• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 14221
تعداد نظرات : 3204
زمان آخرین مطلب : 3701روز قبل
مهدویت
دوست دارم مهدی شوم

 

يکشنبه 18/4/1391 - 3:54
داستان و حکایت

نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست،

 

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور

می‌كرد.چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او

کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ

آوردند. كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه

بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم

كریم و خدا هم كریم. آن كریم به توچقدر داده است

و به من چی داده؟ كریم خان در حال كشیدن قلیان

بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان،

مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار

برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز

كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته وتحفه برای

خان ببرد. پس جیب درویش پراز سكه كرد و قلیان

نزد كریم خان برد... روزگاری سپری شد. درویش

جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد

و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت:

نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا

پر از پول كرد وقلیان توهم سر جایش هست !!!

 

سخن روز : اگر کسی ترا آنطور که میخواهی

دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با

تمام وجودش دوست ندارد...

يکشنبه 18/4/1391 - 3:44
داستان و حکایت

جواب دندان شکن

 

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که

ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به

فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . بعد از مدتی

که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی

کلاهش را ازسرش برداشت و…محترمانه معذرت

خواهی کرد ودرپایان گفت:مادمازل من لئون تولستوی

هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی

کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی

نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق

معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

يکشنبه 18/4/1391 - 3:38
داستان و حکایت

 

خرید طوطی

 

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت ودرخواست

یک طوطی کرد.صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش

چهره اشاره کرد وگفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار

است. مشتری:چرا این طوطی اینقدر گران است؟صاحب

فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و

فنی را دارد.مشتری:قیمت طوطی وسطی چقدراست؟

‌صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است.

برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که

در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام

مشتری ازطوطی سوم پرسید وصاحب فروشگاه

گفت: ۴۰۰۰ دلار. مشتری: این طوطی چه کاری

می تواند انجام دهد؟صاحب فروشگاه جواب داد:‌

صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم

ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.

يکشنبه 18/4/1391 - 3:37
داستان و حکایت

 

ما چقدر فقیر هستیم

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به

یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در

آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو،

یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی

مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر،

مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان

چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید:

آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله

پدر! وپدر پرسید:چه چیزی ازاین سفریاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که

ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما

در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای

دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای

تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما

به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها

بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد

بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر،

تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

 

يکشنبه 18/4/1391 - 3:35
داستان و حکایت

گاهی باید نشنید

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو

تا ازآنها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها

درکنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر

عمیق است به دوقورباغه دیگر گفتند: که دیگرچاره ای

نیست شما به زودی خواهید مرددو قورباغه این حرفها

را نشنیده گرفتند وبا تمام توانشان کوشیدند که ازگودال

بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند:

که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال

خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی

از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها

شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل

گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام

توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.

هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش

بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه

بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.

بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای

ما را نمی شنیدی؟معلوم شد که قورباغه ناشنواست.

درواقع اودرتمام مدت فکرمی کرد که دیگران او

را تشویق می کنند.

 

يکشنبه 18/4/1391 - 3:34
داستان و حکایت

 

باد و خورشید

روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند

وهرکدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد .

باد به خورشید می گفت : من ازتوقوی ترم خورشید

هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم

امتحان کنیم .خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی درحال

عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم

کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس

شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت

به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید

ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش

را بست وبا دودستش محکم آن را چسبید. باد هرچه

کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی

تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی

بود ،هرچه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که

تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم

وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر

سرمرد بارید واورا گرم کرد .مرد که تا چند لحظه

قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که

هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست .

دید ازآن باد خبری نیست ،احساس آرامش وامنیت

کرد . با تلاش مداوم و پرمهرخورشید او نیزگرم

شد و دید که دیگرنیازی به اینکه کت را به تن داشته

باشد نیست .بلکه به تن داشتن آن باعث آزارواذیت

او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و

به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و

فهمید که خورشید پرمهرومحبت که پرتوهای خویش

را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور

می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تراست

 

يکشنبه 18/4/1391 - 3:32
داستان و حکایت

قصه مادرمنکر فرزند

درزمان خلافت عمر،جوانى به نزد اوآمد واز

مادرش شکایت کرد وناله سرمى داد که :خدایا!

بین من و مادرم حکم کن . عمر از او پرسید:

- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او

شکایت مى کنى ؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه

مرا در شکم خود پرورده ودوسال تمام نیزشیر

داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را

تشخیص مى دهم ،مرا طرد کرده ومى گوید: تو

فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من ومن

فرزند او هستم . عمر دستور داد زن را بیاورند.

زن که فهمید علت اظهارش چیست ،به همراه چهار

برادرش ونیزچهل شاهد درمحکمه حاضر شد. عمر

از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید. جوان

گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این

زن مادرمن است .عمر به زن گفت : شما درجواب

چه مى گویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم

وبه پیغمبرسوگند یاد مى کنم که این پسررا نمى شناسم .

اوبا چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و

خویشاوندانم بى آبروسازد.من زنى ازخاندان قریشم

وتا بحال شوهر نکرده ام وهنوز باکره ام .درچنین

حالتى چگونه ممکن است اوفرزند من باشد؟عمر

پرسید: آیا شاهد دارى ؟ زن پاسخ داد: اینها همه

گواهان وشهود من هستند.آن چهل نفرشهادت دادند

که پسردروغ مى گوید ونیزگواهى دادند که این

زن شوهرنکرده وهنوزهم باکره است.عمردستور

داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق

شود.اگرگواهان راست گفته باشند، پسربه عنوان

مفترى مجازات گردد. ماموران در حالى که پسر

را به سوى زندان مى بردند،با حضرت على علیه السلام

برخورد نمودند، پسرفریاد زد: یا على ! به دادم برس .

زیرا به من ظلم شده وشرح حال خود را بیان کرد.

حضرت فرمود:اورا نزدعمربرگردانید.چون بازگردانده

شد،عمرگفت : من دستورزندان داده بودم . براى چه

او را آوردید؟ گفتند: على علیه السلام دستور داد

برگردانید وما ازشما مکررشنیده ایم که با دستور

على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید. در

این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد ودستور

داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند.

آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان

کن .جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

على علیه السلام روبه عمر کرد وگفت :آیا مایلى

من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟ عمر گفت :

سبحان الله !چگونه مایل نباشم وحال آنکه ازرسول

خدا صلى الله علیه وآله شنیده ام که فرمود: على

بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است .

حضرت به زن فرمود:درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟

گفت : بلى ! چهل شاهد دارم که همگى حاضرند.

دراین وقت شاهدان جلوآمدند ومانند دفعه پیش گواهى

دادند. على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند

حکم مى کنم همان حکمى که رسول خدا صلى الله

علیه وآله به من آموخته است . سپس به زن فرمود:

آیا درکارهاى خود سرپرست وصاحب اختیاردارى ؟

زن پاسخ داد: بلى !این چهار نفربرادران من هستند

ودرمورد من اختیاردارند. آن گاه حضرت به برادران

زن فرمود:آیا درباره خود به من اجازه واختیارمى دهید؟

گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود:به شهادت خداى بزرگ وشهادت تمامى

مردم که دراین وقت درمجلس حاضرند این زن را به

عقد ازدواج این پسردرآوردم و به مهریه چهارصد

درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به

قنبرفرمود:سریعا چهارصد درهم حاضر کن .قنبر

چهارصد درهم آورد وحضرت تمام پولها را در

دست جوان ریخت و فرمود: این پولها را بگیر

ودردامن زنت بریزودست اورا بگیر و ببرو دیگر

نزد ما برنگرد مگر آنکه آثارعروسى درتوباشد،

یعنى غسل کرده برگردى ! پسرازجاى خود حرکت

کرد وپولها را دردامن زن ریخت و گفت : برخیز!

برویم . در این هنگام زن فریاد زد: النار! النار! اى

پسرعموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم

قرار بدهى؟! به خدا قسم ! این جوان فرزند من

است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که

پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از

اوآورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:

فرزند بودن اورا انکار کن ومن هم طبق دستور

برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون

اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم

ازمهروعلاقه اولبریز است ...مادر دست پسر

را گرفت و از محکمه بیرون رفتند...

 

سخن روز:تمام محبتت را به پای دوستت بریز

نه تمام اعتمادت را (امام علی علیه السلام)

يکشنبه 18/4/1391 - 3:28
داستان و حکایت

شخصی که به خدا نامه نوشت و خدا جوابش را داد

 

یک ماجرای واقعی درباره شخصی که به خدا

نامه نوشت و خدا جوابش را داد!!+متن نامه

یک ماجرای واقعی درباره شخصی که به خدا نامه نوشت و خدا جوابش را داد!!+متن نامه
آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.

الف:این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام
نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه
طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن
طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها
می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت
و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای
خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش
می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی
او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان
"نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد
که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی
خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد امام در بازار تهران
(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در
یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما
خدا پیداش میکنه!او نامه را پنجشنبه در مسجد
می ذاره.صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها
می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد
می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به
وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی
پای ناصرالدین شاه می اندازه.ناصرالدین شاه
نامه را می خواند ودستورمی دهد که کاروان
به کاخ برگردد.اویک پیک به مدرسه ی
مروی می فرستد، ونظرعلی را به کاخ فرا
می خواند.وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و
می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته
بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما
باید انجامش دهیم ودستورمی دهد همه ی
خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!
يکشنبه 18/4/1391 - 3:27
شهدا و دفاع مقدس
آهنگران را از ارتفاع 20 متری «پل دز» هل داد!

test

لبخند خاکی/
نویسنده: غلامعلی نسائی
در یک نگاه، حس می کنی، جانشین لشکر خوبان است، متوسط قامت و دلنواز، انگار تازه از بهشت بر آمده باشد، لبخندی می زند شیرین، تو احساس می کنی دارد می گوید: می بینی من چقدر خوب هستم، چه لبخند قشنگی دارم! «کامران قهرمان دوست» ساروی، سبزه روی، خمپاره خنده لشکر 25 کربلا، گردان مسلم ابن عقیل، گروهان سلمان به فرماندهی «شهید سید مجتبی علمدار»

قهرمان یک روزه سرد زمستانی، دلش هوای، هوا خوری کرد!

صدایم زد، علی رضا علی پور با من میای برویم دزفول؟

گفتم برویم، با قهرمان جائی رفتن، مثل این است که یک کوله پشتی، خمپاره ماسوره کشیده ی، عمل نکرده را کول کرده باشی. دست قهرمان را گرفتم و رفتیم.

هنوز هوای آنچنانی نخورده بودیم، گشتی نزده بودیم که ناگهان خودمان را روی «پل دز» دیدیم.

پل قدیم دزفول، رودخانه ائی که از آب کرخه سرچشمه می گیرد، آب آن رونده و یخچالی است.

ایستاده بودیم به تماشا و هواخوری که از بداقبالی من، زد و آهنگران از راه رسید.

آهنگران، چاشنی اشک و مانور گریه، آهنگ شورانگیز شب عملیات.

دل تو دلم نبود، چند تا محافظ هم داشت، یک محافظ با یک کلاشینکف، کامران ما، این خمپاره خنده گردان مسلم رفت توی حس و گفت: علیرضا آهنگران، اخم کردم و بعد آرتیستی، خط گرو نشانش دادم.

گفتم: آهای!

آهنگران لحظه به لحظه داشت نزدیک تر می شد، کامران از لبه پل خودش را کشید وسط تر پل، جوری که آهنگران از لبه پل رد بشود.

نگاهی به عمق رودخانه کردم، فاصله لبه پل با آب، سرگیجه گرفتم، شاید حدود بیست متری می شد، هیچ وقت ندیده بودم کسی جرات کند که از این ارتفاع شیرجه بزند پائین، آب رونده است و یخچالی؛ فکرش هم وحشتناک، شیرجه از روی آن ارتفاع، یک دیوانگی محض محسوب می شود.

کامران،کلهم آدم ناگهانی بود! اصلا نمی شد فکرش را خواند، که در یک ثانیه دیگر، چه تصمیمی خواهد گرفت. نصف «لشکر25 کربلا» کامران را به خمپاره طنز می شناختند.

کسی نبود ترکش این خمپاره خنده را نوش جان نکرده باشد. از پیرمرد آشپزخانه گرفته تا دیده بان و راننده هلیکوپتر، امدادگر، فرمانده لشکر، یک آسمان طنز بود.

توی دلم خندیم و گفتم: عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با آهنگران.

به کامران گفتم: ببین پسر، محافظ داره ها، توی دست محافظ اش یک کلاشینکف است، نمی بینی چطور تریپ محافظتی زده، این شهید همت نیست که بدون محافظ باشه، فهمیدی؟

گفت: جان علی رضا، هلش می دهم توی رودخانه، تا یک یادگاری بمانه.

آهنگران رسید، با لبخند و یک لهجه خاص گفت: سلام و علیکم.

کامران دست برد روی شانه آهنگران، یک یاعلی گفت و یک «علیکم و السلام آهنگرانی» و ناگهان آهنگران را هل داد پائین پل...

فقط من شنیدم، آهنگران یک جیغی کشید و غیب شد.

بعد صدای رگبار کلاشینکف، محافظ آهنگران داشت فریاد می کشید، رگباری، هوائی شلیک می کرد.

من هاج و واج، محافظ آهنگران گیج و سرگردان، یک نگاهی به کامران، که با آن پای معروف اش داشت از معرکه خودساخته می گریخت، بعد یک نگاهی به آهنگران، که حالا دارد آن پائین توی رودخانه دست و پا می زند. به محافظ آهنگران گفتم: نزنی، شوخی کرد، رفیق من بود، ما از گردان مسلم، لشکر 25 کربلائیم. بنده خدا سرخ و کبود شده گفت: این چه شوخی بود، دیوانه ائید شما، بعد نگاهی به دوردست، کامران داشت می دوید. کلاشینکف را گرفت سمت کامران، یک تیر هوائی دیگر خالی کرد.

بچه ها رفته بودند داخل رودخانه و آهنگران را خیس و لرزان و ترسان، آب چکان بیرون کشیده بودند.
کامران آن دورترها ایستاده بود و می خندید.

آهنگران که سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد، دویدم به طرف کامران، یک سقلمه زدم و گفتم: مرد حسابی، این چه کاری بود تو کردی، دیوانه ائی، نزدیک بود، به جای هوا خوری، گلوله خوری نصیب ما بشود.

خندید و گفت: این آهنگران، شب حمله شیرمان می کند، شیرجه بزنیم جلوی تانک و گلوله، هلش دادم، شیرجه بزند توی رودخانه، براش یک یادگاری بمانه...

*بر اساس خاطرات رزمنده جانباز دلاور خط شکن گردان مسلم لشکر 25 کربلا
علیرضا علیپور یادگار گروهان سلمان به فرماندهی شهید آقا سید مجتبی علمدار



(قرارگاه فرهنگی پاتق شهداء گلستان)
*لشکر خط شکن 25 کربلا*
پایگاه دیاررنج
يکشنبه 18/4/1391 - 3:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته