شبهای عملیات اولین نفراتی كه حركت میكردند همین بچههای «گردان تخریب دوكوهه» بودند تا راه را برای دیگران باز كنند و به قول حاج امیر فرمانده گردان تخریب «اینجا هر كسی قرار باشد شهید شود، پودر میشود».
شنیدهام كه تو نیز میخواهی عازم سفر شوی، سفری كه شاید سالهاست در انتظارش نشستهای یا اینكه بارها آن را تجربه كردهای.
سفری كه برای چند روز عقل معاش را از سر بیرون میكند و با پوشانیدن لباس خاكی بر تن، عاشقانه زیستن را در گوش آواز میخواند.
سفری كه گذر از ظلمت به سوی نور است و تو را به سمتی سوق میدهد كه آرزو میكنی دقایق ایام به كندی سپری شود.
سفری كه در آن میتوانی سفره دل را باز كنی و از ناگفتههایی كه روزگاری آرزوی بیان آن را داشتی بلیطی تهیه كنی و با آن به پرواز درآیی.
و حال تو عازمی و باید در این سفر از جنس افلاكیان خاكنشین به مسیر دلدادگی بنگری تا بتوانی سوغاتی از این سفر برای خود و دیگران تهیه كنی.
سفرت آغاز میشود و قبل از اینكه به اندیمشك برسی در ایستگاه دو كوهه همانند مردانی كه روزگاری هستیشان را به پای امر مولایشان هزینه كردند، پیاده میشوی.
مسیر ریل قطار را در پیش میگیری تا به نقطه رهایی برسی، به مكانی كه روزگاری سكوی پرتاب بود و آغاز عشقبازی، نقطهای كه قطعهای از خاك كربلاست و یاران عاشورایی سیدالشهدا (ع) را به قافله او رسانید.
گذر زمان تو را نزدیك ساختمانهای دوكوهه میكند، ساختمانهایی كه یادآور مردان حماسهسازی است كه مرگ را به بازی گرفتند و در ذبح اسماعیل نفسشان شاهكار قرن را به یادگار گذاشتند و حال نوبت به تو رسیده است كه قدم در وادی طور گذاری.
از اینجا به بعد باید چشم سر را ببندی و با چشم دل به نظاره بنشینی تا بتوانی رفاقت دیرینه حاج همت، حاج عباس كریمی، دستواره، وزوایی، موحد دانش و صدها شهید دیگر را با دوكوهه نظارگر باشی.
به محض اینكه وارد پادگان میشوی ناخواسته قطرات اشك بر روی گونههایت سرازیر میشوند و هرچه میخواهی با این احساس مبارزه كنی، حریفش نمیشوی و ناچار در گوشهای محفلی را برای خود انتخاب میكنی.
آرامآرام وجودت با فضای دوكوهه انس میگیرد، چه انس عجیبی، گویا سالهاست كه با او آشنا هستی و مدتهاست كه در آنجا زندگی كردهای و فكر اینكه بخواهی با او خداحافظی كنی، غبار دلتنگی را بر وجودت مینشاند.
قدمهایت به حركت در میآید و گردان مقداد، حبیببن مظاهر و انصار از پیشاپیش چشمانت عبور میكند و كمكم به حسینه حاج همت نزدیك میشوی.
حسینیهای كه در آنجا روزگاری عاشقانی با معشوق خود به چلهنشینی پرداختند و چنان مجذوب در معبود شدند كه دیگر خود را ندیدند و فقط او شده بودند.
حوض روبهروی حسینیه وسوسهات میكند كه وضویی به رسم عشقبازی بگیری و بر مزار 2 شهید گمنام كه در كنار آن حوض باصفا آرام گرفتهاندد، كمی خلوت كنی و اذنی برای ورود بگیری.
وقت كوتاه است و تو باید به طواف عشقت پایان دهی و با روضه منوره وداع كنی.
از حسینیه حاج همت بیرون میآیی كه ناگهان چند متر پایینتر از حسینیه، جادهای توجهت را جلب میكند.
به فكر فرو میروی كه انتها این مسیر به كجا ختم خواهد شد، انتهای این جاده چیست و چه خواهد شد.
در همین افكاری كه ناگهان متوجه میشوی در جاده عاشقی به حركت درآمدهای و تو دیگر چه بخواهی و چه نخواهی قصد دیدار مردان خطشكن را كردهای. آری تو به سمت «گردان تخریب» رهسپار شدهای.
بگذار كمی از گردان تخریب برایت بگویم، بلیط شهادت همیشه در دست بچهها گردان تخریب بود و هر لحظه ممكن بود عازم این سفر شوند.
شبهای عملیات اولین نفراتی كه حركت میكردند همین بچهها بودند تا راه را برای دیگران باز كنند و خیلی اوقات نیز خون خود را برای سلامتی رزمندگان هدیه میكردند و به قول حاج امیر فرمانده گردان تخریب «اینجا هر كسی قرار باشد شهید شود، پودر میشود».
در مسیر 2 كیلومتری حسینیه حاج همت تا حسینه گردان تخریب كه سولهای شیروانی شكل است مدام با خود كلنجار میروی كه چگونه مادری میتواند فرزند خود را در یك پیاله خاك خلاصه كند، چگونه میتواند به جای بوسه بر جنازه فرزندش، به ملاقات مشتی از خاك رود.
آری، گردان تخریب فضایی عجیبتر از پادگان را به خود گرفته است، بچههای گردان تخریب به علت شلوغكاریهایی كه كرده بودند مجبور به كوچنشینی شدند و دورتر از همه رزمندگان در فضایی كه هیچ چیز جز آسمان و زمین نبود خانه عشق خود را بنا ساختند و از آنجا پلههای عرفان را طی كردند و در یك كلام آنها نفسشان را تخریب كردند تا روحشان ساخته شود.
در چمنهای تازه سبزه شده اطراف گردان تخریب، خلوت كردهای كه ناگهان صدای مسئول كاروان به گوش میرسد و از همگان میخواهد كه سوار بر اتوبوس شوند تا در رسیدن به مناطق دیگر تاخیری صورت نگیرد.
دلت راضی نمیشود كه از جایت تكان بخوری اما به رسم همراهی با جمع، قدمهایت را به حركت در میآوری و با جا گذاشتن دل خود، آماده حضور در قتلگاه یاران خمینی(ره) میشوی.
وقتی از پادگان دوكوهه خارج شدی، ساختمانهای زیبایش دوباره در چشمانت تداعی میشود و تو در این فكر هستی كه آیا میشود یك بار دیگر توفیق حضور در این مكان را پیدا كنی.
در حال و هوای دوكوهه هستی كه خود را در جاده اهواز ـ خرمشهر میبینی و از مقابل چشمانت تابلوی اندیمشك میگذرد و تا به خرمشهر، دیار عشق و شقایق خونرنگی كه داغ جنگ را در سینه دارد برسی باید 255 كیلومتر را پشت سر بگذاری.
وقتی كه به مسیر چشم میدوزی، سخنان حاج مرتضی قلیزاده را به یادآور كه چه زیبا میگفت: «مسجد جامع خرمشهر همانند مادری، فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفت و در بیپناهی به یاران خمینی (ره) پناه داد و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود.
آنگاه نیز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و اصحاب امام ناگزیر شدند كه به آن سوی شط خرمشهر كوچ كنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود كه جز در پازپسگیری شهر برآورده نمیشد.
چه تعبیر زیبایی از راز خون داشت و مردان مرد را جنگآوران عرصه جهاد معرفی میكرد كه راه حقیقت را از میان هاویه آتش جستجو كردند و ترس را مغلوب خود ساختند تا فتوت آشكار شود.
در همین افكاری كه از دور، گنبد فیروزهای مسجد جامع خرمشهر نمایان میشود و تو به رسم مردان خدا دو ركعت نماز شكر به جای میآوری و در كوچه پسكوچههای اطراف شهر كه هنوز فضای قدیمی خود را حفظ كرده است، گذری میكنی و بعد از دقایقی سوار بر اتوبوس میشوی و در جهت جنوب شرقی خرمشهر به راه میافتی تا به مكانی برسی كه روزگاری غواصان گردان یونس رمز شجاعت را از همنشینی با حاج حسین خرازی یاد گرفتند و معجزه الهی را دوباره آشكار ساختند.
آری رهسپار اروند شدهای و قرار است بشنوی ماجرای دو برادری را كه عمق عاشقی را برایت تجلی میسازد.
مرتضی حاجعلی هر وقت كه به اروند میآمد سخنش را این گونه آغاز میكرد «برادری بود كه در عملیاتی دچار موج گرفتگی شد و برای مدتی از حضور در مناطق محروم بود».
با ورورد دوبارهاش به منطقه، بچههای غواص در حال آمادهسازی خود برای عملیات والفجر 8 بودند.
او هر چه به مسئولان اصرار كرد كه در این عملیات در كنار غواصان باشد به علت موج گرفتگی و اینكه قرار بود كار در نهایت سكوت انجام شود، قبول نكردند تا اینكه سرانجام پذیرفتند اگر در یك دوره 40 روزه دچار موجگرفتگی نشد، میتواند در این عملیات حضور داشته باشد.
از قضا در این دوره هیچ اتفاقی برایش به وجود نیامد و با رسیدن شب 20 بهمن سال 64 عملیات آغاز شد.
بچههای غواص در حال حركت بودند كه ناگهان موج گرفتگیاش شروع شد، اگر شرایط به همین منوال سپری میشد نیروهای بعثی متوجه حركت بچهها میشدند، در همین لحظه بود كه برادرش كه او نیز جزو غواصان بود سر برادر را در زیر آب فرو برد و برای لو نرفتن عملیات احساسات برادرانه خود را زیر پا گذاشت و الگویی از عاشقانه زیستن را برای ما به یادگار گذاشت.
حال تو بعد از گذر دقایقی خود را در كنار اروند میبینی و امواج دریا، راز شهادت را آرامآرام در گوشت زمزمه میكنند و میخواهند تو را در امواج دلداگی غرق كنند.
آری اروند یعنی معجزه الهی، زیرا عبور از موانع خورشیدی و جذر و مدهای وحشتناك اروند فكر اینكه بخواهی لحظهای نیز در آب اروند شنا كنی وحشت را در وجودت مستولی میسازد، چه برسد به اینكه بخواهی دو كیلومتر عرض رودخانه را شنا كنی تا به شهر فاو برسی، اما سفركردگان وادی عشق دل را به دریا زدند و با توسل به حضرت زهرا (س) قلب دشمن را نشانه گرفتند.
گفتن از زیباییهای اروند كار سادهای نیست و البته تمام نشدنی و تو چون اسیر زمان و مكان هستی دوباره باید دستت را به علامت خداحافظی تكان دهی و مسیر آمده را برگردی و دوباره سلامی به خرمشهر كنی و از آنجا راهی كربلای ایران شوی.
آری شلمچه در انتظار توست و میخواهد درد و دلهایی را كه در سینه داری بشنود تا تو را به شهدایی كه مرگ را به بازی گرفتند، نزدیكتر سازد.
شلمچه سرزمین باشرافتی است كه شرافت خود را از دو حادثه، دو قافله و دو قدم دریافت كرده است. قافلهای از مدینه به سوی خراسان حركت كرد. امیر این قافله حجت خدا حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) بود كه در مسیر خویش از بصره به سوی اهواز بر خاك شلمچه قدم نهاد و شبی را در نخلستان این منطقه بیتوته كرد.
قافله دیروز مولا، ردپایی از خود برجای گذاشت كه شیعیانش در دفاع مقدس، در منطقه شلمچه سینهها را سپر كنند و با فریاد "یا زهرا (س) " خون دهند كه دیگر كسی به اسلام سیلی نزنند و مولایشان را به ولایت عهدی مأمون نبرند.
باید حرف حاج حمید زمانی را به یادآوری كه با لحنی عجیب میگفت كه در شلمچه ضدهوایی برای پرپر كردن جوانهای ما آماده شلیك بود و دشمنان انقلاب در همین جا 18 هزار نفر از عزیز كردههای خداوند را به شهادت رساندند.
اینجا آخرین مكانی است كه تو زائر آن هستی و اگر اهل دل باشی میتوانی صدای پای فرشتهها را به وضوح بشنوی.
بیا به خلوتی بنشینیم و با خود به فكر فرو رویم كه در بازگشت به كجا خواهیم رفت، آیا دوباره میخواهیم روند گذشته خود را طی كنیم یا اینكه میخواهیم در جهاد اكبر پیروز میدان شویم.
از اینجا باید صفحه جدیدی از زندگی خود را با استعانت از گلگونكفنان دشت الست ورق زد تا وقتی كه دوباره در هیجانات شهر قرار گرفتیم راه را گم نكنیم و در پای عهدی كه با شهدا بستهایم ثابت قدم بمانیم.
از سایت رجا نیوز
اگر میخواهید یاد دوکوهه و نقاط جنگی بکنید حتما بخوانید
نظر یادتان نرود
رار بود زایر شویم زیارت قبوری
غریب را. می خواستیم به پابوس فرزندان
گمنام روح الله برویم در گوشه ای گمنام.
برای كارمان بسیار ارزش قائل
بودیم كه می خواهیم شهیدانی را از غربت نجات دهیم.
انتظاری جز مسیری ناهموار و پر از
گردو خاك نداشتیم، انتظار دیدن چند قبر خاكی وغریب را داشتیم و خود را
برای یك عزاداری زیبا آماده می كردیم.
اما هرچه به مقصد نزدیك می شدیم
جاده صاف تر و هموار تر می شد خاك و غباری در كار نبود گاهی احساس می كردیم
رنگ سیاه جاده از هر جاده ای روشن تر است.
بین ما فقط جواد با آن مزار آشنا
بود و شاید هم به همین علت بود در جواب پرسش های ما كه چرا اینجا؟ چرا در
غربت؟ تبسم،
تنها پاسخش بود.
در طول جاده بر خلاف آنچه می
پنداشتیم كوه و تپه و طراوت بود نه خشكی و كویر هر چه نزدیك تر می شدیم
نسیمی بی قرارمان می كرد انگار آمده بودند استقبال.
جواد گفت بعد این بلندی مقصد است
آماده باشید .
آن بالا اولین چیزی كه دیدیم
گنبد طلایی رنگی بود همه مان دست به سینهامان گذاشتیم تا سلام دهیم ، اما
نمی دانستیم به كه. آنجا مزار فرزند كدام امام بود؟
از آن بالا همه چیزی دیده میشد جز
خشكی و كویر اطراف گنبد تلاطم جمعیت بود گفتیم اینجا كه بزرگ است امام
زاده دارد ، جمعیت دارد، غربت ندارد حتما مزار شهدا در صحن همان امام زاده
است كه گنبدش خود نمایی میكند .
یكی گفت بیچاره شهدای گمنام حتما
زیر پای مردم سنگشان است. حال درآغاز روستا بودیم . دگرگون بودیم نمی د
انستیم اول خود را به امام زاده برسانیم یا قبور شهدا؟
كسی حرف نمیزد !!!
تنها جواد بود كه پا برهنه كردو
جلو راه افتاد.
همه در راه بودند پیر و جوان در
آن بین میدیدی چند پیرمرد و پیرزن را كه در دست شاخه های گل دارند.
به آستانه مزار رسیدیم هرچه گشتیم
نام صاحب آن گنبد و بارگاه را پیدا نكردیم.
صبرمان تمام شده بود گفتیم جواد
نگفته بودی اینجا مزار امام زاده ای است اما نام این امام زاده چیست؟ قبور
شهدا كجاست؟
حال معنای لبخندش را می فهمیدیم.
اینجا روستای درخش مدفن 5 فرزند
گمنام روح الله است.
اینجا روستای درخش و آن گنبد
طلایی امام زادگانی پاك از نسل خمینی است.
اینجا روستای درخش و آنجا مزار
فرزندان بخون خفته خمینی است. اینجا ، آنجاست كه شهدا غربتی ندارند.
اینجا آنجاست كه به تازگی برای آن
چند پیر مرد و پیرزن، فرزندانی گمنام آورده اند به جای فرزندان گمنام
خودشان تا برایشان مادری كنند.
اینجا آنجاست كه باید بر بلندای
اول روستا ایستاد و گفت: (السلام علیك یا قتیل فی سبیل الله) اینجا ،
آنجاست كه باید بر غربت خود بگرییم.