"CREATING PERFECT RELATIONSHIPS?"
A person visited the government
matchmaker for marriage, SDU, and requested "I am looking for a spouse.
Please help me to find a suitable one." The SDU officer said,
"Your requirements, please." "Oh, good looking, polite, humorous
, sporty, knowledgeable, good in singing and dancing. Willing to accompany me
the whole day at home during my leisure hour, if I don"t go out. Telling me interesting
stories when I need companion for conversation and be
silent when I want to rest." The officer listened carefully and replied,
"I understand you need television."
There is a saying that a perfect match can only be found between a blind wife
and a deaf husband ,because the blind wife cannot see the faults of the husband
and the deaf husband cannot hear the nagging of the wife. Many couples are
blind and deaf at the courting stage and dream of perpetual perfect
relationship. Unfortunately, when the excitement of love wears off, they wake
up and discover that marriage is not a bed of roses. The nightmare begins.
"می
خواهید رابطه ای بی نقص داشته باشید؟"
شخصی به یکی از مؤسسات همسریابی مراجعه
کرد و گفت: من به دنبال یک
همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم. مسئول مربوطه پرسید: لطفاً خواسته های خودتان را بگویید.
- خوشگل، مؤدب،
شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات. مایل باشد در تمامی ساعاتی
از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم منو سرگرم کند. وقتی به همدم احتیاج
دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت
باشد. مسئول مؤسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت: فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج
دارید. مثلی هست که می
گوید زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند
خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها
در مراحل اول آشنایی کور و کر هستند و رؤیای یک رابطه بی نقص را می بینند.
بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از
گلهای رُز نیست و کابوس آغاز می شود.
"NO OVERPOWERING"
Many relationships fail because one
party tries to overpower another, or demands too
much. People in love tend to think that love will conquer all and their spouses
will change the bad habits after marriage. Actually, this is not the case. There
is a Chinese saying which carries the meaning that "It is easier to
reshape a mountain or a river than a person"s character." It is not easy
to change. Thus, having high expectation on changing the spouse character will
cause disappointment and unpleasantness. It would be less painful to change
ourselves and lower our expectations. .
"زورگویی
نکنید"
بسیاری از روابط به این دلیل گسسته می
شوند که یک طرف می خواهد به طرف دیگر زور بگوید و یا توقع زیادی دارد. مردم
فکر می کنند که عشق بر هر چیزی پیروز می شود و همسرشان می تواند عادات بد خود را
بعد از ازدواج ترک کند. عملاً، اینطور نیست. یک ضرب المثل چینی می گوید:"
تغییر شکل دادن یک کوه یا یک رودخانه آسان تر از تغییر دادن شخصیت یک انسان است.
" دگرگونی آسان نیست. بنابراین، توقع زیادی برای تغییر دادن شخصیت همسر منجر به
دلخوری و ناخوشنودی می گردد. تغییر دادن خود و کم تر کردن انتظارات درد کم تری
دارد.
"داستان زیباى فداكارى یك مادر(واقعى)"
My mom only had one eye. I hated her... she was such
an embarrassment.
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه
خجالت من بود.
She cooked for students & teachers to support the
family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها
غذا می پخت.
There was this one day during elementary school where my mom
came to say hello to me.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو
با خود به خونه ببره.
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو با من بكنه؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از
اون جا دور شدم.
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو ..
مامان تو فقط یك چشم داره.
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just
disappear.
فقط دلم می خواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن
وا می كرد و منو .. كاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...
So I confronted her that day and
said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just
die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا
نمی میری؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد...
I didn"t even stop to think for a second about what I had
said, because I was full of anger.
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی
عصبانی بودم.
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته
باشم.
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to
study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids
of my own.
اون جا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و
زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts.
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her
grandchildren.
اون سال ها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو.
When she stood by the door, my
children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش
داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی خبر.
I screamed at her, "How dare
you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم:" چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها
رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا!!!"
And to this, my mother quietly
answered, "Oh, I"m so sorry. I may have gotten the wrong address,"
and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد:" اوه خیلی معذرت می خوام مثل
اینكه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.
One day, a letter regarding a school reunion came to my
house in Singapore .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شركت در
جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم.
After the reunion, I went to the old shack just out of
curiosity.
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از
روی كنجكاوی.
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن كه اون مرده.
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم.
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من
بدن.
"My
dearest son, I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore
and scared your children.
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه
به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم.
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا.
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم.
I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when
you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی
متاسفم.
You see........when you were very little, you got into an
accident, and lost your eye.
آخه می دونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو
از دست دادی.
As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up
with one eye.
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ می
شی با یك چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
I was so proud of my son who was
seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من افتخار بود كه پسرم می تونست با اون چشم به جای من
دنیای جدید رو بطور كامل ببینه.
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو!!!