چندی قبل به دلیل كاری كه ناگهان برایم پیش آمد، ناچار شدم چند
روزی به سفر بروم. از اینكه مجبور بودم همسر و فرزندانم را تنها بگذارم خیلی
ناراحت بودم ولی ناگزیر بودم. بالاخره به این سفر تحمیلی رفتم اما به عنوان یك مادر
همه فكرم در خانه جا ماند؛ اینكه آنها چه چیزی میخورند، با لباسها و ظرفهای
كثیف چه میكنند، چه كسی بچهها را برای رفتن به مدرسه آماده میكند و....
با تمام این فكر و خیالها، كارهایم را
انجام دادم و بعد از 5 روز به خانه برگشتم. منتظر بودم خانهای شلوغ و به هم ریخته
ببینم و بچههایی كه كارها و درسهایشان مانده و كلی كار كه باید با سرعت انجامشان
دهم؛ اما برخلاف تصورم وقتی وارد خانه شدم، صدای خنده و بازی آنها نشان میداد همه
چیز روبراه است و هیچكس از نبودن من ناراحت نیست.
جلوتر رفتم؛ وقتی بچهها مرا دیدند،
قیافهشان تغییر كرد؛ اخم كردند و با ترس سرجای خودشان نشستند. به همسرم نگاه كردم
كه یك سیب و پرتقال در دستش گرفته بود و به جای توپ با آنها بازی میكرد. ناخودآگاه
اخم كردم و فریاد زدم. عصبانی بودم و از اینكه میدیدم آنها داخل خانه با سیب و
پرتقال مشغول بازی هستند، گریهام گرفت و با عصبانیت فریاد زدم: «كارهای من برای
شما مهم نیست. به جای اینكه برای من دلتنگی كنید، فقط به فكر مسخرهبازیهای
خودتان هستید. خسته شدم، از دست همه شما خسته شدم.»
نمیدانستم باید چه كار كنم. رو به
همسرم گفتم: «تو هم مثل بچهها هستی، انگار بزرگ شدن را یاد نگرفتهای.»
بعد هم با سرعت به اتاقم رفتم و در را
محكم پشت سرم بستم. صدایی از پایین نمیآمد. همه ساكت شده بودند و خندههایشان قطع
شده بود.
چند روز گذشت ولی همسرم همچنان از دست
من ناراحت بود. من هم كه فكر میكردم او بیخود ناراحت شده و حق این كار را ندارد،
سر میز شام با لبخندی تمسخرآمیز گفتم: «چقدر بچهبازی درمیاری. تمومش كن این
لوسبازیها رو.»
بر خلاف گذشته، ایندفعه او آرام
ننشست. از پشت میز بلند شد و با عصبانیت گفت: «اشكال ندارد، فكر كن من بچهام و
لوس؛ اما با حرفهایم كسی رو اذیت نمیكنم.»
این اولین بار بود كه چنین حرفی از او
میشنیدم. به فكر فرو رفتم و با خودم گفتم او واقعاً از حرفهای من ناراحت شده است؟
هنوز نمیتوانستم دلیل ناراحتی او را
بفهمم اما وقتی از بچهها پرسیدم، متوجه شدم آنها هم چنین حسی دارند. چند روزی به
رفتارم با بقیه دقیق شدم و تازه فهمیدم همه از حرفهای من یا بهتر است بگویم گوشه
كنایههایم ناراحت میشوند و به همین دلیل دوست ندارند زیاد با من صحبت كنند.
با اینكه فهمیدن این موضوع خیلی
ناراحتكننده بود اما حداقل میتوانست شروع خوبی برای تغییر شرایط باشد. برای همین
از آن پس تصمیم گرفتم قبل از اینكه كلمهای را بر زبان بیاورم، آن را با بهترین
كلمه هممعنیاش جایگزین كنم.
اوایل بسیار سخت بود ولی بالاخره موفق
شدم بیشتر و بیشتر از كلمات مثبت و همراه با احترام استفاده كنم. البته این تغییر
فقط به نفع همسر و فرزندانم نبود چون نه تنها همه اطرافیانم از این تفاوت ابراز
رضایت و خشنودی میكردند بلكه خودم هم خیلی خوشحال بودم. زندگیام تغییر كرده بود؛
آرامشی را كه در خانه برقرار شده بود هیچ وقت تجربه نكرده بودم.
حالا با اطمینان میگویم زندگی من روزی
تغییر كرد كه كلماتم را تغییر دادم و انسانی خوشزبانتر شدم.
مترجم: زهره شعاع
motivateus.com