به خدا ما در نزدیکیمون بزرگانی داریم که شاید اگه در قرن هفت زندگی می کردند الآن حافظی دیگه برای ما بودند
یک نمونه آز آنها سایه(هوشنگ ابتهاج) شاعر معاصر ماست که شاید آنقدر بزرگ است که ما در نزدیک خود یعنی همین تهران خیابان حقوقى ، طبقه بالاى شركت تبلیغاتى «آوازه». نمیتونیم اونوببینیم
بعضی شعر هاش دقیقا همون حسی رو به آدم میده که حافظ
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا میطلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانهی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی!
ای وای بر آن گوش که بس نغمهی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشهی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینهات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پردهی تنگ شنوایی
گاهی هم واقعا نمیتوان اورا با مولوی تمایز داد
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
باغ ها را گرچه دیوار و درست
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
جزءها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
آنچه از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد آنجا میرود
از سر که سیلهای تندرو
وز تن ما جان عشق آمیز رو
شاید خیلی ها نفهمند که سه بیت آخر از مولوی و بقیه از ابتهاج باشه
سایه جزئی از شعر قوی ایرانیست که در دنیا بدون اغراق هیچ رقیبی نداره فقط کافیه که یک شعر از یک ایرانی مثل ابتهاج روبا یکی از بهترین شعرای یکی از بهترین شاعر اروپایی مقایسه کنیم
اگر برف سفید است، چرا سینه های معشوقم تیره است
اگر سیم مو باشد، سیم های سیاه بر سر او میروید
من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
من اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام
عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد
من دوست دارم معشوقم حرف بزند هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر است
مطمینم ندیده ام الهه ای را که راه می رود
معشوق من وقتی راه می رود ، زمین می خراشد.
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
و مثل هر کسی دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را
شکسپیر
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گره ای باز کنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به چمن در فکنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلا خیز که زد در چمنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
سایه
برای من سایه بهترین شاعران است وآنقدر شعر زیبا دارد که او را سرآمد بنامیم واحساس من نسبت به او:
ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است
"افسوس که فلک به مردم نادان دهد زمام مراد و این شاعر بزرگ باید برای نسل جوان گمنام بماند. نه کسی برای او بزرگداشتی میگیرد و نه کسی تقدیری از او میکند و البته او محتاج این بازیچه ها نیست"
امیدوارم که بعد از او با اندوه برایش مراسم تدفین نگیرند و حسرت نخورند که بزرگی دیگر از جمع ما رفت
ترسم ای دلنشین دیرینه
سرگذشت تو هم زیاد رود
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود