دعا و زیارت
مصطفى غلامحسينى
يكى از راههاى عميق و در عين حال ساده و آسان براى شناخت اسلامو آثار سازنده آن، مطالعه زندگى اصحاب خاص پيامبر(ص) و امامانمعصوم(عليهم السلام) است. آنها كه تا آخر عمر در خط پيامبر وامامان بودند و از جانب آن بزرگوران مورد تاييد قرار گرفتند.جابر بن عبد الله انصارى از افراد نادرى است كه براستى شاگردفهيم، عارف، پارسا، مجاهد و وارسته پيامبر(ص) بود. وى بيش از90 سال عمر پربركتخود را در راه اسلام و گسترش آن صرف كرد وشيرمردى مخلص و نستوه، عابدى وارسته و عاشق و عالمى پرتلاشبود. جابر پنج امام را درك كرد، از شاگردان و ياران مخصوص همهآنها بود و در نشر انديشه آنان، سهمى بزرگ داشت.«جابر بن عبد الله انصارى» كسى بود كه هم اسلام او را پرورشداد و هم او موجب رشد و گسترش اسلام شد. او در اين ميدان، گوىسبقت از همگنان ربود و چنان درخشيد كه وى را از «اصفيا»مىدانند.او به دو موضوع، كه در مكتب اسلام بسيار مهم و سرنوشتساز است،اهميتبسيار مىداد: 1- پاسدارى و نگهبانى عميق و جدى از خط راستين ولايت و رهبرىامامان برحق، 2- نقل و نشر احاديث پيامبر و امامان(عليهم السلام) و گسترشفرهنگ اسلام. او چنان به نشر روايات اهميت مىداد كه در تمامكتب احاديث اسلامى، نام او به عنوان ناقل حديث و ناشر فرهنگاهل بيت (عليهم السلام) مىدرخشد. پس ضرورى است كه زندگى اينبزرگوار را مورد مطالعه قرار داده، از آن درس گيريم و درزندگى خود به كار بنديم
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:57
دانستنی های علمی
مقداد بن عمرو
دوستان و رفقاى او درباره او مىگفتند: «نخستين كسى كه اسب خود را در راه خدا به حركت در آورده «مقداد بن اسود است».
مقصود از «مقداد بن اسود»،قهرمان داستان ما «مقداد بن عمرو» است.مقداد در دوران جاهليت با شخصى بنام «اسود بن عبد يغوث» پيمانى بست كه بموجب آن، اسود او را پسر خود خواند، روى اين اصل او را «مقداد بن اسود» مىخواندند تا آنكه آيهاى كه موضوع فرزندـخواندگى را نسخ كرد، نازل شد (1) از آن به بعد، او را به پدرش «عمرو بن سعيد» نسبت داده «مقداد بن عمرو» مىخواندند.
مقداد از جمله نخستين ايمان آورندگان، و هفتمين شخص هفت نفرى است كه در مكه اسلام خود را آشكار و علنى ساختند، و در نتيجه، مقداد، سهم خود را از آزار و شكنجه قريش با كمال شجاعت و مردانگى كه به پيروان و ياران خاص پيامبر (ص) اختصاص داشت، تحمل نمود.
در صفحات آينده خواهيد ديد نقشى كه او روز جنگ «بدر» ايفا نمود، تابلو جاويد و جالبى است كه يكدنيا ارزش دارد، نقشى كه هر كس آن را ديده بود آرزو مى كرد اىـكاش او صاحب آن بود!
«عبد الله بن مسعود» يار پيامبر (ص) مىگويد:
«موقعيتى از مقداد مشاهده نمودم كه اگر من داراى آن باشم نزد من محبوب تر است از اينكه تمام دنيا مال من باشد».
آن روز (روز جنگ بدر) كه به دشوارى آغاز شد زيرا قريش با سپاه وحشت انگيز، و پا فشارى ناشى از كنيه ورزى و غرور و تكبر، به جنگ مسلمانان آمده بودند، آن روز كه عده مسلمانان كم بود و قبل از آن در هيچ جنگى بخاطر اسلام امتحان نشده بودند، و نخستين جنگى بود كه در آن شركت مىكردند، آرى آن روز پيامبر (ص) خواست ايمان كسانى را كه با او بودند آزمايش كند و استعدادشان را براى برخورد با سپاهى كه پياده و سواره بر سر آنها هجوم آورده بودند، بسنجد، لذا ياران خود را جمع كرد و يك شوراى نظامى تشكيل داد. اصحاب پيامبر (ص) مىدانستند هر وقت او مشورت مىكند و رأى مسلمانان را مىخواهد، كاملا بجاست، چون از هر يك از مسلمانان نظريه و حقيقت رأى او را مىخواهد، و مسلمانان در اظهار رأى كاملا آزادى دارند، و اگر فرضا يكنفر نظريهاى اظهار كرد كه مخالف رأى همه مسلمانان است، هيچ گونه باك و سرزنشى بر او نيست.
مقداد ترسيد در ميان مسلمانان كسانى باشند كه به مسأله جنگ و كشته شدن بى ميلى نشان دهند، از اين رو قبل از اينكه كسى پيش از او سخنى بگويد، خواست با سخنان قاطع خود، شعار پيكار را قالب ريزى كند و در ايجاد و نقشبندى روح و محور جنگ سهمى داشته باشد، ولى قبل از اينكه لب به سخن باز كند«ابو بكر»شروع به سخن كرد و مطالبى گفت، بدنبال ابو بكر،« عمر بن خطاب» سخنان و مطالبى گفت.آنگاه، مقداد جلو آمد و چنين گفت:
«يا رسول الله! هر آنچه خدا به تو امر نموده اجرا كن، در ركاب شما حاضر به همه گونه جانفشانى هستيم.سوگند بخدا ما، هرگز آنچنانكه بنى اسرائيل به موسى گفتند، به تو نمىگوئيم: تو برو باتفاق پروردگارت بجنگ، ما اينجا نشستهايم (2) بلكه ما مىگوئيم:
تو برو باتفاق پروردگارت بجنگ، ما نيز در ركاب شما مىجنگيم، سوگند بخدائى كه تو را بحق بر انگيخته اگر ما را تا مركز آب سرزمين «غماد» ببرى (3) باتفاق شمشير مىزنيم تا به آن نقطه برسيم، ما، در سمت راست و چپ روبرو و پشت سر تو جنگ مىكنيم تا خدا پيروزى را نصيب تو گرداند».
كلمات از ميان لبهاى مقداد همچون تير رها شده بيرون جهيد و در هدف فرو نشست، صورت پيامبر (ص) همچون غنچه گل شكفته شد، و دعاى خيرى كه در حق مقداد كرد، در ميان لبانش درخشيد . شور و حماسه سخنان قاطعى كه مقداد بيان نمود، در دل مسلمانان پاك و با ايمان نفوذ كرد و با قدرت بيان و طرز اقناع خود، نوع گفتار و طرز سخن را براى هر كس كه مىخواست در آن شورا سخنى بگويد، شناساند.
آرى، سخنان مقداد در دلهاى مؤمنان به هدف خود رسيد و «سعد بن معاذ» رئيس «انصار» بپا خاست و چنين گفت:
«يا رسول الله!ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نمودهايم و شهادت دادهايم كه آيين تو حق است، و بر اين موضوع پيمانها و عهدهها با تو بستهايم، پس هر آنچه مىخواهى بكن، ما در ركاب تو هستيم، سوگند بخدائى كه تو را بحق بر انگيخته اگر فرمان دهى كه وارد اين دريا شويم و خود وارد آن شوى ما باتفاق تو خويشتن را در دستخوش امواج دريا مىسازيم و يك نفر از ما بر جاى نمى ماند، و اگر همين فردا ما را با دشمن روبرو كنى، هرگز رو گردان نمىشويم.ما در صحنه پيكار، و هنگام برخورد با دشمن پايداريم و شايد خدا بواسطه ما آنچه مايه روشنى چشم تو است، پيش آورد، پس دستور بده حركت كنيم كه عنايت حضرت پروردگار رقيق راه ماست».
قلب پيامبر (ص) از شادمانى لبريز گشت و به ياران خود فرمود: «حركت كنيد، مژده باد بر شما»دو سپاه بهم رسيدند...آن روز از مسلمانان فقط سه نفر اسب سوار بودند: «مقداد بن عمرو»،«مرثد بن ابىمرثد» و«زبير بن عوام» و بقيه مجاهدين، پياده و يا سوار شتر بودند .سخنانى كه قبلا از مقداد شنيديم نه تنها شجاعت او را نشان مى دهد، بلكه حكمت وزين، و تفكر عميق او را نيز تصوير مىكند.
راستى مقداد چنين بود، او حكيم و بصير بود، حكمت او فقط ضمن چند جمله سخن، خود نمائى نمىكرد، بلكه در مبادى نافذ و رفتار صحيح و همه جانبه او جلوه گر مىشد، بعلاوه، تجربههاى مقداد، مايه كمال حكمت و پختگى و تيز هوشى او بود.
پيامبر (ص)روزى او را عهده دار حكمرانى يكى از نقاط كرد، وقتى كه برگشت، پيامبر (ص)سؤال فرمود: «فرمانروائى را چگونه يافتى؟»
او با كمال صراحت و صداقت جواب داد:«با تفويض فرمانروائى به من مرا چنان قرار دادى كه وقتى به خود نگاه مىكردم، مثل اين بود كه من بالاى سر مردم باشم و همه پائينتر از من قرار گرفته باشند.سوگند به خدائى كه تو را بحق بر انگيخته، بعد از اين ابدا حتى بر دو نفر حكمرانى نخواهم كرد.»
بايد پرسيد: اگر حكمت اين نباشد، پس چيست؟و اگر چنين آدمى حكيم نباشد، پس حكيم كيست؟
مردى است كه نه از خود گول مىخورد و نه از ضعف روحى خود، متصدى فرمانروائى مى شود، طبعا تكبر و خود پسندى بر روح او چيره مىگردد، اين ضعف روحى را در خود احساس مىكند، قسم ياد مىكند كه بعد از آن تجربه تلخ، از موجبات تكبر و خود پسندى دورى كرده، پشت پا به حكمرانى بزند و هرگز گرد آن نگردد.بعد هم به قسم خود عمل مىكند و از آن به بعد ابدا گرد حكمرانى و فرمانروائى نمىگردد.
او پيوسته حديثى را كه از پيامبر (ص)شنيده بود، زمزمه مىكرد، و آن اين بود كه:
«سعادتمند كسى است كه از فتنه بر كنار باشد».
و وقتى فهميد كه در حكمرانى تكبر وجود دارد كه او را دچار فتنه مىسازد، يا ممكن است دچار سازد، متوجه شد كه سعادت او در خوددارى از حكمرانى است.
يكى ديگر از مظاهر حكمت مقداد، صبر و تأمل او در حكم نمودن به خوبى و بدى اشخاص بود، و اين يكى را نيز از پيامبر (ص)آموخته بود، چون پيامبر (ص)به مسلمانان ياد داده بود كه قلب انسان سريعتر از ديگ جوشان، از حالى به حال ديگر منقلب مىگردد.
لذا مقداد حكم نهائى درباره مردم را تا دم مرگ آنها به تأخير مىانداخت تا اين نكته را تأكيد كند كه مىخواهد حكمى درباره افراد صادر كند كه هرگز تغييرى در آن راه نيابد،و پس از صدور حكم، چيز تازهاى بر حيات آنها افزوده نگردد، زيرا بديهى است كه هيچ گونه تغيير يا چيز تازهاى بعد از مرگ وجود نخواهد داشت.
حكمت او از سخنانى كه يكى از ياران همنشين او براى ما نقل مىكند، در حديث يك پختگى و جهان بينى كاملى جلوه گر مىشود.وى مىگويد:
روزى در محضر مقداد نشسته بوديم،مردى از كنار ما عبور مىكرد، وى مقداد را مخاطب: قرار داد و گفت:
«خوشا به حال اين دو چشمى كه پيامبر(ص) را ديدهاند. سوگند به خدا دوست مىداريم آنچه تو ديدهاى ما هم مىديديم، و آنچه مشاهده نمودهاى مشاهده مىكرديم».
مقداد رو به او كرد و گفت:«چرا بعضى از شما چيزى را آرزو مىكند كه خدا از چشم او پنهان ساخته است با اينكه نمىداند اگر او آن زمان حاضر بود، چگونه عكس العمل نشان مىداد؟
سوگند به خدا اقوامى با پيامبر (ص) معاصر بودند كه خدا آنها را بسر به جهنم انداخت، آيا خدا را شكر نمىكنيد كه شما را از مثل امتحان آنها دور نگهداشت و شما را به پروردگار و پيامبر خويشتن مؤمن قرار داد»؟
اين است نمونهاى ديگر از حكمت مقداد!شما هيچ مؤمنى را كه خدا و پيامبر (ص)را دوست مىدارد، پيدا نمىكنيد جز اينكه مىبينيد آرزو مىكند اى كاش در زمان پيامبر (ص) زندگى مىكرد و آن حضرت را مىديد.
ولى بصيرت مقداد روشندل و حكيم، موضوعى را كه در اين آرزو هيچ استعبادى ندارد، كشف مىكند :
آيا محتمل نيست اين كسى كه آرزو مىكند كاش در آن زمان زندگى مىكرد، اهل جهنم مىشد؟ آيا محتمل نيست او نيز مانند بسيارى از كفار، كافر مىشد؟ در اين صورت آيا خوب نيست خدا را شكر كند كه زندگى را در عصرى براى او روزى قرار داده كه اركان اسلام استوار گشته، و در نتيجه با ميل و رغبت خود به اسلام گرويده است؟
اين نظريه مقداد است كه نور حكمت و فطانت، در آن به چشم مىخورد، براستى او در تمام نقشهائى كه ايفا كرد، و در تمام سخنان و تجربههايش، بصير و حكيم بود.
دلبستگى مقداد به اسلام عجيب بود، او علاوه بر اين، پاسدار اسلام بود، پاسدارى كه از حكمت بهره مند بود.
آرى محبت و مهر وقتى كه بزرگ و حكيمانه باشد صاحبش را انسان بلند قدرى مىسازد كه لذت اين مهر را نه در خود مهر، بلكه در مسئوليتهاى آن جستجو مىكند.
مقداد از همين قبيل بود: مهر پيامبر (ص) قلب و فكر او را از مسئوليتهاى حفظ جان و سلامت پيامبر (ص) پر ساخته بود، در مدينه هيچ سر و صدائى شنيده نمىشد مگر اينكه در يك چشم بر هم زدن مقداد بر پشت اسب خود مىپريد و شمشير هندى برنده خود را از غلاف مىكشيد و مقابل خانه پيامبر (ص) مىايستاد!
مهر اسلام، قلب او را چنان از مسئوليتهاى حمايت از اسلام پر ساخته بود كه نه تنها از بد انديشى دشمنان اسلام، بلكه حتى از خطا و لغزش دوستان اسلام نيز نگران بود.
روزى همراه سپاهى به جنگ رفت، دشمن، آنها را در محاصره قرار داد، فرمانده سپاه اسلام فرمان داد هيچ كس مركب خود را نچراند، اتفاقا يكى از مسلمانان كه از اين موضوع كاملا اطلاع نداشت، مسأله را سرسرى انگاشت و با دستور فرمانده مخالفت كرد، فرمانده او را كه شايد اصلا مستحق تنبيه نبود، بيش از حد استحقاق كيفر داد.
گذار مقداد بر آن مرد افتاد، ديد گريه و فرياد مىكند از علت گريهاش سؤال كرد، آن مرد آنچه واقع شده بود، باز گفت.
مقداد دست او را گرفت و نزد فرمانده برد و شروع به استيضاح فرمانده نمود، بالاخره خطاى فرمانده بر خودش ثابت شد، مقداد گفت:«حال، خودت قصاص او را بده و براى قصاص،به او تمكين كن»!
فرمانده تصديق كردو حاضر به دادن قصاص شد ليكن آن مرد نظامى از حق خود گذشت و او را عفو نمود، مقداد از عظمت نقشى كه بازى كرده بود و از عظمت دينى كه اين عزت را به آنها بخشيده بد، سر مست شد و در حالى كه راه مىرفت، با خود چنين زمزمه مىكرد:
«بايد تا دم مرگ من، اسلام عزيز باشد»
آرى، آرزوى او اين بود كه تا هنگام مرگ او اسلام عزيز باشد، و در راه تحقق اين آرزو، همراه ساير پاسداران اسلام، چنان پاسدارى درخشانى نسبت به اسلام كرد كه او را شايسته اين قرار داد كه پيامبر (ص) درباره او بگويد:
«مقداد!خدا مرا به دوستى تو امر نموده است و به من خبر داده كه خود نيز تو را دوست مىدارد
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:56
دانستنی های علمی
مالك اشتر نخعى
تعريف و توصيف مالك خارج از آنست كه در اين چند سطر نوشته است اشاره مينمائيم.ميفرمايد يكى از بندگان خدا را بسوى شما (براى حكومت) روانه كردم كه در روزهاى خوفناك نميخوابد و در ساعات وحشت و اضطراب از برابر دشمن بر نميگردد و بيمناك نشود و بر بدكاران از سوزاندن آتش سختتر است و او مالك بن حارث از قبيله مذحج است پس سخنش را بشنويد و فرمانش را در آنچه با حق مطابقت دارد اطاعت كنيد فانه سيف من سيوف الله زيرا او شمشيرى از شمشيرهاى خدا است كه تيزى آن كند نشود و ضربتش بى اثر نباشد (1) .
آرى مالك سيف الله المسلول بود كه با شمشير آتشبار خود خرمن هستى منافقين را خاكستر مينمود و مقام شامخى داشت كه على عليه السلام دربارهاش فرمود:لقد كان لى كما كنت لرسول الله يعنى مالك براى من چنان بود كه من نسبت برسول خدا بودم اگر باين كلام امام توجه دقيق شود آنوقت ميزان عظمت و علو منزلتمالك روشن ميگردد.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ميگويد اگر كسى سوگند ياد كند كه خداى تعالى در ميان عرب و عجم كسى را مانند مالك خلق نكرده است مگر استادش على بن ابيطالب را گمان نميكنم كه در سوگند خود گناهى كرده باشد زندگى مالك اهل شام و مرگ وى اهل عراق را پريشان نمود .
رشادتهاى مالك در جنگ صفين غير قابل توصيف است و معاويه او را دست راست على ميناميد،پس از مراجعت از صفين على عليه السلام او را بفرماندارى مصر اعزام نمود و بطوريكه قبلا شرح داده شد در قلزم بوسيله نافع مسموم گرديد.
خبر شهادت وى على عليه السلام را بياندازه متأثر نمود و براى آن شجاع بى نظير بسيار گريه نمود و فرمود خدا رحمت كند مالك را و سپس فرمود مالك اگر كوه بود كوهى عظيم بود و اگر سنگ بود سنگى صلب و سخت بود مرگ او اهل شام را عزيز و اهل عراق را ذليل نمود پس از اين ديگر مثل مالك را نخواهم
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:55
دانستنی های علمی
فضيلتهاى برجسته سلمان
سلمان، الگوى مسلمان كمالجو، وارسته و خودساخته است و ارزشهاى متعالى بسيارى در خويش گردآورده بود. بخشى از اين فضايل عبارت است از:
1 - نزديكى به رسول خدا(ص)
سلمان، پس از پذيرفتن اسلام، چنان در راه ايمان و معرفت اسلامى پيش رفت كه نزد رسول خدا جايگاهى والا يافت و مورد ستايش معصومان(ع) قرار گرفت. بخشى از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنين است:
الف) در ماجراى جنگ خندق، كه در سال پنجم هجرى رخ داد و به پيشنهاد سلمان پيرامون شهر خندق كندند. هر گروهى مىخواستسلمان با آنها باشد; مهاجران مىگفتند: سلمان از ما است. انصار مىگفتند: او از ما است. پيامبر(ص) فرمود: «سلمان منا اهل البيت» (3) ; سلمان از اهل بيت ما است.
عارف معروف، محىالدين بنعربى، با اينكه از علماى اهل تسنن است، در شرح اين سخن پيامبر اكرم(ص) مىگويد: پيوند سلمان به اهل بيت (عليهم السلام) در اين عبارت، بيانگر گواهى رسول خدا(ص) به مقام عالى، طهارت و سلامت نفس سلمان است; زيرا منظور از اينكه سلمان از اهل بيت (عليهم السلام) است، پيوند نسبى نيست; اين پيوند بر اساس صفات عالى انسانى است. (4)
ب) جابر نقل مىكند كه رسول خدا(ص) فرمود:
«همانا اشتياق بهشتبه سلمان بيش از اشتياق سلمان به بهشت است; و بهشتبه ديدار سلمان عاشقتر از ديدار سلمان به بهشت است.» (5)
ج) پيامبر اكرم(ص) فرمود:
«هر كه مىخواهد به مردى بنگرد كه خداوند قلبش را به ايمان درخشان كرده، به سلمان بنگرد.» (6)
د) آن بزرگوار همچنين فرمود:
«سلمان از من است، كسى كه به او ستم كند به من ستم كرده است و كسى كه او را بيازارد مرا آزرده است.»
و) امام صادق(ع) فرمود:
«سلمان علم الاسم الاعظم» (7) ; سلمان اسم اعظم را مىدانست.
اين سخن بدان معناست كه سلمان از نظر عرفان، به مقامى رسيده بود كه حاصل اسم اعظم الهى بود. اگر كسى چنين لياقتى داشته باشد، دعايش به اجابت مىرسد و كرامات عظيمى از او سر مىزند.
2 - علم سلمان
پيامبر اسلام(ص) فرموده است: «اگر دين در ثريا بود، سلمان به آن دسترسى پيدا مىكرد.» (8)
وسعت و عمق آگاهيهاى سلمان به حدى بود كه براى هر كس قابل هضم نيست. امام صادق(ع) فرمود: رسول خدا(ص) و على(ع) اسرارى را كه ديگران قدرت تحمل آن را نداشتند به سلمان مىگفتند و او را لايق نگهدارى علم مخزون و اسرار مىدانستند; از اينرو يكى از القاب سلمان، «محدث» است. (9)
سلمان داراى علم بلايا و منايا (حوادث آينده) بود و همچنين از متولمان(قيافهشناسان) و محدثان به شمار مىرفت. جايگاه علمى سلمان چنان بود كه امام صادق(ع) در بارهاش فرمود: «در اسلام، مردى كه فقيهتر از همه مردم باشد، همچون سلمان، آفريده نشده است.» (10)
پيامبر اسلام(ص) فرمود: «سلمان درياى علم است كه نمىتوان به عمق آن رسيد.» (11)
البته دانش سلمان، به معارف فكرى محدود نمىشد و آگاهيهاى فنى او نيز در حد بالايى بود. در جنگ خندق، طرح كندن خندق را سلمان خدمت پيامبر(ص) پيشنهاد كرد و عملى شد. همچنين در جنگ طائف، طرح ساختن «منجنيق» براى درهم كوبيدن قلعههاى مشركان از ابتكاراتى است كه به سلمان نسبت داده شده است.
بنابراين، سلمان حق دارد از مقام علمىاش چنين تعبير كند:
اى مردم! اگر من شما را از آنچه مىدانستم مطلع مىكردم، مىگفتيد، سلمان ديوانه است، يا به كسى كه سلمان را بكشد درود مىفرستاديد. (12)
3 - عبادت سلمان
آنچه به عبادت سلمان ارزش بيشترى مىدهد، علم و آگاهى اوست. چرا كه عبادت آگاهانه و پرستش از روى بصيرت از عبادت سطحى و ظاهرى ارزشمندتر است.
امام صادق(ع) فرمود: روزى پيامبر اسلام(ص) به ياران خود فرمود: كدام يك از شما تمام روزها را روزه مىدارد.
سلمان گفت: من، يا رسول الله.
پيامبر(ص) پرسيد: كدام يك از شما تمام شبها را به عبادت مىگذراند؟
سلمان گفت: من، يا رسول الله.
حضرت پرسيد: آيا كسى از شما هست كه روزى يك بار قرآن را ختم كند؟
سلمان گفت: من يا رسول الله.
يكى از حاضران كه جوابهاى سلمان را خودستايى و فخرفروشى مىپنداشت، گفت: اكثر روزها ديدهام كه سلمان روزه نيست، بيشتر شب را هم مىخوابد و بيشتر روز را به سكوت مىگذراند، پس چگونه هميشه روزه است و هر شب براى نيايش با خدا بيدار مىماند و روزى يك بار قرآن را ختم مىكند؟!
پيامبر(ص) فرمود: ساكتباش! تو را با همسان لقمان چه كار؟ اگر مىخواهى چگونگىاش را از خودش بپرس تا خبر دهد.
سلمان گفت: در ماه سه روز روزه مىگيرم و خداوند فرموده است: «هر كس عمل نيكى انجام دهد پاداش ده برابر دارد. از طرف ديگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آن را به روزه ماه رمضان متصل مىكنم و هر كه چنين كند، پاداش روزه هميشه را دارد. از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: هر كس با طهارت بخوابد، در ثواب، چنان است كه تمام شب را عبادت كرده باشد. اما ختم قرآن، رسول خدا(ص) فرمود: هر كس يك بار سوره «قل هوالله» را بخواند، پاداش يك سوم قرآن را دارد و هر كه دو بار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است و هر كه سه بار بخواند، گويا قرآن را ختم كرده است. و نيز حضرت فرمود: يا على، هر كس تو را با زبان دوستبدارد يك سوم ايمانش كامل شده، هر كه با دل و زبان وستتبدارد، دو ثلث ايمان او كامل شده; و هر كه با دل و زبانش دوستتبدارد و با دست هم يارىات كند، تمام ايمان را به دست آورده است.» (13)
4 - زهد سلمان
آيات و روايات نشان مىدهد كه «زهد» به معناى حرام ساختن نعمتهاى الهى بر خود نيست. زهد به معناى عدم دلبستگى به امور مادى است. يكى از مواردى كه در تمام زواياى زندگى سلمان، از آغاز تا پايان عمر، ديده مىشود زهد، پارسايى و بىرغبتى او به دنياست.
سلمان، كه پيرو راستين پيامبر(ص) و حضرت على(ع) بود، راه آنان را پيش گرفت و حتى وقتى فرماندار مدائن بود، سادهزيستى را رها نكرد. زهد و وارستگى سلمان از ايمان عميق او سرچشمه مىگرفت; زيرا هر كس ايمان قويتر داشته باشد، از جاذبههاى دنيوى آزادتر است. امام صادق(ع) فرمود:
«ايمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ايمان است.» (14)
سلمان، خانه نداشت و هرگز دل به خانهسازى نمىداد. شخصى از او خواست تا برايش خانهاى بسازد ولى سلمان راضى نشد. سرانجام به سبب اصرار شخص نيكوكار اجازه داد برايش خانه بسازد، ولى سفارش كرد خانه چنان باشد كه هنگام ايستادن سر به سقف آن بخورد و هنگام خوابيدن پا به ديوار برسد. (15)
سلمان پارسا، حتى حقوق اندك سالانه (16) خود را هم به نيازمندان مىداد و بسيار اندك براى خود برمىداشت.
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:54
دانستنی های علمی
آزادى و نامگذارى سلمان
پيامبر گرامى اسلام(ص) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقيه (هر وقيه معادل چهل درهم)، از مرد يهودى، خريد و آزادش ساخت و نام زيباى «سلمان» را بر او نهاد. (2) اين تغيير نام، بيانگر آن است كه:
1 - برخى از نامهاى عصر جاهليت، شايسته يك مسلمان نيست; 2 - واژه «سلمان» از سلامتى و تسليم گرفته شده است. انتخاب اين نام زيبا از سوى پيامبر(ص) نشانه پاكى و سلامت روح سلمان است
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:54
دانستنی های علمی
سلمان كيست؟
حدود دويست و شانزده يا سيصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستاى «جى» (از روستاهاى اصفهان) فرزندى به دنيا آمد، كه نامش را «روزبه» گذاشتند و بعدها پيامبر اسلام(ص) او را «سلمان» ناميد.
پدر سلمان «بدخشان كاهن» (روحانى زرتشتى) بود و كار هميشگىاش هيزم نهادن بر شعله آتش. با اينكه سلمان در ميان خاندان و محيطى زرتشتى ديده به جهان گشود، ولى هرگز در برابر آتش سر فرود نياورد و به خداى يكتا اعتقاد يافت. سلمان در دوران كودكى مادرش را از دست داد و عمهاش سرپرستى او را به عهده گرفت.
سلمان، بعد از آنكه دريافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانى سازند و پس از آن اگر به آيين نياكانش ايمان نياورد اعدامش كنند، با همكارى عمهاش گريخت و روانه بيابان شد. در بيابان كاروانى ديد كه به سوى شام مىرفت; پس به مسافران پيوست و رهسپار سرزمينهاى ناشناخته گرديد.
سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشدهاش را يافت و در حالى كه برده يك يهودى بود، در محضر رسول خدا(ص) مسلمان شد. (1)
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:53
دانستنی های علمی
سلمان فارسى
اين بار قهرمان داستان ما از سرزمين فارس چهره نشان مىدهد.
پس از ظهور اسلام، از سرزمين ايران رجال بسيارى برخاستند كه به آئين اسلام گرويدند و اسلام از آنها بزرگمردانى ساخت كه در ميدان مسابقه علم و ايمان و در اين جهان و آن جهان كسى به گردشان نمىرسد.
و اين، يكى از نكات جالب و اسرار عظمت اسلام است كه در روى زمين به هيچ كشورى قدم ننهاد مگر اينكه تمام نبوغها و استعدادها را بطرز اعجاب ـ آميز و خيره كنندهاى بر انگيخت و ذخائر معنوى و نبوغها و ذوقها را كه در عقل و فكر مردم، همچون گنجى شايگاه در دل زمين، خوابيده بود، همه را بيرون آورد.
و لذا مىبينيد فلاسفه مسلمان، اطباى مسلمان، فقهاى مسلمان، ستاره شناس و فلكى دان مسلمان، مخترعان مسلمان، دانشمندان مسلمان، و رياضى دانان مسلمان همچون ستارگان فروزان از هر افقى درخشندگى آغاز كرده و همچون آفتاب درخشان در آسمان هر سرزمينى طلوع كردند بحدى كه تاريخ قرون اوليه اسلامى پر از نبوغهاى شگفت انگيزى است كه در جنبههاى مختلف عقل و اراده و تكامل روحى به ظهور پيوسته است. درست است كه وطنهاى اين افراد، مختلف بود ولى همه از يك دين پيروى مىكردند!
خود پيامبر (ص) از جانب خداى بزرگ و دانا، از اين گسترش فرخنده آئين خود خبر داده بود و در پرتو مساعدت زمان و مكان روزى فرا رسيد كه پيامبر به چشم خود ديد پرچم اسلام در آسمان كشورهاى روى زمين و بالاى كاخهاى زمامداران دنيا چگونه به اهتزاز در مىآيد؟
سلمان فارسى شاهد جريان بود، و به آنچه پيامبر فرموده بود نهايت ايمان و اطمينان را داشت.
جريان در سال پنجم هجرت روز خندق اتفاق افتاد، موقعى كه عدهاى از سران يهود به منظور دسته بندى و عقد اتحاد ميان عموم مشركين و تمام قبايل و دستهها، بر ضد پيامبر اسلام و مسلمانان، به مكه رفتند تا از آنها پيمان بگيرند كه همگى در جنگ مهمى شركت جويند كه ريشه دين جديد را بركنند و يهود را يارى كنند و همگى صف واحدى تشكيل دهند تا اساس آن دين را بر اندازند.
نقشه خائنانه جنگ چنين طرح شد كه سپاه قريش و قبيله«غطفان»، مدينه، پايتخت حكومت اسلامى را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمى قرار دهند و در همان حال قبيله«بنى قريظه» كه در مدينه سكونت داشتند، از داخل مدينه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع كنند و به اين ترتيب مسلمانان را در ميان دو سنگ آسياى جنگ قرار داده كاملا خرد كنند و چنان بلائى بر سر مسلمانان آوردند كه هرگز فراموش نكنند.
ناگهان پيامبر (ص) و مسلمانان در برابر سپاهى قرار گرفتند كه با عدهاى انبوه، و ساز و برگ جنگى سهمگينى نزديك مدينه كنار چاه آبى اردو زده بودند. مسلمانان كه ناگهان در برابر عمل انجام شده وحشتناكى قرار گرفته بودند، نزديك بود از وحشت غافلگيرى قالب تهى كنند.
قرآن وضع آن روز مسلمانان را چنين تصوير نموده است:
«بياد آوريد آن وقتى را كه لشگر كفار از بالا و پائين بر شما حمله ور شدند و چشمها حيران شده و جانها به گلو رسيد و به وعده خدا گمانهاى مختلف برديد، مؤمنان حقيقى به وعده حق و پيروزى اسلام خوش گمان و ديگران بد گمان بودند». (1) بيست و چهار هزار نفر مرد جنگى تحت فرماندهى«ابو سفيان» و «عيينة بن حصين» نزديك مدينه رسيدند تا مدينه را محاصره نمايند و چنان ضربت سخت و قاطعى وارد سازند كه يكباره از محمد (ص) و آئين او آسوده گردند.
چنانكه گفتيم اين سپاه تنها از طرف قريش بسيج نشده بود، بلكه تمام قبائل و دستههائى كه اسلام را براى خود خطر بزرگى حساب مىكردند، در كنار قريش بودند اين لشكر كشى آخرين كوشش و مبارزه قاطعى بود كه دشمنان پيامبرـاعم از افراد پراكنده، و جمعيتها و قبايل و قشرهاى مختلفـآن را آغاز نموده بودند.
مسلمانان خود را در موقعيت دشوارى ديدند، پيامبر اصحاب خود را گرد آورد تا با آنها در اين باره مشورت كند، طبعا پس از تشكيل شورا، همگى رأى به جنگ و دفاع از پايتخت اسلامى دادند ولى در اين كه اين دفاع چگونه بايد باشد، اختلاف نظر وجود داشت، در اين هنگام مرد بلند قامتى با موهاى پر پشت و انبوه كه بسيار مورد علاقه و محبت پيامبر (ص) بود از جا حركت كرد.
آرى«سلمان»حركت كرد و از بالاى تپه بلندى نگاه دقيق و كنجكاوى به شهر مدينه افكند و مشاهده كرد كه مدينه در ميان حصارى از كوهها واقع شده و سنگها و صخرهها اطراف آن را احاطه كرده است، فقط در ميان آنها يك شكاف طولانى و وسيع و هموارى وجود دارد كه سپاه دشمن به آسانى مىتواند از آنجا به حريم شهر مدينه يورش و حمله كند.
سلمان در وطن خود ايران، بسيارى از وسائل و نقشه هاى جنگى را ديده و از آنها اطلاع داشت، لذا طرحى خدمت پيامبر (ص) عرضه داشت كه در هيچ يك از جنگهاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب اصولا تا آن روز كوچك ترين آشنائى با آن طرح نداشتند. پيشنهاد او اين بود كه: خندقى كنده شود كه تمام منطقه باز و بلا مانعى را كه در اطراف مدينه است، حفظ كند.
خدا مىداند اگر اين خندق را نمىكندند، سر انجام مسلمانان در آن جنگ چه مىشد؟قريش كه اصولا چنين خندقى را نديده بودند از مشاهده آن دچار حيرت شدند،قواى قريش مدت يك ماه در خيمهها لميدند، و در ظرف اين مدت نتوانستند به مدينه راه يابند، عاقبت در يكى از شبها خدا باد بسيار تند و سرد و سياهى را بر انگيخت و خيمهها را از جا كند و قريش را پراكنده ساخت، ابو سفيان در ميان سپاه خود فرمان داد: كوچ كنند و به همان جائى كه آمدهاند برگردند، و گر نه روز بروز نا اميدى بر آنها چيره شده و ناتوان خواهند گشت!
در ايام حفر خندق، سلمان در ميان مسلمانان كه همگى مشغول كندن خندق و تلاش و كوشش بودند، در محل مأموريت خود قرار مىگرفت. پيامبر (ص) نيز هماهنگ با ساير مسلمانان ضربات كلنگ را بر زمين وارد مىآورد، روزى در قسمتى كه سلمان با گروه خود كار مىكرد، كلنگها بر سنگ سياه رنگ بسيار سختى برخورد.
«سلمان» مردى قوى بنيه، و داراى بازوان نيرومند بود بطورى كه يك ضربت بازوى پر قدرت او سخت ترين سنگها را مىشكافت و ريزههاى آن را به اطراف پراكنده مىساخت ولى وقتى كلنگ او به اين سنگ رسيد در برابر آن عاجز ماند. به ياران خود گفت كار اين سنگ بر عهده همگى شماست،ولى به زودى ناتوانى آنها نيز آشكار گشت.
«سلمان» نزد پيامبر (ص)رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشكل كندن آن سنگ سخت و استوار، مسير خندق را تغيير دهند. پيامبر (ص) به اتفاق سلمان آمد تا آن زمين و سنگ را شخصا مشاهده نمايد، وقتى ملاحظه كرد، كلنگى طلبيد و به ياران خود فرمود كمى دورتر بروند تا ريزههاى سنگ به آنها اصابت نكند.
آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را كه دسته كلنگ را محكم گرفته بود، با اراده آهنين بلند كرده چنان بر سنگ فرود آورد كه سنگ شكافته شد از شكاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
«سلمان» مىگويد: من شخصا آن شعله را ديدم كه اطراف مدينه را روشن ساخت، پيامبر (ص) صدا زد:
«الله اكبر!كليدهاى سرزمين ايران به من داده شد، كاخهاى حيره و مدائن كسرى بر من روشن گرديد، بى شك امت من بر آن ممالك غلبه خواهند كرد»بعد كلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد، عين همان پديده تكرار شد، از سنگ شكافته شده، برقى جهيد و شعلههاى نورانى به هوا برخاست و پيامبر تهليل و تكبير بر زبان جارى ساخت و گفت:
«الله اكبر! كليدهاى سرزمين روم به من عطا شد، اين شعله، كاخهاى آنجا را بر من روشن ساخت، بى شك امت من بر آنجا غلبه خواهند كرد».
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سر سخت تسليم شد و در برابر نيش كلنگ پيامبر (ص) از جا تكان خورد و برق درخشان و خيره كنندهاى از خود ظاهر ساخت ،پيامبر تكبير گفت، مسلمانان نيز با او همصدا شدند پيامبر (ص) فرمود: هم اكنون كاخهاى سوريه، صنعاء و ساير كشورهاى روى زمين را كه بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به اهتزاز در خواهد آمد، مىبينم، مسلمانان با اعتقاد كامل فرياد بر آوردند:« اين،وعدهاى است كه خدا و پيامبر او داد بى شك خدا و پيامبر راست مىگويند».
سلمان يگانه عضو شوراى عالى جنگى بود كه حفر خندق را پيشنهاد كرد، سنگى هم كه پارهاى از اسرار غيب و آينده از آن پديد آمد، مربوط به كار سلمان و در قسمت او بود كه در كندن آن از پيامبر (ص) يارى خواست، او كنار پيامبر(ص) ايستاده و آن نور را مىديد و بشارت را مىشنيد و آن قدر عمر كرد تا مصداق آن بشارت را در خارج به چشم خود مشاهده كرد و بر ايمان او افزوده شد و مايه نشاط حيات معنوى او گرديد، سلمان ديد در شهرهاى ايران، روم، قصرهاى صنعا ( يمن)، سوريه، مصر، عراق و بالاخره در تمام گوشه و كنار زمين نغمههاى دل انگيز اذان از بالاى مأذنهها طنين مىافكند و امواج هدايت و خير را پخش مىكند و دلها را به وجد و سرور مىآورد.
اينك سلمان است كه در زير سايه درخت سر سبز و خرمى كه در جلو خانه او در مدائن، شاخ و برگ بر افراشته است، نشسته، با همنشينان خود از جانبازى هاى بزرگى كه در جستجوى حقيقت به عمل آورده، سخن مىگويد براى آنها حكايت مىكند كه چگونه دين قوم خود يعنى مردم ايران را رها كرد و اول به سوى مسيحيت و بعد به سوى اسلام گرايش نمود و آنرا پذيرفت، و چگونه در جستجوى آزادى عقل و روحش، خانه و خاك پدر بزرگوار و مهربان خود را ترك گفت و خود را در دامن فقر و تنگدستى انداخت! و چگونه در جستجوى حقيقت در بازار برده روشى به فروش رفت؟.
و بالاخره چگونه با پيامبر (ص) ملاقات كرد، و چگونه به او ايمان آورد؟ اينك بيائيد به مجلس با شكوه او قدرى نزديك شويم و به داستان شگفت انگيزى كه حكايت مىكند، گوش فرا دهيم:
من در اصل اهل اصفهان بودم، از قريهاى كه«جى»ناميده مىشد، پدرم در زمين خود كشاورزى مىكرد، پدرم فوق العاده به من علاقه داشت.
در آئين مجوس خيلى زحمت كشيدم، حتى پيوسته ملازم آتشى بودم كه مىافروختيم و نمى گذاشتيم خاموش گردد.
پدرم ملكى داشت، روزى مرا به آنجا فرستاد،از خانه بيرون آمدم، در راه گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به گوشم رسيد، داخل شدم تا ببينم چه مىكنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت تأثير قرار داد، با خود گفتم: اين دين بهتر از دينى است كه ما داريم، تا غروب آفتاب همان جا ماندم و به ملك پدر و نزد او بر نگشتم تا اينكه كسى را به دنبال من فرستاد.وقتى كه وضع و دين نصارى مرا تحت تأثير قرار داد از مركز دين آنها پرسيدم گفتند: در شام است.
موقعى كه نزد پدرم برگشتم به او گفتم:گذار من به مردمى افتاد كه در كنيسه خود نماز مىخواندند، از نماز آنها خيلى خوشم آمد، فكر كردم دين آنها بهتر از دين ما است، پدرم خيلى با من بحث و جدل كرد، من نيز با او مشاجره كردم، پدرم مرا زندانى ساخت و زنجير بر پاهاى من بست!، به نصارى پيام فرستادم كه من دين آنها را اختيار كردهام، و درخواست كردم وقتى كه قافلهاى از شام بر آنها وارد مىشود، پيش از آنكه به شام برگردند، مرا خبر كنند تا همراه قافله به شام بروم.آنها نيز چنين كردند، زنجير را پاره كردم و از زندان گريخته با آنها به شام رفتم، آنجا پرسيدم عالم بزرگ شما كيست؟
گفتند اسقف رئيس كنيسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او تعريف كردم و نزد او، ماندگار شدم، در اين مدت خدمت مىكردم، نماز مىخواندم و درس مىآموختم، اين اسقف در دين خود، مرد بدى بود چون صدقهها را از مردم جمع آورى مىكرد تا در ميان مستحقان تقسيم كند ولى آن را براى خود مىاندوخت و ذخيره مىكرد.
او بعد از مدتى از دنيا رفت. ديگرى را جانشين او قرار دادند، من در دين آنها كسى را نديدم كه به امور آخرت راغب تر و به دنيا بى اعتناتر و در عبادت كوشاتر از او باشد.
آنچنان محبتى نسبت به او پيدا كردم كه فكر نمىكنم پيش از آن، كسى را آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى كه مرگ او فرا رسيد، گفتم، چنانكه مىبينى پيك اجل فرا رسيده، چه دستورى به من مىدهى و به التزام خدمت چه كسى وصيت مى كنى؟.
گفت:پسرك من، كسى را مثل خودم سراغ ندارم مگر مردى كه در «موصل» هست.وقتى او از دنيا رفت نزد مرد موصلى رفتم و جريان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم.
بعد از مدتى، مرگ، او نيز دريافت، از آينده خود سؤال كردم، مرا به عابدى كه در «نصيبين» بود، راهنمائى كرد، نزد او رفتم و جريان خود را به او گفتم و سپس مدتى نزد او ماندم .
زمانى كه اجل او نيز فرا رسيد، از آينده خود سؤال كردم، گفت: بعد از من حق با مردى است كه در «عموريه» (يكى از نقاط روم) اقامت دارد نزد او سفر كردم و همانجا ماندم، و براى امرار معاش خود، چند تا گاو و گوفند دست و پا كردم.
بعد از مدتى اجل او نيز فرا رسيد، به او گفتم:مرا به التزام خدمت چه كسى وصيت مىكنى؟گفت : «پسرك من، كسى را سراغ ندارم كه عينا مثل ما باشد تا به تو معرفى كنم ولى تو در عصرى زندگى مىكنى كه نزديك است پيامبرى مبعوث شود كه آئين او بر اساس آئين حق ابراهيم استوار است و به سرزمينى كه داراى نخلستان و بين دو «حره» (2) واقع شده است، هجرت مىكند. اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نكن، او داراى علائم و نشانههائى است كه پنهان نمىماند: او صدقه نمىخورد ولى هديه را قبول مىكند، ميان دو كتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببينى حتما مىشناسى».
روزى قافلهاى مىگذشت، از وطنشان سؤال كردم، فهميدم كه آنان از مردمان جزيرة العرب هستند، به آنها گفتم: اين گاوها و گوسفندهاى خود را به شما مىدهم در برابر اينكه مرا همراه خود به وطنتان ببريد، گفتند: قبول كرديم.
مرا همراه خود بردند تا به «وادى القرى» رسيديم در آنجا بود كه به من ظلم كردند و مرا به يك نفر يهودى فروختند!.
در آنجا درختان خرماى فراوان ديدم، گمان كردم همان شهرى است كه براى من تعريف كردهاند، همان جائى كه به زودى شهر هجرت پيامبرى خواهد شد كه جهان در انتظار ظهور او بود، ولى افسوس، اين، آن نبود!.
نزد شخصى كه مرا خريده بود، ماندم تا اينكه روزى يك نفر از يهود «بنى قريظه» نزد وى آمد و مرا خريد و با خود بيرون برد تا وارد شهر مدينه شديم، به محض اينكه مدينه را ديدم، يقين كردم همان شهرى است كه صفات آن را براى من تعريف كردهاند، نزد آن شخص ماندم، در باغ خرمائى كه وى در زمين بنى قريظه داشت كار مىكردم، تا آنكه خدا پيامبر (ص) را بر انگيخت، و پيامبر (ص) سالها پس از بعثت، به مدينه هجرت نمود و در «قبا» در ميان طايفه«بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالك من زير درخت نشسته بود، ناگهان يكى از عموزادگان وى، از يهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت: خدا قبيله «بنى قيله» را بكشد، در«قبا» براى مردى كه تازه از مكه آمده،سر و دست مى شكنند، گمان مىكنند او پيامبر است !.
همينكه او نخستين جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد كه از شدت آن درخت خرما به حركت در آمد، بطورى كه نزديك بود بر سر مالك خود بيفتم!بسرعت پائين آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟!
صاحبم دستها را بلند كرده مشت محكمى به من فرو كوفت و گفت: اين حرفها به تو چه مربوط است؟ تو دنبال كارت برو!
سر كار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پيش خود داشتم جمع كردم و راه قبا را در پيش گرفتم، در آنجا بود كه خدمت پيامبر رسيدم و وقتى داخل شدم ديدم چند نفر از يارانش همراه او هستند، گفتم:شما لابد غريبه و از وطن دور هستيد و احتياج به طعام و غذا داريد، من مقدارى غذا همراه دارم نذر كردهام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنيدم شما را از همه كس نسبت به آن سزاوارتر ديدم لذا آن را پيش شما آوردهام،بعد، خوراكى را كه همراه داشتم گذاشتم زمين.
پيامبر (ص) به اصحاب خود گفت: بخوريد بنام خدا، ولى خودش خوددارى كرد و اصلا دست به سوى آن دراز نكرد. با خود گفتم اين يكى ـ او صدقه نمىخورد!آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پيامبر (ص) رفتم و مقدارى غذا بردم، به او گفتم: ديروز ديدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراك بود، دوست داشتم تو را بوسيله اهداء آن احترامى كرده باشم، اين را گفتم و غذا را در برابرش نهادم، به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا و خودش نيز با آنها ميل فرمود، با خود گفتم: اين دومى او هديه مىخورد!
آن روز نيز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم، پس از چندى باز رفتم، اوء را در «بقيع» يافتم كه دنبال جنازهاى آمده بود و اصحاب، همراهش بودند، دو عبا همراه داشت يكى را پوشيده و ديگرى را به شانه انداخته بود، سلام كردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببينم، فهميد مقصود من چيست، عبا را از پشت خود بلند كرد، ديدم علامت و مهر نبوت، چنانكه آن شخص براى من توصيف كرده بود، ميان دو كتفش پيداست، خود را به قدمهايش انداختم، بر پاهايش بوسه زدم و گريه كردم، مرا نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را چنانكه اكنون براى شما نقل مىكنم از اول تا آخر حكايت كردم. بعد، اسلام اختيار كردم ولى بردگى ميان من و شركت در جنگ«بدر» و «احد» مانع شد.
روزى پيامبر (ص) فرمود:«با صاحب خود مكاتبه كن تا تو را آزاد كند». (3)
با صاحبم مكاتبه كردم، پيامبر (ص) به مسلمانان امر فرمود تا مرا در پرداخت قيمتم يارى كنند، در پرتو عنايت خدا آزاد گرديدم، و بعنوان يك نفر مسلمان آزاد، زندگى كردم، و در جنگ خندق و ساير جنگهاى اسلامى شركتنمودم. (4)
سلمان فارسى با اين جملات درخشنده و شيرين، جانبازى بزرگ خود را در جستجوى دين حقيقى كه بتواند ارتباط او را با خدا برقرار سازد، خط مشى دوران زندگى او را ترسيم كند، بيان نموده است.
راستى اين مرد چقدر انسان بلند مرتبهاى بوده است؟، اين چه برترى و بزرگى است كه روح تابناك او به دست آورده است؟
اين چه فنا در حقيقت، و چه عشق به حقيقت، و كدام سر پرشورى بود كه او را با طيب خاطر و به ميل خود، از آغوش ملك و خاك و نعمتهاى پدرش، بدر برد و به دنبال گمشدهاى كه آنهمه دشوارى و مشكلات و مشقتها در سرراه آن بود، به راه انداخت بطورى كه با كمال جديت و با نهايت زحمت، و پيوسته عبادت كنان، از سرزمينى به سرزمين ديگرى و از شهرى به شهر ديگر منتقل مىشد؟!
اينها همه در پرتو اراده نيرومند و استوار او بود كه مشكلات را در برابرش مقهور و محالات را زبون و ذليل مىساخت.
بصيرت نافذش روحيات مردم و ماهيت مذهبها و حقايق زندگى را به شدت تفحص مىكرد، و در جستجوى خود به دنبال حق، و در فداكارى ارجدارش به خاطر يافتن راه هدايت، آنقدر پايدارى و پا فشارى از خود نشان مىداد كه سر انجام به عنوان برده، به فروش رسيد.
خوشا به حال او كه خدا ثواب مجاهداتش را كاملا به او عطا كرد و او را به حق، و حق را به او رسانيد و به ملاقات پيامبرش سرفراز كرد و آنگاه بقدرى به او طول عمر عطا كرد كه با دو چشم خود پرچمهاى الهى را كه در تمامنقاط زمين در اهتزاز بود ديد و مسلمانان را كه تمام جوانب و اطراف روى زمين را از هدايت، عمران، و عدل پر ساخته بودند ملاحظه نمود .
مگر انتظار داريم مردى كه اين، همت او، و اين، صداقت اوست چگونه مسلمانى باشد؟ مسلمانى او، مسلمانى نيكان پارسا بود، او در زهد، در هشيارى و در پرهيزگارى، نمونه كامل اسلام بود، او مدتى با« ابو درداء» در يك خانه زندگى مى كرد، ابو درداء روزها روزه مىگرفت و شبها شب زنده دارى مىنمود، «سلمان »به اين طرز عبادت افراطى او اعتراض مىكر
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:53
دعا و زیارت
مبناى ولايت فقيه در روايات چيست؟ تعداد رواياتى كه براى اثبات ولايت فقيه، مورد استدلال قرار گرفته اند و مباحث مربوط به آنها، به اندازه اى است كه نيازمند تدوين كتاب و يا مقاله اى گسترده است[20] و در اين مجال، امكان پرداختن به اين مبحث وسيع وجود ندارد. تنها براى آشنايى كلّى با برخى از آنها، نخست تعدادى را به صورت مختصر نقل كرده، آنگاه در حدّ امكان به نتيجه اى كلّى كه از آنها مى توان گرفت، اشاره خواهد شد:در روايات زيادى، از جمله روايت صحيحه ى ابوالبخترى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است:
n
1.
العلماءُ ورثةُ الانبياء;[21] علما وارثان انبيا و پيامبران الهى هستند.در روايت معتبرى، سكونى از امام صادق(عليه السلام)و ايشان از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله)روايت مى كنند:
2.
الفُقَهاءُ اُمناءُ الرُّسُلِ مالَم يَدْخُلُوا فى الدُّنْيا;[22] فقيهان تا زمانى كه دنيا زده نشده اند، امين و مورد اعتماد پيامبران هستند.شيخ صدوق، با سندهاى متعدّد، از اميرمؤمنان على(عليه السلام)، از پيامبراكرم (صلى الله عليه وآله)نقل مى كند كه:
3.
سه بار فرمودند: اللّهم ارحَم خُلفايى; خدايا جانشينان مرا مورد رحمت خود قرار ده. پرسيدند كه: يا رسول اللّه، جانشينان شما چه كسانى هستند؟ در پاسخ فرمودند: اَلَّذينَ يَأتُونَ بَعدى وَ يَروُونَ حَديثى وَ سُنَّتى كسانى كه بعد از من مى آيند، حديث مرا روايت مى كنند و سنّت مرا به مردم مى رسانند[23].شيخ كلينى، با سند خود، از امام هفتم(عليه السلام)نقل كرده است كه در قسمتى از سخنان خود درباره ى منزلت دانشمندان دينى فرمودند:
4.
الفُقَهاءُ حُصُونُ الاِسلامِ كَحِصْنِ سُورِ المَدينَةِ لَها;[24] فقيهان دژهاى مستحكم اسلام هستند همچون دژهاى شهر كه حفاظت از آن را بر عهده دارند.از امام صادق(عليه السلام)نقل شده است:
5.
المُلُوكُ حُكّامٌ عَلَى النّاسِ وَالعُلَماءُ حُكّامٌ عَلى المُلُوكِ; پادشاهان حاكم بر مردم اند و علما بر پادشاهان حاكم اند[25].شيخ صدوق، توقيع شريفى[26] را از امام زمان (عج) نقل مى كند; در آن توقيع، حضرت چنين نگاشته اند:
6.
واَمّا الحَوادِثُ الواقِعَةُ فَارُجِعُوا فيها اِلى رُواةِ اَحاديثِنا فَأِنَّهُمْ حُجَّتى عَلَيْكُمْ وَاَنَا حُجَّةُ اللّهِ عَلَيْهِم...[27] و امّا حوادث جديدى كه اتفاق مى افتد، درباره ى آنها به راويان حديث ما رجوع كنيد; زيرا آنها حجّت من بر شمايند و من حجت خدا بر آنها هستيم.در روايت مشهور ابوخديجه از امام صادق(عليه السلام)نقل شده است: اُنْظُرُوا اِلى رَجُل مِنْكُمْ يَعْلَمُ شَيْئاً مِنْ قَضايانا، فَاجْعَلُوُهُ بَيْنَكُمْ فَاِنّى قَدْ جَعَلْتُهُ قاضِياً، فَتَحاكَمُوا اِلَيْهِ;[28] در ميان دوستان خود، كسى را كه با احكام ما آشناست، پيدا كنيد و او را ميان خود (حاكم) قرار دهيد، چون من او را قاضى قرار داده ام; پس براى رفع اختلاف به او مراجعه كنيد.در مقبوله ى عمر بن حنظله، نقل است كه گويد:
7.
8.
از امام ششم پرسيدم: در صورتى كه دو تن از دوستان و ياران شما در مسئله اى مثل ارث يا دِيْن، اختلاف داشتند، آيا مى توانند براى داورى به حاكم و قاضى دستگاه خلافت رجوع كنند؟ حضرت فرمودند: در اين صورت نزاع را نزد طاغوت مطرح كرده اند و هر آنچه كه به نفع آنان حكم كند، هرچند حق مسلّمشان باشد، حرام است; زيرا حقّ خود را با حكم طاغوت ستانده اند درحالى كه، خداوند در قرآن كريم، فرمان داده است كه به طاغوت كفر ورزند. پرسيدم: پس چه كنند؟ فرمودند: يُنْظُرانِ اِلى مَنْ كانَ مِنْكُمْ، قَد رَوى حَديثِنا وَ نَظَرَ فى حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْكامَنا فَلْيَرضُوا بِهِ حَكَماً فَاِنّى قَد جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حاكِماً، فَاِذا حَكَمَ بِحُكْمِنا فَلَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ، فَاِنَّما بِحُكْمِ اللّهِ اسْتَخَّفَ وَ عَلَيْنا رَدَّ وَ الرّادُّ عَلَيْنا اَلرّادُّ عَلَى اللّهِ فَهُوَ عَلى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللّهِ;[29] از ميان خود كسى را پيدا كنند كه راوى حديث ماست و در حلال و حرام، صاحب نظر است، حكم خود را به او واگذار كنند، تا ميان ايشان داورى نمايد; چرا كه من، چنين شخصى را بر شما حاكم قرار داده ام و هرگاه او به حكم ما داورى نمود و حكم او پذيرفته نشد، يقيناً حكم خداوند را كوچك شمرده و ما را انكار كرده اند و كسى كه ما را انكار كند و نپذيرد خدا را انكار كرده است، و اين در حدّ شركِ به خداست.در كتاب تحف العقول، روايتى طولانى از، امام حسين(عليه السلام)نقل است كه در فرازى از آن فرموده اند: مَجارى الاُمُورِ وَ الاَحْكامِ عَلى اَيْدِى العُلَماءِ بِاللهِ اَلاُمَناءِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ...;[30] مجارى امور و حكم ها در دست عالمان به خدا و امينانِ بر حلال و حرام الهى است.
9.
...
آنچه گذشت، تعداى از روايات ولايت فقيه بود كه بررسى سند و دلالت هر يك نياز به مجال ديگرى دارد و در كتب مفصّل نيز اين بررسى ها انجام گرفته است; آنچه در اينجا به عنوان نگاهى به مجموعه ى اين روايات مى توان داشت، آن است كه اگر اين روايات كه از نظر سند، برخى صحيح و معتبر و برخى در ميان فقيهان اسلامى مشهور و مقبول است، همگى در يك مجموعه مورد تأمّل قرار گيرند و انسان خردمندى در منزلت و جايگاهى كه در اين روايات براى فقيهان جامع الشرايط برشمرده شده است انديشه كند، مى بيند كه طبق اين روايات، از نظر اهل بيت(عليهم السلام)فقيهان شيعه وارثان انبيا، امين پيامبران، جانشينان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، دژهاى مستحكم اسلام، حاكم بر پادشاهان، حجّت بر مردم از سوى امامان، حاكم و قاضى منصوب از طرف ائمه(عليهم السلام)، محل مراجعه در همه ى روى دادها و عهده دار امور و مجرى احكام، شمرده شده اند.
حال پرسش مهم آن است كه: اگر رهبر و پيشواى كشورى، اين عناوين را براى كسى به كار برد، و فرد يا افرادى را با اين ويژگى ها به مردم معرفى كرد، برداشت عرفى و عمومى پيروان و دوستان او، از اين عناوين چه خواهد بود؟ آيا جز آن است كه آنان از اين القاب و اوصاف، برداشت جانشين مى كنند و در صورت مسافرت يا بيمارى و يا غيبت رهبر، اين فرد را عهده دار انجام وظيفه به جاى او مى دانند؟
بنابراين، به حكم آن كه محال هست كه حضرت ولى عصر(عج) دوستان و شيعيان خود را در عصر غيبت، در وادى حيرت رها كرده، تكليف مردم را در عصر غيبت روشن ننموده باشند، با توجه به اين روايات، و القاب و عناوينِ مندرج در آنها، كسى كه با فهم عرفى به اين ادلّه نگاه افكَند، ترديدى نمى كند كه تمامى مسؤوليّت ها و وظايفى را كه امام زمان(عج) از نظر امامت و ولايت سياسى بر عهده دارند، در زمان غيبت، به فقيه جامع شرايط واگذار نموده اند و مردم بايد به ايشان مراجعه كنند; به ويژه آن كه بسيارى از روايات مربوط به شأن و منزلت فقها، به دست ما نرسيده و به قول مرحوم آية الله بروجردى(رحمه الله) مفقود شده است.[31] در واقع مجموعه ى اين روايات به گونه اى است كه انسان مى تواند ولايت فقيه را از آنها نتيجه گيرى نمايد. چنان كه در ادلّه ى امامت امام على(عليه السلام)و ديگر امامان شيعه نيز وقتى انسان ادلّه و روايات را نگاه مى كند به امامت معتقد مى شود در حالى كه به قول مرحوم نراقى[32] رواياتى كه در مورد اثبات ولايت و امامت ائمه(عليهم السلام)وارد شده است و به آنها استدلال مى شود، مفاهيمى بيش از آنچه در رواياتِ مربوط به علما ديديم، در بر ندارند و شيعيان در برابر اهل سنّت با استفاده از همين ادلّه از اعتقاد خويش دفاع مى كنند.
به علاوه، برخى روايات مربوط به ولايت فقيه، مثل مقبوله ى عمر بن حنظله كه ذكر كرديم، از احاديثى هستند كه هم از نظر سند مورد پذيرش فقيهان شيعه قرار گرفته اند و هم از نظر متن و مفاد، دلالتشان روشن است. در اين روايت پس از آن كه امام(عليه السلام)فرمان مى دهند كه امّت نبايد در امور خود به سلاطين جور و قضات آنها رجوع كند و بايد نسبت به آنها كه طاغوت شمرده مى شوند، كفر ورزند و آنان را به رسميّت نشناخته، با آنها مبارزه نمايند، فقيه عادل را به عنوان جاى گزين نظام طاغوتى معرفى مى كنند و مى فرمايند: هرگاه نيازى به دستگاه سلطان يا قاضى او شد، وظيفه ى شيعيان آن است كه از مراجعه به آنها خوددارى نموده، به فقيه عادل داراى شرايط كه از احكام خدا و حلال و حرام اهل بيت(عليهم السلام)آگاهى كامل دارد، مراجعه كنند و حكم او را بپذيرند و بدانند كه رد و انكار فقيه عادل، در حكم رد و انكار ائمه(عليهم السلام)و خدا و در حدّ شرك است.
امام خمينى (رحمه الله) درباره ى روايت مقبوله ى عمر بن حنظله معتقدند:
از صدر و ذيل روايت و آيه اى كه در حديث ذكر شده است، استفاده مى شود كه موضوع، تنها، تعيين قاضى نيست كه امام(عليه السلام)فقط نصب قاضى فرموده باشد و در ساير امورِ مسلمانان تكليفى معيّن نكرده، در نتيجه يكى از دو سؤالى را كه مراجعه به دادخواهى از قدرت هاى اجرايى ناروا بود، بلا جواب گذاشته باشد. اين روايت از واضحات است و در سند و دلالتش وسوسه اى نيست; جاى ترديد نيست كه امام فقها را براى حكومت و قضاوت تعيين فرموده است. بر عموم مسلمانان لازم است كه از اين فرمان امام(عليه السلام)اطاعت نمايند
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:2
دعا و زیارت
ولايت فقيه چيست؟ و فقيه چه نوع ولايتى دارد؟
n
پس آنچه از مفهوم ولايت، در نظريه ى ولايت فقيه اراده مى شود، آن است كه خداوند سبحان و امامان معصوم(عليهم السلام)حق قانون گذارى، اجراى قانون، تصرف و تدبير امور اجتماعى و امامت سياسى جامعه را كه نياز قطعى تمامى جوامع است، براى فقيهان جامع الشرايط جعل كرده اند. فقيه، كسى است كه دين شناس باشد و با برخوردارى از ملكه ى اجتهاد و قوّه ى استنباط احكام شرعى از منابع آن، توان استخراج حكم الهى را، در هر مسئله و حادثه ى فردى يا اجتماعى دارد. فقيه با ولايت تدبيرى و سياسى خود، بر اساس منابع كتاب و سنّت، و مصالح اجتماعى تصميم مى گيرد و همان طور كه مردم موظّف به پيروى و اطاعت از حكم او هستند، خود او هم مستثنا نيست و بايد از آن حكمى كه خودش استنباط و صادر كرده است، پيروى نمايد، وگرنه از ولايت ساقط مى شود.
وقتى كه ميرزاى شيرازى براساس ولايت شرعى خود و به خاطر مصالح اسلامى، به تحريم تنباكو حكم مى كند، خود او نيز بايد، همانند مردم، از اين حكم پيروى كند.
به تعبير حضرت امام(رحمه الله) حكومت در اسلام، حكومت قانون است;[18]آن هم قانون الهى كه بر طبق مصالح و مفاسد دنيوى و اخروىِ واقعى بشر وضع گرديده است. در حقيقت، اين فقه و شريعت الهى است كه تدبير و تنظيم كننده ى حيات فردى و جمعى است، نه شخص فقيه. فقيه از نظر شخصيّت حقيقى، با افراد جامعه، هيچ تفاوتى ندارد.
ولايت سياسى، در اختيار فقاهت است و فقيه، در مقام يك قانون دان و كسى كه خبره و كارشناس است و توان استنباط حكم و قانون را دارد، داراى اين ولايت شده است. البتّه اين شؤون و اختيارات، براى مجتهدِ مطلق است، نه مجتهدِ متجزّى. مجتهد مطلق، كسى است كه كارشناسِ كامل دين باشد; يعنى در تمامى احكام دينى و در جميع زمينه ها، اعم از عبادات، معاملات، احكام سياسى، اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى، نظامى و امور بين الملل، توان استنباط داشته باشد و بتواند حكم الهى را به صورت مستند ارائه دهد، و در هيچ مسئله ى مستحدثه اى، از اِعلام حكم شرعى عاجز نباشد.
بنابراين در پاسخ اين كه ولايت فقيه چيست، مى توان گفت: حق تصرف، تدبير و تنظيمى است كه درباره ى جامعه و مسائل اجتماعى، به تبع ولايت امامان معصوم(عليهم السلام) براى فقيه جامع الشرايط جعل شده است. پس ولايت فقيه، به معناى قيموميّت بر محجوران نيست. منظور از اين ولايت، خلافت تكوينى و الهى فقيه هم نيست. و نيز چنين نيست كه براى فقيه، مقام وساطت ميان مردم و خدا مطرح باشد; آن چنان كه در جهان مسيحيت، در قرون وسطى، اربابان كليسا، خويش را حاكم مطلق و واسطه ى ميان خدا و خلق مى پنداشتند، و خود را، در برابر هيچ مقامى، مسؤول و پاسخ گو نمى ديدند.[19]
در پايان، تذكر اين نكته مفيد است كه ولايت يادشده، براى هر فقيهى وجود ندارد. علاوه بر فقاهت كه شرط لازم ولايت است، شرايط بسيار مهم و اساسى ديگرى، نظيرِ عدالت، توانِ تدبير و مديريّت جامعه، قدرت تجزيه و تحليل مسائل سياسى و اجتماعى، و آگاهى از روابط حاكم بر كشورهاى جهان را نيز بايد دارا باشد. اين ولايت، براى فقيهى جعل شده است كه جامع الشرايط باشد
با توجه به روشن شدنِ مفهومِ ولايت و اقسام آن در دو پرسش پيشين، در پاسخ اين پرسش كه ولايت فقيه چيست، و اين كه در نظريه ى ولايت فقيه كدام يك از اقسام يادشده ى ولايت، مورد نظر است، بايد گفت: كسى براى فقيه، مدّعى ولايت تكوينى نيست و نمى خواهد او را تصرف كننده ى نظام خلقت و قانونمندى هاى جهان آفرينش معرفى كند
;[17]گرچه ممكن است احياناً، فقيهى، به طور فردى، در اثر مجاهدت نفسانى و بزرگى روح، به درجاتى از كمال برسد كه توان تصرّف تكوينى در بخش هايى از عالَم را دارا باشد
. چهارشنبه 1/1/1386 - 19:1
دعا و زیارت
ويژگى هاى جامعه ى ولايى
واژه ى ولايت، در اصطلاح خاصّ قرآنى و روايى، نشان مى دهد كه جامعه ى ولايى داراى ويژگى ها و خصلت هاى متعدّد بى نظيرى است كه عمدتاً مى توان آنها را در سه وجهه و قالب مشخّص، معرفى و ارائه نمود:
ـ وجهه ى نخستِ جامعه ى ولايى، به هم پيوستگى و اتّحاد و يكپارچگىِ گروهى موحّد و مؤمن است كه در مسير انديشه و هدف واحد گام برمى دارند; ايمانى مبتنى بر انديشه ى صحيح و اعتقاد قلبى و آگاهى كافى دارند; با هم مهربان اند و به يكديگر عشق مىورزند: وَالمُـؤْمِنُونَ وَالمُـؤْمِناتُ بَعْضُـهُمْ أَوْلِـياءُ بَعْض)[13].
(
جوشش مستحكم و جدايى ناپذير مؤمنان با يكديگر كه بر اساس عشق به خداوند و ايمان شكل مى گيرد و براى منافع حزبى يا جناحى و دنيوى و رسيدن به متاع مادى و طعمه ى چرب زر و زور نيست، نخستين مؤلّفه ى تشكيل جبهه ى اهل ولايت و جامعه ى ولايى است.
ـ دومين وجهه ى جامعه ى ولايى، پرهيز از وابستگى به كافران، معاندان و دشمنان راه خداست. افراد اين جامعه، ذره اى تحت فرمان آنان و تأثّر از افكار، انديشه ها و نظريه هاى جبهه ى مقابل قرار نمى گيرند. البته، منظور، قطع روابط سياسى يا اقتصادى نيست; بلكه، پيوند جوهرى و وابستگى به دشمن است كه به شدت طرد مى شود: يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا اليَهُودَ وَالنَّصارى أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضوَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ) اى مؤمنان، يهوديان و مسيحيان را از اوليا و افراد جبهه ى خودى قرار ندهيد، آنان اولياى يكديگرند. هر كس از شما با آنان پيوند برقرار كند، از آنان به شمار مى آيد.[14]
(
ـ ركن ركين و رأس هرم تحقّق جامعه ى ولايى، وجهه ى سوم آن است. براى پيوند قلب هاى مؤمنان به يكديگر و تشكيل يك جبهه ى واحد در برابر بيگانه، وجود يك قلب تپنده ضرورى است; يعنى رهبرىِ نافذ و متمركزى كه آحاد مردم، با ارتقاى آگاهى و بينش خود و با اعتقاد و ايمان قلبى خويش، از روى طوع و رغبت و با شوق و اشتياق، با او ارتباط عقلانى و عاطفىِ مستحكم برقرار كنند; محورى كه، همانند قطب يك آسياب، همه ى جناح ها را به دور خود جمع كند; از تعارض ها جلوگيرى نمايد و همه ى نيروها را به يك سمت و سو هدايت كند. مقام چنين رهبرى، همان مقام امامت و ولايت امّت است.
تحقّق جامعه ى ولايى، بدون مشخّص شدن ولى، غيرممكن است. به عنوان مثال، مسلمانان صدر اسلام، در شهر مدينه، داراى جامعه ى ولايى بودند; چرا كه با گرد آمدن دور شمع وجود پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)تشكيل حكومت ولايى داده، يك امّت را پديد آوردند; ولى پس از رحلت، جامعه از ولىّ الله روى برتافت و غير ولايى گرديد، و پس از بيست و پنج سال كه دوباره به ولىّ الله روى آورد، جامعه ى ولايى تشكيل شد.
با اين تفسير از ولايت، حكومت ولايى، تركيبى غيرمنطقى و ناصواب نيست. حكومت ولايى، در جامعه اى ولايى قابل تحقّق است. حكومت ولايى، حكومتى است كه مردم، با ايمان، آگاهى، بصيرت و اعتقاد قلبى، امام و رهبر خود را بر مى گزينند و عاشقانه به سوى او مى شتابند. امام و پيشوايى كه در بصيرت و تدبير، علم و آگاهى، عدالت و شجاعت، و تقوا و دورى از رذايل اخلاقى، شرايط امامت و ولايت را به طور كافى و كامل داراست; رهبرى كه همچون قلبى تپنده، تمام نيروهاى جامعه را به پيكرى واحد و متّصل و همسو تبديل مى كند، و آنگاه جامعه با حركت هماهنگ به سوى كسب كمالات و ارتقا در تمامى ابعاد، به راه خود ادامه مى دهد.
جامعه ى بدون ولايت، جامعه اى مرده و ظلمانى است. چنان كه در روايت است:
مَن ماتَ و لَمْ يَعرِفْ إمامَ زمانِه مَاتَ ميتَةَ الجاهِليّةِ; جامعه اى كه امام خود را نشناسد در جاهليت به سر مى برد.
جامعه ى داراى ولايت، جامعه اى است كه تمام استعدادها در آن امكان رشد دارد و انسان ها را به تكامل مى رساند. در جامعه ى ولايى، ولىّ و حاكم، جامعه را در راه خدا قرار مى دهد، و آحاد آن را اهل ذكر و ياد خدا مى كند، عدالت اجتماعى برقرار و حقوق و شرف انسان ها محترم شمرده مى شود، نيكى ها اشاعه مى يابد و از پليدى ها جلوگيرى مى شود. در چنين جامعه اى ولىّ امر، مجرىِ قانون خداست و از خود هيچ اراده و اختيارى جز اجراى دستورات شريعت و رعايت مصالح امّت اسلامى نخواهد داشت:اَلَّذينَ إِنْ مكَّناهُمْ فِى الأَرضِ أَقامُوا الصَّلوةَ وَ ءَاتَوُا الزَّكوةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهُوْا عَنِ الْمُنْكَر);[15] همانان كه وقتى در زمين تمكّن و نيرويى بيابند، به اقامه ى نماز و پرداخت زكات و امر به معروف و نهى از منكر مى پردازند.
(
حكومت ولايى، قلعه ى استوارى است كه مى تواند چاره ى دردهاى بشر باشد. نمونه اى از تحقّق حكومت ولايى، حكومت علوى است:
وِلايَةُ عَلىِّ بْنِ اَبى طالب حِصْنِى، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنى أَمِنَ مِنْ عَذابِى.
ده سال حكومت ولايى نبىّ اكرم(صلى الله عليه وآله)در مدينه و پنج سال حكومت ولايى مولاى متّقيان على(عليه السلام) در كوفه، پايه گذار تمدّن اسلامى در قرن هاى بعدى شد. هنوز، نه تنها جهان اسلام، بلكه جهان بشرى، از بركات دو دولت نبوى و علوى متنعّم است. در آينده هم، تنها، حكومتِ ولايىِ حضرت مهدى(عج) است كه منجى بشر خواهد شد.
چهارشنبه 1/1/1386 - 19:0