• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 12908
تعداد نظرات : 583
زمان آخرین مطلب : 4012روز قبل
خودرو

در مسابقه اتومبیلرانی مانع و مارپیچ که در رشت برگزار شد خانمها با هم به رقابت پرداختند.















سه شنبه 11/11/1390 - 17:50
سينمای ایران و جهان
پیمان معادی درباره نظر آنجلینا جولی درباره فیلم جدایی گفت: «جولی گفت وقتی بعد از خواباندن بچه ها با بِرد فیلم جدایی نادر از سیمین رو دیدیم در آخر برد بهم گفت، اگر روزی خواستیم جدا بشیم، نمی خواهم این جوری باشد. در آن لحظه دیدم مدت هاست به بِرد نگفتم دوستت دارم.»
سه شنبه 11/11/1390 - 17:49
لطیفه و پیامک

* * * * * * * * * * * * * * *

آموخته ام
که بدون عشق می توان ایثار کرد

اما�

بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سخت ترین دوراهـی:
دو راهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی
و بعد میبینی که باید منتظر می ماندی.
و گاهی آنقدر منتظر می مانی که
میفهمی زودتر از اینها باید فراموش می کردی�..!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انگار که شاهرگ احساسم را زده باشی �
بند نمی اید..
دوست داشتنت .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آنقدر در تاریکی چشمان بسته ام مهمان شدی،
که دیده ام تمامی گریه های عالم را آبستن است�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلت را خانه‌ی دریا نکردی
نگاهی بر من شیدا نکردی
درون چشم تو گم بودم، افسوس
گذشت عمر و مرا پیدا نکردی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تکلیفم روشن شد
خاموش میشوم
شیرینم �.
فرهاد وار اینبار باید به جای کوه
دل بکنم!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اینجا زمین است ، زمین گرد است !
تویی که مرا دور زدی �.. فردا به خودم خواهی رسید !!!!
حال و روزت دیدنیست�.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

رسم دنیا فراموشی است، اما تو فراموش نکن کسی در لابلای گذر زمان به یاد توست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به باغم یاسمن بودی چه می‌شد؟
عروس این چمن بودی چه می‌شد؟
چرا چون باد رفتی از کنارم؟
همیشه مال من بودی چه می‌شد؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر روز

این عشق یکطرفه را طی میکنم

یکبار هم تو گامی بدین سو بردار

نترس

جریمه اش با من !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هیچوقت عاشق متفاوت ترین ها نشو، چون همین متفاوت ترین آدما به متفاوت ترین شیوه

قلبت را می شکنند..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

رها کردی چرا دست دلم را؟
به خاک و خون کشیدی حاصلم را
مرا تو می‌کشی صدبار در روز
ولی من دوست دارم قاتلم را

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

احساسم را به دار اویختم�

منطقم را به گلوله بستم�

لعنت به هر دو�

که عمری بازی ام دادند�

دگر بس است�

می خواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم. شاید او تنهاتر از من باشد �

به یادتم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همیشه حرارت لازم نیست�گاهی از سردی یک نگاه� میتوان آتش گرفت .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سراسر خواب من کابوس، کابوس
ندارم در شبم فانوس، فانوس
به دل آمد بگویم من تو را دوست�
ولی لب وا نشد، افسوس، افسوس

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پروردگارا�
آرامش را همچون دانه های برف آرام و بیصدا برسرزمین قلب کسانی که برایم عزیزهستند

ببار�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حـالا کـه میـخـواهـی بـروی �. لطفــا قـدمـهـایـتـــ را تنـدتـر بـردار �. دلـم را فـرستــاده امـ

دنبـالـِـ نخــود سیـــاه . . . !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از جداییمان برای هر که کسی گفتم
حق را به من داد
اما �
اینها نمی دانند من حق را نمیخواهم
حق که برای من تو نمی شود�..!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یکنفر در هـمین نزدیکــی ها
چــیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد �

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گوشه تا گوشه صحرا بخواب و نهراس. گرگ ها خاطرشان هست که آهوی منی..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درد یعنی:
.
.
.
.
.
.
.
اشک خشکیده�سکوت گوش خراش�افکار درهم�غرق در خلوت تاریک تنهایی�
درد یعنی:
امشب
درد یعنی:
من�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بجز دستت ندارم یار دیگر
بجز آیینه بازی کار دیگر
چو بستی چشم را آیینه بشکست
نگاهم کن فقط یک بار دیگر

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چندیست در نبودنت به ساعت شنی می نگرم�
.
.
یک صحرا گذشته است�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

روزی اگرنبودم تنهاآرزوی ساده ام این است
.
.
.
.
.
.
.
زیرلب بگویی یادش بخیر�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مبادا مثل برگی زرد باشیم
رفیق مردم بی درد باشیم
مزن بر عاشقان از پشت خنجر
بیا ای دل همیشه مرد باشیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

لزومــی نداره مــن هــمونی باشــم که تو فــکر مــیکنی
مــن هــمونی ام کــه حتی فــکرشم نــمیتونی بــکنی �!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو با چشمان باز
در خوابی
من با چشمان بسته
در حال فرار
محال است
رسیدنمان
به هم
حتی اگر بهانه عشق باشد�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همیشه می گفتند ترک عادت موجب مرض است اما اینبار موجب مرگ میشود ترک عادت

با تو بودن..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یک صندلی خالی کنار رویاهایم از آن توست،بنشینی یا بروی دوستت دارم..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من و یاد تو و یک سینه تنگ

شبی تار و سه‌تاری خسته آهنگ

کمی با چشمهایم مهربان باش

مزن ای دوست بر آیینه‌ات سنگ!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

می سپارمت به خدا �.

خدایی که هیچ وقت تو را به من نسپرد !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

رفتـن کسـی کـه لایـق نیسـت � نـعمـت اسـت نـه فـاجـعه

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه کــه می شــوَد
رویِ گَرد و خـــاک تَنـــَم یــادگــاری نــوشت
�بنویس و برو� !!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به سرنوشت بگویید : اسباب بازی هایت بی جان نیستند ! ادمند ،‌میشکنند ،‌ارامتر!

سه شنبه 11/11/1390 - 17:47
لطیفه و پیامک



 
       
       
       

 

     

 

     

 

     

 

     

 

 

 

 

 

 

 

 

*********

اس ام اس عاشقانه

از بس خوابت را دیده ام دیگر نمی گویم �خوابم می‌‌آید� می‌گویم �یـــــــارم می‌‌آید� وعده ی ما همان رویای‌ همیشگی��������

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کاش دنیا
یکبار هم که شده
بازیش را به ما می باخت
مگر چه لذتی دارد
این بردهای تکراری برایش؟!�

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر چه عاشقی پر شور بودیم
به خود نزدیک و از هم دور بودیم
شب و روز از جدایی می‌سرودیم
من و تو وصله‌ای ناجور بودیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به همین سادگی از چشم دلم افتادی
آخرین بار چنان برگ گلی در بادی
بیشمارند همه تیشه بدستان در صف
گرچه شیرین منی از دهنم افتادی
باز گویم که چه ساده در دلم جا کردی
نه به این سادگی اما تو ولی افتادی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آب و هوای دلم آنقدر بارانیست
که رخت های دلتنگی ام را
مجالی برای خشک شدن نیست
اینگونه است که دلم برایت همیشه تنگ است �

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مهم نیست در عشق به وصال برسی مهم اینست که لیاقت تجربه کردن یک عشق پاک رو

داشته باشی..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من و باران، من و دریا، من و تو

من و شب‌بو، من و فردا، من و تو

دوباره عاشقی را می‌سراییم

من و مجنون، من و لیلا، من و تو

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به بند دلت میاویز
رخت خاطره ام را
گرد باد های فراموشی حرمت نمی شناسند..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلم غرق تماشا بود، رفتی
میان اشک و آه و دود رفتی
کنار حسرتی دیرینه ماندم
بهار من، گل من، زود رفتی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلم باغی پر از ریحان و گل بود
به روی رود عشقت مثل پل بود
نگاهم کردی و ویران شد این دل
مگر چشم تو از قوم مغول بود؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلتنگی عین یه مار اومده رو قلبم نشسته

هر چند لحظه �

یا چند ساعت گاهی هم چند روز یک بار میآد نیششو فرو میکنه تو قلبم �

گُر میگیرم ..

بعد آرووم میشم ..

دوباره������..

سه شنبه 11/11/1390 - 17:46
داستان و حکایت
پس از آن که بسیار صبورانه مدتی دراز منتظر ماندم و صدای دراز کشیدن او را به روی تختخواب نشنیدم، بر آن شدم که شكافی کوچک، بسیار کوچک، در پوشش فانوس باز کنم. بدین ترتیب بازش کردم – نمی‌توانید تصور کنید که تا چه حد بی سرو صدا و آهسته– تا آن‌که سرانجام باریكه‌ی بی‌رمقی از نور، مانند تک رشته‌ای از تار عنکبوت از شكاف فانوس شلیك شد و درست به روی چشم کرکسی افتاد.
باز بود- باز، تماما باز- و من همچنان‌که به آن زل زده بودم سخت برآشفته شدم. با وضوح کامل می‌دیدمش ـ آبی مات با پرده‌ی بسیار نازک نفرت انگیزی به روی آن که مغز استخوانم را منجمد می‌کرد اما از چهره یا بدن پیرمرد چیز دیگری نمی‌دیدم زیرا گویی از روی غریزه خط نور را درست به روی آن نقطه‌ی لعنتی انداخته بودم.

آیا پیشتر به شما نگفته بودم که آنچه شما دیوانگی می‌پندارید چیزی نیست جز تیز شدن بیش از حد حواس؟
حال می‌گویم که در آن دم صدای کوتاه و خفته‌ی سریعی به گوشم رسید، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. آن صدا را هم خوب می‌شناختم. صدای ضربان قلب پیرمرد بود. آن صدا بر غیظ من افزود، همان‌گونه که آوای طبل بر تهور سرباز می‌افزاید.
با این حال خویشتنداری  کردم و جم نخوردم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم. فانوس را کمترین تکانی نمی‌دادم. کوشیدم خط نور را روی آن چشم ثابت نگاه دارم. از سوی دیگر صدای گریه آن قلب دما دم شدت می‌گرفت. لحظه به لحظه تندتر و تندتر و بلندتر و بلندتر می‌شد. وحشت پیرمرد قطعا از حد بیرون بود.
لابد به یاد دارید که پیشتر به شما گفته بودم که من عصبی هستم. به راستی نیز من سخت عصبی هستم.

اکنون در دل شب در سکوت خوفناک آن خانه قدیمی ‌آن صدای غریب، دهشت بی‌لجامی ‌در من بر‌انگیخته بود. با این حال باز هم چند دقیقه خویشتنداری کردم و از جا نجنبیدم. اما صدای تپش قلب هم‌چنان بلندتر و بلندتر می‌شد. فکر کردم آن قلب هر آن ممکن است بترکد. و حال، اضطراب دیگری بر من چیره شد: چه بسا همسایه‌ها آن صدا را بشوند.

اجل پیرمرد فرا رسیده بود. با فریادی بلند پرده از روی فانوس برکشیدم و به درون اتاق رفتم. پیرمرد یك‌بار جیغ کشید، فقط یك بار، در چشم به هم زدنی او را به روی کف اتاق کشاندم و تختخواب سنگین را به روی او غلتاندم. آنگاه از این‌که این قسمت از کار را تمام کرده بودم شاد‌مانه لبخند زدم. اما تا دقایقی بسیار آن قلب هم‌چنان با صدای خفه‌ای می‌تپید. از این بابت نگران نبودم. این صدا نمی‌توانست به آن سوی دیوار نفوذ کند. سرانجام قلب از تپش باز‌ماند. پیرمرد مرده بود.
تختخواب را کنار زدم و جسم را وارسی کردم. آری، سنگ شده بود، مثل سنگ مرده بود. دستم را روی قلبش گذاشتم و چندین دقیقه همانجا نگاه داشتم. ضربانی در میان نبود. پیرمرد چون سنگ مرده بود. دیگر چشمش نمی‌توانست مرا بیازارد.

اگر هنوز هم می‌پندارید که من دیوانه هستم، پس از این که برایتان شرح دهم که با چه محکم کاری و احتیاطی جسد را پنهان کردم، دیگر چنین پنداری نخواهید کرد. شب به سرعت می‌گذشت و من به سرعت اما خاموش دست به کار شدم. ابتدا جسد را قطعه قطعه کردم. سرش را و دست‌ها و پا‌هایش را بریدم.
آن‌گاه سه تخته از چوپ‌های کف اتاق را برداشتم و قطعات جسد را زیر تیر و تخته‌ها جا دادم. سپس تخته چوپ‌ها را چنان زیرکانه و مکارانه سر جایشان گذاشتم که چشم هیچ آدمی‌، حتی چشم او، نمی‌توانست چیز ناجوری ببیند. چیزی برای شستن در میان نبود، نه لكه‌ای و نه خونی، مطلقا هیچ چیز. احتیاط لازم را به خرج داده بودم. وان حمام ترتیب همه چیز را داده بود – توجه می‌فرمایید!

کارم را که تمام کردم ساعت چهار صبح بود و هوا هنوز مانند نیمه شب تاریك. در همان دم که زنگ ما ساعت چهار صبح را اعلام کرد، کسی به در ورودی خانه کوفت. سبکبال از پله‌ها پایین رفتم تا در را باز کنم. دیگر از چه بترسم؟

سه مرد وارد خانه شدند و با ادب تمام گفتند که پلیسند. یكی از همسایه‌ها در دل شب صدای جیغی شنیده بود. اکنون بیم آن می‌رفت که جنایتی رخ داده باشد. گزارش به کلانتری رسیده بود و آنان، یعنی پلیس‌ها مامور شده بودند که خانه را تفتیش کنند.
من لبخند زدم – می‌بایست از چه بترسم؟ گفتم که آن جیغ را خودم در خواب کشیده بودم. آن‌گاه به گفته‌ام افزودم که پیرمرد در سفر به سر می‌برد. مفتش‌ها را به همه جای خانه بردم. دست آخر آنها را به اتاق پیرمرد بردم. طلا و جواهرش را نشان‌شان دادم. از فرط اطمینان صندلی به درون اتاق آوردم و از آنها خواستم که خستگی در کنند و در همان حال خودم از فرط بی پروایی و مستی پیروزی، صندلی‌ام را درست روی همان نقطه‌ای گذاشتم که زیر آن تکه پاره‌های جسد پیرمرد نهفته بود.

پلیس‌ها ابراز رضایت کردند. رفتار من متقاعدشان ساخته بود. راحت و آسوده بودم. نشستند از امور عادی و روزمره حرف زدند و من با خوشرویی به آنها پاسخ دادم. اما دیری نپایید که حس کردم رنگم پریده است و دلم می‌خواست آنها هرچه زودتر بروند. سرم درد می‌کرد و انگار گوش‌هایم سوت می‌کشید. اما آنها هم‌چنان نشسته بودند و گپ می‌زدند. سوت توی گوش‌هایم را اکنون با وضوح بیشتری می‌شنیدم. صدا هم‌چنان ادامه یافت و دم به دم واضح‌تر شد. آزادانه  و بیشتر حرف زدم بل‌که خود را از شر این احساس برهانم. اما صدا ادامه یافت و مشخص‌تر شد، عاقبت دریافتم که صدا از درون گوشم نیست.

شك ندارم که در آن دم مثل گچ سفید شده بودم، اما روان‌تر از پیش و با صدایی بلند‌تر حرف می‌زدم. با این حال صدا شدت گرفت. از دستم چه بر می‌آمد. صدا کوتاه  و سریع بود، همچون صدای ساعتی که آن  را لای پنبه پیچیده باشند. نفسم بر نمی‌آمد با این حال پاسبان‌ها آن صدا را نمی‌شنیدند. تندتر و محکم‌تر حرف زدم، اما صدا مستمرا افزایش یافت. چرا نمی‌رفتند؟ با گام‌های سنگین روی کف اتاق گام زدم، چنان‌که  گویی مشاهدات پلیس‌ها بر سر غیظم آورده است. اما صدا مستمرا افزون شد. خداوندا، از دستم چه کار بر‌می‌‌آمد.

دهانم کف کرد. ناسزا گفتم و نعره کشیدم. صندلی‌ام را تکان دادم و بر تخته چوپ‌های کف اتاق کشیدم، اما آن صدا از همه‌ی صداهای دیگر بلندتر و بلندتر شد، با این همه آن سه مرد لبخند زنان و با خرسندی تمام هم‌چنان گپ می‌زدند. آیا ممکن بود که آن صدا را نشنوند؟ خیر، خیر  حتما می‌شنیدند، شك کرده بودند، آنها فقط وحشت مرا به باد ریشخند گرفته بودند. اما هرچیز دیگری بهتر از این عذاب می‌بود. هرچیز دیگری قابل تحمل‌تر از این تمسخر می‌بود. دیگر آن لبخندهای‌ ریاکارانه را بر‌نمی‌تافتم. احساس می‌کردم که یا باید فریاد بکشم و یا بمیرم.
و اینک....
فریاد برآوردم، « تزویر بس است، ناکس‌ها، من خود اعتراف می‌کنم، این تخته‌ها را بشکافید اینجا، اینجا، این تپش قلب نفرت‌انگیز اوست.» 
 
سه شنبه 11/11/1390 - 13:45
داستان و حکایت
شب هشتم بیش از شب‌های پیش هنگام باز کردن در احتیاط کردم. آن شب دست من از عقربه‌ی دقیقه شمار ساعت کند‌تر جلو می‌رفت. پیش از آن شب  دامنه قدرت و فراست خود را تا این حد درک نکرده بودم. به زحمت می‌توانستم احساس پیروزی خود را مهار کنم. شگفتا که من آن‌جا باشم، در را اندک، اندک بگشایم و او حتی به خواب هم کردار و پندار نهان مرا نبیند. از این پوزخندی زدم؛ چه بسا صدای مرا شنید، چون ناگهان در بستر جنبید، تو گویی در خواب حیرت کرده است. شاید فکر کنید که من پس رفتم، اما خیر. اتاق پیرمرد از ظلمت ضخیمی‌مثل قیر سیاه بود، زیرا کرکره‌ها را از ترس دزد محکم بسته بود، و بدین ترتیب می‌دانستم که او نمی‌تواند درز در را ببیند و من در را همچنان به آرامی ‌یواش، یواش می‌گشودم.
سرم داخل اتاق بود و نزدیك بود پرده از روی فانوس کنار زنم که انگشتم روی چفت فلزی فانوس لغزید و پیر مرد از جا پرید و فریاد زد: «کیست»
من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یك ساعت تمام کمترین حرکتی نکردم و در طول این مدت صدای پس افتادن او را به روی رختخواب نشنیدم. هنوز نیم خیز در بستر نشسته بود و گوش می‌داد، همان‌گونه که من شب از پس شب به اشباحی که درون دیوار ساعت مرگ کسی را انتظار می‌کشند گوش داده‌ام.

 حال ناله ضعیفی شنیدم و دانستم که آن، ناله‌ی دهشتی مرگ‌زاست. ناله درد و اندوه نبود- خیر، خیر، صوت ضعیف و خفه‌ای بود که از ژرفنا‌ی روح آدمی‌به هنگام خوفی مهیب برون می‌آید. من آن صوت را خوب می‌شناختم. شب‌های بسیار درست در نیمه شب، در آن هنگامی‌که تمام جهان به خواب رفته ‌است. آن صوت از سینه من بالا آمده و با پژواک ترسناک‌ش به هول و هراس من دامن زده است.
آری من آن صوت را خوب می‌شناختم. می‌دانستم پیرمرد چه می‌کشد، و دلم برایش می‌سوخت، هرچند که در دل پوزخند می‌زدم.
می‌دانستم که او از همان نخستین لحظه شنیدن آن صدای ضعیف همان وقت که در رختخواب تکان خورده بود، کوشیده است ترس خود را بی مورد بداند اما نتوانسته بود. یک‌ریز در دل تکرار کرده بود: «چیزی نیست جز صدای باد در دود‌کش – موشی است که در کف اتاق خزیده است» آری کوشیده بود با این تخیلات خود را دل‌گرم کند. افسوس که به عبث، تماما به عبث؛ زیرا عفریت مرگ با سایه سیاهش از پیش به او نزدیك شده و آن شكار را در برگرفته بود و تاثیر ماتم‌زای آن سایه ناپیدا سبب شده بود که او، هرچند نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید، حضور مرا در اتاق حس کند.
سه شنبه 11/11/1390 - 13:45
داستان و حکایت

«قلب افشاگر» داستان کوتاهی از ادگار آلن‌پو

«قلب افشاگر» داستان کوتاهی از ادگار آلن‌پو
ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه‌ش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی‌داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی...
 
