ادبی هنری
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی...
پنج شنبه 17/4/1389 - 21:50
ادبی هنری
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی...
مولانا جلال الدین رومی بلخی
پنج شنبه 17/4/1389 - 21:45
ادبی هنری
پادشاهی پس از این كه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
لئو تولستوی (۱۸۷۲)
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:57
ادبی هنری
یاد گرفته ام که:
1- با "احمق" بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه ی خویش خوشبخت زندگی کند.
2- با "وقیح" جدل نکنم، چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می سازد.
3- از "حسود" دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم، باز هم از من بیزار خواهد بود.
4- "تنهایی" را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم...
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:53
ادبی هنری
شبی، نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود، او در جوابش گفت: "این نبرد، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد."
و ادامه داد: "یکی از گرگها، شر و بدی و یا همان عصبانیت، حسادت، حزن، حسرت، حرص و آز، نخوت، خودخواهی، گناه، خشم، دروغ، دنائت، غرور کاذب و برتری جویی است، و گرگ دیگر، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت، شفقت و ایمان است"
پسرک بعد از دقیقه ای تامل، از پدر بزرگش پرسید: "در نهایت کدام یک از این گرگها، پیروز میدان است؟"
پدر بزرگ پاسخ داد : "هر کدام که تو غذایش دهی!"
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:48
ادبی هنری
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دلبستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق نبودهایم.
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:46
ادبی هنری
سهراب گفتی: چشم ها را باید شست...
_________________________________شستم ولی!...
سهراب گفتی:جور دیگر باید دید...
_________________________________دیدم ولی!...
گفتی زیر باران باید رفت...
_________________________________رفتم ولی!...
او نه چشم های خیس و شسته ام را،
نه نگاه دیگرم را، هیچ کدام را ندید!!!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:
_________________________________"دیوانه باران ندیده!!"
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:44
دانستنی های علمی
دکتر علی شریعتی: دموکراسی می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورم
مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور، حرفت را من می زنم.
فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من می خورم، حرفت را هم من می زنم و تو فقط برای من کف بزن.
اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور، حرفت را هم خودت بزن و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.
اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم، و حرف بزن، امّا آن حرفی را که ما می گوییم.
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:42
ادبی هنری
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است:
دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:41
ادبی هنری
Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند
Dreams
رویاها
Success
موفقیت ها
Fortune
شانس
Three things in life that, one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند
Time
زمان
Words
گفتار
Opportunity
موقعیت
Three things in human life are destroyed
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند
Alcohl
الکل
Pride
غرور
Anger
عصبانیت
Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند
Hard Work
کار سخت
Sincerity
صمیمیت
Commitment
تعهد
Three things in life that are most valuable
سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند
Love
عشق
Self-Confidence
اعتماد به نفس
Friends
دوستان
Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند
Peace
آرامش
Hope
امید
Honesty
صداقت
And how beautiful these three important things
in life perspective Dr.Ali Shariati stated
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده
Do not rely on three things never
به سه چیز هرگز تکیه نکن
Pride
غرور
Lie
دروغ
Love
عشق
Gallop is human with pride
انسان با غرور می تازد
Be lost with telling lies
با دروغ می بازد
And dies with love
و با عشق می میرد
Happiness in our lives has three primary
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
Experience Yesterday
تجربه از دیروز
Use Today
استفاده از امروز
Hope Tomorrow
امید به فردا
Ruin our lives is the three principle
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
Regret Yesterday
حسرت دیروز
Waste Today
اتلاف امروز
Fear of Tomorrow
ترس از فردا
پنج شنبه 17/4/1389 - 15:38