پیشه ام شعر است در پهنای دل کسوتم خالی ز همیانی خجل گر بگویم نام خود دانی که من تهرانی ام نایبم نایب ز تهرانی که تهرانی پر از نایب خجل
باتشكر
اتنا
بی تو هر شب تا صبح شعر اواز نگاهم جاری است ودر این قصه تکراری شبهای بلند دل هوای تو کند ...... بی تو مهتاب هر شب قصه عشق را می خواند ودلش می گیرد و به من می گوید بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم...! پرنیان
نکو در کار من کردی لطیفه.......نایب
مشک غماز من بدین خوبی و زیبایی ندیدم رویرا وین دل آویزی و دلبندی نباشد می را روی اگر پنهان کند آن پرنیان بر خال ما مشک غماز است نتواند نهفتن بوی را ای موافق صورت از نایب چرا پنهان شدی کز تو زیباتر ندیدم هیچ روی خوب را
می روی خرم و خندان و نگه می نکنی که نگه می کند از هر طرفی غمخواری خبرت هست که نایب ز غمت بی خبرند حال افتاده نداند که نیفتد یاری ... نایب
گر به کوی عاشقی با ما هم از یک خانه ای با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه ای ما که اندر دوستی یک رویه چون آیینه ایم تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه ای ... نایب
سرو چمن پیش اعتدال تو پست است روی تو بازار آفتاب شکست است توبه کنند مردم از گنا به شعبان در رمضان نیز چشمهای تو مست است ... نایب
به تازی پارسی نامش پری گویی که او از آسمان آمد که گمنام است نایب ، چون کس مشاطه خیز آمد چو مردم موسم دی را به نوش و عیش آوردند به روز روشن آمد بهمن و دی را به شهریور بد آمد ... نایب
ای خدا مثل خودش یار جفا کارش ده دلبر و عشوه گر و سرکش و خون خوارش ده چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن با طبیبان جفا پیشه سر و کارش ده ... نایب
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل عشق در دام آورد هر چشمه را عشق سازد بنده هر آزاده را ... نایب