• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 896
تعداد نظرات : 412
زمان آخرین مطلب : 4405روز قبل
داستان و حکایت
از خودش دیوانه تر ندیده بود دیوانه ای، همیشه با حركات و رفتار خود باعث اذیت و آزار اطرافیان می شد. مخصوصاً هر بار كه حمام می رفت، مردم از ترس او به حمام نمی رفتند؛ و آنهایی كه هم در حمام بودند فوری از حمام بیرون می آمدند. یك روز كه این دیوانه به حمام رفته بود وحمام را قرق كرده بود، تازه واردی به حمام رفت. استاد حمامی به او گفت: «‌ داخل حمام نشو چون دیوانه ای در حمام است.» ولی تازه وارد به حرف حمامی گوش نداد و لخت شد و لنگی به خود بست و لنگ دیگری را با آب حوض سر بینه ی حمام خیس كرد و تاباند و شروع كرد به در و دیوار و زمین حمام كوبیدن تا آنكه وارد گرمخانه شد و بدون آنكه توجهی به دیوانه بكند با لنگ تابیده چند تایی به گرده و پشت دیوانه نواخت و خلاصه آنچنان دیوانگی از خودش نشان داد كه دیوانه اصلی از حركات او حیرت كرد و از ترس به رختكن حمام رفت و فوراً‌ لباسش را پوشید. استاد حمامی از دیوانه سؤال كرد: «‌ چطور شد كه می خواهی از حمام بروی؟»‌ دیوانه گفت:‌ « هیچ نگو كه دیوانه توی حمام است.»‌ وقتی از تازه وارد كه این صحنه را ساخته بود سؤال كردند: «‌ تو چطور باعث فراری شدن دیوانه از حمام شدی؟» گفت: « او تا به حال از خودش دیوانه تر ندیده بود.» از ماست كه بر ماست (روایت اول الف)هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم كسی به ما ظلم نمی كند.» این مثل را می آورند.می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را كه بچه ای بود قوی هیكل و بدشكل و بد هیبت به طوری كه همه از او واهمه داشتند، بردند و در بیابان گذاشتند. ماده سگی هر روز سه باز نزد آن بچه می رفت و او را شیر می داد. تا اینكه بخت نصر به سن بلوغ رسید و جوانی قوی هیكل شد. اسبی پیدا كرد و شمشیری به كمر بست وكلاه خودی به سر گذاشت و سوار بر اسب شد و راهی این دیار و آن دیار شد.

عده­ای هم از ترس همراه بخت نصر راه افتادند. بخت نصر به هر شهر و آبادی كه می رسید مردم را می كشت و آن آبادی را خراب می كرد و از مردم سؤال می كرد: «‌ من ظالم هستم یا خدا؟ » مردم هم نمی دانستند چه جوابی بدهند. تا اینكه می گویند به شهر شوشتر رسید و این سؤال را از مردم آنجا پرسید. مردم گفتند: «‌خدا ظالم نیست و تقصیر تو هم نیست. بلكه از ماست كه برماست.»‌ یعنی اگر خودمان خوب بودیم، خداوند تو را بر ما مسلط نمی كرد.

از ماست كه بر ماست (روایت اول ب) و در بعضی از قصه ها آمده است كه او به روزگار دانیال حكیم بود. او در كتابها یافته بود كه چنین كس به فلان وقت از مادر بزاید. چون آن وقت ببود دانیال بسیار ( بسیار چیز) برداشت و برخاست و بدان ناحیت رفت كه دانسته بود كه او از آنجا بیرون خواهد آمدن. چون آنجا رسید هرچند جست و طلب كرد، نیافت. تا روزی غلامی از آن وی به دیهی رفته بود. كودكی دید كه بر خاكدانی بازی می كرد. او را پرسید كه نام تو چیست؟ گفت: بخت نصر. بیامد و خواجه را آگاه كرد. دانیال بیامد و او را بنواخت و كس را آگاه نكرد كه كیست. و گویند كه مادرش زنده بود. پس او رفت و بگفت كه آخر حال او به چه خواهد رسیدن. و بخت نصر را گفت كه تو را با من عهدی باید كرد كه چون پادشاه گردی كسان مرا نیازاری بر این عهد كردند و او را بیست هزار درم بداد. و مادرش را نیز مال بسیار داد. چون بزرگتر شد از آن سیم، غلامان خرید و به خدمت ملكی كه در ناحیت بود بایستاد، تا كارش بدانجای رسید كه چون آن ملك بمرد، مملكت او را شد. پس چون به بیت المقدس آمد، دانیال را طلب كرد، نیافت. چه او از دنیا رحیل كرده بود.نبیره او را بخواند وندیم خویش كرد. و بعضی چنین گویند: كه جهودان در توریة یافته بودند كه چنین كودكی از مادر بزاید و حالش چنین شود كه بیت المقدس را خراب كند و بنی اسرائیل را بنده كند. ایشان آن وقت را نگاه می داشتند چون بدانستند كه بزاد، مردی را بفرستادند تا او را طلب كند و بكشد. چون برفت شخصی را دید با هیبت كه او را باز داشت. بعضی گویند كه آن جبرئیل بود كه او را منع كرد و گفت: او را چرا می كشی؟ گفت از بهر آنكه او بیت المقدس را ویران خواهد كردن، و بنی اسرائیل را بنده خواهد كردن. گفت اكنون بر او چه واجب كند؟ اگر شما گناه كنید خدای تعالی او را بر شما مسلط كند، و اگر نكنید او را از شما باز دارد، و آن مرد بازگشت..... .پس چون ملك شد رو به بیت المقدس آورد و خلقی از بنی اسرائیل بكشت ومسجد ویران كرد، و زن و فرزندانشان را بنده كرد، و بر هر كه خدای تعالی بریشان خشم گرفتی او را بر شهر ایشان گماشتی، تا آنگاه خدای تعالی او را مسخ گردانید هفت سال و هفت روز، تا آخر كار وی چنان شد كه حق سبحانه و تعالی او را ماده گردانید تا همه خلق از هر جنسی با وی گرد آمد. او به آخر كافر از دنیا بیرون شد.یادداشت: ابواسحق نیشابوری می گوید: « در قصه چنین آمده است كه او {بخت نصر} حرامزاده بود و یتیم بود و به مال درویش. به آخر حال پادشاهی یافت و حشم و تبع بسیار كرد. از هركس كه بخت برگردد سوار شتر هم كه باشد،سگ او را دندان می گیرد این مثل را در موردی به كا رمی برند كه شخص دست به هر كاری بزند ناموفق و ناكام می شود.
می گویند مردی شتر سوار، از كنار یك بادی می گذشت. سگ های بادی به او حمله كردند. مرد به سگ ها گفت: «‌چخ» كه از شتر دور شوند. اما شتر به خیالش مرد به او می گوید« پخ» و خوبید روی زمین. یكی از سگها هم رسید و پای سوار را محكم دندان گرفت.

یادداشت : بخت بد با كسی كه یار بود سگ گزدش ار شتر سوار بود
استخوان لای زخم گذاشتن

هرگاه كسی در كاری اشكال تراشی كند و طفره برود، یا عمداً كار را مشكل كند، مثل فوق درباره اش مصداق پیدا می كند. روزی قصبی زمین خورد و پایش شكست. پیش شكسته بندی رفت تا پایش را جا بیندازد، شكسته بند كه آدم بی انصافی بود، موقع بستن پای قصای خرده استخوانی لای زخم گذاشت و پایش را بست و گفت: «‌ اگر می خواهی پایت زود خوی شود باید هر روز برای مداوا بیایی.» قصاب ییچاره هر روز پیش شكسته بند می رفت و علاوه بر حق العلاج روزی یك ران گوسفند هم به خانه شكسته بند می فرستاد، بدین منوال مدتی گذشت اما پای قصاب خوب نشد كه نشد.

از قضای روزگار مسافرتی برای شكسته بند پیش آمد و پسرش كه شكسته بندی را پیش او یاد گرفته بود به جای پدر نشست. قصاب هم به روال هر روز به خانه شكسته بند رفت. پسر وقتی زخم را باز كرد خرده استخوانی لای زخم دید و بی خیر از حیله پدر خرده استخوان را از لای زخم برداشت و روی زخم را هم مرهم گذاشت و قصاب را روانه كرد به این ترتیی پای قصاب خوب شد و دیگر به خانه شكسته بند نرفت و گوشت هم نفرستاد. شكسته بند از سفر آمد. سر شام دید از گوشت های خوبی كه قصاب برایشان می فرستاد خبری نیست. علت را از زنش سؤال كرد. زن گفت: « الان چند روز است كه قصاب گوشت نمی فرستد.» ‌شكسته بند از پسرش پرسید: «‌ این چند روزی كه نبودم، فلان قصاب برای معالجه پیش تو نیامد؟»‌ پسر جواب داد، «‌چرا آمد، من هم زخمش را باز كردم، دیدم خرده استخوانی لای زخم است. آن را در آوردم و روی زخم را مرهم گذاشتم و بستم و دیگر قصاب را ندیدم. حتماً پایش خوب شده است.» شكسته بند با شنیدن این پاسخ برافروخت و بر سر پسر داد كشید و گفت: « ای نادان، آن خرده استخوان را من لای زخم او گذاشته بودم تا از قبلش استفاده كنم.» یادداشت: درامثال و حكم دهخدا، ج1 ص 171 ، داستان این مثل با نثری ادیبانه بیان شده است. در این داستان قصابی ریزه استخوانی به چشمش می رود و طبیی هنگام معالجه ریزه استخوان را از چشم قصاب بیرون نمی آورد و تا آنجا که می تواند او را می دوشد. اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد این مثل در مورد افرادی گفته می شود كه متكی به غیراند و به خداوند توكل ندارند. در زمان قدیم پادشاهی بوده به نام اكبر، این پادشاه افراد چاپلوس و متملق را همیشه دور خودش جمع می كرد تا از او تعریف كنند. در اطراف قصر اكبر شاه همیشه گدایان زیادی به حمد و ثنای اكبرشاه مشغول بودند. در میان این گداها دو گدای نابینا به نام های قاسم و بشیر بودند. بشیر به خاطر اینكه چاپلوسی كرده باشد و پادشاه به او چیزی بدهد مرتب می گفته است:«اكبر بدهد.»‌ اما قاسم می گفته:«‌اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد.»

چون اكبر شاه افرادی را كه از او تعریف می كردند و او را بخشنده می خواندند دوست می داشت، یك روز دستور داد یك مرغی بریان كنند و مقداری زر سرخ در شكم مرغ بگذارند و با مقداری برنج برای بشیر ببرند. بشیر كه از همه جا بی خبر بود طمع بر او غالب شد و آن مرغ و برنج از گلویش پایین نرفت و آن را به دو ریال به قاسم فروخت. قاسم هم مرغ و پلو را برای زن و بچه اش به خانه برد. شب وقتی مشغول خوردن مرغ و پلو شدند زرهای سرخ را دیدند و شكر خدا را به جا آوردند.

به این منوال اكبر شاه چند روز پشت سر هم مرغی بریان همراه با زر سرخ برای بشیر می فرستاد و بشیر هم هر روز آن را به قیمت ناچیز به قاسم می فروخت. تا اینكه روزی باز گذار اكبر شاه به پشت قصر افتاد و دید بشیر این جمله معروف را تكرار می كند و می گوید: «اكبر بدهد.» قاسم هم می گوید: «اكبر ندهد، خدای اكبر بدهد.» اكبر شاه تعجت می كند و بشیر را به قصر می طلبد و به او می گوید: « ای مرد، چند روز است كه من برای تو مرغ بریان كه شكمش پر از زر سرخ بوده فرستادم. آنها را چه كردی؟ تو دیگر محتاج نیستی.»‌ بشیر بیچاره كه تازه می فهمد چگونه آن همه زر سرخ را از دست داده، آه از نهادش بلند می شود و می گوید: « ‌ای قبله عالم، من آن مرغها را نخوردم و آنها را به قیمت ارزانی به قاسم فروختم.»اكبر می گوید: ‌« ای احمق، قاسم درست می گوید. اكبر كیست که بدهد؟ خدای اكبر بدهد.»‌ و او را از قصر بیرون می كند. اگرتو كلاغی ، من بچه كلاغم آگه تو غلاغی من بچی غلاغم این ضرب المثل موقعی به كار می رود كه بخواهند زرنگی كسی را بازگو كنند. گویند روزی كلاغی به بچه خود نصیحت می كرد. بچه اش تازه داشت پریدن را از مادرش یاد می گرفت. مادر گفت: «‌ فرزندم، این آدمها خیلی جلب و حیله گر هستند. مواظب خودت باش. بچه های آدمیزاد همیشه در پی آزار ما و بچه های ما هستند. هر وقت دیدی آدمیزاد سنگ در دست گرفته و قصد پرتاب به طرف تو را دارد، فوری پرواز كن.»‌ بچه كلاغ خندید و گفت:«‌چقدر تو ساده ای مادر. من اصلاً‌ هر وقت آدمیزاد خم شد كه سنگ بردارد فرار می كنم. اگه تو غلاغی، من بچی غلاغم.» اگر چاه آب ندارد، برای مقنی نان دارد اگر چاه او ندارد، به كت كن نون داره در زمان قدیم دو فرسخی صغاد شخصی به نام صادق خان قناتی می كنده است. اما هر قدر زمین را می كند به آب نمی رسید و مردم می گفتند: « زمین این قنات سنگ است و آب ندارد.»‌ اما صادق خان به كت كنها می گفت: « اگر شده همه ثروتم را می دهم تا قنات آبی بشه.»‌ تا اینكه یكی از روزها سر چاهی كه كت كنها می كنده اند؛ می رود و سرش را توی چاه می كند و فریاد می زند: «‌ هی! » كت كن از ته چاه جواب می دهد: « هی!» صادق خان می پرسد: « او داره؟ » كت كن می گوید: «‌ نه مردك هرچه می گم او نداره میگه بكن.» صادق خان می گوید: « مردك تو هستی، اگر او نداره به تو كه نون داره » یادداشت: داستان این مثل را به حاجی میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار نسبت می دهند و می گویند كه او در كندن قنات و ریختن توپ ید طولانی داشته و به دستور او چند هزار رشته قنات حفر شده است.

شاعری متخلص به «‌ بیدل »‌ در وصف حاجی میرزا آقاسی گفته است:

نگذاشت برای شاه حاجی درمـی شد صرف قنات و توپ هر بیش و كمی

نـه مـزرع دوست را از آب نمی نـه لشکر خصــم را از آن توپ غمــی اگر خدا بخواهد همه را یكسان می كند این مثل را وقتی می گویند كه یكی مال ثروت زیادی داشته باشد. سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نكند.

آدم بیچاره ای بود كه از همه جا درمانده شده بود.به دهی رسید.از اهالی آنجا سؤال كرد: « بزرگ این آبادی كیست؟»‌ خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند. رفت خانه ی آن مرد گفت: «‌ من مانده ام. زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده و مستأصل شده ام. به من كمك كم تا بتوانم خودم را جمع و جور كنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن، طلبت را پس خواهم داد.» مرد با تغیر به او گفت:« عمو برو كاركن.» باز آن بیچاره التماس كرد و گفت: « ای مرد، من سر راه، افتادم توی رودخانه لباس هایم تر و تلیت 1 شده. هیچی ندارم. دستم خالی است. به من كمك كن تا به آبادی برسم. » مردك پولدار باز گفت: « ای مرد گفتم برو كار كن. من چیزی ندارم به تو بدهم.» آن مرد ناراحت شد و گفت: « به مالت نناز. اگر خدا خواست، تو را هم مثل من می كند. »

از قضا، در همان روز دزدی رفته بود خزینه شاه را دزدیده بود. شاه دستور داد دزد را تعقیب كنند. خانه هركسی كه رفت با صاحب خانه همدست است؛ خانه را بر سر صاحبش خراب كنند و هر چه دارد جمع كنند بیاورند. برحسب اتفاق مرد دزد برای اینكه از دست گزمه های شاه فرار كند وارد خانه مرد ثروتمند شد. گزمه ها ریختند خانه را خراب كردند و هر چه بود و نبود جمع كردند و بردند. در همین اثنا آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت: « نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یكسان می كند!»
سه شنبه 13/10/1390 - 19:57
داستان و حکایت
ضرب المثل آستین پوستین شما دارد در میان آتش های مناقل می سوزد آستین پوستین شما دارد در میان آتش های مناقل می سوزداگر دارد به یك نفر زیانی می رسد و کسی بخواهد او را متوجه كند اما آنقدر طول و تفصیل بدهد كه كار از كار بگذرد، مثل فوق را برایش می آورد كه قصه ای دارد از این قرار:

شخص اسم و رسم داری غلامی داشت. این غلام همیشه در كارهایش و حرف زدنش عجله می­كرد. هر وقع می خواست با آقای خود صحبتی كند خیلی تند تند و هول هولكی حرف می زد، و آقا از این رفتار خوشش نمی آمد. روزی مجلسی مهیا بود وخیلی از كله گنده ها هم حضور داشتند. غلام با عجله آمد جلوی در اطاق و تند تند مطلبی را به آقا گفت طوری كه هیچ كس از حرفهای او چیزی نفهمید و حاضران مجلس به او خیره خیره نگاه كردند. وقتی مهمانها رفتند. مرد با غلامش اوقات تلخی و دعوا كرد و گفت: «‌ به تو چقدر نصیحت كنم كه با عجله حرف نزنی. اگر از این به بعد حرفی را با عجله بزنی كتكت می زنم.» ‌غلام هم حرف آقایش را مثل گوشواره در گوش كرد.

از آن ماجرا مدتی گذشت؛ تا اینكه یك روز كه هوا خیلی سرد بود، آقا پوستینی به دوش گرفته و جلویش هم یك منقل پر از آتش گذاشته بود و داشت گرم می شد بدون اینكه متوجه باشد آستین پوستین بسیار قیمتیش توی منقل افتاده و داشت می سوخت. غلام كه ناظر صحنه بود با خونسردی رو كرد به آقای خود و با حوصله و آب وتاب و طول و تفصیل گفت: «‌ جناب آقا، آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد.»‌ و تا خواست این جمله را تمام كند كلی از آستین پوستین سوخت. آقا به آستین نگاه كرد و اوقاتش تلخ شد و گفت: «پس چرا زودتر خبر ندادی؟»‌ غلام گفت: ‌« اگر می گفتم، مرا كتك می زدی. خودت نگفتی هیچ موقع با عجله حرف نزن؟»

دی 1352
ناصر مساعی ، چهل و یك ساله ، مستخدم جزء، كرویه ، شهر رضا.
آستین نو ، ‌بخور پلو

می گویند روزی بهلول را به مهمانی دعوت كردند. بهلول با لباس كهنه و مندرس به آن مهمانی رفت و در صدر مجلس نشست. مهمانها یكی پس از دیگری وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفتند: « یك خرده پایین تر، یك خرده پایین تر.» تا بهلول دم در نشست و روی كفشهای مهمانها غذا خورد.

بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد. این دفعه لباس نو و تازه ای عاریت گرفت و به تن كرد و به مهمانی رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر كس از در وارد می شد نگاهی به او می كرد و می گفت: « آقا بهلول ، چرا اینجا نشسته ای ؟ یك خرده بفرمایید بالاتر.»‌ آنقدر « بفرمایید بالا، بفرمایید بالا» تكرار شد تا موقع شام خوردن بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.

وقتی شام آوردند و غذاهای الوان را چیدند و همه مشغول خوردن شدند. بهلول آستین لباسش را در بشقاب پلو كرد و مرتب می گفت: «‌ آستین نو، بخورپلو. »‌ حاضرین مجلس تعجب كردند و از او پرسیدند: «‌این چه كاری است كه می كنی؟ آخر مگر آستین هم غذا می خورد؟»‌ بهلول در جواب گفت:«‌ من همان شخصی هستم كه فلان شب اینجا مهمان بودم و كسی اعتنایی به من نكرد و ناچار دم در غذا خوردم. حالا هم این تشریفات مال من نیست بلكه مال لباس من است و جا دارد كه بگویم: «آستین نو بخور پلو.»‌ عاقلان مجلس از كرده خود شرمنده شدند و بر شیرین كاری بهلول آفرین گفتند. آش نخورده، دهان سوخته آش نخورده، دون نسوخته هر گاه كسی گناهی مرتكب نشده باشد و مردم او را گناهكار بدانند، این مثل را گویند كه مترادف است با مثل « گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده » ‌و قصه ی آن چنین است: روزی شخصی به خانه یكی از آشنایانش رفت. صاحب خانه آش داغی برای او آورد. مهمان هنوز دست به سفره نبرده بود كه دندانش درد گرفت و از شدت درد، دست، جلو ی دهانش برد. صاحب خانه به خیال اینكه چون مهمان عجله كرده و مهلت نداده تا آش سرد شود دهانش سوخته است، به او گفت: « اگر صبر می كردی، آش سرد می شد و دهنت نمی سوخت. » مهمان از شنیدن حرف صاحب خانه، عرق شرم به پیشانیش نشست و در جواب گفت: « بله آش نخورده، دون سوخته.» آن فكری را كه تو كردی من هم كردم پارچه فروشی می رود در یك آبادی پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا كمی استراحت كند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: « بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلكه كمكم كند تا آبادی بیاورد.» وقتی سوار به او می رسد، مرد، می گوید: « ای جوان، این پارچه ها را كمك من به آبادی برسان.» سوار می گوید: « من نمی توانم پارچه تو را ببرم.» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی كه می رود، با خود می گوید: « چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او كه دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر كنم تا آن مرد برسد پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم.»‌ در همان فكر بود كه پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو، پارچه هایت را بده تا كمكت كنم و به آبادی برسانم.»‌ مرد پارچه فروش گفت:‌« نه! آن فكری را كه تو كردی من هم كردم.»‌ یادداشت: این تمثیل در امثال و حكم دهخدا، ج 1، نیز آمده است. آن گلابی را كه دستت نرسیده (بچینی) احسان پدرت می كنی؟ ابن مثل را وقتی به كار می برند كه از كسی طلبی دارند و نتوانند وصول كنند. در این صورت یا به كس دیگری حواله می دهند و یا می گویند:‌«احسان پدر» مرد باغداری رفت از باغ، گلابی بچیند. تمام گلابی ها را چید تنها یكی از گلابی ها روی بلندترین شاخه ی درخت ماند هر چه كرد گلابی نیفتاد. وقتی كه از افتادن گلابی نا امید شد گفت: «باشه،‌آن گلابی احسان پدرم.» آنها دو تا بودند همراه،‌ ما ده تا بودیم تنها ( روایت اول )‌این مثل را زمانی به كار می برند كه جماعتی با وجود كثرت نفرات، در كارها با هم متفق نباشند و پشت یكدیگر را نداشته باشند و در كارشان ناموفق شوند.یك دسته ده پانزده نفری عازم سفر بودند. بین راه به دو تا دزد برخوردند. بعد از زد و خورد مختصری، مغلوب آن دو شدند. دزدها بعد از اینكه كتك مفصلی به آنها زدند هر چه پول و اثاثیه هم داشتند، گرفتند و رفتند.

آن جماعت رفتند پیش حاكم، شكایت كردند. حاكم وقتی شنید آنها ده دوازده نفر بودند و از دو تا دزد شكست خوردند تعجب كرد و گفت:‌ « راستی راستی خاك بر سرتان! شما با این نفرات چگونه از دو تا دزد شكست خوردید؟ » یكی از آن میان در جواب حاكم گفت: ‌« برای اینكه ما ده تا بودیم تنها، ‌آنها دو تا بودند همراه.»آنها كه كمتر بودند همراه بودند، ‌ما كه بیشتر بودیم تنها بودیم


( روایت دوم )‌
دو قبیله با هم به نزاع و مجادله برخاستند. افراد یك طرف كمتر از افراد طرف مقابل بودند. اما قبیله افراد كمتر بر قبیله افراد بیشتر غالب آمدند و پیروز شدند. از طایفه شكست خورده، عده ای كشته شدند و بقیه فرار كردند. یك نفر از فراری ها رفت توی چاه قناتی، پنهان شد. اتفاقاً‌ رهگذری او را ته چاه دید. گفت:‌« آی آدم اینجا چه می كنی؟ »‌ فراری گفت: ‌« بق بقور، بق بقور، من آدم نیستم كبوترم از آدم فرار كردم. » رهگذر گفت: « شما كه بیشتر بودید و اتحاد را زیر پا گذاشتید و پشت به دشمن كردید، سزایتان همین است که در ته چاه باشید.» یادداشت: در قرآن كریم، سوره بقره، آیه 249، خداوند می فرماید:چه بسا گروهی اندك بر گروه بسیار پیروز شود. آن تار مو غیر این چیه است اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند كه قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك نفر حاجی می رود و از او تقاضای صد تومان پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «‌ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »‌ مرد می گوید: «‌حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی در حالی كه رنگ عوض می كند با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، صد تومان تقدیم مرد می كند. تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم صد تومان بگیرم.»مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و بعد از سلام و احوالپرسی می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.» حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا،ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.» حاجی فكری می كند و می گوید: «‌ بسیار خوب، قبول دارم.»‌ كه یك مرتبه مردك بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یك سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یك تار مو غیر این یك چپه است.» از چشمم بدی دیدم، اما از شما ندیدم این مثل را درباره ی مردم طمعكار گویند:در زمان قدیم یك روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت ومهمان دوستش شد. نه یك روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آنجا ماند. یك روز كه زن صاحب خانه از پذیرایی او خسته شده بود به شوهرش گفت: « بیا یك فكری كنیم شاید بتوانیم این مهمان سمج را از اینجا بیرون كنیم.»‌ با همدیگر مشورت كردند كه چه رنگی بزنند كه مهمان خودش برود. زن گفت:«امروز تو كه از بیرون آمدی بنا كن به كتك زدن من و بگو چرا به كارهای خانه نمی رسی و هر چه می گویم گوش نمی كنی. من با گریه و زاری می روم پیش مهمان می گویم: شما كه چند هفته است منزل ما هستی و امروز می خواهی بروی آیا در این مدت از من بدی دیده ای؟ شاید به این وسیله خجالت بكشد و برود.»‌ مرد قبول كرد و روز بعد كه از سر كار به خانه آمد؛ بنا كرد با زنش اوقات تلخی كردن و دست كرد به چوب و بنا كرد زن را كتك زدن، زن گفت: «‌ چرا مرا می زنی؟»‌ شوهر گفت: «‌ تو نافرمانی می كنی.»‌ زن، گریه كنان پناه برد به مهمان و گفت: «‌ ای برادرم، تو كه چند هفته است منزل ما هستی و امروز دیگر می خواهی بروی، آیا از من بدی دیده ای؟»‌ مهمان با خونسردی گفت: « من كه چند هفته اینجا هستم و چند هفته دیگر خواهم ماند، از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم.»
سه شنبه 13/10/1390 - 19:55
سخنان ماندگار
شخاص بزرگ و با همت به كوه مانند، هر چه به ایشان نزدیك شوی عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم پست و دون همانند سراب مانند كه چون كمی به آنان نزدیك شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو آشكار سازند. « گوته »

ایرانیان هر گاه پُشتکار داشته اند شگفتی ها آفریده اند . « ارد بزرگ »

صاحب همت در پیچ و خم های زندگی هیچ گاه با درماندگی روبرو نخواهد شد. « ناپلئون »

آنان که مدام دل نگران ناتوانان هستند هیچ گاه نمی توانند ناتوانی را نجات بخشند ! با اشک ریختن ما ، آنها توانا نمی شوند باید توانا شد و آنگاه آستین همت بالا زد . « ارد بزرگ »

هر که در سیرت و رفتار پیشینیان نظر کند ، متذکر می شود تا چه اندازه از همت مردان واپس مانده است . « همدون قصار »

کار ، بهترین تسکین دهنده ، افکار پریشان ، و غم است . « ارد بزرگ »

آغاز هر كار مهمترین قسمت آن است . « افلاطون »

برای پیشرفت سه چیز لازم است: اول پشتکار، دوم پشتکار، سوم پشتکار. « لرد آویبوری »

در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید . « ارد بزرگ »

داشتن پشتکار ، تفاوت ظریف بین شکست و کامیابی است. « سارنف »

پشتکار گوهر مردان و زنان فرهمند است . « ارد بزرگ »

مردانگی تنها به مرد بودن نیست ؛ به همت و گذشت است. « هگل »

 

سه شنبه 13/10/1390 - 19:53
دانستنی های علمی

سنگاپور

حکومت : جمهوری


پایتخت : سنگاپور


جمعیت : 800/002/3 نفر


زبان : مالایی

 

دین : دائوئی – بودایی

واحد پول: دلار سنگاپور

مساحت: 618 کیلومتر مربع

رشد سالانه جمعیت : 1/2 %

 

جزیره سریلانكا فقط 19 كیلومتر از هند فاصله دارد. آب و هوای آن در سواحل، گرمیسری و در قسمتهای مرتفع داخلی، معتدل است. میانگین بارش سالانه در شمال و شرق كشور، به 100 سانتی متر و در جنوب و غرب، به بیش از 200 سانتی متر می رسد. سریلانكا، ذخایر معدنی اندكی دارد، ولی از نظر كشاورزی بسیار فعال بوده و محصولاتی چون، نارگیل – چای و كنف درآن كشت می شود. صنایع مهم و عمده آن عبارتند از: صنایع غذایی - نساجی- شیمیایی لاستیك سازی و تولید كائوچو.

سه شنبه 13/10/1390 - 19:50
دانستنی های علمی
عـراق

حکومت : جمهوری


پایتخت : بغداد


جمعیت : 20/500/000 نفر


زبان : عربی

 

دین : اسلام

واحد پول: دینار

مساحت:317/438 کیلومتر مربع

رشد سالانه جمعیت : 3/6 %

 

عراق كشوری كوهستانی است. اما بین رودهای دجله و فرات، جلگه حاصلخیزی، بوجود آمده است. رودهای دجله وفرات به یكدیگر پیوسته و شط العرب را تشكیل می دهند كه به خلیج فارس سرازیر می شود. دارای آب و هوای خشك بوده و میزان بارش سالانه آن به كمتر از 50 سانتی متر می رسد. این كشور توسط بند بصره به آبها راه دارد، و صادرات نفت و پتروشیمی در اطراف بصره و كركوك متمركز شده اند. از صادرات عراق می توان به نفت و فرآورده های نفتی اشاره كرد. تا قبل از جنگ با ایران، نخلستان های بصره، بیش از 5/2 میلیون اصله نخل داشتند كه حدود 30 درصد خرمای مورد نیاز در كل جهان را تأمین می كرد.

 

سه شنبه 13/10/1390 - 19:49
دانستنی های علمی
سوریه

حکومت : جمهوری

پایتخت : دمشق


جمعیت : 14/500/000 نفر


زبان : عربی

دین : اسلام

واحد پول: پوند سوریه

مساحت:180/185 کیلومتر مربع

رشد سالانه جمعیت : 3/6 %

 

در قلب خاورمیانه واقع شده و هم مرز با تركیه، عراق، اردن، فلسطین اشغالی و لبنان است. اكثر جمعیت، در سواحل دریای مدیترانه كه حاصلخیزترین مناطق سوریه هستند، و نیزدر نواحی شمال شرقی كه توسط رودهای فرات و « اورونته» آبیاری می شوند، سكونت دارند. مناطق جنوبی كشور، كوهستانی و مناطق شرقی، صحرایی است. نواحی ساحلی دارای آب و هوای مدیترانه ای با تابستانهای گرم و خشك، و زمستانهای معتدل ومرطوب می باشد. میانگین حرارت به 43 درجه سانتی گراد، و میانگین بارش، به 40 سانتی متر در سال بالغ می شود. علاوه بر كتان كه مهمترین محصول صادراتی سوریه است، گندم و جو نیز، از محصولات صادراتی این كشور به شمار می آیند و دامپروری و پرورش گاو – گوسفند و طیور نیز، متداول است. اقتصاد این كشور وابسته به كشاورزی است، اما طی دهه های اخیر و با بهره برداری از ذخایر معدنی مانند: فسفر – نفت و گاز طبیعی، در صدد است كه به یك كشور صنعتی تبدیل شود. صادرات سوریه عبارتند از: نفت و فرآورده های نفتی– مواد غذایی – منسوجات – نمك – ژیپس و سیمان .

 
سه شنبه 13/10/1390 - 19:48
شعر و قطعات ادبی

 

شعر

 


جامی بنوش و بر در میخانه شاد باش


در یــــاد آن فرشته كه توفیق داد باش

 

 

فرهاد باش در غم دلدار و شــــاد باش گر تــــیشه ات نبــــاشد تا كوه بر كنی

فــــرمانروای عـــالم كون و فساد باش رو حلقـــه غلامی رنـــدان به گوش كن

با جـــان و دل لوای كش این نهاد باش در پیچ و تاب گیسوی ساقی ترانه ساز

گردن فــراز بر همه خلق اوستاد باش شــاگرد پیر میكده شو در فنون عشق

گو خسرو زمــــانه و یــــا كیقباد باش مستـــان مقام را بـه پشیزی نمی خرند

 

فــــرزند دلپذیر خرابــــات گر شـــــدی
بگذار ملك قیصر و كسری به باد باش

امام خمینی (ره)

 

سه شنبه 13/10/1390 - 19:46
طنز و سرگرمی

زیرسایه شاه

درویشی زیر سایه الاغش استراحت میکرد. شاه از آنجا میگذشت، درویش را درحال استراحت دید.

به درویش گفت: ای مرد اینجا چه میکنی؟

درویش گفت: عمر شما دراز باد! زیر سایه شما زندگی می کنم!!

 

مقبره مرغ

مردی از بزرگان عرب که به سخاوت معروف روزگار بود، روزی به چادر اعرابی وارد شد.

مرد میزبان رسم خدمت به جای آورده مرغی داشت او را ذبح کرده در ظرفی پاکیزه به حضور میهمان آورد و گفت: من این مرغ را از مدتی قبل تربیت کرده و خودم شخصاً آب و دانه او را می دادم چون او را بسیار دوست میداشتم همیشه آرزو میکردم که او را پس از مرگش در بقعه ای دفن کنم که اشراف همه بقعه ها باشد و چنین بقعه مبارکی را نیافتم مگر شکم شما!

می خواهم همین جا آن را مدفون کنم و به آرزوی خود نائل شوم!

مرد سخاوتمند از این سخن خرسند شده و خنده فراوانی کرد و پانصد درهم درمقابل آن مرغ به

اعرابی داد.

دشمنی

میان رئیسی و خطیب ده دشمنی بود رئیس بمرد. چون به خاکش سپردند خطیب را گفتند: تلقین او بگوی.

گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود.

کدام سردتر است؟

مولانا رکن الدین از مولانا غیاث الدین پرسید که:«یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابرقو؟ گفت: سؤال تو از هر دو سردتر است.»

شاعر بیسواد

حیدر کولوچ شخصی عامی بود ولی شعر بسیار خوب می سرود و در زمان شاه طهماسب صفوی زندگی میکرد، از او پرسیدند:«با بی سوادی چگونه شعر میگویی؟» بدیهه در جواب گفت:

«چنان طوطی صفت حیران آن آیینه رویم

که میگویم سخن، اما نمی دانم چه میگویم»

دزد و فاتح

یک دزد دریایی را به حضور اسکند آوردند. اسکندر گفت: «خجالت نمی کشی از این که دزد هستی؟»

دزد دریایی جواب داد:«حق دارید، الان که یک کشتی دارم دزد هستم اما اگر کشتیهای زیادی داشتم

فاتح بودم.»

 

بحر و کشتی

کسی را پرسیدند:«چه نام داری؟» گفت:«بحر(دریا)»

گفتند: «پدرت چه نام داشت؟» گفت:«فرات.»

گفتند:«پسرت چه؟» گفت: «فیض.» گفتند:«پس کسی که بخواهد تو را ببیند باید کشتی آماده کند.»

 

منجمان ماهر

جوحی گفت:«من و مادرم هر دو منجّم ماهریم. که در حکم ما خطا واقع نمیشود.»

گفتند:«این بزرگ ادعایی است از کجا می گویی.»

گفت:«از آنجا که چون ابری پیدا شود، من گویم باران نخواهد آمد و مادرم می گوید خواهد آمد، البته یا آن شود که من می گویم یا آن شود که او گوید.»

 

توبه فیلسوفان

فیلسوفی از گناهان توبه کرد و همان زمان ریش خود بتراشید.

گفتند:«چرا چنین کردی؟» گفت:«از برای آنکه در معصیت روییده بود.»

 

درویش و خواجه

درویشی بی سروپا خواجه ای را گفت:«اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه میکنی؟» گفت:«ترا کفن کنم و به گور بسپارم.»

درویش گفت:«امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپار.» خواجه خندید و او را پیراهنی بخشید.

 

چهار پا

مولانا ذکرالدین از احوالی پرسید:«راست است که شما یکی را دوتا می بینید؟» گفت:«آری چنانچه تو را چهارپا می بینم.»

 

شمردن عاقلان و دیوانگان

بهلول بغدادی وقتی در بصره بود، او را گفتند:«دیوانگان بصره را بشمار» گفت:«آن خود از شماره بیرونست، اما اگر گویید که عاقلان را بشمار ایشان معدودی چند بیش نیستند.»

 

شاعر و جامی

شاعری پیش جامی غزلی بخواند و گفت:«می خواهم که این غزل را به دروازه های شهر آویزند تا شهرت کند.»

جامی گفت:«مردم چه می دانند که آن شعر توست، مگر تو را پهلوی شعرت بیاویزند!.»

 

فوت فرزند

معلّمی را پسر بیمار شد و مشرف بر موت گشت. گفت:«غسال بیاورید تا پسرم را شوید.» گفتند:«هنوز نمرده است.» گفت:«باکی نیست تا آن زمان که از غسل او فارغ شویم خواهد مرد.»

 

خوردن خرما

دیوانه ای را در بصره دیدند که خرما را با دانه می خورد.

گفتند:«چرا چنین می کنی؟»

گفت:«خرمافروش، خرما را با هسته به من فروخته است.»

 

دروازه وصال

ریحانه مجنونه از مجنونات بود و همیشه در گورستان اقامت کردی و هرگز روی به عمارت نیاوردی. از او سؤال کردند که همه عمر در گورستان میباشی جهت آن چیست؟

گفت:«بر در دروازه وصال نشسته ام و انتظار آن می برم تا کی این در باز شود.»

 

ریش تراشی

درودگر پسری که گاه گاه تراشی می زد، روزی پیش جامی می لافید و میگفت:«که برای فلان کس،چنین دری تراشیدم و برای فلان، چنان پنجره ای!»

جامی گفت:«چه شود که برای ما نیز ریش تراشی.»

 

خانه تاریک و دیوانه

ابلهی سوزنی در خانه گم کرده بود و در کوچه می طلبید. گفتند:«چه می جویی؟» گفت:«سوزنی را که در خانه گم کرده ام.» گفتند:«ای ابله! چیزی که در خانه گم کرده ای در کوچه می جویی؟»

گفت:«چه کنم که خانه تاریک است و چراغ ندارم.»

سه شنبه 13/10/1390 - 19:44
آموزش و تحقيقات

چگونه یک گربه بکشیم

 

مرحله اول - مرحله دوم - مرحله سوم :

سلام . به دومین درس آموزش نقاشی خوش آمدید . اینبار قصد داریم نحوه کشیدن گربه ها را به شما آموزش بدیم . برای جزئیات بیشتر ... به برنامه آموزش نقاشی پنگوئن مراجعه کنید. ما در اونجا جزئیات کاملی را برای نقاشی با کامپیوتر و قلم و کاغذ بیان کردیم . اجازه بدید شروع کنیم ....

 

یک بیضی برای بدن گربه بکشید .

 

مرحله دوم :

یک خط نزدیک قسمت تحتانی بیضی رسم کنید ... حالا قسمت پائین بیضی را پاک کنید.

 

مرحله سوم :

یک دایره برای سر گربه رسم کنید .

 

 

مرحله چهارم - مرحله پنجم:

خوب حالا دم گربه را بکشید .... و حالا پنجه های جلویی ... ما در اینجا اونها رو با رنگ سبز نشان دادیم اما شما می تونید کارتان رو با همان رنگ انتخابی اولیه ادامه بدید . ما فقط به این خاطر از رنگ های مختلف استفاده می کنیم تا به شما نشون بدیم که چطوری باید آنها را بکشید. بعد نوبت کشیدن پاهای عقبه ... به تصویر خوب نگاه کنید ... با رنگ قرمز نشان داده شده ...

 

مرحله پنجم :

حالا نوبت اونه که خطوطی را برای چسباندن قسمتهای مختلف بدن رسم کنیم . ما به این خطها احتیاج داریم ...برای نرمی دادن به کارمون و اینکه نقاشیمون رو از حالت خشک شکلهای هندسی بیرون آورده و حالتی طبیعی تر به اون بدیم ... این خطوط به رنگ آبی نمایش داده شدند . همچنین گوش ، پوزه و چشم گربه را هم اضافه کردیم .

مرحله ششم - مرحله هفتم - مرحله هشتم :

خوب ... نقاشی که شما کشیدید تا اینجا کار باید شبیه تصویر بالا باشه ... شبیه هست یا نه؟

 

 

مرحله هفتم :

خطوطی که با رنگ قرمز نشان داده شدند ( در تصویر سمت چپ ) باید برداشته شوند .
اونها رو پاک کنید .... پنگوئنها رو که یادتون هست نه ؟ دیدید پاک کردن خطوط چقدر در فرم گیری نقاشیتون کمک کرد ؟... نتیجه کار شما تصویر سمت راسته.. حالا یکبار دیگر کار کشیدن و شکل دادن به گربمون رو شروع می کنیم ....

 

مرحله هشتم :

اینبار نوبت رنگ کردنه ... شما می تونید از هر رنگی که دلتون بخواد استفاده کنید . ما تصمیم گرفتیم برای گربه خودمون از رنگ نارنجی استفاده کنیم ...

 

مرحله نهم - مرحله دهم :

از جعبه ابزار نقاشی برنامه گرافیکیتون استفاده کنید . با استفاده از ابزار Magic Wand (ابزار برشی) دم گربه را انتخاب کنید . ابزار اسپری را انتخاب کرده و رنگهای روشنتری را بر روی دم گربه بپاشید...

 

حالا یک رنگ تیره تر انتخاب کنید و مانند تصویر این رنگ را هم بر روی دم گربه اسپری نمایید ( رنگهای تیره را برای کناره ها و رنگ روشن را برای میانه دم در نظر بگیرید .) می توانید از های لایت هم استفاده کنید.

 

مرحله دهم :

 

دوباره ابزار Magic Wand (ابزار برشی) را انتخاب کرده و اینبار قسمت جلویی بدن گربه را انتخاب کنید . با استفاده از ابزار اسپری و همان ذنگهای تیره و روشن استفاده شده برای دم گربه ،بدن ، پوزه و ... آه ... گوشها ... گوش گربتون فراموش نشه ... اونها رو رنگ آمیزی کنید و با رنگهای تیره خطوطی را بر روی دم و بدن گربتون رسم کرده و با استفاده از های لایت حالت محو به این خطوط بدین .. درست مثل تصویر ...

 

مرحله یازدهم - مرحله دوازدهم - مرحله سیزدهم :

از همان تکنیکهای قبلی برای رنگ آمیزی پاها استفاده کنید .اول پاهای جلویی را انتخاب و رنگ آمیزی را انجام دهید،سپس نوبت پاهای عقبی ...

 

مرحله دوازدهم :

خوب حالا وقتشه جزئیات صورت گربتون رو هم کامل کنید . روی صورت Zoom کنید.. بینی گربتون رو بکشید ( بینی های صورتی بسیار جذاب هستند) حالا چشمها و سبیلهای گربه .. برای رسم آنها از ابزار قلم مو استفاده کنید .. اگه نمیدونید چطور باید چشمهای گربتون رو بکشید ، حتماٌ سری به صفحه " آموزش نقاشی چشمها" بزنید .

 

مرحله سیزدهم :

نقاشی این جلسه هم تموم شد .. سخت که نبود .. انصافاٌ جذاب نیستند... اگه از بچه گربه ها بیشتر خوشتون میاد معطل نکنید .. ابزار تغییر اندازه Reduce را انتخاب کنید و تصویر اولیه رو به صورت کوچکتر یا بزرگتر در بیارید . می تونید از اونها کپی گرفته و گربه ها و بچه گربه های با سایزهای مختلف داشته باشید ...

 

 

 

صفحه نمایش کلی مراحل رسم


سه شنبه 13/10/1390 - 19:43
دانستنی های علمی
آشنایی با هنر نقاشی وقتی واژه نقاشی یا نقاشی کردن به میان می آید طبیعتاً پدیده ای در نظر ما مجسم می شود که از ترکیب رنگها به وجود آمده و به دست انسان ساخته شده است .
بعضی ها تصور می کنند که نقاشی یعنی تقلید طبیعت و انتظارشان از یک نقاش این است که هر آنچه می بیند به روی بوم منتقل سازد. این انتظار غلط راه را به روی خلاقیت هنری و گسترش اندیشه بسته و او را در چارچوب تقلید و دو باره سازی و و اقعیات محدود می سازد .

نقاشی یعنی به وجود آوردن پدیده ای که وجود خارجی ندارد و هنرمند با ابزارهایی که در اختیار دارد آن پدیده را از نیستی به هستی در می آورد.
دو طرز بیان در هنر نقاشی موجود است:
1- نقاشی تصویری
2- نقاشی انتزاعی.
نقاشی تصویری : این نقاشی شامل سبکهای متنوعی است. هنرمند با توجه به اشکال موجود مثل انسان ، حیوان ، درخت و میوه ترکیباتی می آفریند و با سلیقه ای که در رنگ آمیزی و ترکیب اشیاء به کار می برد اثری می آفریند که نمایشگر شکلهای شناخته شده است. نقاشانی که طبیعت را مدل قرار داده اند ( در هر زمان و مکتبی ) با وجود وفاداری به شکلهای طبیعی هرگز آنچه را که می بینند عیناً نقاشی نمی کنند بلکه طبیعت را از دیدگاه مخصوص به خود نشان می دهند و اثری به وجود می آورند که با وجود شباهت به طبیعت با آن متفاوت است. به عبارت دیگر نقاشی برداشت تصویری هنرمند از محیط اطراف خود می باشد و این تفاوت عمل هنرمند نقاش است با دوربین عکاسی که عیناً واقعیات را ثبت می کند. نقاشی انتزاعی: عده ای از هنرمندان ماهر پس از یک سلسله تجربیات طولانی در زمینه نقاشی تصویری و ساده نمودن شکلهای طبیعت به این نتیجه رسیدند که بدون اشاره به طبیعت یعنی فقط از ترکیب فرم و رنگ هم می توان احساسات شاعرانه و ادراک هنری را بیان نمود. آثاری که به این شیوه آفریده شدند راه تازه ای را در بیان احساس از طریق نقاشی باز نموده و به دلیل آنکه کاملاٌ فرآورده فکر و اندیشه انسان می باشند و همانطور که می دانید، اندیشه یک عنصر مجرد است، این شیوه نقاشی را مجرد یا انتزاعی نام نهادند .

به بیان ساده تر نقاش هنرمند جهان را می نگرد و با نیروی عقل و احساس و چشمانی کنجکاو ماهیت آن را مورد بررسی قرار می دهد و نتیجه برداشت خود را در قالب تصاویر رنگین و یا رنگهایی در قالب فرمهایی بدون شکل تجسم می بخشد.

منظور از آموزش نقاشی کسب مهارت در تجسم اشکال یا کپی کردن آثار دیگران نیست، بلکه هدف بیدار نمودن ذوق و سلیقه ذاتی و ایجاد نیروی آفرینندگی و ابداع در هنرجو است.
آشنایی با ابزار و وسایل نقاشی در دورانهای پیشین رنگ و قلم مو، تنها ابزارهایی بود که در اختیار نقاش قرار داشت ولی در حال حاضر مواد دیگری نیز در عرصه هنر هنر نقاشی وارد شده و امکانات خلاقیت هنر را گسترش داده است. انواع رنگهای صنعتی ، افزودن چسب یا شن به رنگ ، چسباندن اشیاء روی بوم مثل روزنامه ، کاغذ رنگی ، پارچه ، چوب و فلز امکانات تازه ای در شیوه کار نقاشی به وجود آورده است . کاغذ مخصوص آبرنگ : كه عبارتست از کاغذی سفید ، زبر با خاصیت مکندگی . هرچه این کاغذ ضخیم تر و زبرتر باشد لایه های رنگ بهتر روی آن نشسته و کاغذ چروک نمی خورد و به آسانی می توان روی آن نقاشی کرد. قلم موی آبرنگ : قلم مو وسیله ای است که به طور وسیع در نقاشی کاربرد دارد. قلم مو باید انعطاف و نرمش زیاد داشته و از موهای کاملاً نرم و مرغوب تهیه شود. قلم موی خوب وقتی خیس می شود نوکش به نازکی سوزن درمی آید. قلم موی آبرنگ را تنها باید با آب شست. پس از شستشوی قلم مو با آب آن را با پارچه نخی خشک کرده و سپس موی آن را به شکل اولیه درآورید و به کمک انگشتان نوک آن را تیز کرده، سپس در ظرفی دهان گشاد طوری قرار دهید که قسمت موئی آن در بالا قرار گیرد . درصورتی که بخواهیم نوک قلم مو همیشه تیز بماند می توانیم نوک آن را با نخی نازک ببندیم . آبرنگ : در دو شکل جامد ( قرار گرفته در جعبه های مخصوص در قطعات مختلف) یا خمیر گونه (موجود در لوله های سربی) موجود است. آبرنگ به علت جسمیت کمرنگ و مصرف آبکی شفاف بوده و زمینه زیر کار (کاغذ) از زیر رنگ به چشم می خورد و به این ترتیب با لایه های متعدد رنگ که روی هم می آید، رنگ آمیزی از لطافت و عمق خاصی برخوردار می شود. گواش یا گوهاش : خمیر رنگینی که از پودر رنگ، چسب و آب تهیه شده و بر خلاف آبرنگ دارای اثر رنگی مات می باشد. این رنگ به صورت قشری نسبتاً ضخیم سطح کاغذ را می پوشاند . گواش در رنگهای مختلف و در شیشه ها یا لوله های فلزی به بازار عرضه می شود. برای رقیق کردن این رنگ باید گواش را با آب مخلوط کرده سپس آن را به کار گرفت. میزان این آب از مقدار آبی که آبرنگ نیاز دارد کمتر است. برای جلوگیری از خشک شدن گواش پس از اتمام نقاشی در ظرف محتوی رنگ باید محکم بسته شود. مداد رنگی : برای نقاشی روی کاغذ و مقوا به کار گرفته می شود و به راحتی با پاک کن پاک می شود و می توان درجات مختلفی از سایه روشن را با آن به وجود آورد. کم و زیاد نمودن فشار دست قوت رنگها را تشدید یا تضعیف می کند.
سه شنبه 13/10/1390 - 19:41
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته