• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 896
تعداد نظرات : 412
زمان آخرین مطلب : 4405روز قبل
دانستنی های علمی
در مورد قیمت این تلویزیون غول پیکر اطلاع دقیقی در دست نیست. احتمالا باید چیزی در حدود سایر تلویزیون‌های با تکنولوژی مشابه باشد. اما چیزی که ال جی را نسبت به سایرین برتری می‌دهد، قابلیت ۳D است.
  شرکت ال جی در نمایشگاه CES ۲۰۱۱ اعلام کرد، تلویزیون‌های چهار کیلو پیکسلی ساخته است. البته و متاسفانه خبری از عرضه آن‌ها در سال میلادی فعلی نبود و باید تا ۲۰۱۲ صبر می‌کردیم. اکنون این تلویزیون ۸۴ اینچی یو اچ دی (ultra definition) با رزلوشن ۳۸۴۰ در ۲۱۶۰ قرار است با تلویزیون او ال‌ای دی ۵۵ اینچی این شرکت چشم همگان را در CES ۲۰۱۲ خیره کند. ۸۴ اینچی غول پیکرمان تمامی امکانات سینمای سه بعدی ال جی را نیز دارا است.



در مورد قیمت این تلویزیون غول پیکر اطلاع دقیقی در دست نیست. احتمالا باید چیزی در حدود سایر تلویزیون‌های با تکنولوژی مشابه باشد. اما چیزی که ال جی را نسبت به سایرین برتری می‌دهد، قابلیت ۳D است.
پنج شنبه 15/10/1390 - 10:9
دانستنی های علمی
متاسفانه امروزه کودکان ایرانی از موادغذایی بی‌ارزشی مثل چیپس، پفک، سوسیس، کالباس، پیتزا و انواع دیگر غذاهای آماده استفاده می‌کنند که موجب افزایش سردی و خشکی بدن آن‌ها می‌شود و کاهش رشد قدی آن‌ها را شاهدیم.
 فارس: دستیار تخصصی طب سنتی دانشگاه علوم پزشکی تهران گفت: مصرف مواد غذایی بی‌ارزش مانند چیپس، پفک، سوسیس، کالباس و پیتزا موجب افزایش سردی و خشکی بدن می‌شود و کاهش رشد قدی کودکان را به همراه دارد.

محمود خدادوست اظهار داشت: در طب سنتی ممکن است که مزاج پایه و ژنتیک فرد، سرد باشد ولی مزاج با توجه به سن تغییر پیدا می‌کند. در مقطع زمانی صفر تا ۳۰ سال فرد نیازمند رشد و نمو است که مزاج این مقطع زمانی گرم و‌تر است و رطوبت و حرارت موجب افزایش رشد افراد می‌شود.

رشد نیازمند حرارت و رطوبت است

دستیار تخصصی طب سنتی دانشگاه علوم پزشکی تهران اضافه کرد: اگر بدن کسی رطوبت و حرارت کافی نداشته باشد به خوبی رشد قدی و جسمی نخواهد داشت.

خدادوست بیان داشت: متاسفانه امروزه کودکان ایرانی از موادغذایی بی‌ارزشی مثل چیپس، پفک، سوسیس، کالباس، پیتزا و انواع دیگر غذاهای آماده استفاده می‌کنند که موجب افزایش سردی و خشکی بدن آن‌ها می‌شود و کاهش رشد قدی آن‌ها را شاهدیم.

وی ادامه داد: موادغذایی آماده و تنقلات بی‌ارزش دارای طبیعت سرد و خشک هستند که در کودکان ما موجب بیش فعالی و کاهش رشد قدی می‌شود.
پنج شنبه 15/10/1390 - 10:7
دانستنی های علمی
کار کردن زن ها بیرون از منزل مسئله ایست که این روزها با بالارفتن هزینه های زندگی و فشارهای اقتصادی به امری رایج و حتی واجب تبدیل شده است.موضوعی که با توجه به نقش کلیدی زن ها در خانواده می تواند با رعایت نکردن برخی از موازین عرفی و دینی جامعه مشکلات را به وجود آورد.در این بین چندی پیش نتایج یك مطالعه جدید نشان داد مادران شاغل نسبت به مادرانی كه ترجیح می‌دهند در خانه بمانند و از فرزندان خردسال خود نگهداری كنند به مراتب شادتر و ....
شفاف :کار کردن زن ها بیرون از منزل مسئله ایست که این روزها با بالارفتن هزینه های زندگی و فشارهای اقتصادی به امری رایج و حتی واجب تبدیل شده است.موضوعی که با توجه به نقش کلیدی زن ها در خانواده می تواند با رعایت نکردن برخی از موازین عرفی و دینی جامعه مشکلات را به وجود آورد.

فرشته روح افزا عضو شورای فرهنگی و اجتماعی زنان در‌ خصوص آسیب‌شناسی نهاد خانواده در ایران اظهار داشت: یکی از عوامل اصلی آسیب خانواده در ایران حضور اجتماعی بیش از حد زنان در جامعه است.

وی افزود: بدحجابی به همراه ساعات طولانی فعالیت زنان در خارج از منزل پایه‌های خانواده ایرانی را سست می‌کند به گونه‌ای که با حضور برخی از زنان با چهره‌های آرایش شده و غیر متعارف تعدادی از مردان نیز نگاه‌های خود را کنترل نکرده و از این لحظه آسیب‌های اجتماعی شروع می‌شود.طلاق عاطفی که هم اکنون بر خانواده‌های بسیاری سایه انداخته است حاصل رواج بدحجابی و حضور برخی از افراد با چهره‌های مانکن گونه به خیابان‌هاست و در چنین شرایطی مردان از همسر خود انتظار دارند که مشابه این افراد باشند .



در این بین چندی پیش نتایج یك مطالعه جدید نشان داد مادران شاغل نسبت به مادرانی كه ترجیح می‌دهند در خانه بمانند و از فرزندان خردسال خود نگهداری كنند به مراتب شادتر و سالم‌تر هستند و خیلی كمتر به افسردگی مبتلا می‌شوند. دین وشریعت نیزهرگز زنان را از كار كردن در خارج از خانه ممنوع نكرده‌است؛ وبا ایجاد شرایط و ضوابطی  ازایجاد هر گونه مشکلی جلو گیری کرده است.

  لذت از زندگی ،حق زنان است

امان الله قرائی مقدم در‌خصوص وضعیت سلامت روان زنان در ایران اظهار داشت: سلامت روان یکی از مهم‌ترین شاخصه‌ها در زندگی است که شامل نشاط، لذت بردن و هدفمندی زندگی است و به داشتن شخصیت سالم کمک فراوانی می‌کند.وی افزود: سلامت روانی و جسمی در زنان بسیار حائز اهمیت است چرا که آن‌ها رکن اساسی خانواده هستند اما هم‌اکنون موضوعاتی همچون طلاق، مشکلات خانوادگی، عدم رفتار مناسب همسر و تبعیضات اجتماعی سلامت روان زنان را تهدید می‌کند.

این جامعه‌شناس با بیان اینکه زنان بیشتر از مردان در معرض بیماری‌های روحی و تهدید سلامت روانی قرار دارند، گفت: اضطراب و استرس شایع‌ترین مشکلات روحی زنان است البته این مشکل در زنان شاغل به دلیل مسئولیت‌های مضاعف می‌تواند بیشتر مشاهده شود.

قوانین حمایتی دولت راه گشا ست

قرائی مقدم ادامه داد: فعالیت بیش از حد در محیط کار و استرس رسیدگی به امور منزل و فرزندان، زنان شاغل را تحت فشار قرار می‌دهد از این رو اعطای تسهیلات خاص و کاهش ساعت کاری نخستین گزینه‌ای است که می‌تواند به تأمین سلامت روان زنان شاغل کمک کند.

وی ادامه داد: با توجه به اهمیت نقش مادران در خانه، تضمین سلامت روان آن‌ها ضروری است؛ چرا که سلامت روان فرزندان در گروی داشتن مادری سالم و شاداب است. باید توجه داشت مشکل بهداشت روانی یکی از مهم‌ترین مشکلات پیش روی خانواده‌ها در جامعه کنونی است و با صنعتی شدن جامعه روند رو به رشدی یافته است.قرایی در ‌خصوص نقش دولت‌ برای کاهش آسیب روانی زنان گفت: افزایش قوانین حمایتی از زنان، کاهش ساعت کاری و فراهم کردن امکاناتی برای افزایش نشاط و شادی زنان از وظایف مهم دولت‌ها در تأمین سلامت روان این قشر از جامعه است، البته نباید فراموش کرد که معنویت نیز راه نجات انسان امروزی از بیماری‌های روانی و تأمین سلامت روحی است.

کار فرهنگی نیاز است

وی رعایت موازین شرعی و آنچه در جامعه به عنوان عرف شناخته می شود کلید رهایی از مشکلات امروزه جامعه دانست و ادامه داد:متاسفانه برخی از زنان با بی اعتنایی به عرف جامعه، شرایط کار را برای مردان و زنان ناسالم کرده و مشکلاتی را به بار می آورند که در نهایت گران تمام می شود.قرایی  سریال‌های ماهواره‌ای را عامل   فروپاشی پایه‌های خانواده دانست و عنوان کرد: سریال‌های ماهواره‌ای با عادی سازی روابط نامشروع در حال گسترش بی بند وباری و بد حجابی در میان جوانان و حتی افراد متأهل هستند. در شرایطی که ما باید کار فرهنگی کرده و به تکاپو بیافتیم قافیه را واگذار کرده‌ایم  وشبکه‌های ماهواره‌ای در حال برنامه‌ریزی برای جوانان و خانواده‌های ما هستند.اگر خواستار داشتن زندگی و خانواده‌ای آرام هستیم باید خود را ملزم به رعایت حدود و عرف جامعه ودین کنیم.

حضورتخصصی زنان

دکتر افخم السادات حسینی محقق و پژوهشگر حوزه علوم قرآنی نیز در مورد فعالیتهای اجتماعی زنان گفت: در بعضی مشاغل و فعالیتهای اجتماعی در امور زنان در جامعه بهتر است که از خود زنان استفاده کنیم و آنان به مسائل مربوط به حوزه خود رسیدگی کنند. برای مثال در مشاغل تعلیم و تربیت یا پزشکی و بهداشتی و همچنین حقوقی و قضایی در این سه محور حضور زنان برای رسیدگی به کارها ضروری است.

این استاد دانشگاه آزاد تهران در مورد وجود الگوهای اجتماعی مناسب برای این فعالیتها در کشور اظهار داشت:در حال حاضرالگوهای مناسبی در این زمینه‏ ها داریم که در فعالیتهای حقوقی و قضایی زنان ضمن رعایت حدود الهی، کاملا به علم روز و اسلام آشنا هستند و در امور موفق عمل می‎کنند. در تعلیم و تربیت، آموزش، پزشکی و بهداشت و مشاوره‎ها برای زنان هم همینطور. امروزه ما بیمارستانها یا بخشهایی از بیمارستان را داریم که مختص بانوان است و توسط بانوان هم اداره می‎شود.

حسینی با اشاره به افزایش فعالیتهای اجتماعی زنان درکشور تصریح کرد: درحال حاضر از لحاظ درجه بندی در عرصه‏ های مختلف پا به پای کشورهای پیشرفته در حال رشد هستیم و زنان ما هم به کارهای داخل خانه رسیدگی می‎کنند و هم بیرون از منزل فعالیت دارند. از لحاظ علمی و مهارتی در سطح بسیار بالایی قرار دارند و محققان زن ما بسیار فعال هستند.
پنج شنبه 15/10/1390 - 10:2
آلبوم تصاویر






پنج شنبه 15/10/1390 - 10:0
شهدا و دفاع مقدس
 مهر: حاج ذبیح‌الله بخشی معروف به حاج بخشی بسیجی مشهور و راوی شعار معروف «ماشاالله، حزب الله» همزمان با ایام شهادت عمار یاسر از صحابه پیامبر اکرم (ص) و امیرالمونین (ع) صبح امروز پس از تحمل سال‌ها رنج و درد، دعوت حق را لیبک گفت.

گفتنی است سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی نیز در یکی از سلسله برنامه‌های روایت فتح، به روحیه جهادی و ایثارگری غیرقابل تصور حاج بخشی اشاره می‌کند؛

در آن سوی فاو، در مقر فرماندهی بعثی‌ها، به حاج بخشی بر خوردیم؛ چهرهٔ آشنای حزب الله تهران. هر کس سرزندگی و بذله‌گویی و آنچهرهٔ شاداب او را می‌دید باور نمی‌کرد که دو ساعت پیش فرزندش شهید شده باشد. اما حقیقت همین بود. هنگامی که ما به حاج بخشی بر خوردیم دو ساعتی بیش از شهادت فرزندش نمی‌گذشت. او حاضر نشده بود که به همراه پیکر فرزند شهیدش جبههٔ نبرد را، ولو برای چند روز، ترک گوید. ما آخرین بار که او را دیده بودیم در تهران بود، هنگامی که کاروان نخستین «راهیان کربلا» عازم جبههٔ نبرد بودند. هر جا که حزب الله تهران هست او نیز‌‌ همان جاست و علمداری می‌کند.

حاج بخشی با یک گونی شکلات و دریایی از سرور به سوی خط می‌رفت تا بین بچه‌ها شادی و شکلات پخش کند. او مرتباً می‌گفت اینجا خانهٔ خودمان است و همه می‌دانستند که او نظر به کشورگشایی ندارد، بلکه می‌خواهد از سر طنز جوابی به صدام داده باشد. و به‌راستی چه کسی می‌تواند باور کند که در این لحظات، دو ساعتی بیش از شهادت فرزند او نمی‌گذرد و با این‌همه، او هنوز هم روحیهٔ طنزآمیز خود را حفظ کرده است؟ چگونه می‌توان این‌همه را جز با معجزهٔ ایمان تفسیر کرد؟

همهٔ بچه‌ها او را همچون پدری مهربان دوست می‌دارند و شاید او نیز در هر یک از این جوانان نشانی از فرزند شهید خود می‌بیند. و یا نه، اصلاً این حرف‌ها زاییدهٔ تخیلات ماست و او آنچنان به حق پیوسته است که شهیدان را مُرده نمی‌پندارد... خدا می‌داند.

حاج بخشی در سال‌های اخیر با درد و رنج بسیاری روبرو بود. او دی ماه سال ۱۳۸۷ با ارسال نامه‌ای به رهبر معظم انقلاب از دلجویی و تفقد ایشان و اعزام حجت الاسلام والمسلمین گلپایگانی به بیمارستان برای عیادت از وی قدردانی کرد.
متن نامه حاج بخشی به این شرح است:
 
محضر مبارک حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای

ولی امر مسلمین جهان
 
ای رهبر حزب الله در سراسر دنیا، سلام و عرض ارادت این پیرغلام جبهه‌ها و خاک پای بسیجیان را که اکنون در بستر بیماری افتاده است بپذیرید از اینکه آقای گلپایگانی را برای عیادتم به بیمارستان فرستادید و اینجانباز پیر و پدر دو شهید را به لطف خود نواختید بی‌اندازه ممنون و سپاسگزارم.
 
من همه جا فریاد زده‌ام که خط خامنه‌ای خط محمد رسول الله (ص) و ائمه اطهار (ع) است، آن بزرگواران هم پدر و مادر شهدا و جانبازان را بعد از پایان جنگ‌ها فراموش نمی‌کردند و به دلجویی آن‌ها می‌رفتند.
 
زبان الکن این پیر غلام چگونه می‌تواند پاس لطف و محبت رهبر و مقتدایم را بجای آورد. خدای سبحان سایه شما را بر سر همه ملت‌های مسلمان و مستضعفان جهان و تمامی بسیجیان مستدام بدارد.
 
فدای شما - حاج بخشی
پنج شنبه 15/10/1390 - 9:56
انتقادات و پيشنهادات

سلام

1-پیشنهاد میکنم درجایی مناسب لینکی قرار دهید با عنوان "سنگ صبور " تا کاربران تبیانی بتوانند به راحتی دردل کنند وبدانند کسی هست که تمام این درددلها میخواند.

2-انتقاد من این است که چرا در صفحه اول تبیان "بسم الله..." آنقدر ریز و پیچ در پیچ است . به نظر من بسم الله... باید برجسته و تو چشم باشد

3-اصلا تبیان یعنی چی؟

4- من دوبار در قسمت مشاوره سوالی طرح کردم ولی متاسفانه تا کنون هیچ پاسخی دریافت نکردم .5- یک پیشنهاد دیگر هم دارم و آن این است که مسن ترین و جوانترین کاربر عضو تبیان رامشخص کنید و این یکی از سوالاتم بود که جواب داده نشد

مدیر ثبت مطالب:

دوست عزیز سلام.

1 - پیشنهاد شما را با مسئولین محترم در میان خواهیم گذاشت.

2 - شما می توانید نظرات خود را در این آدرس مطرح نمایید: http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=193379

3 - تبیان واژه ای است قرآنی به معنای "بیان كامل " و "روشنگر". این كلمه (از ریشه "بان" ) در آیه 92 سوره نحل آمده است: ...ونزلنا علیك الكتاب تبیانا لكل شیء و هدی و رحمه و بشری للمسلمین :... واین كتاب را كه روشنگر هر چیزی است و برای مسلمانان رهنمود و رحمت و بشارتگری است، بر تو نازل كردیم.

4 - شما می توانید برای پیگیری مشاوره های خود با ایمیل بخش مشاوره که در صفحه ارتباط با ما وجود دارد تماس بگیرید.

5 - می توانید سوال خود را در بخش مشاوره عضویت مطرح نمایید و از همکاران محترم آن بخش سوال خود را بپرسید.

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=845&GroupID=829

پایدار باشید

چهارشنبه 14/10/1390 - 10:19
اخلاق
- عقیده، ترکیبی از عشق و تعـقل

درست است که ما باید خود به دنبال عقیده خویش برویم و خود عقیده‌مان را انتخاب کنیم، ولی از سوی دیگر هیچ مکتب و مرامی نیز نمی‌تواند بینش خویش را به ما تحمیل کند، چرا که پذیرفتن عقیده، عملی برخواسته از قلب و درون انسان است و بر این اساس، عقیده، پذیرفتنی و جذب‌شدنی است، نه اجباری و تحمیلی.

عقیده‌ای که انسان دل به آن می‌سپارد، باید 2 ویژگی اساسی داشته باشد: در ابتدا باید نوعی جهان‌بینی و نگرش نسبت به انسان و جهان ارائه دهد که محکم، استوار، منطقی و معقول باشد و بتواند عقل انسان و درون او را قانع و راضی کند. سپس در مرحله دوم باید بتواند با توجه به آن نگرش، اهداف و خواسته‌هایی را برای ما مشخص نماید که به آن اهداف، از صمیم دل عشق بورزیم و به سوی آنها کشش داشته باشیم. پس باید جستجو کنیم تا چنین نظام عقیدتی که دارای دو پایه تعقل و عشق باشد را بیابیم و با علم و یقین و آگاهی آن را برای خود، انتخاب نماییم و سپس زندگی خویش را با آن تطبیق دهیم. اگر این گونه انتخاب کنیم، واقعاً شیرینی و لذت ایمان به عقیده‌ای دوست‌داشتنی و استوار را با تمام وجود می‌توانیم احساس کنیم.

بنابراین آنچه که باعث تمایز بین انسانها می‌شود، باور و عقیده آنهاست؛ این عقیده من است که معین می‌کند من که هستم؟ آیا انسانی واقعی و حقیقی‌ام و یا هیولایی هستم که تنها صورتی انسانی دارد؟

اما یک سؤال دیگر هنوز باقی است؛ اگر من از تمامی مزایای برگزیدن و دل‌سپردن به عقیده و انتخاب آزادانه باور خود چشم‌پوشی کردم، آیا اینگونه بودن تنها باعث می‌شود تا از حرکت به سوی زندگی بهتر بازمانم و در جای خود متوقف شوم؟ یا آنکه اگر من از اختیار و انتخاب خویش استفاده نکردم، آن را به دیگران سپرده‌ام تا آنان برای من تصمیم بگیرد؟ آیا مثال ما، مانند انسانی است که به او پیشنهاد می‌شود تا شنا کردن را یاد بگیرد؛ ولی او با تمام مزایایی که آموختن شنا دارد، طوری عمل می‌کند که در طول زندگی، هرگز با دریا مواجه نشود، یا آنکه ما همانند شخصی هستیم که در وسط اقیانوسی عمیق قرار دارد و اگر او خود شنا نکند، یا در عمق آبها غرق می‌شود و یا امواج سهمگین اقیانوس، او را بازیچه خویش قرار می‌دهند و به این سو و آن سو می‌کشانند. واقعاً ما در زندگی خویش در کدامین شرایط قرار داریم؟

2- عقیده و عمل

بارها و بارها، چه به هنگام شکستها و سختیها و چه در طول زندگی، برایمان اتفاق افتاده است که از کار و عملکرد خود پشیمان شده‌ایم و حقیقتاً از خود پرسیده‌ایم که من چرا این کار را کردم و یا برای چه دست به چنین عملی زدم؟ اما گاهی جواب پرسش خود را می‌توانیم پیدا کنیم و چه بسا در بسیاری از مواقع نیز، سؤالمان بی‌پاسخ باقی می‌ماند و هرچه فکر می‌کنیم نمی‌توانیم انگیزه خود را از انجام آن کار مشخص کنیم. ولی حقیقت اینست که هیچ یک از کارهای بیشماری که در طول زندگی، آنها را انجام می‌دهیم، خالی از هدف و انگیزه نیست. اما چگونه؟ پس چرا گاهی نمی‌توانیم انگیزه خود را مشخص کنیم؟

 

2-1- حرکاتی متفاوت، مقصدی واحد

تک تک فعالیتهایی که انجام می‌دهیم، مجموعه‌ای از حرکات است که در کنار یکدیگر و به دنبال هم انجام می‌شوند. به عنوان مثال، یکی از ساده‌ترین کارها، یعنی غذا خوردن را در نظر بگیرید. عملی که ما از آن به عنوان غذا خوردن تعبیر می‌کنیم، مجموعه‌ای از حرکت و سکون اعضای مختلف بدن نظیر: دست، دهان، دستگاه گوارش و ... است که با نظم و ترتیب خاصی، پشت سر هم انجام می‌شود.(4)

اگر کمی دقت کنیم، مشخص می‌شود که اگر چه این حرکات با هم هماهنگ می‌باشد، ولی حرکت تک تک اعضا و جوارح ما مستقل از دیگری است. مثلا حرکت دست و حرکت دهان، دو حرکت مستقل از هم هستند که هیچ ارتباطی به یکدیگر ندارند. پس چه عاملی باعث آن شده است که این حرکتهای مستقل از یکدیگر، در کنار هم قرار گیرند و با نظم خاصی پشت سر هم انجام شوند؟ یقیناً عاملی که به این حرکات و سکنات، رنگ وحدت بخشیده و سبب شده است تا ما آنها را مجموعه‌ای واحد بدانیم و از تمامی آنها با یک نام تعبیر کنیم، هدف واحد آنها، یعنی همان رفع گرسنگی است.

در حقیقت، عملکرد هریک از اعضا و جوارح مختلف به هنگام تمامی کارهایی که آنها را انجام می‌دهیم، نظیر معمار، نقاش، بنا و برقکاری است که هر یک جدای از دیگری در گوشه‌ای به زندگی خویش مشغول هستند، ولی هنگامی که تصمیم گرفته می‌شود ساختمانی بنا گردد، همه در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند و از آنجایی که هدفی مشترک دارند، طبق نظمی خاص کار می‌کنند تا به هدف واحدشان که ایجاد یک بنای جدید است، دست پیدا کنند. روشن است که اگر هدفی واحد وجود نداشته باشد، هرگز این افراد در کنار یکدیگر جمع نمی‌شوند و طبق نظم خاصی به کار خود نمی‌پردازند.

بنابراین تک تک اعمالی که در طول زندگی انجام می‌دهیم، چه بدانیم و چه نتوانیم تشخیص دهیم، دارای مقصدی معین است؛ چرا که در غیر این صورت هرگز آن کار محقق نمی‌شود و حرکات اعضا و جوارح گوناگون به طور منظم به دنبال هم انجام نمی‌گیرد. لذا ابتدا در درون ما، هدف و مقصدی تعیین می‌شود و سپس حرکات لازم برای دستیابی به آن را تشخیص می‌دهیم و آنها را به طور حساب شده به دنبال هم قرار می‌دهیم و پس از آن با تحریک اراده، کار مورد نظر را به انجام می‌رسانیم.(5)

 

2-2- چه کسی برای من تصمیم می‌گیرد؟

اما نکته مهم آنست که آیا من خود تمامی کارهای خویش را انتخاب می‌کنم و برای انجام دادن یا رها کردن کاری بر طبق هدف آن تصمیم می‌گیرم؟ شاید علت آن که در بسیاری از مواقع نمی‌توانیم انگیزه خود از انجام برخی کارها را تشخیص دهیم، اینست که خود برای خویشتن تصمیم نگرفته‌ایم و هدفی را دیگران برایمان معین کرده‌اند و ما را خواسته یا ناخواسته به سوی آن جذب نموده‌اند. مهمتر از همه آنست که این تک تک کارها و فعالیتها و اهداف کوچکتر ما هستند که مسیر زندگی و سرنوشت و آینده عمر ما را تعیین می‌کنند. اینکه ما پس از گذشت 10 سال، 20 سال، 50 سال و یا هر مقدار دیگر، در کجا هستیم و در مقابل این سالیانی از عمر خود که از دست داده‌ایم، چه چیزی بدست آورده ایم؟ آیا از زندگی خود راضی هستیم یا اینکه خودمان را فردی زیان دیده و یا حسرت کشیده می‌دانیم، همه و همه وابسته به همین فعالیتهای متعددی است که با اهداف خاص انجام می‌دهیم و همین‌هاست که مسیر زندگی ما را تعیین می‌کند.

ولی معیار و ملاک ما چیست؟ اگر بخواهیم خودمان فرمانروای خود باشیم، و سرنوشت خویش را مطابق آنچه دوست داریم و می‌پسندیم و بدست خودمان تعیین کنیم، چه باید بکنیم؟ بر چه اساسی و چگونه می‌توانیم از میان هزاران راه مختلف، آنچه را که بهتر است و به آن علاقه داریم بپیماییم و به هدف دلخواهمان دست یابیم؟

2-3- من چگونه‌ام؟

گاهی اوقات که انسان به اطراف خود نگاه می‌کند و زندگی اشخاص مختلف را از نزدیک می‌بیند، با افرادی مواجه می‌شود که احساس می‌کند کاملا سرگشته و حیران هستند؛ انگار در کلاف زندگی، گم شده‌اند و هیچ مسیر خاصی را در زندگی دنبال نمی‌کنند. اگر چه تک تک کارهایی که انجام می‌دهند، هدفمند است، ولی زندگی آنها نتیجه و هدف خاصی ندارد. خوب که نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم کارهایی را انجام می‌دهند که اهداف آنها کاملا متفاوت و در خلاف جهت یکدیگر است؛ امروز به چیزی دل می‌بندند و آن را همه چیز خود می‌دانند ولی فردا از آن دلزده می‌شوند و مقصد دیگری را می‌پسندند. زندگی برای آنها هدیه‌ای جز احساس خستگی و درمانده‌شدن ندارد و بدتر از همه، گاهی با تمام وجود نسبت به زندگی و عمر خود احساس پوچی دارند و زندگی را همچون جمله‌ای بی‌معنا می‌دانند.

اما در مقابل، گاهی نیز با افرادی روبرو می‌شویم که با شرایطی کاملا متفاوت زندگی می‌کنند و زندگی را نردبان پیشرفت خود می‌دانند. آنها در زندگی خویش مسیری معین را طی می‌کنند و اهداف خاصی دارند که می‌خواهند به آنها دست یابند. لذا براین اساس و متناسب با هدف خود، برخی کارها را انجام می‌دهند و از انجام برخی دیگر چشم‌پوشی می‌کنند و کارهایی را که در مسیر زندگی خود انجام می‌دهند، نظمی خاص دارد، هر عملی را به دنبال هر عمل دیگر به انجام نمی‌رسانند. اگر خوب دقت کنیم، با تمام تفاوتها و گوناگونیهایی که در اهداف گروههای مختلف آنان وجود دارد، می‌توانیم آنچه را که آنان به دنبال آن هستند، دو خواسته عمده بدانیم؛ یکی تأمین نیازهای زندگی و دیگری رسیدن به سعادت و خوشبختی(6). اینگونه افراد، برای آنکه بتوانند به این دو هدف خود دست یابند، اعمال و فعالیتهای خویش را با قوانین و باید‌ها و نباید‌های خاصی تطبیق داده و خود را در آن چهارچوب قرار می‌دهند. اما به خوبی می‌دانیم که ریشه و اساس تمامی این قوانین، اعتقاد و جهان‌بینی خاصی است؛ اینکه چرا باید این کار را انجام دهیم و یا نباید نسبت به انجام فلان کار اقدام کنیم، نتیجه آنست که به خود و جهان پیرامونمان چگونه نگاه می‌کنیم، حقیقت را چگونه تشخیص داده‌ایم، و سعادت را در چه می‌دانیم؟

این چنین افرادی که در زندگی بیهوده نمی‌دوند و هدفی را جستجو می‌کنند، اگر چه زندگیشان سمت و سو دارد اما همه یکسان نیستند. عده‌ای در این میان، خودشان آگاهانه عقیده و هدف خویش را انتخاب می‌کنند و می‌دانند که از زندگی خویش چه می‌خواهند و با انتخاب خود در مسیر سرنوشت خویشتن قدم می‌گذارند؛ اما برخی دیگر زمام کارهای خود را عملا به دست دیگران سپرده‌اند و این دیگران هستند که بر اساس باورها و عقاید خود، آنها را حرکت می‌دهند؛ دیگرانی که خود فکر کرده‌اند و عقیده و هدفشان را خود انتخاب کرده اند ...

آنان شبیه اتومبیلی هستند که راننده، آن را به هر کجا بخواهد، خواهد برد. اما واقعاً انسان حتی هنگامی که تصور می‌کند که این چنین باشد و آزادی او بازیچه دست دیگران گردد، نفرت و تلخی شدیدی در کام او می‌نشیند و از اینکه حکم برده‌ای را پیدا کند که در دستان شرایط و روزگار و مقاصد دیگران اسیر است ولی از اسارت خویش گاه لذت نیز می‌برد، واقعاً با تمام وجود بیزاری می‌جوید.

به راستی ما در کدامین گروه قرار داریم؟ چه کسی هدف و مسیر زندگی ما را تعیین می‌کند؟ آیا خود سرنوشت خود را رقم می‌زنیم و یا اینکه گرفتار و در بند تبلیغات و القای دیگران هستیم و کورکورانه از آنها تقلید می‌کنیم. واقعاً چه کسی ارزشها و باورهای ما را مشخص می‌کند؟

بنابر این، تک تک اعمال ما دارای هدف خاص خود هستند و مجموعه آنها مسیر زندگیمان را تعیین می‌کند و لحظه به لحظه، ما نیازمند تعیین مقصد خویش هستیم. لذا انتخاب آگاهانه باور و عقیده، در دورترین زوایای زندگی ما نیز ضرورتی انکارناپذیر است و مبنای تصمیم گیریها، انتخابها و کارهای گوناگون ما خواهد بود. جالب است که حتی اگر خود نیز آگاه نباشیم، باز هم عملی را که انجام می‌دهیم، متفکرین با ساختار عقیده‌ای خاص مرتبط می‌دانند. لذا همانند شخصی هستیم که در اقیانوس بیکران زندگی قرار دارد و این عقیده اوست که شنا کردن و انتخاب مسیر را به او می‌آموزد. اگر خود شنا کردن را فرا نگیرد و عقیده خویش را آزادانه انتخاب نکند، امواج عقاید دیگر متناسب با جهت خود، او را به این سو و آن سو می‌کشند و یا آنکه در این اقیانوس متلاطم، گرفتار سرگشتگی می‌گردد و عاقبت غرق می‌شود. پس خود را بیابیم و آزادانه، بهترین باور و برترین مسیر زندگی را برای خویش برگزینیم.

عقیده، جامعه و زندگی اجتماعی ما

در حقیقت اگر خوب دقت کنیم، این نوع نیاز از آغاز در زندگی بشر وجود داشته است و مختص دیروز و امروز نیست، اما نیاز انسان برای دل سپردن به یک ساختار عقیدتی مبتنی بر عشق و رضایت، به مرور زمان بیشتر و عمیق‌تر گشته است و امروزه ما این نیاز را بیش از پیش در زندگی خود می‌توانیم احساس کنیم، چرا که بشر اولیه را مسائل نژادی و قومی و قبیله‌ای به یکدیگر پیوند می‌داد و به آنها وحدت و یگانگی می‌بخشید. آنها بدین وسیله در کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند و در این چهارچوب با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کردند، اما امروزه چطور؟ با گذشت زمان و شکل گرفتن شهرها و پیچیده شدن جوامع انسانی، آدمی نیاز به این داشت تا روابط و مسؤولیتهای او در چهار چوب زندگی اجتماعیش را مرجعی تعیین کند و مشخص نماید که جایگاه او در جامعه کجاست و حقوق او به چه میزان است؟ او در قبال دیگران چه وظیفه‌ای دارد و دیگران برای او چه باید بکنند؟ و هر دو در کنار هم چگونه باید چرخ زندگی اجتماعی را به گردش درآورند. همچنین امروزه ما نیاز داریم تا عاملی ما و دیگر انسانها را به یکدیگر پیوند دهد و همه را به صورت یک پیکره واحد درآورد و اینها نیز یک نیاز ساده و ابتدایی نیست که هر کسی از عهده آنها برآید، زیرا که انسان به خودی خود زوایای مبهم و ناشناخته بسیاری دارد و بدیهی است که جامعه انسانی نیز به مراتب پیچیده‌تر و ناشناخته‌تر خواهد بود. از سوی دیگر پیشرفت علوم مختلف، به صورت طبیعی احساسات و پیوندها را ضعیف تر و فردیت را تقویت می‌کند.

بنابراین اگر زندگی ما، حیاتی اجتماعی است و باید در کنار یکدیگر باشیم، قطعا نیازمند عاملی وحدت بخش هستیم که به ما رنگ یگانگی بخشد و بتواند ما را به یکدیگر پیوند دهد و مسیر و جهت زندگی اجتماعی ما را تعیین کند. یکی از بهترین عواملی که می‌تواند به ما در این زمینه کمک کند و برای انسانهای گوناگون با تمام تفاوتهای فراوانی که با یکدیگر دارند، یک آرمان مشترک تعیین کند، یک باور و ساختار عقیدتی آگاهانه و منطقی برای زندگی است. و این باور ماست که می‌تواند میزان خیر و شر و باید و نباید باشد. همچنین عقیده ما بهترین وسیله ایست که می‌تواند ما را دلبسته به حقایقی کند که در ماورای منافع شخصی و فردیمان قرار دارد.

 

بر این اساس و با توجه به نقش تعیین کننده عقیده در زندگی تک تک ما، که شاید نتوان هیچ چیز دیگر را به عنوان جایگزین آن یافت، دوستان شما عقیده را برای در کنار شما بودن انتخاب کرده‌اند تا بتوانیم در کنار یکدیگر، بهترین راه را برای زندگی خود انتخاب کنیم و زیباترین هدف را برای خویش برگزینیم.

با همین رویکرد بود که به سراغ نظام عقیدتی اسلام رفتیم تا به همراه هم آن را بررسی کنیم و اگر آن را باوری همه جانبه یافتیم، دل به آن سپاریم و آن را برای خویش انتخاب کنیم.

سه شنبه 13/10/1390 - 21:6
اخلاق
 

باسمه تعالی

 

زندگی و باورهای من

 

ما و اطرافیانمان، اگر خوب دقت کنیم تفاوتهای فراوانی داریم؛ زیبایی و وضع ظاهر، موقعیت مالی، قدرت جسمی، ملیت و نژاد، زبان، هوش و استعداد و ...، همه و همه از خصوصیاتی هستند که سبب تفاوت بین انسانها می‌گردند و چه بسا بعضی وقتها که با خویش فکر می‌کنیم، به خاطر همین خصوصیات در برابر عده‌ای دیگر احساس کوچکی و کمبود کنیم و یا اینکه احساس بزرگی و برتری داشته باشیم؛ در حالیکه تمامی این ویژگیها طبیعی و خارج از اختیار ماست. ولی علیرغم همه این تفاوتها، ما و دیگران، همه انسانیم و همه یک چیز را جستجو می‌کنیم، همه ما می‌خواهیم در زندگی خویش به موفقیت دست یابیم. دستیابی به سعادت و موفقیت در زندگی، ویژگی مشترک تمامی ماست و همه ما به دنبال رضایت از زندگی خویش هستیم. کامل بودن و نقص نداشتن، خواسته بی چون و چرای بشر است.(1) اما سعادت چیست و موفقیت در زندگی چگونه معنا می‌شود؟ قطعا هر کدام از ما ممکن است در ذهن خود مفهومی متفاوت از سعادت و خوشبختی داشته باشیم. ولی به راستی علت این همه اختلاف نظر در معنا کردن کلمه سعادت در چیست؟

این نگرش ما به زندگی است که سعادت و موفقیت در زندگی را برایمان تعریف می‌کند و راه رسیدن به آنرا به ما نشان می‌دهد.

نگرش به زندگی، باور، چشمی که با آن جهان را می‌بینیم و ...، این کلمات را زیاد شنیده‌ایم و شاید تکرار زیاد آنها دیگر حوصله‌مان را نیز سرمی‌برد. از روز اولی که زندگی خویش را آغاز نمودیم و در آن ایام که کودکی بیش نبودیم، باور ما را پدر و مادر و اطرافیانمان رقم می‌زدند و ما هم کیش خانواده و محیط اطراف خود بودیم، این محیط زندگی ما بود که مسیحی بودن، مسلمانی، مادی مسلکی و ... را برای ما تعیین می‌نمود. اما سالیان بعد که انسان خود را کمی بیشتر می‌شناسد، عده‌ای باز نیز همان مسیر را ادامه می‌دهند و همان نگرشها را بدون تحقیق و بررسی دنبال می‌کنند. برخی دیگر خود را بی‌نیاز از هرگونه عقیده‌ای تشخیص می‌دهند و لذا به کلی آنها را رها می‌کنند و وقت ارزشمند خود را که بسیار برایشان دارای اهمیت است، به کارهایی اختصاص می‌دهند که نتیجه و ثمره عملی بهتر و لذت بخش‌تری داشته باشد تا بتوانند زندگی راحت‌تری را برای خود ایجاد کنند و با کمترین مانع و مزاحمی، بتوانند بیشتر از عمر خود لذت ببرند. بعضی دیگر نیز قسمتی از زندگی و وقت خویش را به بازنگری در عقیده و باور و شناخت بهترین آنها برای خویشتن اختصاص می‌دهند و نمی‌توانند از کنار آن بی‌تفاوت بگذرند. اما اتفاقا سؤال اصلی نیز همین جاست؛ انسانی که می‌تواند در زندگی خود رفاه، راحتی و لذت بیشتری را تجربه کند، یا فرصت خود را صرف اکتشاف اسرار جهان نماید و هر روز دانش و تکنولوژی و به دنبال آن آسایش و راحتی خود و سایر مردم را ارتقا بخشد، چه لزومی دارد که قسمتی از وقت خویش را به باور و عقیده‌اش اختصاص دهد؟ مگر اعتقاد ما چه ثمره‌ای برایمان ایجاد می‌کند؟ آیا بجز مباحثی به ظاهر خشک و تئوریک و یا ایجاد برخی محدودیتها، حقیقتی دیگر نیز دارد؟ واقعاً باور و اعتقاد من کدامین مشکل از میان هزاران مشکلی که در طول روز با آنها دست به گریبانم را حل می‌کند؟ اگر به دنبال باور و عقیده‌ام نروم، چه چیزی را از دست خواهم داد؟ ...

آنچه در این فرصت، ما نیز به دنبال آن هستیم، بررسی همین موضوعات است. اما آزادانه و منطقی و در کنار یکدیگر و به عنوان جستجوگری برای حقیقت ...

1- هویت حقیقی من

براستی در طول روزها، هفته‌ها، ماهها و سالیانی که می‌گذرد، تا کنون چند بار فارغ از چیزهای دیگر، تنها و تنها به خود و مسیری که در زندگیمان می‌پیماییم، فکر کرده‌ایم؟ حقیقتاً در طول عمری که تاکنون سپری نموده‌ایم، چند بار تنهای تنها به حقیقت و هویت اصلی خویش اندیشیده‌ایم؟ گاهی اوقات هنگامی که انسان به خود می‌اندیشد و کارهای خود را مرور می‌کند و یا حتی زمانی که در کنار خواسته‌ای که برای رسیدن به آن بسیار تلاش نموده، قرار دارد و به آن دست یافته است، احساس می‌کند که بر روی دایره‌ای بسته در حرکت است و مرتباً یک مسیر را دور می‌زند. گویی در یک چرخه به دام افتاده‌ایم، "کار می‌کنیم و غذا می‌خوریم و به تفریح می‌پردازیم تا زندگی کنیم، ولی زندگی روزمره ما نیز انگیزه‌ای جز کار و تفریح و لذت ندارد." بعضی وقتها، هنگامی که سناریوی زندگیمان را می‌بینیم، انگار داستانی تکراری را می‌خوانیم که مرتباً به اندازه تمامی روزهای عمر، در حال تکرار است. برخی اوقات برایمان پیش می‌آید که حتی از خودمان نیز خسته می‌شویم و مرتب از خود می‌پرسیم که آیا زندگی جز خستگی و تکرار، مسیر دیگری نیز دارد؟ برای چه دائما یک مسیر را دور می‌زنیم و روز و شبمان رنگی جز کهنگی به خود ندارد؟ واقعاً من که هستم؟ و چه می‌کنم؟ و به کجا می‌روم؟

 

1-1- هویتی متفاوت

اگر به موجودات مختلفی که در اطرافمان قرار دارند، خوب توجه کنیم، متوجه می‌شویم که آنان نوعاً در زندگی خویش در یک مسیر طبیعی حرکت می‌کنند. یک گل زیبا از همان آغاز که بذر آن کاشته می‌شود، به طور طبیعی یک راه را می‌پیماید و سرانجام روزی می‌شکفد و زیبایی خویش را به رخ دیگران خواهد کشید. گرگ درنده نیز، خواه کسی به او بیاموزد و خواه آموزگاری نداشته باشد، از لحظه تولد، گرگ است و درندگی، جزئی از وجود اوست. ما نیز به عنوان یک انسان، برخی از خصوصیاتمان این گونه است و از آغاز، به طور غریزی به همراه ماست. نوزادی که هم اکنون به دنیا می‌آید، به طور طبیعی و از روی غریزه، با سینه مادر آشناست و از همان آغاز کودکی، به هنگام نیاز بدنمان به غذا، گرسنگی را در خود احساس می‌کنیم. گرایش به تشکیل پیوند با جنس مخالف که همه در وجود خویش آن را حس می‌کنیم نیز به طور طبیعی و غریزی به همراه ماست. تمام این امور از تیررس انتخاب و اختیار ما خارج است و هرگز نیاز نیست تا تصمیم بگیریم این میلها را در خویش ایجاد کنیم. این، مسیر طبیعی زندگی ماست و غریزه ما، ناخودآگاه، ما را در آن حرکت خواهد داد.

ولی آیا همین مسیر طبیعی می‌تواند تمام خواسته‌های ما را تأمین کند؟ آیا کسانی که در اوج لذت بسر می‌برند یا آنانی که از امکانات مالی فراوانی برخوردارند، خود را خوشبخت می‌دانند و دیگر به چیزی نمی‌اندیشند؟ گاهی اوقات که پای صحبت این افراد می‌نشینیم و به درد دل آنان گوش می‌دهیم، درمی‌یابیم که با وجود تمام کامجوییهایشان، انگار هنوز گمشده‌هایی دارند. نکند ما نیز به آن چیزهایی که نیاز داریم نرسیم و یا آنها را ناقص تشخیص داده باشیم؟ شاید خلأهای مختلفی که آنها را احساس می‌کنیم نیز ریشه در همین جا داشته باشد ...

1-2- دانشی آزاد و خواسته‌ای بی‌نهایت

اگر کمی خود را زیر ذره‌بین جستجو قرار دهیم، می‌یابیم که حقیقت‌جویی و میل به دانستن، گرایشی انکارناپذیر در وجود ماست؛ گرایشی که هیچگاه زندانی زمان و مکان نبوده است، به گذشته‌مان می‌اندیشیم؛ از کجا بوده‌ایم و بر ما چه گذشته است. سپس نیز به دنبال آن می‌رویم تا دریابیم که سرنوشت ما به کجا منتهی می‌شود. نه تنها محیط زندگی انسان، بلکه کرات و کهکشانهای دیگر نیز عطش دانستن او را فرو نمی‌نشاند. آدمی تا از روابط اشیاء و موجوداتی که با آنها سر و کار دارد، آگاه نشود و نفهمد که در درون آنها چه می‌گذرد، از پای نمی‌نشیند.

به دنبال این، علاوه بر آنچه سایر موجودات می‌خواهند، خواسته‌های دیگری نیز داریم و هرگز راضی نیستیم که تن به حصارها و زنجیرهای موجود بسپاریم. تنها این ویژگیهای طبیعی ما نیست که تعیین می‌کند ما کیستیم و چگونه زندگی می‌کنیم. تمامی این نیازهای طبیعی در طول زندگی، با فراز و نشیبهای بسیاری دست به گریبان است. کمی به اطراف خود بنگریم ...؛ سرانجام ممکن است روزی فرا برسد که غذا خوردن انسان به یک وعده محدود شود و رژیمهای گوناگون غذایی، میل انسان را در چهارچوب خویش به زنجیر بکشد و یا ممکن است در طول سالهایی که زندگی را تجربه می‌کنیم، کامجویی جنسی ما رنگ ضعف به خود بگیرد و چه بسا حتی دیگر احساسی نیز در این زمینه نداشته باشیم. ولی در پس پرده، چیزهایی دیگر نیز قرار دارد، که شاید بسیاری از آنها به طور ثابت، خواسته بی چون و چرای ما باشد ...

نه تنها فکر کردن به جاودانگی و بی‌نهایت شدن برایمان لذت‌بخش است، بلکه با تمامی وجود و از صمیم قلب می‌خواهیم که زندگیمان همیشگی باشد و لذا مرگ برای بسیاری از ما واقعیتی اجتناب‌ناپذیر، اما تلخ به حساب می‌آید. آنچه می‌خواهیم نه تنها محدود به خود و همسرمان نیست، بلکه وضعیت دوستان و همنوعانمان در سراسر جهان خواسته‌ای مهم برایمان محسوب می‌گردد. خوراک، پوشاک و لذت جنسی بخشی از چیزهایی است که به دنبال آن می‌باشیم، ولی در کنار آنها زیبایی دوستی، مهر و عطوفت عمیق و نه سطحی، زندگی جاودانه، ارزشهای اخلاقی، ظلم‌ستیزی، عدالت‌خواهی و ... همه را نیز می‌خواهیم. و صد البته که خواسته‌های ما به محیط زندگیمان نیز محدود نمی‌شود.

 

1-3- علم و ایمان، تفاوتی عمده

بنابر این دو ویژگی عمده در درون ما وجود دارد که هرگز نمی‌توانیم آنها را نادیده بگریم؛ یکی علم که همان آگاهی و بینشی است که هرگز رنگ محدودیت نمی‌پذیرد و به دنبال تلاش جمعی بشر مرتباً در زمینه های گوناگون در حال تکامل است و دیگری گرایشات و خواسته‌های متعالی بشر، که ما و سایر انسانها دل در گروی آنها داریم. برخی اندیشمندان از این نیازهای برتر ما با عنوان ایمان تعبیر می‌کنند.(2) لذا علاوه بر آنچه که سایر جانداران به دنبال آن هستند، از آن جهت که ما انسانیم، نیازهای دیگری نیز داریم و طبیعی است که حتی اگر بهترین شرایط زندگی را نیز داشته باشیم، اما از زیبایی، محبت و عدالت در زندگیمان اثری وجود نداشته باشد به هیچ وجه از خود راضی نیستیم و یا اگر با وجود تمامی خوشی‌ها، زندگیمان محدود به همین چند سال باشد و در آخر، برای همیشه نابود شویم، بدیهی است که احساس نیاز و کمبود کنیم؛ چرا که همانند فرد تشنه‌ای خواهیم بود که رنگارنگ‌ترین غذاها را در مقابل او گذارده‌اند ولی او خواهان جرعه‌ای آب است و نه غذا.

اما براستی، آیا به تمامی خواسته‌هایی که داریم می‌پردازیم؟ بیایید فعالیتهای روزانه‌مان را به همراه هم بررسی کنیم، شاید بتوانیم برای چراهای متعددی که در ذهنمان نقش بسته است، پاسخی پیدا کنیم.

براساس آنچه که به آن نیاز داریم و حقیقتاً به دنبال آن هستیم، تمامی کارهایی را که در طول روز انجام می‌دهیم، در دو دسته کلی جای می‌گیرند:

 

1-4- لذت‌جویی، نیازی مهم

همانگونه که ذکر شد، برخی از کارهایی که در زندگی خود انجام می‌دهیم، فعالیتهایی است که از انجام آنها، احساس لذت می‌کنیم و انگیزه آنها نیز لذت‌جویی است. غذا خوردن، به دنبال لباس زیبا و مناسب رفتن، خواب راحت داشتن، عمل جنسی و ... همه در این گروه جای دارند. فعالیتهای لذت‌جویانه، به فرمان و تحریک غرایز ما انجام می‌پذیرند و هدف آنها تأمین نیازهای اولیه زندگی و ادامه حیات است که به بهانه کسب لذت، بدست آوردن سود و یا رهایی از رنج و ضرر صورت می‌پذیرد. هنگامی که غذا می‌خوریم، می‌خواهیم رنج گرسنگی خود را از بین ببریم و در کنار آن از غذا خوردن نیز احساس لذت می‌کنیم.

انجام این کارها که لذت نیز همراه و در کنار آنهاست، ضرورتی انکارناپذیر در زندگی ماست و ما برای ادامه زندگی، قطعاً به انجام تمامی این کارها نیازمندیم. اما آیا ما به قدری محدود هستیم که اگر تنها این نیازهای اولیه خود را برطرف کنیم، دیگر جا برای چیز دیگری باقی نمی‌ماند و خواسته‌ای دیگر نیز نداریم؟ گاهی اوقات که انسان به زندگی برخی از اطرافیانش دقت می‌کند، احساس می‌کند که انگار تنها در زندگی، به دنبال لذت خویش هستند و به جز لذت‌جویی، به هیچ چیز و به هیچ کس توجهی ندارند. گویی تنها خود را می‌بینند. در حالیکه افقی بسیار وسیعتر از این را در پیش روی دارند ولی نه تنها خود را دست کم گرفته‌اند، بلکه اگر با همین شتاب نیز پیش روند، تبدیل به هیولایی بسیار وحشتناک می‌شوند که تنها به لذت خویش می‌اندیشد و حاضر است برای دستیابی به آن، حتی دیگران را نیز قربانی کند. چنین افرادی چه بسا تلاش زیادی کنند تا بتوانند به لذت خویش دست یابند؛ به امید آنکه برای همیشه از آن بهره‌مند گردند، ولی ما خوب می‌دانیم که بسیاری از کامرواییها وقتی برای بار چندم تجربه می‌شوند، دیگر شیرینی اولیه خود را نخواهند داشت.

نکند ما نیز همین مسیر را طی می‌کنیم؟ اگر گاهی اوقات احساس می‌کنیم که از خود راضی نیستیم و یا به هر دری می‌کوبیم و به هر جا سر می‌زنیم که درون آشفته خویش را آرام کنیم اما نمی‌توانیم، شاید ریشه در همینجا دارد؛ چرا که هنوز نتوانسته‌ایم هویت حقیقی و نیازهای خود را به طور کامل ارضا کنیم. آیا بجز این نیاز و لذتهایی این گونه، لذتی دیگر وجود ندارد؟ آیا تمامی لذتها، عمقی کم دارند و سرانجام روزی پایان می‌پذیرند؟

1-5- هدفمندی، ضرورتی غیر قابل انکار

در زندگی ما نوع دیگری از کارها نیز کما بیش به چشم می‌خورد که از آنها با عنوان "کارهای تدبیری"(3) تعبیر می‌کنند. فعالیتهای تدبیری برای دستیابی به هدف و مصلحتی است که در دوردست قرار دارد؛ بدین ترتیب که ابتدا انسان مقصد و یا مصلحتی را که در دوردست وجود دارد، می‌شناسد، سپس به آن دل می‌بندد و راه رسیدن به آن را تشخیص می‌دهد و نهایتاً به سوی آن حرکت می‌کند تا به آن دست یابد. در این مسیر آنچه محرک انسان است، اراده و کششی است که به سمت مقصد خویش دارد و اگر چه که در ابتدا ممکن است این حرکت همراه لذت و راحتی نباشد، اما هنگامی که به مقصد و مطلوب خود رسید، به لذت و رضایتی والاتر دست می‌یابد و بسیار عمیق تر، طعم لذت را در کام خویش احساس می‌کند.

ما از آن جهت که انسانیم، به قدم گذاردن در این مسیر نیاز داریم و این فعالیت تدبیری ماست که به زندگی ما معنا می‌دهد؛ چرا که بوسیله آن می‌توانیم نیاز و خواسته‌های برتر خویش را بدست آوریم و حقیقتاً انسان باشیم و همانند انسانی کامل زندگی کنیم. تمامی موجودات هیچگاه جز اهدافی که غریزه و مسیر طبیعی زندگیشان به آنان نشان می‌دهد، نه چیزی را می‌شناسند و نه مقصدی دیگر را می‌توانند برای خویش برگزینند. لذا همین مسیر طبیعی، آنها را به هویت حقیقیشان می‌رساند. ولی ما اگر می‌خواهیم به هویت اصلیمان برسیم و انسان واقعی بودن را لمس کنیم، راهی جز انتخاب آگاهانه مقصد و حرکت در مسیر آن برایمان وجود ندارد. لذا این که من که باشم و چگونه زندگی کنم، کاملا در دست خود من است. هرچه بیشتر و کاملتر به فعالیتهای تدبیری بپردازم، هویت و حقیقت وجودم را بیشتر می‌توانم دریابم و عطش انسانیت خود را بیشتر می‌توانم سیراب کنم؛ چرا که غریزه تمام وجود انسان نیست و لذا خواسته‌های غریزی تنها بخشی از آن چیزهایی است که ما به آنها نیاز داریم. حقیقتاً اگر در زندگی هدف و مقصدی معین نداشته باشیم و به دنبال چیزی نباشیم، آیا تنها دلگرمی به خوشیهایی گذرا، می‌تواند روح آزاد و ابدیت‌خواه ما را ارضا کند؟

1-6- به سوی کدامین مقصد؟

اما در این دنیا، هدفهای فراوانی وجود دارد و هر کس به دنبال چیزی می‌دود و خواسته‌ای دارد. حال من در این بین و از میان این همه هدفها، چگونه می‌توانم بهترین و زیباترین هدف را انتخاب کنم تا به وسیله آن بتوانم خود را بیابم؟ معیار و ملاک افراد دیگر برای انتخابشان چیست؟ چرا همه یک راه را نمی‌روند؟

اگر خوب بنگریم، مشاهده می‌کنیم که علت تفاوت انگیزه‌ها و گرایشات افراد گوناگون در زندگی، اختلاف معیارهای آنهاست و آن چیزی که معیارها و ارزشهای یک فرد را مشخص می‌نماید، نگرش و بینش او نسبت به خویشتن و جهانی است که در آن زندگی می‌کند و ساختار عقیده‌ای است که آن را پذیرفته و دل به آن سپرده است. در حقیقت عینکی که به وسیله آن خود را می‌بیند و از پشت آن به جهان می‌نگرد، هدف او را در زندگی معین می‌کند.

ما نیز اگر بخواهیم هدف و مقصد خویش را در زندگی تعیین کنیم و سپس مسیر آن را تشخیص داده و به سوی آن حرکت نماییم، باید تواناییهای مختلف خویش و زوایای گوناگون زندگی خود را دریابیم و ناگزیر از آنیم که هستی و جهان پیرامونمان را بشناسیم و بدانیم از کجا آمده و سرانجام آن به کجا منتهی می‌شود؟ باید بدانیم که رابطه و جایگاه ما در این نظام هستی در کجاست؟ آیا تمامی هستی تنها آن چیزهایی است که با چشم می‌بینیم و با دست لمس می‌کنیم؟ یا چیزی غیر از آنها نیز وجود دارد؟ نکند حقیقتی وجود داشته باشد و از آن غافل باشیم؟

اینها همه، مسائل اساسی مکاتب و عقاید مختلف است که هر کدام پاسخی برای آنها ارائه می‌دهند. گاهی اوقات که انسان نگرش عقاید مختلف را بررسی می‌کند، مشاهده می‌کند که اکثراً دارای تضاد و تناقض با یکدیگر هستند. ولی با این حال، از یک سو ما برای آنکه انسانی حقیقی باشیم، باید در این مسیر قدم گذاریم و به جستجوی مقصد خویش بپردازیم و از جانب دیگر، قطعاً نمی‌توانیم در زندگی خویش تمامی این مسیرها را تجربه کنیم و تنها باید یک راه را انتخاب نماییم. بنابر این بدیهی است حال که تنها یک انتخاب داریم، جستجو کنیم تا بهترین پاسخ را برگزینیم و بر اساس آن، هدف و مقصد زندگیمان را انتخاب کنیم. پس باید یک عقیده را پذیرفت و در مسیری که آن مشخص می‌کند، قدم گذارد و در حقیقت این عقیده ماست که هدف و مقصد ما در زندگی را تعیین می‌کند و وسیله و مسیر دستیابی به آن را به ما نشان می‌دهد.

اما برترین عقیده را چگونه باید شناخت؟ آیا کسی می‌تواند مرا مجبور کند تا همانند او بیاندیشم؟ و آیا پرداختن به عقیده، یعنی جای گرفتن در چهارچوبی خشک و تنگ؟

سه شنبه 13/10/1390 - 21:5
داستان و حکایت

چوب های درخت بِه

« امیر نصر سامانی» در زمان كودكی، معلمی داشت كه دانش های مختلف و خواندن قرآن را به او می آموخت و گاهی او را با چوب، تنبیه می كرد. امیر نصر همیشه در دل خود می گفت: « روزی من به پادشاهی خواهم رسید، آن وقت تلافی این چوب ها را سرت در می آورم. »

عاقبت «امیر نصر» به پادشاهی رسید و شبی ناگهان به یاد معلم خود افتاد. صبح آن شب، به فكر گرفتن انتقام از معلم خود افتاد و به یكی از خدمتكاران گفت: « برو و از باغ قصر چند چوب بلند و محكم بِه ببُر و برای من بیاور. »

وقتی كه خدمتكار، معلّم را پیدا کرد و گفت كه باید او به قصر برود، معلم از او پرسید: « پادشاه در چه حالی بود كه به یاد من افتاد؟ » خدمتكار گفت: « نمی دانم، اما همكار مرا فرستاد تا چند چوب درختِ بِه برایش ببُرد. من هم آمدم تا شما را به قصر ببَرم. »

معلم فهمید كه پادشاه در فكر انتقام جویی است، چون همیشه امیر نصر را با چوب درخت تنبیه می كرد. به ناچار همراه خدمتكار پادشاه به طرف قصر به راه افتاد. در راه به یك دكان میوه فروشی رسید. سكه ای داد و یك بِه رسیده و خوب خرید و آن را زیر لباس خود، پنهان كرد.

وقتی كه پیش پادشاه امیر نصر رسید، امیر نصر یكی از چوب ها را برداشت و در هوا تكان تكان داد و گفت: « چطوری آقا معلم؟ نظرت درباره ی چوب درخت بِه چیست؟ »

معلم بِه را از زیر لباس خود بیرون آورد و گفت: « نظرم این است كه این میوه ی رسیده، از همان چوب ها به عمل آمده است. » امیر نصر جا خورد و از حرف معلم خوشش آمد. به ناچار آموزگار خود را با احترام و هدیه هایی گرانبها، به خانه فرستاد و از انتقام گرفتن پشیمان شد.

