شعر و قطعات ادبی
این چه سرّی است که در شب تاسوعا، عشاق حضرت عباس، روضه خوان گل یاس علی هستند و نغزتر این که در شب شهادت آن یاس کبود، کاروان دل را به کنار نهر علقمه فرود می آورند؟ شاید بپرسی چرا ذکر لبشان «یابن الزهرا یا ابوفاضل مدد» است؟ مگر نه این که عباس پسر ام البنین است؟
اینک به تو می گویم. ابتدای این داستان از آن جاست که عباس در آغوش ام البنین به بیعت حسین درآمد و پیش کشی این بیعت سبز را در ظهر عاشورا با دو دست و دو چشم آورد:
چون میوه داد فراوان درخت بشکند از پای
ثمر که داد نهالم چه غم اگر که شکستم
دو دست من ثمرم بود پیش پات افتاد
خجل ز هدیه ناقابلم به پیش تو هستم
و این داستان ادامه داشت تا آن جا که آن عمود آهنین بر فرق این نازنین متبرک شد! و آن سلاله یاس از مرکب بر زمین داغ کربلا افتاد:
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
نه صبر کن! هنوز داستان تمام نشده؛ هنوز لحظه سبز دیدار را برایت نگفته ام. اکنون خودت را آماده کن. آری درست حدس زدی. زمزمه عباس به برادر در واپسین لحظات این بود:
بود امیدم که آید بر سرم ام البنین
مادرت فاطمه آمد عوض مادر من
منبع: پرسمان، اسفند 1383، شماره 30.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:10
شعر و قطعات ادبی
امشب به قدر مجموع شبهای گذشته، از تو طاقت و تحمل میطلبم. دیشب که تو از هوش رفتی، با خودم میگفتم که کاش من در همان کربلا جان میسپردم و بار سنگین این روایت را بر دوش نمیکشیدم.
کاش تو به هنگامه خروج کاروان از مدینه، بیمار و زمینگیر نمیشدی، کاش خود در کربلا حضور پیدا میکردی و من شاهد پنهانی سوختن تو نمیشدم. کاش من به چشم نمیدیدم که آن گیسوان چون شبق، در طول چند روز، به سپیدی مطلق مینشیند.
کاش این چشمها، پیش چشم من به گودی نمینشست.
کاش این پیشانی و گونهها هر روز مقابل دیدگان من، چین و چروک تازه نمییافت.
و بعد با خودم فکر کردم که این چه مخالفتی است با تقدیر؟ چه شکوهای است از سرنوشت؟ اگر خدا مرا برای اینجا نگاه داشته است، از قضای او به کجا میتوان گریخت؟ باید تن داد و تمکین کرد و دل سپرد به آن چه رضای اوست. کاری که حسین، با همهی مشقّتش در کربلا کرد.
تو اگر بودی و میشنیدی صدای نالههای او را در پای جنازهی پسر، میفهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند، چه کار مشکلی است: « وای فرزندم ! وای پسرم ! وای نور چشمم ! وای علی اکبرم ! وای پارهی جگرم ! وای همهی دلم ! وای تمام هستیام ! »
امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میسترد و با او نجوا میکرد:
« تو ! تو پسرم ! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بییاور گذاشتی. »
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری.
و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی.
و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی.
و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانههای او چون ستونهای استوار جهان تکان میخورد و میرود که زلزلهای، آفرینش را در هم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریههایش شنیدم که:
« دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا »
و با چشمهای خودم بیقراری پسر را دیدم، جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست:
« و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پارهی جگرم، عزیز دلم. » علی آرام گرفت؛ اما چه آرام گرفتنی ! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان میگذاشت و باز به خاطر پدر، از آستانهی در، سرک میکشید و برمیگشت. مگر پدر، دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمیداد؟
درست در همان زمان که بدنش تکهتکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود، من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او میدوید، گفت:
« راست گفتی پدر ! این آغوش پیامبر است، این سرچشمهی عشق اکبر است. این همان وصال مقدر است. این جام، جام کوثر است. تشنگی بعد از این بیمعناست. »
پدر از سر جنازهی پسر برخاست، اما چه برخاستنی ! انگار کوه اندوه را بر دوش میکشید. و انگار هنوز باور نکرده بود آن چه را که به واقع رخ داده بود. چرا که مبهوت و متحیّر با خود مویه میکرد:
« چگونه تو را کشتند؟ با چه جرأتی؟ با چه شهامتی؟ با چه قساوتی؟ چه چیز این قوم را در مقابل خداوند جری ساخت؟ کدام شمشیر پردهی حیای این قبیله را درید؟ چگونه توانستند دست به این کار عظیم بیازند؟ قتل تو که آخر کار آسانی نیست. مثل قتل انبیاست. قتل آل الله است.
چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند؟ برکت را از سرزمینشان برانند؟ آرامش را حتی از فرزندان و نوادگانشان بستانند و الیالابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟ »
امام با خود زمزمه میکرد و چون کبوتر پر و بال شکستهای به سمت خیام میرفت. من اما جرأت نکردم به خیمهها نزدیک شوم. جوابی برای زینب نداشتم. به سکینه چه باید میگفتم؟ اگر رقیهی کوچک به پای من میآویخت و از من برادر میخواست، من چه داشتم که به او بدهم؟ گفتم میمانم که خبر را از یال خونین من نگیرند. میمانم تا با پشت خالی و خون آلودم قاصد شهادت سوارم نباشم. بگذار خبر را امام ببرد. بگذار پشت خمیدهی امام، حامل این پیام باشد. بگذار واقعه را چشمهای گریان او بیان کند. هر چه باشد او مظهر سکینه و آرامش است. او کجا و اسب بیسوار؟
نمیدانم امام چه گفت و چه کرد؟ فقط دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده بود، در حلقهای از جوانان بنیهاشم به سمت جنازهی سوار من پیش میآید. اگر پیکر تکهتکه نبود، چه نیازی به این همه جوان بود؟ دو جوان هم میتوانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند. انگار امام هر کدام را برای بردن قطعهای آورده بود.
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است. من هیچگاه شمشادهای هاشمی را این قدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم.
این قرآنی که ورقورق شده بود و شیرازهاش از هم دریده بود، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی میکردند این جوانان که میخواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازهای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من، قطعهقطعه و چاکچاک بر روی دستهای هاشمیین پیش میرفت و به خیمهها نزدیک میشد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
وقتی پیکر علی را در خیمهی شهدا بر زمین گذاشتند، ناگهان چشمم افتاد به زینب که میدوید و روی میخراشید و سیلی به صورت میزد: « علی من ! نور چشم من ! پسرم ! پارهی جگرم ! »
و پیش از آن که دیگران بتوانند سد راه او بشوند، خود را با صورت به روی جنازهی علی اکبر افکند و ضجهاش، زمین و آسمان را به هم پیوند زد. حتی اگر او نمیگفت: « پسرم، امیدم، نور چشمم، پارهی جگرم » باز هم هیچ کس باور نمیکرد که او مادر علی اکبر نباشد و وقتی امام به تسلای او آمد، وقتی امام دستهای او را گرفت و از جا، بلند کرد، وقتی امام با آغوش خود به او التیام بخشید، دشمن به یقین رسید که آشنای دورتری، مادری را از سر جنازه فرزندش بلند کرده است.
این است که گفتم چه باک اگر تو در کربلا نبودی؟ چرا که زینب مادری را در حق فرزندت تمام کرد.
و این است که میگویم هر گاه به یاد زینب میافتم، احساس میکنم که با عرش خداوند طرف شدهام. این زینب همان زینبی است که به هنگام شهادت فرزندان خود، پا از خیمه بیرون نگذاشت تا مبادا هدیهاش به پیشگاه برادر رنگ منّت پذیرد.
من گمان میکردم که وقتی اصل پیکر بیاید، کودکان و زنان، مرا ندیده میگیرند و با درد و داغ خودم، راحتم میگذارند. اما وقتی امام آنان را از کنار جنازه تاراند، اکنون نوبت من بود که جوابگوی پشت خالیام باشم. همچنان که حسین باید جوابگوی پشت شکستهاش میبود.
شنیدم سکینه به امور کودکان مشغول بود، خبر را نشنیده بود؛ تا این که پدر را در آستانهی خیمه، خسته و پر و بال شکسته دیده بود و گفته بود: « پدرجان ! چرا شما را به این حال میبینم؟ چرا یک باره این قدر شکسته شدید؟ مگر کجاست علی اکبر؟ »
و شنیده بود: « کشته شد به دست این مردم پست ! »
و سکینه ناگهان صیهه زده بود، گریبان دریده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد، که امام او را در آغوش گرفته بود و در گوشش زمزمه کرده بود:
« دخترم ! سکینهام ! آرامش دلم ! صبوری کن ! با تکیه بر خدا صبوری کن ! »
و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود:
« چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بیتکیه گاه مانده است. »
و پدر گرمتر او را به سینه فشرده بود و گفته بود:
« همه از آن خداییم دخترم ! بازگشت ما نیز به سوی اوست. »
دختران و زنان و کودکان به من هجوم آوردند تا شاید حرفی، نقلی، خاطرهای ... و این همان چیزی بود که من واهمهاش را داشتم. پسر کوچکی که نمیدانم اسمش چه بود و قدش تا زیر سینهی من هم نمیرسید، بی آنکه کلامی سخن بگوید، دستهایش را به خون بدن من میآلود و به لباسهایش میمالید و معصومانه گریه میکرد. نفهمیدم از این کار چه مقصودی داشت، فقط وقتی به مردمک چشمهایش خیره شدم، دریافتم که او مرا نمیبیند، علی اکبر را میبیند. در مردمک چشمهایش، تصویر من نبود، تصویر علی اکبر بود با لباسهای خاکآلود، بدن چاکچاک و پر و بال خونین.
با بزرگها راحتتر میشد کنار آمد تا بچهها. رقیه، این دختر بچه سه چهار ساله، بیچاره کرد مرا، گریهای میکرد. ضجهای میزد، زبانی میریخت که بیا و ببین. دور من چرخ میخورد، لب بر میچید، بغض میکرد، اشک میریخت، آرام میشد و دوباره شروع میکرد:
« کجایی علی جان ! کجایی برادرمان ! کجایی چراغ خانهمان ! کجایی روشنایی چشممان ! کجایی امید زنده ماندمان ! کجاست آغوش مهربانی تو ! کجاست چشمهای خندان تو ! کجاست دستهایی که مرا بغل میکرد و به هوا میانداخت؟ کجاست آن انگشتهایی که دو دست مرا به خود قلاب میکرد؟ کجاست آن ریشهایی که زیر گلوی مرا قلقلک میداد؟ کجاست آن پاهایی که تکیهگاه بالا رفتن من بود؟ کجاست آن گیسوان سیاهی که شانهکردنشان با دستهای من بود؟ کجاست آن بوسههای گرم؟ کجاست آن پناهگاه آغوش؟ کجاست آن تکیه گاه بازو؟ »
همین طور مدام میگفت و اشک میریخت و ناله دیگران را بلند میکرد و من مانده بودم که دختر به این کوچکی، این همه حرف را از کجا یاد گرفته است؟ سکینه اما حرفی از خودش نمیزد. تکیهگاه همه حرفهایش پدر بود. دست انداخته بود دور گردن من و مظلومانه و آرام اشک میریخت و با خودش زمزمه میکرد:
« پرچم پدرم ! پشت و پناه پدرم ! مونس پدرم ! دلخوشی پدرم ! »
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت.
کسی که گریه میکند به آرامشی هر چند نامحسوس دست مییابد، اما کسی که بغض، گلویش را میفشارد و اشک در پشت پلکهایش لمبر میخورد و اجازه گریستن به خود نمیدهد، بیشتر در خودش میشکند و مچاله میشود.
حال اگر همو بخواهد تسلیبخش دیگران هم باشد، دشواریاش صدچندان میشود. مثل عمود خمیدهای که بخواهد خیمهای را سرپا نگه دارد. نگاه میدارد اما به قیمت شکستن خود.
و عباس اگرچه زادگان خواهر و برادر را تسلی میداد، اما خود لحظه به لحظه بیشتر در خود میشکست و فرو میریخت و آن تسلی هم که به راستی تسلی نمیشد. انگار کسی بخواهد با اشک چشم، زخمی را شستشو دهد. خاک و خون را ممکن است بشوید اما گدازههای جگر را جایگزین آن میکند. انگار کسی بخواهد با دست و دل مجروح، مرهم بر جراحت بگذارد.
اما مرا در تمام این مدت، این سؤالِ نپرسیده بیش از هر چیز دیگری عذاب میداد که تو ماندهای برای چه؟ تو چرا بیسوار زندهای؟!
منبع: سایت وارث. نویسنده: سیدمهدی شجاعی.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:10
شعر و قطعات ادبی
اما چه روبهرو شدنی ! پسری زخم خورده، مجروح، خونآلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده و چاکچاک؛ با پدری که انگار همهی دنیاست و همین یک پسر.
سوار من، دلاور من، علی اکبر من، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمدهی پدر را ببوسد. امام نیز با همهی عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغلهای پسر بود و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانهای به دست آمده تا امام این دردانهی خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تاکنون تاب آورده است، فرو بنشاند.
اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنهای بود که به چشمهسار رسیده بود ... و مگر دل میکند؟
ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف میزند و ... آب
حیرت، سرتاپای وجودم را فرا گرفت. اصلاً قصدم این نیست که بگویم تشنگی نبود و یا علی اکبر تشنه نبود. تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت و با تمام بیرحمیاش تا اعماق جگر نفوذ کرده بود.
حالا که گذشته است به تو میگویم لیلا که من خودم گُر گرفته بودم از شدت عطش. من که اسبم و بیابانها قدر طاقتم را میدانند، کف کرده بودم از شدت تشنگی.
تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که حتی به مضمضه آبی برطرف میشود.
تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو مینشیند.
اما تشنگی گاهی به جگر چنگ میاندازد، قلب را کباب میکند و رگ و پی را میسوزاند.
در این تشنگی، فکر میکنی که تمام رودخانههای عالم هم سیرابت نمیکند. چه میگویم؟ در این عطشناکی اصلاً فکر نمیکنی، نمیتوانی به هیچ چیز فکر کنی. در این حال، هر سرابی را، چشم، آب میبیند و هر کلامی را گوش، آب میشنود.
وقتی که در اوج قلهی عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بیمقدار میبینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب؟ ایمان چه محلی .... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان میکند.
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لمیزرع که خورشید به خاک چسبیده است که از آسمان حرارت میبارد و از زمین آتش میجوشد، تشنگی آبدیدهترین فولادها را هم ذوب میکند.
عطش، سختترین ارادهها را هم به سستی میکشد. نیاز، آهنینترین ایمانها را هم نرم میکند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این که جنس این ایمانها، جنس این عزمها و ارادهها با جنس همهی ایمانها و عزمها و ارادهها متفاوت بود.
آن که امام بود و این که علی اکبر. دختر بچهها را بگو. بر رطوبت جای مشکهای روز قبل چنگ میزدند و سینه بر این خاک میخواباندند، اما سر فرود نمیآوردند؛ اما اظهار عجز نمیکردند؛ اما حرف از تسلیم نمیزدند.
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمیشد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازهی تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن ! اگر زنی میخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن میزد، در زیر آن آفتاب نیزهوار، دمی بنشیند، دوام نمیآورد. این زن چهقدر راه رفت، چهقدر دوید، چهقدر هروله کرد، چه قدر گریست، چهقدر فریاد زد، چهقدر جنازه بر دوش کشید، چهقدر بچه در آغوش گرفت، چهقدر زمین خورد، چهقدر فرا رفت و چهقدر فرود آمد ...
اما ... اما ... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی ! چه جبروتی ! چه فخری ! چه فخامتی !
چه شکوهی ! چه عظمتی !
بگذرم لیلا ! هر وقت به یاد این زن میافتم، با تمام وجود احساس کوچکی میکنم و به خودم میگویم خوشا به حال آن خاک که گامهای این زن را بر دوش میکشد. خاکِ گامهای او را به چشم باید کشید.
حرف، سر تشنگی بود که به این جا کشیده شدم. میخواستم بگویم که تشنگی به شدیدترین وجه خود وجود داشت، اما سوار من کسی نبود که پیش پدر از تشنگی ناله کند. گمان کردم شاید با اشاره به غیب، آب میطلبد. معجزهای، کرامتی .... چرا که سابقه داشت.
یک بار در غیر فصل، او از پدر، انگور طلب کرد و پدر دست دراز کرد و از عالم غیب خوشهای انگور چید و در مشتهای ذوق زدهی پسر نهاد. من آن انگور را به چشم دیدم و هم از آن خوردم ... چه گفتن دارد. خودت مگر از آن انگور بیبهره ماندی ؟! انگار همان آن از درخت چیده شده بود.
رشحات شبنموار آب بر روی دانههای آن تلألو داشت.
گمان کردم شاید علی اکبر با قربت و قدرتی که از پدر میداند و معجزه و کرامتی که از دستهای او دیده است، توقّع کرده است که پدر دست به درون پرده غیب ببرد ... و اصلاً مگر نه کوثر، مُلک جاودانی پدر و مادر همین پدر است؛ شاید ...
اما به خودم نهیب زدم که محال است بیان چنین توقعی از زبان چنان زادهی امامی. وقتی که پدر، خود در نهایت تشنگی است، وقتی که کودکان، دختران و زنان، با جگرهای تفته، مُهر سکوت بر لب زدهاند، چگونه ممکن است او برای خودش آب طلب کند؟!
نزدیکتر رفتم. آنچنان که سرم و دو گوشم در میانهی دو محبوب قرار گرفت. با خود گفتم اگر من این راز را بفهمم، کربلا را فهمیدهام و گرنه هیچ یک از اسبهای دیگر، بیش ندارم و دیدم که دنیای دیگری است در میانهی این دو محبوب. دنیایی که عقل آدمها به آن قد نمیدهد چه رسد به اسب. دنیا که دنیای عقل نبود، عشق زلال و خالص بود. علی به امام گفت که : « پدرجان عطش دارد مرا میکشد. »
اما آن عطش کجا و تشنگی آب کجا ؟
ماجرا، ماجرای وصال و دیدار بود.
ماجرا، ماجرای این فاصلهی مقدر بود. ماجرای این زمان لَخت، این ساعات سنگین، این لحظههای کند.
روح او به خدا پیوند خورده بود، با خدا در هم آمیخته بود، در خدا ممزوج شده بود. روح او با خدا یکی شده بود و جسم این فاصله را بر نمیتافت. جسم این کثرت را تاب نمیآورد. اما مشکل او این پیوند نبود. پیوند دیگری از این سمت بود. پیوندی که باز غیرخدایی نبود. عین خدایی بود، اما کار را برای کندن و رفتن، مشکل میکرد.
علی در میدان میجنگید، اما چشم به پدر داشت. با شمشیر نه، که با برق نگاه پدر بازی میکرد. اصلاً او زخم چه میفهمید، چیست. نیزه چه بود در مقابل آن مژگانی که فرا میرفت و فرود میآمد. میدان چه بود در مقابل آن مردمکی که با منظومهی عرش حرکت میکرد.
از آن سو هم ماجرا چنین بود و این همان رابطهای است که گفتم هیچ کس نمیتواند، بفهمد. یادت هست لیلا ! یکی از این شبها را که گفتم: « به گمانم امام، دل از علی نکنده بود. »
به دیگران میگفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود ! اینجا، همان جا بود که گمان و حدس مرا تشدید کرد.
اگر علی اینهمه وقت، در میدان چرخید و جنگید و زخم خورد و نیفتاد، اگر علی این همه، وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علی این همه، جان را را گرفت و جان نداد، اگر علی آن همه را کشت و و کشته نشد، اگر از علی به قاعدهی دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطهی زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود و این بود که نمیشد. و ... حالا این دو میخواستند از هم دل بکنند.
امام برای التیام خاطر علی، جملهای گفت. جملهای که علی را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:
« پسرم ! عزیزم! نور چشمم ! سرچشمهی رسول الله در چند قدمی است. چشم بپوش از این چشمه ! »
این برای التیام علی بود. حسین را چه کسی باید التیام میداد؟ برای این دل کندن، به حسین چه کسی باید دل میداد؟ کدام کلام بود که بتواند حسین را به این دل کندن ترغیب کند؟ یا لااقل در این دل کندن تحمل ببخشد؟
باز هم خود او و باز هم کلام خود او:
« به زودی من نیز به شما میپیوندم. »
آبی بر آتش ! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمیشد، کار به انجام نمیرسید. شهادت سامان نمیگرفت و آن بوسه وداع بود. هر دو عطشناکِ این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمینهادند.
نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لبها و گونهها. تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها و ...
عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی را در میان لبهای خود گرفت.
زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت، سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمیآمد و هیچ نسیمی نمیورزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمیگرفت.
من از هوش رفتم به خلسهای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد.
منبع: سایت وارث. نویسنده: سیدمهدی شجاعی.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:6
شعر و قطعات ادبی
عجیب بود رابطهی میان این پدر و پسر. من گمان نمیکردم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت، حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطهام.
گاهی احساس میکردم که رابطه حسین با علیاکبر فقط رابطهی یک پدر و پسر نیست. رابطهی یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است.
رابطهی عاشق و معشوق است. رابطهی دو انیس و همدلِ جداییناپذیر است.
احساس میکردم رابطهی علیاکبر با حسین فقط رابطه یک پسر با پدر نیست؛ رابطهی مأموم و امام است. رابطه مرید و مراد است.
رابطهی عاشق و معشوق است. رابطهی مُحِبّ و محبوب است و اگر کفر نبود، میگفتم رابطه ی عابد و معبود است. نه ...
چگونه میتوانم با این زبان اَلکَن به شرح رابطهی این دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها در کوچه پس کوچههای این رابطه، گیج و منگ و گم میشدم. میماندم که کدام یک از این مرادند و کدام یک مرید؟ مراد حسین است یا علیاکبر؟
اگر مراد حسین است – که هست – پس این نگاه مریدانهی او به قامت علیاکبر، به راه رفتن او، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب، علیاکبر است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه است؟
با همهی دوریام از این وادی رسیدم به اینجا که بحث عاشق و معشوق در میان نیست. هر دو یکی است و آن یکی عشق است.
بگذار تا روشنتر برایت بگویم:
در میانهی راه وقتی امام بر روی اسب به خوابی کوتاه فرو رفت و برخاست، فرمود: « انا لله و انا الیه راجعون والحمدالله رب العالمین » سوار من بیتاب پرسید: « جان من به فداتان پدرجان ! چرا استرجاع فرمودید و چرا خدای را سپاس گفتید؟ »
امام نگاهش را به نگاه علیاکبر دوخت و فرمود: « لحظهای خواب، مرا در ربود و سواری را دیدم که پیام مرگمان را با خود داشت. میگفت: این قوم روانند و مرگ نیز در پی ایشان. دریافتم که جانمان بشارت رحیل میدهد. »
سوار من، علیاکبر من، مژگان سیاهش را فرو افکند. با نگاه، به دستهای پدر بوسه زد و گفت: « پدر جان ! خدا هماره نگهبانتان باد ! مگر نه ما بر حقیم؟! »
پدر فرمود: « چرا پسرم ! قسم به آن که جانمان در ید قوت اوست و بازگشتمان به سوی او، ما حقیقت محضیم. »
پسر عرضه داشت: « پس چه باک از مرگ، پدرجان ! »
از این کلامِ باصلابتِ پسر، لبخندی شیرین بر لبهای پدر نشست. نه؛ تمام صورت پدر خندید، حتی چشمهایش و فرمود: « خداوند برترین پاداش پدر به فرزند را به تو عنایت کند ای روشنای چشم من ! » گریه نکن
لیلا ! آرام باش تا بگویم. این فقط یک رابطه از آن همه ارتباط بود، رابطه پدر با فرزند. اما چه پدری ! و چه فرزندی ! پدری که خود در برترین نقطه هستی ایستاده است و با غرور و تحسین به پرواز فرزند در فراترین نقطهی تعالی نگاه میکند.
پیوستن حُرّبن یزید ریاحی به امام در آن برهوت حقیقت و غربت معنویت، یک آیه بود، در اثبات حقانیت اسلام. چرا که حُرّ برای جنگ آمده بود، یا لااقل بستن راه بر امام. اما ارتباط امام را با پیامبر و مقام امام را در نزد خداوند و شأن امام را در مسیر هدایت انکار نمیکرد.
هنوز در جبهه مقابل بود که به امام گفت: « نماز را به امامت شما میخوانیم »
و امام به علیاکبر فرمود: « اذان بگو ! »
چرا میان این همه قاری و موذن و نمازگزار، علیاکبر اذان بگوید؟ چه رابطهای بود میان او و علیاکبر در این اذان ؟ چه حسی را طلب میکرد از اذان گفتن علیاکبر؟ من که این لحن و رابطه را هیچ نفهمیدم.
گفتم شاید امام میخواهد خاطره حضور رسول الله را تجدید کند؟ شاید امام میخواهد اعتلای هماره اسلام را در قامت علیاکبرش ببیند. شاید امام میخواهد این روشنترین نشانهی جدش را به رخ خلایق بکشد. شاید امام میخواهد آخرین اذان این دنیا را از زبان محبوبترین عزیزش بشنود. شاید امام میخواهد ...
من چه میفهمم ! من چگونه می توانم بفهمم که وقتی علی اکبر نگاه در نگاه پدر، فریاد الله اکبر سر میدهد، از چه حکایت میکند.
من چگونه میتوانم بفهمم که این دو با نگاه، از هم چه میستانند و به هم چه میدهند.
اما ... اما کاش بودی به وقت لباس رزمپوشاندن علی.
داماد را اینطور به حجله نمیفرستند که امام، علیاکبر را مهیای میدان میکرد. با چه وسواسی هدیهاش را برای خدا آذین میبست.
صحابی همه رفته بودند. امام، خود مهیای میدان شده بود، اهل بیت و بنیهاشم، پروانهوار گردش حلقه زده بودند و هر یک به لحن و تعبیر و بیانی، جان خویش را سد راه او کرده بودند و او را از رفتن بازداشته بودند. او اما نزدیکترین، محبوبترین و دوستداشتنیترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند.
شاید فکر کرده بود که تا وقتی پسر هست چرا برادرزاده؟ چرا خواهرزاده؟ تا وقتی هنوز حسین فرزند دارد، چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ چرا فرزند زینب !
و شاید این کلام علیاکبر دلش را آتش زده بود که « یا ابه لاابقانی الله بعدک طرفه عین.»
« پدرجان ! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به همزدنی زنده نگذارد. پدر جان ! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد ! چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند. »
در این جا باز من رابطهی میان این دو را گم کردم. کلام قربانی را پسر به پدر میگفت، اما نگاه طوافآمیز را پدر به پسر می رد. علیاکبر بوسه لبهایش را به دست پدر میسپرد و حسین اما سرتا پای پسر را با نگاه غرق در بوسه میکرد.
اهل خیام که فهمیدند علی اکبر، پروانه رفتن گرفته است، ناگهان در هم شکستند و فرو ریختند.
کاش میبودی لیلا! اما ... اما نه ...
چه خوب میشد که نبودی لیلا ! تو کجا زَهرهی به میدان فرستادن پسر داشتی ؟ پسر ... چه میگویم علیاکبر ! انگار کن تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند. انگار کن زیبایی و عطر تمامی گلها را به یک گل بخشیده باشند. انگار کن تمامی سرودهای عالم را به تمامی لالههای جهان پیوند زده باشند. انگار کن خدا در یک قامت، قیامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع.
سکینه آمده بود و دستهایش را دور کمر برادر حلقه کرده بود. رقیّه گرد کفشهای برادر را میسترد. عباس؛ عباس انگار قرآن پیدا کرده بود. علی را نوازش نمیکرد، ستایش میکرد. علی را نمیبوسید، میپرستید. جانش را سر دست گرفته بود و پروانهوار گرد او میگشت.
من گفتم هم الان است که عباس بر علیاکبر سجده کند. چه دنیایی بود میان اینها.
چه خوب شد که نبودی لیلا ! کدام جان میتوانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ بگذار از زینب چیزی نگویم. یاد او تمام رگهای مرا به آتش میکشد.
تو میخواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علیاکبر مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟ ...
ببین لیلا ! تو میخواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟ به اشک چشم تمامی مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودی، باز همه میگفتند: مادر این جوان زینب است. اما بگویم؟ ... بگذار بگویم
لیلا ! جانم فدای عظمت زینب. با گفتن این کلام اگر قرار است جانم آتش بگیرد، بگیرد.
در کربلا میگفتند که آیا این دو نوجوان، این عون و محمد، این خواهرزادههای حسین، مادر ندارند؟ چرا هیچ زنی مشایعتشان نمیکند؟ چرا هیچ مادری صورت نمیخراشد؟ چرا هیچ زنی زمین را با ناخنهایش نمیکند؟ چرا هیچ زنی شیون و هلهله نمیکند؟ خاک زمین را به آسمان نمیپاشد؟ چرا حسین تنها مشایعتکنندهی این دو نوجوان است ؟! فقط همین قدر بگویم که زینب با علیاکبر کاری کرد که حسین پا به میدان گذاشت و میان این دو آغوش مفارقت انداخت.
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بیتابی میکردند، امام، علیاکبر را به تسلّی و آرامش میفرستاد؛ اما اکنون خودِ تسلّی و آرامش بود که از میان میرفت. اکنون که را به تسلّای که میفرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که میگذاشت؟
زینب و دیگر دختران و زنان حرم، مانع بودند برای به میدان رفتن علی. یکی کمربندش را گرفته بود، یکی به ردایش آویخته بود، یکی دست در گردنش انداخته بود، یکی پاهایش را در بغل گرفته بود و او با این همه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل، چگونه میتوانست راهی میدان شود؟!
این بود که حسین، کار را با یک کلام یکسره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت:
- رهایش کنید عزیزانم ! که او آمیخته به خدا شده است، به مقام فنا رسیده است و به امتزاج با پروردگار خویش در آمده است. از هم الان او را کشته عشق خدا ببینید. او را پرپر شده، به خون آغشته، زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید.
او این را گفت و دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیهه زینب به آسمان رفت و دلها شکسته شد و رویها خراشیده شد و مویها پریشان و چشمها گریان و جانها آشفته و نگاهها حیران.
اما نمیدانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی میکرد، هم توانسته بود دست دل از او بشوید و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او کمربند « ادیم » به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر فرزند، محکم میکرد، به وضوح کمر خودش انحنا بر میداشت؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او مغز فولادی را بر سر او مینهاد و محاسن و گیسوان او را مرتب میکرد، محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سپیدی مینشست؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او شمشیر مصری را به اندام استوار پسر حمایل میکرد، چهار ستون بدنش میلرزید؟ اگر چنین بود، پس چرا وقتی او رکاب گرفت برای پسر و پسر دست بر شانهی او گذاشت برای سوار شدن بر من، چرا پاهای حسین تاب نیاورد؟ چرا زانوهایش خم شد و چرا از من کمک گرفت برای ایستادن؟
این چه رابطهای بود میان این دو که به هم توان میبخشیدند و از هم توان میزدودند؟
این چه رابطه ای بود میان این دو که دل به هم میدادند و از هم دل میربودند؟
این چه رابطهای بود میان این دو که با نگاه، جان هم را به آتش میکشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم مینهادند؟ نمیدانم ! شاید هم قصه همان بود که حسین گفته بود. شاید هم حسین به واقع دست از او شسته بود.
من آنجا ایستاده بودم. پدر به علیاکبر گفت: « پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو ! » و او راه رفت. چه میگویم؟ راه نرفت. ماه را دیدهای که در آسمان چگونه راه میرود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد.
اصلاً گمان کن که سرو، پای رفتن داشته باشد ! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد ...
و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: « شاهد باش خدای من ! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار.
تو شاهدی خدای من که هر بار برای پیامبر دلتنگ میشدیم، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر میشد، هر بار جای خالی پیامبر جانمان را به لب میرساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش میکشید، به او نگاه میکردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه میرود و در بستر نگاه تو راهی میدان میشود. »
اما نه، گمان نمیکنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما ...
اما وقتی تو اینطور بیتابی میکنی، من چگونه میتوانم حرف بزنم؟ ببین لیلا ! اگر بیقراری کنی، اگر آرام نگیری، بقیهی قصه را آن چنان از تو پنهان میکنم که حتی از چشمهایم هم کلامی نتوانی بخوانی.
آرام باش لیلا ! من هنوز از رابطهی میان این دو محبوب تو چیزی نگفتهام.
منبع: سایت وارث. نویسنده: سیدمهدی شجاعی.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:5
شعر و قطعات ادبی
نپایید که اسبها همه در خون تپیدند و یلان، آنان که از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشکریان شیطان حمله بردند.
از «ایوب بن مشرح» نقل کردهاند که همواره میگفت: اسب حر بن ریاحی را من کشتم، تیری به سوی مرکبش روانه کردم که در دل اسب نشست، اسب لرزشی به خود داد و شیههای کشید و به رو در افتاد، ولکن خود حر کنار جست و با شمشیر برهنه در کف حمله آورد ....
عمر سعد در این اندیشه ی حیلهگرانه بود که اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمهها مانع بود. فرمان داد که خیمهها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده ی امام حسین (ع) جمع بودند.
خیمهها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمه سرای امام حمله بردند. شهر نهیب زد که آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند و از خیمه بیرون ریختند.
امام فریاد کشید :«ای شمر، این تویی که آتش میخواهی تا سراپردهی مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند.»
«حمید بن مسلم» میگوید:« من به شمر گفتم : سبحان الله! آیا میخواهی خویشتن را به کارهایی واداری که جز تو کسی در جهان نکرده باشد؟ سوزاندن به آتشی که جز آفریدگار، کسی را حقی بر آن نیست و دیگر، کشتن بچهها و زنان؟ والله در کشتن این مردان برای تو آن همه حسن خدمت هست که مایه خرسندی امیرت باشد». شمر پرسید :«تو کیستی؟» و من او را جواب نگفتم.
در این اثناء شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت:«من گفتاری بدتر از گفتار تو و عملی زشتتر از عمل ندیدهام. مگر تو زنی ترسو شدهای؟» زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمر و یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمهها پراکنده ساختند و :«ابوغره ضبابی» را کشتند.
با کشتن او یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر بجز زهیر همه ی آن ده تن به شهادت رسیده بودند.
امام نگاهی به ظاهر کرد و نظری در باطن و گفت:«غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت که عزیر را فرزند خدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه، که او را یکی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم، اکنون که بر قتل فرزند رسول خود اتفاق کردهاند...» و همچنان که محاسن خویش را در دست داشت گفت :«والله آنان را در آنچه میخواهند اجابت نخواهم کرد تا خداوند را آنسان ملاقات کنم که با خون خضاب کرده باشم ...» و سپس با فریاد بلند فرمود:«آیا فریادرسی نیست که به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر کسی نیست که ما را یاری کند؟ کجاست آنکه از حرم رسول خدا دفاع کند؟» ... و صدای گریه از خیمه سرای آل الله برخاست.
ابوثمامه صائدی وقت زوال را یادآوری کرد. امام در آسمان تأملی کرد و گفت:«ذکر نماز کردی، خداوند تو را از نمازگزاران و ذاکرین قرار دهد. آری، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم که دست از ما بدارند تا نماز بگذاریم.»
لشگر اعداء آن همه نزدیک آمده بودند که صدای آنان را میشنیدند. حصین بن تمیم عربده کشید:«این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست :« نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟» حصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حملهور شد و آن صحابی کرامتمند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربهای زد که بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاک افتاد و یارانش او را از آن میانه در ربودند.
حبیب سخت میجنگید و آنان را به خاک و خون میافکند که دورهاش کردند و مردی از بنی تمیم ضربهای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزهای که از کارش انداخت .«بدیل بن صریم» از مرکب فرود آمد و سرش را از بدن جدا کرد.
حصین بن تمیم او را گفت:«من در قتل او شریکم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشکر جولان دهم، تا بدانند که من نیز در قتل او شرکت کردهام. اما جایزه عبیدالله بن زیاد از آن تو باشد.»
پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشکر جولان داد و بازگشت و سر را به بدیل بن صریم رد کرد. حربن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یکدیگر به دریای لشگر عمر سعد زدند تا امام و باقیمانده ی اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند، چون یکی در لجه ی حرب غوطهور میشد دیگری میآمد و او را از گیر و دار خلاص میکرد. تا آنکه پیادگان دشمن اطراف او را گرفتند و «ایوب بن مشرح خیوانی» با مردی دیگر از سواران کوفی در قتل او با یکدیگر شریک شدند و یاران، پیکر نیمهجان او را به نزد امام آوردند. حر گفته بود که در آخر، کارم به پیاده شدن خواهد کشید. امام با دست خویش خاک از سر و روی او میزدود و میفرمود:« تو به راستی حری، همان سان که مادرت بر تو نام نهاد، به راستی حری، چه در دنیا و چه در آخرت».
حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و اداء امانت ازلی فاصله بود ... و اینجا سدره المنتهی است. نه ... که او سدره المنتهی را آنگاه پشت سر نهاده بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد .... و جبرئیل تنها تا سدرهالمنتهی همسفر معراج انسان است. او آنگاه که اراده کرد تا از مکه خارج شود گفته بود:«من کان فینا باذلاً مهجته و موطنا علی لقاءالله نفسه فلیر حل معنا، فانی راحل مصبحاً انشاءالله تعالی.»
سدره المنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است، عقل بیاختیار. اما قلمرو آل کساء، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند که هیچ، بال میسوزانند، آنجا ساحت «انی اعلم ما لا تعلمون» است، آنجا ساحت علم لدنی است، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین، آنجا سبحات فناء فی الله است و بقا بالله، و مرد این میدان کسی است که با اختیار از اختیار خویش درگذرد و طفل ارادهاش را در آستان ارادت قربان کند .... و چون اینچنین کرد در مییابد که غیر او را در عالم، اختیار و ارادهای نیست و هرچه هست اوست. اما چه دشوار مینماید، طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیدهاند میگویند میان ما و شما تنها همین «خون» فاصله است، تا سدره المنتهی را با پای عقل آمدهای اما از این پس جاذبه ی جنون تو را خواهد برد ...طی این مرحله دیگر با پای پیاده میسور نیست، بال میخواهد، و بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد. این حسین است که عرصات غایی خلافت تکوینی انسان را تا آنجا پیموده است که دیگر جز میان او مقصود فاصله نیست.
آنان که با چشم ظاهر مینگرند او را دیدهاند که بر بالین علیاکبر «علی الدنیا بعدک العفا» گفته است و بر بالین قاسم «عزوالله علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک ثم لا ینفعک.» و اکنون بر بالین ابوالفضل عباس میگوید:«الان قد انکسر ظهری و قلت حیلتی» ، اما حجابهای نور را که نمیبینند چه سان از هم دریده و رشتههای پیوند روح را به ماسوی الله، چه سان از هم گسسته! نه ماسوی الله، که اینجا کلام نیز فرشتهسان فرو میماند.
مردانگی و وفای انسان نیز بتمامی ظهور یافت و آن قامت مردانه ی عباس بن علی با دستان بریده بر شریعه فرات آیتی است که روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است که آن باطن چگونه در این ظاهر جلوه میکند.
بعدها امالبنین (س) در رثای عباس سرود :
یا من رأی العباس کر علی جماهیرالنقد
و وراه من ابناء حیدرکل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
ویلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لو کان سیفک فی یدیک لمادنی منه احد
دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد، اما تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی (ع) پرنده آن آسمان باشد؟
فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمدهاند و مبهوت از تجلیات علم لدنی انسان به سجده درافتادهاند تا آسمانها و زمین، کران تا کران به تسخیر انسان کامل درآید و رشته ی اختیار دهر به او سپرده شود، اما انسان تا کامل نشود، درنخواهد یافت که دهر بر همین شیوه که میچرخد، احسن است. چشم عقل خطابین است که میپرسد : اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء .... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطائی باشد و او نبیند ... نه، میبیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بیحجاب، حق را مینماید. هیچ پرسیدهای که عالم شهادت بر چه شهادت میدهد که نامی اینچنین بر او نهادهاند؟
رو در رویی نخست تن به تن بود و اولین شهیدی که بر خاک افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر کوفی.
در زیارت الشهدای ناحیه ی مقدسه خطاب به او آمده است:«تو نخستین شهید از شهیدانی هستی که جانشان را بر سر اداء پیمان نهادند و به خدای کعبه قسم رستگار شدی. خداوند حق شکر بر استقامت و مساوات تو را در راه امامت، ادا کند؛ او که بر بالین تو آمد آنگاه که به خاک افتاده بودی و گفت : «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا» حبیب بن مظاهر که همراه امام بر بالین مسلم بود گفت:«چه دشوار است بر من به خاک افتادن تو، اگرچه بشارت بهشت آن را سهل میکند. اگر نمیدانستم که لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست میداشتم که مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب داد:«با این همه وصیتی دارم.» و با دو دست به حسین (ع) اشاره کرد و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند :«سلام علیکم بما صبرتم.»
دومین شهیدی که بر خاک افتاد، عبدالله بن عمیر کلبی بوده است، آن جوان بلند بالای گندم گون و فراخ سینهای که همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به کربلا رسانده بود ... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است که در صحرای کربلا، به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است.
مزاحم بن حریث در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت که نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد که نافع بن هلال رسید و او را به هلاکت رساند.
عمروبن حجاج که امیر لشکر راست بود عربده کشید:«ای ابلهان! آیا هنوز درنیافتهاید که با چه کسانی در جنگ هستید؟ شما اکنون با یکهسواران دلاور کوفه و رودررویید، با شجاعانی که مرگ را به جان خریدهاند و از هیچ چیز باک ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان، آن همه قلیل است که اگر شما با هم شوید و آنان را تنها سنگباران کنید از بین خواهند رفت».
عمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد که کسی به جنگ تن به تن اقدام کند.
افراد تحت فرماندهی شمر بن ذی الجوشن، نافع بن هلال را محاصره کردند و بر سرش ریختند. با این همه نافع تا هنگامی که بازوانش نشکست از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد و اطرافیانش میانگاشتند که میتوانند او را به ذلت بکشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع به هلال گفت:« والله من جهد خویش را به تمامی کردهام، جز آنان که با شمشیر من جراحت برداشتهاند دوازده تن از شما را کشتهام. من خودم را ملامت نمیکنم، که اگر هنوز دست و بازویی برایم نمانده بود نمیتوانستید مرا به اسارت بگیرید...» و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت رساند. آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشکریان عمر سعد با هم به سپاه عشق یورش بردند.
شمر بن ذی الجوشن با لشکر چپ، عمرو بن حجاج با لشکر راست از جانب فرات و عزره بن قیس با سوارکاران ... و کار جنگ آن همه بالا گرفت که دیگر در چشم اهل حرم، جز گردبادی که به هوا برخاسته بود و در میانهاش جبنشی عظیم، چیزی به چشم نمیآمد. «عزره بن قیس» که دید سواران او از هر سوی که با اصحاب امام حسین روبرو میشوند، شکست میخوردند، چارهای ندید جز آنکه «عبدالرحمن بن حصین» را نزد عمر سعد روانه کند که:« مگر نمیبینی سواران من از آغاز روز، چه میکشند از این عده ی اندک؟ ما را با فوج پیادگان کماندار و تیرانداز امداد کن.»... و اینگونه شد. عمر سعد «حصین بن تمیم» را با سوارکارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یکایک در خون خویش فرو غلتیدند. دیری ....
منبع: سایت وارث. نویسنده: سید مرتضی آوینی.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:4
شعر و قطعات ادبی
تولد «حماسه» در مدینهالنبی، در شبعان آسمانی، نویدی است که بوی بال فرشتگان را در سرتاسر جهان گسترش میدهد.
«شهید» به دنیا میآید تا «قیام» را شهادت دهد و فلسفه «الموت اولی من رکوب العار» را حکیمانه برای تاریخ به تفسیر بنشیند. تاریخ، چنین روزی را از روزنههای عبور زمان، سخت به انتظار نشسته بود. و امروز، سرخترین آیه خلقت، با دستان عشقآفرین خداوند، به نمایش گذاشته میشود.
مظلومان، شادمان خواهند شد.
کسی آمده است از آن سوی درهای بسته تاریخ، بوی عطر شهادت میدهد
آمده است تا روح خداوند را در نگاه آسمانیاش به خلق نشان بدهد. کسی میآید که «انسان» از حضورش، انسانیّت را بیشتر از پیش، افتخار میکند.
آسمان، انباشته از آیههای شیرین عروج است.
خوش آمدی، ای ستاره روشن کهکشان مدینه! اینک مدینه با وجود تو، ضمیمه آسمان است.
شهری است آسمانی و تو، آسمانیزادهترین ساکن کوچههای آبی آن.
زمانه به درک آسمان نایل شده است.
حسین آمده است و اینک ابتدای عاشوراست.
اینک اینجا کربلاست و قیام از اکنون آغاز شده است.
امر به معروف و نهی از منکر دیگر غریب نیست و فریادگر عدالت و حق، اکنون آماده است تا جهان را دگرگون کند.
آماده است تا حماسه خلق کند.
آسمان و زمین، آغاز این تجلی را به یکدیگر تبریک میگویند و «حسین منّی و انا من حسین»، بر لبان پیامبر شکوفا میشود.
ولادتت مبارک، ای آیه مستجاب فاطمه زهرا! ولادتت مبارک ای مطهرترین هستیِ این خاک، ای قهرمان! ای صداقت حق در غریبانهترین لحظههای زمان! میلادت مبارک!
منبع: اشارات، شهریور 1383، ش 64.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:3
شعر و قطعات ادبی
جویبار همیشه جاری
هر اربعین حسینی، قاصد حماسه نامیرا، پیامدار استعلای ایمان، نشانه ای از شکوه عشق، و برگ همیشه سبزی بر درخت هماره سرخ شهادت است. اربعین یک واژه نیست؛ کتابی قطور و پرماجراست. کتابی که گذر زمان و حادثه های زمین، هرگز نمی تواند نوشته های آن را محو کند و البته کهنگی در آن راه ندارد. اربعین، هنرنامه مصوّر آرمان گرایی و حق یاوری است. اربعین، نشانه ای بر اعتلای دین و بالندگی زمزمه های دعا و تلاوت قرآن در شب عاشورای حسینی است. اربعین، صدای عدالت و صداقت، و شاخه های درخت آزادگی است که از خاک کربلا روییده و تا ژرفای روزها و روزگاران ریشه دوانیده است. اربعین، جویبار همیشه جاری و سرخ تاریخ، و جوشش چشمه های خون خداوند از چهار سوی عالَم است.
چله عارفانه تشیّع
عاشورا، روز شهادت حماسه سازان و اربعین، روز زیارت مرقد عاشورا سازان است. عاشورا، خروش خون حسین و اربعین، پژواک این فریاد ظلم شکن است. عاشورا و اربعین، نقطه ابتدا و انتهای عشق نیست؛ بلکه چله عارفانه تشیع سرخ علوی است. عاشورا تا اربعین، نقطه اوج عشق حسینی است و در این چهل روز، حسین علیه السلام تنها سخن محافل است تا در طول عمر انسان، بهانه بیداری و ظلم ستیزی باشد. عاشورا، زمانه خون و ایثار است و اربعین، بهانه تبلیغ و پیمان. در عاشورا، حسین علیه السلام با تاریخْ سخن گفت و در اربعین، تاریخ پای درس حسین علیه السلام نشست. عاشورا روز کشت «خون خدا» در کویر جامعه ظلم زده است و اربعین، آغاز برداشت نخستین ثمره آن. آری، اربعینْ فرصتی برای اعلام همبستگی با عاشوراست.
اهمیت اربعین
گرامی داشت اربعین، تعظیم شعایر دینی و رمز پویایی همیشگی نهضت پربار حسینی و اعلام پای بندی به مکتب سرخ عاشوراست. اگر پیشوایان معصوم ما به برگزاری مراسم عزاداری، نوحه خوانی و مرثیه سرایی تأکید بسیار داشته اند و اگر برای گریاندن و گریستن، زیارت کردن و نماز خواندن بر تربت امام حسین(ع) ثواب و فضیلت های فراوانی بیان کرده اند، به دلیل همین آثار بالنده معنوی و عاطفی است که در روح مسلمانان آزاده بر جای می گذارد.
سرگذشت جاودانه
در آینه تاریخ، حوادثی دیده می شود که مثل یک حباب در خاطره ها می ترکد و گرد و غبار فراموشی می پذیرد و به کلی از صفحه یادها محو می شود. اما حوادثی نیز هست که همانند موج، دامنه می گیرد، گسترده می شود و کران تا کران را در می نوردد. چنین حادثه هایی، جاوید و بی مرگ است و هیچ سدّ و پرده ای را توان پوشاندن آنها نیست. یکی از این سرگذشت های جاودانه، یاد بزرگ سردار دشت کربلا، حضرت حسین بن علی علیه السلام است که با هر اربعین، حرمتی فزون تر می یابد؛ زیرا گرامی داشت چهلمین روز شهادت آن پرچمدار بزرگ اسلام، زنده نگه داشتن یاد و خاطره او و پاسداری از ارزش های معنوی است. حتی در نخستین اربعین عاشورای حسینی نیز، جابر بن عبداللّه انصاری و عطیه عوفی، به زیارت تربت پاک سیدالشهداء رفتند و در سوگ آن عزیز گریستند و به عزاداری پرداختند. از آن پس، در این روز، مراسم با شکوهی در کشورهای مختلف برگزار می شود تا شور و حماسه دیگری در تداوم عاشورا پدید آید.
تأکید بر زیارت امام حسین علیه السلام
از مقدس ترین و با فضیلت ترین عبادت هایی که در فرهنگ روایی اسلام به آن سفارش شده، زیارت اولیای الهی و امامان معصوم علیهم السلام است و در میان آن بزرگواران، زیارت امام حسین علیه السلام اهمیت ویژه ای دارد، به گونه ای که برای زیارت هیچ یک از معصومان، این اندازه سفارش نشده است. امام صادق علیه السلام به ابن بُکَیر که از ترس در راه زیارت امام حسین علیه السلام سخن می گفت، فرمود: «آیا دوست نداری که خداوند تو را در راه ما ترسان ببیند؟» از آن جا که خداوند قلب های مردم را در گرو عشق به امام حسین علیه السلام نهاد و عشق، عاشق را به سر منزل دوست می رساند، عاشقان حسین علیه السلام از نخستین اربعین، با وجود حاکمیت بیداد اموی و انواع فشارهای پنهان و آشکار، پای در راه زیارت حضرت ابی عبداللّه نهادند و تا به امروز، زیارت امام حسین علیه السلام به عنوان یک آرزوی همیشگی برای هر مرد و زن مسلمان بوده است.
آثار و برکات زیارت امام حسین علیه السلام
در روایات اسلامی، برای زیارت قبر سیدالشهداء، آثار و برکات زیادی نقل شده است؛ زیارتی که در آن شناخت و تقرب وجود داشته باشد. از جمله علامه مجلسی رحمه الله در بحارالانوار، چنین آورده است:
1. خداوند خطاب به فرشتگان مقرّب نموده و می فرماید: «آیا زائران حسین را نمی بینید که چگونه با شور و شوق به زیارت او می شتابند؟»
2. «زائر امام حسین علیه السلام در فراز عرش، هم سخن آفریدگارش می شود».
3. «زائر امام حسین علیه السلام در بهشت به همسایگی پیامبر و خاندانش مفتخر و مهمان آنان می گردد».
4. «زائر امام حسین علیه السلام به مقام فرشتگان گرامیِ خدا ارتقاء می یابد».
زیارت اربعین
از زیارت هایی که در روایات اسلامی به عنوان علامت ایمان شمرده شده، زیارت اربعین امام حسین علیه السلام است. امام حسن عسکری علیه السلام در این زمینه فرموده است: «پنج چیز علامت مؤمن است: 51 رکعت نماز در شبانه روز، زیارت اربعین، انگشتر در دست راست، بر خاک گذاشتن پیشانی و بلند گفتن بسم اللّه الرحمن الرحیم در نماز». زیارت نامه امام حسین علیه السلام در روز اربعین، از امام صادق علیه السلام و به وسیله صفوان جمّال نقل شده است. صفوان، ساکن کوفه و از راویان مورد اعتماد به شمار می رود. او فردی پرهیزکار بود که افتخار شاگردی امام کاظم علیه السلام را هم داشته است.
عطیه و زیارت مرقد امام حسین علیه السلام در اربعین
اربعین و زیارت امام حسین علیه السلام با نام دو تن عجین است. یکی از این دو تن «عطیة بن عوف کوفی» است که در نخستین اربعین سیدالشهداء، به کربلا رفت و مرقد پاک آن حضرت را زیارت نمود. عطیه، اهل کوفه بود و در زمان خلافت امیرمؤمنان علی علیه السلام دیده به جهان گشود. از او نقل شده است: وقتی از مادر متولد شدم، پدرم مرا به کوفه نزد علی علیه السلام برد و عرض کرد: این پسر به تازگی از مادر متولد شده، او را چه بنامم؟ امام فرموده بود: «هذا عَطیّة اللّه ؛ این هدیه ای الهی است.» به همین مناسبت، مرا عطیه نامیدند. عطیه با «محمدبن اشعث» بر ضد «حجاج بن یوسف ثقفی» حاکم ظالم مدینه قیام کرد، ولی پس از شکست محمدبن اشعث، راهی فارس شد. وی از مردان مورد اعتماد است که شیعه و سنی از او روایت نقل کرده اند. عطیه هم چنین خطبه حضرت زهرا علیهاالسلام را در مورد غصب فدک از عبداللّه بن حسن شنیده و آن را نقل کرده است.
جابربن عبداللّه انصاری و زیارت اربعین
آن زمان که سر پاک امام حسین علیه السلام بر نیزه رفت و اهل بیت او به اسارت برده شدند، عشق حضور در کربلا و زیارت مرقد مطهر امام حسین علیه السلام برای عاشقانش، آرزویی دست نیافتنی به نظر می رسید؛ زیرا دستگاه ستم اموی، چنان پرده سیاه خود را برجهان اسلام گسترده بود که کسی باور نمی کرد بتوان این پرده نفاق را درید و خود را به زیارت سرور شهیدان عالم رساند. اما آتش محبت حسین علیه السلام چنان در قلب های مؤمنان فروزان بود که هیچ گاه نتوانستند آن را خاموش کنند. آری، همین محبت بود که انسان های دلباخته را به سوی کربلا کشاند و هنوز یک اربعین بیشتر از شهادت او نگذشته بود که عشق حسینی، پای جابربن عبداللّه انصاری را برای رفتن استوار ساخته، شوق دیدارو زیارت امام حسین علیه السلام او را حرکت داد. جابر وقتی خود را به کنار فرات رسانید، در آن غسل کرد تا پاک و مطهر شود، آن گاه به سوی قبر مطهر اباعبداللّه الحسین علیه السلام حرکت کرد. او وقتی دست خود را روی قبر شریف حضرت نهاد، فریادی زد و از هوش رفت. بعد از آن که به هوش آمد، سه بار گفت: یا حسین! و سپس شروع به خواندن زیارت کرد.
ورود اهل بیت در اربعین اول
بدون تردیدی اهل بیت بعد از واقعه عاشورا، به زیارت اباعبداللّه علیه السلام مشرف شدند. اما بین تاریخ نگاران درباره تاریخ این جریان، اختلاف نظر وجود دارد. گروهی از آن ها، اربعین اول و برخی نیز اربعین سال بعد، را زمان ورود اهل بیت به کربلا می دانند. از جمله افرادی که ورود اهل بیت را در اربعین اول تأیید می کند، سید بن طاووس است. وی در کتاب اللهوف می نویسد: وقتی زنان و فرزندان حسین علیه السلام از شام برگشته و به سرزمین عراق رسیدند، به راهنمای قافله گفتند: «ما را از کربلا ببر». وقتی به کربلا رسیدند، جابربن عبداللّه انصاری و جمعی از بنی هاشم و مردانی از اولاد پیغمبر صلی الله علیه و آله را دیدند که برای زیارت مرقد مطهر حسین علیه السلام آمده اند. پس همگی در یک زمان در آن سرزمین گرد آمدند.
مبارزه حضرت زینب علیهاالسلام و امام سجاد علیه السلام
وقتی خبر شهادت امام حسین علیه السلام و اسارت اهل بیت آن حضرت به گوش یزید می رسد، لبخند پیروزی بر لبانش می نشیند و گمان می کند که با شهادت فرزند پیامبر گرامی اسلام و اسارت خاندانش، شکوه و اقتدار او افزون تر می شود و دشمنان حکومتش بیش از پیش بیمناک می گردند. از این رو، هنگام ورود کاروان اسرا به شام، جشن با شکوهی به شکرانه بزرگ ترین پیروزی نظامی ـ سیاسی اش، برگزار می کند. اما بر خلاف تصور او، اسیران کربلا و به ویژه حضرت زینب علیهاالسلام و امام سجاد علیه السلام گاه با سوگواری، زمانی با تبلیغ، گاهی با افشاگری و گاه با منطق و استدلال و سخنان حکمت آمیز، چنان هیبت او را شکستند که طولی نکشید یزید به درماندگی و ناتوانی خود اعتراف کرد.
شکوه کاروان کوچک
اگر شکوه کاروان کوچک اسرا در برابر نگاه ها، تحقیرها و شماتت های انبوه دشمن بشکند، دور از انتظار نخواهد بود و اگر زنان و کودکان از ترس قساوت و بی رحمی دژخیمان به زاری و التماس بیفتند، جای شگفتی نیست. اما اسیران کربلا، عزت وآزادگی را در مکتب علی و حسین علیهماالسلام آموخته بودند و نه تنها تحقیرها، توهین ها، تهدیدها و سختی ها اندکی از صلابت و شکوه آنان نکاست، که با اقتدار تمام در برابر یزید و ابن زیاد ایستادند و غرور آنان را با منطق و استدلال در هم شکستند و مُهر ننگ و نفرین ابدی را بر پیشانی شان کوبیدند.
منبع: پایگاه حوزه. به نقل از گلبرگ، فرودین 1384، شماره 61. پدیدآورنده: عبداللطیف نظری.
سه شنبه 14/9/1391 - 20:2
شعر و قطعات ادبی
خورشید، رفته رفته رو به سیاهی گذاشته است. حادثه، استخوان های تاریخ را خرد کرده است. ایستاده ام و حادثه چون رودخانه ای جوشان، از سرم گذشته است.
تشنه می نگرم. یاخته هایم در عطش می سوزند. دریا دریا از انبوهی این تاریکی، خاک را رهایی نیست. با جانی بی تاب، هفتاد و دو خورشید را چهل غروب غم انگیز، پر پر نظاره کرده ام. ظلمات، تندتر می وزد. بیمناک، چشم به صفحات تاریخ دوخته ام. یاد خورشید را خاموشی از پی نخواهد بود. بوی مرگ از تکه های خاک می وزد.
چهل روز می گذرد؛ کرانه بی دریغ نور پیدا نیست.
سر بر دیواره های فرو ریخته درونم گذاشته ام و های های می گریم.
سیاهی اندوه، مرا فرا گرفته است ـ سیاه پوش حادثه تلخ دیروزم ـ.
آسمان دیدگانم سخت بارانی است. ویران تر از همیشه، هفتاد و دو ستاره خاموش را با نگاه داغدار خویش دنبال می کنم ـ هفتاد و دو یار فروزان ـ
چهل روز می گذرد و من هر روز و هر ساعت، بیابان های جست و جو را با سر دویده ام؛ اما نیافته ام جز غم، جز اندوه، جز سرشاری از دردی این چنین.
بر ویرانه های درونم می بارم. این تاریخ است که بر سر می کوبد. هیاهوی اندوه، رهایم نمی کند.
چهل روز با پیراهنی از جنس حسرت، بیابان های داغ و تفتیده را کاویده ام. کاروان نور را در کدام افق خونین، سر بریده بنگرم؟ خورشید، دور است و چشم های خاکی ام حقیر.
فرات، اندوه مالامال تاریخ است که می جوشد سال های طولانی تا امروز.
چهل روز می گذرد و هنوز زمین، خاکسترنشین حادثه ای است که گدازه هایش، آسمان ها را سوزانده است.
خیمه های سوخته، بهار را از نیمه راه پس زده است ـ کبوتران گر گرفته ـ
چهل روز می گذرد و همچنان هوای حادثه لبریز است.
منبع: پایگاه حوزه. به نقل از اشارات، فروردین 1385، شماره 83. حمیده رضایی.
سه شنبه 14/9/1391 - 19:57
شعر و قطعات ادبی
کاروان خاطرات، بازگشته است از جایی که چهل روز گذشته است از ماتم های سرخ، از عطش های پرپر شده.
این آتشیادها، چهل روز چون اسبان تاخته اند بر پیکر صبر آنان.
بازماندگانِ حادثه تیغ و تاول، رسیده اند به نقطه ای از آغاز؛ به نگاه های در خون شناور، به گلوهای بریده شده در دلِ تشنگیِ دشت.
کاروانِ اربعین، با خطبه های گریه، از شام رسوا برگشته است و تصاویر جراحت، در سوزنده ترین بیان قاب می شود و در سوزنده ترین بیابان.
بغل بغل شعله ریخته می شود در صحرا.
دوبیتی های پرلهیب، سطح مصیبت زده دشت را گلگون تر می کند. اکنون چهل روز از آن سیل عطش، سپری شده است. قافله ای زخم خورده، وارد سرزمین چهلمین روز می شود.
اینان اربعین را با خود آورده اند؛ با نقل خاطرات قطعه قطعه شده. دنیای ادب نیز گل و ستاره آورده است که به پای سربلندی شان بریزد.
سلام بر استواری غیرقابل ترسیم شما! سلام بر آن گام های شکیباتان که جاده های دراز شام را خسته کرد!
هر سال، چشمان غمبار اربعین که می آید، اطراف ما پر می شود از هیئت های مذهبی التماس و دسته دسته گل های اشک.
هر سال اربعین، از لابه لای واژه های مذاب مداحان، دل های آسمانی شما دیده می شود و علم های ما از هوش می روند.
لباس های مشکی تقویم، بوی قتلگاه می گیرند.
اربعین! به یاد روشنیِ شما شمع گونه می سوزیم و گریه سر می دهیم برای فاصله های خود و زجرهای شما.
خوشا زندگی در این گریستن و مردن های پیاپی!
خوشا گریستن برای داغ های زینب علیهاالسلام، برای مصیبت های سجاد علیه السلام، برای بی تابی بچه های آسمان!
سلام بر اربعین که عاشورایی دیگر از گریه را برای ما به راه می اندازد!
منبع: پایگاه حوزه. به نقل از اشارات، فروردین 1385، شماره 83. محمد کاظم بدرالدین.
سه شنبه 14/9/1391 - 19:49
شعر و قطعات ادبی
از پا افتاده ام؛ از بس که کنار هر جنازه صدچاک زانو زدم و نشانی از تو ندیدم.
بعد از آن همه آوارگی و اسارت و در به دری، برایم رمقی نمانده که میان سر و تن از هم جدایت، سعی میان صفا و مروه کنم.
خودت را به من نشان بده، ای بی نشانه ترین!
روا مدار که زینب علیهاالسلام با این پای پر آبله و قامت خمیده، در میان کشته های نینوا بچرخد و زمین بخورد و تو را نیابد.
با من باز گو، تو را چگونه بازشناسم ای غریب ترین آشنا!
کجاست آن پیراهن کهنه ای که به یادگار، از مادرمان بر تن کرده بودی؟
چرا جای بوسه های مادرم به خون نشسته و خاک غربت، بر تن آفتاب خورده ات خزیده است؟
صدایم کن برادر!
من از همسایگی با درد و تازیانه می آیم و از جوار همشهریانی که سنگم زدند و ناسزایم گفتند. در کوفه، جایت خالی بود که چگونه با هلهله و خاکستر و اهانت به استقبال کاروان عزادارمان آمدند و در شام... همان بهتر که نبودی و ندیدی که آن خیزران که بر لب و دندان نازنین تو می خورد، چگونه بر جان نیم سوخته ام شرر می زد و دل به خاکستر نشسته ام را دوباره به آتش می کشاند. همان بهتر که نبودی و ندیدی آن سنگی که سر بریده تو را بر نیزه هدف گرفت، به خون پیشانی شکسته ام رنگ یافت و آن دختر معصومت که به کنیزی خواسته شد و...
پس تو دیگر بر اندوه دلم، رنج جدایی ات را اضافه نکن و خودت را به من بنمایان!
نکند مرا نشناخته ای که با من از سر آشنایی سخن نمی گویی؟
بگذار رد خون پیشانی شکسته ام را پاک کنم و خاکستر کوچه های کوفه را از معجر نیم سوخته ام بروبم!
برادرم! کبودی رخسارم را بهانه نکن که تو از سال ها پیش، با طعم تلخ سیلی و تازیانه آشنا هستی؛ این قامت خمیده هم که به پای شکستگی قد مادرمان نمی رسد.
چرا خودت را از من دریغ می کنی؟
نکند از خواهرت رنجیده ای؟ دلتنگ دختر سه ساله ات هستی که در خرابه های شام تنها ماند؟ داغ دلم را تازه تر نکن! بگذار این زخم کهنه، سربسته بماند؛ من خسته تر از آنم که بتوانم دوباره بر قصه غم انگیز دختر سه ساله و سر بریده، زار بگریم.
چشمم به خون نشست از دیدن آن تن کوچک پر از کبودی و سوختگی!
تو را به جان رقیه علیهاالسلام مرا دریاب! من برای یک دل سیر گریستن به آغوشت محتاجم!
منبع: پایگاه حوزه. به نقل از اشارات، فروردین 1385، شماره 83. نزهت بادی.
سه شنبه 14/9/1391 - 19:48