محبت و عاطفه
از دوست به یادگار دردی دارم تا در برابر محبوب، نجوای فراق سر دهم و چلچراغ عشق را تنها با یاد تو روشن نگه دارم و شعله های عشق، عشقی چنین پر سوز را گاه با آوای سکوت و گاه با واژههایی که با عشق تو جان میگیرند ، با زبان عشق شعله ورتر سازم و با لبِ خموش و جانِ گویا تو را فریاد کنم و از دل تنگم فریاد برآرم که افسانه های عاشقی در پیشگاه عاشقی که ذبحِ دل کرده است و کیمیای عشق تو و بلکه بالاتر از عشق را، چون نقشی بر دل میداند، هیچ است و اگر فرهاد تیشه بر کوه زد من تیشه بر دل میزنم که عشق از جان باید و اگر زمانی هم توبه کردم توبه الا از عشق نمودم و همه هویت من شکفتن عشق تو است در الماس جان و من گر چه به کوچکی ماهی تشنه هستم و یا منم آن پسرک تشنه که رؤیاهای کودکانه یک عاشق در سر دارد اما خورشید خوردهام و عشقی فزون از عشق در دل تنگ چون سینه کوه جای دادهام و سرود لبم نام توست و اشکهایم برای توست و با آن که گاه میگویم قصه ی ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست و قلب عاشق مرا که ز غم دوری تو و جدایی بسان نار فی قلبی تحرق فؤادى است مگر لیلی کند درمان، ولی میبینم که من مثل خودم دوستت دارم نه مثل هیچ کس دیگر و گر چه گاه حقیقت عشق را از پیامآوران عشق یافتهام اما یادت باشد، یاس عشق تو را در قلبِ قلبم چون گلستانی از عشق کاشتهام و اگر قلب من آباد میباشد آبادی دل با عشق است و در گذر از هجده هزار جهان در سفری از گِل تا دل آتش خالص، یعنی عشق تو همراه من بوده است و هرگز آتشت در سینه من خاموش نگردد.
می دانم که گاه مرا به کفر و شرک بسیار نزدیک دانستهاند اما من ایمانم را نیز در وادی امن عشق محک میزنم و چونان مجنون، دیوانه از عشق، حج مجنون رفته و کعبه دل زیارت کردهام و شب قدر عاشقی را با مناجات عشق به صبح رسانده و اگر دریچهای به سوی ابدیت جستم با توحید مجنون میجویم که عشق، ابدیت را به ازلیت میدوزد و حال که همه هستی دست به دست هم داد تا عشق راستین یا معجزه عشق تو بسان عشقی خدایی چون جویبارهایی زلال بر دلم جاری شود و فاصله عاشقی و بی عشقی را طی نمایم و دولت عشق در دلم طلوع نماید و من مستانه لبخند به عشق زنم، چرا عاشق نباشم؟ اصلا دست من نیست، ندای دلم عشق توست؛ چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم؟ ... این است عشق، العشق، ما العشق و ما ادریک ما العشق و این است مناجات عاشقانه من: هماره عاشق تو میمانم.
ای همه عشق! آسمان من تویی و همیشه دل هوای تو دارد. مهتاب من! تمام جان من عاشقانهای برای تو است و من حتی جان خود نیز نذر تو کردم زیرا هر چه هست تویی.
خورشید من! تو یعنی عشق و منِ همیشه عاشق، آواز عشق را به یاد تو شاعرانه میخوانم و وقتی با تو سخن میگویم، لبخند مرمرین تو را چون زیبا ترین تابلو میبینم و نگاه آسمانی تو را چون خورشیدی گرم احساس میکنم. پس بتاب و به من گرما بده که بی بهانه عاشقم تا بی نهایت و روزگار من همیشه در رؤیای دیدار با تو است که قصه دلدادگی و شوق عاشقی من و تو، قصه ساحل و دریا است که ساحل عاشق، همیشه سر بر پای معشوق خود دریا دارد.
تنها گل همه عمر من، نمیدانم چگونه بگویم که تو را دوست دارم؟ یا چگونه بگویم که دلم پرواز میخواهد و میخواهم فاصلهها را از میان بردارم و مسیر سبز عشق را چونان پروانه همراه با تو پرواز کنم و لذت عاشقی را صد چندان کنم و جانی را که در انتظار باران عشق توست بر آستان دوست نهم؟ وه که چه زیباست رؤیای شیرین با تو بودن.
رنگین کمان عشق من! اگر عشق را میفهمم ... و اگر در امتحان عشق نمره قبولی به من میدهی، از آن است که همانند گل آفتابگردان ، کام دل فدای رخ یار کردهام و هیچ نیستم جز بازتاب نام تو و تمام روزها و شب های عاشقی را در در آغوش عشق تو سپری مینمایم و I offer you my heart ؛ آن گاه که نیستی تنها با یاد تو چون آفتاب پشت ابر از تو گرما میگیرم.
در آغاز سال دیگری از تولد این دلنوشت، باز هم برای تو مینویسم گاه با نامهای از جنس سکوت و گاه نیز تو را فریاد میکنم و در هر غروب دلگیر و شباهنگام اگر در دل زیبایت دردی احساس کردی بدان با داغ عشق بر چهره از دل تنگ شرحه شرحه از فراق نام تو را بر زبان میآورم و نام تو را مشق میکنم و رسم دلدادگی و عاشقی به جای میآورم و گرچه فراق از همه دشوار تر است ولی سوختن حق عاشق است و دنیای من با یاد تو زیباست. عشق باقی است و تا خدا هست خیال روی تو هست و همیشه دوستت دارم...
چهارشنبه 15/8/1387 - 1:4
محبت و عاطفه
وقتی تو نیستی، چه انتظاری از جان هست؟ وقتی تو نیستی، از هستی عاشق چه میماند؟ بی تو چگونه آهنگ فرسودن جان را کند کنم و درد فراق را درمان؟ بسیار بوده است که من هجران را با خیال روی تو درمان کرده ام ولی تا کجا می شود چنین کرد؟ چگونه قلب عاشق را می توان با خیال روی یار آرام نگه داشت؟ نفسی را که از هجر یار به شماره میافتد با چه دارو و درمانی میشود دوباره بازگرداند؟
من حتی اگر دشتی باشم پهناور پر از گل های وحشی بدون تو مگر چقدر می گذرد که به کویری بدل شوم؟ من اگر رودی باشم خروشان، باران تو نبارد بر من، به سالی دجله گردد خشک رودی. من اگر کوهی باشم پر از غرور و ارتفاع، بدون تو می شکنم، خرد می شوم. اگر خورشید را باشم در گرما، بدون آتش وجود تو خاموش می شوم. آسمان با ماه و خورشید، آسمان است. شبِ بدون ماه و روزِ بدون خورشید، آسمان هم دیگر آسمان نیست.
من بی تو فقط تکرار مداوم دیروزم. دل مرده و کهنه تر از هر روز دیگر. بی تو سراپا غم هستم. پر از اندوه. انباشته از درد. یک تکه چوب خشک بی ثمر. یک برگ که زیر پای عابران بی تفاوت خرد می شود. یک ذره غبار که با هر بادی جا به جا می شود.
بی تو نه شاپرک زیباست نه پرستوها خبری برای گفتن دارند. وقتی نیستی، نه باران را صفایی است نه آسمان را. وقتی نباشی شادی نیز غمگین است و آسایش، دردناک. بی تو گل هست اما گل نیست، دل میتپد اما دردمندانه و بی قرار. بی تو پرنده خیال آن قدر خود را به قفس تنگ اندیشه میکوبد که زخمی و بال شکسته، جان دادن آغاز میکند. بی تو همه چیز تاریک تر از زندان سکندر است. تو که نباشی زندگان هستند اما زندگی نیست. بی تو همه چیز منجمد میشود حتی زمان هم میمیرد. شعرها و ترانهها بی تو بر لبها میخشکد و لبها دیگر حرفی برای گفتن ندارند و حرفها معنایی ندارند و معانی خود را به ریشخند میگیرند.
همیشه به من گرمای عشق نثار کن که عاشق دلباختهی بی قرار و مشتاقت، جانش رهین مهر توست و بی عشق تو زمستانیتر از باغ سرما زده خشکی خواهد بود که امیدی به آبادی ندارد و آوارهتر از بادی که هیچ سرزمینی او را قرار نخواهد بود.
همیشه به من گرمای عشق نثار کن که بی تو وعشق تو میمیرم.
چهارشنبه 15/8/1387 - 1:0
محبت و عاطفه
من هم مانند هر عاشق دیگری آرزو دارم در این غروب پاییزی در کنار تو راه بروم، نفس بکشم و خود را از اندوه این غم جانسوز که چون تیغی برّان تا مغز استخوانم فرو می رود برهانم.
من نیز می خواهم چشمانی را که نذر تو کرده ام به روی ماهت باز کنم و همراه با خنده تو، همه اشک های تلخ دوری را به اشک شوق بدل سازم.
من نیز می خواهم که همراه با تو به آسمان آبی بنگرم و انعکاس نگاه تو را چون رنگین کمانی در دل آبی خدای گونه این گنبد مینا دنبال نمایم.
من نیز می خواهم به صدای تو گوش دارم و جان نوش نمایم.
من نیز می خواهم این قفس دل تنگی و دل شکستگی را بشکنم و چون پرستویی عاشق در هوای وصال پرواز کنم.
من نیز می خواهم این غربت دیرپای دیر گذر را در پای تو ذبح کنم و بر قدم های تو بوسه عشق زنم.
ولی چه کنم که نصیب من از عشق جز دوری نیست و مرا تحمل باید و صبری فزون تر از هر صبر دیگری.
دیگران در هر غروب، خورشید را به یکدیگر نشان می دهند و رنگ سرخ مایل به زردش را به رخ یار تشبیه می کنند و یا نوید دمیدن صبحی دیگر در فردایی دل انگیز می دهند.
اما من چون در هر غروب رنگ پریده غمبار دیگری، خورشید را می نگرم که خسته از پیدا کردن محبوب، خسته تر و رنگ پریده تر از هر زمان دیگری، سر بر شانه افق نهاده است و دلشکسته می گرید و می رود تا دوباره فردا و فرداها را نیز چون دیروز و دیروزها بچرخد و بگردد، شاید روزی محبوب به وی نگاهی کند.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:59
محبت و عاطفه
وقتی برای تو مینویسم،
همه جهان عاشقانه با من هم آوا میشود. همه گلها را میبینم که خیره، عشقبازی من را مینگرند، حتی گل سرخ تنها در دورترین بیشه جهان و همه پرندگانی که بال گستردهاند و سایه به سایه ابرها پرواز میکنند، چشمان تیز و نافذ خود را به من میدوزند و هر کلمهای را که مینویسم با خود به آسمان میبرند.
وقتی برای تو مینویسم،
پروانه ها را میبینم که با ضربآهنگ کلمات من به رقص درمیآیند و عاشقانه میچرخند و میگردند و آهنگ و عطر خوش عشق می پراکنند.
وقتی برای تو مینویسم،
غرور کوهها افزون تر میگردد و گردن بر میافرازند و خود را به دل آسمان میرسانند و در آغوش ابرها آرام میگیرند و امواج دریا را می بینم که اشتیاق بیشتری پیدا میکنند تا تن خسته خود را در دامن ساحل رها سازند و در آغوش ساحل آرام گیرند.
وقتی برای تو مینویسم،
نقاش طبیعت حتی در پاییز، نقش بهار میزند و رنگهایش تبلوری شاعرانه مییابند و آسمان مهربان تر از همیشه به من مینگرد و بارانی نرم بر من نثار میکند و ابر را میبینم که میخرامد و از شدت شوق فریاد برمیآورد و آتش میگیرد و زمین را که سبز میشود و زیباترین روئیدنی خود را هدیه مینماید.
وقتی برای تو مینویسم،
ماه را میبینم که با هر کلمه من از محاق خارج می شود و کامل تر و درخشنده تر می شود تا آن گاه که چون قرصی کامل از نور، در آسمان عشق، شادمانه چون کودکی بازیگوش جست و خیز میکند.
وقتی برای تو مینویسم،
احساس می کنم که قلمی از جنس ستاره در دست دارم و نور ستارگان را به جای سیاهی جوهر در کنار هم مینهم و آنها را بر بال فرشتگان به سوی قلب تو بدرقه مینمایم.
وقتی برای تو مینویسم،
کلمات هم شادمان هستند که برای تو به روی کاغذ میآیند و مقیم عشق تو میشوند و من تپش شاد قلب کلمات را در بازی قلم و کاغذ میشنوم.
وقتی برای تو مینویسم،
احساس میکنم که بر تارک خورشید نام زیبای تو را حک میکنم تا عشق تو، خورشید را در جان دادن به جهان هستی یاری نماید و میدانم که مهر تابان، خوشه های زرین نور را از نام رؤیایی تو وام گیرد و بر مردم گیتی میگستراند.
وقتی برای تو مینویسم،
رقص سوسن و نرگس و لاله در برابر نسیم کلمات عاشقانهام تماشایی است و پیچش آنها بر بدن ظریف کلمات من دیدنی است تا واژههای مرا معطر و خوشبو سازند و شایسته تقدیم به یار. و شبنم را می بینم که بر حرف حرف واژهها مینشیند تا شاید تو، به او نظری نمایی.
وقتی برای تو مینویسم،
احساس میکنم که چقدر خوشبختم که تو را در زندگیام دارم و نوشتن برای تو را عبادتی میدانم چون خواندن کلام خدا یا مناجات با معبود و چقدر سبک و آسمانی میشوم آن زمان که در اعماق ملکوتی عشق تو محو میشوم.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:57
محبت و عاطفه
عشق خوبم!
من هر شب بر بلندای رؤیاها می ایستم و تو را می نگرم که دست در دست مهتاب به دیدارم میآیی و اگر شبی نیز سراغی از من نگیری، هر چقدر هم از من دور باشی، نیلوفرانه ستاره به ستاره آن قدر از آسمان بالا می آیم تا به تو برسم .
می خواهی بدانی چرا پیوند من و تو ناگسستی است؟
زیرا تو را از بلوری به شفافیت آسمان تراشیده اند و ژرفای دیدگانت، جامهای صداقت را بردل منتظرمن پیاپی خالی میکنند و نازآفرین توانا سینهات را میکده پاکی آفریده است مملواز می عشق و سالهاست که تو ساقی دل من هستی و دریای پرمهر محبت تو بردیدگان پرسرشکم من موج میزند.
میخواهی بدانی که چرا چنین عاشقانه دوستت دارم؟
عشق تو آهسته و آرام ولی مدام سراغ سینه مرا گرفت و پیمانه پیمانه شراب عشقت بر لبان خشکیده من جان داد و ان چنان از محبت وجودت به من نوشاندی که من مست از طراوت جان تو، فریاد برآوردم که دیگر از خمار مستی تو سر بر ندارم.
مهربان من!
اینک اگر صد جان مرا باشد فدای توست و اگر صد دیدهام باشد در ره تو به انتظار مینشیند و صد بهار را به یک خنده تو می بخشم و صد پاییز را با یک اشارت تو بر جان خود میخرم.
نیکو محبوب من!
امشب نیز کبوتر نگاه من درآسمان چشمان تو بال می زند و در سکوت عاشقانه و شاعرانهام ، صدای آشنای تو را گوش میدارم که مرا باز به سوی خود فرامیخواند و به سوی تو پرمیگشایم و ابرهای فاصله را از دل تارم میپراکنم و رؤیای سبز با تو بدون را می بینم .
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:56
محبت و عاطفه
در فصل پاییز دیدن پروانه ای سفید که در آسمان برقصد و پرواز کند، برایم کمی عجیب بود. من پرواز پروانه ها به دنبال یکدیگر را در همین تابستان دیده بودم، چرخش پروانه اگرد شمع را نیز دیدهام، اما دیدن پروانه ای در غروبی پاییزی در هوای نسبتا سردی که سبب شده مردم کم کم تن پوش های بیشتری بر تن کنند، برایم کمی عجیب بود و به رفتارش بیشتر دقت کردم.
پروانه کوچک بال می زد و به هر سو می رفت و برمی گشت و بی قرار و ناآرام مسیری پر پیچ و تاب را می پیمود و من نیز با چشمانم با او پرواز می کردم و همراه او اوج می گرفتم، فرود می آمدم، گاهی به چپ، گاهی به راست، گاهی رو به جلو، گاهی رو به زمین، گاه رو به آسمان می رفتم. تو گویی که من نیز پروانه ای شده ام و پروانه دیگری را دنبال می کنم!
در همین مدت کوتاه با دیدن ظرافت بال های پروانه، یادم می آید که پروانه ها گاه خود را به شوق دیدار به آتش می زنند؛ خدای من مگر این بالهای ظریف طاقت آتش را دارد؟ ولی عشق که باشد، از سوختن چه باک؟ مگر عاشق آن زمان که روی یار بیند، از بال و پر خویش یاد آورد؟ فنای در معشوق و محو در یار شدن، زیباترین نگارگری عشق است.
پروانه نا آرام همچنان میگردد؛ گویی دنبال چیزی است. آخر در جنگل بسیار کوچکی که من گاه از دلتنگی عصرانه به آن پناه میبرم گلی هم وجود ندارد و جز چند ردیف درخت چنار و بید چیزی نیست که توجه پروانه ای را جلب کند؛ پس به دنبال چه میگردد؟ شاید راه گم کرده است؟ شاید از دور سبزینه چند درخت را دیده و گمان برده است که در این جا گلی باید باشد؟ همچنان من نیز با او پرواز می کنم و بال به بال او می روم تا در این گوشه دنج که جز صدای آب که با فشار از زیر بزرگراه همت به بیرون می جهد و راه جنوب را می پیماید، شاید چیز دیگری بیابم. ناگهان پروانه را گم کردم. نمی دانم در کدام گوشه این زمین کوچک گم شد. زمین آن چنان در این برگ ریزان پاییزی رنگارنگ است که نمی توان پروانه ای کوچک را پیدا کرد. ولی من پشت سر پروانه بودم. پس کجا رفت؟
ناگهان تکان بال پروانه بر روی برگ ها را دیدم. روی برگ؟ گویند پروانه ها عاشق پرواز و گل هستند، پرواز در آبی آسمان و نشستن بر روی گلهای زیبا. آیا پروانه کوچک به نشستن بر روی برگی قناعت کرده بود؟ آهسته و آرام نزدیک تر شدم. از لابلای برگ های بر زمین افتاده، زردی برگ های گلی را دیدم که تنها توانسته است سر خود را بیرون نگه دارد و همه ساقه اش زیر برگ های پاییزی پنهان شده است و پروانه سفید اینک بر روی او آرام نشسته بود و راز میگفت. جلوتر نرفتم تا مبادا چینی نازک عشق بازی آن دو را بشکنم. پروانه از روی گل بلند شد و کمی دور او گشت و رقصکنان دوباره روی آن نشست و بال ها بر تن لطیف گل سایید. گویی این پروانه و گل با هم سالهاست که مأنوس هستند.
خوب که دقت میکردم، لبخند گل به صورت پروانه و نفس عمیق پروانه و اشک شوقش را میدیدم. میشنیدم که گل به پروانه میگفت: «دلتنگت بودم؛ من این جا جز تو کسی را ندارم.» اشکی از شبنم بر روی چشم گل نشسته بود و با حلقه اشک بر مژه میگفت: «وقتی از دور میبینمت دوباره جان میگیرم. چشمانم همیشه انتظار آمدنت را می کشد. من در محاصره برگ و باد و سرما، تنها به یاد تو زنده ام. هیچ وقت تنهایم مگذار.» و پروانه عاشقانه می سرود: «تن نحیف تو تنها پناهگاه من، نفس های تو تنها امید جان من. زندگانی ام به نفس های تو وابسته و جانم به عشق تو آکنده»
من غرق در معاشقه آن دو، بهتر فهمیدم که چرا پروانهها در پاییز می میرند. شاید این از آخرین پروانههای امسال شهر ماست و تنها امید او برای زندگی همین تک گلی باشد که زیر برگها خود را از گزند باد پاییزی حفظ کرده است تا پروانهای را خوشحال کند. شاید همین گل، همه هستی این پروانه باشد و شاید این پروانه کوچک همه دارایی گل است و چشمان زیبای او همیشه منتظر آمدن پروانهاش باشد.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:56
محبت و عاطفه
محبوب من!
خورشید که به گرما و تابشش مینازد تابش یار من بر سرزمین قلبم را بنگرد و گرمای عشقش در جان من را.
کوه که بر ارتفاع خود مغرور است و سختیاش، بلندای خیال عشق محبوبم بنگرد و سختی عهد ما را.
اگر دریا مست از پاکی و آرامشش میباشد، یار من امواج پاکی و آرامش هزار سال دریا را در یک نگاه خود دارد.
اگر درختان بهاری، با سبزی و شادابی قدسی خود فخر میفروشند، حریر سبز و خدای گونه احساس من و او را که شادابی اش نه خزان می شناسد و نه سرمای زمستان ندیدهاند.
آسمان آن چنان تکبر میورزد که حاضر نیست بر زمین سجده کند و با آبی لاجوردی و شادی پرندگان مهاجر در دلش خوش است. او باید بنگرد شاپرک های عشق را که در آسمان رؤیاهای عاشقانه من ترانه سرخ میسرایند و آسمان را به سخره میگیرند.
نسیم بر زمین میخرامد و دلبری میکند و بر گذر از گل و سنبل دل بسته است. او یک بار بر تگ گل زیبای عشق من گذر نکرده است تا فراموش کند حرکت را.
اگر شبنم معصومیت نگاه خود را در پگاهان، شاهد پاکی میداند، نگاه کدام صبح و شب من جز شاهد نیک عهدم را جسته است؟
اگر قمر منیر طرف روشن صورت خود را به مردمان نشان میدهد تا یار خود را بدو مانند کنند، زیبا رخ یار من را بنگرد تا همیشه سیه روی بماند.
آیا رودهایی که درازای جریان خود بر کوه و کویر و دشت را نشان عظمت میدانند، جریان عشقم به تو در پهنهای به وسعت الست تا میعاد را نمیشناسند؟
عشق خوب من!
آری هر چیزی را مایه نازی است و فخر. هر چیزی با چیزی معنا مییابد. و تو همه هستی و مایه ناز و تمام معنای من هستی.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:55
محبت و عاطفه
زیباترین هدیه ی خدا به من!
حس ناب عاشقی که لطیف ترین احساس روح من است و همه آن چه در درونم میجوشد و موج میزند، از تو سرچشمه میگیرد: عشق، انتظار، بیقراری، دوست داشتن، اشک، گریه، شوق، سکوت، پرواز، رؤیا، مستی، دیوانگی و... همه و همه از تو و از عشق توست.
زندگی با عشق تو زیباترین تصویر در رؤیاهای من است و لحظههای با تو بودن، تابناک ترین لحظههاست. شیرین ترین ثانیه ها با یاد تو و عشق تو میگذرد و محبوب ترین دقایق غرق شدن در جریان تند مهر توست. اولین سلام سحرگاهی و آخرین بوسه های گرم شامگاهی را هر روز و شب نثار تو میکنم. تو خود میدانی چقدر دوری از تو سخت است، عذاب آور است و شکننده است.
همه هستیام از آن توست و وجودم سایه وجود تو. تا ابد عاشقانه دوستت خواهم داشت.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:54
محبت و عاطفه
سالها پیش پنجرهای ساختم بر دیوار قلبم روی به یار.
و آن کس که در قلب خود پنجرهای میسازد از جنس احساس، نیک میداند که نیش تیشه فراق چه سوزی دارد و ضربات پتک حسرت چه دردی.
او میداند که افق دنیای او جز فراسوی این پنجره نیست و همه هستی را از همین پنجره کوچک باید بنگرد و بشنود و احساس کند. باید بر آستانه آن بنشیند و غروب خورشید و آمدن ستارگان را یکایک بشمرد و تمام شب را به آواز مرغی در دور دست گوش فرا دارد که از این پنجره به گوش میرسد و اگر سخنی دارد باید سر در گریبان بگوید تا تنها در درون خودش انعکاس یابد و مباد به بیرون از جانش درز نماید و باید که تا سحر مژه بر هم مگذارد شاید خیال یار در دل او آسوده بخوابد و او بر گیسوان فروریخته رؤیاها، دستی بکشد.
عاشق آن گاه لبخند میزند که در افق دور دست، پرستوی عشق را میبیند که میآید و هوای نشستن بر طاق پنجره او را دارد و چون بر لب پنجره جان او نشیند تو گویی که هزار خورشید برافروختهاند در فضایی کوچک به وسعت یک قلب؛ و آن گاه که پرنده خیال برمیخیزد، با بغضی سنگین فانوس جان را میشکند و سوی سوی حیات خویش را نیز خاموش میبیند و دود فراق، آسمان جانش را چون سیاه چالهای تار میسازد و چشمان نیلیاش همراه با ابرهای تاریک میگرید و پا به پای رعد فریاد میزند و در صاعقه سنگین دوری یار می سوزد.
آن گاه که هوای دل ابری است چه کسی میتواند از پرده های ضخیم آویخته بر پنجره قلب عاشق دل او را بنگرد و ببیند غوغای درون او را که از طوفانی ترین دریای جهان نیز آشفته تر است؟
و آن گاه که پنجره دل او رو به خورشید محبوب باز است چه کسی میتواند حال خوش عاشق را از او بگیرد و تابیدن نور عشق بر جان او را مانع گردد؟
توسن خیال عاشق اگر روزی از ورای جاده سرازیر میشود تا به کوی یار رسد، باید از همین پنجره کوچک جستی نماید و وارد کوچه باریک جان عاشق گردد و از کنار دیوارهای غربت او بگذرد و پاییزها را درنوردد تا به بهار برسد و چندان سراغ ندارم که عاشقان چنین مسیر ناهمواری را به سلامت به مقصد رسیده باشند و اگر از پای اسب رهوار عشق نیز چنان قوتی یابند، از جاده زبان بداندیشان که چونان گردنهای سخت جان عاشقان را میکاهد چگونه میتوان رست؟
این است راز آن که عاشق سخن با معشوق گوید و روی به محبوب دارد و در قاب پنجره او جز یار ظهور ننماید و جز او را محرم اسرار نداند و در قلبش نگنجد الا شاهد نیک رویش.
آری سالها پیش پنجرهای ساختم بر دیوار قلبم، رو به یار.
آفتابی نتابد در درون جانم جز نور روی یار.
صدایی نشاید شنید جز نوای دل انگیز یار.
و راز نباید سفت جز در برابر یار.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:52
محبت و عاطفه
محبوب من!
در این غروب رنگ پریده پاییزی که اشک گرم بر چشمانم حلقه زده، بغض سرد بر جانم سایه افکنده، نفسهایم در اندوه بیتابی غرق شده، جانم در قاب کوچک دلتنگی گرفتار آمده، آرزوهایم در پیچ و خم غربت نقش بر آب شده و دست جادویی پاییز نیز گویی رنگهای تنهایی مرا رسم میکند، من هوای یار کردهام.
هوای تو که برایم نقش آسمان هستی بر جان زمین. تو که در سینه من میتپی و دیگر خیال یا رؤیا نیستی بلکه هستیات را در هستیام و هستیام را در هستیات میبینم و جلال هزارهزار ترانهی عاشقی وشکوه هزارهزار لبخند را در یک نگاه داری و شیرین خندههایت مرا پرواز میدهد تا اوج بیکران آسمان مهر و اعجاز نگاهت مرا به معراج عشق میبرد.
در این لحظه پر از دلتنگی که خورشید میرود تا در پشت کوه ها گریه نماید تا اشکهایش را کسی مشمارد و زاریاش را نبیند و آسمان آبی، به سیاهی میگراید، من در این خلوت عاشقانه و سکوت تلخ، دلم هوای تو دارد و محتاج دستان مهربان تو هستم و آرزویم شانههای مهربان توست.
چهارشنبه 15/8/1387 - 0:50