طاق یا جفت؟

مرد عربی به خانه مردی دیگر به نام ابوالحسن رفت. ابوالحسن به زن خود گفت: « مرغی بریان كن و برای مهمان بیاور. » زن، مرغ را بریان كرد و سر سفره گذاشت. ابوالحسن گفت: ‌« ای مرد عرب! تو مهمان ما هستی، مهمان برای ما خیلی عزیز است. دوست داریم كه این مرغ را تو بین ما و خودت قسمت كنی.» مرد عرب گفت: « اگر قبول داشته باشید و اعتراضی نكنید، این كار را می كنم. » گفتند: « باشد. » مرد عرب، سر مرغ را كند و پیش ابوالحسن گذاشت و گفت: « تو بزرگ و سرور خانه هستی پس باید سر مرغ را به تو بدهم. » دو تا بال مرغ را كَند و پیش پسرهای ابوالحسن گذاشت و گفت:‌ « شما دو نفر باید برای پدر و خواهرهایتان مانند دو تا بال باشید. » بعد، پاهای مرغ را كَند و پیش دو دختر ابوالحسن گذاشت و گفت: « پاها برای شما؛ تا یادتان بماند كه بی اجازه پدر به جایی نروید و قدمی بر ندارید. » دُم مرغ را هم پیش زن ابوالحسن گذاشت و گفت: « این هم مال شما. » و بقیه مرغ را پیش خودش گذاشت و شروع به خوردن سینه و ران های آن كرد. روز بعد، پنج مرغ بریان كردند و آوردند. ابوالحسن گفت: « حالا این پنج تا مرغ را بین ما هفت نفر تقسیم كن تا ببینم چه می شود. » مرد عرب گفت: « طاق قسمت کنم یا جفت؟ » ابوالحسن منظور او را به خوبی نفهمید، اما گفت: « نمی دانم طاق قسمت کن تا ببینم چه می شود. » مرد عرب یك مرغ پیش ابوالحسن و زن او گذاشت و گفت: « شما دو نفر با این مرغ می شوید سه، سه هم عدد فرد، یعنی طاق است.» یك مرغ را پیش دو پسر ابوالحسن گذاشت و گفت : « این مرغ با شما دو نفر می شود سه كه طاق است. » و به همین ترتیب، یك مرغ هم پیش دو دختر ابوالحسن گذاشت. دو مرغ باقی مانده را هم پیش خودش گذاشت و گفت: ‌« این دو تا مرغ هم با من می شود سه! » ابوالحسن و خانواده اش از كار او بسیار تعجب كردند. مرد عرب گفت: « اگر از این قسمت كردن خوشتان نیامده، جفت قسمت كنم ! » گفتند: « شاید جفت بهتر باشد!‌ » مرد عرب دوباره همه ی مرغها را جمع كرد بعد یكی به ابوالحسن داد و گفت: « تو و دو پسرت و این مرغ می شوید چهار و چهار هم كه می دانید عدد جفت است. » یك مرغ به زن و دو دختر او داد كه مجموع آنها هم شد چهار‏، سه تا مرغ باقی مانده را هم پیش خودش گذاشت و گفت: « من و این سه تا مرغ هم می شویم چهار. » مرد عرب، مرغ ها را پیش كشید و هر سه را بلعید. اهل خانواده از زیركی مهمان خود تعجب كردند، اما هرچه بود، مهمان بود و این كارش باعث شادی و خوشحالی آنها شد!

پذیرایی از مهمان

دو نفر با هم دوست صمیمی بودند. روزی یكی از آنها به مهمانی دیگری رفت. میزبان در مهمانی خود خیلی بریز و بپاش می كرد و سعی داشت كه بیشترین پذیرایی را از مهمان خود بكند. مهمان آماده رفتن شد و گفت: « من دیگر می خواهم بروم، اما بدان كه تو نتوانستی از مهمان خود پذیرایی كنی یك روز باید به خانه من بیایی تایاد بگیری چگونه ازمهمان پذیرایی می كنند. » میزبان خجالت كشید و در فكر فرو رفت و با خود گفت: « مگر من چه كوتاهی كردم؟ چه چیزی را نادیده گرفتم؟ » مرد میزبان مدتی در این فكرها بود تا اینكه روزی به شهر دوست خود سفر كرد و به خانه او رفت. آن دوست از دیدنش خوشحال شد و خوشامد گرمی گفت و با هم گرم گفتگو شدند. موقع ناهار كه شد صاحبخانه غذایی ساده در سفره گذاشت، كمی نان و سركه و از این جور چیزها. مهمان با تعجب نگاهی كرد و با خود گفت: « حتماً پذیرایی درست و حسابی فردا خواهد بود. » اما روز بعد هم همان غذاهای ساده را جلوی او گذاشتند. روزهای بعد هم وضع سفره هیچ تغییری نكرد. مهمان كه تعجب كرده بود، با خود گفت: « با آن همه پذیرایی عالی كه كردم به من می گفت كوتاهی كرده ای، ولی حالا خودش برای پذیرایی از من هیچ تلاشی نمی كند! » چند روزی كه گذشت، مرد مهمان خجالت را كنار گذاشت و گفت: « از مهمان این طور پذیرایی می كنند؟ » دوستش گفت: « بله، برای غریبه ها باید بریز و بپاش كرد. موقعی كه من پیش تو آمدم دلم می خواست یك ماه در خانه تو بمانم و در كنارت باشم، اما تو با آن نوع پذیرایی كه از من كردی، فكر كردم حتماً از دست من خسته شده ای، این بود كه روز سوم خداحافظی كردم و رفتم. اما من دوست دارم كه تو همیشه پیش من باشی. برای همین است كه خیلی ساده از تو پذیرایی می كنم. اگر یك سال هم بمانی و مهمان من باشی، هیچ مشكلی برایم پیش نخواهند آمد. » مرد مهمان كه عاقل و دانا بود حرف های دوست خود را درك كرد و فهمید كه پذیرایی بیش از حد لازم، بین دو دوست كار درستی نیست. همیشه باید با روی خوش از مهمان پذیرایی كرد نه با سفره های رنگارنگ.

 

نان و پنیر

روزی، مردی به مهمانی «سلیمان دارایی» رفت. سلیمان هرچه در خانه داشت جلوی او گذاشت، كمی نان خشك بود و مقداری نمك و كوزه ای آب. او با روی خوش از مهمان خود پذیرایی می كرد و زیر لب شعر می خواند كه: « چشمِ تر و نانِ خشك و روی تازه! »

مرد مهمان چشمش كه به نان افتاد گفت: « ای كاش كمی پنیر هم بود تا با این نان می خوردیم. » سلیمان بلند شد و به بازار رفت. قبای خود را در دكانی گرو گذاشت و به جای آن كمی پنیر گرفت و آورد.

مهمان نان و پنیر را خورد و گفت: « خدا را شكر، من آدم قانعی هستم، روزی من همین بود كه خوردم. راضی هستم به رضای خدا. »

سلیمان گفت: « اگر به آنچه خدا داده بود راضی بودی، قبای من در بازار به گرو نمی رفت.»

 

مهمان یا دشمن؟

حاكمی در كرمان زندگی می كرد كه بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را كه به كرمان می آمد، مهمان خود می كرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد.

روزی «عضدالدوله» با لشكر خود به كرمان رفت او می خواست با حاكم كرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاكم كرمان سرسختانه با‌ آنها مبارزه می كرد و نمی گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشكر عضدالدوله می جنگید و بعضی از آنها را می كشت. اما شب كه می شد به اندازه ای كه همه افراد لشكر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها می فرستاد.

عضدالدوله از كارهای حاكم كرمان تعجب كرده بود. یك نفر را فرستاد تا بپرسد: « این چه كاری است كه روزها سربازان مرا می كشی و شبها برایشان غذا می فرستی ؟!‌ »

حاكم كرمان گفت: « جنگ كردن نشانه مردانگی است و غذا دادن نشانه جوانمردی! اگر چه سربازهای شما دشمن ما هستند، ‌اما در شهر من غریب هستند و غریبه ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند. »

عضدالدوله گفت: « جنگیدن با كسی كه این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست. » این بود كه لشكر خود را جمع كرد و از تصرف كرمان چشم پوشید.

بخشنده تر از حاتم طایی

روزی از حاتم طایی پرسیدند: « تا كنون كسی را دیده ای كه بخشنده تر از خودت باشد؟» گفت: « دیده ام. » پرسیدند: « كجا؟ » گفت: « روزی در بیابانی می رفتم به خیمه ای رسیدم. پیر زنی در آن خیمه بود. بزغاله ای هم كنار خیمه علف می خورد. پیرزن تا مرا دید بلند شد و جلو آمد. سلام كرد و خوشامد گفت. افسار اسبم را گرفت و كمك كرد تا پیاده شوم. پیرزن با خوشرویی از من احوالپرسی كرد و به پسر خود گفت: « بلند شو و وسایل پذیرایی از مهمان را آماده كن. آن بزغاله را بكش و كبابی درست كن. » پسر گفت: « اول باید بروم و هیزم بیاورم . » پیرزن گفت: « تا تو به صحرا بروی و هیزم بیاوری، دیر می شود. درست نیست مهمان را گرسنه نگه داریم. » پیر زن دو نیزه چوبی داشت كه آنها را شكست و آتش زد. بعد بزغاله را كشتند و روی آن آتش كباب كردند. وقتی كه از حال و روز او با خبر شدم، فهمیدم كه تنها دارایی آن پیر زن همان بزغاله بود كه برای پذیرایی از من كشت.

به پیرزن گفتم: « مرا می شناسی؟ »

گفت: « نه »

گفت: « من حاتم هستم. باید به قبیله ما بیایی تا از خجالت تو بیرون بیایم. دوست دارم پاداش محبت تو را بدهم. »

پیرزن گفت: « من از مهمان خود انتظار پاداش ندارم. »

هر چه اصرار كردم، قبول نكردند و من دانستم كه آنها از من بخشنده تر هستند. »

مهمان نوازی

روزی حضرت امام حسن (ع) با چند نفر از یاران خود، به سفر حج می رفتند. در راه گرسنه و تشنه شدند. پس از مدتی به خیمه ای كهنه رسیدند. پیرزنی را دیدند كه در كنار خیمه نشسته بود. به او سلام كردند. پیرزن جلو آمد و به آنها خوشامد گفت.

پیرزن گوسفندی داشت. فوری شیر او را دوشید و پیش آنها گذاشت و گفت: « این شیرها را نوش جان كنید. بعد هم گوسفند را بكشید و آن را كباب كنید و بخورید. »

امام حسن (ع) و یارانش بعد از خوردن گوسفند گفتند: « ما از قبیله قریش هستیم. وقتی كه از سفر برگشتیم، باید پیش ما بیایی تا در مقابل محبت های تو پاداش خوبی بدهیم. » این را گفتند و رفتند.

آن شب وقتی كه شوهر پیر زن از صحرا برگشت، گوسفند را ندید و از همسر خود پرسید: « ای زن! گوسفند مان چه شد؟ »

پیرزن ماجرا را تعریف كرد. مرد عصبانی شد و گفت: « از دار دنیا همان یك گوسفند را داشتید چطور آن را به كسانی دادی كه نمی شناختی؟ »

پیر زن گفت: « اگر آنها را نمی شناختم كار من ارزشی نداشت. مثل این كه تجارت كرده باشم تا در مقابل آن، چیزی بگیرم. میزبان واقعی كسی است كه از مهمان غریبه پذیرایی كند و هیچ چشمی به مال او نداشته باشد. »

مدتی گذشت و آن زن و شوهر فقیر شدند. روزی آنها از شهر خود به مدینه سفر كردند.

آن روز پیرزن در یكی از كوچه های مدینه به جایی می رفت. امام حسن (ع) كه جلوی در خانه خود ایستاده بود، پیر زن را دید و شناخت و به او گفت: « ای زن! مرا می شناسی؟ »

پیرزن گفت: « نه !!»

امام گفت: « من یكی از مهمانانی هستم كه تو، روزی با شیر و كباب گوسفند از ما پذیرایی كردی. »
پیر زن به یاد آورد و گفت: « اما من نیامده ام كه چیزی از شما بگیرم. »

امام حسن بعد از دادن گوسفند ها و پول، پیرزن را پیش برادر خود امام حسین (ع ) فرستاد. امام حسین (ع) از پیر زن پرسید: « برادرم به تو چه داد؟ »

پیرزن گفت : « هزار گوسفند و هزار درهم. »

امام حسین (ع) هم همان مقدار گوسفند و پول به پیر زن بخشید و او را پیش « عبدالله جعفر » فرستاد. عبدالله جعفر گفت: « آنها به تو چه دادند؟ »

پیرزن گفت: « هر كدام، هزار گوسفند و هزار درهم. » عبدالله جعفر، دو هزار گوسفند و دو هزار درهم به او داد و گفت: « اگر از اول پیش من می آمدی، نمی گذاشتم كه آنها این قدر زحمت بكشند. »

پیرزن و شوهرش، با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم به خانه برگشتند و زندگی خوش و خرمی را آغاز كردند.

 

امانتدار یا خیانتكار

مردی در بغداد زندگی می كرد كه كارش امانتداری بود، اما در باطن، مردی دورو و ریا كار بود. او خود را مسلمان و درستكار نشان می داد تا امانتهای مردم را بگیرد و به آنها خیانت كند. همیشه خود را طلا نشان می داد در حالی كه از مس هم كمتر بود.

روزی مردی از خراسان به زیارت خانه خدا می رفت. وقتی كه به بغداد رسید، پول های خود را پیش آن مرد به امانت گذاشت و به مكه رفت.

وقتی كه از زیارت بر می گشت، دزدها به كاروان حمله كردند و همه دار و ندارشان را بردند. مرد حاجی به بغداد آمد و پیش مرد امانتدار رفت تا امانتی خود را بگیرد.

امانتدار گفت: « مگر دیوانه شده ای مرد؟ گمان می كنم آفتاب داغ به سرت زده و عقلت را بخار كرده! كدام امانت؟ »

حاجی هرچه گفت و هرچه التماس كرد، فایده ای نداشت. عاقبت پیش یكی از دوستان خود رفت و ماجرا را تعریف كرد. آن دوست گفت: « دوای درد تو پیش ابوحنیفه حاكم همین شهر است. برو از او كمك بگیر؛ او مردی داناست و مطمئن باش كه پولهای تو را پس می گیرد. »

حاجی پیش حاكم رفت و درد دل خود را گفت. حاكم گفت: « امروز برو و فردا بیا تا فكری برایت بكنم. مرد حاجی تشكر كرد و رفت.

ابوحنیفه بلافاصله یك نفر را فرستاد تا آن مرد خیانتكار را بیاورند. وقتی مرد امانتدار آمد، حاكم گفت: « حاكم بزرگ، امیرالمؤمنین از من خواسته است كه قاضی بغداد باشم، اما من دوست ندارم قاضی باشم. او هم گفته اگر تو قبول نمی كنی، كس دیگری را معرفی كن. من هرچه فكر كردم دیدم هیچ كس بهتر از تو نیست. می دانم كه تو مرد درستكاری هستی و به امانتداری معروف هستی. اگر موافق باشی حكمی بنویسم و این شغل مهم را به تو بدهم.»

امانتدار خیانتكار كه با شنیدن این حرف ها، از شادی نمی دانست چه كار بكند، گفت: «باشد قبول می كنم.

حاكم گفت: « بسیار خُب، اما برو و خوب فكرهایت را بكن و فردا بیا. اگر عقیده ات عوض نشده بود، می گویم كه فوری حكم را بنویسند. »

آن شب امانتدار از شادی خوابش نبرد. اول صبح به راه افتاد و به خانه حاكم رفت. حاجی هم در همان موقع به او رسید و هر دو پیش حاكم رفتند و سلام كردند. امانتدار با دیدن حاجی، ترسید كه مبادا خیانتش آشكار شود و شغل قضاوت را از دست بدهد. این بود كه بی معطلی گفت: « ای حاجی كجایی؟! دیروز در به در، به دنبالت می گشتم. به یادداشت های خودم نگاه كردم و اسم تو پیدا شد. یادم آمد كه تو هم امانتی پیش من گذاشته بودی. زودتر بیا و امانت خود را بگیر كه در این مدت از بابت آن خواب و قرار نداشتم. گفتم نكند اتفاقی برای تو یا من بیفتد و حق به حقدار نرسد. »

حاجی كه به خواسته اش رسیده بود، دیگر حرفی نزد. ابوحنیفه گفت: « امانت او را برگردان تا با هم صحبت كنیم. » امانتدار، كسی را فرستاد تا كیسه پول حاجی را بیاورد، بعد آن را در حضور حاكم به مرد حاجی دادند. وقتی كه حاجی امانت خود را گرفت، ابوحنیفه گفت: ‌« ای خیانتكار! حالا كه امانت این حاجی را پس دادی به سلامت به خانه ات برگرد. قصد من این بود كه حق این مسلمان به دستش برسد كه رسید. از اول هم می دانستم كه تو مردی خیانتكار هستی، امروز به چشم خود دیدم، تو نمی توانی قاضی مردم باشی. »

این خبر با سرعت در بغداد پخش شد و همه مردم فهمیدند كه آن مرد، امانتداری خیانتكار است. طولی نكشید كه او را از بغداد بیرون كردند و روز به روز فقیر تر و بیچاره تر شد.

پیغمبر (ص) فرموده است: « امانتداری روزی را زیاد می كند و خیانت فقر می آورد. »

گنج در خانه

مردی خانه ای خرید و تصمیم گرفت آن را تعمیر كند وقتی یكی از دیوارها را تعمیر می كرد، گنجی در میان آن پیدا كرد. گنج را برداشت و پیش فروشنده خانه رفت و گفت: « در دیوار خانه ای كه از تو خریدم، گنجی پیدا كرده ام، من از تو خانه خریدم نه گنج! آمده ام این گنج را به تو بدهم. » فروشنده گفت: « من خانه را به همان حال كه دیده ای به تو فروختم. خودم هم از وجود گنج بی خبر بودم و نمی توانم آن را از تو قبول كنم. من فكر نمی كنم حقی نسبت به آن داشته باشم. »

آنها به توافق نرسیدند و تصمیم گرفتند كه پیش پادشاه بروند تا شاید او فكری به حال آن گنج بكند. بعد از اینكه ماجرا را برای پادشاه تعریف كردند، پادشاه با تعجب گفت: « شما كه مردم زیر دست من هستید این قدر امانتدار هستید و گنج را حق خود نمی دانید، من كه پادشاه شما هستم و تمام اختیار این سرزمین در دست من است، چگونه جرأت كنم و گنج را از شما بگیرم؟ ‌»

گفتند: ‌« پادشاه تویی و این اتفاق برای ما افتاده است، هرچه صلاح می دانی بگو تا انجام دهیم. »

پادشاه می دانست كه فروشنده دختری دارد و خریدار هم پسری. این بود كه دختر را به پسر دادند و گنج را به هر دو، تا زندگی خوب و خوشی را آغاز كنند.

سه شنبه 13/10/1390 - 20:3
داستان و حکایت

محصول علم و دانش

مردی به نام « اصمعی » می گفت: زمانی كه درس می خواندم فقیر و بیچاره بودم و به سختی زندگی می كردم. هر روز صبح كه آسمان پیراهن آبی خود رابه تن می كرد، من هم لباس كهنه خود را می پوشیدم و برای به دست آوردن علم و دانش، ازخانه بیرون می رفتم.

در مسیر من بقال فضولی دكان داشت كه هر روز تا مرا می دید، می پرسید: «چه كار می كنی؟ تو داری وقت خودت را تلف می كنی. تو كه هیچ مال و ثروتی نداری چرا نمی روی حرفه ای یاد بگیری كه با آن پول به دست آوری؟ » بعد هم شروع می كرد به مسخره كردن من و می گفت: « تمام كاغذها و كتاب هایت را به من بده تا بریزم توی خمره ای و روی آن آب بریزم. اگر یك هفته دیگر بیایی و نگاه كنی، می بینی كه همه اش آب است و هیچ فایده ای ندارد. »

بقال فضول همیشه از این حرف ها می زد و مرا سرزنش می كرد و من از دست او خیلی ناراحت می شدم.

روزی آنقدر فقیر و بیچاره شدم كه لباس تنم پاره شد و دیگر هیچ پولی نداشتم تا بتوانم پیراهنی برای خودم بخرم. آن روز در كنار دیوار خانه ایستاده بودم و فكر می كردم؛ كه یك نفر آمد و گفت: « امیر بصره با تو كار دارد. » گفتم: « او مرا از كجا می شناسد؟ تازه با این لباس كهنه و پاره چطور پیش او بروم؟ »

آن كه از خدمتكاران امیر بود، رفت و حال و احوال مرا به امیر خود گفت. ساعتی نگذشته بود كه دیدم هزار دینار سكه طلا و یك دست لباس نو برایم آوردند و گفتند: « لباست را عوض كن و بیا كه امیر كاری واجب و مهم با تو دارد. »

لباسها را پوشیدم. سر و وضع خودم را مرتب كردم و به راه افتادم تا پیش امیر بصره بروم.
امیر بصره با احترام و مهربانی با من رفتار كرد وگفت: « تو را برای درس دادن به پسر هارون الرشید انتخاب كرده ام. باید تا می توانی علم و دانش به او بیاموزی. نباید وقت خودت و او را تلف كنی، زیرا امیدوارم كه پسرم روزی به حكومت برسد. » من هم قبول كردم.

كارگزاران هارون، مرا به مكتب خانه قصر بردند و پسر هارون را آ وردند. كار من شروع شد. آنها طلا و نقره به پایم ریختند و ماهانه هزار درهم حقوق برایم معین كردند. من، هر وقت حقوقم را می گرفتم آن را به بصره می فرستادم تا برایم خانه ای بسازند.

چند سال گذشت، پسر هارون كاملاً با سواد شد و چیزهای زیادی یاد گرفت. روزی از هارون خواستم كه پسر خود را امتحان كند. هارون امتحان كرد و پسرش به خوبی جواب داد. هارون خوشحال شد و گفت: « می خواهم كه روز جمعه در مسجد شهر خطبه ای بخواند. » به اوگفتم: « فكر این كار را هم كرده ام و ده خطبه خوب به او یاد داده ام. »

پسر هارون، روز جمعه به مسجد رفت و خطبه ای خوب خواند و مراسم به خوشی گذشت. پس از آن، هارون الرشید به من گفت: « چه آرزویی داری ؟ » گفتم: اگر چه به من محبت كرده اید، اما اجازه بفرمایید تا به بصره برگردم.

هارون اجازه رفتن داد و نامه ای به همه استادان بصره نوشت و در آن از همه خواست در خدمت من باشند. او مرا با احترام به بصره فرستاد.

روزی، بقال فضول به همراه چند نفر پیش می آمد. وقتی او را دیدم گفتم: « ای مرد آن كاغذها وكتاب ها را توی خمره كردم و رویش آب ریختم. دیدی كه چه محصولی به دست آوردم؟»

بقال بیچاره شروع كرد به عذرخواهی و گفت: « چیزهایی كه گفتم همه از روی نادانی بود. معلوم شد كه علم اگر چه دیر به ثمر می رسد، اما محصول خوبی می دهد. محصولی كه هم به درد دنیا و هم به درد آخرت می خورد.»

دعای شیخ

روزی « یعقوب لیث » بیمار شد. طبیبان او هر كاری كردند، نتوانستند معالجه اش كنند. آنها گفتند: « هر كاری از دست ما بر می آمد برای درمان تو كردیم اما فایده ای نداشت. حالا باید از بزرگان دین كمك بگیری، شاید نجات پیدا كنی. » بزرگان دربار، شیخ « سهل عبدالله تستری » را خبر كردند و از او خواستند تا دعایی در حق یعقوب كند. شیخ دعا كرد و گفت: « خدایا، سزای گناهان او را دادی، اینك پاداش عبادت های مرا به او بده تا از بیماری نجات پیدا كند.»

بعد از این دعا، یعقوب لیث بلافاصله شفا یافت، تا حدی كه دیگر هیچ دردی احساس نمی كرد. او دستور داد كه هزار دینار بیاورند و پیش شیخ بگذارند. شیخ نگاهی به او كرد و گفت: «ما با قناعت كردن و چیزی نگرفتن از دیگران به این درجه رسیده ایم، نه با حرص زدن و گرفتن.»

یعقوب دستور داد ارابه مخصوصی آورند و شیخ را سوار آن كردند تا به خانه اش برگردد. در بین راه، خدمتكار دربار به او گفت: « ای شیخ: اگر آن پول را می گرفتی و به مردم فقیر می دادی بهتر نبود؟ »

شیخ گفت: « بندگان خدا روزی خود را از خدای خویش می گیرند. نباید در كار خداوند فضولی كرد. »

قفل سازی كه دانشمند شد

در زمان های قدیم، مردی بود كه قفل سازی می كرد. او اگر چه در كار خود بسیار استاد بود. اما سواد نداشت. روزی صندوقچه ای از فولاد و آهن ساخت، قفلی برای آن درست كرد و آن قفل را در قفل دیگری جا سازی كرد. وزن آن صندوقچه با تمام قفل هایش صد گرم هم نمی شد.
مرد قفل ساز، صندوقچه را برای پادشاه برد تا به او هدیه كند. وقتی كه پیش پادشاه رسید، دانشمندی نیز وارد قصر شد. پادشاه از جای خود برخاست و به آن مرد دانشمند تعظیم كرد و او را در جای خود بر روی تخت پادشاهی نشاند. بعد هم با احترام رو به روی او بر روی زمین نشست. مرد قفل ساز به این حركات نگاه می كرد؛ با خود گفت: « بزرگی این مرد به علم و دانش اوست. اما من نصف عمر خودم را به آموختن قفل سازی گذرانده ام و نصف دیگر را قفل می سازم كه زندگی ام بگذرد. این كه نشد زندگی. بهتر است تا دیر نشده بقیه عمرم را به یاد گرفتن سواد و علم و دانش بگذرانم. »

مرد قفل ساز وقتی از پیش پادشاه برگشت. به مكتب استادی بزرگ رفت، آن زمان سی ساله بود. مرد قفل ساز به استاد گفت: « می خواهم سواد یاد بگیرم. »

استاد تعجب كرد و گفت: « اما ای مرد، سنی از تو گذشته، ذهن تو آمادگی لازم را ندارد. چطور می خواهی درس بخوانی و چیزی یاد بگیری؟ گمان نمی كنم بتوانی حتی یك جمله را از بر كنی. با این حال عیبی ندارد، من جمله ای می گویم و تو آن را از بر كن تا ببینم می توانی یا نه. بگو شیخ می گوید پوست سگ پاك نمی شود، مگر به وسیله دباغی كردن. البته اول خوب تمرین كن و بعد پیش من بیا و همین جمله را بگو. »

مرد قفل ساز به خانه رفت و هزار بار آن جمله را پیش خود تمرین كرد. روز بعد آمد و گفت: « ای استاد، یاد گرفتم. » گفت:« بگو ». گفت: « سگ می گوید پوست شیخ پاك نمی شود مگر به وسیله دباغی. »

شاگردانی كه در حضور استاد نشسته بودند، شروع كردند به خندیدن. استاد ناراحت شد و گفت: « هیچ كس حق ندارد به این مرد بخندد. » آن وقت جمله ای دیگر به مرد قفل ساز گفت تا برود و آن را یاد بگیرد.

مرد قفل ساز دو سال زحمت كشید، اما چیزی از آن كلمه ها سر در نیاورد. سرانجام با نا امیدی از درس خواندن پشیمان شد و خواست كه دوباره به شغل قفل سازی مشغول شود. این بود كه از خانه بیرون آمد و به طرف كوهی رفت. هوا گرم بود. به دامنه كوه كه رسید، چشمه ای دید زلال. چشمه از بالا كوه را شكافته بود و قطره قطره بر روی سنگی می چكید. روی سنگ در جایی كه قطره ها می چكیدند كمی گود شده بود. مرد قفل ساز با خود گفت: « می دانم كه علم و سواد از این آب نرم تر نیست. دل من هم ازاین سنگ سخت تر نیست.

این قطره های آب با تكرار و پشتكار، بر دل سنگ اثر گذاشته اند و آن را سوراخ كرده اند. پس علم و دانش هم باید در من اثر كند و چیزی یاد بگیرم. » با این فكر، دوباره به خانه برگشت و با پشتكار بیشتری شروع كرد به یادگرفتن كلمه ها.

بعد ازسی سال كه درس خواند، به مقام استادی رسید و توانست به دیگران هم علم و دانش بیاموزد. مرد قفل ساز، به خاطر پشتكاری كه داشت، سرانجام به آرزوی خود رسید و موفق شد.

سخن های ارزشمند

پادشاهی، پسری بسیار باهوش و دانا داشت. پادشاه، پسرش را مثل چشم های خودش دوست داشت و همیشه آرزویش این بود كه پسرش جانشین او شود. عاقبت مرگ به سراغ پادشاه آمد و بعد از اینكه پادشاهی را به پسرش سپرد، از دنیا رفت. بعد از مرگ پادشاه دشمنان فراوانی از گوشه و كنار كشور پیدا شدند. آنها سعی می كردند كه پادشاه جدید را از تخت پایین بیاورند. شاهزاده بسیار دلتنگ شد، چون اهل جنگ نبود و می دانست كه نمی تواند با آنها مبارزه كند. این بود كه روزی، مقداری طلا و جواهر گرانبها از خزانه برداشت و با چند نفر از یاران خود، فرار كرد. لباس پادشاهی را در آورد و لباس بازرگانان را پوشید. رفت و رفت تا به شهری رسید. تصمیم گرفت چند روزی در آن شهر استراحت كند. روزی با یكی از همراهان خود، در شهر می گشت و بازارها را تماشا می كرد كه ناگهان به دكانی رسید. مردی در آن دكان نشسته بود و بساط تر و تمیزی پهن كرده بود. كتاب های زیادی در كنار هم چیده بود و آنها را می فروخت. شاهزاده سلام كرد و جواب گرمی شنید. كمی آنجا نشست و پرسید: « تو اینجا چه كار می كنی؟ » مرد گفت: سخن های حكمت آمیز می فروشم. شاهزاده تعجب كرد و گفت: « جنس ارزشمندی داری، اما در این دوره و زمانه كسی خریدار آن نیست. » مرد گفت: « در این دنیا آدم زیاد است. هركس خوش شانس باشد، جنس من به دستش خواهد رسید و به هر قیمتی كه بفروشم، خواهد خرید. » شاهزاده هزار دینار داد و گفت: « یكی از آن سخن هایی را كه می گویی، به من بفروش.» مرد، پول ها را گرفت و گفت:« هیچ وقت در میان دره ها نخواب، سعی كن همیشه روی بلندی ها باشی. » شاهزاده گفت: « سخنی دیگر هم می خواهم. » مرد گفت: « برای سخن اول پول دادی اگر دومی را می خواهی باید پولش را بدهی. » شاهزاده گفت:« سخن تو خیلی ساده بود، اما قبول دارم. امیدوارم كه دومی بهتر از اولی باشد. » شاهزاده هزار دینار دیگر داد و شنید: «هیچ وقت در امانت خیانت نكن. » شاهزاده گفت: « سومی را هم بگو. » مرد گفت: « پول بده تا بگویم. » شاهزاده گفت: « این هم هزار دینار دیگر. » مرد گفت: « هیچ وقت روز خوب و شاد خود را با روز بد عوض نكن. » شاهزاده از پیش آن مرد برخاست و با خود گفت: « این حرف ها به چه درد من خواهد خورد؟ » در همین فكرها بود كه متوجه شد همراهانش رفته اند. به دنبال آنها رفت و دید كه در دره ای چادر زده اند. با خود گفت: « هزار دینار داده ام كه هیچ وقت میان دره ها نخوابم. این حرف نباید بیهوده باشد. » با این فكر، رفت و روی تپه ای چادر زد. بعضی از همراهان او تنبلی كردند و پیش او نیامدند. نیمه های شب بود كه باران شدیدی، شروع به باریدن كرد و سیل بزرگی در میان دره به راه افتاد. سیل همه آنهایی را كه در دره خوابیده بودند، با تمام اسبها و وسایلشان از جا كَند و با خود بُرد. شاهزاده و چند نفری كه همراه او بودند، بر روی آن تپه از گزند سیل در امان ماندند و نجات پیدا كردند. شاهزاده با خود گفت: « خوب شد. نصیحت اول آن مرد به هزار دینار می ارزید. » شاهزاده و همراهانش به سفر ادامه دادند و پس از چند روز به شهری رسیدند. شاهزاده رفت كه خانه ای پیدا كند، تا خود و دوستانش در آن استراحت كنند. در شهر می گشت كه شنید جارچی ها فریاد می كشند: « مردم، كنار بروید. امیر شهر می خواهد بگذرد. » شاهزاده در كناری ایستاد و از لابه لای جمعیت دید كه امیر شهر همان كسی است كه پدرش حكومت شهر را به او سپرده است. امیر هم با دقت به او نگاه كرد و شاهزاده را شناخت. او وقتی كه به قصر خود رسید، كسی را فرستاد تا شاهزاده را بیاورند. وقتی كه شاهزاده به قصر رسید امیر جلوی پای او بلند شد و با احترامی تمام گفت: « این شهر برای شما است. خواهش می كنم تاج پادشاهی را بر سر خود بگذارید و بر این تخت بنشینید. مرا هم به عنوان خدمتگزار خود قبول بفرمایید. » شاهزاده گفت: « من از پادشاهی و فرمانروایی دل كنده ام و دوست دارم مثل مردم عادی زندگی كنم. » امیر شهر گفت: « پس قبول كنید كه به دستور شما این شهر را اداره كنم. » شاهزاده قبول كرد و در آن شهر ماند و حكومت آن شهر زیر نظر او بود. روزی برای امیر، سفری پیش آمد و به شاهزاده گفت: « خانه و زندگی ام را به دست شما می سپارم. خوب از آنها نگه داری كنید تا از سفر برگردم. » شاهزاده پذیرفت و با جان و دل از زندگی امیر شهر مراقبت كرد. روزی در كنار قصر نشسته بود كه دختر امیر روی بام آمد و هنگامی كه او را دید یك دل نه صد دل عاشق او شد. بعد، چند نامه برای او فرستاد: « میل دارم همسر تو شوم. با من ازدواج كن. » شاهزاده نامه ها را می خواند و وسوسه می شد كه این كار را بكند، اما به خودش می گفت : « من هزار دینار داده ام كه در امانت خیانت نكنم . » و چون دختر امیر، امانت بود، به حرف ها و خواهش او اعتنایی نكرد. دختر امیر كه از رسیدن به شاهزاده نا امید شده بود در نامه ای دیگر او را تهدید كرد و نوشت: « اگر با من ازدوج نكنی، سرت را از دست خواهی داد. من هر كاری از دستم برآید برای نابودی تو انجام خواهم داد. » شاهزاده باز هم به نامه او توجهی نكرد. وقتی كه امیر شهر برگشت،‏ دخترش به او گفت: « تو، ما و زندگی ات را به دست آدمی خیانتكار سپردی و رفتی. این مرد چندین بار به من نامه نوشت و تقاضی ازدواج كرد، ولی من قبول نكردم. او می گفت اگر با من ازدواج نكنی پدرت را خواهم كشت !» و آن قدر گفت و گفت كه آتش خشم امیر شعله ور شد. امیر، برای یكی از نگهبانان قصر نامه ای نوشت و آن را مُهر كرد و به دست شاهزاده داد تا آن را به دست نگهبان برساند. او به شاهزاده گفت: ‌« باید این نامه را خودت تنهایی ببری !» شاهزاده نامه را گرفت و به طرف قلعه رفت تا نگهبان را پیدا كند. در میان راه، چند نفر از دوستان خودش را دید كه سرگرم بازی و تفریح بودند. آنها وقتی كه شاهزاده را دیدند ‏گفتند: « بیا و با ما خوش باش. » شاهزاده گفت: « امیر كار مهمی به من سپرده است. او نامه ای داده كه باید آن را برای فلان نگهبان ببرم. » مرد كچلی آنجا بود كه نامه های دختر امیر را به دست شاهزاده می رساند او گفت: « اگر اجازه بدهید، خودم با احتیاط نامه را می برم و جوابش را می آورم. » شاهزاده با خود فكر كرد كه: « هزار دینار داده ام تا روز خوب و شاد خودم را با بد عوض نكنم. حالا كه همه خوش می گذرانند، بهتر است كه من هم با آنها باشم. » این بود كه نامه را به كچل داد تا آن را ببرد. كچل رفت و نامه را به دست نگهبان داد. نگهبان نامه را باز كرد و دید كه در آن نوشته اند: « سرِ آورنده ی نامه را از تنش جدا كن و برای من بفرست. امضا امیر شهر ». نگهبان بی معطلی شمشیرش را كشید و سر كچل را از تن جدا كرد و برای امیر فرستاد. امیر وقتی كه سر كچل را به جای سر شاهزاده دید، خیلی تعجب كرد و با خود گفت: « شاید در این كار رازی از رازهای خداوند باشد. » بعد، شاهزاده را صدا زد و از او پرسید: «راستش را بگو ! وقتی من به سفر رفتم تو چه می كردی و چه می گفتی؟ » شاهزاده كه منظور امیر را فهمیده بود، گفت: « قسم می خورم كه بی گناهم. » و برای اثبات حرف خود، نامه های دختر را به دست امیر داده و گفت: « این نامه ها را همان كچل به دست من می رسانید. گویا عاقبت به سزای كار خود رسید. » امیر، او را بخشید و از اینكه درباره اش فكرهای بدی كرده بود معذرت خواست. به این ترتیب، شاهزاده از مرگ نجات پیدا كرد و معلوم شد كه هر كدام از آن سخن های ارزشمند، بسیار بیشتر از پولی كه بابت آنها پرداخته بود، ارزش داشت.

سه شنبه 13/10/1390 - 20:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته