روزگار غربیست
***********
چایی عشق مرا دم می كنید ؟
روح خود را با ریا خم می كنید ؟
تازگیها زاغ بلبل می شود
پنجه های گرگها گل می شود
دوست گشته گربه ها با موشها !!
خالی از ماتم شده آغوشها!!
در كجای آسمان خورشید مرد ؟
می توان شب را بدون ماه خورد
من گلویم مرد دفنش می كنید ؟
جان مولا دفن و كفنش می كنید ؟
من گلویم واژه ساز غصه بود
داستانگوی غم هر قصه بود
مرد تا از غم نگویم داستان ؟
مرد تا تبدیل شد با باستان
مردمان در باستان غم داشتند
غصه نان را ولی كم داشتند
نان ولی اینك كمال زندگیست
سفره رنگین جمال زندگیست
لودگی ها با نزاكت می كنند
یرگی را با فراست می كنند
بوی مردم بوی داس و تیشه است
نیست اینجا شهر بوی بیشه است
شهرها از آدمیت خسته اند
در به روی آدمیت بسته اند
خنده ها را با مخدر می كنند
آشكارا را كار با سر می كنند
قلب مردان ای بسا مردانه نیست
هم انار هیچكس پر دانه نیست
ترش لیمو را چه شیرین می خرند
تیشه از فرهاد شیرین می خرند
من گلویم مرد دفنش می كنید ؟
جان مولا دفن و كفنش می كنید ؟
پاره شد با حنجره آوای من
وای من ای وای من ای وای من
آنچه دیدم تا نویسم در ورق
زر ورق در زرورق در زرورق
شهر ما اینك پر از سر سوزن است
مردها یكسو ویكسو هم زن است
من گلویم مرد دفنش می كنید ؟
جان مولا دفن و كفنش می كنید ؟
آسمان بی ماه جسمی بی سر است
یا اتاق خالی بی پیكر است
بی ستاره آسمان بخشنده نیست
هم خوشحالی ها همه با خنده نیست
دستهایم بوی گندم می دهند
چشمهایم بوی مردم می دهند
مردمان در حسرت عشقند باز
نیست دستان كسی زخمه نواز
مهربانیها همه پوسیده است
خارها درسینه ها روییده است
من گلویم مرد دفنش می كنید ؟
جان مولا دفن و كفنش می كنید ؟