• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 14221
تعداد نظرات : 3204
زمان آخرین مطلب : 3703روز قبل
داستان و حکایت

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

شنبه 17/4/1391 - 12:51
داستان و حکایت
پدر روستایی و پسرش
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا
شنبه 17/4/1391 - 12:47
داستان و حکایت
همه به دنبال یک لقمه نان


پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ...


راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت:
"این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه"
بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد:
" اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم می ذارن مسافر ببرم؛
وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن!"

..

شش؛ پنج؛ چهار ...

دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد:
"سارا! بیا داره سبز می شه!"

سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت:"
این چراغ چقدر زود سبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه!"
دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند...
راننده ی مبهوت شروع به حرکت کرد.


و همه به دنبال یک لقمه نان.
شنبه 17/4/1391 - 12:45
تبریک و تسلیت
ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּּּּּ ּ ּ ּ ּ \____________________
ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּ ּ ּ ּ ּ ּ \¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯ֹֹ\
ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּּ۞۞,ּּּ ּ ּ ּ\ یا خامنه ای
ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּּ ּ ּּ۞۞ـּ ּ ּ ּ\__________________̲̲/_̲
ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ\¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯
ּ ּ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ\
ּ ـ۞۞ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ּ ـ۞۞ּ ּ \ּ ּ ּ ּ ּּ ּ ּ ּ ۞۞
ּ ۞۞ـּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ـ۞۞ּּ ּ \ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞
ּ ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
ּ ּ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
ֹֹֹֹ¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯ ¯¯¯¯¯¯¯¯¯\¯¯¯¯¯¯¯¯
شنبه 17/4/1391 - 7:0
شهدا و دفاع مقدس

چهل سانتی

 

مسئول اعزام به قد و بالاش نگاه کرد

ازش پرسید: دانش آموزی؟

جواب داد: بله

بهش گفت: می خواهی از درس خوندن فرار کنی؟

ناراحت شد

ساکش رو باز کرد

کتاباش رو ریخت روی میز و گفت:

نخیر! اونجا هم درس می خونم

بعد کارنامه اش رو نشون داد

پر بود از نمرات خوب

 

... از دوره ی مدرسه کریم چهل سانتی صداش می کردند

از بس قد و قواره اش کوچیک بود

وقتی خمپاره اومد و تکه تکه اش کرد

واقعا چهل سانت بیشتر نمیشد...

 

منبع: مجموعه خاکریز ۸



شنبه 17/4/1391 - 6:36
شهدا و دفاع مقدس

پیکر شهید

 

داشتیم با بچه های تفحص توی منطقه کار می کردیم

بیل مکانیکی رو یه مقدار از جاده خارج کردیم تا برا جستجو بریم اون طرفتر

اما یه دفعه دستگاه خاموش شد

هر کاری کردیم ، راه نیفتاد

گفتم حتماً گازوییل تموم کرده

رفتیم که از مقر گازوییل بیاریم

راننده که تنهایی مونده بود کنار دستگاه ، شروع می کنه به استارت زدن

بعد از چند استارت روشن میشه

تصمیم می گیره تا اومدن بچه ها همون جایی که دستگاه خاموش شده رو بگرده

می گفت به محض زدن اولین بیل به زمین ، پیکر یه شهید پیدا شد

اونجا بود که حکمت خاموش شدن بیل مکانیکی رو فهمیدم...

 

منبع: کتاب تفحص ، صفحه ۷۹

شنبه 17/4/1391 - 6:32
آموزش و تحقيقات
دانشمندان ژاپنی می گویند کبد اولیه انسانی و همچنین مراحل مقدماتی کره چشم انسان را در آزمایشگاه با استفاده از سلول های بنیادی ساخته اند. به گفته این پژوهشگران این پیشرفت علمی می تواند آغازی برای تولید اعضای یدکی بدن انسان در آینده باشد.

 

در دانشگاه شهر یوکوهاما گروهی از محققان به سرپرستی "تامانوری ناکه به" استاد زیست شناس سلول های بنیادی فقط با استفاده از سه نوع سلول، موفق به رشد یک کبد کوچک انسانی در مراحل اولیه شدند. محققان این پروژه می گویند نتایج این مطالعات پس از یک سال تحقیق و انجام صدها آزمایش به دست آمده است. نتایج این تحقیقات درنشریه نیچر منتشر شده است.

این تیم، نخست سلول های پوستی دست ورزی شده انسان موسوم به سلول های بنیادی القایی را بر روی ظروف رشد ویژه ای در یک حمام شیمیایی خاص قرار دادند. پس از 9 روز این سلول ها به سلول های هپاتوسیت یا همان سلول های کبدی تبدیل شدند. در این مرحله محققان سلولهای به دست آمده از بند ناف دارای توانایی تبدیل شدن به رگهای خونی و همچنین و سلول های به دست آمده از مغز استخوان که می توانند به استخوان، مفصل یا چربی متمایز شوند را به ظرف اضافه کردند.

دو روز بعد سلول هایی که خود به خود سازمان یافته بودند، یک جوانه کبدی سه بعدی با اندازه پنج میلی متر شکل دادند که عملکردهای کبد ابتدایی را دارد.

زمانی که محققان این جوانه کبدی را به بدن موش وارد کردند، مشاهده کردند رگهای خونی این عضو کوچک به درستی کار می کند و به طور موفقی مانند کبد واقعی انسان، برخی داروها را سوخت و ساز می کنند. این در حالی است که کبد موش معمولا قادر به سوخت و ساز چنین موادی نیست.

"تا که به" افزود: نسخه بسیار پیشرفته تر این کبد می تواند در نهایت برای جایگزینی بلند مدت این عضو در بدن انسان و همچنین به عنوان گرافت کوتاه مدت برای بیمارانی که کبدشان دچار آسیب دیدگی شده است، استفاده شود. در عین حال، گروه دیگری از محققان ژاپنی با استفاده از سلول های بنیادی به پیشرفت علمی دیگری دست یافتند.

"یوشی کی ساسای" و همکارانش در مرکز تحقیقات زیستی RIKEN در شهر کوبه، می گویند: با سلول های بنیادی القایی انسان موسوم به سلول های زمینه ساز شبکیه موفق به تولید جزء اصلی چشم انسان یا همان کره چشم شده اند.

آنها در این طرح در یک ظرف مخصوص، سلول ها را به گونه ای قرار دادند که به طور خود به خود برآمده شده و حالت حباب مانندی موسوم به کیسه چشمی به خود گرفتند. این سلول ها بر روی خود به گونه ای چین می خورند که یک کیسه نیم میلی متری شکل دهند. سلول های شبکیه بر روی این کیسه که همان کره چشم است قرار می گیرند.

نکته جالب اینجاست که این فرایند بدون هیچگونه دخالت خارجی محققان، به درستی روی می دهد.

اوستین اسمیت مدیر مرکز تحقیقات سلول های بنیادی در دانشگاه کمبریج می گوید در حقیقت دانشمندان کاملا نمی دانستند چگونه کره چشم ایجاد می شود تا اینکه ساسای و تیمش در مطالعات آزمایشگاهی خود این روند را مشاهده کردند. این پیشرفت امید بخش احیای بینایی در انسانهایی است که دید خود را از دست داده اند. ماسایو تاکاهاشی چشم پزشک تیم ساسای در حال حاضر، انتقال صفحات شبکیه تولید شده از کره چشم آزمایشگاهی به چشم موش های نابینا را آغاز کرده است. آنها امیدوارند بتوانند دید این موش ها را احیا کنند. وی قصد دارد همین آزمایش را تا پایان سال جاری بر روی میمون ها انجام دهد.

نتایج هر دوی این تحقیقات در نشست سالانه انجمن تحقیقات سلول های بنیادی در یوکوهاما ارائه شده است.
پنج شنبه 8/4/1391 - 12:8
شهدا و دفاع مقدس

نامه ی شهید به دخترش

 

سلام دوستان

داشتم خاطرات شهدا رو مرور می کردم که چشم افتاد به نامه یه شهید

چند خط بیشتر نبود

ظاهراً خطاب به دخترش نوشته ، فاطمه کوچولوی نازنینش

از حرفاش معلومه زهراش هم هنوز به دنیا نیومده

بهتره به جای توضیح ، متن نامه که دو سه خط بیشتر نیست رو براتون بذارم:

 

دخترم! فاطمه جان!

من صدای بابا بابا گفتن تو رو شنیدم

آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم

اما نشد

وعده ی دیدار ما در بهشت

انشاءالله اونجا شما رو می بینم و صدای گرمتون رو می شنوم...

 

خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر

منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

 

نمی خواهم خیلی براتون بنویسم

فقط یه جمله:

اونا از لذت های حلال و حق مسلمشون گذشتند ، واسه خاطر ما

اونوقت ما حاضر نیستیم به تلافی این همه ایثار ، حداقل از لذتهای حرام خودمون بگذریم...


پنج شنبه 8/4/1391 - 12:2
شهدا و دفاع مقدس

بیت المال


آخرین نفری که از عملیات بر می گشت ، خودش بود

یه کلاه جنگی می ذاشت سرش

یه روز کلاه از سرش افتاد و پرت شد ته درّه

حالا از اون طرف دموکرات ها هم به شدت آتیش می ریختند سرمون

تو این شرایط رفت و کلاه رو از ته درّه آورد

گفتم: اگه شهید می شدی...؟

گفت: این کلاه بیت المال بود ، باید می آوردمش


خاطره ای از زندگی سردار مفقودالاثر حاج احمد متوسلیان

پنج شنبه 8/4/1391 - 11:55
شعر و قطعات ادبی
شعر زیبا


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

تا كی غم این خورم كه دارم یا نه


وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پركن دل زمحبت كه معلومم نیست

كاین دم كه فرو برم برآرم یا نه

 

 


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید


يکشنبه 4/4/1391 - 22:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته