• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 14221
تعداد نظرات : 3204
زمان آخرین مطلب : 3701روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

انحراف انقلاب

 

توی عملیات " مطلع الفجر" تیر خورد به سینه و گردنش

همون جا افتاد و به آسمون پر کشید

درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم

یه هفته بعد بچه ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن

به هر سختی بود برگردوندیم

 

... خیلی تعجب آور بود

هر جنازه ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می گیره و تغییر میکنه

اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود

خم شدم که صورتش رو ببوسم

خدا شاهده بوی عطر می داد

چه عطر خوشبویی بود

چه بوی گلی از پیکرش بلند میشد

دقت کردم دیدم بعد از یه هفته ، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه

انگار همین الان شهید شده باشه

تو وصیت نامه اش نوشته بود:

جنازه منو رو مین ها بندازین که منافقها فکر نکنن ما در راه خدا از جنازمون دریغ میکنیم

 

روایتی از زندگی شهید غلامعلی پیچک

منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه ۱ ، صفحه ۵۲

 

خدا رحمت کنه شهید پیچک رو

یه جمله معروف داره که میگه:

ما از نابودی انقلاب نمی ترسیم ، از این می ترسیم که انقلاب به انحراف برود

دوستان عزیز!

دغدغه شهید رو حس می کنین؟

فکر نمی کنین دست هایی داره تلاش می کنه که انقلاب رو به انحراف بکشونه؟

حجاب ، بی اخلاقی ، بی عفتی و ... توی جامعه اثرات یه تهاجم فرهنگی بزرگ نیست؟

فکر نمی کنین هدف از این تهاجم فرهنگی عظیم ، ایجاد انحراف توی انقلابه؟

به اندازه ی خودمون از انحراف انقلاب جلوگیری کنیم...همین!

در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است....

يکشنبه 18/4/1391 - 18:14
شعر و قطعات ادبی

مدتی است که نمی دانم از کی؟!....

"حالِ دلم" خوب است...خیلی خوب!!

اولین بار بود که اول عنوان انتخاب می کردم و بعد این نگاره های سپید را

رقم می زدم...

می خواهم مناسب احوال دل بنویسم ! درست به همان مناسبت....

دلت را به نگاره های احساسم بسپار...

تو هم بی شک تجربه کرده ای که گاهی تهِ تلخِ خیار شیرین است!!!

که گاهی خدا آسمان را برای تو نقاشی می کند که خورشید را

تو از خواب بیدار می کنی که گاهی....

حالم را با ذره ذره ی روحت مزه مزه کن!

شیرین است نه.....

اگر این شیرینی گه گاه نبود زندگی غبار لحظه های روتین میشد...

خدایا!

ممنون که این شیرینی ها متعلق به "گاهی" از لحظه های زندگیست...!

تقدیم به تو که نمیدانی من به این دنیا آمده ام تا تو را دوست بدارم!

رها

يکشنبه 18/4/1391 - 13:46
شعر و قطعات ادبی

کنار من باش لحظه ای...

فقط برای لحظه ای...

اسم آن لحظه را می گذارم همیشه!

نگاهم کن که من به ندیدن مبتلا شده ام و به "تو" دچار...

من به ندیدن لحظه های نبودنت وابسته ام و به "تو" دلبسته...

"تو" کسی نیستی..."تو" همه ای !...

کاش "من" هم کمی کسی بودم...

کاش هرگز نمی گفتیم : ای کاش...!

تقدیم به "تمام من"...!

رها

يکشنبه 18/4/1391 - 13:44
شعر و قطعات ادبی

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد...

مشترک مورد نظر در حال مکالمه می باشد...

بووووووووووووووووووووووووق...

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...

"ایشون وقت ندارن. شش ماهِ دیگه تشریف بیارید"...

"ایشون خیلی مشغله دارن در حال شکایت از مجلات زرد هستند"...

ایشون اصلا نمیتونن وقتشونو پای وب سایت هوا داراشون"تلف" کنن!!!"...

"ایشون خیلی درگیرن ایمیل عمومی ندارن"...

"برید عقب...سرشون شلوغه...امضا نمیدن...عکس نگیر آقااااااااااااااااا"...

و............................................

نگاه کن!...

به این تکه گلِ بی ارزش نگاه کن...

این همان موجودی ست که "تو" آفریدی...همان فرزند "آدم"...همان "انسان" سابق...

نگاه کن...تمام روزم را با این واژه ها درگیرم...

در حالی که..."تو"..."تو" که از همه والاتری...نه در حال مکالمه ای

نه سرت شلوغ است...نه وب سایت داری...نه ایمیل عمومی...!

"همیشه" هرجا و در هر لحظه ای حتی بدون شبکه ی پوشش جهانی

و جی پی آر اس در دسترسی...برای "من" وقت خالی داری...همیشه...!

کنار "تو" نه لازم است "کسی" باشم ونه صورتک به صورت داشته باشم...

کنار "تو"..."من" منم..."خود" خودم...

ارتباط با "تو"...داشتن "تو"...

در گرو چند رقم و یک آدرس اینترنتی نیست!

تنها کافیست:

آبی به دست و صورتم بزنم و عاشقانه رو به "تو"

دو دستم را به سوی آسمان اقامه کنم...!همین!!!

آب که نعمت همگانی توست و دست را هم به همه داده ای ...!

رها...

يکشنبه 18/4/1391 - 13:42
شعر و قطعات ادبی

صدای ساعت:

تیک تاک...تیک تاک...

اما...ساعت من تیک تاک...نمی کند.!؟

ساعت من -ساعت یادگار پدر بزرگ- تیک تیک می کند...!

صدای واقعی ساعت میدهد...صدای حقیقی گذر زمان!

ساعت من باتری نمی خورد...

با دست کوک می شود...

پس اگر دوره ی باتری ور افتاد !

ساعت من هنوز مُد روز است...!

رها

يکشنبه 18/4/1391 - 13:37
شعر و قطعات ادبی

از استاد اهل دلی پرسیدم،جمله ای به من یاد دهید که وقتی ناراحتیم

خوشحال شویم

و وقتی خوشحالیم ناراحت تا غرور شادی ما را نگیرد

 

مثل همیشه تبسمی کرد و آرام گفت

با خودت بگو : این نیز بگذرد

 

و من مدتهاست که در اوج سختی ها و مشقت ها و در اوج شادی و نشاط

خود زمزمه می کنم

این نیز بگذرد

 

!آخر مگر نه اینست که فاصله ما تا خدا به اندازه ی یک دست است؟

میگویی نه؟

دستت را ببر بالا،بالا و بالاتر

توانستی آسمان را لمس کنی؟

ابرها را

نه؟

اما من مطمئنم دستت را گرفت خدای آسمان

آری،وقتی دلت در آسمان باشد مهم نیست دستت به آسمان برسد یا نه

مهم نیست بتوانی ابرها را کنار بزنی یا نه

و مهم نیست خورشید را ببینی یا نه

مهم این است که دلت در آسمان است و دستت در دست خدا

اگر دیدی ابرهای زندگیت آنقدر زیاد شده اند که دیگر نمی توانی خورشید را

ببینی باز هم نگران نباش و با خودت بگو : این نیز بگذرد

 

به آنهایی فکر کن که تمام هم و غمشان این است که صبح تا شب کار کنند

تا شاید زنده بمانند

به آنهایی که بیماری لاعلاجی دارند و منتظر مرگ هستند

به آن دختر بچه ای که برای تهیه ی دوای مادر بیمارش گل می فروشد
و یا به آن دختر کبریت فروش

و باز هم می بینی که آنها هم از او می گویند.

آخر هر پرنده ای را که ببینی،می بینی در آسمانش ابری ست.

کوچک یا بزرگ مهم نیست

یاد آن جمله باش که می گفت

*مهم نیست قفل ها در دست کیست

مهم این است که همه کلید ها در دست خداست*

 


يکشنبه 18/4/1391 - 13:7
شعر و قطعات ادبی

چه زیباست بر سپید و سیاه روزگار لبخند زدن حتی
اگر پرهایت بسته باشد

طبیعت

به آسمان بنگر ٬قطره قطره لبخند حمایت می بارد٬
فاصله ی ما تا خدا فقط به اندازه ی باور یک لبخند است ...


يکشنبه 18/4/1391 - 13:2
لطیفه و پیامک
عشق خدا
ایمان دارم که قشنگترین عشق، نگاه مهربان خداوند به بندگانش است، پس من تو را به همان نگاه می سپارم و می دانم تا وقتی که پشتت به خدا گرم است تمام هراس های دنیا خنده دار است ...
يکشنبه 18/4/1391 - 12:59
شعر و قطعات ادبی

خدایا!

امروز كه پنجره ای برای تماشا

و حنجره ای برای صدازدن فرشتگان ندارم

امیدم به توست

پس بی آنكه

دفترهای دیروزم را ورق بزنی

دوستم داشته باش . . .

 


يکشنبه 18/4/1391 - 12:53
داستان و حکایت

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

مورچه رو به آسمان کرد و گفت:

خدایی را شکر می گویم که در راه عشق،

پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
يکشنبه 18/4/1391 - 12:51
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته