• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1378
تعداد نظرات : 171
زمان آخرین مطلب : 3846روز قبل
اهل بیت

او به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آن هم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گفت: ببخشید، آقای علی ‌‌بن موسی‌الرضا کجاست؟ می‌خواهم او را ببینم!

خبرگزاری فارس: ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

آنچه که در ادامه می‌آید شرح حال یکی از این جوانان‌پاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا(ع) می‌شود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود:

*همه چیز از جشن میلاد شروع می‌شود

در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا!

به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:

ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا، کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم.

راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:

ـ معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟

ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است.

ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟

ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.

با تعجب پرسیدم:

ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟!

ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را ملاقات کنم.

ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟

ـ خود ایشان.

دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم:

ـ شما ایشان را دیده‌اید؟

ـ بله سه یا چهار بار.

این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:

ـ یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را دیده‌اید؟!

ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا.

ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟

ـ بله، البته.

موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم:

ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟

ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.

معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.

وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.

هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.

وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.

*دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!

هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:

ـ با من کاری دارید؟

من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:

ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!

ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی‌الرضا» هستم.

ـ علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم...

ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».

این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:

ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.

ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.

ـ خب می‌توانی میهمان من باشی.

ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟

ـ ایران.

ـ کجای ایران؟

ـ شهری به نام مشهد.

چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!

رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:

ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟!

ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم.

*خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد

بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:

ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی.

وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:

ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟

تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم.

اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:

ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!

خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:

ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است.

بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:

«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».

پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.

ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟

دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:

ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!...

ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(ع) واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام.

ـ آخر برای چه؟

ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !...

جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:

- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟

چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.

هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:

- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟!

- این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمده‌اند.

- اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.

- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟

- چرا.

- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.

- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟

- او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.

به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت:

- حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند.

- نه!

- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟

- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...

کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.

پرسید:

- چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟!

- آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) داخل آن هست.

- آیا می‌شود او را دید؟

- بله.

- چطور؟

- همان گونه که خدا را در دل می‌بینی.

- بله، درست است.

- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیده‌ای؟

- بله، بارها، اما در خواب.

- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.

- حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟

- مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(س) و حضرت عیسی(ع) ارتباط برقرار می‌کنی؟

- خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند...

- بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟

- بله، همین طور است.

پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:

- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.

بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم.

او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:

- آقای علی بن موسی الرضا ...

و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:

- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...

حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:

- گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!

*صحبت‌هایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد

- بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت:

«شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».

این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...

بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.

در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:

- با آقای علی بن موسی‌الرضا (ع) چه صحبت‌هایی کردی؟

- از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن»

گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام.

آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم:

- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.

- گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری.

گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟

آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان می‌پذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...

من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:

- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟

- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.

- خب، آن پنج اصل چه بودند؟

کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:

«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»

بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:

- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!

- درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟

- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:

«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.»

- خب تو چه کردی؟

- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.

با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:

- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟

- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم...

و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت:

«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»

من هم خیلی خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید:

- کجا می‌روی؟

- می‌روم به دیدار علی بن موسی الرضا(ع)‌

- صبر کن! من هم با تو می‌آیم.

- تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم...

- ولی من خیلی حرف‌های دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرف‌های من به این زودی‌ها تمام نمی‌شود.

وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی‌ آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت:

در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم:

- دلم می‌‌خواهد باز هم به دیدار شما بیایم.

دوشنبه 25/6/1392 - 19:23
شهدا و دفاع مقدس

هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم نوشته‌ای به چشم نمی‌خورد که بشود شناسایی‌اش کرد. فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده.

خبرگزاری فارس: شناسایی شهید گمنام توسط مادرش+عکس

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، این روزها که به هفته دفاع مقدس نزدیک می‌شود عطر و بوی شهدا بیشتر در محیط زندگی‌مان جریان دارد. چندی پیش در یک برنامه تلویزیونی یکی از شهدای گمنام شناسایی شد. این بار نیز حمید داودآبادی (نویسنده انقلاب اسلامی و دفاع مقدس) روایت پیدا شدن یک شهید گمنام توسط مادرش را حکایت کرده است:

یه کاغذ گذاشته بودن کنار پیکر که روش نوشته بود:

احتمالا غواص

تاریخ شهادت 19/10/1365

محل شهادت شلمچه

هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. واسه همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش اسم و مشخصاتش رو نوشته باشه.

فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده.

بالاجبار به عنوان شهید گمنام، در بهشت زهرا (س) دفن شد.

 

 

چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، مادری که دنبال فرزند مفقودش می گشت، عکس او را دید و پسرش را شناسایی کرد.

از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای «شهید گمنام» نوشتند:

«شهید سیدجلال حسینی»

 

و از آن روز تا امروز، خانواده شهید "سیدجلال حسینی" از مشهد الرضا، برای زیارت مزار فرزندشان به بهشت زهرای تهران می آیند.

يکشنبه 24/6/1392 - 20:10
اطلاعات دارویی و پزشکی

از جمله یادگارهای عزیزی که در خانه داشتیم و به‌دور انداختیم، یکی هم سنت ارزشمند پزشکی ما یا «طب سنتی» بود؛ که چون با «طب جدید غربی» مشابه نبود، خوار و بی‌مقدار شد.

خبرگزاری فارس: دفاع از طب سنتی

در اوایل قرن حاضر، وقتی ما با تمدن غربی آشنا شدیم، غالباً یکباره از گذشته خود بریدیم و با استقبال از این تمدن، با خوش‌بینی بسیار، به انتظار آینده نشستیم. نور تندی که از افق غرب به چشم‌های ما می‌تابید، همه‌چیز را تحت‌الشعاع خود قرار می‌داد. حالت ما، در آن دوران، شبیه حالت میزبانی بود که پیش مهمانی که قرار است به خانه او بیاید، ‌احساس حقارت می‌کند.

چنین میزبانی سعی می‌کند پیش از آمدن میهمان، حتی‌المقدور، ظاهر خانه خود را نو کند و می‌کوشد تا هر چیز قدیمی و کهنه را به‌دور اندازد و اگر دور انداختن آن ممکن نباشد، لااقل آن را به رنگ نو درآورد تا پیش آن میهمان مشکل‌پسند خجالت نکشد. آری ما نیز چنین کردیم.

با عجله هر چیز قدیمی را که از پدرهای خود به‌میراث برده بودیم از خانه بیرون ریختیم و سعی کردیم تا چیزی که به سلیقه میهمان ما خوش نیاید در خانه باقی نماند.

اکنون که چند ده سال از آن هنگامه تاراج سنت‌ها و میراث‌ها گذشته است و فهمیده‌ایم آن میهمانی که در انتظارش بوده‌ایم، آن قدرها هم که فکر می‌کرده‌ایم، مؤدب و خوش‌خلق و نجیب و سالم نبوده و نیست، و خود به فسادهای گوناگون مبتلاست. شاید وقت آن رسیده باشد که بیندیشیم چه باید بکنیم و چه باید نکنیم. شاید هنگام آن باشد که بازمانده آن میراث کهن را قدر بدانیم. ما، در عرض چند ده سال، میراث هزارساله خود را آتش زدیم. علم و هنر و آداب و سنن خود را کنار گذاشتیم و سعادت را در آن دانستیم که غربی شویم.

از جمله یادگارهای عزیزی که در خانه داشتیم و به‌دور انداختیم، یکی هم سنت ارزشمند پزشکی ما یا «طب سنتی» بود؛ که چون با «طب جدید غربی» مشابه نبود، خوار و بی‌مقدار شد. هنوز بسیارند کسانی که با شنیدن نام «طب سنتی» تصور می‌کنند سخن از خرافات باطل پیرزنان است، و هنوز بسیارند کسانی که هر عقیده‌ای را به صرف «غربی نبودن» باطل می‌دانند.

این مقاله کوششی است در راه سنجش پایه و مایه طب سنتی، که در برخی از جنبه‌های این سنت پزشکی مورد نقد و بررسی قرار گرفته و سعی شده است تا ارزیابی این طب بر اساس معیاری غیر از «غربی بودن» و «غربی نبودن» صورت گیرد. اگر این مقاله، مقدمه‌ای جهت شناخت تحلیلی بعضی از مسائل مربوط به طب سنتی محسوب شود، نویسنده نتیجه مطلوب خود را از نوشتن آن دریافت کرده است.

ما می‌خواهیم از «طب سنتی» دفاع کنیم. بهتر است در همین نخستین قدم بیان کنیم که می‌خواهیم چه چیز را ثابت کنیم. آیا می‌خواهیم ثابت کنیم که در کار پزشکی ما را به چیزی غیر از طب سنتی احتیاج نیست؟ آیا می‌خواهیم ثابت کنیم که طب جدید باید یکسره منسوخ و معدوم شود و طب سنتی به جای آن بنشیند؟

آیا می‌خواهیم بگوییم همه آنچه در طب جدید است،‌ نامعقول و نامقبول و همه آنچه عنوان طب سنتی بر خود دارد، پسندیده و معقول است؟ نه. غرض ما اثبات هیچ یک از این دعاوی نیست. ما تنها می‌خواهیم بگوییم به جای سخن گفتن از این کارهایی که از طب سنتی ساخته نیست، بیایید از آنچه از آن ساخته است سخن بگوییم. بیایید ارزش‌ها و جنبه‌های مثبت این طب را باز شناسیم و آن را در کنار دستاوردهای مفید طب جدید به‌کار گیریم.

سخن ما این نیست که طب جدید را یکسره رها کنید، که چنین کاری نه ممکن است و نه معقول، بلکه غرض ما ایجاد نوعی همزیستی مسالمت‌آمیز میان این دو شیوه طب است. ما می‌گوییم بیایید تا، با طب سنتی، طب جدید را تعدیل کنیم و، با طب جدید، طب سنتی را تکمیل.

پس همه کسانی که می‌خواهند با ذکر ناتوانی‌های طب سنتی بر ما اعتراض کنند بدانند که چنین ایرادی بر ما وارد نیست؛ چرا که ما خود هرگز مدعی نیستیم که هر کاری از عهده طب سنتی ساخته است.

ما فقط می‌گوییم باید توانایی‌های طب سنتی را شناخت و به‌کار بست. سخن این است که با شناختن و شناساندن طب سنتی می‌توان بسیاری از گره‌هایی را که هم اکنون به دندان طب جدید باز می‌شود، با دست باز کرد. هرچند باز هم گره‌هایی باقی خواهد ماند که گشودن آن ها جز با دندان مسیر نخواهد شد.

علم جدید و طب سنتی

شاید مهمترین اعتراضی که مخالفان طب سنتی، از لحاظ نظری، بر این طب وارد می‌کنند، این است که می‌گویند: «طب سنتی علمی نیست» و منظور آنان شاید این است که در طب سنتی، مبانی و معانی‌ای وجود دارد که درک آنها مطابق روش‌های علمی جدید غرب ممکن نیست و به همین دلیل باید از این شیوه طبی دست شست و رهایش کرد تا در انبار تاریک تاریخ خاک بخورد.

لازم است این سخن را به اختصار بررسی کنیم. نخست می‌پرسیم از کجا معلوم که شناخت هستی و درک انحای گوناگون عملکرد اجزا، با روش علم جدید غرب امکان نداشته باشد؟ کسانی که در مبانی علم جدید اندک تأملی کرده باشند می‌دانند این علم تنها نوع خاصی از نگرش به هستی و طبیعت است. به عبارت دیگر، علم جدید انتخاب نظرگاه خاصی است برای چشم انداختن به هستی و بدیهی است که این نظرگاه، در عین حال که چشم انداز خاصی را در برابر چشم قرار می‌دهد، چشم‌انداز دیگری را از نظر پنهان می‌کند.

تنها کسانی می‌توانند ادعا کنند هر آنچه در قالب علم جدید نگنجد بیهوده و باطل است، که از این علم بی‌خبر باشند، و الا همه محصلان و معلمان علوم می‌دانند که در هیچ کجای این علم، بحثی از این نیست که شناخت هستی و خواص و خصوصیات آن، جز از طریق شیوه‌های خاص این علم، ممکن نیست.

اکنون در مغرب‌زمین، که خود مهد علم جدید است، در وجود حقایقی که درک آنها با شیوه‌های علم جدید میسر نیست و یا لااقل تاکنون میسر نشده است تردیدی باقی نمانده است. مخصوصاً «انسان» موجودی است که روز به روز عنوان «ناشناخته» بر او بیشتر صدق می‌کند و جلوه‌های جسمی و روحی معماگونه تازه‌ای از او به ظهور[1] می‌رسد. فراموش نکنیم که طب نیز، از آنجا که موضوع آن بدن «انسان» است و به نحوی با همین «موجود ناشناخته» سر و کار دارد، از جنبه‌های «شناخته‌نشده» تهی نیست.

چرا راه دور برویم، طب سوزنی را به‌خاطر آوریم. وجود این طب به همه کسانی که تصور می‌کردند چیزی جز آنچه در کتاب‌های طبی به قلم آمده حقیقت ندارد، ثابت کرد که چنین چیزی نیست. طب سوزنی بهترین دلیل است بر اینکه بدن را از راه‌های دیگری غیر از راه طب جدید نیز می‌توان معاینه و معالجه کرد. اکنون با توجه به اینگونه سنت‌های طبی، که مغایر با شیوه طبی علم جدیدند، می‌توان «سلامت» و «معالجه بیماری‌ها» را به قله‌ای تشبیه کرد که برای رسیدن به آن راه‌های مختلفی وجود دارد.

اما در باب این اعتراض که «طب سنتی علمی نیست» به گونه‌ای دیگر نیز می‌توان سخن گفت. کسانی که چنین عقیده‌ای دارند می‌گویند: در دوران جدید، معلوم شده که غالب مبانی علوم قدیم بی‌اعتبار است.

فی‌المثل معلوم شده که، در طبیعیات، آنچه قدما در باب عناصر اربعه ـ خاک و آب و هوا و آتش ـ و حیّز طبیعی و حرکات طبیعی و قسری آنها می‌گفته‌اند، یکسره نادرست بوده است و، در باب طبیعیات، حقیقت همان است که فیزیک‌دانان جدید بر پایه دستاوردهای نوین گالیله و نیوتن معلوم کرده‌اند. آنگاه از این بیان چنین نتیجه‌گیری می‌کنند که همان‌گونه که فیزیک قدیم در مقایسه با فیزیک جدید نادرست و بی‌اعتبار است، طب قدیم نیز لابد در مقایسه با طب جدید چنین است و باید همه کتاب‌های طب سنتی را در آتش افکند و سوزاند.

به فرض اینکه چنین حکمی درباره فیزیک قدیم و فیزیک جدید صادق باشد، باید پرسید که آیا چنین مقایسه‌ای صحیح است؟ آیا می‌توان تفاوت طب قدیم و طب جدید را همانند تفاوت فیزیک قدیم و جدید دانست؟

نکته‌ای که در اینجا باید دقیقاً مورد توجه قرار گیرد این است که غرض از طب چیست؟ آیا نه این است که غرض از طب «حفظ سلامت و رفع بیماری» است. اگر طب را مجموعه تدابیری بدانیم که برای وصول به این غرض به‌کار گرفته می‌شود، در آن صورت، باید بگوییم ملاک معتبر بودن یا نبودن یک نظام طبی، تنها این است که آیا چنین غرضی از آن حاصل می‌شود یا نه.

منظور این است که در طب، برخلاف طبیعیات قدیم، که غرض از آن شناخت قوای طبیعت و کیفیت تأثیر اشیاء طبیعی از یکدیگر است، تنها نتیجه‌بخش بودن تدابیر و فایده عملی آنهاست که مورد نظر است؛ یعنی آنچه اولاً و بالذّات ارزش یک سنت طبی را معین می‌کند، نتیجه‌بخشی عملی آن است و شناخت علمی کیفیت تأثیر داروها و یا شناخت علمی اندام‌ها در حال سلامت و مرض، چیزی نیست که خود اصالتاّ مطلوب طبیب و منظور نظر او باشد، بلکه چنین شناختی از آن جهت ضرورت و اهمیت پیدا می‌کند که می‌تواند مقدمه رسیدن به نتیجه عملی مطلوب باشد.

بنابراین اگر ما با یک سنت طبی سروکار داشته باشیم که بتواند بیماری‌ها را با تجویز دارو و یا برخی تدابیر دیگر درمان کند، ولی در عین حال، کیفیت دقیق علمی نحوه حصول این درمان بر ما معلوم نباشد، این جهل و ناآگاهی ما، از ارزش آن سنت طبی نمی‌کاهد؛ زیرا غرضی که از طب منظور نظر است حاصل آمده که همان معالجه بیماری است، و بر عکس اگر طبی باشد که مثلاً به شیوه‌های علم جدید، خاصیت و تأثیر مواد مختلف را ولو با تحلیل‌های ریاضی بیان کند و مراحل بیماری و درمان را دقیقاً مو‌به‌مو به صورت نظری تقریر کند، اما در عمل از معالجه بیمار عاجز باشد، آن شیوه طبی، معتبر محسوب نمی‌شود.

خلاصه اینکه در طب باید به نوعی «پراگماتیسم» قائل بود و ملاک اعتبار را در عمل جست‌وجو کرد نه در نظر. شاید بی‌مناسبت نباشد حکایتی را از کتاب «فیه مافیه» مولانا جلال‌الدین بلخی نقل کنیم، آنجا که می‌گوید:

«پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته، با کمال کودنی و بلاهت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت. فرزند خود را امتحان کرد که بیا و بگو در مشت چه دارم. گفت: آنچه داری گرد است و زرد است و مجوَّف است. گفت: چون نشان‌های راست دادی، پس حکم کن که آنْ چه چیز باشد؟ گفت: می‌باید که غربیل باشد. گفت: آخر این چندین نشان‌های دقیق را، که عقول در آن حیران شوند، دادی از قوّت تحصیل و دانش؛ این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت قربیل نگنجد!»[2]مقصود این است که اگر علم باشد، اما به نتیجه درست منتهی نشود، سودی نخواهد داشت.

اگر بخواهیم در این مورد توضیح بیشتری بدهیم، باید تفاوت نجوم قدیم و نجوم جدید را مورد توجه قرار دهیم. از لحاظ نجوم جدید که بر پایه مرکزیت خورشید و حرکت دورانی زمین بنا شده، نجوم قدیم که مبتنی بر نظریه زمین‌مرکزی بوده، نادرست است. اما نباید تصور کنیم که نجوم قدیم در عمل هیچ گونه فایده‌ای در بر نداشته و یکسره اقاویل باطلی بوده که عملاً به جایی ره نمی‌برده است؛ زیرا همین نجوم قدیم، هزاران سال کارساز بوده و نیازهای گوناگونی را از قبیل گاه‌شناسی و جهت‌یابی و تعیین وقت دقیق طلوع و غروب و پیش‌گویی حوادث آسمانی از قبیل خسوف و کسوف را برآورده می‌کرده است.

اعتماد پیشینیان به اعتبار نظام نجومی‌شان به اندازه‌ای بوده است که نوشته‌اند: «در حدود 3000 سال قبل از میلاد در چین، دو منجم را به جرم اینکه در پیش‌گویی صحیح و دقیق ساعت خسوف و کسوف اشتباه کرده بودند، اعدام کردند»[3] و این مجازاتی است که در دنیای کنونی هرگز برای پزشکانی که با اشتباه در معالجه بیماران، باعث مرگ آنها می‌شوند، در نظر گرفته نشده است. همین جا این نکته قابل توجه را اضافه کنیم که در چین قدیم مردم به طور مرتب، مبلغی به طبیبان می‌پرداخته‌اند تا آنان، ایشان را بر سلامت باقی بدارند و از بیماری حفظ کنند و قراردادشان این بوده که، اگر بیمار شدند، پزشکان مکلف باشند آن پول را به ایشان پس بدهند.[4]

مراد از ذکر این واقعه این است که مردم به سبب اعتمادی که به نظام نجومی خود داشته‌اند، خطای منجمان را آنچنان فاحش و ناشی از سهل‌انگاری و بی‌دقتی می‌دانستند که آنها را مستحق اعدام می‌شمردند.

حال ممکن است این سوال پیش آید که: چگونه ممکن است یک نظام نجومی از اصل غلط باشد، ولی عملا به نتایج درست منتهی شود؟ پاسخ این است که این «غلط» و «درست»‌بودن‌ها در بسیاری از موارد ناشی از تفاوت و محدودیت نظرگاه است؛ چنانکه بعدها وقتی نظریه نسبیت انیشتن پیش آمد و مسئله نسبی بودن حرکت و بی‌معنا بودن حرکت مطلق مطرح شد، معلوم شد که اساساً هیچ فرقی در واقع میان «نظریه زمین‌مرکزی» پیشینیان و «نظریه خورشید‌مرکزی» کوپرنیک وجود ندارد و می‌توان هر یک از دو جرم زمین یا خورشید را مبدأ محورهای مختصات فرض کرد و به نتایج صحیح رسید.

بنابراین، این مطلب که از یک نظام به ظاهر غلط، نتیجه صحیح به‌دست آید، در تاریخ علم سابقه دارد. تفاوت طب سنتی نیز با طب جدید از یک لحاظ به همین صورت است. گیریم که ثابت شود طب سنتی، از لحاظ نظری و بر پایه معیارهای طب جدید، نادرست و بی‌اعتبار است، اگر در عمل از همین طب، نتایج مطلوب به‌دست آید و درد درمان شود و بیمار شفا یابد آن طب معتبر است، چنانکه نجوم قدیم هزاران سال معتبر بود و هم اکنون نیز می‌تواند همانگونه احتیاجات را به‌دقت برآورده سازد. بوده‌اند کسانی که در همین روزگار ما براساس مبانی نجوم قدیم محاسبات و پیش‌بینی‌های نجومی صحیح می‌کرده‌اند.

این بحث علمی نبودن طب سنتی را با ذکر این نکته به پایان می‌بریم که به فرض اینکه جز آنچه با علم جدید غربی متناسب درآید، در جهان هیچ حقیقت دیگری وجود نداشته باشد و گیریم که هرچیز که با روش‌های علم جدید قابل توجیه نباشد بیهوده و باطل باشد، در آن صورت، گوییم از کجا معلوم است که طب سنتی علمی نباشد. ادعای علمی نبودن طب سنتی، وقتی موجه است که این طب با روش‌های علم جدید محک زده و نادست بودن آن بر طبق معیارهای این علم مسجل شده باشد. همه می‌دانیم که چنین کاری هنوز صورت نگرفته است؛ یعنی هنوز، چنانکه باید و شاید، مواجهه دقیقی میان علم جدید و طب قدیم برقرار نشده است تا علمی نبودن طب قدیم به تحقق رسیده باشد. اتفاقاً در چند مورد که صاحبنظران، بعضی از مفاهیم طب سنتی را با توجه به علم جدید، مورد تفسیر و تشریح قرار داده‌اند، معلوم شده که این مفاهیم آن اندازه که مخالفان طب سنتی تصور می‌کنند با اصول علم جدید مغایرت ندارد.[5] بسیاری از خیالات مخالفان، ناشی از آن است که چون در عالم طب سنتی، زبان این طب را درک نمی‌کنند و فی المثل وقتی گفته می‌شود: فلان غذا سرد است و فلان غذا گرم، تصور می‌کنند مقصود پایین بودن و یا بالا بودن درجه حرارت آن است و از اینجا به طب سنتی می‌خندند.

تفاوت‌های اساسی میان طب سنتی و جدید

اکنون لازم است بعضی از تفاوت‌های اساسی میان طب سنتی و طب جدید را مورد توجه قرار دهیم. یکی از تفاوت‌های مهم این است که در طب جدید در مطالعه مرض از ابتدا به سراغ عضوی می‌روند که در آن بیماری، مورد آسیب قرار گرفته است؛ یعنی توجه دقیق خود را نه به تمام بدن به عنوان یک کل، بلکه به یک عضو خاص معطوف می‌دارند و آن عضو را مورد بررسی و تدقیق قرار می‌دهند. سعی می‌کنند آثار آن بیماری را در اجزای کوچک‌تر مشخص کنند و اگر بتوانند این پیگیری را تا حد سلول و مولکول نیز ادامه دهند.

این شیوه که در طب جدید به کار بسته می‌شود، یکی از جلوه‌های روش عمومی علم جدید است. بطور کلی در علم جدید همواره در مطالعه طبیعت، سعی می‌شود که در اولین قدم یک «کل» را تا آنجا که ممکن است به اجزا تقسیم کنند و شناخت کل را از شناخت اجزا آغاز کنند و خاصیت کل را از جمع‌بندی خاصیت اجزا به دست آورند. می‌دانیم که، مخصوصاً، این دکارت بود که بر پایه بینش مکانیستی خود در صدر تاریخ جدید غرب، اتخاذ چنین روشی را به دانشمندان توصیه کرد. در واقع اگر بخواهیم این روش را از لحاظ فلسفی مورد بررسی قرار دهیم، باید بگوییم فرض فلسفی نهفته در آن، این است که «کل» هیچ‌گونه حیثیتی مستقل از اجزای خود ندارد و خاصیت آن همان جمع جبری خاصیت‌های اجزاست. اِعمال تام و تمام ریاضیات بر طبیعت نیز بر همین طرز تلقی استوار است.

اما در جهان‌بینی سنتی که هستی را منحصر به محسوسات متکثّر مستقل از یکدیگر نمی‌دانند «کل» حیثیتی دارد که آن را نمی‌توان صرفاً همان جمع جبری حیثیات و خصوصیات اجزا دانست. به عبارت دقیق‌تر در علم جدید آنچه اصل قرار می‌گیرد، کثرت است و وحدت مشهود در موجودات و ارگانیسم‌ها یک وحدت اعتباری است نه وحدت ذاتی؛ در حالی که در جهان‌بینی سنتی، در یک موجود واحد، هم وحدت می‌تواند اصیل باشد و هم کثرت، و کل می‌تواند به عنوان یک کل، خاصیتی داشته باشد که در هیچ یک از اجزای آن نباشد.

باری، طب سنتی نیز بر اساس چنین فلسفه‌ای به طبیعت نظر می‌کند و بدن انسان را تنها مجموعه‌ای از اجزا که فقط با یکدیگر ارتباط مکانیکی دارند، تلقی ‌نمی‌کند، بلکه در بدن به نوعی مدیریت مستقل قائل است که از آن به «نفس» تعبیر می‌کند. به همین دلیل در بدن از یک حقیقت واحد به نام «مزاج» سخن می‌گوید که در ایجاد و حفظ سلامت بدن، وظیفه‌ای بنیادی دارد، و از لحاظ فیزیولوژیکی نیز به جای آنکه بسیاری از اختلال‌ها و آسیب‌ها را منحصراً در اعضای جزئی بدن سراغ بگیرد، آنها را، در درجه اول، معلول اختلال مزاج می‌داند.

خلاصه اینکه در طب قدیم برای کل بدن شأن مستقلی قائل‌اند و اختلال اجزا را ناشی از بر هم خوردن تعادل آن حقیقت کلی می‌دانند، و سلامت انسان را نیز معلول تسلط در حال سلامت آن حیثیت واحد مستقل بر بدن می‌دانند، و نظم حاکم بر اعضای گوناگون بدن را ـ از لحاظ انجام وظیفه‌ای که بر عهده هر یک است ـ نیز معلول همین امر، و کم و کیف رشد اندام‌ها را نیز تابع همین نفس مستقل واحد می‌شمارند.

آنچه گفتیم یکی از تفاوت‌های اساسی این دو طب است. فرق مهم دیگری که میان این دو وجود دارد، این است که طب سنتی اساساً بر استفاده از طبیعت استوار است و برای تبدیل مواد طبیعی ـ اعم از معدنی و نباتی ـ به دارو، غالباً دخل و تصرف زیادی در آن‌ها به عمل نمی‌آورد؛ در حالی که یکی از مبانی طب جدید این است که از داروهای شیمیایی ساختگی (سنتیتیک)[6] استفاده می‌کند، و این فرق مهمی است که باید در جای خود مورد بررسی دقیق قرار گیرد.

البته در طب جدید برای معالجه، از ابزارها و وسایل فیزیکی و فنی پیچیده‌ای نیز استفاده می‌شود که استفاده از آنها در طب سنتی معمول نبوده است. اما اینکه استفاده از کدام یک از این ابزارها، دقیقاً اقتضای بینش خاص طب جدید است و استفاده از کدام یک از آنها می‌تواند، مشترک میان هر دو طب باشد، امر دقیقی است که نیاز به تحقیقی جداگانه دارد.

شاید اگر طبیبان سنتی پیشین نیز با حفظ همان بینش مستقل خود، امروز وجود داشتند، برخی از این وسایل و لوازم جدید طبی را مورد استفاده قرار می‌دادند، و اگر کسی در زمان ابن سینا، دماسنج طبی اختراع می‌کرد بوعلی از چنین اختراعی خوشحال می‌شد و از آن نیز در تشخیص میزان تب استفاده می‌کرد.

آیا احیای طب سنتی ممکن است؟

حال نوبت آن است که بپرسیم آیا احیای طب سنتی ممکن است؟ و آیا احیای طب سنتی معقول است؟

گفتیم که طب سنتی مبتنی بر طبیعت است  در درج، اول گیاهان و سپس مواد معدنی و حیوانی طبیعی را به عنوان دارو مورد استفاده قرار می‌دهد. نخست باید بگوییم که استفاده از طبیعت امری است که اساساً و اصولاً موجه است. هیچ کس نمی تواند به طور کلی، ادعا کند طب قدیم صرفاً به این دلیل که بر طبیعت مبتنی است، باطل است. از آنجا که بدن انسان یک موجود طبیعی است و با طبیعت سنخیت و سازگاری دارد، تأثیر مواد طبیعی بر آن، منطقی و معقول به نظر می رسد.

پس بنیاد طب سنتی، امری نیست که ذاتاً و به خودی خود مورد اعتراض و انکار باشد؛ یعنی طب سنتی ذاتاً امری ممکن است. اما بهترین دلیل امکان هر چیز، وجود آن چیز است؛ چراکه تا چیزی ممکن نباشد، موجود نخواهد شد. پس مناسب‌ترین شیوه برای تبیین و توجیه وجودی طب سنتی، این است که از موجودیت طب سنتی سوال کنیم. سوالی که بی گمان در پاسخ آن باید گفت: آری، طب سنتی هم وجود داشته و هم وجود دارد.

برای اثبات موجودیت طب سنتی، راه‌های متعددی وجود دارد: یک راه این است که در خود طبیعت جست‌وجو کنیم. این جست‌وجو را باید با این سوال آغاز کرد که «حیوانات در طبیعت، خود را چگونه معالجه می کنند؟»، بدیهی است که جانوران هنگام بیماری به سراغ خود طبیعت می روند، و معمولا به هدایت غریزی می دانند که کدام بیماری را با کدام گیاه و دانه باید علاج کرد. از این لحاظ و از بسیاری جنبه های دیگر، حیوانات می توانند سرمشق خوبی برای انسان باشند. اتفاقاً در طب سنتی نیز راه معالجه بعضی از بیماری‌ها و خواص برخی از گیاهان را از حیوانات آموخته اند. پس لااقل این طب در بین حیوانات وجود دارد.

راه دیگر این است که در تاریخ گذشته انسان به تفحص بپردازیم و ببینیم که آیا در روزگار گذشته، چنین طبی وجود داشته و مفید بوده است یا نه؟ تاریخ به روشنی گواه وجود طب سنتی است. وقتی از موجود بودن طب سنتی در تاریخ سخن می گوییم، سخن از شهادت فلان تاریخ‌نویس مغرض یا فلان وقایع‌نگار جاهل نیست که بتوان آن را مورد شک و انکار قرار داد. در این مورد حتی «تواتر» نیز لفظ نارسایی است. طب سنتی وجود داشته است، به دلیل اینکه پدران ما ـ که مردمی بوده‌اند که در معرض بیماری نیز قرار گرفته‌اند ـ وجود داشته‌اند؛ به دلیل اینکه ما هم اکنون وجود داریم. چگونه می توان قبول کرد که این همه طبیبان ـ که تاریخ تنها نام معدودی از آنان را به خاطر سپرده است ـ در طول تاریخ با موهوماتی رنگارنگ، به دروغ، مردم همه نسل‌ها را سرگرم می‌کرده‌اند؟ مگر نه این است که امروزه تصور بسیاری از ما، از طبیبان سنتی چنین تصوری است؟ چگونه می توان گفت این همه حادثه ها که از طبیبان و بیماران منتقل شده، دروغ است و همه بیمارستان ها و مدرسه هایی که در آن جا طب می آموخته اند، نمایش‌خانه‌ای بوده که در آن امر موهومی در طول تاریخ بر صحنه می‌آمده است.

آیا می توان گفت مردم همه می‌دانسته‌اند که از این طبیبان کاری ساخته نیست و باز هم به آنان رجوع می‌کرده‌اند، و با آنکه علم طبیبان از رنج آنان نمی کاسته، آن همه احترام و عزت برایشان قائل بوده‌اند و آن شیادان را «حکیم» می‌نامیده‌اند؟ آیا می توان گفت همه شاهان و امیران و محتشمانی که در دستگاه خود طبیبانی داشته اند، از آن طبیبان خیری نمی‌دیده‌اند؟ اگر کسی آن اندازه دیر‌باور است که تاریخ را به کلی تاریک می داند و در این مورد رجوع به گذشته را دلیل کافی محسوب نمی کند، می توان چشم به روشنی جغرافیا بدوزد و موجودیت طب سنتی را در پهنه جهان معاصر ببیند. خوشبختانه همه اقوام جهان مثل ما نبوده اند که به محض مواجهه با طب جدید، طب سنتی را باطل و بی‌ثمر فرض کنند.

اگر ما با بسیاری از جنبه های ارزنده سنت نیکان خود، و از آن جمله با طب سنتی، وداع و بلکه قهر کرده ایم، هنوز هستند ملت‌هایی که همان جنبه‌ها را زنده نگه داشته‌اند و تاریخ گذشته ما را در جای دیگری از جغرافیای جهان معاصر، پیش چشم ما متجلی کرده اند.

برای ما ایرانیان، بهترین نمونه، شبه قاره هند و پاکستان است. این شبه قاره را می توان موزه بزرگی دانست که در آن بسیاری از دستاوردهای فرهنگ ایرانی ـ اسلامی به طور طبیعی محفوظ مانده است. از آن جمله طب سنتی ایران است. در هند و پاکستان، اشتغال به طب سنتی جرم و جنایت محسوب نمی‌شود، بلکه به موازات طب جدید، به صورت رسمی در زندگانی مردم دخالت و شرکت دارد. در بسیاری از دانشگاه‌های معتبر، دانشکده‌های طب جدید و یا به صورت مستقل از آنها، «حکیم» تربیت می‌کنند. در آن جا «دواخانه»‌های طب سنتی در کنار مطب حکیمان، ما را به یاد عطاری‌های پررونق نیشابور می‌اندازد؛ البته آن نیشابوری که هنوز مورد حمله مغول قرار نگرفته بود. نگارنده، خود در شبه قاره، شاهد وقایع و واقعیات بسیاری بوده که همه، از زنده و مفید بودن و بلکه لازم بودن طب سنتی حکایت می‌کرده است.

انبوه بیمارانی که همه‌روزه در دهلی و کراچی و همه شهرهای بزرگ دیگر هند و پاکستان، در شعبه‌های «موسسه همدرد» گرد می آیند، حکیمانی که در دانشکده طب یونانی دانشگاه اسلامی «علیگره» به تدریس و تحقق و معالجه مشغول اند، بیمارستان بزرگ طب یونانی حیدرآباد دکن که مریضان گوناگون را از زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان در بخش‌های مختلف خود جای داده است، آزمایشگاه های داروسازی بزرگی که در آن پشته پشته گیاهان طبیعی را به حَبّ و معجون و دواهای مختلف مبدل می کنند، و بالاخره نسخه هایی که حکیمان جملگی به فارسی می‌نویسند، همه و همه، آیت روشنی است که ما را به آشتی با گذشته خود فرا می خواند. یا باید گفت این همه مردمی که در این شهرهای آباد و پرجمعیت به این عطاری‌ها و بیمارستان ها روی می آورند و مقامات مسئولی که به این دانشکده ها و به این حکیمان اجازه طبابت داده اند، دیوانه و احمق‌اند و یا باید قبول کرد که ما با طب سنتی خود، معامله خوبی نکرده ایم و «یوسفی را به زر ناسره بفروخته‌ایم».

این تنها طب سنتی ایرانی یا یونانی نیست که در هند در کنار طب جدید، گره‌گشایی می‌کند؛ که جز آن طب «آیورودا»ی هندی نیز به همین اندازه رونق و اعتبار و رواج دارد. این تنها شبه قاره هند و پاکستان نیست که طب سنتی خود را در برابر قدوم طب جدید قربانی نکرده است، بلکه همه آسیای شرقی است. در این میانه چین با طب سوزنی خود، حجت را بر همه تمام کرده است. حتی به کسانی که شرط حقیقی بودن هر واقعیتی را «اروپایی بودن» آن می دانند، باید گفت در خود مغرب‌زمین سابقه مخالفت با تسلط همه‌جانبه طب جدید و حفظ طب سنتی و بهره گیری از تجربه های دیرینه مربوط به گیاهان دارویی، سابقه‌ای برابر تاریخ طب جدید دارد.

کتاب‌هایی که در این باره به چاپ رسیده و انجمن هایی که برای حفظ و اشاعه این طب به وجود آمده است، چندان پرشمار است که ذکر آنها در این مقال و مقاله نمی‌گنجد.

شگفتا که ما هر کاری را از غربیان تقلید می کنیم، به جز کاری که آنها خود از ما تقلید کرده باشند.

اگر این همه قرائن و بیّناتی که دلیل بر وجود رسمی و مثبت و مؤثر طب سنتی در جهان امروز است، هنوز هم برای بعضی از دیرباوران کافی نیست، گوییم: بسیار خوب، ما شما را به کشورهای دور و نزدیک همسایه و بیگانه احاله نمی‌دهیم؛ بیایید در همین ایران، زندگی غیررسمی و حیات زیرزمینی طب سنتی را ملاحظه کنید.

با همه بی‌مهری و جوری که بر طب سنتی رفته است هنوز هم دکان‌های عطاری پرمشتری است. کدام یک از ماست که تاکنون به این داروخانه های ارزان‌قیمت گذاری نداشته است.

هنوز هم در گوشه و کنار، آخرین بازماندگان طبیبان سنتی، مخفیانه و با شرمساری، سنت بوعلی را ادامه می‌دهند. عجبا که ما از یک سو، این همه به بوعلی سینا افتخار می کنیم و خیابان و تالار و دبیرستان و دانشگاه به نام او برپا می کنیم و بر سر گورش بنای باشکوه می سازیم، و از سوی دیگر هر که را که در شفای او قانون هستی بخواند، مرتجع می‌نامیم و هر که را از قانون او، شفا طلبد، مجنون و مجرم می دانیم و به دادگاهش می کشانیم.

مخصوصا در طب سنتی غیررسمی ما، بعضی از جبهه ها، هنوز هم با سرسختی در برابر بی‌لطفی زمانه مقاومت می‌کنند که از آن جمله، «شکسته‌بندی» است. دست کم هنوز در هر یک از شهرهای ایران، یک شکسته‌بند دانشگاه ندیده و غیرمجاز وجود دارد که مردمِ شکسته‌استخوان را علاج می‌کند. بسیاری از ما عده ای از آنان را می شناسیم و خود به آنها رجوع کرده و می کنیم. هنوز هم در بسیاری از شهرهای دورافتاده و روستاها و ایلات و عشایر این سرزمین، طبیبان درس ناخوانده و چوپان‌های شکسته‌بند و ماماهای محلی بسیاری هستند که با وجود خود، وجود طب سنتی را اعلام می کنند.

انصاف نیست که وقتی پای کودکی بر اثر رجوع به یکی از این شکسته‌بندهای سنتی آسیب می بیند، بدون تحقیق، کوس رسوایی آن بیچاره را بر سر هر کوی و برزن بلند کنیم و در عوض از هیچ یک از موفقیت‌های او و همچنین از هیچ یک از اشتباهات شکسته‌بندهای دانشگاه‌دیده طب جدید، دم برنیاوریم.

بالاخره، آخرین برهانی که در این مختصر بر معقول بودن طب سنتی اقامه می کنیم، استفاده ای است که در خود طب جدید از گیاهان به عمل می آید.

چه بسیار گیاهانی که ساقه و برگ و ریشه و گل آنها به صور مختلف در لباس داروهای طب جدید بر ما عرضه می‌شود، و چه بسیار داروهای ساختگی شیمیایی جدید که به تقلید از مواد موجود در همین گیاهان طبیعی ساخته شده است. کاش می‌دانستیم که گاهی آنچه مثقال مثقال و به بهای گران از فرنگ وارد می کنیم، همان است که خود خروار خروار به بهای اندک فروخته ایم.

منظور این است که آن دسته از متولیان طب جدید که مخالف احیای طب سنتی هستند ـ در عین حالی که رسماً و علناً با مبانی طب سنتی می ستیزند ـ خود در پاره ای موارد عملاً از همان طب بهره می گیرند.

چرا احیای طب سنتی لازم است؟

تا کنون قصد ما این بوده که ثابت کنیم طب سنتی، طبی است ممکن و معقول که می تواند در بخشی از قلمرو طب، کارساز و گره‌گشا باشد. اما بعید نیست کسی بپرسد، گیریم که طب سنتی این‌چنین باشد، دیگر با وجود طب جدید و دانش نوین پزشکی چه احتیاجی به طب سنتی باقی می ماند؟ آیا در روزگاری که وسایل سریع‌السیری از قبیل اتومبیل و هواپیما اختراع شده، این مسخره نیست که کسی همگان را تشویق به الاغ‌سواری کند و دلیل و برهان بیاورد که الاغ هم توانایی طی طریق دارد و می تواند مسافری را از جایی به جایی برساند؟ آری، کاملا ممکن است چنین سوالی پیش بیاید و چنین مقایسه ای لااقل در ذهن صورت گیرد.

بد نیست این مقایسه را تحلیل کنیم و بپرسیم علت چیست که در دنیای کنونی سوار شدن بر الاغ و استر و اسب نمی‌تواند جایگزین سوار شدن بر اتومبیل و هواپیما باشد؟

حقیقت امر این است که در گذشته انسان از چارپایان برای سواری در محیط طبیعی خود استفاده می کرد، زمانی که همه چیز طبیعی بود. جمعیت و وسعت شهرها و عوامل متعدد دیگر با سرعت سیر چارپایان هماهنگی داشت و استفاده از آنها اشکالی تولید نمی‌کرد. اما در سه چهار قرن اخیر در عالم، تحولی به ظهور رسید که محیط بیرونی انسانی را دگرگون کرد.

فناوری جدید با ابعاد وسیع و انرژی‌های عظیم آشکار شد و اجتماع بشری، آن حالت طبیعی خود را از دست داد و ارتباطات، ضرورت و فوریت بیشتر پیدا کرد. اتومبیل جایگزین چارپایان شد. به عبارت روشن تر در گذشته، انسان همیشه چارپایان را برای رفع حوایجی که در محیط بیرونی خود می داشت به کار می رفت، ولی استفاده از این مرکب های کندرو در دنیای کنونی از آن جهت امکان ندارد که آن محیط بیرونی به جبر و فناوری و عوامل دیگر، با محیط بیرونی گذشته به کلی فرق پیدا کرده است.

اما اگر بشر قدیم از گیاهان دارویی برای حفظ سلامت و رفع بیماری های خود استفاده می کرده است، در واقع بخشی از طبیعت را ـ یعنی آن گیاهان را ـ برای تاثیر در بخش دیگری از طبیعت، که همان بدن او بوده، به کار می گرفته است. این جا دقیقا جای طرح این سوال است که آیا با ظهور تحولات علمی و صنعتی و اجتماعی جدید که موجب دگرگونی محیط بیرونی شده، جسم او و بدن او هم دچار دگرگونی شده است؟ آیا همان تحولی که در شهرها و ساختمان‌ها و راه‌ها به ظهور رسیده، در اندام و اعضای درون آدمی نیز ایجاد شده است تا دیگر نتوان آنچه را که بشر قدیم برای بدن خود به کار می گرفته به کار بست؟

مسلما چنین نیست. اگر دنیای بیرون ما دیگر آن محیط طبیعی گذشته نیست، بدن ما همان جسم طبیعی است که بوده است و همان طور که گیاهان در گذشته بر این جسم طبیعی اثر داشته اند امروز نیز اثر دارند. پس نمی توان به صرف این که زمان گذشته، و زمانه دگرگون شده است بر طب سنتی مهر ابطال زد.

در پاسخ به این مقایسه که از جانب مخالفان طب سنتی و مدافعان بی قید و شرط طب جدید به عمل می آید، مقایسه دیگری می کنیم. ما می‌گوییم کاری که طب جدید با بدن آدمی می کند تا اندازه ای شبیه کاری است که فناوری جدید با طبیعت جهان می کند. اگر صرفا توجه خود را به نتایج آنی و فردی و حتی منطقه ای فناوری جدید معطوف کنیم، البته ممکن است خوشحال و خندان شویم، اما وقتی تاثیر دراز مدت این فناوری را بر طبیعت و برای همه افراد بشر و در سراسر جهان در نظر بگیریم، آینده ای تیره و تاریک را خواهی دید که به نابودی بشر منتهی خواهد شد.

خوشبختانه امروزه این سخن، سخن شاعران و ادیبان و حتی فیلسوفان نیست که عالم و مهندسان نتوانند در آن تردید کنند، این گزارش رسمی معتبرترین دانشگاه های علمی و صنعتی جهان است که ادامه جریان کنونی فناوری را ـ به مدد ارقام و اعداد ـ قطعاً موجب نابودی بشر می داند.[7] وجه اشتراکی که مقایسه ما را صحیح می کند این است که همان طوری که فناوری جدید با استفاده از وسایل غول‌آسا و انرژی‌های متمرکز و شدید، طبیعت را مورد تسخیر و نفوذ قرار داده است، همان طور هم طب جدید با استفاده از داروهای شیمیایی ساختگی ـ که تاثیرات شدید و فوری دارند ـ اعضای بدن را مورد تأثیر قرار داده است، و همان طور که طبیعت نمی تواند تأثیر فناوری جدید بشری را به نحو مدام و طولانی تحمل کند، بدن نیز در مقیاس خود، نمی تواند تأثیر داروهای شیمیایی شدید را که آزادکننده فوری انرژی های موجود در بدن و محرک دفعی اعضای آدمی است، تحمل کند.

طبیعت تنها با طبیعت سازگاری کامل دارد. هر امر غیرطبیعی که به دلیل غیرطبیعی بودنش، از یک لحاظ تأثیری خارق‌العاده و غیرمعمول و مثبت دارد، از لحاظ دیگر تأثیری منفی به جا خواهد گذاشت. هواپیماهای سریع‌السیر البته از حیث سرعت بر چارپایان کندرو ترجیح دارند، اما اگر میزان اکسیژنی را که این هواپیماها مصرف می کنند و آثار نامطلوبی را که از سرعت زیاد آنها عارض موجودات زنده می شود در نظر آوریم، در آن صورت با احتساب مجموع عوامل و با توجه به تأثیرات درازمدت این گونه اختراعات صنعتی بر طبیعت، در ستایش بی قید و شرط آنها دچار تردید خواهیم شد.

آثار زیانمند جنبی داروها در بدن انسان دقیقاً شبیه آثار تباهی‌آور و مسموم‌کننده صنایع جدید در طبیعت است. فناوری جدید، طبیعت را مسموم کرده است و داروهای جدید، بدن آدمی را.

این آثار زیان‌آور جنبی که از ماهیت داروهای شیمیایی برمی‌خیزد مثل خماری است که در پی یک شرابخواری بی‌حساب، ایجاد می شود. تهییج و تحرک فوری بدن و استفاده سریع از انرژی های آن، موجب اختلالات و عوارض نامطلوبی می شود. شبیه این اختلالات را در تمام موارد اثرگذاری یک وسیله مصنوعی قوی، بر یک امر طبیعی می‌توان مشاهده کرد. اگر ما نمی توانیم جهان را از چنگال فناوری جهانخوار کنونی نجات دهیم، آیا حداقل بدن خود را ـ یعنی این عالم صغیر را ـ هم نمی توانیم در اختیار داشته باشیم؟

به طور کلی هر چه انرژی مورد استفاده ما شدیدتر و نفوذی‌تر باشد، استفاده از آن خطیرتر می شود و از اشتباه در مصرف آن، ضررهای بزرگ‌تری به بار خواهد آمد. استفاده از داروهای شیمیایی، به دلیل تأثیر قوی و فوری آنها کاری حساس است. اگر مختصری در مقدار تجویزشده[8] این داروها اشتباه شود، ضرری جبران‌ناپذیر به بار خواهد آمد.

داروهای گیاهی ـ از آنجا که محصول طبیعی هستند ـ از لحاظ سرعت تأثیر، ‌با سرعت تأثیرگذاری اعضای بدن که جزئی دیگر از همین طبیعت اند، هماهنگی دارند. استفاده از آنها به دلیل همین معتدل بودن سرعت تأثیرشان، کار خطرناک و حساسی نیست و اشتباه در مقدار مصرف آنها معمولاً ضرر مهمی به بار نمی آورد.

می توان دلایل ضرورت احیای طب سنتی را به دو دسته دلایل فردی و دلایل اجتماعی تقسیم کرد. آنچه گفتیم دلایلی بود که به فرد و سلامت او، که در واقع غایت نهایی علم طب نیز همان است، مربوط می‌شد. اما احیای طب سنتی نتایج اجتماعی مهمی نیز در بر دارد که اکنون به آن ها اشاره می کنیم.

مهم‌ترین نتیجه اجتماعی احیای طب سنتی، رسیدن به نوعی خودکفایی است. این خودکفایی دو جنبه دارد که یکی علمی و دیگری اقتصادی است. ما امروزه در طب جدید از نظر علمی، یکسره ریزه‌خوار علم غربی هستیم. داروهای شیمیایی را یا مستقیماً از خارج وارد می کنیم و یا اگر در کارخانه های داخلی تهیه می کنیم، فرمول و طرز تهیه آنها به دنیای غرب تعلق دارد و از این نظر از لحاظ علمی وابسته به دیگرانیم.از لحاظ اقتصادی نیز رقم هنگفتی پول بابت خرید داروها و یا بابت خرید امتیاز ساخت آنها به دیگران می پردازیم.

با احیای طب سنتی، دست کم این هر دو وابستگی تا اندازه ای کم خواهد شد. نه تنها از خروج مقداری از ارز کشور به خارج جلوگیری می شود، بلکه با عطف توجه به کشت گیاهان دارویی و صنایع وابسته به آن در داخل کشور، از روستا گرفته تا شهر، کار تولیدی مفیدی ایجاد خواهد شد. تنوع آب و هوا و خصوصیات اقلیمی فلات ایران به اندازه‌ای است که انواع بسیاری از گیاهان نادر طبی در این سرزمین می روید. بی تردید با رونق گرفتن تهیه گیاهان دارویی می توان قسمتی از آن را نیز صادر کرد.

نتیجه اجتماعی دیگری که از احیای طب سنتی عاید همگان می شود، ارزانی این طب است. با احیای طب سنتی در بسیاری موارد، بسته های گیاهان دارویی ارزان قیمت، جای شیشه‌ها و جعبه‌های گران‌قیمت دارو را خواهد گرفت. این نکته ای است که از فرط وضوح نیازی به توضیح آن نیست؛ تأثیری که کاهش مخارج درمان می تواند در همه طبقات اجتماع، مخصوصاً طبقات کم‌درآمد داشته باشد، ناگفته آشکار است.

«آسان بودن تربیت طبیان سنتی» نیز یکی دیگر از دلایلی است که احیای طب سنتی را ایجاب می‌کند. با سر و سامان گرفتن طب سنتی، می توان در دوره های کوتاه‌مدت، گروه قابل توجهی را به عنوان متخصص این طب تربیت کرد. البته همین جا باید گفت که تربیت طبیبان سنتی، ما را یکسره از طب جدید بی نیاز نخواهد کرد. مهم این است که ما بتوانیم قلمرو سودمندی و صلاحیت طب سنتی را مشخص کنیم، و سپس در آن قلمرو به طبیبان سنتی اجازه فعالیت و مداوا دهیم. ما که در جامعه خود در همه شئون و مخصوصاً در طب، با کمبود نیروی انسانی مواجهیم، می‌توانیم با صرف نیروی کمتر، قسمتی از این کمبود را جبران کنیم. در این مورد به خوبی می‌توانیم از تجربیات کشورهایی نظیر هند و پاکستان، که در آنها طب سنتی ما به صورتی رسمی و مستقل تدریس می شود، استفاده کنیم.

چرا با طب سنتی مخالفت می شود؟

در این جا ممکن است پس از این همه دلایلی که برای اثبات امکان، موجودیت، و مفید و حتی ضروری بودن طب سنتی اقامه شد، این سوال پیش آید که پس اصولا چرا با طب سنتی مخالفت می شود؟ وقتی گفته می شود که غرض از احیای طب سنتی، نفی مطلق طب جدید نیست، بلکه استفاده از جنبه های مثبت این طب است، و وقتی به جرئت می توان گفت که حتی سرسخت‌ترین مخالفان طب سنتی نیز نمی توانند منکر وجود جنبه‌های مفید در طب سنتی شوند، دیگر مخالفت با طب سنتی و حتی کوتاهی در احیای آن چه دلیلی می تواند داشته باشد؟

حقیقت امر این است که مخالفت با احیای طب سنتی ـ آن هم به این گونه که مورد نظر است ـ نمی تواند دلیل علمی و طبی داشته باشد. علت عمده افول طب سنتی در ایران دو چیز است: نخست خودباختگی نسبت به تمدن غربی است، و اینکه از هر آنچه خود داشته‌ایم و از هر آنچه نام «سنت» بر آن نهاده شده است، رویگردان شده‌ایم. همچنان‌که در آغاز مقاله گفتیم، فرض قبلی و بنیاد همه داوری‌های غالب ما این است که هر چه به گذشته تعلق دارد، در خور آدم امروز نیست و هر چه به مغرب‌زمین تعلق دارد، خوب و درست و مفید است.

طب سنتی یکی از قربانیان فراوان این طرز تلقی ما از فرهنگ گذشته ماست. ما از خود بیگانه شده‌ایم تا با غیر آشنا شویم، غافل از آنکه وقتی از خود بیگانه باشیم دیگر کسی نمی ماند تا با غیر آشنا شویم. این است که از این جا مانده‌ایم و از آن جا رانده. از طب سنتی بریده‌ایم به همان دلیل که از هر سنتی محروم شده‌ایم. ما سنت را دوست داریم اما به شرطی که به ما نزدیک نشود؛ یعنی دوست داریم آن را از دور تماشا کنیم و راجع به آن صحبت کنیم، نه اینکه با آن زندگی کنیم.

برای فهم علت دوم مخالفت با طب سنتی، باید دید احیای طب سنتی به چه کسانی ضرر می زند. احیای طب سنتی به آن دسته از سرمایه‌داران بزرگ خارجی و نمایندگان آنها و به آن دسته پزشکانی که با جان آدمی سوداگری می کنند، زیان می رساند. همان طور که هر اتومبیلی که در جاده‌ها و خیابان‌ها در حرکت است ـ از آن لحاظ که دائماً مصرف‌کننده لوازم یدکی گران‌قیمت است ـ به منزله یک شعبه مصرف سیّار همیشگی، به کارخانه سازنده سود می‌رساند، همان‌طور هم هر انسان، مادام که به داروهای شیمیایی گران‌قیمت محتاج است، یک مشتری بالفعل دائمی کارخانه سازنده دارو محسوب می‌شود. پیداست که بالاخره در میان سرمایه‌داران کارخانه‌های داروسازی و واسطه‌های دارویی و پزشکان، کسانی پیدا می شوند که سود خود را بر سلامت دیگران ترجیح می دهند. همین کافی است تا با هر اقدامی که حتی احتمالاً موجب کم شدن سود کلان آنها شود، به مخالفت برخیزد. البته این سخن به این معنا نیست که هر کس با طب سنتی مخالف است بیمناک درآمد خویش است؛ اما این حکم درباره بسیاری از مخالفان صدق می کند.

از کجا باید آغاز کرد؟

برای اینکه در این مقاله، حرف را لااقل تا دروازه عمل پیش آورده باشیم، دو پیشنهاد عرضه می کنیم: نخست اینکه نشریه ادواری خاصی به نام «طب سنتی ایران» انتشار یابد که زیر نظر هیئت تحریریه صالحی، عرصه عرضه مقالات علمی موافق و مخالف باشد. این نشریه سبب خواهد شد که طب سنتی در محافل طبی و دانشگاهی ایران حضور مدام داشته باشد.

دیگر اینکه احیای طب سنتی کاری نیست که با صدور یک بخشنامه و قطعنامه عملی باشد. بنایی که خراب کردن آن صد سال طول کشیده، به یک روز و یک ماه ساخته نمی‌شود. در این راه مشکلات فراوانی در کار است و مطالعات بسیاری باید صورت گیرد، اما در هر حال مسلم است که باید کاری آغاز شود.

به این منظور پیشنهاد می کنیم که یک مؤسسه علمی جهت مطالعات مربوط به طب سنتی ایجاد شود و چه بهتر که این مؤسسه، وابسته به دانشکده پزشکی یکی از دانشگاه‌های کشور باشد. گردآوری کتاب‌های قدیم و جدیدی که به زبان‌های شرقی و غربی به انحای مختلف در خصوص طب سنتی نگاشته شده، گردآوری نمونه‌های گیاهان دارویی، تهیه مشخصات و خواص، و کمک به عرضه صحیح آنها، تدریس‌هایی درباره طب سنتی در متن برنامه‌های دانشکده‌های طب جدید، و فراهم آوردن مقدمات ایجاد دوره‌های تربیت طبیبان سنتی می‌تواند از جمله وظایف این مؤسسه علمی باشد.

باشد که پیش از بسته شدن همیشگی آخرین دکان‌های عطاری این مرز و بوم، و پیش از مردن پیرمردانی که هم اکنون آخرین حاملان یک سنت هزاران‌ساله‌اند، به خاکستر نیمه‌گرم طب سنتی ایران نفس پاک تازه‌ای دمیده شود.

--------------------------------------------------------------------------------

[1]به عنوان نمونه رجوع کنید به کتاب: Psychic discoveries Behind the Iron Curtain" " کتابی که تنها در فاصله 1970 تا 1973، پانزده بار تجدید چاپ شده و در آن یکسره سخن از حقایقی است که صرفاً در محافل علمی کشورهای پشت پرده آهنین مورد توجه و تحقیق است و هیچ یک از آنها تا به حال با موازین علم جدید قابل توجیه نبوده است.

[2]فیه ما فیه. از گفتار مولانا جلال‌الدین محمد مشهور به مولوی. با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر تهران: امیرکبیر، 1348، صفحه 17.

[3]Nicolson, Lain, Astronomy, Hamlyn Publishing Group, London, 1970, P.7.

[4]Pyschic Discoveries Behind the Iron Curtain. P.228.

[5]در این خصوص می‌توان نوشته‌های محققانه دکتر جلال‌الدین مصطفوی را مورد مراجعه قرار داد.

[6]Synthetic.

[7]رجوع شود به کتاب مشهور «محدودیت‌های رشد» (The Limits of Growth) که گزارش دانشمندان مؤسسه فناوری ماساچوست (M.I.T) در آن بیان شده است. این کتاب در سال 1353 به ترجمه دکتر محمود بهزاد، توسط انجمن ملی حفاظت منابع طبیعی و محیط انسانی، در ایران انتشار یافته است.

[8]Dosage

خبرگزاری فارس

يکشنبه 24/6/1392 - 20:9
تغذیه و تناسب اندام

هنوز خیلی‌ها لبنیات فله‌ای را به بسته‌بندی و پاستوریزه ترجیح می‌دهند و لبنیات پرچرب مانند ماست و پنیر خامه‌ای را مرغوب‌تر می‌دانند غافل از اینکه لبنیات پاستوریزه و کم‌چرب بهترین انتخاب است.

خبرگزاری فارس: خوردن پنیر خامه‌ای و لبنیات فله‌ای ممنوع/ لبنیات پاستوریزه و کم‌چرب؛ بهترین انتخاب

مینا کاویانی در گفت‌وگو با خبرنگار بهداشت و درمان فارس، خاطرنشان کرد: اولین و مهمترین نکته در خرید شیر و فرآورده‌های لبنی توجه به تاریخ تولید و انقضای محصول است. در عین حال توصیه می‌شود افراد از خرید فله‌ای شیر، کشک و پنیر بپرهیزند و تا حد ممکن از انواع بسته‌بندی و استاندارد آن استفاده کنند.

وی در مورد علت این موضوع گفت: ممکن است میکروب‌های بیماری‌زا در انواع فله‌ای زیاد باشد که خود به بروز بیماری‌هایی مانند تب مالت کمک می‌کند.

کاویانی گفت: معمولاً هنگام خرید با عناوینی مانند هموژنیزه، پاستوریزه یا استرلیزه روی فرآورده‌های لبنی به‌ویژه شیر روبه‌رو می‌شویم که هر یک تعریف خاص خود را دارد. شیرهای استرلیزه معمولا به اندازه‌ای حرارت داده می‌شوند که تمام میکروب‌های آن اعم از بیماری‌زا و غیر بیماری‌زا از بین می‌رود.

به گفته این کارشناس ارشد تغذیه شیرهای پاستوریزه معمولا در درجه‌ای حرارت داده می‌شوند که میکروب‌های بیماری‌زا در آن از بین می‌روند و شیرهای هموژنیزه در فرآیندی سبب می‌شود که سرشیر و چربی در سطح شیر به طور یکنواخت پخش شود.

وی به تمام افراد بزرگسال توصیه کرد تا مصرف شیر و لبنیات کم چرب را در دستور غذایی خود قرار دهند و افزود: در اکثر محصولات کم چرب و یا پر چرب بودن قید شده اما محصولات لبنی که بین نیم تا 5/1 درصد چربی داشته باشند، کم چرب و 3 تا 5/3 درصد پرچرب محسوب می‌شوند.

کاویانی در مورد مصرف شیر گفت: شیرهای پاستوریزه و بسته‌بندی نیازی به جوشاندن ندارند به شرط آنکه تاریخ انقضای آن نگذشته باشد و در صورتی که افراد به سالم بودن شیر بسته بندی شک کردند می‌توانند با جوشاندن و ظاهر شیر مطمئن شوند. چرا که پروتئین‌های شیر فاسد از هم جدا می‌شود.

مسئول آموزش همگانی انستیتو تحقیقات تغذیه وزارت بهداشت توصیه کرد تا هیچگاه شیری که از بطری خارج می‌شود را دوباره به پاکت برنگردانید و جداگانه در ظرفی در یخچال نگهداری شود.

وی همچنین مصرف دوغ خانگی را برای افرادی که دچار عارضه عدم تحمل لاکتوز شیر هستند، توصیه کرد و گفت:‌ از نظر خاصیت غذایی می‌توان دو لیوان دوغ را معادل یک لیوان شیر در نظر گرفت.

وی همچنین در مورد مصرف کشک گفت:‌ برخی از کشک برای تزئین آش استفاده می‌کنند اما توصیه می‌شود حتی کشک پاستوریزه را با کمی آب رقیق کرده و بجوشانند و سپس برای تزیین آش استفاده شود.

این کارشناس ارشد تغذیه خوردن پنیر خامه‌ای و پرچرب را توصیه نکرد و گفت: افرادی که تمایل به خوردن پنیر لیقوان و فله‌ای دارند دقت کنند که خطر وجود میکروب در پنیرهای فله‌ای وجود دارد.

يکشنبه 24/6/1392 - 20:7
آموزش و تحقيقات

 

اهدای عضو در کشور ما مفهوم پیچیده ای است. از یک طرف اهمیت آن بر کسی پیچیده نیست و از طرف دیگر سر بزنگاه اهدای عضو،رفتارها متفاوت از کلام و گفتار می شود.

یعنی اهمیت این موضوع برای اکثریت روشن شده، اما آمار اهدای عضو و مرگ های مغزی که تنها راه اهدا محسوب می شود،همخوانی ندارند.

بر اساس آمارهای رسمی در ایران سالانه بین 3000 تا 6000 مرگ مغزی داریم، هرچند که آمار غیر رسمی گویای تا 12 هزار مرگ مغزی در سال است؛ اما نکته مهم این است که از این میان فقط حدود 400 اهدای عضو در سال انجام می شود، در حالی که متوسط اهدای عضو در جهان 50 درصد مرگ های مغزی است.

بر این اساس باید سالانه بین 1500 تا 3000 اهدای عضو در کشور ما انجام شود که موانعی در تحقق نیافتن این آمارها وجود دارد.

ضعف سیستم نظام سلامت و فعال نبودن برخی از واحد های فراهم آوری اعضا یکی از این موانع محسوب می شود،اما در کنار چنین عاملی،مساله ضعف فرهنگی بسیار به چشم می آید.

با وجود تلاش ها برای فرهنگ سازی هنوز فقط 37 درصد از خانواده هایی که عزیزانشان مرگ مغزی می شوند، به پیوند رضایت می دهند. فرهنگ سازی در این باره نیز در رسانه ها به شکل نمادین و موردی انجام می شود.

مثلا اهدای عضو از سوی خانواده یک شخصیت معروف مانند عسل بدیعی،زمینه را تا حدود زیادی اما با تاریخ مصرف محدود ایجاد می کند.

در واقع فقط تا مدتی در حافظه عمومی این مساله نقش می بندد که اگر این شخصیت به چنین کاری دست زده و چنین وصیتی داشته و خانواده اش حاضر به چنین کاری بوده اند، پس چرا ما چنین کاری نکنیم.

نمونه دیگر این نوع فرهنگ سازی،حضور خانواده های اهدا کننده و یا دریافت کننده عضو در برنامه های مختلف مانند ماه عسل است که اتفاقا بازخورد مناسبی داشته است، اما هنوز نتوانسته جایگاه اهدای عضو در کشور ما را به عدد مناسب برساند.

دیروز اما در سی و سومین نشست سراسری مدیران رسانه ملی اتفاق جالب و به مراتب گسترده ای از لحاظ فرهنگ سازی درباره اهدای عضو انجام شد.

رئیس سازمان صدا و سیما که در این نشست موضوع« امید» را انتخاب کرده بود و راهکارهای رسانه ای امید را برای همکاران خود که از سراسر کشور به تهران آمده بودند، تشریح می کرد به اهمیت و ضرورت فرهنگسازی در خصوص پیوند اعضا اشاره ای داشت .

مهندس ضرغامی تصریح کرد:صدا و سیما که وظیفه فرهنگ سازی در خصوص موضوعات مختلف را عهده دار است، باید از خود شروع کند و پس از آن اعلام کرد که برای اهدای عضو برگه مخصوص را تکمیل و کارت عضویت نیز دریافت کرده است.

وی سایر همکاران خود را نیز به این کار خیر توصیه کرد و گفت :اگر فرهنگ اهدای عضو بیماران مرگ مغزی در کشور نهادینه شود، دیگر شاهد مرگ هموطنانی که سالها در انتظار دریافت عضو هستند نخواهیم بود .

در پی این فراخوان برگه های اهدای عضو بین حدود هزار نفر از شرکت کنندگان در این نشست توزیع شد و هنوز صحبت های تشکر آمیز یکی از مسئولان جمعیت حمایت از پیوند اعضای ایرانیان که پشت تریبون قرار گرفته بود، تمام نشده بود که حاضران در جلسه برگه های تکمیل شده خود را بالا گرفتند و چون پرچم کوچکی به اهتزاز درآوردند.

اینجاست که نقش حرکت های جمعی و رسانه ای در ترویج یک فرهنگ و نهادینه شدن آن، خود را نشان می دهد.

مستوره برادران نصیری -  جام جم

يکشنبه 24/6/1392 - 20:6
تاریخ

 

 

بی نظیر بوتو، نخست وزیر پاکستان

بی نظیر بوتو، رهبر پیشین «حزب مردم پاکستان» ، روز بیست و هفتم دسامبر ۲۰۰7 در گرماگرم مبارزه انتخاباتی در شهر راولپندی به قتل رسید. در جریان ترور او ۲۰ نفر دیگر نیز کشته شدند. وجهه او باعث قدرت گیری شوهرش آصفعلی زرداری شد که به دلیل فساد مالی شهرت خوبی نداشت.

بی نظیر بوتو سال 1953 در کراچی از مادری ایرانی به دنیا آمد و تحصیلات دانشگاهی خود را در دانشگاه های هاروارد آمریکا و آکسفورد انگلستان انجام داد. وی دختر ذوالفقار علی بوتو، نخست وزیر پیشین پاکستان و بنیانگذار حزب مردم پاکستان بود که بعدها خود نیز رهبر این حزب شد. حزب مردم پاکستان حزبی سوسیال دموکرات با گرایش چپ میانه است و بی نظیر بوتو سال 1982 و در بیست و نه سالگی رهبر این حزب شد. بوتو با وجود این که در ابتدا تمایل چندانی به فعالیت سیاسی از خود نشان نمی داد، اما به تدریج به عرصه سیاسی پاکستان کشیده شد و دو بار به عنوان نخست وزیر این کشور انتخاب شد، هرچند هر دو بار به اتهام فساد از سوی رئیس جمهور برکنار شد. بوتو طی دو دوره از سال های ۱۹۸۸ تا ۱۹۹۰ و ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۶ نخست وزیر پاکستان از حزب مردم بود؛ وی اولین زن مسلمان در تاریخ جهان اسلام بود که به مقام نخست وزیری در یک کشور اسلامی رسید.

وی پس از آن که سال 1988 به نخست وزیری رسید، اقدامات متعددی برای ارتقای اقتصاد و امنیت ملی پاکستان انجام داد و سیاست های سرمایه داری اجتماعی را برای توسعه صنعتی و رشد اقتصادی پاکستان به اجرا درآورد. بوتو در طول دوران فعالیت سیاسی خود بارها به اتهام فساد مالی مواجه شده بود و به همین دلیل از مقام نخست وزیری برکنار شد. بی نظیر بوتو و شوهرش بارها توسط دادگاه ها و دولت های پاکستان و کشورهای مختلف به فساد مالی متهم و با حکم دادگستری پاکستان به زندان محکوم شدند.

ترور بی نظیر بوتو، نخست وزیر پیشین پاکستان با واکنش های گسترده ای در سطح دنیا مواجه شد. یکی از متهمان اصلی ترور بوتو، پرویز مشرف رئیس جمهور پیشین پاکستان است. آژانس تحقیقات فدرال پاکستان علاوه بر پرویز مشرف، سعود عزیز افسر پیشین پلیس پاکستان و خرم شهزاد رئیس پلیس پیشین شهر راوال را نیز درباره پرونده ترور بی نظیر بوتو به عنوان متهم معرفی کرده است. از سوی دیگر، سازمان اطلاعات پاکستان 17 روز پیش از بیست و هفتم دسامبر 2007، روزی که بی نظیر بوتو ترور شد، در نامه ای فاش کرده بود گروه های افراط گر مرتبط با القاعده برای ترور وی در بیست و یکم دسامبر 2007 برنامه ریزی کرده اند. نکته جالب توجه این که چودری ذوالفقار علی، دادستان پرونده ترور بی نظیر بوتو نیز ترور شد.

فرانتس فردیناند، ولیعهد اتریش

تا امروز فقط دو رئیس کشور در حالی که در خودروی خود سوار بوده اند ترور و کشته شده اند؛ یکی جان اف کندی، رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا و دیگری فرانتس فردیناند، ولیعهد اتریش. جالب آن که هر دو آنها پیرو مذهب کاتولیک به شمار می آمدند. سی ام ژوئن 1914 این خبر به صفحه یک روزنامه های معتبر جهان راه یافت: قتل ولیعهد اتریش و همسرش در سارایوو. در آن روزگار که هنوز وسایل ارتباط جمعی به گستردگی امروز نبود، گاه مدت ها طول می کشید تا مردم دنیا از رویدادهای کشورهای دیگر باخبر شوند و به همین دلیل خبر ترور ولیعهد اتریش نیز دو روز پس از کشته شدن وی و همسرش در سراسر جهان انتشار یافت.

فرانتس فردیناند، برادر زاده فرانتس یوزف اول امپراتور اتریش بود که سال 1863 متولد شد و پس از خودکشی ولیعهد یعنی رودولف و مرگ پدرش کارل لودویگ در سال 1896 به عنوان ولیعهد امپراتوری اتریش و مجارستان به صورت رسمی معرفی شد. ویژگی بارز فرانتس فردیناند محافظه کار یهودی ستیزی بود و نفرت شدید از مجارها داشت و همه از عقاید وی اطلاع داشتند. فرانتس فردیناند بیش از همه از تحولات بالکان احساس نگرانی می کرد و در نظر او صرب ها دشمن اصلی تاج و تخت اتریش و خطری جدی برای طرح های او جهت تشکیل صربستان بزرگ محسوب می شدند.

بیست و هشتم ژوئن 1914 قیصر فرانتس فردیناند برای شرکت در مانور و رژه نظامیان آماده می شد.

این تاریخ برای صرب ها از اهمیتی ویژه برخوردار بود و به نوعی یک عزای ملی به شمار می رفت؛ زیرا در چنین روزی در سال 1389 نبردی سخت میان نیروهای امپراتوری عثمانی با صرب ها آغاز شده بود. در آن روز (سال 1914) اما گروه های مختلفی از مردم در انتظار ورود فرانتس فردیناند بودند که خبر رسید آجودان ویژه ولیعهد بر اثر انفجار بمبی بشدت مجروح شده است.

فرانتس فردیناند و همسرش برای عیادت از آجودان خود که در بیمارستان تحت مداوا بود، سوار بر خودروی سلطنتی شدند؛ اما در میانه راه بود که گلوله های مردی به نام گاوریلو پرنسیپ به سوی ولیعهد و همسرش سوفی باریدن گرفت. کاملا مشخص بود و هنوز هم از آثار بر جای مانده بر اونیفرم ولیعهد در موزه وین کاملا چنین برمی آید که ضارب از مدت ها پیش برای این حمله تروریستی مرگبار در خاک صربستان آموزش دیده بوده است. گرچه نه آن زمان و نه تا به امروز مدرکی دال بر دخالت دولت صربستان در حمله و قتل ولیعهد اتریش به دست نیامده است، اما دولت اتریش از فرصت پیش آمده برای آغاز یک جنگ بزرگ جهانی کمال استفاده را برد و پس از هشدار به دولت صربستان، متحدان اروپایی اتریش نیز دست به کار شده و به این ترتیب نخستین جنگ جهانی تاریخ آغاز شد. به این صورت آن قدرت نمایی فرانتس فردیناند که در شکل آن سان و رژه خود را نشان می داد نه تنها با مرگ وی پایان یافت، بلکه جنگی را آغاز کرد که حاصل آن قربانی شدن بیش از ده میلیون انسان بود.

ماهاتما گاندی، رهبر اسطوره ای هند

موهنداس کرُمًچند گاندی در دوم اکتبر ۱۸۶۹ در پوربندر هند به دنیا آمد. پدرش کارمند دولت و مادرش زنی نجیب و فداکار بود. گاندی به پیروی از خانواده، به آیین هندو ـ بودایی گروید. گاندی تا زمان دانشگاه در هند بود و هنوز 13 سال بیشتر نداشت که ازدواج کرد. در حالی پا به نوزده سالگی گذاشت که با چهار فرزند راهی انگلستان شد و در رشته حقوق ادامه تحصیل داد. در بیست و چهار سالگی مدتی بعد از فوت مادرش به آفریقای جنوبی رفت و بعد از سه سال تجربه روزنامه نگاری و وکالت، با اندیشه مبارزه با ظلم و بی عدالتی به هند بازگشت. او در این دوران مقاله هایی درباره آنچه استعمار به جهان سوم تحمیل می کند، نوشت که باعث شد بارها به زندان برود و خشم استعمارگران اروپایی را برانگیزد.

گاندی سال ۱۹۲۱ رهبری کنگره ملی هند را به دست گرفت. او در این دوران توانست اندیشه مبارزه بدون سلاح خود را به مردمش بیاموزد و سلاح استقلال و خودکفایی در سایه حقیقت را به جامعه اش هدیه دهد. یک سال بعد اولین نشانه های اندیشه مبارزاتی خویش را که تحریم کالاهای خارجی بود، بروز داد و در برابر همه اتهاماتی که به او وارد بود، سکوت اختیار کرد و با در پیش گرفتن مقاومت منفی، به شش سال زندان محکوم شد.

از زمانی که وی مسئولیت رهبری نبرد برای آزادی و کنگره ملی هند در سال ۱۹۱۸ (۱۲۹۶) را به عهده گرفت، به عنوان نمادی ملی شناخته شد و میلیون ها نفر از مردم او را با لقب ماهاتما یا روح بزرگ یاد می کردند. هر چند که او از القاب افتخارآمیز بیزار بود؛ ولی امروز هم همگی او را با نام ماهاتما گاندی می شناسند. مردم هند از او با عنوان «پدر ملت» یا باپو (در هندی به معنای پدر) یاد می کنند. زادروز وی در هند به عنوان یک روز تعطیل ملی است و گاندی جایانتی نام دارد.

گاندی توانست سال 1947 با استفاده از شیوه ضدخشونت، نافرمانی مدنی استقلال هند را از بریتانیا بگیرد و سرانجام دست امپراتوری بریتانیا را از هند کوتاه کند. شیوه مقاومت آرام وی به مستعمرات دیگر هم نفوذ کرده و آنها را در راه استقلال میهن خود تشویق می کرد. اصل ساتیاگراهای گاندی روی بسیاری از فعالان آزادیخواه نظیر دکتر مارتین لوترکینگ، تنزین گیاتسو، لخ والسا، استفان بیکو، آنگ سان سو کی و نلسون ماندلا تأثیر گذاشت. فلسفه بی خشونتی گاندی که خود نام ساتیاگراها (در سانسکریت به معنای تلاش و کوشش برای رسیدن به حقیقت) در بسیاری از جنبش های مقاومت بدون خشونت در سراسر جهان تأثیر گذارده است.

گاندی چند بار هدف سوءقصد قرار گرفت که آخرین مورد آن موفق بود. روز سی ام ژانویه 1948، ناتورام قادسی، وی را که در هفتاد و نه سالگی و میان جمعیت عازم محل عبادت بود، هدف گلوله قرار داد و از پای درآورد. قاتل از ناسیونالیست های افراطی هندو بود که معتقد بود روابط گسترده با پاکستان به اقتدار هندوستان لطمه زده است. این هندوی افراطی فکر می کرد گاندی نسبت به مسلمانان به دلیل تئوری «وحدت روح» ادیان، بیش از حد تساهل و مدارا به خرج می دهد.

ایندیرا گاندی، بانوی فقید هند

ایندیرا گاندی به عنوان دختر جواهر لعل نهرو نخست وزیر افسانه ای هند از بدو تولد خود نیم نگاهی به سیاست داشت و زندگی وی در زیر سایه آن پدر نامدار به نوعی با سیاست های کشورش گره خورده بود، اما زندگی سیاسی ایندیرا پس از مرگ پدرش و در سال 1955 یعنی زمانی که دالایی لاما رهبر بودائیان تبت به عنوان یک تبعیدی به هند وارد شد، آغاز گشت. ایندیرا گاندی تا ده سال بعد در پست های مهم دولتی به کار اشتغال داشت تا این که در سال 1966 اولین دوره نخست وزیری خود را آغاز کرد و دو دوره دیگر نیز به همین مقام رسید و تا لحظه مرگ نخست وزیر هند بود.

سومین و آخرین دوره نخست وزیری ایندیرا گاندی در ژانویه 1980 در حالی آغاز شد که درگیری های هند با پاکستان و چین تقریبا فروکش کرده، اما مناقشه با سیک های این کشور به اوج خود رسیده بود. در آن زمان جنبش جدایی طلبان سیک های متعصب موسوم به جنبش آکالی دال در پنجاب بشدت قدرتمند شده و این گروه خواهان استقلال کامل این ایالت مهم هند بودند. چهره کلیدی سیک ها مردی به نام جارنال سینگ بهیندرا واندال بود که با پشتیبانی پسرش در مجلس هند روز به روز در پنجاب به قدرت و نفوذ خود می افزود. در سال 1982 ناآرامی ها و ترورهای سیک ها در آسام و کشمیر به اوج خود رسید و سیک ها برای رسیدن به اهداف خود از هیچ خشونتی فروگذار نمی کردند. در همان زمان بهیندرا واندال با گروهی از هوادارانش در معبد طلایی آمریتسار که مهم ترین زیارتگاه سیک ها محسوب می شود بست نشست و چهار دور مذاکره دولت با این گروه بدون هیچ نتیجه ای پایان یافت. سرانجام ایندیرا گاندی در ژانویه 1984 تصمیم گرفت که این معبد را با حمله نظامی باز پس گیرد و در ژوئن همان سال عملیات موسوم به ستاره آبی را آغاز کرد. دراین عملیات بر اثر حمله به معبد طلایی 400 سرباز به همراه 2000 سیک و رهبران سنگر گرفته آنها کشته شدند، گرچه این عملیات نظامی چندان مورد تائید مردم نبود، اما رفته رفته واکنش های مثبت درباره آن افزایش یافت. در آن زمان تنی چند از نزدیکان ایندیرا از او خواستند که محافظان سیک خود را اخراج کند، اما نخست وزیر فقید هند از این کار خودداری کرد، زیرا عقیده داشت که نمی توان فرد یا گروهی را تنها به دلیل اعتقاداتش از حق خود محروم کرد.

روز سی و یکم اکتبر 1984 پیتر یوستینف، بازیگر مشهور سینما و مجری پرطرفدار برنامه های تلویزیونی به سفارش شبکه بی بی سی برای انجام مصاحبه با ایندیرا گاندی در باغ محل اقامت وی در انتظار رئیس دولت بود و در برابر دوربین می گفت: از نخست وزیر هنوز خبری نیست، اما پرندگان روی درختان می خوانند و محافظان در همه گوشه های باغ دیده می شوند و همه چیز آرام است. ناگهان سر و صدایی از نقطه ای نامعلوم در همان نزدیکی برخاست و یوستینف پس از چند لحظه سکوت گفت: به ایندیرا گاندی تیراندازی شده است. محافظان دیگر حضور ندارند، اما پرنده ها هنوز می خوانند. ایندیرا گاندی بر اثر شدت جراحات و با وجود تلاش های پزشکان جان خود را از دست داد، اما غائله سیک ها تا مدت ها بعد نیز ادامه داشت و قربانی مهم بعدی نیز کسی نبود بجز از راجیوگاندی پسر نخست وزیر فقید هند که او نیز سرنوشتی مشابه سرنوشت مادر خود پیدا کرد.

جان اف کندی، جوان ترین رئیس جمهور آمریکا

بیست و دوم نوامبر ۱۹۶۳ میلادی جان فیتز جرالد کندی، رئیس جمهور ایالات متحده در حالی که در خودروی روباز لیموزین در کنار همسرش ژاکلین کندی نشسته بود و از شهر دالاس ایالت تگزاس بازدید می کرد، در مقابل چشمان هزاران نفر از مردم حاضر در خیابان و میلیون ها بیننده تلویزیونی به ضرب گلوله کشته شد. در ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه هنگامی که لیموزین روباز حامل کندی از دیلی پلازای دالاس عبور می کرد، کندی هدف دو گلوله که از طبقه پنجم یک ساختمان انبار کتاب شلیک شده بودند، قرار گرفت و بلافاصله به قتل رسید. در ساعت ۱۴ و ۳۸ دقیقه نیز لیندون بی جانسون، معاون رئیس جمهور که در هواپیمای مخصوص ریاست جمهوری بود به مقام ریاست جمهوری آمریکا منصوب شد.

کندی از ۱۹۶۱ تا زمان به قتل رسیدنش در ۱۹۶۳ ریاست جمهوری را به عهده داشت. وی که عضوی از خانواده سیاسی و مشهور کندی بود به عنوان نمادی از لیبرالیسم آمریکایی مشهور است. در طول جنگ جهانی دوم در اقیانوس آرام ناوبان بود و به دلیل شجاعت در نجات جان سربازانش مدال گرفت. کندی هنگام آغاز ریاست جمهوری ۴۳ سال داشت و از این رو جوان ترین رئیس جمهور تاریخ آمریکا به شمار می رفت. کندی در بیست و دوم نوامبر ۱۹۶۳ در چهل وشش سالگی به قتل رسید. ترور وی یکی از ترورهای فراموش ناشدنی تاریخ آمریکاست، زیرا این قتل باعث مطرح شدن و به نوعی محبوبیت بیشتر او در آمریکا شد و باعث گردید تا او الهامبخش نسل های بعدی گردد، چنان که بسیاری معتقدند باراک اوباما نیز از او الهام گرفته است. از اتفاقات مهمی که در دوران ریاست جمهوری او افتاد می توان به تهاجم ناموفق به خلیج خوک ها، بحران موشکی کوبا، ساخته شدن دیوار برلین، آغاز مسابقه فضایی، اولین اتفاقات جنگ ویتنام و جنبش حقوق مدنی آمریکا اشاره کرد.

ماجرای ترور جان کندی، رئیس جمهور ایالات متحده یک معمای بزرگ در تاریخ و سیاست آمریکاست. امروز باوجود این که هنوز ابهام آن برطرف نشده است. در هر حال، جوان بیست وچهار ساله ای به نام لی هاروی اسوالد که تعادل روانی نداشت به عنوان قاتل اصلی کندی معرفی شد. اسوالد دو روز بعد از این ماجرا و قبل از این که بازجویی شود در اداره پلیس در کمال ناباوری در مقابل چشمان ماموران از سوی فردی به نام جک روبی صاحب یک بار رستوران شهر دالاس که با مافیا در ارتباط بود به قتل رسید. جک روبی سال ۱۹۶۴ میلادی به مجازات مرگ محکوم شد، اما دادگاه تجدید نظر حکم را لغو کرد و قبل از این که دوباره محاکمه شود، در شرایط مشکوکی در زندان درگذشت. پس از ترور کندی، کمیسیون وارن برای تحقیق تشکیل شد و پس از ده ماه اعلام کرد قاتل کندی شخص لی هاروی اسوالد بوده است.

مارتین لوترکینگ، رهبر سیاهپوستان آمریکا

مارتین لوترکینگ فعال سیاسی و اجتماعی دهه های 40 و 50 آمریکا که بعدها و در دهه 60 رهبری سیاهپوستان این کشور را به دست گرفت با نطق معروف خود یعنی من رویایی دارم به اوج شهرت و محبوبیت رسید که جایگاهی خاص در مسیر احقاق حقوق سیاهان آمریکا دارد. او تصمیم داشت در شهر ممفیس تظاهراتی بزرگ برپا کرده و بار دیگر درباره برابری اجتماعی سیاهپوستان با دیگر شهروندان آمریکایی سخنرانی کند. کینگ در سخنرانی سوم آوریل 1968 خود گفت سرزمین موعود را دیده است و بسیاری از طرفدارانش از این جمله وی به عنوان نشانه ای از این که کینگ از مرگ قریب الوقوع خود اطلاع داشته است، یاد می کنند. رهبر سیاهپوستان آمریکا در همان سخنرانی از هواداران خود خواست روز هشتم آوریل در تظاهراتی مسالمت آمیز در ممفیس گردهم آیند.

اما لوترکینگ سرنوشت دیگری داشت و روز چهارم آوریل 1968 روی بالکن متل محل اقامتش هدف گلوله قرار گرفت و جالب آن که اولین کسانی که ظاهرا به کمک وی شتافتند، همان ماموران (اف بی آی) بودند که همواره کینگ را تحت نظر داشتند. پس از این ترور بود که در صد شهر آمریکا تظاهرات بزرگی به راه افتاد و طی آن 39 نفر کشته و بیش از 2000 نفر مجروح و نزدیک به ده هزار نفر دیگر بازداشت شدند. واشنگتن ـ پایتخت آمریکا ـ نیز دستخوش ناآرامی شد و حتی جانسون، رئیس جمهور وقت آمریکا سفر برنامه ریزی شده خود به هاوایی را لغو کرد. با این حال آن تظاهرات هشتم آوریل البته بدون حضور مارتین لوترکینگ و با حضور همسرش کورتا در ممفیس برگزار شد و 35 هزار نفر به صورت کاملا مسالمت آمیز خواسته و اعتراض های خود را به گوش جهانیان رساندند. پرزیدنت جانسون نیز در نظر داشت که برای آرام کردن اوضاع طی سخنانی در کنگره از تصمیم خود برای کمک های ویژه به سیاهپوستان بگوید، اما با توجه به این که ناآرامی های پس از مرگ کینگ فروکش کرده بود، کنگره آمریکا برنامه سخنرانی رئیس جمهور را لغو کرد.

با این حال چندی بعد قانون برابری سیاهپوستان در امور اجاره خانه، تملک زمین و آپارتمان به تصویب کنگره رسید. جسد مارتین لوتر کینگ، نهم آوریل و با شرکت 50 هزار نفر از طرفداران وی در آتلانتا تشییع و در گورستان ویژه سیاهپوستان به خاک سپرده شد. با این حال حتی امروز نیز اسرار و واقعیت ها درباره قتل کینگ در هاله ای از ابهام باقی مانده است. پلیس آمریکا دو ماه پس از این جنایت و ظاهرا از روی آثار انگشت باقیمانده در صحنه قتل مردی به نام جیمز ارل ری را در لندن و به اتهام ترور کینگ دستگیر و محاکمه کرد. ظاهرا این مرد پیشینه نژادپرستی داشته و در دادگاه به جرم قتل عمد و با یک درجه تخفیف به دلیل همکاری با پلیس به 99 سال زندان محکوم شد. او تنها چند روز بعد همه اعتراف های خود را پس گرفت و خواهان تشکیل دادگاه تجدید نظر شد که البته هرگز این دادگاه برگزار نشد. امروز و نزدیک به 50 سال پس از مرگ لوترکینگ همچنان در بین بسیاری از مردم و کارشناسان این عقیده وجود دارد که بی تردید دولت و نیروهای امنیتی آمریکا به صورت مستقیم و غیرمستقیم در قتل رهبر سیاهپوستان این کشور نقش ایفا کرده اند.

مالکوم ایکس، سیاهی که می خروشید

مالکوم ایکس با نام واقعی Malcolm Little مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوماهای ایالت نبراسکا به دنیا آمد. او هفتمین فرزند خانواده اش بود. پدر وی، ارل لیتل، کشیشی جسور و بی پروا و حامی «مارکوس گاروی» رهبر ملی گرای سیاهان بود. او به واسطه فعالیت های گسترده اش در کسب حقوق پایمال شده سیاهان بارها از سوی سازمان های سیاسی وابسته به سفیدپوستان به مرگ تهدید شده بود.

در هشت سالگی جسد پدرش را کنار ریل راه آهن پیدا کردند و مادرش بیش از این تاب نیاورد و در بیمارستان روانی ها بستری شد. مالکوم از همان دوران کودکی باهوش و با پشتکار بود و وقتی در آن دوران به معلمش گفت که آرزوی وکالت را در سر می پروراند در جواب شنید: «وکالت برای تو آرزوی دست یافتنی نیست، کاکاسیاه.» چندی بعد او علاقه به تحصیل را از دست داد و از مدرسه اخراج شد. مدتی در «بوستون» بود و به مشاغلی موقتی روی آورد. سپس به نیویورک نقل مکان کرد و در محله هارلم چند بار مرتکب اعمال خلاف شد. او سال ۱۹۴۲ مسئول هماهنگی چند باند خلافکار شده بود و سال ۱۹۴۵ به بوستون بازگشت و یک سال بعد به دست نیروهای پلیس دستگیر و پس از محاکمه به ده سال زندان محکوم شد.

دوران محکومیت، از وی انسان دیگری ساخت. مالکوم آموخت هیچ گاه برای آموختن دیر نیست، حتی اگر گرفتار میله های زندان باشد. در دوران زندان بار دیگر به تحصیل روی آورد و مالکوم این نقطه عطف را حاصل گفت و گو با برادرش رجینالد که عضو سازمان اسلامی بود، می داند. با آشنایی بیشتر با تعالیم رهبر سازمان ملت اسلامی به نام «الیجا محمد» بیش از پیش به این سازمان علاقه مند شد و به همین دلیل پسوند نام خانوادگی خود را از «لیتل» که نشان بردگی بود به «ایکس» به نشانه نام قبیله فراموش شده اش تغییر داد. هدف بلندی که مالکوم ایکس را در زندگی به دنبال خود می‏کشید، چیزی نبود جز مبارزه با برده‏داری نُوین در آمریکا. او سازمانی به نام «مسجد مسلمان» تاسیس و به مکه سفر کرد. با بازگشت به آمریکا، رنگ و بوی متفاوت سخنرانی هایش ماموران اف بی آی را بر آن داشت او را در فهرست ترور خود قرار دهند.

از کسانی که با او دوست بودند می توان به مارتین لوتر کینگ (رهبر سیاهپوست های آمریکا، برنده جایزه)، محمدعلی کلی (قهرمان مسلمان بوکس جهان)، فیدل کاسترو (رهبر کوبا)، نلسون ماندلا (رهبر سیاهپوستان آفریقای جنوبی) و افراد بسیار دیگری اشاره کرد.

انور سادات، رئیس جمهوری که خائن نامیده شد

در ششم اکتبر 1981 جشنی ملی همراه با رژه نیروهای مسلح برپا بود، جشنی که هر ساله و به عنوان یادبود مقاومت موفق نیروهای مصر در جنگ یوم کیپور در هشت سال قبل از آن برگزار می شد. این بار نیز جایگاه مهمانان کاملا پر نشان می داد و انور سادات، رئیس جمهور مصر در ردیف اول سان می دید. ناگهان یک کامیون در مقابل جایگاه توقف کرد و چند سرباز از آن بیرون پریده و بلافاصله ماشه های مسلسل ها را چکاندند. پرزیدنت سادات در همان لحظه های نخست مورد اصابت یک گلوله کمانه کرده قرار گرفت و چند ساعت بعد در بیمارستان درگذشت. حمله کنندگان، اما از اعضای گروهی موسوم به جهاد اسلامی بودند که اهدافی مشخص را دنبال می کردند. به گفته ناظران امور مصر، این گروه در آن زمان هدفی جز سرنگونی انور سادات و تغییر رژیم و برقراری یک نظام اسلامی در مصر نداشت.

نیروهای اسلامگرا از چند سال پیش از آن در ارتش مصر نفوذ کرده بودند و در این بین یک افسر توپخانه به نام خالد اسلامبولی که عامل اصلی ترور سادات به شمار می آمد، برای این کار طرحی هوشمندانه تدارک دیده بود. هلموت آر.شولتز خبرنگار عکاس آلمانی که در سفرهای زیادی سادات را همراهی و بعدها کتابی درباره وی نوشت، می گوید: اسلامبولی مدارکی را برای دستیارانش جعل کرد و سپس سربازان تحت امر خود را به این بهانه که کامیون حامل آنها جای کافی ندارد به مرخصی یک روزه فرستاد و به این ترتیب سه همدست وی سوار بر آن کامیون شدند. خالد اسلامبولی در اصل یک افسر امنیتی بود که براحتی می توانست چنین طرح هایی را بریزد. اسلامگرایان مصری با ترور سادات، سیاست های سازشکارانه وی در برابررژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار دادند؛ زیرا سادات در سال 1979 پیمان صلح با اسرائیل را در کمپ دیوید و همراه با مناخیم بگین، نخست وزیر وقت رژیم صهیونیستی به امضا رساند و در همان حال که کشورهای غربی از این پیمان شادمان بودند، جهان عرب سادات را یک خائن نامید. به گفته کارشناسان امور مصر یکی از پیش زمینه های ترور سادات بازداشت گسترده اسلامگرایان در ماه های قبل بود، اما پیمان صلح سادات با اسرائیل در سال 1979 نیروهای اسلامی را متقاعد کرد که رژیم سادات با صهیونیست ها به توافق رسیده و به این ترتیب ترور او امری مشروع قلمداد شد.

در همان حال که غرب از ترور سادات شوکه و عزادار شده بود، مردم کشورهای اسلامی از ترور وی استقبال می کردند. کشورهای اسلامی غیر از عمان و مصر از این رویداد یعنی حذف فیزیکی سادات آشکارا خشنود بوده و قتل آن خائن را جشن گرفتند. در ایران نیز گروه هایی از مردم با حضور در خیابان ها به اظهار خوشحالی و خشنودی از ترور رئیس جمهور پیشین مصر و یار دیرینه خود شاه ایران پرداختند. جسد سادات در همان محل سان و رژه یعنی در همان نقطه ای که وی آخرین لحظه های قدرت را گذراند، دفن شد. خالد اسلامبولی و یارانش نیز چند ماه بعد محاکمه و به اعدام محکوم شدند.

جام جم آنلاین

يکشنبه 24/6/1392 - 20:4
تاریخ

 

 

گاهی عرصه سیاست خونین می‌شود، صدای شلیک یک گلوله یا انفجار بمب رویدادی سیاسی را رقم می‌زند، تعریفش اما هنوز دقیقا معلوم نیست؛ ترور.

معمولا میدان سیاست، حوزه ای برای تعیین سرنوشت ملت ها تعریف می شود، شکل حکومت ها در این حوزه تعیین می گردد، احزاب شکل می گیرند، اعتراض های مدنی رخ می دهد و در یک کلام سیاستمداران به دنبال کسب قدرت می روند و سرنوشت ملل را رقم می زنند. اما ترور یکی از رویداد های خونین عرصه سیاسی است. بسیاری از سیاستمداران آن را تقبیح می کنند، اما آنچه در عمل می توان ملاحظه کرد، ردپای حمایت همان ها در این سو و آن سوی جهان و در ترورهای فرجام و نافرجام است. شیوه ای که از قرن های گذشته به وجود آمده و همچنان بشریت از آن رنج می برد.

ترور چیست و تروریست کیست؟

ترور در لغت به معنای ترساندن و دهشت افکنی است، تروریسم به معنای ارعاب و تهدید، ایجاد ترس و وحشت در مردم و تروریست به طرفدار ارعاب و تهدید گفته می شود. در قطعنامه ای که در مجمع عمومی سازمان ملل و در سال 1972 میلادی صادر شد، تعریف تروریسم چنین آمده است: «تلاش با هدف ایجاد تحولات در حکومت، اخلال در ارائه خدمات عمومی، مسموم کردن روابط بین الملل، قتل روسای دولت ها یا نمایندگان حکومت ها، تخریب ابنیه، تسهیلات و ارتباطات عمومی، ایجاد آلودگی در غذا یا آب و تحریک بیماری های واگیردار». از سوی دیگر، کمیسیون حقوق بین الملل در ماده 24مقررات مربوط به جرایم بین المللی، این تعریف را ارائه کرد که: تروریسم عبارت است از روادانستن اقداماتی که دارای یک ماهیت برای ایجاد وحشت در اذهان عامه و گروه های انسانی است.

یک ولف، فیلسوف آمریکایی این رویداد خونین سیاسی را استفاده غیرمشروع از زور و خشونت برای رسیدن به اهدافی خاص دانسته و استفاده مشروع از قدرت و زور را از مصادیق ترور قلمداد نمی کند. آنچه در این میان ایجاد ابهام می کند تفاوت ترور با اموری مانند مقاومت در مقابل اشغالگران یک کشور است. اگر تعریف ولف را بپذیریم، مرز استفاده مشروع و غیرمشروع چیست؟ به هر حال ترور را استفاده از هر وسیله ای می دانند که برای دست یافتن به هدفی سیاسی صورت گرفته باشد. در نزد تروریست ها هدف وسیله را توجیه می کند. هدف سیاسی یک ترور می تواند تجزیه یک کشور، رسیدن به قدرت و حذف رقیب یا ایجاد رعب و وحشت باشد. اما تعریف ترور چندان شسته و رفته نیست و هنوز تعریف جامع و مانعی برای آن صورت نگرفته است. تروریست فقط یک فرد نیست و معمولا یک جریان، حزب و حتی یک دولت می تواند به این صفت متصف گردد. نگاهی به برخی ترور های معروف جهان ردپای دولت ها را نیز نشان می دهد. رژیم صهیونیستی یکی از رژیم هایی است که ماهیتی تروریستی داشته و بارها اقدام به تروریسم دولتی کرده است.

برخی علمای مسلمان معتقدند اسلام ترور را منع کرده است، ترور در اسلام با اصطلاح فتک آمده است که به معنای قتل کسی با استفاده از پنهان شدن و حمله بی محاباست.

تاریخ ترور

افراد بسیاری در تاریخ ترور شده اند؛ از ژولیوس سزار در روم باستان گرفته تا بی نظیر بوتو در پاکستان. اما شاید اولین ترور معروف تاریخی را بتوان در همان 44 سال پیش از میلاد مسیح دید. یعنی زمانی که ژولیوس سزار توسط مخالفان سناتورش در مجلس سنا کشته شد و امپراتوری روم پس از این شکست به سوی زوال پیش رفت. فرانسه به عنوان مهد دموکراسی لقب گرفته است، کشوری که درعین حال مهد ترور مدرن نیز معرفی شده است. جایی که انقلابیون پس از انقلاب گردن بسیاری را به گیوتین سپردند و دوران وحشت یا ترور در تاریخ را به یادگار گذاشتند. بی شک پردامنه ترین ترور تاریخی مربوط به فرانتس فردیناند، ولیعهد اتریش در سال 1914باشد که به همراه همسرش در سارایوو ترور شد. این ترور، جرقه بر باروتی بود که انفجار آن جنگ جهانی اول را به دنبال داشت و ده میلیون نفر قربانی بر جای گذاشت.

سیاستمداران زیادی در جریان ترورهای سیاسی کشته شده اند که در میان آنها نام الکساندر دوم تزار روسیه، ماهاتما گاندی رهبر انقلاب هند، ناصرالدین شاه قاجار، سیدحسن مدرس، حسن علی منصور، مارتین لوترکینگ و مالکوم ایکس رهبر جنبش سیاهپوستان در آمریکا، جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا و بی نظیر بوتو سیاستمدار برجسته پاکستانی دیده می شود.

ایران نیز پس از انقلاب اسلامی شاهد دوره ای از ترور بود. بسیاری از انقلابیون از جمله شهید مطهری، بهشتی، رجایی، باهنر و... در این خشونت ها به شهادت رسیدند، اما شدت و روند غیرعقلانی ترور های پس از انقلاب را می توان در استراتژی ترور های کور ضدانقلاب یافت که با هدف انتقام از مردم انقلابی ایران صورت می گرفت. برخی از این ترور ها به روشنی مردم عادی را هدف قرار گرفته بود و به دلیل حمایت آنان از دولت تازه تاسیس جمهوری اسلامی از مردم انتقام می گرفتند.

قرن بیست و یکم نیز با یک عملیات تروریستی آغاز شد. در یازدهم سپتامبر 2001 با انفجار مرکز تجارت جهانی، موجی از خشونت و ترور در منطقه خاورمیانه به وجود آمد که هنوز ادامه دارد. سرنگونی صدام و ملاعمر در پی حملات غیرقانونی آمریکا صورت گرفت و پس از آن موجی از ترور در دو کشور عراق و افغانستان به راه افتاد که همچنان ادامه دارد. در این سا ل ها ده ها هزار نفر غیر نظامی بر اثر حملات تروریستی جان خود را از دست داده اند.

چه کسانی ترور می کنند؟

براساس تصور غالبی که وجود دارد، این جریان های تروریست هستند که ترور می کنند، اما نگاهی به تاریخ ترور نشان از ردپای دولت ها نیز دارد. به ویژه سازمان های جاسوسی و اطلاعاتی ید طولایی در ترور شخصیت ها دارند. آنان به دستور دولت هایشان ماموریت پیدا می کنند مخالفان را از سر راه بردارند.

تروریست هر که باشد گمان می کند با کشتن می تواند به هدف خود برسد. منافع ترور بیش از آن که به جیب جریان های تروریست ریخته شود، به حساب دولت هایی ریخته می شود که از آب گل آلود خشونت، ماهی می گیرند. تروریسم دولتی با آگاهی بر محدودیت های جنگ های متعارف به دنبال آن است که از امکانات سازمان های تروریستی حمایت کند یا خود یک رشته عملیات تروریستی را طراحی نماید. هدف دولت های تروریست ایجاد مانع در ثبات سیاسی و اقتصادی کشورها به منظور ایجاد بی ثباتی سیاسی و اقتصادی است. نگاهی به پر دامنه ترین ترورهای تاریخ این مساله را بخوبی نشان می دهد.

سفر ولیعهد اتریش به بوسنی و هرزگوین در حالی صورت می گرفت که کشور صربستان ادعای تملک این کشور را داشت، گاویلو پرنسیپ عضو گروهی تروریستی به نام دست سیاه بود که توسط یک سرهنگ سرویس اطلاعاتی صربستان ایجاد شده بود. پس از ترور، امپراتوری اتریش از صربستان خواست عاملان این حادثه را تحویل دهد اما صربستان به پشت گرمی متحد خود یعنی روسیه، از این کار سر باز زد. نیکلای دوم، تزار روسیه برای خروج از بحران داخلی که در آن قرار گرفته بود، جنگی با اتریش را آغاز کرد که جهانی می شود. پس از این جنگ که با یک ترور آغاز شده بود، چهره سیاسی جهان تغییر کرد.

از مصادیق ترور دولتی در روزگار حاضر می توان به رفتار غیرقانونی آمریکا اشاره کرد. آمریکا به بهانه وجود تسلیحات اتمی که هیچ وقت اثبات نشد به عراق حمله کرد و در جریان این اقدام غیرقانونی که عملی دهشت انگیز با هدفی سیاسی بود، عراقیان بی گناه بسیاری کشته شدند. حمله به افغانستان نیز از این جمله است و امروز شاهد آن هستیم که در مورد سوریه نیز همین سناریو تکرار می شود.

دیگر دولتی که دستی قهار در ترور دارد، رژیم صهیونیستی است. دادگاه عالی این کشور مجعول قتل هدفمند را توجیه و آن را در برابر مقام های فلسطینی مشروع دانسته است. احمد یاسین، فتحی شقاقی، عماد مغنیه و محمود المبحوح از جمله کسانی هستند که توسط سازمان های اطلاعاتی این رژیم و در راس آنها موساد ترور شدند. ترورهای رژیم صهیونیستی، مرز فلسطین را درنوردیده و به ایران نیز رسید. ترور دانشمندان هسته ای ایران نشان از آن دارد که این کشور از ابزار ترور در مقابل همه مخالفان خود استفاده می کند. به غیر از این دو مورد بسیاری از دولت های فاشیستی نظیر حکومت نازی هیتلر و دولت سوسیالیستی استالین نیز از ترور استفاده می کردند.

نتایج ترور

با ملاحظه تاریخ ترور درمی یابیم این ابزار سیاسی در بیشتر مواقع از رسیدن به اهداف خود درمانده است. شاید همین کفایت کند که ترور وسیله سیاسی خوبی نباشد. دوره ترور در انقلاب فرانسه که علیه نظام پادشاهی روی داده بود، دوباره به نظام پادشاهی منجر شد، ترور ولیعهد اتریش که با حمایت الکساندر دوم تزار روسیه برای کنترل ناآرامی های داخلی رخ داد، به جنگ جهانی اول و از بین رفتن حکومت سلطنتی در روسیه انجامید. تروریست های اسرائیلی هر روز از مشروعیت نداشته خود در انظار جهانی می کاهند و تروریست های ایرانی حیات سیاسی خود را از دست داده اند و وضع اسفبار و فلاکتشان در اردوگاه اشرف از نظرها پنهان نیست. نگاهی به این نمونه ها نشان می دهد تروریست ها در پی هر چه بوده اند به نتیجه عکس آن دست یافته اند. نتیجه دیگر ترور اما دردناک است، انسانی یا انسان های بی گناهی که در اثر اقدامات تروریستی کشته می شوند و میراثی از غم و اندوه را برجای می گذارند. ترور نمادی از خشونت ورزی بی پروا و لجام گسیخته است. خشونتی که اگر مهار نشود می تواند قربانیان بیشتری بگیرد.

میثم قهوه چیان / جام جم

يکشنبه 24/6/1392 - 20:2
تاریخ

 

 

ترورهای سیاسی که برای از میان برداشتن مخالفان طرح‌ریزی و اجرا می‌شود، همیشه موفق نبوده و گاهی اوقات این برنامه‌ها با شکست مواجه می‌شود.

مروری می کنیم بر تعدادی از ترورها و سوءقصدهای نافرجامی که در طول تاریخ چهره های سرشناس دنیای سیاست را هدف گرفت، اما به نتیجه نرسید.

آدولف هیتلر

جای تعجبی ندارد اگر بشنویم برای دیکتاتوری همچون هیتلر نیز نقشه ترور طرح ریزی شده باشد. بیستم جولای 1994 طرحی برنامه ریزی شد تا آدولف هیتلر را در مقرش در راستنبورگ ترور کند. پشت پرده این طرح ترور، یکی از ژنرال های ارتش به نام کلاوس فون اشتافنبرگ بود که قصد داشت با ترور هیتلر از طریق بمب، دولت نازی را سرنگون کند، اما آن روز شانس با هیتلر بود و کنفرانسی که قرار بود هیتلر در آن شرکت کند به یک مکان مجهز نظامی منتقل و طرح ترور وی با شکست رو به رو شد.

ولادیمیر لنین

در پشت پرده ترور نافرجام رهبر انقلابی و بنیانگذار شوروی سابق، زنی کمونیست به نام فانیا کاپلین قرار داشت. سی ام آگوست 1918 فرصتی بود تا فانیا بتواند نقشه خود را برای ترور لنین عملی کند. لنین هنگام سوارشدن بر خودروی خود به منظور شرکت در یک سخنرانی، مورد اصابت سه گلوله از سوی فانیا قرار گرفت. اگرچه او در این حادثه بشدت آسیب دید، اما حالش بسرعت خوب شد و از این ترور نجات یافت. گفته می شود این ترور نافرجام باعث شد محبوبیت لنین در جامعه روسیه بیش از پیش شود.

فیدل کاسترو، رکورددار ترورهای ناکام

اگر بخواهیم از ترورهای ناکام علیه سیاستمداران سخن بگوییم، نمی توان براحتی از کنار نام فیدل کاسترو، رهبر سابق کوبا گذشت. مخالفان و دشمنان فیدل بخصوص مقامات آمریکایی بر این باور بودند انقلاب کوبا به میزان بسیار زیادی به شخص وی بستگی دارد و از سر راه برداشتن او بسیاری از مشکلات آنها را حل خواهد کرد.

از این رو بارها قصد ترور او را کردند . طرح و نقشه آمریکا برای ترور فیدل کاسترو به حدی بود که یک بار فابیان اسکالانته، رئیس سابق سرویس های امنیتی کوبا تعداد آنها را ۶۳۸ مورد ذکر کرد. اسکالانته که بتازگی بازنشسته شده در کتابی با نام «۶۳۸ راه برای کشتن کاسترو»، تعدادی از این نقشه ها را توضیح داد. برای همین است که خیلی ها عقیده دارند نام فیدل کاسترو باید از نظر تعداد دفعاتی که به جانش سوءقصد شده، در کتاب رکوردهای گینس ثبت شود. شاید معروف ترین تلاش برای ترور کاسترو همان سیگار برگ معروف او باشد؛ سیگار برگی که دانشمندان سازمان سیا ساخته بودند و به جای تنباکو از مواد منفجره پر شده بود و قرار بود در صورت کاسترو منفجر شود، اما تیم محافظان کاسترو این طرح را مثل خیلی طرح های دیگر کشف و خنثی کردند. جان به در بردن از این همه نقشه ترور طی 50 سال باعث شد برخی کاسترو را رویین تن و برخی دیگر او را خوش شانس بنامند.

پاپ ژان پل دوم

پاپ ژان پل دوم را می توان یکی از رهبران تاثیرگذار دنیا در قرن بیستم دانست که به مدت 26 سال و 168 روز رهبری مسیحیان کاتولیک را به عهده داشت. سیزدهم می 1983 یک فرد مسلح ترک به نام مهمت علی آقچا هنگام ورود پاپ به میدان سن پیتر برای ایراد سخنرانی، به سمت او شلیک کرد. پاپ از ناحیه شکم بشدت آسیب دید و دو گلوله نیز به بازویش خورد. پاپ از این سوءقصد نجات یافت و جان سالم به در برد. مهمت نیز پس از دستگیری درایتالیا به حبس ابد محکوم شد.

تئودور روزولت

روزولت، بیست و ششمین رئیس جمهور آمریکا، هنگام ایراد سخنرانی در سیزدهم اکتبر 1912 مورد سوءقصد قرار گرفت. البته این حادثه زمانی اتفاق افتاد که روزولت سه سال پیشتر کاخ سفید را ترک کرده بود. ضارب روزولت فردی به نام جان اف اسچرانک بود که مسئولیت حفاظت یک سالن در نیویورک را به عهده داشت. خوش شانسی روزولت این بود که متن سخنرانی 50 صفحه ای و حفاظ فلزی مقابل او موجب شد سرعت گلوله ها کمتر شده و با شدت کمتری به سینه روزولت بخورد.

بنیتو موسولینی

سال 1926 سالی پر مخاطره و جنجالی برای رهبر فاشیست ایتالیا بود. زیرا موسولینی در کمتر از هفت ماه با چهار طرح ترور مواجه شد که همه آنها ناکام ماند. به این دلیل موسولینی را باید یکی از خوش شانس ترین دیکتاتورهای جهان نامید. روز هفتم آوریل یک خانم پنجاه ساله ایرلندی که به تائید پزشکان اختلالات روانی داشت، به سمت موسولینی حمله کرد. اما فقط بینی او در این حادثه آسیب دید. در همان سال دو بار نیز آنارشیست های ایتالیایی به موسولینی حمله کردند که در هردو مورد ناکام بود. طرح ترور چهارم نیز که قرار بود توسط فردی به نام میشله اسچیرو انجام شود، پیش از وقوع با شکست مواجه شد.

رونالد ریگان

سیاستمدار دیگری که نامش در میان ترورهای ناکام قرار دارد، رونالد ریگان چهلمین رئیس جمهور آمریکاست. او در حال سخنرانی در ساختمان کنفرانس ملی در واشنگتن بود که مورد حمله جان هینکلی قرار گرفت. گرچه گلوله شلیک شده وارد سینه اش شد و در فاصله چند سانتی متری از قلبش جا خوش کرد، اما ریگان از این حادثه جان سالم به در برد.

اندرو جکسون

سی ام ژانویه 1835 یکی از جنگ طلب ترین روسای جمهور تاریخ آمریکا مورد ترور و حمله نافرجام قرار گرفت. این حادثه زمانی اتفاق افتاد که جکسون در مراسم تشییع یکی از اعضای کنگره آمریکا در واشنگتن شرکت کرده بود. در طول مسیر تشییع جنازه ناگهان فردی به نام ریچارد لورنس از پشت ستونی بیرون آمد و به سمت جکسون شلیک کرد. البته تیر لورنس به خطا رفت و همان جا نیز دستگیر شد.

جمال عبدالناصر

رهبر جریان ملی گرای اعراب و نیروی محرک پشت صحنه جنگ مصری ها با رژیم صهیونیستی نیز توانست از سوءقصدی علیه خود جان سالم به در برد. ناصر در اکتبر 1954 در حال ایراد یک سخنرانی زنده رادیویی بود که فردی قصد ترور او را داشت، اما موفق به انجام نقشه اش نشد.

جورج بوش پسر

بوش، رئیس جمهور اسبق آمریکا در گرجستان حضور داشت که با یک نارنجک دستی ساخت روسیه مورد حمله قرار گرفت. خوش شانسی وی این بود که نارنجک مذکور پس از پرتاب و قرار گرفتن در چند متری محل سخنرانی بوش عمل نکرد. پشت پرده این حمله فردی به نام آروتونیان بود که گرچه توانست از آن صحنه فرار کند، اما بعدها توسط نیروهای ویژه گرجستان دستگیر و به حبس ابد محکوم شد.

حسین خلیلی / جام جم

يکشنبه 24/6/1392 - 20:1
تاریخ

 

 

بی‌تردید یکی از زشت‌ترین چهره‌های ترور، استفاده از نام دین و مذهب است. ترور‌ها گاه از سوی یک فرد انجام می‌شود و گاه یک دستگاه یا حتی یک دولت، اما انگیزه ترورها مهم‌تر از عوامل اجرایی آن است.

برخی ترورها از روی انگیزه های سیاسی صورت می گیرد و برخی از روی انگیزه های قومی یا دینی. ترورهای سیاسی، چارچوب مشخصی دارد.

بیشتر ترورهای سیاسی به صورت یک سناریو طراحی و به اجرا گذاشته می شود. هدف در ترورهای سیاسی بیشتر سیاستمداران سرشناس است. گاه نیز گروهی با انجام یک ترور مشخص می خواهد به گروه رقیب پیامی بفرستد. این ارسال پیام های خونین از سوی دستگاه های اطلاعاتی و دولت ها نیز انجام می شود. ترورهای قومی و قبیله ای، رنگ و بویی از دوران جاهلیت و یک توحش دیرپا دارد که حمله های شبانه و غافلگیرکننده، ترور رهبران قبایل و اقوام از جمله این اقدامات تروریستی است.

اما چنان که گفته شد، بدترین و خطرناک ترین شیوه های ترور، کشتن دیگران به نام دین است. این اتفاق زمانی می افتد که اهداف سیاسی به رنگ مذهب آغشته می شود یا یک گروه تروریستی می خواهد برای توجیه اعمال خود از دین سوءاستفاده کند. القاعده یک شبکه تروریستی بین المللی است که از دین برای ترور استفاده می کند. این گروه با تکیه بر برداشت های افراطی از دین اسلام، جوانان گمنام را جذب خود کرده و برای انجام عملیات تروریستی در اقصی نقاط جهان آموزش می دهد. حادثه 11 سپتامبر یکی از برجسته ترین اعمال تروریستی گروه القاعده بود که انجام آن به چند جوان تحصیلکرده مسلمان و عرب در آمریکا واگذار شد. القاعده به همین شیوه ادامه داد و با ورود به عراق جنگ های فرقه ای را هم چاشنی آن کرد. اقدامات تروریستی القاعده در عراق که به رهبری ابومصعب الزرقاوی صورت می گرفت اوج این فعالیت ها بود. برای نخستین بار القاعده در عراق از عملیات انتحاری برای کشتن انبوه شهروندان شیعه استفاده کرد؛ سلسله عملیاتی که در آن افراد بی گناه فراوانی کشته شدند. این شیوه هنوز هم ادامه دارد و رهبران القاعده برای تربیت انتحاری های خود از شیوه های مختلفی استفاده می کنند که در سرلوحه آنها آموزش های مذهبی سخت و خشن به چشم می خورد.

به نظر متفکران شیعه، دین اسلام با ترور و تروریسم هیچ نسبتی ندارد و کرامت انسانی به گونه ای گرامی داشته می شود که هیچ کس حق خدشه دار کردن آن را ندارد. در قرآن، کلمه «ارهاب» که امروزه به عنوان ترور از آن استفاده می شود، به معنای ترس از خدا تعبیر و درجاهایی نیز از آن به عنوان ترساندن دشمنان از طریق قدرت نظامی آشکار معرفی شده است. در سنت و سیره پیامبر اسلام (ص) و ائمه نیز حادثه ای که به عنوان یک حادثه تروریستی یاد شود مشاهده نمی شود. از آن گذشته، امامان شیعه همواره در معرض طرح ها و توطئه های تروریستی قرار داشته اند که شهادت امام علی(ع) یک نمونه بارز و برجسته آن است. روحانیون شیعه نیز به تبعیت از ائمه خود با ترور و تروریسم میانه ای نداشته و هرگونه اقدام تروریستی را مخالف دین دانسته اند.

اما در میان اهل سنت روحانیونی هستند که از اقدامات تروریستی حمایت می کنند. یک نمونه آن حمایت روحانیون وهابی وابسته به عربستان سعودی است که همچنان از اقدامات تروریستی گروه های مخالف در سوریه پشتیبانی می کنند. با وجود این که بارها اقدامات تروریستی این گروه ها به عیان نشان داده شده برخی روحانیون اهل سنت از جمله شیخ یوسف القرضاوی، روحانی مصری تبار ساکن قطر از آنان حمایت کرده وجوانان را به پیوستن به آنها تشویق می کنند. حمایت امروز این روحانیون از گروه های تروریستی شاید برای عده ای تعجب آور باشد اما اگر روند کار گروه های تروریستی طی یک دهه گذشته دنبال شود، این مساله طبیعی و عادی جلوه خواهد کرد. از یک دهه پیش که شبکه القاعده به اقدامات تروریستی دست زد بسیاری از کارشناسان نسبت به عواقب این گونه اعمال هشدار دادند و نوشتند خطر این گونه اقدامات بیش از آن که متوجه کشورهای غربی و از جمله آمریکا باشد متوجه دین اسلام خواهد بود. از این رو سفارش کردند که باید از همین ابتدای کار با قاطعیت جلوی سوءاستفاده از دین گرفته شود تا گروه های تروریستی به خود جرات ندهند اقدامات خشن و وحشیانه خود را به عنوان «جهاد در راه خدا» توجیه کنند.

معروف است که می گویند همیشه انحراف های مذهبی از نقاط ریز و خطوط باریک شروع می شود و در ادامه فاصله گرفته و روز به روز بر زیان و ضررشان افزوده خواهد شد. از همان دوران که اسامه بن لادن و ایمن الظواهری، پیام های رادیویی و ویدئویی خود را با آیاتی از قرآن کریم شروع کردند این احساس خطر وجود داشت اما کمتر کسی به آن توجه می کرد. استفاده از قرآن واحادیث برای توجیه اعمال تروریستی یک بدعت خطرناک بود که علاوه بر آسیب رساندن به دین به تروریست ها این امکان را می داد تا با قدرت و اعتماد به نفس بیشتری به اعمال غیرانسانی خود ادامه دهند.

متاسفانه تروریسم هنوز هم درجهان قربانی می گیرد و ترور به نام دین نیز همچنان ادامه دارد. به نظر می رسد هنوز هم دیر نشده و علمای دینی می توانند با تفکیک مبانی دینی از مسائل سیاسی راه را بر سوءاستفاده گروه های تروریستی ببندند و اجازه ندهند دین قربانی مطامع گروه های تروریستی در سراسر جهان ـ از عراق گرفته تا سوریه ولبنان و از شرق گرفته تا غرب ـ شود.

رحیم محمدی / جام جم

يکشنبه 24/6/1392 - 20:0
آموزش و تحقيقات

 

 

جام جم آنلاین: محققان موسسه واکسن و ژن درمانی دانشگاه علوم پزشکی اورگان آمریکا می گویند: واکسن اچ آی وی که بر روی میمون ها آزمایش شده، حرکت این ویروس را متوقف کرده است.

واکسن طراحی شده برای مقابله با بیماری (SIV) که در میمون معادل بیماری ایدز (HIV) است، با موفقیت ویروس را از بدن حیوانات آلوده پاکسازی کرده و راه را برای آزمایش واکسن (HIV) بر روی انسان هموار ساخته است.

در این مطالعه که در مجله «Nature» به چاپ رسیده است، از مجموع ۱۶ میمون در معرض ویروس، که به آن ها واکسن تزریق شده بود، ۹ میمون توانستند بدن خود را از این ویروس پاک کنند.

محققین حرکت ویروس (SIVmac۲۳۹) را که ۱۰۰ برابر بیشتر از ویروس (HIV) مرگبار است، بررسی کردند. آنها نخست به میمون ها واکسن تزریق کرده و سپس آن ها را در معرض ویروس (SIV) قرار دادند.

نتایج به دست آمده نشان می دهد این ویروس در بیش از نیمی از میمون های آلوده که واکسن تزریق کرده اند، گسترش نمی یابند. این میمون ها بدون تزریق واکسن در مدت دو سال پس از آلودگی به ویروس، جان خود را از دست می دهند.

واکسن مورد نظر که نسخه اصلاح شده ویروس سیتومگالویروس (CMV) است به خانواده ویروس تبخال تعلق دارد. این ویروس در سراسر بدن میمون منتشر شده و سیستم ایمنی بدن را برای مبارزه با ویروس (SIV) تقویت می کند.

محققان امیدوارند بتوانند از روش مشابه برای آزمایش واکسن ایدز بر روی انسان استفاده کنند.

تا سال ۲۰۱۳ بیش از ۳۵ میلیون نفر در سراسر دنیا به ویروس HIV مبتلا شده اند و تا سال ۲۰۰۹ نیز این ویروس سبب مرگ بیش از ۳۰ میلیون نفر در سراسر دنیا شده است.(ایرنا)

يکشنبه 24/6/1392 - 19:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته