می خواستم شمع باشم و تا آخر عمر به پات بسوزم، ولی (( ادیسون)) بی معرفتی کرد و برق رو اختراع کرد.
فردی بانگ می گفت و می دوید. پرسیدند که چرا می دوی؟؟؟؟گفت: می گویند آواز تو از دور
خوش است. می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم.
کاتبی بد خط با همکار بد خط تر از خودش می گفت: بدان حد نوشته ی من نا خواناست که
صد دینار برای نوشتن می ستانم و صد دینار دیگر نیز برای خواندن. رفیق او آهی کشید
و گفت: افسوس که من از صد دینار دوّم محرومم. چه، خود نیز از خواندن نوشته ی خویش
عاجزم.
حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟ گفت:
توانگر هر گاه که گرسنه باشد و درویش هر گاه که بیابد.
مردی که در جنگل گردش می کرد پس از مدتی با خشم و ناراحتی به خود گفت:
چه بد شد!! این همه راه آمده ام تا جنگل را تماشا کنم؛اما مگر شاخ و برگ درخت های
اطراف می گذارند آرزویم بر آورده شود!!!
نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی می رفت. یکی او را گفت:تو که چیزی نمی بینی
چراغ به چه کارت می آید؟
مرا نشکنند.
دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد. در همان حال فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
آن چه تو در شب تار می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
سلطان محمود غزنوی در زمستان سخت به طلخک گفت که تو با این جامه ی یک لا در سرما چه می کنی؟
که من با این همه جامه می لرزم.گفت:ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت:مگر تو چه کرده ای؟
گفت: هر چه داشتم همه را در بر کرده ام.
دزدی به خانه ای رفت. چیزهایی یافت.آن ها را بست و در گوشه ای گذاشت و به اتاق های دیگر رفت.
در این هنگام صاحب خانه بیدار شد بسته را برداشت و مخفی کرد.دزد برگشت و بسته را نیافت.رو به
صاحب خانه کرد و گفت : حالا خودت انصاف بده ،دزد منم یا تو!!!!!!
ساده لوحی را در بیابانی دیدند که با اوقات تلخی جای جای زمین را می کند و چیزی را جست و جو می کرد.
از او پرسیدند:چه کار می کنی؟
پاسخ داد:پولی را در این زمین دفن کرده ام. اکنون آن را هر چه بیشتر می جویم کم تر می یابم.
گفتند:مگر وقتی آن را دفن کردی برایش نشانی نگذاشته بودی؟
گفت:چرا؟
پرسیدند نشانی چه بود؟
گفت: لکّه ی ابری که روی این نقطه از زمین سایه انداخته بود!!