• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1058
تعداد نظرات : 2080
زمان آخرین مطلب : 3888روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 

 

 

 

به من که ربط ندارد ولی چه زیبایی!

شبیه یاس و بنفشه شبیه دریایی

 

وفکر میکنم اینجا -کنار خاطره ها-

فقط تویی که به شکل ستاره پیدایی

 

بتاب در شب من پس به نور محتاجم

بخواه با تو بمانم " چقدر رویایی ! "

 

دلم برای شما با اجازه تان تنگ است

جسارت است چرا پیش من نمی آیی؟

 

ومن که آمدنت را به خواب می بینم

چه می شود که ببینم تو وای اینجایی...

 

                                " علی شهیب زادگان "

 

شنبه 7/12/1389 - 19:33
مهدویت

 

                                                   یاغیاث المستغیثین

 

 

 

یا اباصالح المهدی "عج " ادرکنی

 

 

دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری

در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری

...

لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است

قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟

 

من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم

آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...

 

من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست

جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟

...

اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز

اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری

 

 توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم

از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری

 

                                                                        "  حسن بیاتانی "

 

                   [تصویر: all444xw5.gif]   

 

 

جمعه 6/12/1389 - 18:42
خانواده

 

 اول خدا

 

 اگه کمی و فقط کمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاه‌مان را کمی بهتر کنیم بسیاری از لذت‌ها نه وقت زیادی می‌خواهد و

 نه پول زیادی. پس منتظر تغییرات زیاد در روزی که معلوم نیست کی باشد نباشیم ... در کوچک ‌ترین اتفاقات عظیم ‌ترین تجارب بشر نهفته است. باور کنید ...

 


1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.

2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم.

3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم.

4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.

5 - گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.

6 - بیشتر شاد باشیم.

7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم.

8- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.

9- لذت عطسه کردن را حس کنیم.

10- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم.

11- زیر دوش آواز بخوانیم.

12- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم .

13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.

14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.

15- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم!

16- از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم.

17- برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است!

18- مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم.

19- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.

20- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر.

21- گاهی از درخت بالا برویم.

22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.

23- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!.

24- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم.

25- وقتی کارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان تمام شد، برای خودمان یک بستنی بخریم و با لذت بخوریم

26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم.

27- سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم.

28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم .

29- وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم.

30- زیر باران راه برویم.

31- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم ..

32- قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم .

33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.

34- اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم.

35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.

36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم.

37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم.

38- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم.

39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم.

40- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد.

 

                                         منبع : وبلاگ  " لطیفه های ایرانی "

 

 

 

جمعه 6/12/1389 - 9:43
آلبوم تصاویر

 

اول خدا

 

 

پنج شنبه 5/12/1389 - 18:40
داستان و حکایت

 

اول خدا

 

 کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی درحومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت.

 

دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند. کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند. دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند.

 

روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود. روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد، وقتی وارد تـالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود. کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت.

 

در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود. کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت.

 

حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود.

 

زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد. کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید.

 

زن پرسید: این رومیزی را از کـجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است. باورکردنش برای زن سخت بود.

 

سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت.

 

کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت.

 

زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود.

 

شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریباً پـر بود. موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که باز هـم بـه کلیسا خواهند آمد

 

وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند.

 

پس از شنیدن این سخنان، کشیش به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد.

 

کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود.

 

 

آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.

 

 

چهارشنبه 4/12/1389 - 13:7
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

 

 

  پیربزرگ طایفه بود و كریم بود

 در اعتلای نهضت جدش سهیم بود

 

  مسند نشین كرسی تدریس علم ها

  شایسته ی صفات حكیم و علیم بود

 

  نوح و خلیل جمله مریدان مكتبش

  استاد درس حكمت و پند كلیم بود

 

 برمردمان تب زده ی شهرشرجی اش

 عطر مبارک نفسش چون نسیم بود

 

 زحمت كشید وباغ تشیع شكوفه داد

  مسئول باغبانی باغی عظیم بود

 

  قلبش شبیه شیشه ی تنگ بلور بود

 عمری به فکر نان شب هر یتیم بود

 

 از ابتدای كودكی اش  تا دم وفات

 نزدیكی محله ی زهرا مقیم بود

 

 منت نهاد و آمد و ما پیروش شدیم

  امروز اگر نبود شرایط وخیم بود!!!

 

 تازه سروده ام غزل مدحتش ولی

 یادش میان قافیه ها از قدیم بود

 

                                              " وحید قاسمی "

Divider Graphics and Scraps

دوشنبه 2/12/1389 - 15:29
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

 

 

 

دریا به نام تو غزلی بی ریا نوشت


باران تو را به روی تن غنچه ها نوشت


رنگین کمان مناسب تو هدیه ای نداشت


با هفت رنگ نور برایت دعا نوشت


باد بهار آمد و بر خاک معبرت


از یاس تا شکوفه ی نارنج را نوشت


خورشید روز آمدنت را شنیده بود


نام تو را به لهجه ی خود با طلا نوشت


تو آخرین رسول شکوهی کسی که بر


تاریخ تلخ بتکده ها انقضا نوشت


آن کس که با شفاعت لبخند و عاطفه


بر درد بی پناهی انسان دوا نوشت


آن کس که گفت با دل پر عشق می شود


هر روز پنج نامه برای خدا نوشت


شعر من از حضور تو سرسبز شد ببین


دستم گرفت بوی گل سرخ تا نوشت:


روز تولد تو و نور و بهشت شد


وقتی خدا به خط خودش « مصطفی » نوشت


                                                            " لیلا تقوی مطلق "

 

     

Divider Graphics and Scraps

دوشنبه 2/12/1389 - 15:9
تبریک و تسلیت

 

اول خدا

 

 

 

 

میلاد مظهر اسماء الهی ، مجرای فیض ربوبی ، رسول رحمت حضرت محمد "ص" و ولادت با سعادت ششمین اخترآسمان امامت و

 ولایت امام جعفرصادق "ع " رو به محضر مبارک بقیة الله "عج " ، تبیانی های عزیز و دوستان خوبم تبریک و تهنیت می گم .

 

 

 

يکشنبه 1/12/1389 - 21:58
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

  

god.jpg

 

 

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا . اما شیطان ازعشق و استواری و دعا متنفر بود.

 

پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید .

 

 ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی .

 

خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.

دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود .

شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت:
 نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود.
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند :

پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند!

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را باز کنند.
دختر نخستین گره را باز کرد .......

 
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی!

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود.
                                        " عرفان نظر آهاری "
   

 

 

 

شنبه 30/11/1389 - 14:27
مهدویت

 

                                   "یا غیاث المستغیثین "

     

 

 یا اباصالح المهدی "عج " ادرکنی

 

از بس که براى دیدنت بد شده‏ام


 در راه رسیدنم به تو سد شده‏ام


 رسوا نکنى مرا میان مردم


 عمرى‏ست به عشق تو زبانزد شده‏ام

 

                               " سید محمد حسین ابو ترابی "

 

مهدی جان "عج " برایمان دعا کن تا بصیرت روزی هر روزمان باشد.

 

         [تصویر: all444xw5.gif]   

 

 

جمعه 29/11/1389 - 15:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته