دوش از آهِ دلم خانه و كاشانه بسوخت
سوخت هم شمع شب و هم پر پروانه بسوخت
هر كه با من به ترّحم نظري كرد گريست
بر من و حال من غمزده بيگانه بسوخت
من كه ديوانه بُدم بي خبر از سوز و گداز
حال ما بين كه به حالم دل ديوانه بسوخت
اين درد جز به آهِ دلي چاره ساز نيست
پروانه را مبارزه جز سوز و ساز نيست
با اين دلم مگوي ز احوال روزگار
ما را به زرق و برق مجازي نياز نيست
حرفها در دل من ماند ولي نتوان گفت
روزگاريست كه حتي نتوان پنهان گفت
تو هم از شرح پريشاني خود گو با من
پيش عاشق سخن از عشق و جنون بتوان گفت
حاصل عمر چه داريم به جز حسرت و آه
گريه ي ابر مدام از اثر در به دري است
دل ميازار كه دل مظهر انوار خداست
نيمه شب ناله ي دلسوخته را هم اثري است
دل از نازك خيالي هاي من شد بي قرار امشب
قرار از بي قراري كرد، خود از ما فرار امشب
ز بس نالان و لرزانم، رسد از بند بند من
نواي جانگدازي چون صداي ساز تار امشب
كمرم خم شده محتاج عصايم چه كنم
شد از ضعف كنون سست دو پايم چه كنم
همچو پيران شده ام بس كه ز كس ناليدم
چون درخت كج و بي برگ و نوايم چه كنم
كي خدا رو به خاطر خود خدا دوست داره؟هيچ كس.
همه با خدا داريم معامله مي كنيم.اگه به ما نعمت و رحمت عطا كرد
مي پرستيمش ، اگر يك مدت مصيبت به ما رو بياره هر روز شكايت مي كنيم.
اگر هم آدم هايي باشن كه خدا رو مي پرستن به دليل اينكه خدا رو لايق پرستش ميدونن خيلي كم هستن.
*
غم خنجر و نيزه به دل نازك من بست
گر قامت من راست ولي دل كه خميدست
هر زخم كه مي زد به دلم هيچ نگفتم
آخر به تمنّا و به خواهش چه اميدست
داده از كف صبر و از خود اختيار خويش را
بي هوا گم كرده ام زين ره ديار خويش را
بين ما سنگ نفاق افكند دشمن آنچه خواست
چشمه گم كرده ست راه رودبار خويش را
پر زند هر سو به شرق و غرب، بلبل، بي نوا
تا بيابد از هواي خوش بهار خويش را
شويم از خون دلم دل را از آن پندار ها
تا شود خالي دل از هر صحبت و گفتارها
پاره كردم رشته هاي الفت از هر آشنا
چون كه ديدم از گل باغ محبّت خارها