این معنی آنقدر متداول شده است كه ما به اشكال قدرت ویرانگری و پریشان كنندۀ زبان را احساس می كنیم. و لذا این جنبۀ ویرانگری روز به روز آشكارتر می شود.
این قدرت ویران كنندۀ زبان چیست؟
معمولا انحطاط زبان و تاثیر ویران كنندۀ آنرا در زمینۀ اخلاق وشناخت زیبائی منظور میكنیم و روی این اصل مامی پنداریم كه با دقت در انتخاب كلمات و تعابیر می توانیم زبان رانجات دهیم و این درست نیست زیرا این انحطاط حاصل جریانیست كه در آن زبان تحت استیلای متا فیزیك جدید و خودبنیادی بشر، از اصل و ذات خود جدا افتاده است.
در این تاریخ زبان ذات خود و ذات بشر را در خود می پوشاند و پنهان می كند و بیشتر
به عنوان وسیله و ابزاری برای تصرف در موجودات و استیلای بر آن یعنی در خدمت
اراده و فعالیت ما در می آید واز آنجا كه موجود نیز كه به عنوان امر واقعی ملحوظ می شود در بافت علل و معالیل ظاهر میشود زبان نیز ناگزیر زبان منطق میشود و در طی
تاریخ خود به صورت شهرت و حرف و تبلیغات و قیل و قال در می آید.
این زبان، زبانیست كه به قول گوته«توصیف و تعبیر نسبتهای سطحی میكند اما وقتی نسبتهای عمیق مطرح باشد زبان دیگری می آید؛ زبان شاعرانه»
اما این زبان شاعراته چیست؟
ما كه از زمین جدا نیستیم و تعلق خود را به زمین تصدیق میكنیم و با اینكه شیوۀ رندی
را لایق طبع خود نمی دانیم و از گنگرۀ عرش به ما صفیر می دهند،نمی دانیم در دامگه
حادثه ما را جه افتاده است كه جهتی برای«اندیشۀ دیگر»نمی بینیم وبخصوص وقتی اهل هستیم و كارمان در قلمروی محسوس است در آن صورن به زبانی كه در آن نسبتهای عمیق مطرح می شود چه كار داریم؟
اگر زمینی بودن را به معنی متداول تفسیر كنیم و پرداختن بنمود محسوس را توصیف
ظواهر محسوسات بدانیم سؤال بالا بجاست اما اینكه می گوئیم شاعر با امر محسوس سر و كار دارد و ارسطو هم گفته است كه هنر محاكات است، در این محاكات، زبان«عمق امر محسوس را به اعلی مراتب ارواح جسور»مربوط میسازد و كلام شاعرانه از آن حیث كه معنای محسوس است ساحتی را كه میان زمین و آسمان گسترده است فرا می گیرد و در می نوردد و افق عالم بشری را می گشاید، شاعر چیزی را بیان میكند كه
تاكنون به زبان نیامده بود تو گوئی برای اولین بار دریافت و آشكار شده است و این آشكار ساختن ذات كلام شاعرانه است اما شاعر چه چیزی را آشكار میكند ؟
كینونت اصلی عالم را ، و چگونه این كینونت اصلی را آشكار میكند؟ در زبان،
در زبانی كه محادثه است زیرا حضور در زبان تجدید میشود. اما زبانی كه زبان حضور است اگر این خون محادثه از آن گرفته شود دیگر زبانی مرده است چنین زبانی دیگر حجاب حقیقت است زبان ویرانگر است و امروز كه زبان بیشتر ویرانگر است شعر هم مشغولیتی است در جنب مشغولیتهای دیگر و حتی فرع بر امور عادی زندگی .
بشر امروز مدام در كار ساختن و تولید است وبر اساس یك نظم عقلی ، مبتنی بر عقل معاش یا عقل مشترك تولید می كند و می سازد و ذات خود را همین عقل و علم و ساختن می داند و به این ترتیب اصرار در كفر می كند درست است كه اگر بشر كافر نبود یعنی اگر«كفر خفی»نمی داشت علم و تكنیك هم نبود و این هم درست است كه شاعر قرین و همخانۀ عشق و مرگ هیچ چیز را نمی سازد یا در بند ساختن و پرداختن چیزی نیست،
اما غفلتی كه باعث ایجاد تمدن شده است با ید مسبوق به حضوری باشد و به عبارت دیگر حقیقتی باید باشد كه پوشیده و مكتوم بماند تا علم به معنای جدید و تكنو لوژی به وجود آید اما این غفلت هم تاریخی است و مربوط به این حوالت تاریخی است و حالا كه این غفلت به نهایت رسیده است و بشر دارد به جان می آید ما به شاعرانی نیاز داریم كه این حوالت تاریخ در شعر آنها آشكار شود و مبنای تاریخ دیگری گذاشته شود .
پس مبنای تاریخ در زبان گذاشته می شود چه زمینۀ كار ساعر زبان است و ذات شعر را باید در نسبت با ذات زبان در یافت ، زبان چیزی نیست كه از پیش در خارج موجود باشد . زبان اصیل ، زبان شاعر است پس ذات زبان راهم باید با ذات شعر شناخت.
شعر بیان انفعالات نفسانی نیست بازی صرف هم نیست ؛ شاعران آرایشگران خانه و
كاشانۀ زمینی هم نیستند ؛ آنها هیچ غرض و غایتی ندارند پس كارشان بی اثر و بی ضرر است و این در صورتی درست است كه نگوییم شعر حاصل روح فرهنگ است زیرا در آن صورت از بی اثر بودنش سخن نمی توان گفت اما اگر می گوییم كار شاعر بی اثر و بی ضرر است تنها ظاهر كار شاعر را می بینیم و همین ظاهر بی ضرر است كه امكان می دهد شاعر كار شاعری یعنی خطیر ترین كارها را حفظ كند .
خیلی آسان است كه بگوییم شاعر از امور عادی زندگی بیرون افتاده و به امور متداول آلوده نشده است و از این جهت ظا هرا منشا اثری نیست .؛ اما همین بیرون افتادن از جماعت یعنی ایستادن میان زمین و آسمان كاری بس خطیر است كه فقط ظاهری بی اثر دارد یا اینكه مستقیما در وقایع روز مره حیات عادی مو ثر نیست .امادر حقیقت اگر بشر شاعرانه؛ نامی به جهان و اشیاء نمی داد هر چه بود پریشانی و بی نامی و خاویه بود ما معمولا چون عالم بشر را با محیط اشتباه می گیریم اشیاء و جهان را به همان نام و نام هایی كه دارند می خوانیم و غافلیم كه همین ها را نیز بشر نام گذاری كرده است اما این نامگذاری از آغاز كار شاعر است كه یاد گرفته است در آنچه نامی ندارد ، زندگی كند و در عین حال ضعف و نا تو انی اگزیستانس فردی و وسوسه تبلیغات و شهرت را تجربه كرده و عهد متداول را شكسته و بنیاد هستی خود را به این ترتیب زیر و زبر كرده است ؛ این چنین شاعریست كه برای اولین بار چیزی را كه قبلا بیان نشدنی بود در كلام آشكار می سشازد شاعر با این نام گذاری و در كلام شاعرانۀ خود اشیاء را چنان كه هستند آشكار می كند و به این ترتیب مو جودات شناخته می شوند . معنی این سخن آن نیست كه شاعر تصویری لز اشیاء محسوس بدست می دهد زیرا به این ترتیب حقیقت تابع موجود می شود . شاعر حقیقت مردمان را منكشف می سازد و اگر می گوییم به ابداع حقیقت می پردازد و اساس هستی بشری را می گذارد از آن جهت است كه حقیقت را نمی توان با مفهوم و نسبت مفاهیم ساخت ؛ پس ناگزیر حقیقت را هم باید آزادانه كشف و ابداع كرد ؛ اما این ابداع بدان معنی نیست كه حقیقت و آزادی مال بشر است بر عكس بشر از آن حیث كه بشر است تعلق به آزادی و حقیقت دارد.
كلام شاعرانه هم یك موهبت است كه در آن اساس هستی بشری گذاشته می شود نه آنكه بشر خود بنای هستی خویش را بگذارد .
بشر شبان حقیقت است اما همین حقیقت ذات او راحفظ و نگهداری می كند و او را از این حیث كه با حقیقت نسبت دارد بشر است واین حقیقت ، حقیقت همه مردمان است یعنی همه مردمان اهل حقیقتند منتهی در زمانه ای كفر چنان غلبه می كند كه بشر كفر را هم منكر می شود وحال آنكه ذات بشر همالن گونه كه با حقیقت نسبت دارد با كفر هم نسبت دارد اگر كفرنبود حقیقت هم نبود منتهی كفر را با شریعت یا علمی كه به صورت شریعت درآمده است تفسیر می كنیم و آن را ضد حقیقت می انگاریم و غافلیم كه مشعل چهره در پی كفر زلف آشكار می شود و ما كه سیاهی كه كفرزلف را انكار می كنیم حقیقت را انكاركرده ایم و در این انكار ندای حقیقت ، ندایی كه گاهی از درون جان ما به گوش می رسد ضععیف می شود آنوقت شاعران به ما مدد می رسانند و بانگ باطن ما را تفسیر می كنند پس شاعر بانگ باطنی مردم را تفسیر می كند
ودر عین حال زبان او زبان حقیقت استو زبان حقیقت خانه مردم است و مردم در این خانه سكنی می گزینند و به سر می برند .«شاعر دوست این خانه است» به قول هیدگر
«ما در خانۀ عالمی سرگردانیم كه دوست در آن غایب است» و خانه ساختن و سكنی گزیدن ، یك اقدام صرف مكانیكی است و زبان هم در خدمت اعمال روز مره در آمده است و عسرت بشر یعنی همین سر گردانی. چه كسانی باید ما را از این عسرت نجات دهند؟ دور ابناء و انبیاء بسر آمده و سیاست هم امر مبتذلی شده است پس خانه و كاشانۀ
شاعران ، این پرستوهای آزاد كجاست ؟ آیا بی خانه و بی نشان هستند یا ما ساكنان خانه عقل و منطق نشان خانه شان را گم كرده ایم ؟ ما خانه خود را هم گم كرده ایم و برسر امواج تغییر خانه ساخته ایم باید باد شرطه بر خیزد تا كشتی شكستگان دریای سرگردانی دیدار آشنا را باز بینیم .
در دریایی كه ما هستیم شاعران امروز شاید تنها می توانند ما را به این معنی آگاه كنند كه كشتیمان شكسته است كه اگر بتوانیم از این خانۀ سست بنیان بدر شویم ، اما این كافی
نیست ما شاعرانی می خواهیم كه دروازۀ وطن جدید یعنی همان وطن مالوف و دیار آشنا را به روی ما بگشایند ما باید منتظر بمانیم و یاد بگیریم كه منتظر بمانیم اما امیدواری ساده لوحانه و دست گذاشتن و بیهوده حرف زدن وخود را مشغول داشتن انتظار نیست.
سعی و جهد ادیبان و مصلحان زبان هم این انتظار را محال و منتفی كرده است و حتی این سعی و جهد ما را از شاعران دور ساخته و نسبت به زبان آنها بیگانه مان كرده است. نمونه این سعی و جهد ها كه بنابودی و خرابی زبان و شعر مؤدی شده است ، كه ما امروز نسبت به زبان و شعر شاعران و مخصوصا نسبت به زبان شاعرانه حافظ داریم.................!