بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های دور نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید. صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود. و پلکهاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان می داد . و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق می زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند . به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد . و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود. ............ هشت کتاب سهراب سپهری
من با بدی پیکار کردم « پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم « مرگ قناری در قفس » را غصه خوردم وز غصه مردم ، شبی صد بار مُردم فریدون مشیری
گم شده ام!: - میان خطوط خسته ی کاغذ... - میان هق هق باران... - میان دریایی که شن های ساحل را دست می کشد... - میان هجوم شهاب های مست... دلم خسته است؛ مثل همیشه لحظه هایم را می شمارم، با انگشت... اینجا منم! ایستاده ام به امید آنکه دستی پنجره ام را به روی آشنایی بگشاید... ایستاده ام! در کنار دریای دلم و باران چه سرمستانه نبض هق هقش را در زلال آب ها رها می کند... حالم اصلاً خوش نیست... زیر هجوم درد قد خمیده ام... و خسته ام از امید های واهی...، انتظار بیهوده...، گریه های بی مجال... اینجا منم! ایستاده ام! چوب به دست، نام تو را حک می کنم روی شن های نرم ساحل! دلم خوش بود که می آیی؛تنها نه... با دلم! تمامش کن! بشکن آن غرور مردانه را... بشکن سکوت را... کسی از دور دست ها نامت را فریاد می کشد... فریاد می کشد نامت را: ای عشق!!!»
تقدیم به عزیزترین کسم: الف.سین.شین
آدمىشاگردى است که درد و اندوه او را تعلیم مىدهد و هیچکس بدون احساس این معلم قادر به شناسائى خود نیست
(آلفرد دوموسه)
........ در کناره ء یکی از دیوارهای داخل باغ درختان بسیاری بود و در میان همه درختان جوان و با شکوه؛ درخت کهنسالی به چشم میخورد که شکوه و عظمتش آن را نگین باغ کرده بود. سالهای بسیاری از عمر درخت میگذشت و تمام درختان جوان در انتظار روزی بودند که درخت از پای بیفتد....... !!! روزی یکی از درختان نزدیک از او پرسید : تو پس از این همه سال که میگذرد و با وجود توفانها و سختی ها ی بسیار که دیده ای چگونه هنوز زنده ای؟ چگونه هنوز پا برجایی؟ این زمستان هم رو به پایان است و پرندگان نغمه ء بهار را میخوانند ؛ اما تو همچنان.... !!! ......... درخت کهنسال اندکی تامل کرد و گفت : در میان باد و بارانهای بی امان پاییز و زمستان در انتظار مرگ من نباشید .... آن زمان که همه چیز در آرامش رسید شاید درخت پیر دیگر تاب نیاورد .... این چلچله ها و سار ها را که می بینی به خواندن مشغول اند را از یاد برده اند .... اما .... من خود صدای شکستنم را میشنوم ...... در انتهای زمستان و اول بهار درخت پیر دیگر نبود........!! « باغ بیداری _ فصل اول»
محو تماشای «نفس اماره» بودم که هاتفی ندا داد :
به این کافر سنگی بزن تا سعی و صفایت ابدی شود
عباسعلی کامرانیان
بخواب اما نه «خواب در خواب» ، بیدار بخواب
و خداوند شکارچی لحظه هاست
باشد که در زندگی ما نیز لحظاتی برای شکار وجود داشته باشد
دکتر عماد افروغ
من برای سال ها مینویسم ....
سال ها بعد كه چشمان تو عاشق میشوند
افسوس كه قصه ی مادربزرگ درست بود
همیشه یكی بود یكی نبود ...