بردگان مسلمان
رسول خدا(ص ) فرمود: هر برده اى از اهل طائف , نزد ما بيايد آزاد است و در نتيجه بيش از ده غلام نزد مسلمانان آمدند و آزاد شدند و سرپرستى آنان در عهده مسلمانان قرار گرفت
«340».
شهداى غزوه طائف
1 ـ ثـعـلبة بن زيد
2 ـ ثابت بن ثعلبه
3 ـ جليحة بن عبداللّه
4 ـ حارث بن سهل
5 ـرقيم بن ثابت
6 ـ سائب بن حارث
7 ـ سعيدبن سعيد
8 ـ عبداللّه بن ابى اميه
9 ـعبداللّه بن حارث
10 ـ عبداللّه بن عامر
11 ـ عبداللّه بن عبداللّه
12 ـ عرفطة بن جناب
«341»
13 ـ منذربن عباد
14 ـ منذربن عبداللّه .
اسلام مالك بن عوف نصرى
نـوشـتـه اند كه رسول خدا(ص ) از فرستادگان «هوازن » پرسيد كه «مالك بن عوف »كجاست ؟ گـفـتـند: در طائف با قبيله «ثقيف » است فرمود: «به او بگوييد كه اگر مسلمان نزد من بيايد, اموال و كسان او را به او پس مى دهم و صد شتر هم به اومى بخشم ».
«مـالـك » هـم پنهان از «بنى ثقيف » شبانه از ميان آنها گريخت و نزد رسول خدا آمدو اموال و كـسـان خود را گرفت و صد شتر هم جايزه دريافت داشت و اسلام آورد, آنگاه در مقابل «ثقيف » ايستاد و كار را بر آنان تنگ كرد.
تقسيم غنائم حنين
پـس از آزادى اسـيـران «هوازن » يا پيش از آن , تقسيم غنائم حنين و اموال «هوازن »پيش آمد, مردم به رسول خدا(ص ) هجوم آوردند و گفتند: اى رسول خدا! غنيمتها وشتران و گوسفندان را قسمت فرما, و چنان اطراف رسول خدا را احاطه كردند كه ناچاربه درختى تكيه داد و عبا از دوش وى ربـوده شد پس فرمود: «اى مردم ! عباى مرا پس بدهيد, به خدا قسم كه اگر شما را به شماره درخـتـان «تهامه » گوسفند وشتر باشد, همه رابر شما قسمت مى كنم و در من بخلى وترسى و دروغـى نـخـواهيد يافت » سپس پهلوى شترايستاد و پاره اى كرك از كوهان شتر ميان دو انگشت خـود بـرگـرفـت و آن را بلند كرد وگفت : «اى مردم ! به خدا قسم كه از غنائم شما و از اين پاره كـرك جـز خـمـس آن حـقى ندارم و خمس هم به شما داده مى شود, پس حتى نخ و سوزن را هم بياوريد كه خيانت درغنيمت , روز قيامت براى خيانتكار ننگ و آتش و بدنامى است ».
بعضى اين گفتار را شنيدند و پذيرفتند و آنچه در نزدشان از غنائم بود, اگر چه چندان ارزشى هم نداشت آن را در ميان غنائم انداختند
«342».
رسـول خـدا (ص ), در تـقـسيم غنائم «حنين » از «مؤلفة قلوبهم » يعنى : «دلجويى شدگان » شـروع كـرد و هـر چـنـد مشرك يا منافق يا مردد ميان كفر و ايمان بودند, به آنان سهمهاى كلان مرحمت فرمود
«343».
نـوشـتـه اند كه رسول خدا(ص ) تمام اين بخششها را از خمس غنائم داد, سپس «زيدبن ثابت » را فـرمـود تا مردم را سرشمارى كند و غنائم را نيز حساب كند بعد آنها راتقسيم فرمود, به هر مردى چـهـارشـتـر و چهل گوسفند رسيد و هر كس اسبى داشت دوازده شتر و صد و بيست گوسفند گرفت
«344».
خرده گيرى كوته نظران
1 ـ نـوشـتـه انـد كـه مردى از اصحاب گفت : اى رسول خدا! «عيينه » و «اقرع » را صددر صد مى دهى و «جعيل بن سراقه » را بى نصيب مى گذارى ! رسول خدا فرمود: از آن دودلجويى كردم تا اسلام آورند و «جعيل » را به اسلامش حواله دادم .
2 ـ مـردى از بـنـى تميم در حالى كه رسول خدا(ص ) مشغول تقسيم غنائم بود بر سروى ايستاد و گـفت : «نديدم كه عدالت كنى » رسول خدا در خشم شد و گفت : «واى برتو, اگر عدالت نزد من نباشد نزد كه خواهد بود؟» و چون يكى از اصحاب خواست او رابكشد, رسول خدا فرمود: او را به خود واگذار.
3 ـ چـون رسـول خدا(ص ) به مردانى از قريش و ديگر قبايل عرب بخششهايى فرمودو از اين بابت چـيـزى بـه انـصـار نـداد, «حـسان بن ثابت » به خشم آمد و در گله مندى از اين كار رسول خدا قصيده اى گفت .
4 ـ عـلاوه بر آنچه حسان گفت , در ميان انصار سخنان گله آميز و نامناسبى درباره تقسيم غنائم گـفته مى شد رسول خدا(ص ) دستور فرمود تا انصار فراهم آمدند, آنگاه براى آنان سخن گفت و چـنان آنان را تحت تاثير قرار داد كه همگى گريستند و گفتند: مابه همين كه رسول خدا همراه ما به مدينه بازگردد خشنود و سرافرازيم
«345».
عمره رسول خدا(ص )
رسول خدا (ص ) پس از كار تقسيم غنائم حنين و آزاد كردن اسيران هوازن درجعرانه , دوازده روز بـه پـايـان مـاه ذى قـعده , رهسپار مكه شد و طواف و سعى انجام داد وسر تراشيد و همان شب به جعرانه بازگشت
«346».
بازگشت رسول خدابه مدينه
رسول خدا(ص ), پس از انجام عمره در روز پنجشنبه از راه سرف و مرالظهران رهسپار مدينه شد و در روز بـيـسـت و هـفـتـم ذى قـعـده وارد مـديـنـه گـشـت و پـيـش از آن , دو نـفربه نامهاى «حارث بن اوس » و «معاذبن اوس » مژده فتح حنين را به مدينه برده بودند.
اسلام كعب بن زهير
«زهـيـربـن ابى سلمى » از فحول شعراى جاهليت بود كه يك سال پيش از بعثت رسول خدا(ص ) درگذشت وى دو پسر به نامهاى «بجير» و «كعب » داشت كه آن دو نيزاز شعراى بزرگ اسلام به شمار مى رفتند «بجير» روزى با برادرش كعب بيرون رفت و به برادرش گفت در اين جا بمان تـا مـن نزد اين مرد (يعنى : رسول خدا) بردم و ببينم چه مى گويد كعب همان جا ماند و بجير نزد رسـول خـدا آمـد و چـون اسلام را بر وى عرضه داشت مسلمان شد, هنگامى كه خبر اسلام وى به كعب رسيد, اشعارى در ملامت وى گفت و براى او فرستاد, بجير آن اشعار را به رسول خدا عرضه داشت رسول خدا فرمود:«هر كه كعب را بيابد او را بكشد».
بـجير به برادرش كعب نوشت : اگر به زندگى خود علاقه مند هستى , بهترين راه اين است كه نزد محمد بازآيى و توبه كنى , چه هر كس بروى درآيد و اسلام آورد در امان است .
كـعـب هـم قصيده اى در مديحه رسول خدا گفت و راه مدينه در پيش گرفت و به طورناشناس دسـت در دسـت رسـول خدا نهاد و گفت : اى رسول خدا! كعب بن زهير آمده است كه توبه كند و اسـلام آورد تـا او را امـان دهى , اگر نزد تو آيد توبه اش را قبول مى كنى ؟فرمود: آرى , گفت : من خـود كـعـب بـن زهـيرم سپس قصيده معروف خود را كه مبنى بر عذرخواهى و بخشش بود براى رسول خدا خواند و رسول خدا برده اى به او داد
«347» كه آن برده تا زمان خلفا باقى بود و معاويه آن را از اولاد كعب خريد و بعد خلفا آن را درروزهاى عيد برتن مى كردند
«348».
ديگر وقايع سال هشتم
1 ـ پـيـش از فتح مكه , رسول خدا(ص ) «علابن حضرمى » را نزد«منذربن ساوى عبدى » پادشاه بـحـريـن فـرستاد و منذر اسلام آورد و مسلمانى پسنديده شد
2 ـ در ذى حجه سال هشتم بود كه ابراهيم , فرزند رسول خدا از «ماريه » كنيز مصرى تولد يافت
«349».
3 ـ در سال هشتم هجرت , زينب دختر بزرگ رسول خدا در مدينه وفات يافت
«350».
سال نهم هجرت
سال نهم هجرت «351».
رسـول خـدا(ص ) در اول مـحـرم سال نهم , كسانى را براى گرفتن زكات از قبايل مختلف بيرون فرستاد:
1 ـ بـريـدة بـن حـصـيـب
2 ـ عـبـادبـن بـشر
3 ـ عمروبن عاص
4 ـ ضحاك بن سفيان كلابى
5 ـ بـسـربـن سـفـيـان
6 ـ عبداللّه بن لتبيه
7 ـ مردى از بنى سعدهذيم , براى گرفتن زكاتهاى قبيله بنى سعد
«352».
سريه «عيينة بن حصن فزارى »
محرم سال نهم :رسول خدا(ص ) براى تحويل گرفتن زكاتهاى «بنى كعب »(طايفه اى از خزاعه ), «بـسـربـن سـفيان » را فرستاد, اما بنى تميم كه در مجاورت خزاعيهازندگى مى كردند, به آنان گـفـتند: مال خود را بى جهت به آنان ندهيد و شمشيرها را از نيام كشيدند و «بسر» را از تحويل گـرفـتـن زكـات مانع شدند ناچار «بسر» به مدينه آمدوپيش آمد را به رسول خدا گزارش داد رسـول خـدا «عيينه » را با پنجاه سوار بر سر آنان فرستاد, وى عده اى از آنان را اسير گرفت و به مـدينه آورد, چند تن از بزرگان بنى تميم ازجمله «عطاردبن حاجب » در پى اسيران رفتند و بر در خانه رسول خدا ايستادند و فريادكردند: اى محمد! پيش ما بيا, رسول خدا از خانه بيرون آمد و «عطاردبن حاجب » ازطرف فرستادگان بنى تميم سخن گفت و سپس رسول خدا اسيرانشان را به آنان بازداددرباره همينان آيات
1 ـ 5 سوره حجرات نزول يافت .
سريه «ضحاك بن سفيان كلابى »
ربـيـع الاول سـال نـهم : رسول خدا(ص ) سريه اى به فرماندهى «ضحاك » بر سر طايفه «قرطا» فـرسـتـاد و چـون ايـن طـايـفه از قبول اسلام امتناع ورزيدند, جنگ درگرفت ودشمن هزيمت يافت
«353».
اسارت «ثمامة بن اثال حنفى »
سـپـاهيانى به عنوان سريه به فرمان رسول خدا(ص ) بيرون رفتند و مردى از«بنى حنيفه » را بى آن كـه او را بـشـنـاسـنـد, اسـير گرفتند و نزد رسول خدا آوردند, فرمود:«مى دانيد كه را اسير گـرفـتـه ايـد؟ ايـن «ثمامة بن اثال حنفى » است , با وى به نيكى رفتاركنيد» سپس فرمود: «هر غـذايى داريد فراهم سازيد و نزد وى فرستيد», اما اين همه بزرگوارى در ثمامه اثر نمى كرد و هر گاه رسول خدا بر وى مى گذشت و مى گفت : ثمامه اسلام بياور در پاسخ مى گفت : بس كن اى محمد.
بـا ايـن حـال رسول خدا دستور داد تا او را آزاد كردند, او پس از آزادى به بقيع رفت وخود را نيك شستشو داد و سپس نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد چون وى اسلام آورد,به رسول خدا گفت : تو را از همه كس بيش دشمن مى داشتم , اما اكنون تو را از همه كس بيش دوست مى دارم , آنگاه براى انجام عمره به مكه رفت و نخستين كسى بود كه بالبيك گفتن وارد وادى مكه شد.
سريه «علقمة بن مجزز مدلجى »
ربـيع الاخر سال نهم : رسول خدا(ص ), «علقمه » را با سيصد نفر فرستاد تا بر مردمى از حبشه كه در كشتيهايى به چشم مردم شعيبه (اهل جده ) آمده بودند حمله برد, وى تاجزيره اى در ميان دريا پيش رفت , اما دشمن گريخت و جنگى پيش نيامد به هنگام بازگشت , چون جمعى شتاب داشتند كـه به مدينه بروند «عبداللّه بن حذافه » را بر اصحاب سريه امارت داد عبداللّه كه اهل مزاح بود در يـكـى از منازل براى گرم شدن افراد, آتش افروخت , آنگاه به اصحاب خود گفت : مگر نه آن است كـه بـايد شما از من اطاعت كنيد؟گفتند: چرا گفت : پس به شما دستور مى دهم كه همه داخل اين آتش شويد چون ديد كه بعضى از اصحاب او, خود را آماده فرمانبرى مى كنند, گفت : بنشينيد كه من مى خواستم باشما بخندم و شوخى كنم .
قـصـه عـبـداللّه را بـه رسـول خدا (ص ) گفتند رسول خدا فرمود: من امركم [منهم ]بمعصية فلا تطيعوه «هركس از فرماندهان شما, شما را به گناه دستور داد, از او اطاعت نكنيد»
«354».
سريه «على بن ابى طالب »(ع )
ربـيع الاخر سال نهم : رسول خدا(ص ), «على بن ابى طالب »(ع ) را با صدوپنجاه سوار,بر سر قبيله «طـيـئ » بـراى ويـران كردن بتخانه «فلس » فرستاد بامدادان برمحله خاندان «حاتم طائى » حـمـلـه بـردنـد و بت و بتخانه را ويران ساختند و شتر و گوسفند و اسيران فراوان گرفتند و در مخزن فلس , سه شمشير و سه زره به دست آوردند.
على (ع ), در منزل «ركك » غنيمتها را بعد از جدا كردن خمس قسمت كرد.
سريه «عكاشة بن محصن اسدى »
ربـيع الاخر سال نهم : سپس سريه «عكاشه » به جناب , سرزمين قبايل «عذره » و«بلى » در ماه ربيع الاخر سال نهم هجرت روى داد
«355».
غزوه تبوك
رجـب سال نهم : رسول خدا(ص ) خبر يافت كه دولت روم , سپاه عظيمى فراهم كرده و «هرقل » جيره يك سال سپاهيان خود را پرداخته و آنان را آماده جنگ با مسلمانان ساخته و پيشاهنگان خود را تا «بلقا» پيش فرستاده است .
رسول خدا(ص ) مردم را براى جنگ با روميان فرا خواند
«356».
فـصـل تـابـسـتـان وگرمى هوا و رسيدن ميوه ها وآ سايش در سايه درختان از طرفى ودورى راه ونگرانى ازسپاه انبوه دولت روم ازطرفى ديگر, كار اين بسيج را دشوار ساخته بود.
رسـول خـدا(ص ) دراين غزوه از همان آغاز كار, مقصد را آشكار ساخت تامردم براى پيمودن راهى دور وانجام كارى دشوار وجنگ با دشمنى زورمند آماده شوند
«357».
جدبن قيس منافق
رسـول خـدا(ص ) بـه «جدبن قيس » (يكى از مردان بنى سلمه ) گفت : «امسال مى توانى خود را براى جنگ با روميان آماده كنى ؟», گفت : اى رسول خدا! اذنم ده تا درمدينه بمانم و مرا به فتنه مـيـنـداز (و گرفتار گناهم مساز), زيرا مردان قبيله مى دانند كه هيچ مردى , به زن پرستى و زن دوسـتى من نيست و مى ترسم كه اگر زنان رومى را ببينم شكيبايى نكنم رسول خدا (ص ) از وى روى گـرداند و گفت : «تو را اذن دادم كه بمانى » ودرباره همين «جدبن قيس » آيه 49 سوره توبه نازل گشت
«358».
منافقان كارشكن
مـردمى از منافقان مدينه , از باب كارشكنى و بر اثر شك و ترديدى كه در كار رسول خدا داشتند و از نـظـر بـى رغـبتى در كار جهاد مى گفتند: در اين گرما به جنگ نرويد و اين فصل براى جنگ مناسب نيست و درباره ايشان , آيه نازل گشت :.
«و گـفـتـنـد: در گـرمـا رهـسپار جنگ نشويد بگو: حرارت آتش دوزخ بسيار بيشتر است اگر مى فهميدند, پس بايد به سزاى آنچه مى كرده اند, كم بخندند و بسيار بگريند
«359»
».
انجمن منافقان
مـردمـى از مـنافقان در خانه «سويلم » يهودى فراهم آمدند كه مردم را از آماده شدن براى سفر جهاد بازدارند, رسول خدا (ص ), «طلحة بن عبيداللّه » را با چند نفر از اصحاب بر آنان فرستاد تا آن خانه را بر سر آنان آتش بزنند و طلحه نيز چنان كرد
«360».
گريه كنندگان
هـفـت نـفـر از انصار و ديگران كه مردمى نيازمند بودند, از رسول خدا وسيله سوارى وتوشه سفر خواستند تا در كار جهاد شركت كنند و چون رسول خدا وسيله اى نداشت كه به آنان بدهد, گريان و اسفناك از نزد وى بيرون رفتند, اين جماعت را «بكائين » گويند واسامى آنها بدين قرار است :
1 ـ سـالـم بـن عـمـيـر
2 ـ عـلـبة بن زيد
3 ـ ابوليلى
4 ـ عمروبن حمام
5 ـعبداللّه بن مغفل
6 ـ هرمى بن عبداللّه
7 ـ عرباض بن ساريه (آيه 92 سوره توبه در همين باره نازل گشت ).
باديه نشينان بهانه جو
مردمى از اعراب باديه نشين , نزد رسول خدا(ص ) آمدند و عذر و بهانه آوردند تاآنان را اذن دهد كه در اين سفر همراهى نكنند, پس آيه 90 از سوره توبه درباره ايشان نزول يافت .
توانگران بهانه جو
گـروهـى از تـوانـگـران , نزد رسول خدا(ص ) آمدند و مرخصى خواستند و گفتند:بگذار ما هم با ماندگان باشيم .
خداى متعال فرمود: «خشنود شدند كه همراه بازماندگان باشند» (توبه / 87),رسول خدا به آنان اذن داد و خداى متعال فرمود: «خدا تو را بخشيد, چرا به آنان اذن دادى ؟» (توبه / 43«361»).
هزينه جنگ
براى تامين هزينه تجهيز سى هزار سپاهى , لازم بود كه توانگران مسلمان , كمك مالى دهند, اين كار را بـا كـمـال شوق و اخلاص انجام دادند, نه تنها توانگران بلكه نيازمندانشان نيز در حدود قدرت , چـيـزى تـقـديـم داشـتـند, چنان كه «علبة بن زيدحارثى »يك صاع خرما آورد و تقديم داشت و مـسـلـمان ديگرى از ثروتمندان , هميان پول نقره اش را در اختيار گذاشت منافقان هم در اين جا بـيـكـار نـنـشستند و سخنان نفاق آميز برزبان مى راندند و آنان را مسخره مى كردند و درباره اين منافقان , آيات 79 و 80 از سوره توبه نزول يافت
«362».
فرستادگان رسول خدا(ص )
رسـول خـدا(ص ) عـده اى را فـراخواند تا به سوى قبايلشان روند و آنان را براى جهادآماده سازند اسامى فرستادگان از اين قرار است :
1 ـ بريدة بن حصيب
2 ـ ابورهم غفارى
3 ـ ابوواقدليثى
4 ـ ابوجعده ضمرى
5 ـرافع بن مكيث
6 ـ نـعـيـم بـن مـسـعـود
7 ـ بـديـل بـن ورقـا
8 ـ عـمـروبـن سـالـم
9 ـ بـسـربـن سـفيان
10 ـ عباس بن مرداس
«363».
جانشين رسول خدا در مدينه
رسـول خـدا(ص ), «على »(ع ) را در مدينه جانشين گذاشت و به او گفت : «مدينه راجز ماندن مـن يـا تو شايسته نيست », زيرا ممكن است كه در نبودن من , آن هم با دورى راه , دشمنان فراهم شوند و بر مدينه بتازند و پيش آمدى ناگوار و جبران ناپذير روى دهد.
حديث منزلت
هنگامى كه رسول خدا(ص ), «على »(ع ) را در مدينه جانشين گذاشت و خودرهسپار تبوك شد, مـنـافـقان به بدگويى على پرداختند و گفتند: رسول خدا از على افسرده خاطر گشته و او را با خـود نـبـرده و در مدينه گذاشته است ! چون اين سخنان به گوش على رسيد از مدينه به دنبال رسـول خدا شتافت و به او پيوست و گفت : منافقان مى گويند كه از من گران خاطر شده اى و به هـمين جهت مرا در مدينه گذاشته اى ! رسول خدا به او فرمود: «برادرم ! به جاى خويش بازگرد كه مدينه را جز من يا تو كسى شايسته نيست و تويى جانشين من در خاندان من و محل هجرت من و عشيره من «364»
».
آنـگاه جمله اى را به على گفت كه همگان بر نقل آن همداستانند: «اى على ! مگرخشنود نيستى كه نسبت به من همان مقام و منزلت را داشته باشى كه «هارون » نسبت به «موسى » داشت , جز آن كه پس از من پيامبرى نيست », على (ع ) به مدينه بازگشت ورسول خدا(ص ) به سوى مقصد خويش رهسپار شد.
عبداللّه بن ابى و منافقان
نوشته اند كه «عبداللّه بن ابى » منافق با جمعى از منافقان , نه تنها با رسول خداهمراهى نكرد, بلكه گـفـت : مـحمد با اين سختى و گرمى و دورى راه به جنگ روميان مى رود و گمان مى كند كه جـنـگ بـا رومـيـان بـازيـچـه اسـت , بـه خـدا سوگند: مى بينم كه فردايارانش اسير و دستگير شوند
«365».