• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1378
تعداد نظرات : 171
زمان آخرین مطلب : 3849روز قبل
كودك

رئیس انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران گفت: اگر والدین کودک را در محیط مدرسه رها کنند اضطراب کودک بیشتر می‌شود پس باید با ملایمت، ملاطفت و نرمی با کودک ارتباط برقرارکرد و با حرف زدن با کودک به کاهش اضطرابش کمک کرد.

خبرگزاری فارس: چرا برخی کودکان از مدرسه هراس دارند

مهدی تهرانی‌دوست در گفت‌وگو با خبرنگار بهداشت و درمان فارس، اظهار داشت: اضطراب در برخی کودکان در آغاز سال تحصیلی طبیعی است به خصوص برای کودکانی که وارد دوره پیش‌دبستانی یا کلاس اول می‌شوند.

رئیس انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران گفت: این دسته از کودکان چون از محیط خانه وارد محیط دیگری می‌شوند. با افراد جدید مواجهه می‌شوند و محیط جدیدی را تجربه می‌کنند و از سوی دیگر آزادی‌هایی را که در محیط خانه داشتند در مدرسه ندارند دچار اضطراب می‌شوند.

فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان تصریح کرد: کودکان در ورود به مدرسه در زمان استراحت، نوع تغذیه و زمان بازی خود دچار تغییر شده و طبیعی است که دچار اضطراب شوند.

تهرانی‌دوست ادامه داد: مهمترین مسئله در ورود کودکان به مدرسه جدا شدن از والدین به خصوص مادر است و چون کودک چند سال به طور طبیعی در کنار مادر بوده است جدا شدن از مادر برایش سخت است.

رئیس انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران افزود: البته اکثریت کودکان در مدت کوتاهی با محیط جدید هماهنگ شده و می‌توانند خود را سازگار کنند.

تهرانی‌دوست با بیان این مطلب که بعضی از کودکان جدای از اضطراب آغاز سال تحصیلی زمینه اضطراب را دارند گفت: این دسته از کودکان به زمان بیشتری برای آمادگی نیازمندند و بی توجهی به ین مسئله برای خانواده‌ها و اولیای مدرسه مشکل‌آفرین خواهد شد.

فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان تصریح کرد: برای کم شدن اضطراب این دسته از کودکان باید از قبل با کودک صحبت کرد و محیط جدید را به طور عملی به او توضیح داد؛ بدین ترتیب که با هماهنگی اولیای مدرسه قبل از شروع رسمی مدرسه، کودک وارد محیط مدرسه شود کلاس، حیاط، سرویس بهداشتی، سالن غذاخوری و ... را ببیند و با معلم و  همکلاسی‌هایش آشنا شود.

رئیس انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران گفت: اگر این آشنایی در محیط غیردرسی و قبل از آغاز سال تحصیلی انجام گیرد در کاهش اضطراب کودک در زمان مدرسه مؤثر خواهد بود.

تهرانی‌دوست به والدین و اولیای مدرسه تأکید کرد: برای کاهش اضطراب کودکان با هم همکاری داشته باشند و از اعمال هر گونه خشونت برای ورود یا ماندن کودک در مدرسه بپرهیزند.

رئیس انجمن روانپزشکی کودک و نوجوان ایران گفت: اگر والدین کودک را در محیط مدرسه رها کنند. اضطراب کودک بیشتر می‌شود. پس باید با ملایمت، ملاطفت، نرمی و برقراری ارتباط و حرف زدن با کودک به کاهش اضطراب کودک کمک کرد.

تهرانی‌دوست افزود: از طرفی نباید اجازه داد که کودک در خانه بماند و به مدرسه نرود بلکه باید والدین حتی اگر لازم بود دقایقی در کنار کودک در مدرسه باقی بمانند و به تدریج محیط را ترک کنند تا کودک آمادگی لازم را پیدا کند.

فوق تخصص روانپزشکی کودک و نوجوان تصریح کرد: مدرسه و اولیای مدرسه نقش مهمی در جذب و آرامش کودک دارند و می‌توانند کودک را با روش‌های درست از حالت غریبه و بیگانه خارج کرده و در کاهش اضطراب و آشنایی کودک با محیط جدید مؤثر باشند.

تهرانی‌دوست تنظیم ساعت خواب کودک را قبل از شروع رسمی مدرسه به خانواده‌ها توصیه کرد و افزود: در تعطیلات ساعات خواب کودک به هم می‌خورد چرا که دیرتر می‌خوابد و دیرتر هم از خواب بیدار می‌شود.

وی گفت: باید ریتم خواب کودک در چند روز انتهایی شهریور تنظیم شود تا کودک متناسب با سن، ساعات خواب کافی داشته باشد تا در هنگام رفتن به مدرسه خواب‌آلود نباشد.

چهارشنبه 27/6/1392 - 0:2
شعر و قطعات ادبی

سید حبیب حبیب پور از شاعران کشورمان به مناسبت فرارسیدن سالروز میلاد با سعادت امام رضا(ع) چند رباعی سروده است.

خبرگزاری فارس: هرچند که تشنه‌ایم اما به خدا/ سرمست می ضامن آهو شده‌ایم

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، سید حبیب حبیب پور از شاعران کشورمان به مناسبت فرارسیدن سالروز میلاد با سعادت امام رضا(ع) چند رباعی سروده است. این رباعی‌های زیبا در ادامه می‌آیند:

1-

اینجا همه محو ذکر یا هو شده‌ایم 

فارغ ز خود و هرچه هیاهو شده‌ایم

هرچند که تشنه‌ایم اما به خدا

سرمست می ضامن آهو شده‌ایم

2-

اینجا همه رازهای خود می‌گوییم          

انوار خدا ز جان و دل می‌جوییم

هرچند که آلوده ولی در اینجا            

شرمنده لطف ضامن آهوییم

3-

در غربت و غصه‌ام تو دلداری ده   

یک جرعه از این چشمه بس جاری ده

غیر از تو کسی نیست که لطفی بکند

یا ضامن آهو! تو مرا یاری ده

4-

قلبی همه نور و جان آگاهم ده  

عذرم بپذیر و عزت و جاهم ده

مهمانم و با هزار امید آمده‌ام          

یا ضامن آهو! تو خودت راهم ده

چهارشنبه 27/6/1392 - 0:0
اهل بیت

شهید مطهری نقل می‌کند که شیخ صدوق، شیخ مفید و برخی دیگر علما بر این اعتقادند که انگیزه اصلی مأمون از ارایه ولایتعهدی به امام رضا (ع)، عهد و نذرى بود که با خدا بسته بود. یک فرض این است که مأمون در ابتدای امر نیت سوء نداشت.

خبرگزاری فارس: چرا امام رضا(ع) ولایتعهدی مأمون را پذیرفت؟

خبرگزاری فارس - گروه آیین و اندیشه: مسئله ولایتعهدی امام رضا(ع) محل چالش بسیاری از محققان و پژوهشگران دینی است. تا حدی که برای بعضی این شبهه به وجود آمده که قبول ولایتعهدی از جانب امام رضا (ع) برخلاف سنت ائمه پیشین درباره پذیرش خلافت جائر بوده است. اما تاریخ ثابت کرده است که مأمون با تظاهر به تشیع - در صدد رفع مشکلاتی بود که از ناحیه علویون - از آغاز خلافت - بر سر راهش قرار گرفته بود او در این مبارزه، گام به گام حرکت کرد و آخرین مرحله، تحمیل «ولایتعهدی» به امام رضا (ع) بود.

با این حال بر کسی پوشیده نیست که امام رضا (ع) ولایتعهدی را پذیرفت در حالی که می‌دانست به قیمت جانش تمام خواهد شد، ولی اگر نمی‌پذیرفت علاوه بر جان خودش جان شیعیان نیز به خطر می‌افتاد. در آن روزگار که تفکرات و فلسفه‌های الحادی و ضد دینی رواج کامل داشت، اگر امام اقدامی می‌کرد که جانش را از دست می‌داد؛ شیعیان به انحراف کشیده می‌شدند. علاوه بر این امام با قبول ولایتعهدی عملاً از بنی عباس اعتراف گرفت که علویین حق حکومت دارند بلکه از بنی عباس هم برترند و غصب حق کسی، دلیل حق نداشتن او نیست.

به گزارش پایگاه اینترنتی شهید مطهری www.motahari.ir تمام تفسیرهایی که از این واقعه شده است، شهید مطهری با دیدگاهی باز و موشکافانه مسئله ولایتعهدی امام رضا(ع) را در یکی از سخنرانی‌های خود مطرح کرده و به دقت آن را مورد بررسی قرار داده است.

*شهادت شیعه و سنی بر مسئله ولایتعهدی

شهید مطهری در ابتدا با اشاره به اینکه جرجى زیدان در جلد چهارم تاریخ تمدن (در مورد خلافت امام رضا(ع)) یک مطلب را اعتراف مى‏کند که بنى عباس سیاست خود را مکتوم نگاه مى‏داشتند حتى از نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است، می‌گوید: «مثلًا هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرت رضا براى چه بوده است؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق‌العاده مخفى نگاه داشته شده است.»

استاد مطهری در ادامه با تأکید بر این که اسرار این ماجرا آن‏طور که باید مخفى بماند، مخفى نمى‏ماند. می‌گوید: «از نظر ما که شیعه هستیم اسرار این قضیه تا حدود زیادى روشن است. در اخبار و روایات ما- یعنى در نقل‌هاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوییم از ائمه نقل شده است- مثل آنچه شیخ مفید در کتاب ارشاد نقل کرده و آنچه- از او بیشتر- شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار‌الرضا نقل کرده است، مخصوصاً در عیون اخبار الرضا نکات بسیار زیادى از مسأله ولایتعهدی حضرت رضا هست و من قبل از این که به این تاریخ‌هاى شیعى استناد کرده باشم، در درجه اول کتابى از مدارک اهل تسنن را مدرک قرار مى‏دهم و آن، کتاب مقاتل‌الطالبیّین ابوالفرج اصفهانى است.»

*فرض های پیش رو در مورد پذیرش ولایتعهدی

شهید مطهری با اشاره به این فرض که مأمون هیچ گاه قصدش از واگذاری ولایتعهدی به امام رضا(ع) تعیین جانشین نبوده، فرض دیگری را مطرح می‌کند و در ادامه می‌گوید: «فرض دیگر- که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ صدوق آن را قبول کرده‏اند- این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیت داشت ولى بعد پشیمان شد. در تاریخ هست- همین ابوالفرج هم نقل مى‏کند، و شیخ صدوق مفصل‌ترش را نقل مى‏کند، شیخ مفید هم نقل مى‏کند- که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانى برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از مُلک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند. از طرف دیگر در نواحى خراسان قیام‌هایى شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ براى من دیگر تقریباً جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کَت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومى خواهم داشت. روزى بین خود و خداى خود توبه کردم- به آن کسى که با او صحبت مى‏کند اتاقى را نشان مى‏دهد و مى‏گوید- در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اولًا بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمى‏دانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى)، سپس دستور دادم لباس‌هاى پاکیزه سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانى بدهم که حق آنهاست؛ و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد. بعد از آن در هیچ جبهه‏اى شکست نخوردم. در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم، خبر پیروزى آنها آمد. بعد طاهربن الحسین را فرستادم براى برادرم، او هم پیروز شد، مرتب پیروزى و پیروزى، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم مى‏خواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم.»

و در ادامه تأکید می‌کند: «شیخ صدوق و دیگران قبول کرده‏اند، مى‏گویند قضیه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود. این یک احتمال.»

*حیله‌گری‌های فضل بن سهل

اما شهید مطهری در پی تحقیقات خود به احتمال دیگری هم رسیده است. او در ادامه سخنرانی‌اش می‌گوید: «احتمال دیگر این است که اساساً مأمون در این قضیه اختیارى نداشته، ابتکار از مأمون نبوده، ابتکار از فضل بن سهل ذوالریاستین وزیر مأمون بوده است‏ که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل على بد رفتار کردند، چنین کردند چنان کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل على را که امروز على بن موسى الرضا (ع) است بیاورى و ولایتعهدی را به او واگذار کنى، و مأمون قلباً حاضر نبود اما چون فضل این را خواسته بود چاره‏اى ندید.»

شهید مطهری در ادامه احتمال‌های دیگری را هم مطرح می‌کند که از جمله آنها جلب نظر ایرانیان‏، فرونشاندن قیام‌هاى علویان‏ و خلع سلاح کردن حضرت رضا(ع) برای توقف انتقادهای مکرر به دستگاه خلافت، است.

با این حال استاد مطهری مسلمات تاریخ را هم مورد واکاوی قرار داده و می‌گوید: «یکى از مسلّمات تاریخ این است که آوردن حضرت رضا (ع) از مدینه به مرو، با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است. یک نفر ننوشته که قبلًا در مدینه مکاتبه یا مذاکره‏اى با امام شده بود که شما را براى چه موضوعى مى‏خواهیم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى که از او شده بود و براى همین موضوع معین حرکت کرد و آمد. مأمون امام را احضار کرد بدون اینکه اصلًا موضوع روشن باشد. در مرو براى اولین بار موضوع را با امام در میان گذاشت. نه تنها امام را، عده زیادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدینه، تحت نظر و بدون اختیار خودشان حرکت دادند (و به مرو) آوردند. حتى مسیرى که براى حضرت رضا (ع) انتخاب کرد یک مسیر مشخصى بود که حضرت از مراکز شیعه نشین عبور نکند، زیرا از خودشان مى‏ترسیدند. دستور داد که حضرت را از طریق کوفه نیاورند، از طریق بصره و خوزستان و فارس بیاورند به نیشابور. خط سیر را مشخص کرده بود. کسانى هم که مأمور این کار بودند از افرادى بودند که فوق‌العاده با حضرت رضا (،) کینه و عداوت داشتند»

*امتناع حضرت رضا(ع) و در نهایت پذیرش خلافت

استاد در ادامه به موضوع امتناع حضرت رضا(ع) هم اشاره می‌کند: «گذشته از این مسأله که این موضوع در مدینه با حضرت در میان گذاشته نشد، در مرو که در میان گذاشته شد حضرت شدیداً ابا کرد. همین ابوالفرج در مقاتل الطالبیّین نوشته است که مأمون، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا (ع) و (این دو موضوع را مطرح کردند). حضرت امتناع کرد و قبول نمى‏کرد. آخرش گفتند: چه مى‏گویى؟! این قضیه اختیارى نیست، ما مأموریت داریم که اگر امتناع کنى همین جا گردنت را بزنیم. (علماى شیعه مکرر این را نقل کرده‏اند.) بعد مى‏گوید: باز هم حضرت قبول نکرد. اینها رفتند نزد مأمون. بار دیگر خود مأمون با حضرت مذاکره کرد و باز تهدید به قتل کرد.»

شهید مطهری یکی دیگر از مسلمات تاریخ را هم تشریح می‌کند و می‌گوید: «یکى دیگر از مسلّمات تاریخ این است که حضرت رضا (ع) شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول مى‏کنم که در هیچ کارى مداخله نکنم و مسؤولیت هیچ کارى را نپذیرم. در واقع مى‏خواست مسؤولیت کارهاى مأمون را نپذیرد و به قول امروزی‌ها ژست مخالفت را و اینکه ما و اینها به هم نمى‏چسبیم و نمى‏توانیم همکارى کنیم حفظ کند و حفظ هم کرد.»

او با تأکید بر این که امام بعد از قبول ولایتعهدی مخالفت‌های مکرر خود را با مأمون در رفتار و گفتار نشان می‌دهد، می‌گوید: «مسأله دیگر که این هم باز از مسلّمات تاریخ است، هم سنى‏ها نقل کرده‏اند و هم شیعه‏ها، هم ابوالفرج نقل مى‏کند و هم در کتاب‌هاى ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدى. مخصوصاً خطابه‏اى که حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدى مى‏خواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمى- که همه آن را نقل کرده‏اند- وضع خودش را روشن کرد. خطبه‏اى مى‏خواند، در آن خطبه نه اسمى از مأمون مى‏برد و نه کوچکترین تشکرى از او مى‏کند. قاعده‏اش این است که اسمى از او ببرد و لااقل یک تشکرى بکند.»

*اعتراض‌ها و پاسخ‌ها به مسئله ولایتعهدی

شهید مطهری در طی دو جلسه سخنرانی خود فرضیه‌ها و مسائل را مورد تحلیل قرار می‌دهد و ناگفته‌های بسیاری از تاریخ خلافت عباسیان بیان می‌کند. اما در بخش مهمی از سخنرانی خود به استدلال حضرت رضا(ع) اشاره می‌کند که در پاسخ به انتقاد بعضی طرفداران بیان کرده است. شهید مطهری در بخش دیگری از سخنرانی‌اش می‌گوید: «برخى به حضرت رضا اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو جزء اینها آمد ؟

فرمود: آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیاء پیغمبران؟ گفتند: پیغمبران.

فرمود: یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرک.

فرمود: آن کسى که همکارى را با تقاضا بکند بالاتر است یا کسى که به زور به او تحمیل کنند؟ گفتند: آن کسى که با تقاضا بکند.

فرمود: یوسف صدّیق پیغمبر است، عزیز مصر کافر و مشرک بود، و یوسف خودش تقاضا کرد که: اجْعَلْنى عَلى‏ خَزائِنِ الْارْضِ انّى حَفیظٌ عَلیمٌ‏ (یوسف/ 55)؛ چون مى‏خواست پستى را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند. تازه عزیز مصر کافر بود، مأمون مسلمان فاسقى است؛ یوسف پیغمبر بود، من وصىّ پیغمبر هستم؛ او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند. صرف این قضیه که نمى‏شود مورد ایراد واقع شود.» و در ادامه می‌گوید: «حال، حضرت موسى بن جعفرى که صفوان جمّال را که صرفاً همکارى مى‏کند و وجودش فقط به نفع آنهاست شدید منع مى‏کند و مى‏فرماید: چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مى‏دهى، علىّ بن یقطین را که محرمانه با او سَر و سرّى دارد و شیعه است و تشیع خودش را کتمان مى‏کند تشویق مى‏نماید که حتماً در این دستگاه باش، ولى کتمان کن و کسى نفهمد که تو شیعه هستى؛ وضو را مطابق وضوى آنها بگیر، نماز را مطابق نماز آنها بخوان؛ تشیع خودت را به اشدّ مراتب مخفى کن، اما در دستگاه آنها باش که بتوانى کار بکنى.»

*مسئلۀ قبول ولایت جائر

استدلال شهید مطهری در مورد این روایت جالب است. او تصریح می کند: «این همان چیزى است که همه منطق‌ها اجازه مى‏دهد. هر آدم با مسلکى به افراد خودش اجازه مى‏دهد که با حفظ مسلک خود و به شرط اینکه هدف، کار براى مسلک خود باشد نه براى طرف، (وارد دستگاه دشمن شوند) یعنى آن دستگاه را استخدام کنند براى هدف خودشان، نه دستگاه، آنها را استخدام کرده باشد براى هدف خود. شکلش فرق مى‏کند؛ یکى جزء دستگاه است، نیروى او صرف منافع دستگاه مى‏شود، و یکى جزءِ دستگاه است، نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایده‏اى که خودش دارد استخدام مى‏کند.»

و در ادامه می‌گوید: «به نظر من اگر کسى بگوید این مقدار هم نباید باشد، این یک تعصب و یک جمود بى‌جهت است. همه ائمه این‏جور بودند که از یک طرف، شدید همکارى با دستگاه خلفاى بنى امیه و بنى عباس را نهى مى‏کردند و هر کسى که عذر مى‏آورد که آقا بالاخره ما نکنیم کس دیگر مى‏کند، مى‏گفتند همه نکنند، این که عذر نشد، وقتى هیچ کس نکند کار آنها فلج مى‏شود؛ و از طرف دیگر افرادى را که آنچنان مسلکى بودند که وقتى در دستگاه خلفاى اموى یا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى‏کردند تشویق مى‏کردند چه تشویقى! مثل همین «علىّ بن یقطین» یا «اسماعیل بن بزیع»؛ و روایاتى که ما در مدح و ستایش چنین کسانى داریم حیرت‏آور است، یعنى اینها را در ردیف اولیاء‌اللَّه درجه اول معرفى کرده‏اند. روایاتش را شیخ انصارى در مکاسب در مسأله «ولایت جائر» نقل کرده است.»

منبع:کتاب سیری در سیره ائمه اطهار، ص 213-171.

سه شنبه 26/6/1392 - 23:59
اهل بیت

«مرو قدیم» که سال‌ها پیش میزبان قدوم پربرکت حضرت رضا(ع) در دوران ولایت عهدی ایشان بود، اکنون با دیواره‌هایی به جای مانده از آن زمان به محلی برای تجلی ارادت مردم منطقه به خاندان اهل بیت تبدیل شده است.

خبرگزاری فارس: محل زندگی امام رضا (ع) در خراسان بزرگ+تصاویر

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس در مرو، مرو یکی از چهار شهر قدیمی خراسان بزرگ است که به همراه شهرهای نیشابور، بلخ و هرات، قدمتی بسیار کهن داشته اما به نسبت دیگر شهرهای ذکر شده، ناشناخته باقیمانده است.

مرو، تاریخی بسیار کهن داشته و با قدمت 2 هزار ساله در تاریخ تمدن بشری جایگاهی والا و باشکوه را دارا است.

این شهر که حوادث بسیاری را به خود دیده و پشت سر گذاشته، نه‌تنها از نظر سیاسی، بلکه از نظر فرهنگی و اقتصادی نیز برای حکومت‌ها حائز اهمیت بوده است.

از نظر اقتصادی این شهر بر سر راه جاده ابریشم بوده و از نظر فرهنگی نیز در دوره اسلام دارای کتابخانه‌هایی بوده است که مورد استفاده دانشمندانی قرار می‌گرفت که از نقاط مختلف بدان شهر روی می‌آوردند.

شهر مرو به ‌واسطه نزدیکی به «خوارزم» و «ماوراء النهر» از یک‌طرف و اتصال آن به سرخس و نیشابور از طرف دیگر از نظر نظامی و تجاری و تا زمان مأمون نیز همیشه دارالملک خراسان بوده است.

مرو که اکنون سالهاست نام آن از صفحات جغرافیایی خراسان خارج شده است در طول مدت تاریخ، شاهد وقایع و حوادثی تاریخی و ماندگاری بوده که به اذعان مورخان، حضور پربرکت حضرت رضا (ع) در این منطقه، از مهمترین آن است.

مجموعه تاریخی فرهنگی مرو قدیم با وسعتی بیش از 2 هزار هکتار در حومه شهر «بایرام‏علی» در 20 کیلومتری شهر کنونی مرو جدید و حدود 450 کیلومتری جنوب شرقی عشق‏‌آباد پایتخت کشور ترکمنستان واقع شده و آثار تمدنی دوران‌های مختلف تاریخی و باستانی از شش قرن پیش از میلاد و همچنین دوران اسلامی را در خود جای داده که به عبارت دیگر آن را به مروارید شرق آسیا تبدیل کرده است.

مرو از شهرهای قدیمی خراسان قدیم بود که در سال 22 هجری قمری توسط «احنف بن قیس» فتح شد، مرو در دوره خلفای اموی به دلیل اسلام ستیزی و سیاست‌های نژاد پرستانه به پایگاهی علیه امویان تبدیل شد و قیام بنی عباس از مرو آغاز شد تا اینکه با روی کار آمدن مأمون مرکز خلافت عباسی به مرور منتقل شد.

از زمان ورود حضرت رضا علیه السلام یعنی در سال 201 ق تا زمان شهادت ایشان در سال 203 ق، حوادث گوناگونی در پیرامون امام روی داد که مناظرها، گفت‌وگوهای امام و مامون، و همچنین ماجرای ولایت عهدی در طی این مدت بر اهمیت منطقه مرو در زمان حاضر به لحاظ جایگاهی که حضرت رضا علیه السلام در 2 سال آخر عمر پربرکتشان داشته‌اند، دارا است.

اما متأسفانه به علت کوتاهی‌هایی که مسئولین فرهنگی کشور ترکمنستان در نگهداری شایسته از آثار بجامانده از آن دوران سرنوشت ساز و تاریخی داشته است، اکنون تنها دیواره‌هایی خرابه از آن ایام تنها به یادگار مانده است و دیگر نشانی از عظمت کاخ مامون و خانه ساده و محقر حضرت رضا چیز دیگری باقی نمانده است.

این درحالی است که طی چند سال اخیر و به علت پیگیری‌های مستمر رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در احیا قدمگاه مبارک حضرت رضا در مرو قدیم و ثبت این منطقه تاریخی در آثار یونسکو این منطقه رونق خاصی به لحاظ وجود حضور زائرین و مردم محلی به خود گرفته است.

لازم به یادآوری است که این منطقه تاریخی با این وجود همواره مورد توجه سیل عظیمی از مردم منطقه خصوصا ساکنین نواحی همجوار بوده به‌طوری که مردم محل با آداب و رسوم خاص خود و با ارادتی که همواره نسبت به اهل بیت دارند از نقاط دور و نزدیک کشور ترکمنستان به زیارت و بازدید از محل زندگی حضرت رضا و دیگر اماکن تاریخی به جا مانده از آن دوران تاریخی آمده و زیارت این منطقه را همسنگ زیارت آرامگاه حضرت رضا در مشهد می‌دانند.

این در حالی است که در گفت‌وگویی کوتاه با زائرینی که بعضا صدها کیلومتر را برای زیارت دیواره‌های به جامانده از زمان حضور حضرت رضا (ع) طی کرده‌اند، این نتیجه به دست می‌آید که ترکمن‌ها در سخنان خود از امام رضا به عنوان یک دانشمند بزرگ تعبیر می‌کنند.نگاه آنان به امام علیه السلام نگاهی عینی است و مایلند از این امام بزرگوار و رفتار ایشان الگو بگیرند.

در این راستا مردی که خود را «رشید» معرفی می‌کند، با دادن نام «امام طلایی» به امام رضا (ع) اظهار داشت، این محل یک مکان بسیار مقدس است و من در این محل خودم را در مقابل مرقد مطهر امام رضا(ع) در مشهد مقدس و زائر مقبره آن حضرت احساس می‏‌کنم زیرا من چند بار به ایران سفر کرده و از اهمیت و ارج و قرب آرامگاه آن حضرت و احترام مسلمانان جهان و زائران آن محل به این امام بزروگوار آگاهم.

این زائر ترکمن که از فاصله حدود 200 کیلومتری از منطقه «یولوتان» استان مرو برای زیارت به اماکن تاریخی و اسلامی مرو قدیم به همراه خانواده خود آمده‏ است در پاسخ به سؤال چگونگی اطلاع شما از این مکان اظهار داشت، سال گذشته ایرانیان به این محل آمده و مراسم باشکوهی در گرامیداشت سالروز تولد آن حضرت برگزار کردند که و از آن زمان نیز این محل برای ما ارزنده شد و جایگاه معنوی بالاتری یافت.

این در حالی است که قدمگاه حضرت امام رضا (ع) در مرو قدیم اینک با همت رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران جان تازه‏‌ای به‌خود گرفته‏ است و به صورت خودجوش در حال احیا است و با توجه به فقدان ساده‌ترین امکانات برای زائران این مکان مقدس، احداث یک مرکز فرهنگی، عبادتگاهی با امکانات برای زائران و نیز تشکیل موزه‏‌ امام رضا(ع) و شخصیت‏‌های بزرگ اسلام که در این منطقه وفات کرده‌اند و در این محل مدفون گشته‏‌اند، یک امر ضروری است که باید دولت‌مردان جمهوری ترکمنستان و جمهوری اسلامی ایران در این زمینه با مشارکت خود این محل را طبق شأن و عظمت آن حضرت سر و سامان دهند.

همچنین انجام عملیات کاوشگری باستان‌شناسی بیشتر در محل قدمگاه حضرت امام رضا(ع) در محوطه کاخ مامون الرشید در مرو قدیم از دیگر پیشنهادی است که می‏‌تواند یک کار مهم و مشترک علما، دانشمندان و باستانشناسان ایرانی و ترکمنی باشد و یقین داریم که براثر کاوش‌های باستانی جدید رازهای نهفه زیادی این سرزمین مقدس کشف خواهد شد و مردم می‌توانند اطلاعات بیشتری در مورد نحوه زندگی و خلاقیت حضرت امام رضا(ع) در سرزمین مرو قدیم بدست آورند.

همچنین در این منطقه باستانی با قدمتی به طول تاریخ، دیگر ابنبه‌هایی پس از اقامت حضرت رضا موجود است که نظر هر زائر و گردشگری را به خود جلب می‌کند.

تصاویری که در این گزارش آمده است، بخشی از دیواره‌های به جامانده از محل سکونت امام رضا در دوران حضور ایشان در مرو قدیم است.

سه شنبه 26/6/1392 - 23:58
مصاحبه و گفتگو

رئیس مجمع جهانی شیعه‌شناسی گفت: می‌توان ادعا کرد امام رضا(ع) به صورت کامل مظهر اسماء‌الهی و خلیفةالله فی‌الارض است.

حجت‌الاسلام علی انصاری بویراحمدی امروز در گفت‌وگو با خبرنگار فارس در قم ضمن تبریک سالروز ولادت امام رضا(ع) اظهار کرد: پیشوای هشتم شیعیان دارای شخصیت ممتاز و برجسته‌ای است که نخبگان، دانشمندان اسلامی و حتی دانشمندان غیر اسلامی بر عظمت وی اعتراف دارند.

وی خاطرنشان کرد: این امام با برخورداری از مقام رفیع امامت به صورت تابناک و نورانی در جهان اسلام درخشید و آثار و برکات بسیار فراوانی را از خود به جای گذاشت.

رئیس مجمع جهانی شیعه‌شناسی عنوان داشت: کسی که دارای مقام امامت است باید دارای شاخص‌هایی مانند علم، عصمت، شجاعت، سخاوت، اعجاز، عدالت و تقرب الی الله باشد و در یک جمله باید همه کمالات را در خود جای دهد.

وی ادامه داد: با توجه به آیات ولایت در قرآن و احادیث و روایات نقل شده از معصومان، شخصیت وجودی امام رضا(ع) تایید شده و همه خصوصیات و ویژگی‌های ذکر شده در وجود مقدس آن امام عزیز متجلی بوده است.

انصاری بویراحمدی یادآور شد: امام رضا(ع) رهبری دنیوی، معنوی و اخروی امت اسلام به ویژه شیعیان را به عهده داشتند و در تمام زمینه‌های مورد نیاز به هدایت شیعیان ‌پرداختند.

وی فضل و بخشش را از جمله کمالات بارز امام رضا(ع) ذکر کرد و افزود: اگرچه شیعیان بیشتر از فرقه‌های دیگر اسلامی مورد محبت امام بودند، ولی در آن روزگار هیچکس از فضل و بخشش امام بی‌نصیب نبود.

رئیس مجمع جهانی شیعه‌شناسی خاطرنشان کرد: امام رضا(ع) در هر موضوع و جنبه‌ای که به حکمتی نیاز بود ضمن برخورداری از حکمت‌ها انواع و اقسام مشکلات را برطرف می‌کرد به‌طوری که این امام اختلافات و جنگ‌های طایفه‌ای را به صلح و سازش تبدیل می‌کرد و مانند پیامبر اکرم(ص) اصلاح کننده بین مردم بود.

وی با اشاره به بدعت‌های اقوام، طوایف و فرقه‌های اسلامی گفت: این امام بزرگوار با هوشیاری و بهره‌مندی از علم لدنی بدعت‌ها را نابود ‌می‌کرد و اسلام اصیل و بدون انحراف را تبیین و فرهنگ‌سازی کرد.

انصاری بویراحمدی یادآور شد: دستگیری و نجات برهنگان و گرسنگان از صفات دیگر پیشوای هشتم بود، به گونه‌ای که هیچ نیازمندی به سوی امام دست نیاز دراز نمی‌کرد، مگر به زیباترین وجه بی‌نیاز می‌شد.

وی خاطرنشان کرد: این امام بزرگوار ایمنی‌بخش و نجات‌دهنده مردم از سختی‌ها و مشکلات بود، زیرا در آن روزگار بارها جهان اسلام گرفتار خشکسالی ‌شد و با دعای این امام بزرگوار باران رحمت بارید.

رئیس مجمع جهانی شیعه‌شناسی یادآور شد: می‌توان ادعا کرد امام رضا(ع) به صورت کامل مظهر اسماء الهی و خلیفة‌الله فی‌الارض است بنابراین جا دارد اندیشمندان، محققان و صاحب‌نظران به بازخوانی زندگی امام پرداخته و کمالات و اوصاف وی را تبیین و سرلوحه زندگی خود قرار دهند.

 

سه شنبه 26/6/1392 - 23:57
اهل بیت

عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود، سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟ من هم به حرف آمدم: بله آقا ترسیدم، آن هم چه ترسی!

خبرگزاری فارس: ماجرای دید و بازدید امام رضا(ع) با مؤسس حوزه علمیه قم در برزخ

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

پیش از این خبرگزاری فارس، «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی»، «ماجرای کبوتران نامه‌بر رضوی و دختر فقیر»، «وقتی پزشکان لباس بیمار شفا گرفته را به نیت تبرک تکه‌تکه کردند»، «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک نجار» و «عنایت ویژه امام رضا(ع) به میرزا مهدی آشتیانی» منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌آید دو حکایت از عنایت ثامن‌الحجج(ع) به دو عالم دینی است که از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به قلم حسین صبوری نقل می‌شود:

*اسمش را رضا بگذار

کسی دورتر از ضریح، در سمت بالاسر، در میان جمعیت انبوه زائران ایستاده و با صدایی که چندان بلند و واضح نیست با امام رضا(ع) راز و نیاز می‌کند، این چندمین قطره‌ اشکی است که خانه چشمانش را ترک کرده، از روی گونه‌‌های چروکیده‌اش، غلتان پایین می‌آید تا به زیر چانه‌اش می‌رسد و فرو می‌افتد.

صدای زمزمه‌های عاشقانه و عارفانه زائرانی که از سراسر جهان، با سنین، رنگ‌ها، زبان‌ها و جنسیت‌های مختلف، گرد ضریح مقدس آقا جمع شده‌اند فضا را پر کرده و به روحانیت آن افزوده است. کسی به کسی کاری ندارد و هر کس توی عالم خوش است و حرف خودش را می‌زند، اما مخاطب همه یکی است، امام رضا (ع)!

او هم بی آنکه به فکر پاک کردن اشک‌هایش باشد، با صدای که تنها خودشان را می‌شوند و آقایش، می‌گوید: «آقا جان! دیگر دارد دیر می‌شود، من که پیر شده‌ام، همسرم هم دیگر جوان نیست! از برکت وجود شما، همه چیز دارم؟ خانه، زندگی، ثروت، همسر و چند دختر خوب! اما... اما آرزو دارم که پسر هم داشته باشم، یک پسر خوب و مؤمن! آن وقت دیگر هیچ چیز در زندگی، کم و کسر ندارم. فامیل هم دیگر نمی‌تواند سر کوفتم بزنند و پسر داری شان را به رخم بکشند و بگویند؛ بچه دختر که بچه خود آدم نیست، بچه مردم است، این بچه‌ پسر است که بچه‌ خود آدم حساب می‌شود... نسل هر کسی از طرف پسرش ادامه پیدا می‌کند،... و از این حرف‌ها. می‌دانی که من از ترس زخم زبان‌های مردم، به خصوص فامیل همسرم، یواشکی تهران را ترک کرده و به بهانه یک سفر کاری و تجاری به مشهد آمده‌ام تا همین‌ را از شما بخواهم، حتی همسرم هم خبر ندارد که من اینجا آمده‌ام. خواهش می‌کنم نگذار از اینجا دست خالی برگردم. تو پیش خدا آبرو و اعتباری داری، خدا حرف تو را زمین نمی‌زند، لطف کن و از خدا بخواه تا این حاجت مرا برآورده سازد....

تاز از راه رسیده و هنوز احوالپرسی‌اش به آخر نرسیده که صدای کوبه در حیاط به گوش می‌رسد: - تق تق تق... احوالپرسی را ناتمام گذاشته و به سمت درب حیاط حرکت می‌کند. از کنار حوضی که آب زلالی دارد و چند ماهی قرمز و طلایی در آن عاشقانه یکدیگر را تعقیب می‌کنند عبور می‌کند و پیش از آنکه از دو پله آجری بالا برود با صدای بلند می‌پرسد:

- کیست؟

و صدای ضعیفی را می‌شوند که جواب می‌دهد: - منم، شیخ.

گرچه صدا آشنا است، ولی هرچه فکر می‌کند یادش نمی‌آید که این شیخ کیست! در را که باز می‌کند یکباره گل از گلش شکفته می‌شود و در حالی که برای معانقه آغوش می‌گشاید می‌گوید: به به! سرور عزیزم جناب آقای شیخ رجبعلی خیّاط چه عجب از این طر‌ف‌ها؟! هر مطلبی که بود، خبر می‌دادید بنده خدمت می‌رسیدم، شما چرا زحمت کشیدید و بنده را شرمنده فرمودید؟! بعد سرش را داخل حیاط می‌کند و با صدای بلند می‌گوید:

- یاالله یاالله، آقا شیخ رجبعلی خیاط تشریف آورده‌اید، چایی را حاضر کنید...

اما شیخ می‌گوید: زحمت نکشید، مزاحم نمی‌شوم، کار دارم و باید خیلی زود رفع زحمت کنم. خدمت رسیدم تا زیارت قبول بگویم و...

تا این را می‌شنود، جا می‌خورد و در حالی که چشمانش گرد شده‌اند می‌پرسد: کدام زیارت آقا؟!

مگر شما به زیارت آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودید؟

و او در حالی که با نگاهی محتاطانه به اطراف و داخل حیاط می‌اندازد، تنِ صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: چرا، ولی هیچکس از این مطلب خبر نداشت، حتی همسر و دخترانم! حالا نمی‌دانم شما چگونه با خبر شده‌اید و...

و شیخ حرف‌های او را قطع می‌کند و با لحنی ملایم و مطمئن می‌گوید: تو از طریق امام رضا(ع) از خدا پسری خواسته بودی، حضرت فرمودند؛ «خداوند متعال به او پسری عطا خواهد فرمود، بگویید اسمش را رضا بگذارد».

با شنیدن این کلمات، زانوانش سست می‌شوند و همانجا روی زمین می‌نشیند، دست‌هایش را به سوی آسمان بلند می‌کند و در حالی که اشک گرمی بر چشمانش حلقه می‌زند رو به آسمان کرده و عرضه می‌دارد: «خدایا متشکرم»، بعد هم به سمت مشهد می‌چرخد و می‌گوید: «آقا جان! ممنونتم» وقتی رو برمی‌گرداند می‌بیند شیخ دور شده است و صدای همسرش را از دور می‌شنود که با صدای بلند می‌پرسد: چه شده است؟ نکند اتفاق بدی افتاد باشد...؟(1)

*همه چیز از ماست

به خودم اجازه نمی‌دادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا(ع) مشرف شوم آن روز هم مثل همیشه از پایین پای مبارک، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضریح شلوغ بود، یک کنار ایستادم و با همان سادگی آذری، سفره دلم را برای آقا باز کردم و گفتم: آقا جان! می‌دانی که من یک طلبه آذری هستم که با هزار امید از تبریز به راه افتاده‌ام و با دور شدن از همه فامیل و آشنایان، این همه راه را تا به اینجا آمده‌ام تا بلکه بتوانم زیر سایه شما درسی بخوانم و به اسلام خدمتی بکنم. اینجا هم که به غیر از شما کسی را ندارم. پول‌هایی که داشتم ته کشیده و حالا حتی یک ده شایی هم توی تمام جیب‌هایم یافت نمی‌شود.

اگر باور نمی‌کنی می‌توانم آستر جیب‌هایم را در آورم و نشانت بدهم. اما نه! گمان نمی‌کنم که نیازی به این کار باشد. مطمئنم که همین جوری هم حرف‌هایم را باور می‌کنی. آخر من غریبم، تو هر غریبی و درد غربت را می‌دانی، هر چند که گمان نمی‌کنم درد بی‌پولی را چشیده باشی! خواهش می‌کنم توی این شهر غریب، دست مرا بگیر و... بعد هم، عقب‌ عقب از محوطه کنار ضریح خارج شدم و در همان حال گفتم: من می‌روم داخل صحن و دوری می‌زنم و بر می‌گردم. تا آن وقت هر فکری که می‌خواهی بکنی، بکن.

توی ایوان طلای صحن آزادی که رسیدم، نعلین‌هایم را انداختم روی زمین که بپوشم. یک پایم را که کردم توی نعلین، صدای مردی را شنیدم: آقا، این مال شماست. این را که گفت، کتابی را که با کاغذ کراف، بسته بندی شده و نخی اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پیش از آنکه لنگه دیگر نعلینم را به پایم کنم، مشغول باز کردن بسته شدم. کتاب را که باز کردم، چشمم افتاد به چند اسکناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگویم که «این کتاب و این پول‌ها مال من نیست و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته‌اید» دیدم از آن مرد خبری نیست. تا غروب به دنبالش گشتم اما از او خبری نبود که نبود! با خودم گفتم:

- حتماً این پول را آقا امام رضا(ع) برای تو فرستاده، نگران مباش و خرجش کن، حالا اگر آن مرد را پیدا کردی و معلوم شد که پول مال تو نبوده، خوب کم کم بهش پس می‌دهی. و با این فکر از حرم خارج شدم و پول‌ها را خرج کردم. اما همیشه ته دلم ناراحت بودم که نکند این پول مال کس دیگری بوده است و....تا این که در روز سوم تیرماه سال 1347، وقتی که دوباره از همان پایین پا، خدمت آقا مشرف شدم و مسئله را مطرح کردم، ناگهان دیدم از مردم و ضریح خبری نیست و آقا در جای همیشگی ضریح با لباس‌هایی سبز و نورانی و چهره‌ای محور شده در هاله‌ای از نور ایستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چیز از ماست!»(2)

*دید و بازدید

شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه، برایش نماز لیلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!

پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن... وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.

ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود. بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی  غربت کردم: - خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم....

همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. نوری چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟

من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند.

بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.

و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: - من علی بن موسی الرّضا(ع) هستم. آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود 37 بار دیگر هم خواهم آمد.(3)

*پی‌نوشت‌ها:

1- حجت‌الاسلام محمدمحمدی ری‌شهری

2- حجت‌الاسلام صفائی

3- ناقل آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره)

دوشنبه 25/6/1392 - 19:28
اهل بیت

«جوان‌های ما دارند کمونیست می‌شوند و این تقی ارانی هم که شده بلندگوی شیطان، می‌ترسم ایران را هم مثل روسیه بی‌دین کند...» حرف‌هایم که به اینجا رسید، آقا لبخندی زد و فرمود: ما امور ایران را به فرزندمان «رضا» واگذار کرده‌ایم!

خبرگزاری فارس: عنایت ویژه امام رضا(ع) به میرزا مهدی آشتیانی

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

پیش از این خبرگزاری فارس، «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی»، «ماجرای کبوتران نامه‌بر رضوی و دختر فقیر»، «وقتی پزشکان لباس بیمار شفا گرفته را به نیت تبرک تکه‌تکه کردند» و «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک نجار» منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌آید دو حکایت از عنایت ثامن‌الحجج(ع) به دو عالم دینی است که از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به قلم حسین صبوری نقل می‌شود:

*ضامن ایران

(این داستان مربوط به هشت دهه پیش است که از زبان میرزا مهدی آشتیانی نقل می‌شود)

بدجوری دلم گرفته بود. مریضی از یک طرف، بدهکاری هم از طرفی دیگر و از همه بدتر جوشی که برای از بین رفتن دین در ایران می‌زدم، حوالی عصر بود و نسیم خنکی توی حیاط می‌وزید و آب‌های زلال داخل حوض را موج‌دار می‌کرد، قرآن را برداشتم و رو به قبله ایستادم، چند تا صلوات فرستادم و آیه «و عنده مفاتح الغیب» را خواندم و لای قرآن را باز کردم. «بسم الله الرحمن الرحیم» سوره «محمد(ص)» آمد، جواب استخاره، بسیار عالی بود.

با اینکه وضو داشتم به سمت حوض رفتم و دوباره وضو گرفتم، همه ماهی طلایی‌های داخل حوض جمع شده بودند آنجایی که آب وضو روی آب‌ها می‌ریخت! خانه خلوت بود و کسی در منزل نبود، جانماز حصیری‌ام را آوردم و روی گلیمی که گوشه حیاط انداختم، توی سایه پهن بود و قامت بستم، دو رکعت نماز حاجت خواندم و ثوابش را به روح پاک رسول‌الله(ص) اهدا کردم.

می‌خواستم بگویم «یا رسول‌الله(ص)»، ولی نمی‌توانستم. غلتیدن دو قطره اشک گرم بر روی گونه‌هایم را که به سوی انبوه ریش‌هایم در حرکت بود حس کردم. بعدش هم بغضم ترکید و های‌های زدم زیر گریه، پرده‌ای از اشک جلوی چشمانم را پوشانده بود و به خوبی، پیش رویم را نمی‌دیدم. ناگاه از لابه‌لای همان پرده، چشمم افتاد به آقای بلند بالایی که مقابلم ایستاده بود؛ «خدایا! چه می‌بینم؟ ‌نکند خیالاتی شده‌ام؟! بله، حتماً خیالاتی شده‌ام»!

با پشت دست‌هایم، چشمانم را مالیدم، اشک‌هایم را پس زدم و با دقت نگاه کردم. نه! خیالاتی نشده بودم. آقای بلند بالا در برابرم ایستاده بود که مثل خورشید می‌درخشید و بوی خوشی که از وجودش برمی‌خاست، فضا را پر کرده و هوش از سرم برده بود. بی‌اختیار از جا جستم و مؤدبانه در برابرش ایستادم و عرض کردم: «السلام علیک یا رسول‌الله(ص)» نمی‌دانم از کجا فهمیدم که رسول‌الله(ص) است! آقا با مهربانی جواب سلامم را داد و پرسید: تو را چه شده است میرزا مهدی؟ من هم که دل پُری داشتم، از خدا خواسته، سفره دلم را باز کردم: آقاجان! این روزها بدجوری دلم گرفته و گیج و منگ شده‌ام، بی‌پولی و بدهکاری از یک طرف و بیماری و ناخوشی هم از طرف دیگر، چنگ به گلویم انداخته‌اند و دارند خفه‌ام می‌کنند، حالا اینها به کنار، هر طوری شده تحمل می‌کنم. اما چیزی که برایم قابل تحمل نیست این است که شاهد از بین رفتن دین و ایمان در این مملکت باشم، این روزها، دینداری و خداپرستی دارد جایش را به بی‌دینی و ماده ‌پرستی می‌دهد. جوان‌های ما دارند کمونیست می‌شوند و این «تقی ارانی» هم که شده بلندگوی شیطان. می‌ترسم آخر این مرد، ایران را هم مثل روسیه، بی دین کند...

حرف‌هایم که به اینجا رسید، آقا لبخندی زد و فرمود: ما امور ایران را به فرزندمان «رضا» واگذار کرده‌ایم، تا خواستم چیزی بگویم دیدم از آقا خبری نیست. اما آن بوی خوش، مدت‌ها در فضا منزل باقی ماند. بویی که هرگز همانندش را حس نکرده بودم و تاکنون نیز حس نکرده‌ام. مدتی به این طرف و آن طرف دویدم، به مطبخ و اتاق‌ها و حتی کوچه هم سر زدم ولی از آقا خبری نبود که نبود! این بود که بار سفر را بستم و راه مشهد‌الرضا(ع) را در پیش گرفتم...

پیش روی مبارک حضرت ایستاده بودم و در حالی که اشک می‌ریختم، با توجه کامل، زیارتنامه امام رضا(ع) را می‌خواندم: «اشهد انک تشهد مقامی وتسمع کلامی وترد سلامی وانت حی عند ربک مرزوق...»؛ شهادت می‌دهم که تو مرا می‌بینی و سخنم را می‌شنوی و جواب سلامم را می‌دهی ‌و زنده‌ای و نزد پروردگارت روزی می‌خوری ...

به اینجای زیارتنامه که رسیدم دیدم آقایی نورانی و ماه رخسار، بر روی تختی از نور، بر فراز ضریح نشسته است و از جمعیت زائران خبری نیست! آقا در جواب سلام من، فرمود:  وعلیک السلام! ای میرزا مهدی! از ما چه می‌خواهی؟‌

من از سیر تا پیاز حرف‌هایی را که به رسول‌الله(ص) عرض کرده بودم، خدمت آقا امام رضا(ع) هم عرض کردم. آقا در جوابم فرمود: اما قرض‌هایت، ادا خواهد شد و این بیماری‌ات جزو قضا و قدر حتمی الهی است که در نهایت به نفع شما هست، ولی در عین حال عمری طولانی خواهی داشت و اما از بابت تقی ارانی نگران نباش، زیرا من ضامن کشور ایران هستم و این کشور زیر نظر من است.

با شنیدن این سخنان، آرامش و اطمینان، سرزمین وجودم را تسخیر کرد و گذشت زمان صحت این دو مکاشفه را به اثبات رسانید.

***ضامن معتبر

(این داستان مربوط به سه دهه پیش است که از زبان علامه حسن‌زاده آملی نقل می‌شود)

اذان مغرب نزدیک بود و من باید برای نماز مغرب و عشاء آماده می‌شدم، به طرف اتاق رفتم، گنجه را باز کردم. سفره خاک را برداشتم و گشودم، کف دست‌هایم را با خاک،‌ آشنا ساختم، تکاندم و بر صورت کشیدم؛ از بالای پیشانی تا زیر ابروان و ... بله، من تیمم کردم، 5 سال بود که تیمم می‌کردم، دیگر خسته شده بودم. آب برای چشمانم ضرر داشت و من هم سخت به آن‌ها نیازمند بودم. بدون چشم که نمی‌شود مطالعه کرد، تدریس کرد، نوشت و یا حتی به خوبی راه رفت.

یک عالم دینی و یک محقق علمی، اگر پا نداشته باشد، می‌تواند به کارش ادامه دهد، ولی بدون چشم هرگز! پزشک معالجم می‌گفت: اگر به چشمانت نیاز داری، نگذار قطره‌ای آب به آن برسد. درست به خاطر دارم که شب چهارشنبه، اول اسفندماه سال 1363 هجری شمسی بود.

نماز که خواندم سفره شام پهن بود. مثل همیشه شام مختصر و سبکی تناول کردم اما در عین حال، مزاجم بنای بهانه را گذاشت و در آن هوای سرد مرا به داخل حیاط کشاند و تا ساعت 12 شب به پیاده‌روی و قدم زدن وا داشت. بدجوری خسته شده بودم و خواب هم به من فشار می‌آورد، ولی من سعی می‌کردم تا حد امکان دیرتر به رختخواب بروم تا اندکی غذایم هضم شود. بالاخره به رختخواب رفتم. هنوز سرم به بالش نرسیده بود که خوابم برد، خوابی عمیق و شیرین. خودم را در محضر ولی ‌الله‌ الاعظم، حضرت امام علی بن موسی‌الرضا(ع) دیدم، خواستم چیزی بگویم اما جرأتش را پیدا نکردم، آقا با نگاهی مملو از مهر و محبت به من نگریست و با اشاره دست و گاه خود به من فهماند که؛ چرا این روزها کمتر خود را به ما نشان می‌دهی؟ سعی کردم چیزی بگویم. می‌خواستم عرض کنم که آقا، خودتان که بهتر می‌دانید این روزها چقدر مشغول تدریس و تألیف بوده و گرفتارم، البته همه اینها هم در جهت خدمت به شما است، ولی ... ولی در عین حال چشم! اطاعت می‌کنم. همین صبح زود به زیارت بی‌بی فاطمه معصومه(س) مشرف خواهم شد و عذر خواهم خواست، حق با شماست. مدتی است که به زیارت بی‌بی مشرف نشده‌ام...

توی همین افکار غوطه‌ور بودم که آقا، بزرگوارانه، مسیر سخن را تغییر داد و اجازه نداد که بیش از آن خجالت بکشم و فرمود: ما ضامن چشمان توایم، ناگهان از خواب بیدار شدم، به سوی شیر آب رفتم و با خیال راحت وضو گرفتم، دیگر هیچ بیم و واهمه‌ای از جهت چشمانم نداشتم زیرا معتبرترین ضامن، آن را ضمانت کرده بود، همان آقایی که به «ضامن آهو» معروف است. دیگر چشمانم درد نمی‌کردند و اکنون نیز که چند سال از آن زمان می‌گذرد از هر جهت سالم‌اند، هیچ شکی ندارم که تا آخر عمر، چشمانم سالم بوده و بینایی خوبی خواهم داشت.

دوشنبه 25/6/1392 - 19:27
اهل بیت

«زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است، خواهش می‌کنم از این ازدواج صرف نظر کن!» با شنیدن این جملات، دنیا دور سرم چرخید، تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که فریاد زدم: یک درشکه خبر کنید تا مرا به حرم ببرد... یک درشکه..!

خبرگزاری فارس: ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک نجار

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

پیش از این خبرگزاری فارس، «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی»، «ماجرای کبوتران نامه‌بر رضوی و دختر فقیر» و «وقتی پزشکان لباس بیمار شفا گرفته را به نیت تبرک تکه‌تکه کردند» منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌آید ماجرای عنایت ثامن‌الحجج(ع) به بیماری است که در اثر بیماریش، همسرش از او تقاضای جدایی کرده بود، اینک این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» نقل می‌شود:

*دختر عمو را نمی‌خواهم

هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند، من هم همان طور که آخرین میخ‌های پنجره دو لت را می‌کوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش می‌دادم، حاج میرزا می‌گفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهم‌تر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسی‌ات را بخوریم...

من با دلخوری حرف‌های حاج ‌میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمی‌دهد که همسرم را به خانه‌ام بیاورم. من دیگر دارم پیر می‌شوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند...

حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان می‌کرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت می‌کنم و ترتیبی می‌دهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کرده‌ام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم...

هنوز حرف‌های حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش ...! آتش ...! کارگاه آتش گرفته ... کمک کنید...

با شنیدن این کلمات، همه‌مان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم... سر و صورت و رخت و لباس همه‌مان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم.

حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است.

آقا عمو، همانطور که مجمعه‌‌ای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین می‌گذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچه‌ها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، بره‌ای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزت توی رگ...

هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم می‌لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگران‌تر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو می‌دوید و نمی‌دانست چکار کند.

وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجه‌ای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دست‌هایم بی‌حس شده‌اند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دست‌هایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکه‌ای گوشت، افتادم گوشه‌ اتاق!

به نحوی که برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دست‌هایم را بر خاک می‌زد و بر صورت و پشت دست‌هایم می‌کشید. شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه‌ من عاجز ماندند... دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آن‌ها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم می‌داد و بقیه هم سعی می‌کردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه‌ در به صدا در آمد: تق، تق، تق.

مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد.

کارگرها در حالی که می‌گفتند؛ «سلام اوستا...، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های‌ های گریه کردن!

ـ چه شده آقا عمو؟! نکنه دوباره مغازه آتش گرفته باشد؟ و آقا عمو، همچنان که داشت بلند بلند گریه می‌کرد، دستمال دیگری از جیب کتش بیرون آورد و فین محکمی در آن کرد و گفت: کاش مغازه آتش گرفته بود! کاش همه ‌زندگی‌ام در آتش سوخته بود و این ‌جور نمی‌شد... کاش... و یکسره و پی ‌در پی دست بر پشت دست می‌کوبید و می‌نالید، همه را هول برداشته بود و مادرم بیش از همه اشک می‌ریخت و بر سر می‌زد و می‌گفت: دیگر چه خاکی بر سرمان شده است؟ خدایا مگر ما چه گناهی مرتکب شده بودیم که مستحق این همه بدبختی و بلا شدیم...؟!

آقا عمو همچنان که رو به سوی من داشت، گفت: محمد آقا جان! همه دکترها تو را جواب کرده‌اند و گفته‌اند که تو برای همیشه فلج خواهی بود! به همین جهت، زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است، خواهش می‌کنم از این ازدواج صرف نظر کن... با شنیدن این جملات، دنیا دور سرم چرخید، مغزم سوت کشید و اعصابم به هم ریخت، می‌خواستم هر چیزی را که در اطرافم بود خرد و خمیر کنم، اما افسوس که نمی‌توانستم از جایم جنب بخورم. تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که فریاد زدم:

-یک درشکه خبر کنید تا مرا به حرم ببرد... یک درشکه...

مادرم گفت: آخر عزیزم! درشکه هم از «بازار سنگ تراش‌ها» آن طرف‌تر نمی‌تواند برود.

ـ اشکالی ندارد، بقیه‌اش را خودم خواهم رفت، فقط کفش‌های مرا هم به همراهم بفرستید.

-کفش‌هایت؟! آخر کفش‌هایت به چه دردت می‌خورد؟!

و من بی‌توجه به حرف‌ها و استدلال‌های مادر و سایرین فریاد می‌زدم: همان که گفتم، یک درشکه خبر کنید و کفش‌هایم را هم همراهم بفرستید... وقتی کارگرهای آقا عمو، بدن بی حس مرا روی صندلی درشکه خوابانیدند و کفش‌هایم را هم روی شکمم گذاشتند، درشکه چی شلاقی بر گرده اسب کوبید و درشکه از جا کنده شد و من هم دیگر چیزی نفهمیدم.

با شنیدن صدای بر هم خوردن بال چند کبوتر و زیارتنامه‌ای که با سود و گداز خوانده می‌شد، پلک‌هایم را از هم دور کردم. دیدم داخل صحن عتیقم و بر سقاخانه‌ حضرت تکیه کرده‌ام، احساس کردم که بدجوری عصبانی هستم ولی علت آن را نمی‌دانستم، کمی که فکر کردم به یاد حرف‌های آقا عمو افتادم، عصبانیتم بیشتر شد و با همان عصبانیت، کفش‌هایم را که جلویم بر زمین افتاده بود برداشتم و پوشیدم و به سوی کارگاه نجاری به راه افتادم.

قدم‌های تند و سنگینی بر می‌داشتم و دندان‌هایم را بر هم می‌فشردم، به مغازه نجاری که رسیدم دیدم آقا عمو و کارگردانش مشغول کارند، جلو رفتم و چکش را از دست حاج میرزا قاپیدم و دو تا میخ برداشتم و با تمام قوا و با عصبانیت به دری که روی دو خرک بود کوبیدم و فریاد زدم: این دختر عمو، اگر شاهزاده هم باشد دیگر من او را نمی‌خواهم!

آقا عمو و کارگردانش با دیدن این صحنه، شادان و خندان به سوی من دویدند و در حالی که با صدای بلند، صلوات می فرستادند، مرا در آغوش کشیدند و غرق بوسه کردند و از من خواهش کردند که از این تصمیم صرف نظر کرده و با دختر عمویم ازدواج کنم، تازه متوجه شدم که شفا یافته‌ام.

اکنون از دختر عمویم 9 فرزند دارم که یکی از آن‌ها به نام «سیدمحمود امید بخدا» در راه خدا، در شلمچه شهید شده است.

دوشنبه 25/6/1392 - 19:26
اهل بیت

پرستارها اصرار کردند که خودتان معاینه کنید، ناگهان چندین پزشک دور من ریختند و شروع کردند به معاینه کردن، هر کس معاینه می‌کرد حالت چهره‌اش عوض می‌شد، چند دقیقه نگذشته بود که همان پزشکان با قیچی افتادند به جان من!

خبرگزاری فارس: وقتی پزشکان لباس بیمار شفا گرفته را به نیت تبرک تکه‌تکه کردند

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

پیش از این خبرگزاری فارس، «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی» و «ماجرای کبوتران نامه‌بر رضوی و دختر فقیر» را منتشر کرده است.

آنچه که در ادامه می‌آید ماجرای عنایت ثامن‌الحجج(ع) به بیماری است که پزشکان از او قطع امید کرده و او را ترغیب به نوشتن وصیت‌نامه کرده بودند، اینک این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به روایت آیت‌الله خزعلی نقل می‌شود:

*هنگامی که جراحان به لباس‌های بیمار هم رحم نکردند

روز بیست و یکم ماه ذی‌الحجه بود. آن روز هم مثل همه‌ روزهای جمعه دیگر، از قم به سوی شهرری به راه افتادم و در مجاورت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) به قصد منبر و سخنرانی و ارشاد جوانان وارد منزل دوستم شدم، هنوز چایی اولم را تمام نکرده بودم که یکی از جوان‌ها پیش آمد، دست داد و احوالپرسی کرد.

گفتم: شما که به این مجلس خیلی علاقه‌مند بودید، چطور شد که مدّتی خدمتتان نرسیدیم؟

جوان که لبخند پرمعنایی بر لب داشت، آهی کشید و گفت: خدمتتان رسیدم تا همین مطلب را عرض کنم، راستش الآن چند روز است که لحظه شماری می‌کنم که روز جمعه شود و شما را زیارت کنم و مطلب مهمی را به عرضتان برسانم، خیلی وقت است که من از ناراحتی قلبی رنج می‌برم، اما تازگی حالم بدتر شده بود، به طوری که در بیمارستان قلب بستری شدم، چند روزی تحت مراقبت‌های ویژه بودم.

گفتند: دهلیز قلب شما گشاد شده است. این خیلی خطرناک است.

امّا آن روز بدجوری دلم شکست. همان روزی که چند دکتر بر روی سرم جمع شدند و بعد از بحث‌های مفصّل بر روی عکس‌ها و نوارهای قلبی و چیزهای دیگری که در پرونده‌ام بود، به من گفتند: متأسفانه از دست ما در ایران کاری برای شما ساخته نیست، قلب شما هم با وضعی که دارد، چند روزی بیشتر نمی‌تواند کار کند، اگر ظرف همین سه - چهار روز، خودتان را به لندن نرسانید، قلب‌تان از کار خواهد افتاد.

با شنیدن این خبر ناگوار و صریح، درد شدیدی در قلبم احساس کردم و عرق سردی پیشانی‌ام را پوشاند، رنگم پرید و من و من کنان گفتم : آ ...آخر ... آخر چه جوری من خودم را به لندن برسانم، آن هم با این سرعت! چه جوری ویزا بگیرم، بلیط هواپیما را چکار کنم، هیچ پروازی جای خالی ندارد ... از همه مهم‌تر اینکه پول این سفر و مخارج درمان را از کجا فراهم کنم...؟

یکی از دکترها حرف مرا قطع کرد که: این چیزها به ما مربوط نیست، شما دو راه بیشتر ندارید، یا خودتان را خیلی زود به لندن می‌رسانید و یا وصیت‌نامه‌تان را می‌نویسید.

با شنیدم این مطالب، اشک چشمانم را در آغوش کشید و سرم سنگین شد، نفهمیدم دکترها کی رفتند. شام که برایم آوردند نتوانستم بچشم. بعد از شام، چندین پرستار دورم را گرفتند و هر کسی چیزی می‌گفت: شما نباید از جایتان تکان بخورید، نمازتان را هم باید همین طور خوابیده بخوانید، برای وضو هم حرکت نکنید، ما را خبر کنید تا کمکتان کنیم تا خوابیده تیمم کنید، دواها و قرص‌هایتان را هم فراموش...

من که دیگر حوصله‌ای نداشتم، حرف‌هایشان را قطع کردم که: لطفاً مرا تنها بگذارید، می‌خواهم امشب تنها باشم و استراحت کنم، درب اتاق که بسته شد، صورتم را به سوی قبله برگرداندم و در حالی که زار، زار گریه می‌کردم، عرض کردم: - امام زمان! دستم به دامنت، به دادم برس، من کسی را ندارم و کاری هم از دستم ساخته نیست، راستش، درست است که کسی خبر مرگ خودش را بشنود خیلی سخت است، ولی من خیلی برای خودم ناراحت نیستم، بیشتر ناراحتی من برای خانواده و پدرم است، خیلی‌ها در سن جوانی مرده‌اند و یا می‌میرند، حالا من هم یکی از آن‌ها! امّا اگر من بمیرم، با این وضع مالی بدی که دارم برای زن و بچّه‌ام خیلی بد می‌شود، هر روزی که من کار کنم زن و بچّه‌ام نان دارند و روزی که بیکار باشم آن‌ها هم بی‌نان خواهند بود، پدرم هم بعد از یک عمر زندگی با عزت، مجبور می‌شود دستش را به طرف دیگران دراز کند. اینها از مرگ برای من سخت‌تر است، خواهش می‌کنم یک عنایتی به من بفرمایید...

همین طور درد دل می کردم و اشک می‌ریختم، آخرین بار که چشمم‌ به عقربه‌های ساعت داخل اتاق افتاد تا یازده چیزی نمانده بود، بس که گریه و زاری کرده بودم خسته شدم و پلک‌هایم سنگینی کرد، نفهمیدم کی خوابم برد، دیدم اتاقم پر از نور است و آقای ماه رخسار و آسمانی با عطرهایی بهشتی و سرمست کننده در کنار تختم بر روی یک صندلی نشسته است تا نگاهش کردم با لحنی سرشار از محبت فرمود: پاشو! بلند شو!

- چی؟ بلند شوم؟! الآن مدت‌ها است که از جایم تکان نخورده‌ام، حتی نمازهایم را خوابیده می‌خوانم، حرکت برای من خیلی خطرناک است، دکترها مرا از کوچکترین حرکت منع کرده‌اند!

- مگر فراموش کردی که همین چند دقیقه پیش به چه کسی متوسّل شده بودی؟ با شنیدن این کلمات تکانی خودم و با خوشحالی پرسیدم: - شما ... شما آقا ولی‌عصر(عج) هستید؟!

- خیر! من رضا هستم.

و ناگهان از شدت شادی از خواب پریدم، از آن آقا و صندلی‌اش خبری نبود امّا صدای زیبایش هنوز هم شنیده می‌شد:

- بلند شو راه برو. تو خوب شده‌ای!

با احتیاط بلند شده و بر روی همان تختم نشستم، احساس هیچ‌گونه ناراحتی نکردم، از تختم پایین پریدم و به سمت در دویدم، در را با شدت باز کردم و خارج شدم و با شدت هم بر هم زدم: تَرَق!!!

چندین پرستار همزمان به سوی من دویدند، عصبانیت و دستپاچگی از سر و رویشان می‌بارید:

- چرا از جایت حرکت کردی؟

- ممکن است که همین الآن قلبت از کار بیفتد، آن وقت چه کسی مسؤولیت مرگ تو را بر عهده می‌گیرد؟

- حالا از جایت بلند شده‌ای، دیگر چرا می‌دَوی...؟!

و من که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم، هر لحظه به یکی از آن‌ها رو کرده و می‌گفتم: من خوب شده‌ام! خوب خوب! حال من از حال شما هم بهتر است، من می‌خواهم مرخص شوم، لطفاً مرا مرخص کنید، همین الآن. همین‌ الآن... پرستارها نگاهی به یکدیگر انداخته، شانه‌هایشان را بالا کشیدند و با حرکات سر و صورت به یکدیگر فهماندند که یارو خل شده و از وقتی که فهمیده ‌است که به زودی خواهد مرد، عقلش را از دست داده است.

آن گاه دو نفر از آن‌ها زیر بغل‌های مرا گرفتند و خیلی آرام مرا به سوی تختم راهنمایی کردند، من هم در همان حال گفتم: من خل نشده‌ام! به خدا راست می‌گویم. امام رضا(ع) مرا شفا داده است. او همین الآن اینجا بود، توی بیمارستان، در کنارِ من...!

اما آن‌ها به حرف‌های من توجه نکرده و مرا به آهستگی بر روی تختم خوابانیدند، ولی وقتی که با اصرار من مواجه شدند برای دلخوشی‌ام یک گوشی بر روی قلبم گذاشتند، اولین پرستار، همین که گوشی بر روی قلبم گذاشت، به سرعت گوشی را از سینه‌ام دور کرد و در حالی که رنگش پریده بود به بقیه پرستاران نگاهی انداخته و بلافاصله برای بار دوم گوشی را بر قلبم گذاشت و این بار مدت بیشتری به صدای قلبم گوش کرد. وقتی گوشی را از گوش خود در آورد فریاد زد: ضربان قلبش کاملاً نرمال است...!

هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که پرستار دوم گوشی را از او چنگ زده و بر قلبم گذاشت، وقتی او هم همان حرف را تکرار کرد، نفر سوم و چهارم هم امتحان کردند. کم کم اتاقم پر شده بود از پرستار و بیمار، همه با هم حرف می‌زدند و هرکسی چیزی می‌گفت:

- او راست می‌گوید.

- او خوب شده است.

- امام رضا(ع) او را شفا داده است.

- این یک معجزه‌ مسلّم است.

وقتی که من این حرف‌ها را شنیدم و بوی خوش شادی و رضایت را در فضای بیمارستان استشمام کردم، از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس مرا مرخص کنید تا بروم.

اما پرستاران گفتند: ما که نمی‌توانیم شما را مرخص کنیم، باید تا ساعت هشت صبح صبر کنید تا دکترها بیایند و شما را معاینه کنند، چنانچه آن‌ها هم تشخیص دادند که خوب شده‌اید، مرخص‌تان خواهند کرد.

از ساعت هفت صبح، پرستارها جلوی درب بخش انتظار ورود پزشکان ایستاده بودند تا هر چه زودتر خبر شفای مرا به آن‌ها بدهند، اما چند نفر از آن‌ها که تحصیل‌کرده خارج بودند، شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن:

-خب! پس معلوم شد که یکی از راه‌های درمان بیماری‌های قلبی، خواب دیدن است!!!

اما پرستارها اصرار کردند که: خب! بیایید و خودتان معاینه کنید، ناگهان چندین پزشک دور من ریختند و شروع کردند به معاینه کردن، هر کس معاینه می‌کرد حالت چهره‌اش عوض می‌شد، چند دقیقه نگذشته بود که همان پزشکان با قیچی افتادند به جان من و شروع کردند به تکه تکه کردن لباس‌های من برای تبرک و تمین!

دوشنبه 25/6/1392 - 19:25
اهل بیت

آقا جون! الهی قربونت بشم، تو که این همه کبوتر بی‌کس را زیر بال و پرخودت گرفتی و پناهشان دادی، زیر بال و پر این کبوتر جوان من «جواد» را هم بگیر، نگذار که برود روی بام غریبه‌ها بنشیند، فکر کن این «جواد» همان «جواد» خودت است.

خبرگزاری فارس: ماجرای کبوتران نامه‌بر رضوی و دختر فقیر

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشد، فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.

آری! ضامن آهو آنچنان به زائران حرمش عنایت دارد که این مهر و محبت گاهی در فرسنگ‌های دور همراه با قاصدکی به زمین می‌نشیند و حاجت‌های به ظاهر سخت را به لحظه‌ای کوتاه اجابت می‌کند، در ادامه به ماجرایی از کرامت رضوی اشاره می‌شود که نه تنها دل پدری را خوشحال می‌سازد، بلکه کبوتران نامه‌بر گل خوشبختی را بر خانه‌ای در تهران فرو می‌ریزند تا نشان دهند که نگاه مهربانانه ثامن الحجج(ع) به زمان و مکان اختصاص ندارد.

پیش از این خبرگزاری فارس «ماجرای عنایت امام رضا(ع) به یک شهروند کانادایی» را منتشر کرده بود که اینک داستان دیگری از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به قلم حسین صبوری در ادامه می‌آید:

*کبوتران نامه‌بر

خادم حرم مطهر امام رضا(ع) مشغول خواندن قرآن است که صدای شخصی را می‌شنود که به او سلام می‌کند. سرش را که بالا می‌آورد، چشمش به تاجر بزرگ و دوست قدیمی و صمیمی تهرانی‌اش می‌افتد، بی‌اختیار از جای خود بلند می‌شود و در حالی که او را در آغوش می‌کشد و با وی مصافحه می‌کند می‌گوید: و علیکم‌السلام، به به! چشم ما به جمال دل‌آرای دوست عزیز و قدیمی، جناب حاج قادر روشن! چه عجب از این طرف‌ها؟!

بعد از خوش و بش اولیه، هنگامی که خادم، استکان چایی را به حاج قادر تعارف می‌کند، می‌پرسد: خب حاجی! چطور شد از این طرف‌ها، آن هم در این فصل سال که می‌دانم وقت سرخاراندن هم نداری؟!

و حاجی در حالی که استکان خالی را به نعلبکی بر می‌گرداند، آهی کشیده و می‌گوید: راستش مجبور شدم، یعنی حال و حوصله‌ کسب و تجارت را ندارم. می‌دانی که من با این همه ثروت و دارایی، تنها یک پسر دارم که در دانشگاه درس می‌خواند. حالا مدتی است که لیسانسش را گرفته و پایش را کرده است توی یک کفش که الا و بلا می‌خواهم بروم خارج! هر چه من و مادرش نصیحتش کردیم فایده نکرد که نکرد! با اینکه من و مادرش عزا گرفتیم و ته دلمان سخت مخالف بودیم، مجبور شدیم موافقت کنیم.

هر چه توی گوشش خواندم که همین جا بمان، من برایت خانه می‌خرم، ماشین می‌خرم، کاسبی راه می اندازم و هر چقدر هم دلت بخواهد پول و سرمایه در اختیارت قرار می‌دهم، یا اگر هم می‌خواهیم ادامه‌ تحصیل بدهی در همین ایران ادامه تحصیل بده، توی گوشش نرفت که نرفت! دست آخر گفتم؛ پس بیا برای خداحافظی، خدمت آقا امام رضا(ع) برسیم، بعد از زیارت آقا، به هر جایی که می‌خواهی بروی برو. او هم قبول کرد و الان با مادرش در هتل است.

راستش قصد من این بود که به این بهانه خدمت آقا برسم و از او بخواهم یک جوری پسرم را از رفتن به خارج منصرف کند! خادم که تا این لحظه با دقت به حرف‌های حاجی گوش می‌دهد یک دفعه توی حرف‌های او می‌پرد و با لحنی امیدوارانه می‌گوید: اتفاقاً، فردا صبح زود می‌خواهند ضریح آقا را غبارروبی کنند. اگر دوست داشته باشی می‌توانم تو را ببرم داخل ضریح تا با خیال راحت، حسابی با آقا درد دل کنی! ها؟ چطور است؟

و حاجی با بی‌حوصلگی جواب می‌دهد: خیلی ممنون. گمان نمی‌کنم احتیاجی به این کارها باشد، اگر آقا بخواهد کار ما را درست کند، همین طوری هم درست می‌کند، لازم نیست داخل ضریح برویم، اما اگر ممکن است وقتی داخل ضریحی رفتی، کمی از غبار ضریح آقا را برای تبرک و تیمن برایم بیاور.

ـ ای به چشم! اینکه کاری ندارد.

بعد از این گفت‌وگو، حاجی از دوست خادمش خداحافظی می‌کند و می‌رود، کبوتران حرم، در آسمان آبی و شفاف شهر مشهد پرواز می‌کنند، اوج می‌گیرند، چند دوری اطراف گنبد طلایی و گلدسته‌های آن می‌چرخند و در داخل صحن عتیق، کمی آن طرف تر از سقاخانه، درست همان جایی که مقدار زیادی گندم بر روی زمین ریخته شده است فرود می‌آیند. با خیال راحت و در امنیت کامل بر زمین نوک می‌زنند، دانه بر می‌چینند و بی آنکه از جمعیت انبوهی که آن‌ها را محاصره کرده‌اند هراسی به دل راه دهند، «بق بقو» کنان، سرودهای عاشقانه سر می‌دهند.

 زن حاجی و پسر جوانش «جواد» هم در بین جمعیت اطراف کبوترها ایستاده‌اند و هر کدام غرق در حال و هوای خودشان بودند. جواد برای کبوتران، دانه می‌پاشد و مادرش در فکر کبوتر جوان خودش نم نمک اشک می‌ریزد و زیر لب با امام رضا(ع) مناجات می‌کند: «آقا جون! الهی قربونت بشم، تو که این همه کبوتر بی‌کس و کار را زیر بال و پرخودت گرفتی و پناه شان دادی، سر و سامان شان دادی، تأمین شان کردی و نگذاشتی که به غریبه‌ها پناهنده بشوند، زیر بال و پر این کبوتر جوان من «جواد» را هم بگیر و همین جا پیش خودمان نگاهش بدار و نگذار که برود روی بام غریبه‌ها بنشیند، انگار کن این «جواد» همان «جواد» خودت است. من هم مثل خودت همین یک «جواد» را دارم، تو که درد دوری از تنها پسرت «جواد» را چشیده‌ای، نگذار این پسر از ما دور شود»!

حاج خانم غرق مناجات است که ناگهان رشته‌ افکار مناجاتی‌اش با صدای حاج قادر، پاره می‌شود: این هم غبار!

وقتی رویش را بر می‌‌گرداند چشمش به شوهرش می‌افتد که دارد یک پاکت نامه چهار تا شده را به او نشان می‌دهد، با پر چادرش اشک‌هایش را می‌چیند و می‌گوید: اینکه یک پاکت نامه است! و حاجی در حالی که لبخندی بر لب دارد جواب می‌دهد: بله یک پاکت نامه است، اما تویش غبار متبرک داخل ضریح مطهر است. حاج خادم می‌گفت: وقتی که توی ضریح رفتم، به یادم سفارش شما آمد، اما متأسفانه فراموش کرده بودم که یک پاکت پلاستیکی برای غباری که خواسته بودید با خودم ببرم. این بود که همان داخل ضریح به دور و برم نگاه کردم، چشمم به این پاکت‌نامه افتاد، آن را برداشتم و مقداری غبار داخلش ریختم و خدمت شما آوردم.

حالا ـ ببینم چقدر غبار متبرک داخلش هست...؟ و با گفتن این جمله، با احتیاط و به آهستگی، نامه‌های پاکت را باز می‌کند و در آن را می‌گشاید. جواد و مادرش هم از روی کنجکاوی به سوی پاکت‌نامه سرک می‌کشند، وقتی حاجی با دقت بیشتری به درون پاکت نگاه می‌کند، متوجه می‌شود که یک برگ نامه درون آن است. آن را در می‌آورد، مطالعه می‌کند، وقتی نامه به پایان می‌رسد اشک‌های حاجی از دیدگانش دور شده و از روی گونه‌هایش سر خورده در درون ریش‌های جو گندمی‌اش گم می‌شوند. جواد و مادرش، نگاهی به یکدیگر انداخته و وقتی نگاهشان را به سوی حاجی بر می‌گردانند هم زمان می‌پرسند:

ـ مگر توی این نامه چه نوشته است؟! و حاجی بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند، نامه را به دست جواد می‌دهد. جواد هم با صدای بلند شروع به خواندن می‌کند:

به نام خداوند حکیمی که همه چیز به دست او است، امام رضا(ع) جان سلام! من مریم تهرانی، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محله‌ای فقیر‌نشین زندگی می‌کنم. البته چند تا خواهر و برادر ریز و درشت هم دارم. پدرم مدتی است که بدجوری مریض است و خانه‌نشین! البته شکر خدا بیماری‌اش لاعلاج نیست، ولی متأسفانه ما به دلیل فقر مالی و تنگدستی، قادر به معالجه‌اش نیستیم. همین باعث شده که مادر مجبور شود روزها توی این خانه و آن خانه برود کلفتی کند و طبیعی است که کسی به خواستگاری دختری نمی‌آید که پدرش مریض و مادرش کلفت است و وضع مالی دشواری هم دارند. آقا جان دستم به دامنت، یک کاری برای ما بکن!

نامه که به اینجا می‌رسد، اشک گرم، میهمان خانه‌ چشمان جواد هم می‌شود، جواد رو می‌کند به پدرش و می‌پرسد: ـ بابا اگر من تصمیم بگیرم که در ایران بمانم، آن هم در تهران و پیش شما، حاضری برایم چه کار کنی؟ حاجی و همسرش نگاهی به یکدیگر می‌اندازند. برق شادی به وضوح در چشمان هر دوی آن‌ها دیده می‌شود و گل لبخند میهمان لبانشان می‌شود و حاجی رو به سوی جواد بر می‌گرداند و با دستپاچگی جواب می‌دهد:

-هر کاری که دلت بخواهد عزیزم! من که جز تو کسی را ندارم، حاضرم تمامی ثروت و دار و ندارم را به پای تو بریزم به شرطی که به خارج نروی و همین جا پیش ما بمانی!

-من به یک شرط پیش شما می‌مانم!

-چه شرطی عزیزم؟! هر چه باشد قبول می‌کنم.

-اینکه همین دختر را برای من بگیری، هزینه‌ معالجه پدرش را بپردازی و سر و سامانی هم به وضع زندگی‌شان بدهی.

-همین؟!

-بله! همین!

حاجی با شنیدن این جملات جلو می‌آید با دو دست سر پسرش را می‌گیرد، پیشانی‌اش را غرق بوسه می‌کند و سرش را به سینه می‌چسباند و می‌گوید: با کمال میل قبول می‌کنم عزیزم! با کمال میل!

آن گاه نگاهش را به گنبد طلایی امام رضا(ع) می‌دوزد و می‌گوید: آقا جان! ممنونتم، خیلی آقایی! به خدا خیلی کارت درسته...!

*سکانس دوم کبوتران نامه‌بر

اتومبیل بنز، کوچه‌های خاکی، تنگ و پر از کودکان ژولیده‌ای را که با یک توپ پلاستیکی، فوتبال می‌زنند، یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد و بالاخره در برابر یک کوچه‌ یک متری می‌ایستد. حاج قادر، به همراه و پسرش از آن پیاده می‌شوند. جواد که یک دسته گل و یک جعبه‌ شیرینی در دست راست دارد به زحمت با دست چپ یک بار دیگر آدرس روی پاکت‌نامه را چک می‌کند و می‌گوید: درست است. باید توی همین کوچه باشد. سه نفری وارد کوچه می‌شوند. درب اول و دوم را پشت سر می‌گذارند. به درب سوم که می‌رسند می‌ایستند، حاج خانم جلو می‌رود و کوبه در را دو بار پی در پی می‌کوبد.

ـ کیه؟ صدای دخترکی جوان است که از درون دالان منزل به گوش می‌رسد.

حاج خانم جواب می‌دهد: منزل آقای تهرانی؟

- بله همین جا است. الان خدمت می‌رسم و لحظه‌ای بعد در باز می‌شود. تا چشم حاج خانم به دخترک جوان و زیبا، اما ساده پوش و متین، می‌افتد لبخند زنان می‌پرسد: شما مریم خانم هستی؟

و دخترک با تعجب نگاهی به حاج خانم، حاج آقا و جواد می‌اندازد و پاسخ می‌دهد: بله!... ش ... شما؟!

ـ ما آمده‌ایم حال بابا را بپرسیم. ایشان در منزل تشریف دارند؟ مریم، دستپاچه شده و جواب می‌دهد: ب ... بله ... خیلی خوش آمدید. بفرمایید داخل...

آقای تهرانی کمی خودش را داخل بسترش جابجا می‌کند و می‌گوید: خیلی ببخشید! شما بدون اطلاع قبلی تشریف آوردید و ما هم متأسفانه غیر از چایی، چیزی در منزل نداشتیم تا از شما پذیرایی کنیم. حالا بفرمایید چایی‌‌تان را میل کنید تا سرد نشده ... در همین موقع، صدای بر هم خوردن در حیاط به گوش می‌رسد. مریم به سرعت به طرف در حیاط می‌دود. در وسط دالان به مادرش می‌رسد و پیش از آنکه او چیزی بپرسد می‌گوید: مامان ... مامان! ... سه نفر غریبه به منزل ما آمده‌اند که از همه چیز زندگی ما خبر دارند؛ یک حاج آقا، یک حاج خانم و یک جوان شیک و پیک و محترم! نمی‌دانم چکار دارند. می‌گویند می‌خواهند احوال بابا را بپرسند، یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم با خودشان آورده‌اند...

وقتی احوالپرسی مادر مریم با میهمانان ناشناس به پایان می‌رسد، آقای تهرانی سر صحبت را باز می‌کند:

ـ خیلی معذرت می‌خواهم من شما را به جا نیاوردم، فرمودید از کجا تشریف آورده‌اید و از کجا ما را می‌شناسید؟!

حاج قادر دست دراز می‌کند و نامه را از جواد می‌گیرد و در حالی که آن را به دست مریم می‌دهد می‌پرسد: این دستخط شما نیست؟ و مریم با دیدن نامه غش می‌کند، مادر مریم دستپاچه می‌شود و در حالی که با دو دست محکم بر سر خود می‌کوبد گریه گنان می‌گوید: ای وای خدا! مرگم! چه بلایی بر سر دختر نازنینم آمد؟

پدر مریم هم مات و مبهوت، صحنه را مشاهده می‌کند و نمی‌تواند کلمه‌ای بر زبان جاری کند. حاج خانم، بلافاصله مقداری از آب پارچ بر روی دست خود ریخته و بر سر و صورت مریم می‌پاشد. مریم نفس عمیقی می‌کشد و به هوش می‌آید و فوراً دست و پای خود را جمع کرده، مؤدبانه می‌نشیند و می‌گوید: به خدا قسم، کسی جز خدا و امام رضا(ع) و من از این نامه خبر نداشت. این نامه در دست شما چه می‌کند؟

پدر و مادر مریم، سرزنش کنان می‌گویند ـ دیگر همین را کم داشتیم! دختر این نامه دیگر چیست که تو نوشتی؟! ما آبرو داریم، ما تو را با نان حلال بزرگ کرده‌ایم، دیگر فکر نمی‌کردیم تو هم اهل این برنامه‌ها باشی و به این و آن نامه بنویسی آخر مگر... حاجی می‌دود وسط:

ـ فکر بد نکنید این نامه، نامه خیلی خوبی است، نامه‌ای است که مریم جان به آقا امام رضا(ع) نوشته، حالا آقا هم ما را مأمور کرده که خدمت شما برسیم و با دل و جان به مشکلات شما رسیدگی کنیم...

پدر و مادر مریم نگاهی به یکدیگر انداخته و نفس راحتی می‌کشند. حاجی ادامه می‌دهد: من یک تاجر هستم و پسرم جواد هم که تازه لیسانسش را گرفته، هیچ چیز توی زندگی کم و کسر ندارد و از این جهت خدا را شکر می‌کنیم، حالا خدمت رسیده‌ایم تا از شما خواهش کنیم جواد ما را به غلامی قبول کنید. هر شرطی هم که بگذارید ما قبول می‌کنیم، در ضمن یک منزل خوب هم برای شما در یک محله مناسب می‌خریم و تمامی مخارج درمان شما را هم می‌پردازیم. برای عروس و داماد هم، یک خانه مناسب و ماشین و وسایل کامل منزل را فراهم می‌کنیم، البته، مراسم عروسی زمانی برگزار خواهد شد که شما از بیمارستان مرخص شده و سلامتی کامل خودتان را به دست آورده باشید. حالا چه می‌گویید؟

آقای تهرانی که سخت متعجب شده است، ابتدا کمی من و من می‌کند و از ترس این که مبادا منتی بر او یا دخترش از طرف خانواده‌ داماد باشد قبول نمی‌کند، اما هنگامی که مطمئن می‌شود این کبوتران نامه‌بر را امام رضا(ع) فرستاده است، می‌گوید: باشد، قبول می‌کنم. من که باشم که دست رد به سینه فرستاده‌‌های امام رضا(ع) بزنم؟!

دوشنبه 25/6/1392 - 19:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته