• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1058
تعداد نظرات : 2080
زمان آخرین مطلب : 3886روز قبل
تبریک و تسلیت

 

اول خدا

 

 

 

 

نازنین دوستای گلم سلام

سعادتی نصیبم شده كه امیدوارم شما هم به اون دست پیدا كنید . امروز راهی كربلام و به یاد همه تون هستم و فراموشتون نمی كنم .

متاسفانه چند روزیه كه اینترنتمون قطع شده با این وجود دلم نیومد بدون خداحافظی از دوستای نازنینم برم و الانم كافی نتم و یه عالمه كار دارم .

 دوستای خوبم اگه گاهی اوقات ناخواسته حرفی رو زدم كه دلی ازم رنجیده لطفاً حلال كنه .

بهار و عیدتون هم مبارك ! سال خوبی داشته باشین . دعا برای نازنین زهرا "عج " یادتون نره .

یه سلام و تبریك خاص هم خدمت دست اندركاران و اهالی خوب تبیان :

از همه تون متشكرم و اگه نظراتم در بخش های مختلف باعث ایجاد كدورتی شده لطفاً حلال كنید .

خدا قوت و بهارتون مبارك !                         التماسی از جنس دعا " منو هم فراموش نكنین "   آنیما

 

                        اللهم عجل لولیك الفرج

 

شنبه 28/12/1389 - 10:2
آلبوم تصاویر

 

                                                        یا غیاث المستغیثین

 

 

 

جمعه 20/12/1389 - 11:4
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

دل من

اتّفاق ساده ای است

كه پشت صحنه ی

چشم تو افتاده است

گل و پروانه و باران

همه می دانند

                              " پرویز صادقی "

 

سه شنبه 17/12/1389 - 22:10
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

                  

 

 

امروزبا من نبودی حالم خراب خراب است

بودن سر هر کلاسی بی تو شبیه عذاب است

 

می ترسم از خاطراتی ازجنس بی تو شدنها

می ترسم ازبی تو ماندن این آخر اضطراب است

 

درس وکتاب و مقاله در چشمهای توگم شد

پس نقشه ی درس خواندن این ترم هم نقش آب است

 

بانو توباشی کنارم پاییز هم گرم گرم است

اصلا تو باشی کنارم دنیا پر از التهاب است

 

حالا برای سرودن دنبال چشم تو هستم

آخر نگاه قشنگت مفهوم یک شعر ناب است

 

بانوی بارانی من لطفا کمی مهربان باش

این شاعر خشک و تشنه محتاج یک قطره آب است

 

 

                                             "علی شهیب زادگان "

 

دوشنبه 16/12/1389 - 14:48
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

دنبالِ   ... 

شاعر شعرهای من نگرد

تمام حرف هایم

رو نوشتِ توست

                            " پرویز صادقی "

 

دوشنبه 16/12/1389 - 14:35
مهدویت

 

                                                      یا غیاث المستغیثین

 

 

یا ابا صالح المهدی "عج"

 

برآر دست دعا تا، دعا کنیم بیاید
بیا به یوسف زهرا، دعا کنیم بیاید

 


دعا اگر نکنم من، دعا اگر نکنی تو
کشد غمش به درازا، دعا کنیم بیاید

 


خودش نموده سفارش، دعا کنید برایم
فدای غربت مولا، دعا کنیم بیاید

 

اگر به راز و نیازی به هر قنوت نمازی
بخوان دعای فرج را، دعا کنیم بیاید

 


بیا و حاجت خود را فدای حاجت او کن
به هر نیاز و تمنّا، دعا کنیم بیاید

 


به آن امید که آید عنایتی بنماید
به چشم ما بنهد پا، دعا کنیم بیاید

 


بیا به سینه صحرا ز هجر یار بنالیم
بریز اشک چو دریا، دعا کنیم بیاید

 


برای روز ظهورش برای درک حضورش
شویم جمله مهیا، دعا کنیم بیاید

 


بیا و خانه دل را ز غیر یار تهی کن
بپوش جامه ی تقوا، دعا کنیم بیاید

 


بیا چو ابر بهاران کنیم ناله و زاری
روان شویم به هر جا، دعا کنیم بیاید


 

                                          " محمد تقی مداح "

 

                    [تصویر: all444xw5.gif]   

 

 

جمعه 13/12/1389 - 21:59
داستان و حکایت

 

اول خدا

 

 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش  لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... .

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.
                       منبع : وبلاگ  " زیبا شناسی "
پنج شنبه 12/12/1389 - 13:30
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

 

 

 

 

مثل نامه ای ولی


توی هیچ پاکتی


جا نمی شوی


**


جعبه جواهری


قفل نیستی ولی


وا نمی شوی


**


مثل میوه خواستم بچینمت


میوه نیستی ستاره ای


از درخت آسمان جدا نمی شوی

**


من تلاش می کنم بگیرمت


طعمه می شوم ولی

تو نهنگ می شوی


مثل کرم کوچکی مرا


تند و تیز می خوری


تور می شوم


ماهی زرنگ حوض می شوی


لیز می خوری


**


آفتاب را نمی شود

توی کیسه ای


جمع کرد و برد


**


ابر را نمی شود


مثل کهنه ای


توی مشت خود فشرد


آفتاب


توی آسمان


آفتاب می شود


ابرهم بدون آسمان فقط


چند قطره آب می شود


**


پس تو ابر باش و آفتاب

قول می دهم که آسمان شوم


یک کمی ستاره روی صورتم بپاش

سعی می کنم شبیه کهکشان شوم


**
شکل نوری و شبیه باد


توی هیچ چیز جا نمی شوی


تو کنار من کنار او ولی


تو تویی و هیچ وقت


ما نمی شوی


"عرفان نظرآهاری"

 

 

 

سه شنبه 10/12/1389 - 16:48
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

 

 

هر کس به احترام مقام تو خم نشد

آقا نشد بزرگ نشد محترم نشد

 

دل خسته بود و راهی این آستانه شد

دل خسته بود و راهی باغ ارم نشد

 

گفتند مرقدت حرم آل فا طمه (س) است

با این حساب هیچ کسی بی حرم نشد

 

این حاجت من است الهی قلم شود

دستم اگر برای تو بانو قلم نشد

 

باز این چه لطفی است که در حق ماشده

ما شاعرت شدیم ولی محتشم نشد

 

می خواستم برای تو بهتر از این غزل

من را ببخش آنچه که می خواستم نشد

 

" مجید تال "

 

 

يکشنبه 8/12/1389 - 17:51
شهدا و دفاع مقدس

 

اول خدا

 

دوستای گلم سلام

این مطلب رو از وب " شهیدان محمد زاده " نوشتم .خیلی جالبه ! لطفاً وقت بذارین و بخونین .

 


 

یاد پلاک بخیر که شماره پرواز بود.

«ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ 8 ساله و رجال سیاسی فعلی این کشور نقل می کند: « در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من ، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خیلی ناراحت شدم . من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم.

به هر حال ، به سردخانه رفتم و کارت و پلاک فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم. وقتی کفن را کنار زدم ، شدیدا یکه خوردم. با تعجب توام با خوشحالی گفتم:« اشتباه شده ، اشتباه شده. این فرزند من نیست.» افسر ارشدی که مامور تحویل جسد بود ، با بی طاقتی و عصبانیت گفت: « این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک قبلا حک شده و صحت اون ها بررسی و تایید شده.» واقعا برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا به بررسی دوباره ماجرا دست بزند. من روی حرف خودم اصرار می کردم اما ناگهان خوف و اضطرابی در دلم افتاد که با مقاومتم مشکلی دیگر برایم ایجاد شود. در زمان صدام با کوچک ترین سوء ظن و ابهامی ممکن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود. زود سکوت اختیار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را برای دفن به سمت بغداد حرکت بدهم.

 

 

رسم ما شیعیان این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می کردیم.من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.
چهره آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد ، دلم را آتش زده بود.او بدنی پر از زخم داشت اما با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم و بر پیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسید. فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت. از دیدنش خوشحال شدم و شاید اولین چیزی که به او گفتم این بود که « چرا کارت هویت و پلاکت را به دیگری سپردی؟»
وقتی او ماجرای کارت هویت و پلاکش را برایم تعریف کرد ، مو بر بدنم راست شد. پسرم گفت: « من توسط جوانی بسیجی اسیر شدم. او با اصرار از من خواست که کارت هویت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتی آن ها را به او دادم ، اصرار می کرد که حتما باید قلبا راضی باشم. من هم به او گفتم در صورتی راضی خواهم شد که علت این کارش را بدانم.او حرف هایی به من زد که اصلا در ذهنم نمی گنجید. او با اطمینان گفت : «من دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم و قرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله الحسین (صلوات الله علیه) دفن کنند. می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم. » . دیگر نمی دانم جه شد و او چه کرد اما ماجرا حکایت همان بود که گفتم.
سبک بالان خرامیدند و رفتند                مرا بیچاره نامیدند و رفتند

 

 

  منبع : وبلاگ " هنوز ایستاده ایم / شهیدان محمد زاده "

 

يکشنبه 8/12/1389 - 12:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته