این این این روزها بدجوری دلم هوایت را کرده است بدجوری قلبم به طپش درآمده است انگار قلبم دیگر تاب ماندن در این سینه را ندارد
دلم برایت تنگ شده است
من ندیده عاشقت شده ام وبا شنیدن اسمت مانند دختری پانزده ساله که بادیدن معشوقش رنگ از رخش می پرد شده ام
دلم به اندازه ای تمام سالهای که هیچ وقت تورا ندیده ام تنگ شده است
من تورا به قدر تمام فاصله های زمانی دوست دارم
من تورا مانند بوی گندم زاری که از بوی شبنم ها مست شده اند دوست دارم
اصلاًچه می گویم تورا به اندازه ای بزرگیت دوست دارم
دلم برایت تنگ شده است
به اندازه ای زیبای خال صورتت
به اندازه ای مادرت
این روزها احساس می کنم که هر لحظه می آیی ومن با چادر سفید نمازم به استقبالت می آیم
قول داده ام هیچ نگویم فقط نگاهت کنم واشک بریزم آنقدر اشک بریزم که مست توشم
وتو دست نوازشت را روی سرمن بکشی و بگوی من آمدم
روزی راکه توخواهی آمد را هرروز وهر جمعه مرورمی کنم نمی دانم کجا وچگونه تورا خواهم دید
اما من قول داده ام که تا آمدنت هر روز جمعه برایت شمعی روشن کنم
شاید به این دلیل شمعی را روشن می کنم که اگر یک شب آمدی ومن خواب بودم
شمع روشن گواهی از دوست داشتنت باشد
زیبای پناهان آقای خوبم
من به اندازه ای تمام قلب عاشقان منتظرت هستم
آقایم سرورم
خدای ما باز هم سنگ وچوب شده است بیا بیا که دراین واپسین روزگار بدجوری نگران دلهایمان هستم
می ترسم آنقدر دیربیای که دیگر هیچ کس ...........
زبانم لال چه می گویم
می دانم خدا بهتر می داند که چه وقت وقت آمدنت هست
اما آقا توهم برای فرجت دعا کن
می ترسم مانند مردم کوفه که جدت را رها کردند بشوم.......................