکایت
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت كم كم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
يکشنبه 11/2/1390 - 23:15
داستان و حکایت
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین ، ببین منم مامانمو گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ ، مادربزرگ، پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، کودکی هایم ، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم ، غرورم ، امیدم ، عشقم ، زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که ، ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک ، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش ، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک ، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود ، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم ، آره قشنگم ، منم هم مامانمو ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار ...
- گریه نکن دیگه ، خب ؟
- خب ...
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد ...
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنیست ، آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ،
هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ...
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش ...
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود ...
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها ...
يکشنبه 11/2/1390 - 23:11
دانستنی های علمی
شما پـشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن چراغ هستید كه مـاشیـن عقـبی یك دقیقه مانده تا چراخ سبز شود شروع می كـنـد بـه بـوق زدن و دسـت تــكان دادن كه چرا حركت نمیكنی!
خـشونـت و پـرخـاشگری برخی رانندگان حین رانندگی به یكی از معضلات و عوامل استرس زای زندگی روزمره تبدیل گشته است. چنانچه با این معضل برخورد معقول و منطقی نگردد میتواند به نزاعهای خیابانی، تصادفات و حتی مرگ نیز منجر گردد. برخی عوامل هستند كه بروز این پدیده را افزایش میدهد:
1- عوامل محیطی: ترافیك سنگین، آب و هوا (گرما، سرما و رطوبت زیاد)، آلودگی صوتی، آلودگی هوا، تنگی وقت و عجله داشتن.
2- عوامل روانی: تحت تاثیر خشم، ترس، اضطراب، ناكامی ها، خواب آلودگی، درد شدید، مشروبات الكلی و داروها رانندگی كردن.
افرادی كه حین رانندگی به خشونت دست میزنند به 2 دسته تقسیم میگردند:
1-افرادی كه مقصر هستند و از روی غرض و به عمد دست به رفتارهای خشونت آمیز و غیر قانونی میزنند.
2-افرادی كه سهواً حین رانندگی رفتار خشونت آمیز و غیر قانونی از خود بروز میدهند و ما به اشتباه تصور میكنیم آنها عمداً به چنین اعمالی دست زده اند.
نمونه هایی از رفتارهای رانندگان خشن و پرخاشگر به قرار زیر میباشد:
1- ویراژ دادن پی در پی.
2- سبقت غیر قانونی و یا خطر ناك.
3- بوق زدن بی مورد و ممتد.
4- فریاد كشیدن، فحاشی و توهین از طریق اشارات و حركات دست و یا چهره.
5- ورود ممنوع آمدن.
6- كورس گذاشتن با خودروهای دیگر.
7- با سرعت آهسته مقابل خودروهای دیگر رانندگی كردن بمنظور اذیت و آزار رانندگان.
8- خارج گشتن از خودرو و گلاویز شدن با سایر رانندگان.
9- بدون زدن راهنما تغییر لاین دادن و یا پیچیدن.
10- چراغ زدنهای بی مورد بعنوان علامت برای كنار كشیدن راننده روبرویی.
11- عدم حفظ فاصله مناسب و ایمن با خودروی روبرویی. با فاصله خیلی اندك به تعقیب خودروها پرداختن بمنظور به وحشت انداختن، دست پاچه كردن و از مسیر كنار زدن رانندگان.
12- با سپر به خودروهای روبرویی كوبیدن.
13- با سرعت و بدون احتیاط جلوی خودروها پیچیدن.
14- عدم رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی و حق تقدم.
15- ترمز كردنهای بی مورد و ناگهانی.
16- صحبت كردن با تلفن همراه و بی توجهی به رانندگی و دیگر خودروها.
17- صحبت كردن با عابرین پیاده و یا سایر رانندگان و ایجاد راهبندان و سد معبر.
18- پارك كردن مقابل درب پاركینگها و یا پارك كردن خودرو به طور نامناسب.
دلایل رانندگی خشونت آمیز:
1- افراد خودنمایی كه با رانندگی با سرعت بالا و یا ویراژ دادن میخواهند عقده خودكم بینی خود را جبران كنند.
2- افرادی كه از تعادل روحی و روانی برخوردار نبوده و از احساساتی چون خشم، ترس، بی اعتمادی، بی كفایتی و ناكامیهای شخصی اشباع گشته اند و با بی احتیاطی در رانندگی و عدم احترام به سایر رانندگان میكوشند تا خود را تخلیه احساسی كنند.
3- برخی افراد روحیه رقابت جویانه بیمار گونه ای دارند كه میخواهند در هر زمینه ای نفر نخست باشند بنابراین حین رانندگی از همه سبقت میگیرند و چنانچه خودرویی از آنها سبقت بگیرد عصبانی میشوند و یا زمانی كه نتوانند چراغ سبز را تا پیش از اینكه قرمز شود رد كنند احساس بی كفایتی میكنند.
4- یك فرهنگ پنهان نیز در جامعه شایع میباشد كه سبقت گرفتن و جلو زدن از سایر خودروها به نوعی افتخار، برتری و یا نشانه مهارت در رانندگی بدل گشته است. همچنین ویراژ دادن و یا به اصطلاح عامیانه لایی كشیدن.
5- خیلی از افراد نسبت به راننده خودروها تبعیض قائل میشوند: از لحاظ ظاهر، جنسی، نژاد و یا سن. برای مثال بسیاری از رانندگان مرد تصور میكنند زنان رانندگان قابلی نبوده و هنگام مواجهه با آنان با خشونت رانندگی میكنند و حقوق آنان را نادیده میگیرند.
6- برخی افراد دچار خود شیفتگی و خود بزرگ بینی میباشند و تصور میكنند حق تقدم همواره با آنهاست و این تنها وظیفه دیگر رانندگان است كه همواره حقوق آنان را تمام و كمال رعایت كنند.
7- برخی رانندگان صاحب خودروهای گرانقیمت و مدل بالا تصور میكنند تمام خیابان از آن آنهاست و خودروهای مدل پایین و یا ارزان قیمت حق تردد ندارند. و چنانچه خودروی مدل پایینی را مقابل خود ببینند با زدن بوق های مكرر تلاش میكنند آن خودرو را پشت سر بگذارند و اندكی احساس برتری كنند.
8- برخی افراد نیز تحت تاثیر مشروبات الكلی و یا روانگردان رانندگی میكنند و كنترل رفتار خود را ندارند.
9- برخی افراد برای انتقام جویی و تلافی كردن حركت ناشایست و یا غیر قانونی رانندگان دیگر دست به خشونت در رانندگی میزنند.
10- برای اغلب رانندگان خودروها یشان حریم شخصی آنان محسوب میگردد. به همین لحاظ رانندگان همواره تلاش میكنند از قلمرو خود دفاع كنند.
11- رانندگی ناشیانه و بی هدف برخی رانندگان خشم افراد تند خود را بر می انگیزد.
چگونه با رانندگان پرخاشگر و خشن كنار بیاییم:
1- همواره یك راننده مودب و محتاط باشید. از ایجاد شرایطی كه به تحریك سایر رانندگان می انجامد خودداری كنید.
2- همیشه قوانین رانندگی را رعایت كنید و كمر بند ایمنی خود را پیش از رانندگی ببندید.
3- فاصله مناسب و ایمن خود را با خودرو ربرویی حفظ كنید. هیچگاه با فاصله اندك به تعقیب خودروها نپردازید.
4- اگر در لاین سرعت میراندید و راننده ای خواست از شما سبقت بگیرد به وی اجازه دهید تا عبور كند.
5- از نشان دادن حركات دست و یا صورت بی مورد و توهین آمیز جدا خودداری كنید.
6- از بوق خودرو درست و بهنگام استفاده كنید. بوق یك وسیله ارتباطی ست. از آن برای مجازات سایر رانندگان استفاده نكنید. كنترل بوق خود را به دست بگیرید!
7- هرگاه با یك راننده عصبانی مواجه گشتید سعی نكنید به اوضاع بحرانی دامن بزنید. از برقراری تماس چشمی با راننده خشمگین جدا خودداری كنید.
8- هرگاه راننده ای شما را به مبارزه طلبید و یا سعی در تحریك شما را داشت نفس عمیقی بكشید و بدون توجه به مسیر خود ادامه دهید. به خودتان نگیرید.
9- اگر احساس كردید كه مقصر هستید اشتباه خود را بپذیرید و فورا با بالا آوردن دست خود عذرخواهی كنید.
10- هیچ چیز را به خود نگیرید.شتابزده هم تصمیم گیری نكنید شاید راننده مورد نظر شما عجله داشته باشد، عصبانی باشد، راه را گم كرده، به فن رانندگی آشنایی كامل ندارد و یا به دنبال آدرس میگردد. همواره خونسردی خود را حفظ كنید.
11- هیچگاه عمل رانندگان دیگر را تلافی نكنید.
12- از استرس خود بكاهید. شما نمیتوانید ترافیك و رانندگان دیگر را كنترل كنید اما واكنش خود را چرا. حین رانندگی به یك موسیقی ملایم و آرامش بخش گوش دهید.
13- بردباری خود را افزایش دهید و سریع از كوره در نروید.
14- پیش از آنكه تصمیم بگیرید عمل راننده دیگر را تلافی كنید و یا با وی گلاویز شوید از خود بپرسید: آیا این راننده ارزش این را دارد كه شما وقت خود را هدر دهید، اعصابتان را خورد كنید، خود را به دردسر انداخته و یا آسیب ببینید؟ مسلما نه.
15- قبل از سبقت گرفتن و یا هرگونه تغییر مسیر راهنما بزنید.
16- هنگام استفاده از نور بالای خودرو دقت كنید.
17- از سد معبر جدا خودداری كنید. هنگام رانندگی با عابرین پیاده صحبت نكنید.
18- برنامه خود را طوری تنظیم كنید تا به ترافیك برخورد نكنید.
19- از سلامتی خودرو خود پیش از رانندگی مطمئن گردید.
20- زمانی كه خسته، خواب آلود، خشمگین و مضطرب میباشید از رانندگی كردن اجتناب كنید.
21- حین رانندگی با تلفن همراه خود صحبت نكنید.
22- مقابل درب پاركینگها پارك نكنید. هنگام پارك خودرویتان آن را گونه ای پارك كنید كه خودرو های پشت سر و یا روبروی شما قادر باشند از پارك خارج شوند.
23- كوچكترین اعتنایی به رانندگان فحاش و بی شخصیت نكنید. هیچگاه شان و منزلت اجتماعی خود را تا سطح فرهنگی و شخصیتی اینگونه افراد تنزل ندهید
يکشنبه 11/2/1390 - 23:8
داستان و حکایت
… زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …
راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.
باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد …
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …
يکشنبه 11/2/1390 - 23:8
شعر و قطعات ادبی
زندگی یعنی مسیری رو به آب ، زندگی یعنی نه بیداری نه خواب
زندگی یعنی سرای امتحان ،
زندگی یعنی در ان عاشق بمان
زندگی یعنی کمی و کاستی ،
زندگی یعنی دروغ و راستی
زندگی یعنی صفا ، مهر و وفا ،
زندگی یعنی ستم ، جور و جفا
زندگی یعنی سفر ، راهی دراز ،
زندگی یعنی جهانی رمز دار
زندگی یعنی مهی در پشت ابر ،
زندگی یعنی بلا و درد و صبر
زندگی یعنی دو روزی میهمان ،
يکشنبه 11/2/1390 - 23:6