تازگی ها هر روز با تو روز مباداست...
نیامدم
مپرس برای چه ، چرا
شاید همین حوالی پاییز
ناگهان دلم گرفته است
و دستم از همه جا کوتاه
در فواصل ناممکن
چادری زده ام .
نیامدم ، مپرس برای چه ، چرا
آخر این دنیا
هر گاه و هر کجا که باشد
خیالی نیست .
می دانم ، لبخندهای مرده ام
و نام های گمشده ام را
دوباره خواهم یافت
ببین چه هلهله افتاده است
میان برگ برگ وجودم
ببین که بی جرقه آوازی
چگونه می سوزم .
تنها به جرم آنکه نام تو را بردم .
خطاست نام تو را بردن ...
و دیگر میان تو و پروانه ها
و پروانه ها و من
فاصله ای نیست
و تنهایی ، نام دیگر دنیاست
empty nest still the bird sings
مرا یافت می نشود آشنایی
که چونان پیامبری
از میان پاییز های پی در پی یک رابطه
به رویشگاه گلی
عاشقانه نگاهی
گرمای دستی
و شانه های حمایتگر تو
راه بنمایدم
....
نگاه می کنی که چگونه مدت هاست
میان نادیدنی های تو
این منم که تکرار میشوم؟؟؟
باور کن
بی برگی شاخه هایم را
که دیگر رنگ و بویی نیست
و در میان سر انگشتانم
قلبی نمی تپد
به نام تو.
از من نپرس چرا برگ پاییزی به خانه من آمد!
don"t ask me why the autumn leaf came to my home!