بله درست است بسیار، بسیار و شدیدا‌، عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فکر می‌کنید من دیوانه‌ام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه کند، بل‌که تیزتر کرده بود. از همه بیشتر حس شنوایی‌ام را. همه‌ی صداهای زمینی و آسمانی را می‌شنیدم. صدای بسیار از دوزخ می‌شنیدم. پس چگونه ممکن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید که با چه صحت و آرامشی می‌توانم داستان را برای‌تان بازگویم.

ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه‌ش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی‌داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان می‌کنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی‌ داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پرده‌ٔ نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من می‌افتاد، خون در رگم منجمد می‌شد؛ این بود که رفته، رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم.

نکته همین‌جاست. شما گمان می‌کنید من دیوانه‌ام. دیوانگان نادانند. حال باید مرا می‌دیدید. باید می‌دیدید که با چه درایت و احتیاط و دور‌اندیشی و تزویر‌ی دست به کار شدم! هفته پیش از کشتن‌‌ از هر وقت دیگری با پیر‌مرد مهربان‌تر بودم. هر شب، حوالی نیمه شب، کلون در اتاقش را برمی‌داشتم و در را باز می‌کردم، بسیار آرام! آن‌گاه، وقتی که در درست به اندازه ‌ای که سرم را به درون ببرم باز می‌شد، فانوسی چنان استتار شده که کمترین نوری از آن نمی‌تراوید. سپس سرم را به درون می‌بردم. قطعا می‌خندیدید اگر می‌دیدید که چه مکارانه این کار را می‌‌کرد‌‌‌‌‌‌م. آهسته سرم را تو می‌بردم، بسیار آهسته مبادا خواب پیر‌مرد را بر‌هم بزنم.
یك ساعت طول می‌کشید تا تمام سر خود را از لای درز آن‌قدر جلو برم که بتوانم او را در آن حال که در بستر خفته بود ببینم.

بفرمایید! آیا دیوانه می‌توانست این‌قدر عاقل باشد؟

آن‌گاه، وقتی که تمام سرم داخل اتاق شده بود، پرده‌ی فانوس را با احتیاط پس می‌زدم. با احتیاط تمام- بسیار با احتیاط، چون پوشش فانوس جیر، جیر می‌کرد ‌ـ پوشش را همین قدر پس می‌زدم که فقط باریكه ضعیفی از نور روی چشم کرکس بیافتد. و این کار را هفت شب طولانی تکرار کردم. هر شب حوالی نیمه شب، اما آن چشم را همیشه بسته می‌یافتم. این بود که امکان نمی‌یافتم کار را تمام کنم؛ زیرا پیر‌مرد نبود که مرا بر‌می‌آشفت، بلكه چشم شیطانی‌ش بود. و هر روز صبح، در سپیده دم، بی پروا به اتاق‌ش می‌‌رفتم، بی‌واهمه با او حرف می‌زدم، با صدای گرم و دوستانه‌ای به نام صدایش می‌زدم و از او می‌پرسیدم که شب را چگونه به‌سر آورده است. و بدین ترتیب می‌بینید که پیر‌مرد برای آن‌که پی برد که هر شب، درست در نیمه شب هنگامی‌که او در خواب بود من به او سر می‌زدم به بصیرتی بس عمیق نیاز داشت.

سه شنبه 11/11/1390 - 13:44
سينمای ایران و جهان
نگاهی متفاوت به دوران انقلاب اسلامی
كامبیز كاشفی، سریال «ششمین نفر» را تهیه می‌كند. بیشتر مخاطبان تلویزیون، كاشفی را با عناوین دیگری همچون كارگردانی، بازیگری و حتی گویندگی می‌شناسند. كاشفی ابتدا تولید یك فیلم تلویزیونی را برای این فیلمنامه در نظر داشته، اما با توجه به ظرفیت مناسب فیلمنامه طرح 13 قسمتی این سریال تصویب می‌شود و بلافاصله گروه تولید، پیش تولید و مراحل بعدی را شروع می‌كنند تا سریال ششمین نفر، زمان مناسبی را برای تولید در اختیار داشته باشد. كاشفی درباره تولید این سریال می‌گوید: پس از مشخص شدن كارگردان، بازیگران باتجربه و مخاطب پسند را برای بازی در این سریال انتخاب كردیم و در همین حین عوامل تولید هم تلاش كردند امكانات موجود برای ساخت مجموعه را مهیا كنند.
وی می‌افزاید: در طول سال‌های بعد از انقلاب اسلامی آثار بسیار خوبی تولید شده است تا بخشی از مبارزات مردم به تصویركشیده شود، اما در این مجموعه تلاش شده از زوایای جدید و متفاوتی به مبارزات اقشار مختلف مردم برای پیروزی انقلاب اسلامی اشاره شود. كاشفی امیدوار است تلاش‌های شبانه روزی گروه تولید این سریال بتواند علاوه بر نشان دادن بخشی از تاریخ كشورمان لحظات خوبی را برای مخاطبان تلویزیون تداعی كند.
سه شنبه 11/11/1390 - 13:42
سينمای ایران و جهان

درباره سریال «ششمین نفر»

ششمین نفر
داستان این مجموعه از آنجا آغاز می‌شود كه در پی قتل پدر سرگرد آسایش كه از افسران ارتش است، وی به داوود (برادر همسرش) مظنون می‌شود و او را دستگیر می‌كند و....
                                           
6 مبارز و یك قتل
 خیلی از مردم ایران روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی را به یاد دارند؛ لحظاتی كه ثانیه به ثانیه اش خاطرات این كشور را رقم می‌زند. مجموعه‌ای به صورت ویژه برای ایام دهه فجر در حال تولید است تا بتواند گوشه‌ای از مبارزات مردم كشورمان را به تصویر بكشد.
 
داستان این مجموعه از آنجا آغاز می‌شود كه در پی قتل پدر سرگرد آسایش كه از افسران ارتش است، وی به داوود (برادر همسرش) مظنون می‌شود و او را دستگیر می‌كند و این سرآغاز روشن شدن ماجراهای پنهان شده‌ دیگری است. ماجراهایی كه باعث می‌شود همكاری داوود با انقلابیون آشكار شود. این مجموعه 13 قسمتی روزهای پایانی تولیدش را پشت سر می‌گذارد تا برای پخش از شبكه 3 سیما در ایام دهه فجر آماده شود.
بهمن گودرزی به عنوان كارگردان و پولاد كیمیایی،‌ نرگس محمدی، كامران تفتی، رحیم نوروزی‌، نادر فلاح،‌ فرشید نوابی، بهشاد شریفیان،‌ رضا اخلاقی، ‌مهدی تقی‌نیا‌، زویا امامی‌، عباس موسوی،‌ مجتبی مسكنی‌، توران قادری، مجید شهریاری،‌ خسرو خان‌محمدی، شاهین مومنی، سیاوش قندی، منوچهر یكتا وثوق، شاهین حسینی، امین آذر و... به عنوان بازیگر در این سریال حضور دارند. این مجموعه همزمان با تصویربرداری تدوین هم می‌شود تا با كیفیت مطلوبی آماده پخش شود.
سه شنبه 11/11/1390 - 13:42
آلبوم تصاویر

تاثیرگذارترین عکس‌های خبری سال 2011

تاثیرگذارترین عکس‌های خبری سال 2011
این عکس‌ها از نظر احساسی جزو قوی ترین عکس‌های سال 2011 محسوب می‌شوند و مردم جهان را تحت تاثیر قرار دادند....
                                   


عکس خبری سال 2011

عکس خبری سال 2011

عکس خبری سال 2011

عکس خبری سال 2011

عکس خبری سال 2011

http://www.seemorgh.com/uploads/most-powerful-photos-of-20116.jpg

http://www.seemorgh.com/uploads/most-powerful-photos-of-20117.jpg
سه شنبه 11/11/1390 - 13:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته