اهل بیت
حركت امام به سوى عراق - حركت امام به سوى عراق
- خبر شهادت مسلم و هانى
- اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
- امان نامه
- پی نوشته
صفحه4 از5
امان نامه
پس از آنكه عمر بن سعد خودش فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و دستور یا خیل الله اركى صادر كرد، شمر با صداى بلند فریاد كشید: كجایند فرزندان خواهر من! عباس و برادرانش كجایند؟ این بنو اختنا؟ این العباس و اخوته؟ عباس و برادرانش به او اعتنا نكردند، امام (علیه السلام) فرمود: اجیبوه و لو كان فاسقا. اگر چه آدم فاسقى است اما جوابش را بدهید.
حضرت عباس و برادران گفتند: چه مىگوئى؟ شمر گفت: اى فرزندان خواهر من! شما در امانید، خودتان را با حسین به كشتن ندهید، و شما از امیرالمؤمنین یزید اطاعت كنید.
حضرت عباس فرمود: خدا تو را و امانت را لعنت نماید، چگونه ما در امان باشیم ولى فرزند رسول خدا امان نداشته باشد؟ و چگونه امر مىكنى كه ما جزو فرمانبران ملعونین و اولاد ملعونین باشیم؟(106)
شگفتا! این مرد تهى مغز ستم پیشه احمق چنین مىپندارد كه یك انسان والاى غیرتمند و با شرافت تن به خوارى و ذلت خواهد داد؟ او خیال مىكند ابوالفضل حاضر است ظلمت را با نور معاوضه كند؟ علم نبوت را بگذارد و پاى پرچم پسر میسون سینه بزند؟... هرگز، هرگز.
وقتى كه ابوالفضل از مكالمه با شمر برگشت، زهیر بن قین بپاخاست و گفت: اجازه میدهى حدیثى را كه میدانم برایت بخوانم؟ ابوالفضل اجازه داد. آنگاه زهیر گفت: هنگامى كه پدرت امیرالمؤمنین مىخواست ازدواج كند از برادرش عقیل كه عارف به انساب عرب بود درخواست كرد زنى را برایش برگزیند كه از نسل فحول و بزرگان عرب باشد و مىگفت: مىخواهم فرزند شجاعى برایم بیاورد كه حسین را در كربلا یارى كند. اى عباس! پدرت تو را براى امروز ذخیره كرده است مبادا در یارى برادر و حمایت خواهرانت كوتاهى كنى! وقد اد خرك ابوك لمثل هذا الیوم فلا تقصر عن نصره اخیك و حمایه اخوانك.
حضرت ابوالفضل در پاسخ زهیر فرمود: زهیر! در چنین روزى با این سخن مىخواهى مرا تشجیع كنى و مىخواهى به من جرأت بدهى؟ به خدا قسم آنچنان شجاعتى به تو نشان بدهم كه هرگز ندیده باش. والله لارینك شیئا ما رایته(107)، آنگاه آنچنان خودش را به قلب لشكر زد و با اینكه قصد قتال و جنگ را نداشت و صرفاً مىخواست آب براى فرزندان برادر بیاورد، تعداد بسیارى از شجاعان و دلیران را به خاك انداخت و پرچمهایشان را سرنگون نمود و دیگران همچون رمه گوسفند پا به فرار گذاشتند.
حبیب بن مظاهر و بنى اسد
حبیب بن مظاهر از ابى عبدالله (علیه السلام) اجازه گرفت تا به نزد قبیله بنى اسد كه در همان نزدیكى بودند برود و از آنها طلب كمك نماید. پس از استجازه، نزد آنها رفت و خودش را كه از همان قبیله بود معرفى كرد، او را شناختند، آنگاه از آنها خواست فرزند دختر پیغمبر خدا را یارى كنند و توضیح داد كه عزت دنیا و آخرت در یارى كردن او است، نود نفر از مردان بنى اسد او را اجابت كردند. یك نفر جاسوس از همان محله در همان شب جریان را به ابن سعد گزارش داد، وى بى درنگ چهار صد نفر مرد جنگى را به فرماندهى ازرق سر راه آنها فرستاد، در همان بین راه جنگ درگیر شد بسیارى از آنها كشته شدند و بقیه كه جان سالم بدر بردند به جایگاه خود برگشتند و از ترس ابن سعد كه مبادا به آنها شبیخون بزند شبانه دسته جمعى فرار كردند و بجاى دیگر منتقل شدند، حبیب برگشت و جریان را به اطلاع ابى عبدالله (علیه السلام) رساند، حضرت فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم.(108)
روز نهم
عصر پنج شنبه روز نهم محرم ابن سعد دستور داد حمله را به طرف ابى عبدالله (علیه السلام) شروع كنند، در آن هنگام ابى عبدالله (علیه السلام) جلو خیمه خود نشسته بود و شمشیرش را براى فردا تمیز و اصلاح مىكرد در همین بین، چرتى عارضش شد، پیغمبر را در عالم رویا دید كه به او فرمود: حسین جان تو بزودى بر ما وارد خواهى شد انك سائر الینا عن قریب.
زینب كبرى (علیها السلام) همهمه و هلهله لشكر پسر سعد را شنید و به برادر گفت: دشمن بما نزدیك شده است. قد اقترب العدو منا.
ابى عبدالله (علیه السلام) به برادرش عباس فرمود: فدایت گردم(109) برادر جان سوار شو و از اینها سوال كن هدفشان از این پیشروى چیست؟ و چه مىخواهند؟ اركب بنفسى انت یا اخى. حضرت ابوالفضل سوار بر اسب شد و بیست نفر دیگر از آن جمله زهیر و حبیب بن مظاهر در خدمتش سوار شدند و جلو لشكر ابن سعد آمدند، مقصدشان را سؤال كردند در جواب گفتند: امیر دستور داده یا تسلیم فرمان او باشید وگرنه از هم اكنون با شما بجنگیم.
حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگشت تا جریان را به اطلاع ابى عبدالله برساند، همراهیان در همانجا توقف كرده، مشغول موعظه و نصیحت لشكریان ابن سعد شدند. حبیب بن مظاهر به آنان گفت: بدانید به خدا قسم بد مردمى خواهند بود روز قیامت در محضر خدا، آنهائى كه اولاد پیغمبر و خاندان و اهلبیت او را كشتند در حالى كه بندگان خدا در همین شهر شب زنده دار بودند و از ذكر خدا غفلت نمىورزیدند! عزره بن قیس به او گفت: هر چه مىخواهى خودستایى كن!
زهیر بن قین باو گفت: اى عزره! خدا او را ستوده و هدایت كرده است، از خدا بترس، من ترا نصیحت مىكنم از كسانى كه بر قتل نفوس زكیه اعانت مىكنند، مباش.
عزره گفت: تو كه از پیروان اهل بیت نیستى، عقیدهات برخلاف آنهاست. زهیر گفت: مگر تو به خاطر اینكه من توى این دسته هستم نمىگوئى از آنهایم؟ ولى بدان كه به خدا قسم من هرگز نه براى او دعوتنامه نوشتم و نه پیك و پیام فرستادم و نه وعده نصرت و یارى اش دادم، تنها وقتى كه در بین راه به او برخورد كردم و نگاهم به چهره مباركش افتاد بیاد پیغمبر و موقعیت او نزد پیغمبر افتادم و فهمیدم از طرف دشمن او و حزب شما چه بر سر وى خواهد آمد لذا بر خود واجب دانستم كه جزء حزبش باشم تا یاریش نمایم و جانم را فدایش كنم تا حق خدا و رسولش را كه شما ضایع كردید حفظ كنم.
حضرت ابوالفضل (علیه السلام) پیام لشكر ابن سعد را به برادرش ابى عبدالله (علیه السلام) رساند، حضرت فرمود: برادر! برگرد و امشب را از آنان مهلت بگیر، تا بتوانیم به نماز و دعا و استغفار بپردازیم خدا میداند من نماز او را و تلاوت قرآن را و دعا و استغفار را بسیار دوست دارم.
حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگشت، آن شب را از آنها مهلت خواست، عمر بن سعد جواب نداد بلكه از همراهیان پرسید، عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله، شگفتا! اگر اینها اولاد پیغمبر نبودند و از ترك و دیلم مىبودند و از تو چنین درخواستى مىكردند مىبایست اجابت مىكردى چگونه رد مىكنى؟
قیس بن اشعث هم گفت: با درخواستشان موافقت كن ولى به خدا قسم سوگند فردا از جنگ استقبال خواهند كرد. ابن سعد گفت: به خدا سوگند، اگر مىدانستم این چنین خواهند كرد به آنها مهلت نمیدادم. بعد از آن پیام فرستاد به ابى عبدالله (علیه السلام) كه: ما فقط امشب را به شما مهلت مىدهیم، اگر تا فردا تسلیم شدید شما را سالم نزد امیر ابن زیاد مىفرستیم و اگر تسلیم نشدید دست از شما برنمیداریم.(110)
انسانهاى وارسته و فرزانه
و جمع الحسین أصحابه قرب المساء قبل مقتله بلیله فقال: اثنى على الله أحسن الثناء و احمده على السراء و الضراء، اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوه، و علمتنا القرآن، و فقهتتا فى الدین، وجعلت لنا اسماعا و ابصارا و أفئده و لم تجعلنا من المشركین.
اما بعد، فانى لا اعلم اصحابا أولى و لا خیرا من أصحابى و لا أهل بیت ابر و لا اوصل من أهل بیتى فجزاكم الله عنى جمیعا خیرا.
وقد أخیرنى جدى رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) بأنى سأساق الى العراق فأنزل ارضا یقال لها عمورا و كربلا و فیها استشهد و قد قرب الموعد.
ألا وانى أظن یوما من هولاء الاعداء غدا وانى قد اذنت لكم فانطلقوا جمیعا فى حل لیس علیكم منى ذمام و هذا اللیل قد غشیكم فاتخذوه، جملا، ولیأخذكل رجل منكم بید رجل من أهل بیتى، فجزاكم الله جمیعا خیرا! و تفرقوا فى سوادكم و مدائنكم فان القوم انما یطلبونى ولو أصابونى لذهلوا عن طلب غیرى.
فقال له اخوته وابنانه وبنو اخیه وابناء عبد الله بن جعفر: لم نفعل ذلك؟ لنبقى بعدك، لا أرنا الله ذلك ابدا. بدأهم بهذا القول العباس بن على و تابعه الهاشمیون.
و التفت الحسین الى بنى عقیل و قال: حسبكم من القتل بمسلم اذهبوا قد أذنت لكم.
ابى عبدالله (علیه السلام) شب قبل از شهادت (شب عاشورا) هنگامى كه تاریكى شب بر دامن صحرا سایه افكند یاران خود را جمع كرد و گفت:
خدا را به بهترین وجه ستایش مىكنم و او را در شدائد و آسایش و سختى و رفاه، سپاس مىگذارم. خدایا تو را مىستایم كه ما را با نبوت گرامى داشتى و و قرآن را بما آموختى و به احكام دین آشنا ساختى، و براى ما گوش شنوا و چشم حق بین، و دل بیدار قرار دادى و از مشركان (كوردل) قرار ندادى.
اما بعد، من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیدهام و خاندانى باوفاتر از اهل بیت خود سراغ ندارم، خداوند به همه شما جزاى خیر دهد.(111)
جدم رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به من خبر داده بود كه من به سرزمین عراق فرا خوانده مىشوم و در محلى بنام عمورا و كربلا فرود مىآیم، و در همانجا شهید مىشوم، و اینك وقت آن شهادت فرا رسیده است.(112)
من یقین دارم دشمن از همین فردا جنگ خود را با ما آغاز خواهد كرد، و از هم اكنون همه شما را به اختیار خود گذاشتم، من بیعت خود را از شما برداشتم و اینك كه سیاهى شب همه را فرا گرفته، چون مركبى از آن استفاده كنید و هر یك از شما دست یكى از افراد خانواده مرا بگیرید و بسوى آبادى و شهر خویش حركت كنید زیرا این مردم تنها مرا تعقیب مىكنند و اگر به من دسترسى پیدا كنند از دیگران صرف نظر خواهند كرد خداوند به همه جزاى خیر عنایت فرماید.
در این هنگام برادران و فرزندان و فرزندان برادرش و دو فرزند عبدالله جعفر، و در آغاز همه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گفت: ما هرگز تو را تنها نمىگذاریم كه بعد از تو زنده بمانیم، خداوند هرگز چنین روزى را نصیب ما نكند. پس از حضرت ابوالفضل (علیه السلام)، سایر افراد بنى هاشم از او پیروى كردند و همین سخنان را تكرار نمودند.
امام نگاهى به فرزندان عقیل كرد و فرمود: شهادت مسلم براى شما بس است، من به شما اجازه دادم كه بروید.
آنان در پاسخ امام گفتند: در این صورت اگر مردم از ما بپرسند چگونه مولا و آقاى خود را تنها گذاشتید در جواب آنها چه بگوئیم؟ بگوئیم مولا و آقا و بهترین بنى اعمام خود را تنها گذاشتیم و كوچكترین و كمترین حمایتى از آنها نكردیم و هم اكنون نمیدانیم به چه سرنوشتى گرفتار شدند؟ نه، بخدا سوگند هرگز چنین كارى نخواهیم كرد، بلكه جان و مال و فرزندان خود را در راه تو فدا خواهیم كرد و تا آخرین لحظه حیات در ركاب تو مىجنگیم. و با تو در وارد بهشت مىشویم، زندگى بعد از تو رویش سیاه بود!(113). فقبح الله العیش بعدك.
مسلم بن عوسجه یكى دیگر از سخنگویان بود كه گفت: ما دست از یارى تو برداریم؟ اگر چنین كنیم در پیشگاه خدا چه عذرى خواهیم داشت، بخدا سوگند من شخصاً هرگز از تو جدا نخواهم شد تا سینه آنها را با نیزه خود بشكافم، و تا شمشیر در دست دارم با آنها مىجنگم و آنگاه كه هیچ سلاحى نداشتم پیوسته با سنگ و كلوخ به جنگشان مىروم تا جان به جان آفرین تسلیم نمایم.
سعید بن عبد الله حنفى نیز یكى دیگر از پاسخ دهندگان بود كه گفت: به خدا قسم دست از یارى تو برنخواهم داشت با خدا بداند كه ما حق پیغمبرش را درباره تو رعایت كردیم. همه بدانند! به خدا سوگند اگر بدانم كشته مىشوم و زنده مىگردم و زنده مرا آتش مىزنند و خاكسترم را به باد مىدهند و هفتاد بار این عمل را با من انجام دهند باز هم هرگز دست از یارى تو برنخواهم داشت و پس از هر بار زنده شدن به یاریت مىشتابم، و چگونه تو را یارى نكنم در صورتى كه میدانم این مرگ یك بار بیش نیست، و پس از آن كرامت و لطف بى پایان خدا خواخد بود.
زهیر بن قین نیز گفت: به خدا قسم من حاضرم و دوست دارم هزار بار كشته و زنده شوم اما در مقابل آن، خداى عزوجل تو و جوانان اهل بیت تو را از مرگ نجات دهد.
و هر كدام از اصحاب سخنانى مشابه یكدیگر در پاسخ ابى عبدالله (علیه السلام) عنوان كردن و ابى عبد الله براى همه شان، دعاى خیر فرمود.(114)
در همین هنگام و همین ساعتها بود كه خبر اسیر شدن فرزند محمد بن بشیر حضرمى (یكى از یاران امام) را در حدود شهر رى به وى دادند، محمد گفت: من دوست ندارم او اسیر باشد و من بعد از او زنده باشم.
امام (علیه السلام) به او فرمود: تو آزادى برو، و در آزادى فرزندت اقدام كن.
محمد بن بشیر گفت: نه به خدا قسم من دست از تو برنمیدارم. و اضافه كرد: درندگان بیابان زنده زنده مرا طعمه خود كنند اگر از تو جدا شوم.
امام (علیه السلام) پنج قطعه لباس قیمتى به او داد و فرمود: این جامهها را در اختیار فرزند دیگرت بگذار تا در اختیار كسانى بگذارد كه مىتوانند در آزادى برادرش اقدام كنند. قیمت آن لباسها هزار دینار بوده است.(115)
چون ابى عبد الله (علیه السلام) اخلاص آنها را دید و مشاهده كرد كه صادقانه آماده فداكارى مىباشند، سر نهانى را برایشان آشكار كرد و فرمود: من فردا كشته خواهم شد و همه شما كه با من هستید نیز كشته خواهید شد، احدى از شما زنده نمىماند حتى قاسم، و عبدالله شیرخوار نیز كشته مىشوند، فقط فرزندم زین العابدین زنده خواهد ماند زیرا خداوند دودمان مرا قطع نكرده و او پدر هشت امام خواهد بود.(116)
انى غدا اقتل وكلكم تقتلون معى ولا یبقى منكم احد حتى القاسم و عبدالله الرضیع الا ولدى على زین العابدین لان الله لم یقطع نسلى منه وهو ابو ائمه ثمانیه.
همه گفتند خدا را سپاس مىگوئیم كه ما را با یارى كردن شما كرامت بخشید و با شهادت در ركاب شما، شرافت و افتخار نصیبمان فرمود. بسیار خوشحال و سعادتمندیم كه در جوار شمائیم، اى فرزند رسول خدا! امام برایشان دعاى خیر فرمود.(117) و با اشارهاى پرده از جلو چشمشان برداشت و منازلشان را به آنها نشان داد تا نعمتهایى را كه خداوند در بهشت برایشان تهیه دیده است ببینند.(118) البته اینگونه معجزات از طرف خداوند و از ناحیه امام معصوم كه ولایت تكوینى دارد اشكالى ندارد، زیرا حضرت موسى نیز سحره فرعون را كه به وى ایمان آوردند، قبل از كشته شدنشان بدست فرعون، منازلشان را در بهشت به آنها نشان داد.(119)
و در حدیثى از امام باقر (علیه السلام) نقل شده كه امام (علیه السلام) به اصحابش فرمود:
بشارت باد شما را به بهشت، به خدا قسم پس از شهادت تا وقتى كه خدا بخواهد در آن خواهیم بود، سپس در زمان ظهور قائم ما، خداوند، ما و شما را بدنیا مىآورد تا او كه از ظالمین انتقام مىگیرد ما شاهد آنها باشیم و ببینیم چگونه در غل و زنجیر و در انواع عذابها گرفتار مىشوند. از ابى عبدالله (علیه السلام) پرسیدند: قائم شما كیست یابن رسول الله؟ فرمود: هفتمین اولاد فرزندم محمد بن على الباقر یعنى: حجت بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على، فرزند من و او است كه مدتى طولانى غایب مىشود و پس از ظهور، دنیا را پر از قسط و عدل مىكند همان قسم كه پر از ظلم و جور شده بود.(120)
شب عاشورا
شب عاشورا یكى از سختترین شبهایى بود كه بر اهل بیت (علیه السلام) گذشت، شبى بود كه رنجها و سختیها، بلاها و مصیبتها از یك طرف و از طرفى آزمایشها و آینده بسیار تاریك و وحشتناكى كه گرداگرد آنان فرا گرفته بود و پیوسته آژیر خطر روح لطیف و نازك كودكان را سوهان مىكشید، سنگدلى بنى امیه و پیروانشان تمام راهها و روزنههاى امید به حیات را بسته بود، صداى ضجه و ناله زنها، و فریاد جانسوز العطش كودكان و نگرانى بسیار رنج آور همه فضا را پر كرده بود.
ضحاك بن عبدالله مشرقى نقل مىكند گروهى از لشكریان گشتى ابن سعد در آن شب عبورشان به ما افتاد یكى از آنها صداى تلاوت قرآن حسین بن على (علیه السلام) را شنید كه مىخواند: ولا تحسبن الذین كفروا انما نملى لهم خیرا لانفسهم، انما نمىلهم لیزدادوا انما و لهم عذاب میهن ما كان الله لیذر المومنین على ما انتم علیه حتى یمیز الخبیث من الطلیب. همین كه آن مرد مضمون این آیه را فهمید كه خداوند افراد خبیث را از افراد طیب جدا مىكند گفت:
قسم به پروردگار كعبه نمونه افراد طیب و نیك مائیم كه خداوند تو را جزء طیبین قرار میدهد اگر مىخواهى از طیبین باشى بسوى ما فرا آى، و از آن گناهان بزرگ توبه كن، به خدا قسم ما از طیبین و شما خیشانید.
آن مرد با استهزاء و مسخرگى گفت: و انا على ذلك من الشاهدین.(121)
و در بعضى از مقاتل نوشتهاند شب عاشورا كه لشكر ابن سعد آرامش خاطر و عبادت ابى عبدالله (علیه السلام) و یارانش را دیدند مجذوب آنها شده و حدود سى و دو نفر همان شب از لشكر ابن سعد جدا و به یاران حسین (علیه السلام) پیوستند.(122)
شعر امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا
از على بن الحسین (علیه السلام) نقل شده است كه فرمود: شب عاشورا هنگامى كه پدرم مشغول تمیز كردن شمشیرش بود با خود شعرى زمزمه مىكرد كه معنایش اینست:
اى روزگار اف بر تو باد با این دوستیت، چه اندازه تو در صبحگاهان و شامگاهان از دوستان و خواستاران خود را بكشتن میدهى، و از آنها بعوض وبدلى هم قانع نمیشوى خوشبختانه كارها بدست خداى جلیل است و هر زندهاى سالك این راه (اینطور نیست كه بعضىها به كام مرگ فرو روند و دیگران بمانند).
دو بار سه بار پدرم این اشعار را تكرار كرد من منظورش را فهیمدم و دانستم چه مىگوید، سرشك عبرت گلویم را فشرد ولى از گریه با صدا خوددارى كردم و فهمیدم وقت امتحان فرا رسیده است ولى عمهام زینب همین كه صداى امام را شنید از جاى پرید، دامن بر كشید خود را به امام رساند و گفت: وا ثكاه لیت الموت اعدمنى الحیاه اى واى كاش خواهرت را مرده بود و این حالت را نمىدید، گویا همین امروز شاهد از دست دادن مادرم فاطمه زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسن مجتبى هستم! اى یادگار گذشتگان! و اى پناه باقیماندگان! الیوم فأنت امى فاطمه و ابى على و آخى الحسن یا خلیفه الماضى و شمال الباقى. امام (علیه السلام) او را تسلیت داد و امر به صبر و شكیبائى فرمود و در ضمن سخنان خود فرمود: از خداى تعالى صبر و آرامش طلب كن و بدان تمام اهل زمین مىمیرند، و از اهل آسمان هم كسى باقى نمىماند، همه موجودات از بین خواهند رفت مگر خداى بزرگ، بر ما و بر همه مسلمانها است كه رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را الگو و اسوه خود فرار دهند.
زینب در جواب برادر گفت: گویا با این سخنان از شهادت خود به من خبر میدهى؟ این بیشتر قلب مرا جریحه دار مىكند و آتش به جانم مىزند.(123)
زینب صدایش را به گریه بلند كرد، سایر زنان نیز هم صداى با زینب ناله و ضجه مىكردند و تبانچه به صورت خود مىزدند. ام كلثوم صدایش را به وا محمداده، وا علیاه، وا اماه، واحسیناه، وا ضیعتنا یدك بلند كرد. اى واى بر تباهى ما بعد از تو!
امام (علیه السلام) خطاب به خواهر و سایر زنان كرد و فرمود: خواهرم! ام كلثوم، فاطمه، رباب، مواظب باشید هرگاه من كشته شدم، براى من گریبان چاك ندهید، صورت نخراشید، سخن ناهنجار نگوئید.(124)
پس از آن به اصحاب و یاران خود دستور داد خیمهها را كه پراكنده بودند نزدیك یكدیگر قرار بدهند(125) تا بتوانند همه از یك سو دشمن را ببینند و باز دستور داد پشت خیمهها خندقى حفر كنند و در آن مقدارى هیزم ریخته، آتش زنند تا مسیر حمله فقط از یكسوى باشد و دشمن هنگام جنگ نتواند ناگهان بر خیمهها حمله برد پس از آنكه كارها را ترتیب داد به خیمه خود برگشت. نیمه شب از خیمه بیرون آمد و پشت خیام در اطراف بیابان تمام پستیها و بلندیها و راهها گردنهها را جستجو و بررسى كرد. در تمام این موارد، نافع بن هلال جملى پشت سر حضرت از او حفاظت مىكرد. ابى عبدالله (علیه السلام) از او سوال كرد: چرا او را همراهى مىكند؟
نافع در جواب گفت: یابن رسول الله همین كه دیدم شما تنها بیرون آمده و بطرف اردوگاه این طاغى سركش پیش مىروید وحشت كردم.
امام فرمود: من آمدم این پشتهها و تپهها و پناهگاهها را بررسى كنم تا مبادا كسى از دشمن در این جاها كمین كرده باشد هنگامى كه جنگ درگیر مىشود از سوى دیگر نفوذ كنند و حمله نمایند.
پس از آنكه از همه جاهاى احتمالى بازرسى بعمل آورد بسوى خیمهها برگشت. هنگام برگشت در حالى كه دست نافع را در دست خود گرفته بود مىفرمود: هى هى الله وعد لا خلف فیه. بخدا قسم امشب همان شب موعود است و هیچ تخلفى در آن راه ندارد.(126)
آنگاه امام كوههایى را كه از دور مشاهده مىشد به نافع نشان داد و گفت: آیا دلت مىخواهد بطرف این دو كوه بروى و خودت را از مرگ نجات بدهى؟ لا تسلك بین هذین الجبلین فى جوف اللیل و تنجو بنفسك؟ نافع بن هلال با شنیدن این سخن، خود را پشت پاى امام انداخت و در حالى كه بوسه بر پاى امام مىزد میگفت: مادرم به عزایم بنشیند، من این شمشیر را هزار درهم خریدهام و به همین قیمت اسبم را تهیه كردهام تا در خدمت شماباشم و از شما دفاع كنم، بخدایى كه با محبت تو بر من منت گذاشته هرگز از تو جدا نمىشوم مگر وقتیكه این شمشیر كند و اسبم ناتوان گردد. تكلتنى امى، ان سیفى بألف و فرسى مثله، فو الله من بك على لا فارقتك حتى یكلا عن فرى و جرى.
امام حسین (علیه السلام) پس از بررسى بیابانها وارد خیمه زینب شد و نافع بیرون خیمه كشیك میداد در همین بین شنید كه زینب به برادرش مىگفت:
برادر! آبا باران خود را خوب آزمودهاى؟ و به پایدارى آنها پى بردهاى؟ مبادا هنگام دشوارى دست از تو بردارند و تو را تنها بگذارند.
امام (علیه السلام) در پاسخ خواهرش زینب گفت: آرى به خدا سوگند آنها را آزمودهام. آنها را مردانى دلاور و غرنده و سینه سپر یافتم، به كشته شدن در پیش روى من، بیش از طفل پستان مادر مشتاقند. والله لقد بلوتهم فما وجدت فیهم الا الاشوش الأقعس، یستأنسون بالمنیه دونى استیناس الطفل الى محالب امه.
نافع گفت وقتى كه سخنان زینب را شنیدم بعض گلویم را فشرد نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را كه از امام و خواهرش زینب شنیده بودم برایش بازگو كردم.
حبیب بن مظاهر گفت: بخدا قسم اگر منتظر دستور امام نبودیم همین امشب به دشمن حمله مىكردیم. گفتم: حبیب! اینك امام در خیمه خواهرش زینب است و احتمالاً افرادى از زنان و اطفال نیز در آنجا باشند و آنها هم در این نگرانى بسر ببرند، خوب است تو با گروهى از یارانت به كنار خیمه آنها بروید و مجدداً اظهار وفادارى نمائید تا مایه دلگرمى بیشتر آنها بشود.
حبیب بیدرنگ بپاخاست و با صداى بلند یاران امام را كه در خیمهها بودند صدا كرد، همه بسان شیر غرنده از خیمهها بیرون پریدند، حبیب نخست به مردان بنى هاشم گفت: شما به جایگاه خود برگردید و به استراحت بپردازید، آنگاه سخنان نافع را به بقیه اصحاب گفت. همه آنان در جواب گفتند: بخدائى كه بر ما منت گذاشته و ما را چنین افتخارى داده سوگند، اگر در انتظار فرمانش نبودیم از همین لحظه با شمشیرهاى خود بر دشمن حمله مىكردیم. آفرین بر تو اى حبیب، دلت آرام و چشمت روشن باد.
حبیب ضمن دعاى خیر به همه، پیشنهاد داد: بیائید با هم كنار بانوان برویم، و به آنان نیز اطمینان خاطر بدهیم، چون كنار خیمه بانوان رسیدند، حبیب خطاب به بانوان بنى هاشم كرد و گفت: اى دختران رسول الله و اى حرم پیغمبر خدا! اینان جوانان فداكار شما و این شمشیرهاى براق آنها است، هم قسم خوردهاند آنها را در غلافى جاى ندهند مگر در گردن دشمنان شما، و این نیزههاى تیز و بلند غلامان شما است كه همه قسم شدهاند آنها را فرو نبرند مگر در سینههاى مخالفین شما.
در این هنگام بانوان حرم با گریه و شیون از خیمه بیرون آمدند و به آنان گفتند: اى پاك مردان، از دختران پیامبر خدا و بانوان امیرالمؤمنین دفاع كنید ایها الطیبون حاموا عن بنات رسول الله و حرائر امیرالمومنین.
چون سخن بانوان بگوش این رادمردان رسید با صداى بلند گریه كردند آنچنان كه گوئى زمین مىلرزد.(127)
و در سحر شب عاشورا، خواب سبكى چشم امام (علیه السلام) را فرا گرفت پس از بیدارى به اصحاب خود خبر داد: من در خواب دیدم كه چندین سگ شدیداً بر من حمله كردند، و شدیدترین آنها سگ ابلق و سیاه و سفیدى بود، این نشانه آن است كسى كه به مرض مبتلا است قاتل من خواهد بود.
سپس فرمود: و پس از آن رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را با گروهى از اصحابش در خواب دیدم كه به من فرمود: تو شهید این امتى، ساكنان آسمانها و ساكنان عرش اعلى آمدن تو را به یكدیگر مژده و بشارت میدهند، تو امشب افطار را نزد من خواهى بود شتاب كن و درنگ روا مدار، و اینك فرشتهاى از آسمان فرود آمده تا خون تو را در شیشه سبز رنگى نگهدارى كند.(128)
شنبه 30/10/1391 - 18:38
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق - حركت امام به سوى عراق
- خبر شهادت مسلم و هانى
- اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
- امان نامه
- پی نوشته
صفحه3 از5
اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
اما بعد، فقد نزل بنا من ایمر ما قد ترون، و ان الدنیا تغیرت و تنكرت، و أدبر معروفها و لم یبق الاصبابه كصبابه الاناء و حسین عیش كالمرعى الوبیل ألا ثرون الى الحق لا یعمل به و الا الباطل لا یتنهاى عنه، لیرغب المومن فى لقاء الله محقا، فانى لا ارى الموت الا سعاده و الحیاه مع الظالمین الا برما.
اما بعد، براى ما مسئلهاى پیش آمده است كه مىبینید، اوضاع دنیا دگرگون شده. زشتیهایش آشكار و خوبیها و فضیلتهایش از میان ما رخت بربستهاند. از فضائل و ارزشها چیزى باقى نمانده مگر اندكى مانند قطره ته مانده از ظرف آب، زندگى بر مردم سخت و ننگین شده مانند چراگاه سنگلاخ و دشوارى كه علف در آن نمىروید، مگر خودتان نمىبینید كه حق طرفدار ندارد و كسى به آن عمل نمىكند؟ و مگر نمىبینید كسى از باطل روى گردان نیست؟ (در چنین شرائط ذلت بار) شخص مومن باید آرزوى مرگ نماید و با فداكارى به لقاء الله بشتابد كه من در چنین محیط ننگینى، مرگ را جز شهادت و خوشبختى چیزى نمیدانم، و زندگى با ستمكاران را جز زجر و رنج چیزى نمىشمارم.(76)
نافع بن هلال نیز پس از آنان گفت: یابن رسول الله! تو خودت خوب میدانى كه جدت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) آخر نتوانست شربت محبت خود را به همه مردم بچشاند، و نتوانست آنطور كه دوست داشت مردم را به رسالت خود متوجه كند، زیرا برخى از آنها با پیغمبر منافقانه برخورد مىكردند، در ظاهر به او وعده نصرت و پایدارى میدادند و در دلها قصد خیانت و فریب داشتند به ظاهر برخوردى شیرینتر از عسل با او داشتند و در باطن مخالفت تلختر از حنظل، عمل مىكردند، پیوسته بر همین روال عمل مىكردند تا اینكه خداوند او را به سوى خود قبض نمود.
و پدرت على (علیه السلام) نیز مانند پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بود، گروهى وعده نصرت و یارى دادند و در ركاب او با ناكثین و فاسطین و ما رقین جنگیدند تا او نیز عمرش سرآمد و به رحمت و رضوان خدا وصل شد. و امروز تو در میان ما، همانند آنهایى، هر كس پیمان خود را بشكند و یا بیعت خود را بردارد جز به خودش زیانى وارد نخواهد آورد، و خدواند از او بى نیاز خواهد بود، راه تو راه هدایت و سعادت است، به هر سوى كه مىخواهى ما را ببر، (مشرقا ان شئت أو مغربا)، به خدا قسم ما از مقدرات الهى ترس نداریم و مادام كه بر این عقیده و بینش هستیم از مرگ هم نمىهراسیم، با دوستان تو دوستى و با دشمنانت دشمنى مىكنیم. (نوالى من والاك و نعادى من عاداك).(77)
ابو عبدالله (علیه السلام) منطقهاى را كه هم اكنون قبر شریفش در آن قرار دارد از مردم نینوى و غاضریه به مبلغ شصت هزار درهم خرید و مبلغى هم به ایشان هبه فرمود و شرط كرد زائرین قبرش را، به زیارتش راهنمایى كنند و از آنها سه روز ضیافت نمایند، و مساحت حرم ابى عبدالله (علیه السلام) كه آنرا خریدارى كرد چهار مایل در چهار مایل بود، آنجا سرزمین بى بركتى است كه استفاده از آن بر فرزندان و دوستانش حلال، و بر مخالفین و غیر دوستانش، حرام است. در روایتى از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است كه حضرت صادق فرمود: انهم لم یفوا بالشرط فروشندگان به این شرط عمل نكردند.(78)
هنگامى كه به كربلا وارد شد نامهاى به محمد بن حنفیه و جمعى دیگر از بنى هاشم نوشت و مضمونش این بود:
اما بعد، فكأن الدنیا لم تكن، و كان الاخره لم تزل، والسلام.(79)
در جواب نامه ابن زیاد
حر طى نامهاى به ابن زیاد گزارش رسیدن امام حسین (علیه السلام) را به كربلا به او رساند. بدنبال آن ابن زیاد این نامه را به ابى عبدالله (علیه السلام) نوشت: اما بعد، اى حسین! من از ورودت به كربلا با خبر شدم امیرالمؤمنین یزید نامهاى به من نوشته و در آن دستور داده است: سر بر بالینى نگذارم و شكم از غذائى سیر نكنم مگر اینكه تو را به قتل برسانم، یا اینكه تسلیم فرمان من و حكومت یزید گردى! والسلام.
امام چون نامه ابن زیاد را خواند آنرا به دور افكند و فرمود: لا افلح قوم اشتروا مرضاه المخلوق بسخط الخالق. رستگار مباد! ملتى كه خشنودى مخلوق را بر خشم و ناخشنودى خالق مقدم بدارد.
فرستاده ابن زیاده مطالبه جواب كرد، امام (علیه السلام) فرمود: ما له عندى جواب لانه حقت علیه كلمه العذاب. ابن زیاد نزد ما جوابى ندارد زیرا عذاب خدا بر او واجب و استوار شده است.
وقتى كه نامه رسان ابن زیاد برگشت و عكس العمل ابى عبدالله (علیه السلام) را به او گفت: بیش از اندازه خشمناك شد(80) و به عمر بن سعد كه ابلاغ ولایت رى داده و در رأس لشكر چهار هزار نفرى مأمور حمام أعین بود و مىبایست بسوى دستبى(81) برود و با دیلمیان كه به آنجا یورش برده بودند بجنگد دستور داد باید برگردد و به سوى كربلا برود، ابن سعد درخواست كرد او را از این ماموریت معاف دارد، ابن زیاد نیز به ظاهر موافقت كرد اما به شرطى كه حكم ولایت رى را كه به او ابلاغ كرده است پس بدهد. عمر كه با این شرط روبرو شد آن شب را مهلت خواست در این مورد فكر كند، پس از آن با هر كس مشورت كرد همه او را از جنگ با حسین بن على (علیه السلام) نهى كردند، و پسر خواهرش همزه بن مغیره بن شعبه به او گفت: تو را به خدا در اینكار دخالت مكن كه به معصیت خدا و قطع رحم، دچار خواهى شد، به خدا قسم اگر همه دنیا و حكومت آن مال تو باشد و آن را از تو بگیرند براى تو بهتر است از اینكه آلوده به خون پسر پیغمبر بشوى.
در هر صورت ابن زیاد با درخواست مهلت عمر سعد موافقت كرد، و عمر آن شب را تا بامداد سر به جیب فكر فرو برده بود كه چه كند؟ و گاهى با خود زمزمه مىكرد:
أ اترك ملك الرى و الرى رغبتى أم ارجع مذموماً بقتل الحسین
و فى قتله النار التى لیس دونها حجاب و ملك الرى قره عینى
هنگام صبح زود نزد ابن زیاد آمد و گفت: چون مرا والى رى گردانى و همه از آن آگاه شدهاند مرا به همان سمت ابقاء فرما و به سوى حسین كسى را برگزین كه حتى من نیز در جنگ از آن بى نیاز نمىباشم یعنى از نیروهاى خود من هم باشد مانعى ندارد و براى این كار چند نفر از سران و اشراف كوفه را نام برد.
ابن زیاد گفت: من نخواستم در این مورد از تو نظر خواهى كنم، تو اگر آمادهاى براى اینكار با نیروهاى موجود حركت كن وگرنه فرمان حكومت رى را كه به تو دادهایم بما برگردان! پسر سعد كه قاطعیت و یك دندگى ابن زیاد را مشاهده كرد و گفت: من روندهام. (انى سائر). آنگاه پسر سعد با چهار هزار نیرو به كربلا آمد و به لشكر حر پیوست(82) و به عرزه بن قیس احمسى گفت: از حسین بپرس به چه منظور در اینجا آمده است؟ عرزه بن قیس كه خود از دعوت كنندگان و نامه نویسان به امام بود شرم كرد این مأموریت را انجام دهد، به هر كدام از رؤسا و بزرگان قوم كه همراه او بودند این مأموریت را محول كرد همه به همین عذر متعذر مىشدند.
كثیر بن عبدالله شعبى كه مردى سفاك و خون آشام و بى حیا بود بپاخاست و گفت: من نزد او خواهم رفت و اگر بخواهى سرش را هم برایت مىآورم.
پسر سعد گفت: نه، فقط بپرس به چه منظور به این سرزمین آمده است؟ كثیر كه به طرف ابى عبدالله مىآمد، ابو ثمامه صائدى او را شناخت و جلو او را گرفت و گفت: شمشیرت را تحویل بده و خودت بى سلاح نزد ابى عبدالله برو. او سلاح خود را تحویل نداد و چون هر دو بر حرف خود پافشارى مىكردند لذا كثیر بدون اینكه بتواند نزد ابى عبدالله برود بازگشت.
بعد از آن پسر سعد، قره بن قیس حنظلى را خواست تا سوال بالا را از حسین بپرسد. وقتى كه قره مأموریت پسر سعد را انجام داد امام (علیه السلام) در جواب او فرمود: مردم شهر شما براى من دعوتنامهها نوشتند كه نزد ما بیا، هم اكنون اگر از دعوت خود برگشتهاند، من نیز به جاى خود برمىگردم. ان اهل مصر كم كتبوا الى ان اقدم علینا، فاما اذا كرهتمونى انصرفت عنكم.
قره بن قیس برگشت و پاسخ امام را به پسر سعد رساند: پسر سعد طى نامهاى جواب امام را به ابن زیاد نوشت. وى به پسر سعد جواب داد: امام بعد، بیعت با یزید را بر حسین عرضه كن، اگر بیعت كرد، نظر بعدى خود را خواهیم داد.(83)
خطابه ابن زیاد
ابن زیاد مردم را در مسجد جامع كوفه جمع كرد و به آنان گفت: اى مردم! شما خود خاندان ابو سفیان را آزموده و آنچنان كه مىخواستید آنها را یافتهاید، شما كه میدانید امیرالمؤمنین یزید خودش سیرت و خوش رفتار و مهربان و خدمتگزار است، كیسههاى زر و سیم در اختیارتان گذاشته است، راهها و جادهها را در زمان خود امن كرده و پدرش معاویه نیز در زمان خود خدمات شایانى كرد، و هم اكنون فرزند والا مقامش یزید به مردم احترام مىگذارد و شما را از نظر مالى بى نیاز مىسازد و صد درهم، صد درهم و حقوق شما را مىافزاید و مجدداً به من دستور داده است بر حقوق شما بیفزایم و شما را براى جنگ با دشمنش حسین آماده سازم، سخنم را شنیدید و فرمان او را اطاعت كنید.(84)
از منبر به پائین آمد و بذل و بخششها را فراوان كرد و به سوى نخلیه(85) حركت و سپاه خود را در آنجا مستقر ساخت و حصین بن نمیر تمیمى، و حجار بن ابجر، و شمر بن ذى الجوشن، و شبث بن ربعى را احضار كرد تا به كمك عمر سعد بفرستد. شبث بن ربعى به بهانه اینكه بیمار است از آمدن به حضور ابن زیاد خوددارى كرد.(86) ابن زیاد پیغام داد: فرستاده من گزارش داده است تو تمارض كردهاى و بیمار نیستى و من خوف آن دارم از كسانى باشى كه هرگاه با مؤمنین برخورد كنند مىگویند ما مؤمنیم، و هر گاه با شیاطین خود خلوت مىكنند مىگویند ما با شمائیم و آنها را مسخره كردیم. و اخاف ان تكون من الذین اذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شیاطینهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون.
بنابراین به تو اخطار مىكنم اگر در اطاعت ما هستى باید هر چه زودتر حاضر شوى. شبث بعد از عشاء كه هوا نسبتا تاریك بود نزد ابن زیاد آمد تا وى نتواند درست چهره او را ببیند و از همانجا به اراده ابن زیاد تسلیم شد.
زجر بن قیس جعفى را نیز با پانصد نفر سواره از هر جهت مسلح و مجهز كرد و به وى مأموریت داد جسر حراه یعنى راه ورودى كوفه به كربلا را كاملاً بسته و كنترل نمایند و نگذارند كسى از مردم به حسین (علیه السلام) بپیوندند.
عامر ابن ابى سلامه بن عبد الله بن عرار دالانى كه از كوفه به یارى امام (علیه السلام) مىرفت، زجر بن قیس او را ایست و دستور برگشت داد ولى اعتنا نكرد و به تنهایى بر او و بر نیروهاى مسلحش حمله كرد و با پراكنده كردن آنان، به راه خود ادامه داد و دیگر كسى او را تعقیب نكرد، خود را به كربلا رساند و در ركاب امام (علیه السلام) شهید شد. وى در تمام جنگها در ركاب امیرالمؤمنین على بن ابیطالب (علیه السلام) حاضر بوده است.(87)
حسین (علیه السلام) در دیدگاه مردم كوفه
اگر فشار حكومت ابن زیاد و تهدیدها و شكنجه هایش نبود، خود مردم كوفه هرگز تمایلى به جنگ با ابى عبدالله (علیه السلام) را نداشتند، بلكه آثار كراهت و ناخرسندى از چهره آنها مشهود بود، زیرا وى را فرزند رسول خدا، و سرور جوانان بهشت میدانستند و هنوز سخنان و تعریفهاى پیغمبر و پدرش امیرالمؤمنین على را در مورد او و برادرش امام مجتبى (علیه السلام) فراموش نكرده بودند و هنوز یادشان بود كه به خاطر انفاس قدیسه و نور باطن او بود كه وى به دستور پدرش امیرالمؤمنین و تقاضاى مردم، دعاى باران كرد و كوفه از قحطى و خشكسالى نجات یافت و هنوز فراموش نكرده بودند در روز صفین كه شریعه فرات بدست امیرالمؤمنین و یارانش بود چگونه بر مخالفین خود احسان و بخشش كرد و آنها را از عطش كشنده، نجات داد. مردم كوفه هنوز محبت ابى عبدالله را به حر و هزار نفر لشكریانش در آن بیابان خشك و سوزان مانده بودند كه همه آنها را سیراب كرد و به اسبانشان نیز آب داد و بر بدنهایشان نیز آب ریختند تا خنك شوند، را به یكدیگر بازگو مىكردند و در جلسات خود از آن یاد مىكردند.
با توجه به آنچه ذكر شد اگر غلبه هوى و هوس و طغیان و ضعف نفس و فشارهاى وارده نبود چه كسى حاضر است با حسین مقاتله و محاربه نماید؟ و به همین دلیل بسیارى از افرادى كه با زور آنان را به كربلا آورده بودند در فرصتهاى مناسبى كه پیدا مىكردند در ارودگاهها و پادگانها جز افراد قلیلى باقى نمانده بودند. هنگامى كه ابن زیاد از این حركت اطلاع پیدا كرد، سوید بن عبدالرحمن منقرى را با تعدادى نیرو مأموریت داد تا در تمام بخشها و محلهها و كوى و برزن كوفه و دیگر اماكن بگردند و اعلان بسیج عمومى دهند، اعلان كنند همه باید از كوفه بیرون رفته و به جنگ با حسین (علیه السلام) بپردازند و اگر كسى را دیدند كه تخلف كردهاست او را دستگیر نموده نزد او ببرند. مردى از اهل شام را كه جهت اخذ میراث خود به آن شهر آمده بود دستگیر كردند و به نزد ابن زیاد بردند، دستور داد بلافاصله گردنش را با شمشیر زدند. مردم كه اینگونه فشار و تهدید را از او دیدند دیگر كسى جرأت نكرد در شهر بماند، همه بسیج شدند و شهر یكسره خالى شد.(88)
نیروهاى مجهز
در مورد آمار نیروهاى بیسج شده از طرف ابن زیاد نوشتهاند: شمر با چهار هزار نفر، یزید بن ركاب با دو هزار نفر، حصین بن نمیر تمیمى با چهار هزار نفر، شبث بن ربعى با هزار نفر، كعب بن طلحه با سه هزار نفر، حجار بن أبجر با هزار نفر، مضایر بن رهینه با سه هزار نفر، نصر به حرشه با دو هزار نفر.(89) در نتیجه تا روز هفتم محرم براى عمر سعد بیست هزار نفر نیرو جمع آورى شد(90) و پیوسته ابن زیاد نیرو اعزام مىكرد تا بالغ بر سى هزار نفر شد.
از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است: حسین (علیه السلام) هنگام شهادت برادرش امام مجتبى (علیه السلام) به عیادت وى رفت، وقتى كه وضع برادر را دید بر او گریست، امام مجتبى از او پرسید: براى چه گریه مىكنى؟ ما یبكیك یا أبا عبدالله؟ امام حسین گفت: به خاطر زهرى كه به تو دادهاند مىگریم. امام مجتبى (علیه السلام) گفت: زهرى كه به من دادهاند تنها اثرى كه دارد فقط مرا مىكشد ولى هیچ كس مانند تو نبوده و نخواهد بود. ولكن لا یوم كیومك یا أبا عبدالله. زیرا سى هزار نفر از امت جدمان محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) كه همه ادعاى مسلمانى دارند دست بدست یكدیگر میدهند تا خون تو را بریزند و از تو هتك حرمت كنند و زنان و فرزندانت را به اسیرى ببرند، و اموالت را غارت نمایند، در این هنگام لعن و نفرین بر بنى امیه روا گردد و از آسمان خون و خاكستر فرو ریزد و همه موجودات حتى جانوران بیابان و ماهیان دریا بر مظلومیت تو اشك مىریزند.(91)
ابن زیاد نامهاى براى عمر سعد نوشت كه این مطلب در آن بود من از نظر نیرو و سرباز تو را در مضیقه قرار ندادم، مواظب باش كه مامورین مربوطه پیوسته در هر صبح و شب كارهاى تو را به من گزارش كنند. (انى لم اجعل لك عله فى كثره الخیل و الرجال، فانظر لا تمسى ولا تصبح الا و خبرك عندى غدوده و عشیه). و پس از آن، روز هفتم محرم وى را وادار به شروع جنگ كرد.
شریعه فرات
عمر سعد به لشكر خود دستور داد اطراف شریعه فرات را بگیرند و نگذارند كسى قطرهاى آب براى حسین بن على (علیه السلام) ببرد. پس از آن آب در خیام حرم پیدا نمىشد و كسى نمىتوانست از فرات آب بردارد تا آنجا كه عطش، اهل حرم را بى تاب كرد. آنگاه ابى عبدالله (علیه السلام) بیلچهاى را برداشت و نوزده گام پشت خیمه بانوان به طرف قبله را در نوردید آنجا را حفر كرد چشمهاى با آب بسیار شیرین ظاهر شد، همه از آن آب آشامیدند، و سپس آب آن فرو رفت و آثارش نامرئى شد.
ابن زیاد نامهاى براى سعد فرستاد و در آن نوشت: به من خبر رسیده است كه حسین چاه حفر كرده و از این طریق براى خود و یارانش آب تهیه نموده است، باید كاملاً مواظب باشى به مجردى كه نامه من بتو رسید او را از حفر چاه منع كن و تا آنجا كه مىتوانى و در قدرت و توان تو مىباشد از هر جهت حسین را در تنگنا و تضییقات قرار بده.(92)
عمر سعد نیز به مجرد دریافت نامه، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار مامور شریعه فرات گرداند و این دستور سه روز قبل از شهادت ابى عبدالله (علیه السلام)(93) بود.
روز هفتم محرم
روز هفتم محرم حلقه محاصره تنگ و كار را بر سید الشهداء و یارانش دشوار كردند، آمد و شدها قطع و آب در خیام حرم نایاب شد، هر كدام در صدد آن بودند به نوعى بتوانند عطش خود را برطرف سازند و طبیعتاً در این میان حال زنان و كودكان خردسال بسیار دقت بارتر و دل گدازتر بود، صداى ناله و فریاد العطش و گریه و زارى كودكان جگر سوخته شكمهاى خود را در جاى خود مشكهاى آب روى زمین نمناك مىگذاشتند تا شاید از این طریق بتوانند از شدت تشنگى و سوز عطش خود اندكى بكاهند. تمام این منظرهها و صحنههاى دلخراش را حسین (علیه السلام) و یاران و اصحاب غیرتمند و با شهامتش مىدیدند ولى كار نمىتوانستند انجام دهند زیرا بین آنها و آب نیزههاى كشنده و تیرهاى برنده و نیروهاى مسلح قرار گرفته بودند كه مانع هر نوع حركت و اقدامى مىدند، ولى ساقى لب تشنگان با دیدن آن صحنه و گریستن كودكان نتوانست تحمل كند و از طرفى ابى عبدالله نیز به او مأموریت داد تا مقدارى آب براى زنان و كودكان بیاورد، و براى این كار بیست نفر پیاده با بیست عدد مشك آب، همراه ابوالفضل كرد. شیران آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) بدون واهمه و بدون اینكه هیچ بیمى به خود راه دهند و از گماشتگان شریعه بترسند، به سوى فرات پیش رفتند، و پیشاپیش آنان نافع بن هلال جملى پرچمدار بود، نزدیك شریعه كه رسیدند، موكل شریعه فرات، عمرو بن حجاج فریاد كشید: كیست؟ نافع بن هلال در جواب گفت: آمدهایم از این آب كه بین ما و آن حائل شدهاید بیاشامیم. عمرو بن حجاج گفت: هر چه مىخواهید بیاشامید ولى براى حسین آب نبرید. (ولا تحمل الى الحسین منه). نافع گفت: نه، به خدا قسم تا حسین و همراهیانش تشنه باشند یك قطره هم از این آب نخواهم آشامید. (لا والله اشرب منه قطره والحسین و من معه من آله وصحبه عطاشى).
در همین هنگام نافع به همراهیان خود گفت: ظرفهاى خود را آب كنید. (املاوا أسقیتكم). موكلین شریعه بر آنها حمله كردند، شیران كربلا دو دسته شدند گروهى مشكها را آب مىكردند و گروهى دیگر با موكلین شریعه به قتال پرداخته و آنها با حمایت و پشتیبانى عباس دلاور و رزم آورى كه مردانگى و دلاورى را از پدرش على (علیه السلام) آموخته بود، دشمن را پراكنده مىكردند. در اثر حمایتها و فداكاریهاى ابوالفضل كسى جرأت نزدیك شدن و اعتراض را نداشت. سرانجام توانستند آن شب مقدارى آب، به خیمهها برسانند و از عطش لب تشنگان بكاهند.(94)
ولى باید توجه داشت آن مقدار آب قلیل براى آن جمعیت كثیر كه بیش از یكصد و پنجاه و بلكه حدود دویست نفر مرد و زن كودكى بودند كه جگرشان از تشنگى مىسوخت چه اندازه مىتوانست مؤثر باشد؟ قطعاً هر كدام بیش از یكبار آب نیاشامیدهاند كه دوباره بى درنگ تشنگى بر آنها حمله ور شده است. والى الله و رسوله المشتكى.
غرور و خودفزون بینى عمر سعد (لعنه الله علیه)
امام (علیه السلام)، عمرو بن قرظه انصارى را نزد ابن سعد فرستاد و درخواست كرد شب هنگام بین دو اردوگاه با یكدیگر ملاقات كنند، هر كدام از امام (علیه السلام) و عمر سعد همراه با بیست نفر از اردوگاه خود بیرون آمدند، هنگام ملاقات امام دستور داد همراهیانش غیر از حضرت ابوالفضل و على اكبر از وى فاصله بگیرند و عمر سعد نیز به همین نحو عمل كرد و تنها فرزنش حفص و غلامش با وى ماندند.
در آن جلسه حضرت امام (علیه السلام) به عمر بن سعد فرمود: اى پسر سعد! تو چگونه مىخواهى خون من مظلوم را بریزى؟ آیا از خدائى كه به سوى او برمىگردى نمىترسى؟ تو میدانى من فرزند رسول خدایم، چرا دست از امویان بر نمیدارى و چرا مرا یارى نمىكنى؟ اگر مرا یارى كنى اینكار براى تو اقرب الى الله خواهد بود.
عمر در جواب حضرت امام عرض كرد: اگر بخواهم تو را یارى كنم مىترسم خانهام را ویران كنند (اخاف ان تهدم دارى).
امام فرمود: من با هزینه خودم خانه تو را خواهم ساخت انا أبنیها لك.
عمر گفت: مىترسم اموالم را مصادره كنند.
امام فرمود: هر چه را كه از تو گرفتند من از اموال خود در حجاز، بهترش را به تو خواهم داد. انا اخلف علیك خیرا منها من مالى بالحجاز.
و در روایتى آمده است كه حضرت فرمود: من مزرعه بغیبغه را بتو میدهم، بغیبغه مزرعه بزرگى بود كه داراى نخل و كشاورزى وسیعى بوده است. معاویه مىخواست آنرا با هزار دینار بخرد، ولى نفروختند.(95)
عمر بهانه آورد: من زن و بچهام در كوفهاند، مىترسم ابن زیاد آنها را بكشد.(96)
وقتى كه حسین (علیه السلام) از هدایت شدن او مایوس گشت بلند شد و مىفرمود: چه شده است تو را؟ امیدوارم به همین زودى در رختخواب مرگت فرا رسد و هرگز خداوند تو را نیامرزد و انشاء الله جز اندكى از گندم عراق نصیبت نشود.
عمر سعد با لحنى توأم با مسخره گفت: (فى الشعیر كفایه) اگر گندم عراق نصیب ما نشود ما به جو آن هم بسنده مىكنیم!!!
پس از این ملاقات و نفرین حضرت امام بر او، نخستین موردى را كه از خشم خدا دید پس گرفتن فرمان حكومت رى بود، هنگامى كه از كربلا برگشت و مىخواست به رى برود، ابن زیاد دستور داد، فرمان حكومت رى را مسترد دارد!!
ابن سعد بهانه آورد كه آنا نامه مفقود شده است. ابن زیاد با این جواب قانع نشد و شدیداً پیگرى مىكرد نامه را پس بگیرد. و لذا عمر بن سعد گفت: آنرا گذشتهام تا به عنوان عذرخواهى از زنان و عجایز قریش بر آنها بخوانند. ولى بدان من در مورد حسین خدمتى به تو كردم كه اگر درباره پدرم سعد و قاص انجام داده بودم تمام حقوق پدر و فرزندى او أداكرده بودم.
عثمان بن زیاد عبید الله زیاد كه حضور داشت گفت: عمر راست مىگوید، اى كاش تا قیامت در بینى هر یك از مردان بنى زیاد خزامه(97) مىشد و حسین كشته نمىشد.
و از كارهائى كه مختار در مورد عمر بن سعد انجام داد این بود به او فرمان داد، اما افرادى از زنان را اجیر كرد تا بر در خانه عمر سعد بنشینند و بر مظلومیت حسین (علیه السلام) گریه كنند. این عمل توجه عابرین را به این نكته جلب مىكرد كه صاحب این خانه، قاتل سرور جوانان اهل بهشت است، ابن سعد از این عمل زجر مىكشید، و با مختار صحبت كرد تا آنها را از در خانه او بردارد.
مختار در جواب او گفت: (الا یستحق الحسین، البكاء علیه)؟ حالا دیگر گریه هم بر حسین نباید بكنند؟(98)
بعد از مرگ یزید تصمیم گرفتند بطور موقت حكومت كوفه را به عمر بن سعد بدهند تا پس از آن كسى را برگزینند. افراد زیادى از زنان قبیله همدان و ربیعه(99) دسته جمعى به مسجد جامع آمدند و با صداى بلند بر سید الشهداء گریه و زارى كردند و گفتند:
آیا عمر سعد همین كه حسین (علیه السلام) را كشته است براى او كافى نیست كه هم اكنون مىخواهد حاكم كوفه و مسلط بر ما هم بشود؟
با شنیدن این سخنان و دیدن آن صحنه مجلس یكپارچه گریه و ضجه شد و عمر را كنار زدند.
تهمت زدن ابن سعد
چیزى را كه امام (علیه السلام) نگفته بود، عمر سعد از پیش خود ساخت و به ابن زیاد نوشت به این پندار این كه در این تهمت، مصلحت است و آبروى نظام خواهد بود، در نامهاش چنین نوشت:
اما بعد، بحمدالله خداوند آتش برافروخته را خاموش كرد، وحدت و همبستگى پدید آورد و امر امت را اصلاح فرمود. و اینك حسین به من قول داده است یا به همان مكانى كه از آنجا آمده برمىگردد و یا به یكى از مرزهاى دور دست برود و مانند فردى عادى از مسلمانان زندگى كند و در نفع و زیانشان همانند آنها باشد، و یا اینكه نزد امیرالمؤمنین یزید بیاید و با او بیعت نماید و هر چه او مصلحت میداند عمل كند. به نظر من صلاح شما و صلاح امت نیز در همین است. والسلام.(100)
هیهات! هیهات، چه بیگانه است این سخن از نستوه سازشناپذیر كربلا كه مردم را به صبر و پایدارى در برابر مشكلات و مصائب درس مقاومت بدهد و اینك خود تسلیم پسر مرجانه و مطیع پسر هند جگر خوار شود!!
مگر او نبود كه به برادرش عمر اطرف گفت: به خدا قسم كه من هیچگاه زیر بار ذلت نخواهم رفت؟ والله لا اعطى الدنیه من نفسى ابداً؟!
و مگر او نبود كه به دیگرش محمد حنفیه گفت: برادر جان! حتى اگر در تمام این دنیا هیچ پناه و ملجأیى نداشته باشم باز هم با یزید بیعت نخواهم كرد. لو لم یكن ملجأ لما بایعت یزید.
و مگر او نبود كه به زراره بن صالح گفت: من قطع و یقین دارم و بخوبى میدانم كه خود و همه اصحابم در اینجا كشته خواهیم شد و كسى از ما جز فرزندم على زنده نخواهند ماند.
و مگر او نبود كه به جعفر بن سلیمان ضبعى گفت: بنى امیه هرگز دست از من برنخواهد داشت تا اینكه جگر مرا از درونم بیرون كشند؟ انهم لا یدعونى حتى یستخر جواه هذه العلقه من جوفى.
و مگر آخرین سخنش روز عاشورا این نبود كه گفت: مردم! آگاه باشید كه این فرومایه و فرزند فرومایه (ابن زیاد) مرا بین دو راهى شمشیر و ذلت قرار داده است، و هیهات كه ما به زیر بار ذلت برویم. زیرا خدا و پیامبرش و مؤمنان، اباه دارند از اینكه ما ذلت را بپذیریم، و دامنهاى پاك مادران و مغزهاى با غیر، و نفوس با شرافت روا نمیدارند كه فرمان افراد پست و لئیم را بر قتلگاه نیك منشان بزرگوار مقدم بداریم الا و ان الدعى قد ركزنى بین اثنین: بین السله والذله، هیهات منا الذله....
و مگر عقبه بن سمعان نگفت: من از مدینه تا مكه و از مكه تا عراق پوسته در خدمت حسین بن على (علیه السلام) بودم و هرگز از او جدا نشدم تا آنگاه كه شهید شد، تمام جاها سخنانش را گوش مىدادم، هرگز نه در مدینه و نه در مكه و نه در بین راه و نه در عراق، سخنى از او نشنیدم كه گفته باشد حاضر است دست در دست یزید بگذارد و با او بیعت نماید، و یا به یكى از مرزهاى دوردست غیر از مدینه و مكه و عراق برود.
بله از او شنیدم كه مىگفت: دعونى اذهب الى هذه الارض العریضه، حتى ننظر ما یصیر امر الناس.(101)
طغیان و سركشى شمر (لعنه الله علیه)
آنگاه كه ابن زیاد نامه دروغین و مصلحتآمیز ابن سعد را خواند گفت: این نامه ناصح مشفقى است كه نسبت به قومش دلسوز و مهربان است، و خواست برایش جواب بنویسد كه شمر علیه لعنه الله بپاخاست و گفت: تو این حرف را از حسین قبول مىكنى؟ او الان در قلمرو شما و در چنگال تو است، اگر از قلمرو تو بیرون رود و با تو بیعت ننماید، از این پس او نیرومندتر و تو ناتوان و موهونتر خواهى شد.(102) ابن زیاد سخن شمر را درست و نظریهاش را صائب تشخیص داد و به ابن سعد نوشت:
اما بعد، من تو را نزد حسین نفرستادهام كه از او حمایت نمایى یا كار را به درازا كشیده و امروز و فردا كنى، و یا برایش آرزوى عافیت بنمایى، من نخواستم تو برایش نزد من شفاعت و میانجیگرى كنى، باید كاملاً مواظب باشى اگر حسین و یارانش تسلیم حكومت من شدند، آنها را سالم نزد من بفرست و اگر از تسلیم شدن امتناع ورزیدند بر آنها یورش ببر تا كشته شوند، و آنگاه بدنهایشان را مثله كن كه مستحق اینكارند، و بدن حسین را پس از كشته شدن زیر سم اسبها لگدكوب كن تا سینه و پشتش در هم بشكند. فان قتل الحسین فأوطىء الخیل صدره و ظهره(103)، من میدانم این عمل بعد از كشته شدن براى او اثرى نخواهد داشت ولى چون گفتهام باید اجرا گردد. اگر آنچه را گفتم بعد از كشته شدن وى انجام دهى، چون امر ما را اجرا كردهاى، به تو پاداش فرمانده حرف شنواى مطیع خواهد داد، و اگر دستورات ما را مطابق آنچه مىگوئیم نمىخواهى اجرا كنى از هم اكنون ترا از فرماندهى معزول كردم، لشكر را تحویل شمر بن ذى الجوشن بده كه ما امارت لشكر را به او واگذار كردیم.(104)
وقتى كه شمر نامه ابن زیاد را آورد، ابن سعد به او گفت: از رحمت خدا دور باد چه كار زشتى انجام دادى من مىدانم تو رأى او را زدى و نقشه ما را نقش بر آب كردى انك الذى نهیته و افسدت علینا آمر رجوناه به خدا قسم حسین مردى نیست كه سازشپذیر باشد، زیرا او نفس ابیه و تسلمى ناپذیرى دارد.(105)
شمر گفتن تو را چه رسید به این حرفها، یا امر امیرت را اجرا كن و یا برو كنار و لشكر را به من واگذار.
ابن سعد گفت: خودم به عهده مىگیرم و این امتیاز را به تو نمیدهم، شمر پذیرفت كه همچنان فرمانده گروه باشد.
شنبه 30/10/1391 - 18:37
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق - حركت امام به سوى عراق
- خبر شهادت مسلم و هانى
- اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
- امان نامه
- پی نوشته
صفحه2 از5
خبر شهادت مسلم و هانى
در همین زرود خبر شهادت مسلم و هانى بن عروه را به امام (علیه السلام) دادند، وقتى كه این خبر غمبار را شنید پیوسته استرجاع مىكرد و مكرر براى هر دو طلب رحمت مىنمود(32) و مىگریست، و بنى هاشم نیز با او گریه كردند، و زنها آنچنان در مصیبت حضرت مسلم صدایشان را به شیون بلند كرده بودند كه لرزه بر آن محیط افتاد و اشكها بر گونهها جارى شد.(33)
عبدالله بن سلیم، و منذرین مشمل اسدى نزد حضرت آمدند و او را قسم دادند كه از همین جا، از این سفر برگردد زیرا در كوفه یار و یاورى ندارد.
خاندان عقیل كه این پیشنهاد را شنیدند بلند شدند و گفتند: ما هرگز بر نمىگردیم مگر اینكه انتقام خون خود را بگیریم و یا اینكه بچشیم آنچه را كه برادرمان مسلم چشید. ابى عبدالله نگاهى به آنان كرد و فرمود:(34) لا خیر فى العیش بعد هؤلاء زندگى بعد از اینها ارزشى ندارد.
ثعلبیه: هشتمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه حضرت امام به ثعلبیه(35) رسید مردى آمده و از آیه یوم ندعو كل اناس بامامهم پرسید.
امام (علیه السلام) فرمود: امام چند نوع است: یك نوع امام، آن امامى است كه به راه هدایت دعوت مىكند و امام دیگرى به ضلالت و گمراهى دعوت مىكند و مردم از او پیروى مىنمایند. دسته نخست در بهشت و دسته دوم در دوزخ خواهند بود، و این است كه خداوند فرموده است: فریق فى الجنه و فریق فى السعیر. و در اینجا بود كه امام به مردى از اهل كوفه برخورد كرد و به او فرمود: بدان اگر تو را در مدینه دیده بودم جاى جبرئیل را در منزلمان كه بر جدم وحى مىآورد به تو نشان مىدادم. اى برادر گرامى! سرچشمه همه علوم نزد ما است، چگونه از ما علم مىآموزند و آنگاه ما را منكر مىشوند؟ آیا این شدنى است؟(36)
بجیر یكى از قبیله ثعلبیه است مىگوید: وقتى كه حسین بن على (علیه السلام) به ثعلبیه رسید من پسر بچهاى بودم، برادرم كه از من بزرگتر بود پرسید: اى پسر دختر پیغمبر! با این جمعیت كم به جنگ سپاهیان فراوان مىروى؟ حضرت اشاره به خورجینى كرد و فرمود: این خورجین پر از نامه است. هذه مملوه كتباً.(37)
شقوق: نهمین فرودگاه كاروان نور
در شقوق(38) بود كه حسین بن على (علیه السلام) مردى را دید كه از كوفه مىآمد، اخبار عراق را از او جویا شد، او در جواب گفت: همه دست به هم داده و بر ضد تو قیام كردهاند!
حضرت فرمود: ان الامر لله، یفعل ما یشاء. كار به دست خدا است هر چه او بخواهد مىشود و خداوند تبارك و تعالى هر روز مقدراتى دارد كه انجام مىشود.
زباله: دهمین فرودگاه كاروان نور
وقیت كه ابى عبدالله (علیه السلام) به زباله(39) رسید خبر شهادت قیس بن مسهر صیداوى را به وى دادند و او نیز خبر را به سمع همراهیان خود رساند و به آنان اجازه داد در صورت تمایل، اگر بخواهند مىتوانند برگردند. كسانى كه در بین راه به او پیوسته بودند از راست و چپ پراكنده شدند، و آنان كه از مكه با حضرت آمده بودند باقى ماندند. در بین راه افراد بسیارى از اعراب به پندار اینكه امام به شهر وارد خواهد شد كه اهالى آنجا از او اطاعت مىكنند همراه وى شدند، لذا امام دوست نمىداشت همراهیانش ناآگاهانه به كارى دست بزنند و مىدانست هرگاه اجازه برگشت و انصراف به افراد بدهد ناخالصىها مىروند و تنها كسانى كه حاضر به جان نثارى و آماده پذیرش مرگ هستند با او باقى خواهند ماند.(40)
بطن عقبه: یازدهمین فرودگاه كاروان نور
حسین بن على (علیه السلام) از زباله حركت كرد و پیوسته راه طى مىكرد تا به بطن عقبه رسید در آنجا به اصحاب و یاران خود فرمود:
من هم اكنون كشته شدن خود را مىبینم، زیرا در خواب دیدم سگهایى به من حمله كرده و بدنم را گاز مىگیرند، و بدترین آنها سگ ابلقى بود كه مرا گاز مىگرفت.(41)
در این محل نیز عمرو بن لوذان از قبیله بنى عكرمه به امام (علیه السلام) پیشنهاد داد تا مدینه برگردد زیرا مردم كوفه بى وفا و خیانتكارند.
ابو عبدالله (علیه السلام) فرمود: لیس یخفى على الرأى. آنچه تو میدانى بر من پوشیده نیست، ولى بدان آنچه خدا مقدر كرده است شكست نمىخورد.
و به جعفر بن سلیمان ضبعى فرمود: اینها هرگز دست از من بر نخواهند داشت مگر اینكه این تكه خون را از درون من بیرون بكشند، و آنگاه كه چنین كنند خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد كه از كهنه حیض خوارتر و مىمقدارتر گردند.
شراف: دوازدهمین فرودگاه كاروان نور
امام (علیه السلام) از بطن حركت كرد و رفت تا به شراف(42) رسید، هنگام سحر بود كه دستور داد جوانان تمام ظرفهاى خود را آبگیرى كنند، وسط روز بود شنید مردى از یارانش تكبیر مىگوید.
امام (علیه السلام) پرسید: به چه مناسبت تكبیر مىگویى؟ جواب داد: نخلستانى را مشاهده كردم به این مناسبت تكبیر گفتم. همراهیان همه منكر شدند و گفتند: در این مواضع از بیابان نخلستانى وجود نداشته است. پس از آنكه دقت كردند فهمیدند اینها همه نیزهها و ابزار جنگ و گوشهاى اسبها است. و امام حسین (علیه السلام) همین را تأیید فرمود و سپس از آنها پرسید: آیا پناهگاهى وجود دارد كه در آنجا سنگر بگیرید؟
جواب دادند: آرى ذوحسم(43) در طرف چپ قرار دارد كه براى این كار مناسب است، امام قبل از آنكه لشكر مخالف برسد به آنجا رفت و خیمههاى خود را سرپا كرد.
و حر ریاحى نیز با هزار سوار هنگام ظهر از راه رسید(44) و در مقابل اصحاب ابى عبدالله توقف كرد. ابن زیاد او را فرستاده بود هر كجا حسین را دید یا به كوفه بیاورد و یا همان جا نگهدارد و نگذارد به مدینه برگردد.
امام (علیه السلام) دید لشكریان حر به شدت تشنهاند، به اصحاب خود دستور داد آنان را سیرآب كنند و به اسبها نیز آب بدهند. تمام لشكریان و همه اسبها را سیرآب كردند.
على بن طعان محاربى كه از لشكریان حر بود مىگوید: من آخرین نفر بودم كه به محل رسیدم و از شدت عطش بى تاب شده بودم، امام (علیه السلام) به من فرمود: أنخ الراویه روایه به زبان حجاز به معناى شتر و به زبان عراقیها، به معناى مشك بود.
مىگوید: من منظور حضرت را نفهمیدم لذا حضرت متوجه شد و به زبان عراقى فرمود: أنخ الجمل یعنى شتر را بخوابان. وقتى كه خواستم آب بیاشامم آب از لبه مشك مىریخت، ریحانه رسول الله فرمود: أخنث السقاء از شدت تشنگى كه بى تاب شده بودم نفهمیدم چه باید بكنم حضرت ابى عبدالله خودشان بلند شدند و دهانه مشك را برگرداندند و تا زدند و شخصاً من و اسبم را سیرآب كردند.(45)
این بود نمونهاى از لطف و محبت و مهربانى نستوه كربلا بر این گروه بى وفا، در آن بیابان خشك و سوزان هنگام ظهر كه یك جرعه آب در آن بیابان بر هوت پیدا نمىشد!! با اینكه عزیز زهرا (علیها السلام) آگاه به موقعیت محل و نایابى آب بود و مىدانست فردا در اثر بى آبى جانها به لب مىرسد ولى اصالت پاك نبوى و دریاى كرم علوى مانع شدند كه حسین (علیه السلام) این تفضل را اعمال نكند!.
پس از آنكه همه آب آشامیدند و اسبها را نیز سیرآب نمودند ابو عبدالله (علیه السلام)(46) رو به آنان كرد و پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:
مردم سخنان من براى شما اتمام حجت و در پیشگاه خدا رفع مسئولیت و انجام وظیفه است. من به سوى شما حركت نكردهام مگر آنگاه كه دعوتنامههاى شما و پیكهایتان به سوى من سرازیر شد كه دعوت ما را بپذیر و به سوى ما حركت كن زیرا ما امام و پیشوا نداریم و مىخواهیم بوسیله تو رهبرى و هدایت شویم، اگر به این دعوتها وفادار و پایبندید، اینك كه من به سوى شما آمدهام باید پیمان محكم با من ببندید و از اطمینان بیشترى برخوردارم سازید، و اگر از آمدنم پشیمان و ناخرسندید، من حاضرم به همانجایى كه از آنجا آمدهام برگردم. اینك عین این عبارت امام (علیه السلام):
ایها الناس! انها معذره الى الله عزو جل و الیكم، و انى لم آتكم حتى انثنى كتبكم و قدمت بها رسلكم ان اقدم فانه لیس لنا امام و لعل الله ان یجمعنا بك على الهدى، فان كنتم على ذالك فقد جنتكم فاعطونى ما اطمئن به من عهودكم و موا تیقكم، و ان كنتم لمقدمى كارهین، انصرف عنكم الى المكان الذى جئت منه الیكم.(47)
همه سكوت كردند و هیچ كس سخنى نگفت.
حجاج بن مسروق جعفى به دستور امام اذان گفت، پس از اذان امام (علیه السلام) به حر فرمود: اتصلى بأصحابك؟ آیا تو با لشكریانت نماز مىخوانى؟ حر گفت: نه، بلكه همگى به شما اقتدا مىكنیم و با شما نماز مىخوانیم. و همه با هم به امام (علیه السلام) اقتدا كردند و نماز جماعت برگزاردند.
پس از اتمام نماز امام مجدداً ایستاد و رو به آنان كرد و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) و آل محمد فرمود:
مردم! اگر تقوا را پیشه سازید، و اگر بخواهید حق در دست اهلش قرار گیرد، این موجب خشنودى خدا خواهد شد، و ما اهل بیت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) شایستهتر و لایقتر از بنى امیه هستیم كه بنا حق مدعى این مقام شده و راه ستمگرى و رشمنى با مردم را پیش گرفتهاند. و اگر روى برتابید و حق ما را نادیده بگیرید یا اینكه هم اكنون خواسته شما عوض شده و غیر از آن باشد كه در دعوتنامههایتان براى من فرستاده بودید، از همین جا برمیگردم.
پس از بیانات امام (علیه السلام)، حر گفت: من از این نامهها خبر ندارم امام (علیه السلام) به عقبه بن سعمان دستور داد دو عدد خورجینى كه پر از دعوتنامهها بودند آورد و نامهها را نشان داد.
حر گفت: من جزء دعوت كنندگان نبودم بلكه از طرف ابن زیاد مأمورم دست از شما برندارم تا اینكه در كوفه به وى تحویلتان دهم!
امام (علیه السلام) فرمود: مرگ به تو نزدیكتر است از اینكار. و دستور داد اصحاب سوار شوند و زنها نیز سوار شدند همین كه خواستند از آن محل حركت كنند و به سوى مدینه برگردند حر مانع شد و نگذاشت برگردند. امام (علیه السلام) به حر فرمود: مادرت به عزایت بنشیند از ما چه مىخواهى؟
حر در پاسخ حضرت امام (علیه السلام) گفت: اگر كس دیگرى غیر از تو این سخن را به من مىگفت، من تلافى به مثل مىكردم و هر كى بود پاسخش را مىدادم ولى به خدا سوگند من حق ندارم نام مادر تو را جز به بهترین وجه ممكن، بر زبان جارى سازم. (والله ما لى الى ذكر امك من سبیل الا بأحسن ما یقدر علیه).
ولى راه میانهاى را اختیار كن كه نه به كوفه برود و نه به مدینه تا من نامهاى به ابن زیاد بنویسم و كسب تكلیف كنم، شاید خداوند وسیلهاى درست كند كه من از این كار نجات یابم و مبتلاى به امر شما نشوم.(48)
و بعد از آن پیشنهاد، مجدداً شروع كرد به موعظه و نصیحت كردن به امام (علیه السلام) كه: تو را خدا برخودت رحم كن، من یقین دارم كه اگر با اینها بجنگید حتماً كشته خواهى شد. (فأنى اشهد لئن قاتلت لتقتلن).
ابو عبدالله در جواب حر فرمود: عجبا! مرا از مرگ مىترسانى، أفبالموت تخوفنى؟ آیا غیر از كشتن من كارى دیگرى از شما ساخته نیست؟ و من در پاسخ تو همان چند بیت را مىگویم كه برادر اوسى وقتى كه مىخواست در جنگ شركت كند و به یارى پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بشتابد به پسر عمویش كه مخالف حركت وى بود گفت:
سأمضى وما بالموت عار على الفتى اذا ما نوى حقاً و جاهد مسلما
و واسى الرجال الصالحین بنفسه و فارق مثبوراً و خالف مجرماً
فان عشت لم اندم و ان مت لم ألم كفى بك ذلاً ان تعیش و ترغماً (49)
حر با شنیدن سخن امام كه حكایت از قاطعیت او مىكرد كنار رفت و از آن پس، حسین و یارانش از یكسوى، و حر و همراهیانش از سوى دیگر به موازات پیش مىرفتند تا به منزل بیضه رسیدند.
بیضه: سیزدهمین فرودگاه كاروان نور
در منزل بیضه(50) امام مجدداً از فرصت استفاده كرد، رو به همراهیان حر نمود و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: ایها الناس ان رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) قال: من رأى سلطاناً جائراً مستحلاً لحرام الله، ناكثاً عهده مخالفاً لسنه رسول الله، یعمل فى عباد الله بایثم و العدوان فلم یغیر علیه بفعل و لاقول، كان حقاً على الله ان یدخله مدخله... والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته.
اى مردم! رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر كس (مسلمان یا غیر مسلمان) با سلطان ستمكار و زورگوئى مواجه شود كه حرام خدا را حلال كرده یا حرام را حلال كند، و عهد و میثاق الهى را درهم شكسته یا درهم شكند و با سنت و قانون پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) مخالفت نموده یا نماید ولى او در برابر چنین سلطان جائرى سكوت نماید نه با كردار و نه با گفتار خود با او مخالفت ننماید، بر خداوند واجب است او را به همان جایگاه سلطان طغیانگر و آتش دوزخ وارد كنند.
مردم! آگاه باشید اینان (بنى امیه) اطاعت خداى رحمان را ترك كرده و طوق اطاعت شیطان را به گردن افكندهاند، فساد را رایج و حدود الهى را تعطیل نمودهاند فینى را (كه مال پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و خاندان اوست) به خود اختصاص دادهاند، حرام خدا را حلال كرده و حلالش را حرام نمودهاند، و من به هدایت و رهبرى جامعه احق و شایستهتر از همه این مفسدینم كه در دین تغییر بوجود آوردهاند.
دعوتنامههایى كه از شما به من رسیده و پیامهایى كه فرستادههایتان برایم آوردهاند حكایت از این مىكرد كه با من بیعت كرده و مرا در برابر دشمن تنها نمىگذارید، و دست از یاریم بر نمیدارید، هم اكنون اگر با پیمان خود وفادار بمانید به رشد و انسانیت دست یافتهاید (رشد و انسانیت خود را درك كرده و به سعادت خواهید رسید) من حسین بن على و فرزند فاطمه دختر پیغمبر خدایم كه وجود من با وجود شما و خاندان شما در هم آمیخته و از یكدیگر جدائى نداریم. شما باید از من پیروى نمایید و مرا الگوى خود قرار دهید. و لكم فى اسوه.
و اگر به وظیفه خود عمل نكردید و پیمان شكنى كردید و بر بیعت خود باقى نماندید، به جان خودم سوگند این عمل از شما عمل از شما بى سابقه نیست زیرا با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم نیز چنین رفتارى را كردید (با آنان نیز غدر و پیمان شكنى معامله كردید) پس گول خورده كسى است كه به حرف شما اعتماد كند، شما مردمى هستید كه در راه بدست آوردن بهره اسلامى خود راه خطا پیمودهاید و نصیب خود را ضایع كردید، هر كس پیمان شكنى كند به ضرر خودش تمام خواهد شد، و امید آنكه خداوند مرا از شما بى نیاز گرداند. و السلام علیكم و رحمه الله و بركاته.(51)
رهیمه: چهاردهمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه امام (علیه السلام) و یارانش به رهیمه(52) رسیدند مردى بنام ابو هرم خدمت امام آمد و گفت: یابن رسول الله چرا از حرم كه محل امن و امانى بود بیرون آمدى؟
حضرت امام در پاسخ فرمود: اى ابا هرم! بنى امیه به ما بد و ناسزا گفتند: صبر كردم، اموال ما ما را مصادره كردند صبر كردیم، و هم اكنون كه خواستند مرا بكشند تسلیم نشدم، ولى به خدا قسم آخر مرا خواهند كشت. و در پى آن خداوند آنان را به ذلتى فراگیرنده و شمشیرى برنده گرفتار خواهد كرد و كسى را بر آنها مسلط خواهد كرد كه همه را با ذلت و خوارى بكشاند.(53) به ستمى كه از قوم سبا كه زنى بر آنها پادشاهى مىكرد و اموالشان را مىگرفت و خودشان را اعدام مىكرد، ذلیلتر گردند.(54)
قادسیه: پانزدهمین فرودگاه كاروان نور
امام (علیه السلام) در قادسیه بود كه خبر رسید حصین بن تمیمى، قیس بن مسهر صیداوى را كه امام (علیه السلام) به كوفه فرستاده بود دستگیر كرده است، حصین بن نمیر، رئیس شرطه ابن زیاد بود، به وى دستور داده بود: باید مابین قادسیه با خفان(55) و از آنجا تا قطقطانه را بوسیله نیروهاى نظامى آرایش دهد. وقتى كه قیس بن مسهر مىخواست عبور كند او را دستگیر كردند. هنگام بازرسى بدنى قیس زرنگى كرد، نامه امام را بیرون آورد و پاره پاره كرد. قیس را نزد ابن زیاد بردند از او پرسید: چرا نامه را پاره كردى؟ در جواب گفت: براى اینكه از مطالب آن با خبر نشوى! هر چه ابن زیاد اصرار كرد مطالب نامه را به او بگوید، قیس بر امتناع خود افزود.
ابن زیاد گفت: بالاى منبر بروى و حسین و پدر، و برادرش را سب و لعن كنى و گر نه تو را قطعه قطعه خواهم كرد.
قیس بالاى منبر رفت. پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر محمد و آل محمد، بر امیرمؤمنان و حسن و حسین رحمت بسیار فرستاد و عبیدالله بن زیاد و پدرش و بنى امیه را لعن كرد و سپس افزود: اى مردم! من فرستاده حسین بن على به سوى شمایم از فلان موضع از وى جدا شدم، او را اجابت كنید. ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر دارالاماره به زیر انداختند، استخوانهایش در هم شكست و از دنیا رفت.(56) و هنوز اندك رمقى در بدن داشت كه عبدالملك بن عمیر لخمى او را سر برید. وقتى كه او را نكوهش كردند، جواب داد مىخواستم زودتر راحتش كنم كه رنج نبرد.
عذیب شانزدهمین فرودگاه كاروان نور
همچنان كه ابو عبدالله (علیه السلام) به راه خود ادامه میداد ناگهان چهار نفر اسب سوار از بیرون كوفه در عذیب الهیجانات(57) در حالى كه اطراف اسب نافع بن هلال را گرفته بودند به وى رسیدند. نامبردگان عبارت بودند از: عمرو بن خالد صیداوى، و سعد دوست وى، و مجمع بن عبدالله و مذحجى، و نافع بن هلال، راهنماى ایشان طرماح بن عدى طائى...
وقتیكه به ابى عبدالله (علیه السلام) رسیدند امام فرمود: آرى و الله، امیدوارم در هر صورت چه كشته شویم و چه پیروز گردیم خداوند خیر را بر ما مقدر كرده باشد.
آنگاه امام (علیه السلام) وضع مردم را جویا شد، گفتند: اشراف فساد و انحرافشان فراوان شده است و باجگیرى آنان فراوان ولى دلهاى همه مردم با تو، شمشیرهایشان نیز بر ضد تو است. (ان الاشراف عظمت رشوتهم و قلوب سایر الناس معك و السیوف علیك).
پس از آن خبر كشته شدن قیس بن مسهر صیداوى را به حضرت دادند و حضرت فرمود: و منهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا. با بیان این آیه كه برخى به هدف خود رسیدند و برخى هنوز در انتظارند و تغییر و تبدیلى نخواهد شد فهماند كه ما نیز در مسیر ملحق شدن به آنانیم و بدنبال قرائت آیه، دعا كرد: اللهم اجعل لنا و لهم الجنه، و اجمع بیننا و بینهم فى مستقر من رحمتك و رغائب مذخور ثوابك.
دعاى امام (علیه السلام) كه تمام شد، طرماح عرض كرد: قبل از آنكه از كوفه بیرون بیاییم عده بسیارى از مردم را دیدم كه آنها را پشت كوفه جمع كرده بودند از آنها پرسیدم براى چه اجتماع كردهاند، گفتند اینها را به نمایش گذاشتهاند تا به جنگ حسین بفرستند، شما را به خدا قسم بسوى آنها مرو، من حتى یك نفر را ندیدم كه با شما باشد و اگر هیچ دیگر با شما نجنگد جز همان عده كه من دیدم كفایت مىكند.
پیشنهاد مىكنم همراه ما، به كوهستانهاى ما بیایید. در آبادى ما أجا جاى بسیار امنى است كه هیچ كس دسترسى به آن ندارد. حتى از پادشاهان غسان و حمیر و نعمان بن منذر و از هر سیاه و سرخى، تو را محافظت مىكنیم و بیش از ده روز نمىگذارد كه قبیله طى سواره و پیاده بسوى تو خواهند آمد و من بیست هزار سرباز طائى را براى شما تضمین مىكنم كه با شمشیرهاى خود در خدمت شما باشند تا تكلیف معلوم شود.
ابى عبدالله (علیه السلام) براى او و قبیلهاش دعاى خیر كرد و فرمود: میان ما و این قوم عهد و پیمانى است كه نمىتوانم آنرا بشكنم تا سرانجام براى ما و آنان چه پیش آید؟
تنها طرماح اجازه گرفت برود تا مؤونه و خرجى خانوادهاش را برساند و بى درنگ براى یارى امام برگردد، امام (علیه السلام) نیز به او اجازه فرمود، و دیگران با حسین (علیه السلام) همراه شدند.
طرماح خواروبار و خرجى خانوادهاش را رساند و با عجله برگشت، وقتى كه به عذیب الهجانات رسید خبر شهادت ابى عبدالله (علیه السلام) را دریافت كرد و از همانجا به سوى خانوادهاش برگشت.(58)
قصر بنى مقاتل: هفدهمین فرودگاه كاروان نور
كاروان امام از عذیب حركت كرد و به قصر بنى مقاتل(59) رسید، در آنجا خیمهاى را دید كه سرپا شده، نیزهاى به زمین كوبیده شده و اسبى ایستاده است. امام پرسید: این خیمه از چه كسى است؟ جواب دادند: مال عبیدالله بن حر جعفى مىباشد.(60)
امام (علیه السلام) حجاج بن مسروق را نزد او فرستاد تا او را دعوت به همكارى بكنند، وقتى كه حجاج نزد عبیدالله رفت از حجاج پرسید: براى چه آمدهاى؟ حجاج گفت: هدیه پرارزش و گرانبهائى برایت به ارمغان آوردهام و آن این است كه حسین بن على (علیه السلام) از تو دعوت كرده تا یارى اش كنى. اگر در حضور او با دشمنانش بجنگى مأجور خواهى بود و اگر كشته شوى به فیض شهادت خواهى رسید.
عبیدالله بن حر گفت: به خدا سوگند من از كوفه بیرون نیامدهام مگر به این جهت كه دیدم جمعیت كثیرى بر ضد حسین قیام كرده است و مىخواهند با او بجنگند و شیعیانش را خوار و زبون سازند. من با مشاهده این اوضاع و احوال یقین كردم او كشته خواهد شد. بنابراین من نمىتوانم او را یارى كنم و اصلاً دوست ندارم او مرا ببیند و نه من مىخواهم او را ببینم(61) حجاج بن مسروق جواب پسر حر جعفى را خدمت امام عرض كرد، حضرت با استماع سخنان او، خودش برخاست و با چند نفر از اهل بیت و اصحاب نزد او رفتند، وارد خیمه شد او را در صدر مجلس نشاند.
پسر حر مىگوید: هرگز كسى را نیكوتر از حسین و چشم پر كنتر از او ندیدم و در عین حال هرگز دلم بر كسى چون حسین (علیه السلام) نسوخت. دیدم به هر سو كه مىرفت كودكان خردسال اطرافش را مىگیرند نگاهم به محاسن شریفش افتاد، دیدم مانند بال كلاغ سیاه است، پرسیدم آیا ذاتاً سیاه است؟ یا خضاب كردهاى؟
حضرت سیدالشهداء جواب داد: یابن الحر! عجل على الشیب. پیرى زودرس به سراغ من آمد و تو میدانى این خضاب است.(62)
پس از آن مجلسى آماده شد ابى عبدالله (علیه السلام) حمد و ثناى پروردگار را به جاى آورد و فرمود: اى پسر حر! مردم شهر شما دعوتنامههایى براى من نوشتند كه همه آماده یارى من هستند و در خواست كردن كه به سوى آنان بیایم، و هم اكنون وضع، آنطور كه آنها نوشتهاند نیست.(63) و تو نیز گناهان بسیارى مرتكب شدهاى آیا مىخواهى توبه كنى تا گناهانت از بین برود و از آنها پاك گردى؟!
عبیدالله گفت: چگونه توبه كنم؟ حضرت فرمود: تنصر ابن بنت نبیك و تقاتل معه. فرزند دختر پیغمبرت را یارى نمائى و در ركاب او با دشمنانش بجنگى.(64)
ابن حر گفت: به خدا قسم من مىدانم هر كس از فرمان تو پیروى كند سعادتمند خواهد بود ولى من احتمال نمىدهم كه بتوانم براى شما مفید واقع شوم زیرا وقتى كه از كوفه بیرون مىآمدم حتى یك نفر را ندیدم كه تصمیم بر یارى شما داشته باشد، و شما را به خدا سوگند میدهم كه مرا از این امر معاف دارى كه من به سختى از مرگ گریزانم ولى اینك اسب خود را بنام ملحقه به شما میدهم، اسبى كه با آن كسى را تعقیب نكردهام جز آنكه به آن دست یافتهام، و هیچكس مرا تعقیب نكرده است جز آنكه از چنگال دشمن نجات یافتهام.
امام (علیه السلام) فرمود: اما اذا رغبت بنفسك عنا فلا حاجه لنا فى فرسك ولا فیك. حال كه از نثار جان خود دریغ مىورزى ما را نیز به اسبت و نه به خودت نیازى نیست(65) و من از افراد گمراه براى خود نیرو نمىخواهم(66) و ما كنت متخذالمظلین عضدا. من هرگز گمراه كنندگان را یار و یاور نمىگیرم.
آنگاه امام (علیه السلام) فرمود: همانطور كه تو مرا نصیحت كردى من نیز تو را نصیحت مىكنم. تا مىتوانى خود را به جاى دور دستى برسان كه صداى مظلومیت و استغاثه ما را نشنوى و پیش آمدهاى ما را نبینى، به خدا سوگند اگر كسى صداى استغاثه ما را بشنود و ما را كمك نكند خداوند او را به آتش دوزخ سرنگنون خواهد كرد.(67)
عبیدالله از این جریان كه نصیحت امام را نپذیرفت پشیمان شد و با اشعار زیر كه منسوب به او است اظهار تأسف مىكرد:
أیا لك حسره ما دمت حیاً تردد بین صدرى و التراقى
غداه یقول لى بالقصر قولا أتتر كنا و تعزم بالفراق
حسین حین یطلب بذل نصرى على اهل العداوه و الشقاق
فلو فلق التلهف قلب حر لهم الیوم قلبى بانفلاق
و لو واسیته یوماً بنفسى لنلت كرامه یوم التلاق
مع ابن محمد تفدیه نفسى فودع ثم أسرع بانطلاق
لقد فاز الأولى نصروا حسیناً و خاب الاخرون ذووا النفاق
و در همین قصر بنى مقاتل بود كه عمرو بن قیس مشرقى و پسر عمویش خدمت امام رسیدند، امام (علیه السلام) از آنها سوال كرد: آیا براى نصرت و یارى من آمدهاید؟ در جواب گفتند: (انا كثیروا العیال و فى أیدینا بضائع للناس). ما گرفتارى خانوادگى داریم و امانتهاى فراوانى از مردم نزد ما است و نمىدانیم نتیجه امر شما چه خواهد شد؟ و دوست نداریم امانت مردم ضایع شود.
حضرت فرمود: بنابراین به اندازهاى از این منطقه دور شوید كه صداى استغاثه مرا نشنوید و اثرى از حادثه مرا نبینید، زیرا هر كس صداى استغاثه مرا بشنود و یا سیاهى لشكر ما را ببیند و به یاریم نشتابد و به فریاد ما نرسد بر خداى عزوجل واجب مىشود او را در آتش جهنم واژگون نماید.(68)
قرى طف:(69) هیجدهمین منزل كاروان نور
هنوز در قصر بنى مقاتل بودند كه در اواخر شب امام (علیه السلام) دستور داد ظرفها را آب كنند و آماده حركت باشند، همچنان كه در دل شب به راه خود ادامه میدادند ناگهان صداى امام بلند شد كه مكرر مىگفت: انا الله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین. على اكبر فرزندش علت استرجاع و گفتن انا لله را پرسید، حضرت در جواب فرزندش گفت: سرم را به زین اسب گذاشته بودم كه چرت مختصرى به من روى آورد، در آن حال سوارى را دیدم كه مىگفت: (القوم یسیرون والمنا یا تسرى الیهم). این كاروان كه در این هنگام شب در حركت است، مرگ نیز در تعقیب آنهاست، بر من معلوم شد كه او خبر مرگ ما را میدهد.
على اكبر (علیه السلام) عرض كرد: خداوند براى شما بدى پیش نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟ (لا اراك الله سوء السنا على الحق)؟
امام (علیه السلام) فرمود: بلى به خدا سوگند، خدایى كه مرجع همه بندگان بسوى اوست، ما بر حقیم.
على اكبر گفت: بنابراین اگر باید در راه حق بمیریم از مرگ ترسى نداریم. (اذن لا نبالى ان نموت محقین).
امام براى او دعاى خیر كرد و فرمود: خداوند براى تو بهترین پاداش پدر و فرزندى را عنایت فرماید. جزاك الله من ولد خیر ما جزى ولدا عن والده.(70)
حسین (علیه السلام) پیوسته به راه خود ادامه داد تا اینكه پس از نماز صبح به نینوى(71) رسیدند. در آنجا با مرد مسلحى كه بر اسب تندورى سوار بود برخورد كردند. او فرستاده ابن زیاد و حامل نامهاى از سوى او به حر بود. در آن نامه نوشته بود: با رسیدن این نامه كار را بر حسین سخت بگیر و در بیابانى بى آب و علف و بى پناه او را فرود آور.
حر متن نامه را براى امام (علیه السلام) خواند و او را در جریان امر قرار داد.
امام (علیه السلام) فرمود: بگذار ما در بیابان نینوى و یا غاضریات(72) و یا شفیه فرود آئیم. حر گفت: من نمىتوانم با این پیشنهاد موافقت كنم، من نمىتوانم با این پیشنهاد موافقت كنم، زیرا ابن زیاد همین نامه رسان را جاسوس و مأمور من قرار داده كه تمام كارهاى مرا به او گزارش كند و من مجبورم تمام دستوراتش را اجرا كنم.(73)
در این هنگام زهیر بن قین گفت: یابن رسول الله در شرائط فعلى براى ما جنگ با این تعدا اندك به مراتب آسانتر است از جنگ با افراد بسیارى كه بعد از این خواهند آمد. به جان خودم سوگند آنقدر لشكر به پشتیبانى آنها بیاید كه ما نتوانیم با آنها مقابله كنیم، پس اجازه بفرمائید هم اكنون كه افرادشان كمتر است جنگ را شروع كنیم و كار را یكسره نمائیم.
امام (علیه السلام) در جواب پیشنهاد او فرمود: ما كنت ییدأهم بالقتال. من هرگز آغازگر جنگ نخواهم شد.
زهیر مجدداً ادامه داد و گفت: حال كه چنین است، در نزدیكى لب شط فرات قریهاى است مانند قلعه كه از سه طرف آب آنرا گرفته و فقط از یكطرف راه به خشكى دارد، ما را آنجا ببر كه هنگام جنگ پناهگاهى داشته باشیم تا بتوانیم با دشمن بجنگیم.
امام (علیه السلام) فرمود: نام آن قریه چیست؟ زهیر گفت: به آن عقر مىگویند. حضرت كه این كلمه را شنید از شر آن پناه به خدا برد و فرمود: اعوذ بالله من العقر.
بعد از آن امام خطاب به حر كرد و فرمود: خوب است اندكى دیگر جلو برویم، (منظور این بود كه جاى مناسبى براى اقامت برگزینند). حر موافقت كرد و هر دو گروه به حركت خود ادامه دادند تا به سرزمین كربلا رسیدند. در اینجا حر و همراهیانش در مقابل امام ایستادند و از پیشروى امام كه به سوى فرات بود جلوگیرى كردند و گفتند: اینجا نزدیك به فرات مىشود و نزدیك شدن به آنجا غدقن شده است.
برخى گفتهاند در همان حال كه حركت مىكردند ناگهان اسب امام ایستاد و حركت نكرد، مانند شتر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) كه خداوند آنرا در حدیبیه متوقف كرد.(74) در این هنگام امام پرسید: نام این سرزمین چیست؟ زهیر در جواب امام عرض كرد: راه اشتباه نیست باید به راه خود ادامه دهیم تا خداوند فرجش را برساند، آنگاه اضافه كرد: به این سرزمین طف مىگویند.
امام (علیه السلام) پرسید: آیا نام دیگرى هم دارد؟ عرض كرد: كربلا هم مىگویند. چشمان امام پر از اشك شد و گفت: خدایا از اندوه و بلا، به تو پناه مىبرم. اللهم اعوذبك من الكرب و البلاء. اینجاست محل فرود آمدن ما، و اینجاست محل ریختن خون ما، همین جا است محل قبور ما، این سخنى است كه از جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) شنیدهام.
كربلا: آخرین و نوزدهمین منزلگاه كاروان نور
ابى عبدالله (علیه السلام) روز دوم محرم سال 61 هجرى وارد كربلا گردید پس از توقف كوتاهى فرزندان و برادران و افراد خاندان خود را جمع كرد و با نگاهى به آنان همراه با گریه این سخنرانى را ایراد فرمود:
اللهم انا عتره نبیك محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) قد أخرجنا و طردنا وازعجنا عن حرم جدناً، و تعدت بنو امیه علینا، اللهم فخذ لنا بحقناً، وانصرنا على القوم الظالمین. خداوندا ما اولاد محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) پیغمبر توایم، ما را از حرم جدمان بیرون و آواره و بى خانمان كردند، خداوندا بنى امیه بر ما ستم و تعدى كردند، حق ما را از آنها بگیر و ما را بر ستمكاران نصرت عنایت فرما.
آنگاه خطاب - اصحاب كرد و فرمود: الناس عبید الدنیا، والدین لعق على السنتهم، یحوطونه ما درت معائشهم، فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون. مردم بردگان دنیایند، و دین لقلقه زبانشان مىباشد تا جائى از آن حمایت مىكنند كه وسایل زندگى را بسویشان سرازیر كند، ولى آنگاه كه در بوته آزمایش قرار گیرند دینداران كم خواهند بود.(75)
آنگاه حمد و ثناى پروردگار را بجا آورد و بر محمد و آل او درود فرستاد و این خطبه را ایراد فرمود:
شنبه 30/10/1391 - 18:34
اهل بیت
حركت امام به سوى عراق - حركت امام به سوى عراق
- خبر شهادت مسلم و هانى
- اولین خطبه امام (علیه السلام) پس از ورود به كربلا:
- امان نامه
- پی نوشته
- همه صفحات
صفحه1 از5
وقتى كه حسین بن على (علیه السلام) متوجه شد كه یزید، عمر سعد را با تعدادى از سپاه خود به عنوان امیر حاج به مكه فرستاده است و توصیه كرده است هر كجا او را دیدند ترور كنند.(1) تصمیم گرفت قبل از تكمیل اعمال حج، از مكه خارج شود و لذا حج را تبدیل به عمره كرد و به خاطر حفظ حرمت خانه خدا از مكه بیرون آمد.(2) و پیش از آنكه مكه را ترك كند، یك سخنرانى عمومى انجام داد كه در آن فرمود:
سپاس و حمد براى خداست، و آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد، و هیچ نیرو و قدرتى حاكم نیست مگر به اراده خدا، و درود خدا بر فرستاده خویش، مرگ لازمه هر انسانى است آنچنان كه گردنبند لازمه گردن دختران جوان مىباشد، و من آنچنان به دیدار اسلاف و گذشتگان خود، اشتیاق دارم كه یعقوب به دیدار یوسف داشت. و براى من قتلگاهى تعیین شده است كه به آن خواهم رسید گویا با چشم خود میبینم كه درندگان بیابانها در سرزمینى میان نواویس و كربلا، اعضاى بدنم را پاره پاره مىكنند، و شكمهاى گرسنه خود را سیر مىسازند، و انبانهاى تهى خود را پر مىكنند، از پیش آمدى كه خدا مقدر كرده است گریزى نیست، بر آنچه كه خدا راضى است ما نیز راضى و خشنودیم، در برابر امتحان و آزمایش او صبر و استقامت مىكنیم و اجر صبر كنندگان را بما عنایت خواهد كرد. رضى الله رضانا اهل البیت، نصبر على بلائه و یوفینا اجور الصابرین. میان پیغمبر و پاره تن او، هرگز جدائى نمىافتد بلكه همه در بهشت برین در حضور او خواهند بود، زیرا آنها نور چشم پیامبر و وسیله تحقق یافتن و عینیت پیدا كردن وعدههاى اویند.(3) آگاه باشید هر كدام از شما كه دوست دارد جان خود را در راه ما و رسیدن به لقاء الله بذل كند آماده حركت با ما باشد كه من انشاء الله فردا صبح، حركت خواهم كرد.(4)
روز هشتم ذیحجه ابو عبدالله (علیه السلام) با اهل بیت و دوستان و شیعیان خود كه از حجاز و كوفه و بصره در مكه به حضرت پیوسته بودند، مكه را به سوى عراق ترك كردند و قبل از حركت به هر كدام از آنان ده دینار پول و یك نفر شتر كه بتوانند اثاث و توشه خود را بر آن بار كنند عطا فرمود.(5)
به دنبال این سخنرانى، گروهى از اهل بیت و دیگران كه از تصمیم ابى عبدالله (علیه السلام) آگاه شدند به حضور آن حضرت مىآمدند و تقاضا مىكردند فعلاً از این سفر صرف نظر كند تا وضع مردم مشخص گردد چه آنكه آنها از حیله و نیرنگ مردم كوفه، خائف بودند و مىترسیدند كه مبادا بر ضد امام قیام كنند. ولى مبارزه نستوه كربلا كربلا نمىتوانست همه چیز را به طور صحیح به همه كس بگوید: زیرا هر حقیقتى را به هر جویندهاى نباید گفت چون ظرفیتهاى افراد مختلف است، هر كس هر مسألهاى را نمیتواند درك كند. لذا امام (علیه السلام) هر كدام را به اندازه ظرفیت و تحمل و معرفتش پاسخ مناسب مىداد.
از اینرو در پاسخ ابن زبیر فرمود: پدرم به من حدیث كرد كه: در مكه سردارى را خواهند كشت كه بدینوسیله با كشتن او، احترام حرم هتك خواهد شد و من نمىخواهم كه آن سردار، من بوده باشم اگر یك وجب بیرون مكه كشته شوم بهتر است از اینكه در داخل مكه كشته شوم(6). به خدا قسم اگر در جاى مورچهاى پنهان شوم مرا پیدا مىكنند و كار خودشان را انجام خواهند داد، به خدا سوگند اینها تعدى و تجاوز خواهند كرد و چنانكه اصحاب سبت تعدى كردند.
امام (علیه السلام) و ابن زبیر:
وقتى كه ابن زبیر از نزد امام حسین (علیه السلام) بیرون رفت، امام به حاضرین فرمود: این آقا ابن زبیر هیچ چیز در دنیا برایش محبوبتر از این نیست كه من از حجاز بیرون بروم چون به خوبى میدانم كه مردم او را با من، عوض نمىكنند از این جهت، دوست دارد كه من در مكه نباشم تا بلامنازع بوده باشد.(7)
امام (علیه السلام) و ابن حنفیه:
شب قبل از حركت امام (علیه السلام) به عراق، محمد بن حنفیه آمد و گفت: بى وفائى اهل كوفه را در مورد پدر و برادرت میدانى من خوف آن دارم كه نسبت به تو نیز همان كنند كه با آنان كردند، در همین جا بمان، زیرا احترام تو در حرم، محفوظ خواهد ماند و كسى معترض شما نخواهد شد.
امام (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: من خوف آن دارم كه یزید بن معاویه در حرم ما را ترور كند آنگاه حرمت خانه خدا بواسطه من حلال شود.
محمد حنفیه پیشنهاد كرد پس به سوى یمن با یكى از نواحى دیگر برود، امام (علیه السلام) فرمود: در مورد این پیشنهاد باید اندیشید، سحرگاه همان شب حركت كرد، مجدداً ابن حنفیه آمد و مهار ناقه حضرت را كه بر آن سوار بود گرفت و گفت: مگر شما وعده ندادید در مورد پیشنهادى كه دادم بیاندیشید؟ امام فرمود: بلى، لكن پس از آنكه از شما جدا شدم پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم به من فرمود: یا حسین أخرج فان الله شاء ان یراك قتیلاً. محمد كه این سخن را شنید استرجاع كرد و چون علت بردن اهل و عیال را با این شرط نمىدانست لذا امام افزود و گفت: قد شاء الله ان یراهن سبایا.(8)
امام و عبدالله بن جعفر:
و عبدالله بن جعفر طیار نامهاى نوشت و به وسیله پسرانش عون و محمد براى امام فرستاد در آن نامه نوشته بود: اما بعد خواهش مىكنم با خواندن این نامه، از مسافرت صرفنظر كن. من نسبت به شما دلم میسوزد و میترسم در این سفر تو را بكشند، و اهل بیت را بى چاره كنند، اگر امروز ترا بكشند نور خدا خاموش و زمین تاریك خواهد شد زیرا تمام مؤمنین چشم امیدشان به سوى تو میباشد و طریق هدایت را بوسیله تو مىجویند، در این راه شتاب مكن من خود نیز در پى نامهام خواهم آمد. والسلام.
سپس عبدالله بن جعفر نامهاى از فرماندار یزید در مكه، عمرو بن سعد بن عاص مبنى بر امان و ایمنى ابى عبدالله در مكه گرفت و آن را همراه یحیى بن سعید بن عاص برادر فرماندار مكه، نزد امام آورد و سعى كرد حسین را از تصمیمى كه گرفته است منصرف سازد ولى هر چه اصرار كرد ابو عبدالله (علیه السلام) قبول نكرد و به او فهماند كه پیغمبر خدا را در خواب دیده و دستورى به او داده است كه باید اجرا شود.
عبدالله بن بن جعفر در خواست كرد خوابى را كه دیده است برایش تعریف كند، حضرت فرمود: من به هیچ كس نگفتهام و باز هم نخواهم گفت تا اینكه خداى عزیز و بزرگ خود را ملاقات كنم.(9)
امام و ابن عباس:
ابن عباس خدمت امام آمد و عرض كرد: پسر عمویم! من هر چه مىخواهم صبر كنم نمىتوانم. من خوف آن دارم در این راستا شما را نابود و مستأصل سازند، زیرا اهل عراق مردمى حیله باز و خائنند، نزدیك آنان نشوید، در همین مكه بمانید كه شما سرور اهل حجاز و مورد احترام همهاید، اگر اهل عراق طالب شمایند و از شما دعوت كردهاند در صورتى كه راست مىگویند اول عامل طاغوت و دشمن خودشان را بیرون كنند آنگاه شما براى رفتن به سوى آنان اقدام كنید، و اگر به ناچار از مكه خارج شوید پس به سوى یمن بروید كه در آن سرزمین وسیع و پهناور، پناهگاههاى محكم و درههاى فراوانى وجود دارد كه مىتوانى در آنجا بمانى، علاوه بر آن شیعیان و دوستان پدرت نیز، در آنجا فراوانند (و از تو حمایت مىكنند)، در آنجا از مردم بركنارى و بوسیله نامه هایى كه مىنویسى و دعوت كنندگانى كه مىفرستى پیام خود را به آنان مىرسانى، امیدوارم هدفى را كه دارى از این طریق با نرمى و تندرستى به آن مىرسى.
امام (علیه السلام) فرمود: یابن عم بطور یقین میدانم منظور شما خیرخواهى و دلسوزى است، ولى من تصمیم خود را گرفتهام و عازم سفرم.
ابن عباس گفت: اگر حتماً تصمیم بر سفر دارى، حداقل زنها و كودكان را با خود مبر! من ترسم در حضور آنان تو را بكشند و آنان ناظر بر این كشتار باشند!
امام (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند اینها تا خون مرا نریزند دست از من نخواهند برداشت، و آنگاه كه به مراد خود برسند خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد كه خوار و ذلیلشان نماید، آنچنان خوار و پستشان بكند كه بدتر از كهنه حیض كردند حتى یكونو اذل من فرام المراه.(10)
این بود نهایت دریافت ما، از مطالب كسانى كه سعى مىكردند امام (علیه السلام) را از رفتن به عراق منصرف كنند، با اینكه خبرى از حقائق امر، و روحیات مردم كوفه كه عمرى با خیانت و نفاق سپرى كرده بودند بر امام پوشیده نبود، ولى با توجه به اینكه تظاهر دوستى و انقیاد و اطاعت از امام مىكردند، امام چه مىتوانست بكند؟ وقتى كه از امام تقاضاى ارشاد مىكنند، و مىخواهند آنان را از چنگال دیو ضلالت و گمراهى، نجات دهند، و به راهى كه مورد رضاى خداوند است توجیهشان نماید و امام هنوز از خود اینها، دشمنى و نازسازگارى ندیده است اگر مىخواست به بهانه اینكه چون كوفیان با پدر و برادرش بى وفائى كردند، از رفتن به سوى آنها خوددارى نماید این عمل براى هر كس كه ظاهربین بود، موجب ملامت و توبیخ او مىشد و امامى را كه خدا براى هدایت بشر معین كرده است شأنش بالاتر از این است كه: كارى انجام دهد كه بهانه و حجتى بر ضد او باشد و آن سرزمینهایى كه ابن عباس و دیگران اشاره نمودند بر ضد خودش شود. اگر امام در آنجا مصونیت نداشت و عملیات بسر بن ارطاه با اهل یمن، دلیلى روشن بر ضعف و ناتوانى آنها در مقابل ستمگران بود.(11).
بنابراین امام (علیه السلام) وظیفه داشت بر حسب دعوتى كه به عمل آورده بودند به سوى مردم كوفه برود. و به همین مطلب مرحوم شیخ شوشترى (اعلى الله مقامه) تصریح كرده و گفته است: امام حسین (علیه السلام) داراى دو تكلیف بود یكى واقعى و دیگرى ظاهرى:
اما تكلیف واقعى امام (علیه السلام) كه وى را وادار كرد جان خود را در خطر بیاندازد و اهل و عیال خود را در معرض اسیرى و كودكان خردسال را به كشتن دهد با اینكه همه این مسائل را مىدانست و چیزى براى او پوشیده نبود، این بود كه: ستمگران گستاخ بنى امیه خود را به حق و على (علیه السلام) و پیروانش را بر باطل مىپنداشتند تا آنجا بر این مسئله پایبند بودند كه سب و لعن على (علیه السلام) را جزء خطبه نماز جمعه و واجب قرار داده بودند. روزى در حال مسافرت به یكى از ائمه جمعه یادآور شدند كه در خطبه جمعه سب و لعه على را فراموش كرده است، در همانجا آنرا قضا كرد و در آن محل، مسجدى ساخت و نام آنرا مسجد ذكر نامید. با توجه به این جو مسموم و فضاى تحریف شده اگر حسین بن على (علیه السلام) با یزید فاسق و فاجر بیعت مىكرد و كار را به دست او مىسپرد اثرى از حق باقى نمىماند، زیرا بسیارى از مردم معتقد مىشدند كه هم پیمان شدن با بنى امیه دلیل بر راستى و درستى طرز تفكر و مطلوب بودن خط مشى آنان است لكن پس از مبارزه خونین حسین بن على (علیه السلام) با آنان و در معرض خطر و معصیت قرار دادن جان مبارك خود و فرزندانش بر همه مردم آن زمان و بر نسلهاى آینده روشن و مسلم شد كه او نسبت به امر خلافت احق از همه است و همه كسانى كه در مقابلش ایستادند و با او مخالفت كردند بر باطل و گمراهى هستند.
و اما تكلیف ظاهرى امام (علیه السلام) این بود كه حضرت تمام سعى و كوشش خود را براى حفظ جان خود و اهل و عیالش بنماید ولى هیچ راهى برایش بازنمانده بود بنى امیه تمام راهها و درها را برویش بسته بود، تا آنجا كه یزید به فرماندار خود در مدینه نوشته بود حسین را در مدینه بكشند، وقتى كه امام حسین (علیه السلام) متوجه این توطئه شد خائفاً یترقب از مدینه بیرون آمد و در مكه به حرم خدا كه محل امن هر خائف، و پناه هر پناهندهاى بود، پناه برد، در آنجا نیز برنامه ریزى كردند تا به هر نحو كه شده است او را دستگیر و یا ترور نمایند هر چند خود را به پرده كعبه چسبانده باشد، به دنبال این نقشه نیز امام حج تمتع خود را تبدیل به عمره مفرده كرد و چون كه مردم كوفه نامهها نوشته بودند و بیعت كرده بودند با اصرارى كه داشتند امام مكه را ترك و به سوى آنان حركت كرد. بنابراین بر حسب ظاهر واجب بود براى اتمام حجت به سوى آنان برود تا فرداى قیامت بهانه نیاوردند كه ما از ظلم ستمگران به او پناه بردیم و از او كمك طلبیدیم ولى در عوض او ما را به شقاق و نفاق متهم كرد و یاریمان ننمود، علاوه بر این چارهاى غیر از این نداشت، اگر به سوى آنان نیز نمىرفت به كجا مىتوانست برود؟! كه عرصه زمین به این پهناورى را بر او تنگ كرده بودند و لذا همین مطلب را به نحو اشاره به برادرش محمد حنفیه گوشزد مىكند و مىفرماید:
لو دخلت فى جحر هامه من هذه الهوام یستخرجونى حتى یقتلونى. در هر گوشهاى از این دنیا و به هر سوراخى كه بروم مرا بیرون مىكشند و خونم را مىریزند.
و به ابو هره اسدى فرمود: ان بنى امیه أخذوا مالى، فصبرت، و شتموا عرضى، فصبرت، و طلبوا دمى فهربت. بنى امیه اموال مرا تاراج كردند صبر كردم، عرض آبرویم را مورد شتم و ناسزا قرار دادند باز هم صبر كردم، عرض آبرویم را مورد شتم و ناسزا قرار دادند بردند باز هم صبر كردم، خون مرا طلبیدند پس فرار كردم.(12)
هیچ كس در مكه نبود مگر جز اینكه از رفتن امام (علیه السلام) به عراق غمگین بود و چون مكرر در حضورش اظهار نگرانى مىكردند، به شعر برادر اویس كه پسر عمویش را از جهاد با رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) بر حذر كرده بود تمثل جست.
سأمضى فما الموت عار على الفتى اذا نوى حقاً و جاهد مسلماً
و واسى الرجال الصالحین بنفسه و فارق مثبوراً و خالف مجرماً
پس از آن آیه را قرائت فرمود: و كان امر الله قدراً مقدوراً و بدینوسیله عنوان كرد آنچه را كه خداوند مقدر كرده است رخ خواهد داد.
تنعیم: نخستین فرودگاه بعد از مكه
ابو عبدالله (علیه السلام) مكه را به سوى عراق ترك نمود و از طریق تنعیم(13) عبور كرد در آنجا به كاروانى كه وسائل تزئینى بار داشت و از طرف والى یمن بحیرین یسار(14) حمیرى براى یزید مىبرد برخورد كرد، امام (علیه السلام) كاروان را مصادره كرد و به كاروانیان فرمود: هر كدام از شما دوست دارد با ما به عراق بیاید ما كرایه او را به طور كامل مىدهیم و علاوه به او نیكى خواهیم كرد و هر كس نخواهد با ما باشد ما كرایه او را تا اینجا مىپردازیم و از آنها جدا مىشویم. برخى از آنان جدا شدند و برخى دیگر كه دوست داشتند، همراه ابى عبدالله گشتند.
امام (علیه السلام) معتقد بود كه اموال مزبور مال خودش است كه خداى تعالى حق تصرف در آن را به عنوان ولى امر مسلمین به او واگذار كرده است تا به هر نحو كه صلاح مسلمین است تصرف نماید، زیرا او خود را امام منصوب از طرف خداى بزرگ مىدانست، و همچنین معتقد بود كه یزید و پدرش حق او و حق مسلمانان را غصب كردهاند و بر امام واجب است فىء مسلمین را جمع آورى نماید و بوسیله آن نیازمندیها و ضعفهاى آنها را مرتفع سازد و لذا بوسیله آن قسمتى از مشكلات و گرفتاریهاى همراهیان خود را از آن آگاه شده بود. رفع كرد، و دیگر مقدرات الهى فرصت نداد همه اموالى كه ستمكران از امت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) عصب كرده بودند استرداد نماید ولى با شهادت مقدس خود پردههاى ربا و عوام فریبى را از جلو چشم همگان برداشت و متجاوزین به حریم خلافت الهى را، به همه معرفى كرد.
صفاح: دومین فرودگاه كاروان نور
امام (علیه السلام) همچنان به راه خود ادامه میداد تا به محلى به نام صفاح رسید در آنجا به فرزدق بن غالب، شاعر معروف برخورد نمود، اخبار كوفه و آن منطقه را از او پرسید كه: از آنجا چه خبر؟
فرزدق گفت: (قلوبهم و معك، و السیوف مع بنى امیه، و القضاء ینزل من السماء). دلهاى مردم با شما و شمشیرهایشان با بنى امیه است و مقدرات هم بدست خدا است.
امام فرمود: راستى گفتى، لله الامر، والله یفعل ما یشاء. كار به دست خداست و هر چه او بخواهد همان خواهد شد، و خداوند هر روز مقدراتى دارد، اگر مقدرات الهى مطابق با مطلوب ما شد ما او را بر همه نعمتهایش سپاس مىگوئیم و از خودش توفیق اداء شكر مىخواهیم و اگر هم مطابق خواسته ما نشد، كسى كه نیتش حق و دلش با تقوا بوده است ضررى نكرده است. آنگاه فرزدق چند مسئله شرعى در مورد نذر و مناسك حج از حضرت پرسید از یكدیگر جدا شدند.(15)
ذات عرق: سومین فرودگاه كاروان نور
ابو عبدالله (علیه السلام) پیوسته به راه خود ادامه مىداد تا اینكه در ذات عرق(16) با بشر بن غالب برخورد كرد و از او وضعیت اهل كوفه را سؤال كرد او در جواب گفت:
(السیوف مع بنى امیه، و القلوب معك). شمشیرها با بنى امیه و دلها با تواند.
حضرت فرمود: راست گفتى.(17)
ریاشى از كسانى است كه در بین راه با ابى عبدالله (علیه السلام) پیوسته بودند نقل مىكند: یكى از آنها مىگفت: پس از آنكه اعمال حجم را انجام دادم روانه شدم روزى بى ترتیب و بى هوا قدم مىزدم، در همین بین كه قدم مىزدم چشمم به چادر و خیمه گاهى افتاد، به طرف خیمهها رفتم و پرسیدم: این خیمه مال كى است؟
گفتند: مال حسین بن على (علیه السلام) است، بسوى وى حركت كردم، دیدم به در خیمه تكیه زد و نامهاى مىخواند، عرض كردم اى پسر پیغمبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم)! پدر و مادرم فداى تو باد! چه انگیزهاى موجب شده در این بیابان خشك و سوزان، بدون آبادى و بدون وسیله فرود آمدهاى؟
حضرت امام (علیه السلام) فرمود: اینها امنیت را از ما سلب كردند، و این هم نامههاى اهل كوفه است كه از من دعوت كردهاند، و همینها قاتل من خواهند بود، آنگاه كه مرا كشتند و به احكام خدا تجاوز كردند، خداوند كسى را بر آنان مسلط خواهد كرد و آنقدر از اینها را مىكشد كه در چشم مردم از كهنه حیض پستتر و خوارتر گردند.(18)
حاجر: چهارمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه به محل حاجر(19) وادى رمه رسید جواب نامه حضرت مسلم را براى اهل كوفه نوشت و بوسیله قیس بن مسهر صیداوى(20) براى آنها فرستاد. در قسمتى از آن نامه چنین آمده بود:
اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید، به من خبر داده بود كه: شما براى یارى ما، و طلب حقمان اجتماع كردهاید، از خداوند درخواست كردم كار خویش را درباره ما نیك گرداند، و شما را بر این عمل خیر اجر و پاداش بزرگ مرحمت فرماید، من روز سه شنبه هشتم ذیحجه روز ترویه از مكه به سوى شما حركت كردم، وقتى كه فرستاده من نزد شما رسید آستینها را بالا بزنید و كمرها را محكم ببندید و آماده كار باشید كه من انشاء الله در همین چند روز خواهم رسید، والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته.(21)
پنجمین فرودگاه كاروان نور یكى از چشمهها
ابو عبدالله (علیه السلام) از حاجر حركت كرد و دیگر به هیچ آب و آبادى نرسید و پیوسته به راه خود ادامه مىداد تا اینكه به چشمهاى از آبهاى اعراب رسید، در آنجا دید عبدالله بن مطیع عدوى نیز أطراق كرده است، عبدالله وقتى كه فهمید حسین بن على (علیه السلام) عازم عراق است با امام صحبت كرد تا او را از رفتن به عراق، منصرف سازد. بخشى از سخنان عبدالله چنین بود:
پدرم و مادرم فدایت باد اى پسر پیغمبر خدا! شما را به حرمت اسلام تذكر میدهم مبادا اینكار را انجام دهى، تو را به خدا قسم حرمت پیغمبر را حفظ كن تو را به خدا قسم حرمت عرب را نگهدار، به خدا سوگند اگر آنچه را كه بنى امیه بردهاند طلب كنى حتماً تو را خواهند كشت. و اگر تو را بكشند، دیگر بعد از تو براى احدى احترام نخواهند گذاشت، به خدا قسم با این كار تو، حرمت اسلام از بین مىرود، حرمت قریش و حرمت عرب هتك مىشود، دست از این كار بردار و متعرض بنى امیه شو. امام (علیه السلام) سخنان او را نپذیرفت و براه خود ادامه داد.(22)
خزیمیه: ششمین فرودگاه كاروان نور
پس از ورود در خزیمیه(23) امام (علیه السلام) یك روز و یك شب در آنجا توقف كردند، بامداد آن روز خواهرش زینب (علیها السلام) به حضور وى آمد و گفت: صدائى از غیب شنیدم كه مىگفت:
آلا یا عین فاحتفلى بجهدى فمن یبكى على الشهداء بعدى
على قوم تسوقهم المنایا بمقدار الى انجاز وعدى
اى چشمان با سعى و كوشش خود، محفل عزا بگیر پس كیست كه بعد از من به شهیدان گریه كند به قومى گریه كن كه مرگها آنان را سوق مىدهد به مقدارى كه به انجام وعده من نزدیك كردند.
امام (علیه السلام) فرمود: خواهر جان! هر چه مقدر شده است خواهد شد.(24)
زرود: هفتمین فرودگاه كاروان نور
وقتى كه امام (علیه السلام) به زرود(25) رسید، زهیر بن قین یجلى نیز در همان نزدیكى أطراق كرده بود، وى با امام حركت نمىكرد و دوست نمىداشت هر جا كه امام أطراق مىكند او هم أطراق نماید، ولى در اینجا به خاطر وجود آب مجبور شد منزل كند. زهیر و همراهیانش مشغول صرف غذا بودند كه فرستاده امام (علیه السلام) آمد كه زهیر را به سوى آقایش ابى عبدالله (علیه السلام) فرا خواند او مكث كرد و زهیر پاسخى به فرستاده امام نداد همسرش لهم بنت عمرو او را تحریص كرد نزد امام برود و سخن او را گوش كند.(26)
زهیر به سوى حسین (علیه السلام) رفت، و دیرى نپائید كه با رویى باز و خوشحال برگشت، نقاب از چهره برداشت و دستور داد خیمه و بار و بنه را بردارند و به سوى سید جوانان اهل بهشت، ببرند و به همسرش گفت: تو به خانه خود برگرد(27) زیرا من دوست ندارم از ناحیه من، جز خیر و نیكى چیزى به تو رسیده باشد. سپس به همراهیانش گفت: هر كدام از شما دوست دارد پسر پیغمبر را یارى كند چه بهتر است وگرنه اینك آخرین دیدار ما خواهد بود.
سپس آنچه را كه قبلاً از سلمان فارسى در این مورد شنیده بود برایشان حدیث كرد و گفت: وقتى كه در بلنجر(28) جنگ مىكردیم و پیروز شدیم و غنائمى بدست آوردیم و شادمان گشتیم، سلمان فارسى كه سرور و شادمانى ما را دید گفت(29): آن گاه كه جوان آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را درك كردید با قتال در لشكر او و با غنائمى كه بدست مىآورید شادمانى بیشتر خواهید داشت، و چون هم اكنون وقت آن رسیده است من با شما خداحافظى مىكنم.(30)
همسرش گفت: امیدوارم آنچه خیر است برایت پیش آورد ولى تقاضا دارم روز قیامت در خدمت جد بزرگوار ابى عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) مرا نیز فراموش نكنى.(31)
شنبه 30/10/1391 - 18:33
اهل بیت
حركت مسلم به سوى كوفه
آنگاه مسلم بن عقیل را با قیس مسهر صیداوى، و عماره بن عبدالله مسلولى، و عبدالرحمن به عبدالله أزدى به سوى كوفه روانه ساخت و به مسلم دستور داد تقواى خدا را رعایت كند و دقت نماید، طرز تفكر و نظرات سیاسى اهل كوفه را بررسى نماید، تا اگر دید بر عقیده خود استوار و مورد اعتمادند هر چه زودتر، ضمن نامهاى او را مطلع سازد.(1)
جناب مسلم (علیه السلام) روز نیمه ماه رمضان(2) مكه را ترك و از مسیر مدینه، به سوى كوفه حركت نمود، پس از رسیدن به مدینه و نماز در مسجد النبى (صلى الله علیه و آله و سلم) و وداع با اهل بیت خود دو نفر راهنما از طایفه قیس را اجیر كرد تا وى را راهنمایى كنند. آنگاه به سوى كوفه روان گردید، شب تا به صبح در حركت بودند و بامدادان معلوم شد راه گم كردهاند. پس از تلاش فراوان، جهت را پیدا كردند، در اثر گرماى شدید و تشنگى سختى، كه بر آنان فشار آورده بود دیگر توان حركت نداشتند، در همین حال به مسلم گفتند: شما به همین سوى حركت كنید؛ دست از این طریق بر مدارید، شاید از این بیابان وسیع و شنزار جان سالم به در ببرید! این سخن بگفتند و در همانجا هلاك شدند.(3)
مسلم بن عقیل (علیه السلام) براساس همان راهنمائیهایى كه آن دو نفر كرده بودند آن دو را به حال خود باقى و در آن بیابان گرم و سوزان و شنزار به حركت خود ادامه داد چون نمىدانست آن دو را با خود ببرد، زیرا آنان مشرف بر هلاك و در حال احتضار بودند و علاوه بر آن راه را درست نمىدانستند زیرا راهنمایان تنها جهت و سمت راه را دریافته بودند كه مىتوانست او را به راه برساند ولى خود راه پیدا نكرد بودند و فاصله بین آنها و آب نیز برایش معلوم نبود و دیگر آنكه توان سوار شدن را نداشتند و بر ترك دیگرى هم نمىتوانستند سوار شوند، و اگر بنا بود مسلم با آنها مىماند، او و همراهیانش نیز بدون اینكه نتیجهاى به دست آوردند هلاك مىشدند بنابر این تكلیف مهمتر آن بود كه تمام تلاش خود را به كار گیرد تا شاید براى حفظ نفوس محترمه آبى پیدا كند و جانشان را نجات بخشد و لذا آن دو را در همانجا، به حال خود گذاشت و توانست خود را با خدمهاى كه به همراه داشت در آخرین نفس به محلى بنام مضیق كه قبیلهاى در آنجا ساكن بودند برساند و از مهلكه نجات یابد.
در آنجا توقف كرد و از همانجا نامهاى براى حسین بن على (علیه السلام) نوشت و بوسیله یك نفر از همان قبیله كه او را اجیر كرد، خدمت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) فرستاد.
مسلم بن عقیل (علیه السلام) در آن نامه حوادث وارده و هلاكت راهنمایان و مشكلات و رنجهایى را كه در سفر كشیده و دیده بود براى حضرت سید الشهداء (علیه السلام) توضیح داد و نوشته بود كه هم اكنون در محلى بنام مضیق از بطن خبت توقف كرده و منتظر نظر جدید امام (علیه السلام) مىباشد كه آیا به مسافرت خود ادامه دهم یا خیر؟
پیك مسلم بن عقیل در مكه نامه را به حضور امام (علیه السلام) تقدیم داشت
امام (علیه السلام) در جواب این نامه مرقوم فرمود، باید به حركت خود ادامه دهید و آن را به تأخیر نیاندازد.
وقتى كه حضرت مسلم (علیه السلام) نامه را خواند، بى درنگ حركت كرد، در بین راه به آبى كه مال قبیله طى بود، وارد شد. پس از توقف كوتاهى آنگاه كه مىخواست حركت كند در همان حال مردى آهویى را كه ظاهر شد، شكار كرد و به زمین افكند. مسلم آنرا به فال نیك گرفت و گفت ما دشمن را خواهیم كشت.(4)
ورود حضرت مسلم (علیه السلام) به كوفه:
پس از حركت از مكه، پنجم ماه شوال وارد شهر كوفه شد و بر خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى وارد گردید. مختار در قبیله خود مردى بسیار شریف بزرگوار و بلند همت و دلاور و كار آزموده و دلیر و شدیداً مخالف دشمنان اهل بیت (علیه السلام) معروف بود، او خردمندى برتر بود كه بویژه در امور جنگ و غلبه بر دشمن رأیى صائب و درستى داشت، آنچنان كه گوئى تمام تجربهها را آموخته و در همه جا آزموده شده است یا تمام پیشامدهاى بد و ناگوار را چشیده و ساخته و پیراسته گردیده است، از همه جا و همه چیز بریده و تنها به آل رسول أعظم پیوسته و تمام آداب و اخلاق فاضله را از آنان فرا گرفته است و پنهان و آشكار از آنان پشتیبانى و خیرخواهى دارد.
بیعت یا اعلام وفادارى مردم كوفه با حضرت مسلم (علیه السلام)
شیعیان كه خبر ورود حضرت مسلم را دریافتند دسته دسته جهت خیر مقدم و اظهار اطاعت و فرمانبردارى از او به دیدنش مىآمدند و مسلم نیز از استقبال و توجه مردم خوشحال و خرسند بود، و در همان اجتماع مردم كه به دیدنش مىآمدند نامه حضرت سید الشهداء (علیه السلام) را برایشان مىخواند و آنان نیز از خوشحالى گریه مىكردند.
عباس بن ابى شبیب شاكرى، پس از استماع نامه حضرت امام (علیه السلام) بلند شد و گفت: من از دل این مردم خبر ندارم و از آن چیزى به شما نمىگویم و شما را با سخنان آنها فریب نمىدهم (مواظب باش فریب آنها را نخورى) و من تنها از آنچه خودم به آن عقیده دارم و تصمیم بر آن گرفتهام به شما قول دهم: به خدا سوگند من شخصاً گوش به فرمان شما هستم و پیوسته با دشمن شما مىجنگم و براى رضاى خدا تا به لقاء الله نپیوستهام دست از حمایت شما برنخواهم داشت.
حبیب بن مظاهر بن عابس گفت: با كلام مختصر و مفید، حق سخن را أدا كردى و من نیز به خدایى كه شرى ندارد همواره مانند تو خواهم بود (و انا والله الذى لا اله الا هو على مثل ما آنت علیه).
سعید بن عبدالله حنفى نیز سخنى همانند آنان را گفت.(5)
و خلاصه شیعیان پیوسته مىآمدند و با حضرت مسلم بیعت مىكردند و پیمان وفادارى مىبستند، به اندازهاى كه هجده هزار نفر از بیعت كنندگان دفتر حضرت مسلم را امضاء كرده بودند.(6) و بنابر قولى بیست و پنج هزار نفر(7) و در حدیث شعبى تا چهل هزار نفر ذكر كردهاند.(8)
پس از انجام تشریفات بیعت، جناب مسلم و عابس بن ابى شبیب شاكرى نامهاى براى سید الشهداء نوشتند و جریان اجتماع مردم كوفه و اعلان آمادگى آنان را جهت اطاعت و انتظار تشریف فرمائى امام را براى آن حضرت خبر دادند و افزودند: پیشاهنگ و پیشرو، به بستگان خود دروغ نمىگوید مردم كوفه بالغ بر هیجده هزار نفر با من بیعت كردهاند، بنابراین به مجرد اینكه نامه من به دست شما رسید به این سوى حركت كن.(9)
وقتى كه حضرت مسلم نامه را براى حضرت امام حسین (علیه السلام) نوشت، بیست و هفت شب قبل از شهادت خودش بود.(10) نامه مردم كوفه را نیز به آن پیوست نمود كه در آن نوشته بودند: اى فرزند پیغمبر خدا، خواهشمندیم هر چه زودتر به سوى ما تشریف بیاور، كه در كوفه صد هزار شمشیر به دست، آماده خدمت شمایند، هیچ درنگ نفرمائید.(11)
گردهمائى مردم كوفه براى حضرت مسلم بر عدهاى از هواداران بنى امیه مانند عمر بن عقبه بن ابى وقاص، و عبدالله بن مسلم بن ربیعه حضرمى، و عماره بن عقبه بن ابى معیط ناگوار آمد و به همین مناسبت نامهاى براى یزید نوشتند و او را از ورود مسلم بن عقیل و توجه اهل كوفه به او خبر دادند و فزودند كه نعمان بن بشیر، توان متفاوت در برابر مسلم را ندارد.(12)
یزید با دوست خود سرجون كه كاتب و همدم وى بود در این مورد مشورت كرد.(13)
سرجون گفت: اگر معاویه زنده مىبود و به تو مىگفت عبیدالله را به جاى او منصوب كن آیا از او مىپذیرفتى؟!
یزید گفت: بله.
سرجون نامهاى را از جیب خود بیرون آورد و گفت: این فرمان معاویه است كه آن را با مهر خود ممهور نموده است و من چون مىدانستم كه او را دوست نمیدارى لذا تو را از آن با خبر نكردم، ولى هم اكنون كه زمینه مساعد است همین فرمان را براى او تنفیذ كن و نعمان بن بشیر را عزل نما.
یزید در نامهاى به عبیدالله بن زیاد نوشت: اما بعد، هر ممدوحى روزى مبغوض و مسبوب، و هر مسبوبى روزى مورد ستایش قرار خواهد گرفت: و هم اكنون تا حدى از خود لیاقت نشان دهى بالا برده مىشوى، چنانكه خلیفه اول گفت: بلند قدر و بلند مرتبه شدى تا آنجا كه از ابر هم بالاتر. جاى بلندى جز مكان مرتفع خورشید نشیمنگاه تو نیست.(14)
و در پایان دستور داد بى درنگ بسوى كوفه حركت كند و از مسلم بخواهد كه یا بیعت كند یا كشته خواهد شد، یا با خوارى او را تبعید نماید.(15)
ابن زیاد بى درنگ با مسلم بن عمرو باهلى، و منذر بن جارود، و شریك حارثى، و عبدالله بن حارث بن نوفل با پانصد نفر دیگر كه همه را از بصره برگزیده بود، به سوى كوفه روانه شد، و شب و روز با شتاب و عجله ره مىسپرد تا زودتر از حسین على (علیه السلام) به شهر كوفه برسد، و اگر بعضى از همراهیانش خسته و درمانده مىشدند و از راهروى باز مىماندند به آنها توجهى نمىكرد و آنان را تنها مىگذاشت و به راه خود ادامه مىداد، مثلاً شریك این اعور در بین راه درمانده شد دیگر نتوانست با كاروان حركت كند. او را تنها گذشت و به راه خود ادامه داد. و همچنین عبدالله بن حارث بین راه درمانده شد و به زمین افتاد، توقع داشت كه عبیدالله به خاطر آنها اندكى توقف كند تا خستگى برطرف شود باز اعتناء نكرد و همچنان با عجله و شتاب، به سیر خود ادامه مىداد تا حسین بن على (علیه السلام) زودتر از او به كوفه نرسیده باشد!!
وقتى كه به قادسیه دوستش مهران نیز درمانده شد و نتوانست به حركت خود ادامه دهد، ابن زیاد به او گفت: اگر تو بتوانى طاقت بیاورى و تا قصر دارالاماره برسى مبلغ صد هزار دینار به تو جایزه خواهم داد.
مهران گفت: به خدا سوگند، نمىتوانم! ابن زیاد، دوست صمیمى خود، مهران را نیز همانجا باقى گذاشت و لباسهائى از پارچههاى یمانى پوشید و عمامه مشكى بر سر نهاد و بدون دوست و همرازش راه سرازیرى كوفه را پیش گرفت، به هر كدام از نگهبانان و پاسبانان كه مىرسید آنان مىپنداشتند كه او حسین بن على (علیه السلام) است و لذا به او تهنیت و خیر مقدم مىگفتند ولى او براى اینكه شناخته نشود به هیچ كدام از آنان جواب نمىداد تا اینكه از سمت نجف وارد شهر كوفه شد.(16)
وقتى وارد كوفه شد مردم از او یكپارچه استقبال كردند و یك صدا فریاد مىزدند و مىگفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا. ابن زیاد از اینكه مردم نام فرزند رسول خدا را مىبردند و به او خوش آمد مىگفتند به سختى ناراحت مىشد ولى به عنوان مصلحت و رازپوشى چیزى به زبان نمىآوردند تا اینكه به قصر دار الاماره رسید، خواست وارد شود نعمان به گمان اینكه حسین بن على (علیه السلام) است درب قصر را به رویش باز نكرد و از بالاى قصر به او نگاه كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! من امانتى را كه به دستم سپرده شده است هرگز به تو تحویل نخواهم داد!
ابن زیاد به او گفت:(17) درب را باز كن كه شب گذشت! وقتى كه لب به سخن باز كرد، یك نفر او را شناخت و به مردم گفت: به خداى كعبه سوگند كه این پسر مرجانه است نه حسین بن على (علیه السلام). وقتى كه فهمیدند او ابن زیاد است شروع به سنگباران كردن او نمودند، وى خود را در درون قصر پنهان كرد و بعد از آن مردم به منازل خود رفتند، فرداى آن روز ابن زیاد مردم را به مسجد جامع كوفه فرا خواند و در ضمن سخنرانى خود، هم مردم را تهدید كرد و هم تطمیع نمود و گفت: هر فردى از مسئولین اگر یكى از طرفداران على (علیه السلام) نزد او باشد و به ما خبر ندهد، او را بر بالاى در خانه خودش حلق آویز و حقوقش را قطع خواهم كرد.(18)
سرگذشت جانسوز حضرت مسلم (علیه السلام)
وقتى كه سخنرانى عبیدالله بن زیاد و تهدیدهایش به سمع حضرت مسلم رسید و متوجه شد كه مردم چه وضعى پیدا كردهاند بیم آن داشت كه مبادا با نیرنگ و حیله او را دستگیر كنند از اینرو بعد از پاسى از شب كه تاریكى گسترده شد از خانه مختار بیرون، و به خانه هانى بن عروه مذحجى وارد شد، هانى از شیعیان(19) قرص و بسیار معتقد و از اشراف(20) و قراء كوفه(21) و شیخ و مراد و رئیس قوم بود كه هر جا مىرفت چهار هزار زره پوش سواره و هشت هزار پیاده او را همراهى مىكردند. هر گاه هم پیمانیان خود را از قبیله كنده مىخواند سى هزار(22) سوار دور را مىگرفتند، وى یكى از خواص امیرالمؤمنین على بن ابیطالب (علیه السلام)(23) بود و در جنگهاى سه گانه امام(24) در خدمت و ركاب همایونى آن حضرت بود.
هانى، پیغمبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را درك، و به حضورش تشرف حاصل نموده بود. روزى كه او را كشتند بیش از 90 سال عمر داشت.(25)
شریك بن اعور نیز در همراهى مسلم به خانه هانى آمد.(26) شریك از بزرگان شیعه و از معاریف بصره و در میان اصحاب، بسیار جلیل القدر بود. در جنگ صفین همراه با عمار یاسر بر ضد مخالفین على (علیه السلام) نبرد مىكرد. چون وجیه المله و صاحب عزت و منزلت بود، لذا عبیدالله بن زیاد از طرف معاویه او را به ولایت كرمان برگزید(27) وى با هانى بن عروه مواصلت كرده بود و رفت و آمد داشت، در اواخر كه به بیمارى سختى مبتلا شده بود در خانه هانى بسترى شد و ابن زیاد در خانه هانى، به عیادت او رفت.
شریك از تصمیم ابن زیاد با خبر شد كه مىخواهد از وى عیادت كند، لذا قبل از آمدنش به مسلم گفت: هدف تو و هدف همه شیعیان این است كه این مرد نابود شود، بنابراین هم اكنون بهترین فرصت پیش آمده است كه باید از آن استفاده كرد، شما در خزانه (اطاق انبارى) خود را پنهان كن تا ابن زیاد كاملاً سرگرم شود آنگاه ناگهان بر او بتاز و هلاكش كن. و بعد از آن، عافیت و امنیت تو را در كوفه من بعهده مىگیرم.(28)
در همین گفتگوها بودند كه خبر رسید امیر آمد، مسلم نیز بى درنگ وارد اطاق انبارى شد و عبیدالله نیز در بر بالین شریك نشست، شریك هر چه انتظار كشید مسلم بیاید و كار را تمام كند خبرى نشد، شریك عمامه خود را از سر بر مىداشت و بر زمین مىگذاشت و دوباره بر سر مىنهاد و چندین بار اینكار را تكرار كرد كه شاید مسلم متوجه شود و بیاید. سرانجام با صداى بلند مضمون این شعر را خواند كه مسلم بشنود: چه قدر انتظار سلمى را مىكشند به او تهنیت نگویید به سلمى تهنیت گویید و بر كسانى كه به او تهنیت مىگویند، آیا شربت آبى هست كه بى عطش خود را سیراب سازم هر چند او از دست برود در حالى كه آرزوى من در آن نهفته است اگر روزى از مراقبت سلمى خوف و خشیتى داشته باشم هرگز روزى از رنجها و ناراحتىهاى او ایمن نیستم.
چندین بار این شعر را تكرار كرد و چشم به انتظار داشت باز هم مسلم نیامد، سرانجام كه حوصله شریك سر رفته بود با صداى بلند فریاد كشید: (اسقونیها و لو كان فیها حتفى) یك شربت آب برایم بیاورید اگر چه مرگم در آن بوده باشد.(29)
در این هنگام كه عبیدالله مشكوك شده بود رو به هانى كرد و گفت: مثل اینكه پسر عمویت قاطى كرده است؟
هانى گفت: از روزى كه بیمار شده است بسیار هذیان مىگوید و سخنانى بر زبان مىآورد كه نمىفهمد.(30)
پس از آنكه ابن زیاد رفت، شریك به مسلم گفت، چه مانعى باعث شد این كار را انجام ندادى؟
مسلم در پاسخ گفت: دو علت موجب شد:
نخست حدیثى كه على (علیه السلام) از پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) نقل كرد كه رسول الله فرمود: ان الایمان قید الفتك فلا یفتك مؤمن ایمان مانع قتل و خونریزى غفلتى است، شخص مؤمن مرتكب قتل نمىشود(31)، دوست نداشتم در منزل میزبانم این كار را انجام دهم. شریك گفت: اگر او را كشته بودى یك فاسق فاجر و یك منافق كافرى را كشته بودى.
دوم، همسر هانى با من در آویخت و با گریه و زارى مرا به خدا سوگند داد كه در خانه او این كار را انجام ندهم.(32)
هانى كه این سخن را از مسلم شنید گفت: واى بر این زن، هم مرا و هم خودش را به كشتن داد. از آنچه مىترسید به دام آن افتاد. (یا ویلها قتلتنى و قتلت نفسها و الذى فرت منه وقعت فیه).(33)
سه روز بعد از این جریان، شریك فوت كرد و ابن زیاد بر او نماز خواند و در ثویه دفنش كردند.
بعداً كه ابن زیاد فهمید، شریك، مسلم را تحریض بر قتل وى مىكرده است قسم خورد تا عمر دارد بر جنازه هیچ عراقى، نماز نخواند و گفت: اگر قبر زیاد (پدرش!) در این قبرستان نبود، قبر شریك را نبش مىكردم.
اضطراب و نگرانى شیعه
ترس و خفقان بر همه جا حاكم بود، شیعیان خیلى محرمانه و پنهانى نزد مسلم بن عقیل آمد و رفت مىكردند و به یكدیگر توصیه مىكردند جایگاه حضرت مسلم را به كسى بازگو نكنند مبادا ابن زیاد و دستگاههاى اطلاعاتى او با خبر شوند. از طرفى ابن زیاد تلاش مىكرد محل امن و مخفیگاه وى را كشف نماید، لذا معقل را كه جاسوسى ورزیده بود طلبید و مبلغ سیصد هزار درهم به او داد و گفت: با شیعیان تماس بگیر و خود را اهل شام و از موالى ذى الكلاع معرفى كن و بگو خداوند نعمت ولایت و محبت اهل بیت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را به من داده است، دوستدار اهل بیت و مشتاق زیارت نماینده امام حسین (علیه السلام) مىباشم كه شنیدهام اخیراً به این شهر آمده است، مبلغى وجوه شرعى نزد من است، مىخواهم ضمن زیارت، به ایشان تقدیم نمایم تا به مصرف كارهاى بر اندازى حكومت كه بر ضد مخالفینش، برساند.
معقل پول را دریافت كرد و به مسجد جامع، درآمد، در آنجا مسلم بن عوسجه را دید كه مشغول نماز است، همانجا ایستاد تا مسلم بن عوسجه از نماز فارغ شدت. نزدیك او رفت و داستان را بر او تكرار كرد، مسلم بن عوسجه تحت تأثیر قرار گرفت و از خداوند برایش دعاى خیر و طلب توفیق نمود و او را با خود نزد مسلم بن عقیل برد!! او پول را به حضرت مسلم داد و با او بیعت كرد.(34) حضرت مسلم پول را حواله اوثمامه صائدى كه مردى بصیر و شجاع و از وجوه شیعه بود و مسئولیت دریافت اموال و خرید سلاح و تجهیزات تعیین كرده بود، تحویل داد.
از آن پس معقل هر روز بدون هیچ گونه مانعى نزد مسلم آمد و شد مىكرد و اخبار را مىگرفت و شبانه به اطلاع ابن زیاد مىرساند.(35)
سرگذشت هانى
پس از دریافت گزارشهاى محرمانه، ابن زیاد یقین كرد كه حضرت مسلم در خانه هانى بن عروه پنهان شده است لذا دستور داد اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث، و عمروبن حجاج به خانه هانى برود و او را نزد وى بیاورند. نامبردگان گفتند: هانى بیمار است و نمىتوان در حال بیمارى او را آورد. ابن زیاد كه بوسیله جاسوسان و مأمورین اطلاعاتى خود خبر داشت هانى بهبود یافته است و هر عصرگاه در خانه مىنشیند از این حرف قانع نشد و مجدداً تأكید كرد كه باید مأموریت خود را انجام دهند. نامبردگان به اتفاق، نزد هانى آمدند و از او درخواست كردند به نزد امیر برود و به او اطمینان دادند كه مورد بى مهرى امیر قرار نخواهد گرفت و چون بسیار اصرار كردند او بر استر خود سوار شد و به سوى ابن زیاد حركت كرد. همین كه بر او وارد شد، ابن زیاد رو به شریح قاضى كرد و گفت: خائن با پاى خودش، به دام افتاد (اتتك بخائن رجلاه). آنگاه اضافه كرد و گفت:
ارید حیاته و یرید قتلى عذیرك من خلیلك من مراد (36)
بعد از آن رو به هانى كرد و گفت: تو پسر عقیل را آوردى در منزلت مهمان كردى و برایش سلاح جمع آورى مىكنى؟ هانى منكر شد و او نیز تكرار مىكرد و چون اصرار و انكار از طرفین به جدال كشید آنگاه ابن زیاد معقل را صدا زد تا به جسله بیاید پس از آنكه معقل در جلسه حاضر شد و رویارویى صورت گرفت، هانى فهمید كه وى جاسوس بوده است و تمام خبرها را به او گزارش مىكرده است. لذا به ابن زیاد گفت: پدرت زیاد، حقى به عهده من دارد، دوست دارم آنرا در حق تو تلافى كنم، آیا میخواهى به خیر و سعادت برسى؟! ابن زیاد پرسید: آن چیست؟
هانى گفت: تو و اهل بیتت سالم و تندرست و كوچكترین نگرانى اموال و اثاثت را بردار و به شام برگرد و خودت را از این ماجرا، دور نگهدار زیرا آنكس كه از تو و صاحبت یزید، شایسته به این امر (حكومت) است آمده و آنرا مطالبه مىكند.(37)
ابن زیاد گفت: (زیر فشار) شیرناب مىطلبد با این حرفها نمىتوانى از دست من نجات پیدا كنى مگر اینكه او را به من تحویل دهى!
هانى گفت: به خدا سوگند اگر همین جا زیر پاى من هم بوده باشد هرگز پایم را برنمىدارم تا شما او را ببینید. ابن زیاد با درشتى با او صحبت كرد و او را تهدید به قتل نمود. هانى نیز در مقابل به او گفت: اگر بخواهى چنین كارى انجام دهى تمام قصرت را برقهاى شمشیر فرا خواهد گرفت. هانى به پندار اینكه عشیره و قبیلهاش اطراف قصر هستند و از او حمایت مىكنند این سخن را گفت.
ابن زیاد كه این سخن را شنید دست برد و شمشیر را برداشت، آنقدر بر سر هانى كوبید كه بینى اش را شكست و گوشتهاى گونهها و پیشانیش پاره پاره و بر محاسنش افشانده شدند و او را در یكى از اطاقهاى خود، زندانى نمود.(38)
عمرو بن حجاج، پدر زن هانى شنید كه هانى را كشتهاند لذا به همراهى گروهى از قبیله مذحج حركت كرد و قصر ابن زیاد را محاصره نمود، ابن زیاد كه از این شورش نگران شد، به شریح قاضى گفت كه وى از هانى دیدن كند و خبر زنده بودن او را به محاصره كنندگان برساند.
شریح گفت: وقتى كه هانى چشمش به من افتاد با صداى بلند فریاد كشید: (یا للمسلمین! ان دخل على عشره، اتقذونى) اى واى مسلمانان! اگر ده نفر از قبیله من بیایند مرا نجات خواهند داد.
شریح گفت: اگر حمیدبن ابى بكر، شرطى ابن زیاد همراه من نبود سخن هانى را به یارانش مىگفتم ولى چون نتوانستم سخن او را بگویم، فقط گفتم هانى زنده است. عمروبن حجاج(39) (پدر خانم هانى) خدا را سپاس گفت و با قومش محل را ترك كردند.
قیام حضرت مسلم (علیه السلام)
هنگامى كه خبر دستگیرى هانى، به مسلم بن عقیل (علیه السلام) رسید خوف آن داشت كه مبادا با نیرنگ و حیله او را نیز دستگیر كنند از اینرو تصمیم گرفت زودتر از موعدى كه قرار گذاشته بود نهضت خود را آغاز كند به عبدالله بن حازم دستور داد تا بین اصحاب و یاران خود كه در خانههاى اطراف جمع شده بودند اعلام آماده باش نماید. چهار هزار نفر جمع شدند و با شعارى كه مسلمانان در جنگ بدر مىگفتند، شعار مىدادند: (یا منصور أمت) اى خدا بمیران!
پس از آرایش نظامى، حضرت مسلم از سران قوم بیعت مجدد گرفت، از آن میان با عبیدالله بن عمرو بن عزیز كندى كه تعهد كرده بود، قبیله كنده و ربیعه را براى نبرد بیاورد، آنان را پیشتاز لشكر خود قرار داد. و با مسلم بن عوسجه اسدى كه قبیله مذحج و اسد را آورده بود مجدداً عقد پیمان بست و او را سرپرست این دو طایفه كرد. و با ابو ثمامه صائدى كه دو قبیله تمیم و همدان را آورده بود مجدداً عقد بیعت خواند، و با عباس بن جعده جدلى كه مردم مدینه را آورده بود، عقده معاهده بست، و سپس دستور حركت را صادر كرد.
تمام جمعیت این لشكر رو به سوى قصر ابن زیاد حركت كردند، ابن زیاد از این جمعیت به وحشت افتاد، بى درنگ خود را به قصر رساند و از داخل تمام دربها را بست. چون قدرت مقاومت با این جمعیت كثیر را نداشت براى اینكه بیش از سى نفر شرطه و بیست نفر از اشراف و اعیان دولتى، كس دیگرى در قصر نبود ولى نفاق و دورویى اهل كوفه و نیرنگ و حیله گرى كه در وجود آنان نهفته بود، كارى كردند كه حتى یك پرچم دیگر در لشكر مسلم برافراشته نبود و تكان نمىخورد و از آن چهار هزار نفر، فقط سیصد نفر باقى ماند.(40)
أحنف بن قیس گفته بود: مردم كوفه مانند زن فاحشهاى هستند كه هر روز خود را در آغوش دیگرى مىاندازند.(41) در هر صورت وقتى كه كاخ نشینان پراكنده شدن لشكر را دیدند از درون اخطار كردند: اى اهل كوفه! از خدا بترسید لشكر شام هم اكنون مىرسد، خودتان را با آنان درگیر نكنید! شما قدرت مقابله آنان را ندارید كه اگر آنها برسند چه خواهد شد! و... با این بلوف سیاسى این سیصد نفر هم متفرق شدند. وضع جورى شد كه هر كس مىآمد دست فرزند و برادر و پسر عموى خود را مىگرفت و مىبرد! زنها مىآمدند و دست در گردن همسران خود مىافكندند، تا شوهران خود را برگردانند.(42)
حضرت مسلم نماز را در مسجد با سى نفر كه هنوز مانده بودند خواند، پس از نماز خواست به طرف كنده(43) برود فقط سه نفر با او باقى مانده بود. چند قدم كه جلوتر رفت ناگهان دید كه آن سه نفر هم غیبشان زد و دیگر كسى با او نبود او را به جایى راهنمایى كند.(44) او از اسب پیاده شد و حیران و سرگردان در كوچههاى كوفه، قدم مىزد و نمىدانست به كجا پناه ببرد؟(45)
همین كه مردم پراكنده شدند و سر و صداها خوابید ابن زیاد دستور داد كه گوشهها و كنارها و تاریكیهاى مسجد را به خوبى تفتیش كنند و ببینند كه آیا كسى كمین نكرده است؟ قندیلها را روشن كردند، مشعلها را برافروختند و با ریسمان دامى درست كردند، تمام تاریكیها را بررسى كردند تا به صحن مسجد جامع رسیدند و كسى را نیافتند، پس از آنكه ابن زیاد مطمئن شد، دستور داد اعلام كنند مردم در مسجد اجتماع كنند. آنگاه مسجد مملو از جمعیت شد ابن زیاد منبر رفت و گفت:
شما میدانید پسر عقیل، ابن سفیه جاهل(46) آمد، تا تخم نفاق و اختلاف و چند دستگى را بین شما بیافكند، و ما امان خود را از مردى كه مسلم را نزد او یافتیم، برداشتیم و دیه خوم مسلم را به گردن او میدانیم. اى بندگان خدا! تقوى را رعایت كنید و بر بیعت و اطاعت از ولى امر خود، استوار مانید و خودتان را در معرض خطر قرار ندهید.
بعد از آن به رئیس شرطه خود حصین بن تمیم دستور داد تمام خانهها و كوچهها را تفتیش كند تا مسلم را پیدا نماید، و البته مىبایست با احتیاط كامل انجام پذیرد كه مبادا ناگهان مسلم به او حمله نماید و از كوفه خارج گردد.(47)
حصین بن تمیم تمام راههاى ورودى و خروجى را بست و مشغول بررسى و پیدا كردن اشراف و بزرگانى شد كه با مسلم قیام كرده بودند، عبدالاعلى بن یزید كلبى، و عماره بن صلخب ازدى را دستگیر كردند و پس از اندك زمانى بازداشت، آنان را اعدام نمودند و گروه بسیارى از اعیان و بزرگان را براى ایجاد رعب و وحشت در دیگران زندانى كردند كه أصبغ بن نباته، و حارث اعور همدانى از آنان بودند.
مختار در زندان
وقتى كه حضرت مسلم خروج كرد، مختار در قریهاى بنام خطوانیه بود(48)او نیز با دوستان خود با پرچمى سبز رنگ همراه با عبدالله بن حارث كه داراى پرچمى سرخ رنگ بود برافراشته بودند به در خانه عمروبن حریث آمدند. مختار پرچم خود را به زمین فرو برد و به عمرو گفت: قیام ما براى دفاع و حمایت از تو بوده است.(49) و جریان شهادت مسلم و هانى را برایش توضیح دادند. عمرو بن حریث اجازه داد، در خانه او در امان باشند و نزد ابن زیاد نیز شهادت داد كه این دو نفر از پسر عقیل بركنار بودهاند. در عین حال ابن زیاد، مختار را مورد ضرب و شتم قرار داد و در اثر ایراد ضرب غلاف، چشمش پاره شد(50) و سپس هر دو را به زندان افكند و تا آن روز كه حسین (علیه السلام) كشته شد در زندان به سر مىبردند.(51)
ابن زیاد براى فریب مردم به محمد بن اشعث(52) و شبث بن ربعى و قعقاع بن شور ذهلى و به حجار بن ابجر(53) به شمر ذى الجوشن و به عمرو بن حریث دستور داد پرچم امان را برافراشته كنند و به مردم بگویند پس از این كسى با آنان كارى ندارد(55) عدهاى كه هراس و وحشت آنها را فرا گرفته بود و خود را گم كرده بودند خوشحال شده و از آن استقبال كردند، یك عده هم به خاطر طمع موهوم فریب خوردند و به آن طرف كشانده شدند! اما آنان كه دلشان پاك و قلبشان روشن بود، همچنان در پناهگاهها ماندند و در انتظار روزى به سر مىبردند كه روزنهاى باز شود تا بتوانند بر ضد قدرت پوشالى و باطل حمله كنند و آنرا در هم بشكنند.
مسلم در خانه طوعه
حضرت مسلم همچنان یكه و تنها، حیران و سرگردان در كوچههاى كوفه مىگشت، به محله بنى جبله از قبیله كنده رسید، در خانه زنى كه به او طوعه مىگفتند ایستاد، طوعه ام ولد اشعث بن قیس بود، اشعث او را آزاد كرد و اسید حضرمى با او ازدواج نمود و از او فرزندى آورد كه نامش را بلال گذاشتند، بلال توى مردم بود، و مادرش در خانه ایستاده و انتظار آمدنش را داشت.
حضرت مسلم، مقدارى آب از او درخواست كرد، آب را آشامید و سپس تقاضاى ضیافت كرد و زن پس از آنكه او را شناخت و فهمید كه او را شناخت و فهمید كه او در این شهر، كسى را ندارد و از اهل بیت شفاعت است و خلاصه وقتى كه فهمید او مسلم بن عقیل است از او ضیافت كرد و او را در اطاقى غیر از اطاق پسرش، منزل داد. و براى رفع نیازهاى وى بسیار آمد و شد مىكرد، پسرش ظنین شد و از مادر جریان را پرسید و مادر نیز از او پنهان مىكرد. سرانجام پس از آنكه قسم خورد چیزى به كسى نخواهد گفت و قضیه را كتمان خواهد كرد مادر جریان امر را به او گفت!!
بامداد كه شد پسر این زن، خبر مخفیگاه حضرت مسلم را به ابن زیاد، رساند، و او محمد بن اشعث را با هفتاد نفر از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را دستگیر كنند. همین كه حضرت مسلم صداى همهمه اسبها را شنید متوجه شد كه به سراغ او آمدهاند.(133) مشغول تعقیب نماز صبح بود، تعقیبات را فورى به پایان رساند وسائل خود را برداشت و به طوعه گفت: تو وظیفه خودت را انجام دادى، و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) گرفتى، ولى من دیشب عمویم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب دیدم كه به من فرمود: تو، فردا با من خواهى بود.(56)
مأمورین به درون خانه ریخته بودند، حضرت مسلم، شمشیر كشید و همه را از خانه بیرون راند، باز گشتند، مجدداً آنها را بیرون راند و زمزمه مىكرد:
هو الموت فاضع و یك ما أنت صانع فأنت بكأس الموت لا شك جارع
فصیراً لأمر الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق، ذایع
و بر آنان مىتاخت تا اینكه چهل و یك نفر از آنان را به درك أسفل فرستاد.(57)قدرت و توانایى حضرت مسلم به اندازهاى بود كه هر یك از آنان را مىگرفت و با دست به بالاى بام خانه، پرتاب مىكرد.
پسر اشعث به ابن زیاد پیام فرستاد تا برایش نیروى كمكى بفرستد، ابن زیاد او را توبیخ كرد كه چگونه هفتاد نفر نیرو، حریف یك نفر نشدهاند؟! پسر اشعث جواب داد: تو خیال مىكنى مرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه، یا به جنگ یك نفر از جرامقه(58) حیره فرستادى؟! تو مرا با شمشیرى از شمشیرهاى محمد بن عبدالله (صلى الله علیه و آله و سلم) روبرو كردهاى!! آنگاه ابن زیاد نیروهاى امدادى را به كمك او اعزام كرد.(59)
جنگ میان حضرت مسلم و بكیر بن حمران احمرى شدت یافت و هر كدام دو ضربه به یكدیگر زدند. بكیر یك شمشیر بر صورت مسلم زد كه لب بالاى مسلم را جدا كرد و ضربه دوم را به لب پایین مسلم زد كه دو دندان او را جدا كرد، و حضرت مسلم نیز دو ضربه به او زد یكى بر سرش خورد كه از اسب فرو افتاد و دیگرى را آنچنان شمشیر را بر شانهاش فرو آورد كه تا اعماق بدنش فرو رفت و او را به درك أسفل فرستاد.(60)
مزدوران ابن زیاد بالاى بام خانهها رفته و از بالا سنگ پرتاب مىكردند و برخى هم آتش بر او مىانداختند و مسلم نیز یك تنه در كوچه با آنان مىجنگید. و این رجز را مىخواند:
أقسمت لا أقتل ألا حراً وان رأیت الموت، شیئاً نكراً
كل امرىء یوماً ملاق شراً و یخلط البارد سخناً مراً
رد شعاع النفس فاستقرا اخاف ان أكذب اوأغرا
كثرت جراحات مسلم را خسته و ناتوان كرد و پیوسته خون از زخمهاى بدنش جریان داشت. از بس ضعف و سستى بر او عارض شده بود خواست لحظهاى به دیوار خانه تكیه دهد كه ناگهان دسته جمعى بر او حمله كردند و تیر و سنگ از اطراف به سویش پرت نمودند! مسلم گفت: چه شده است شما را كه سنگ به سوى من مىزنید همچون كه بر كفار مىزنند، مگر نمیدانید كه من از اهل بیت پیغمبر مختار خدایم؟ چرا حق رسول خدا را در مورد عترتش رعایت نمىكنید؟
پسر اشعث به او گفت: خودت را به كشتن مده من به تو پناه مىدهم.
حضرت مسلم فرمود: تو فكر مىكنى تا من توان نبرد داشته باشم تسلیم شما خواهم شد؟ نه به خدا سوگند هرگز این كار را نخواهم كرد.
این را بگفت و بر او نیز حمله كرد و او را تا نزدیكى یارانش تعقیب نمود سپس سر جاى برگشت.(61) مجدداً دشمن دسته جمعى و از هر طرف بر او حمله كرد در این هنگام تشنگى به سختى مسلم را رنج مىداد و قدرت حركت و مقاومت را از او سلب كرده بود در همین هنگام مردى از پشت سر، شمشیرى بر او زد كه مسلم به زمین افتاد و بدینوسیله او را دستگیر كردند.(62)
برخى از مورخین نوشتهاند: سر راه او، چالهاى حفر كردند و روى آن را با خاك پوشاندند و جنگ را به نوعى ترتیب دادند تا از كوچه بگذرد و سرانجام مسلم در آن چاه یا گودال افتاد و اسیرش كردند.(63)
مسلم و ابن زیاد
حضرت مسلم را نزد ابن زیاد بردند، جلو در قصر دار الاماره یك كوزه بزرگى از آب سرد دید، به صاحبان آن گفت: (اسقونى من هذا الماء) مقدارى از این آب به من بدهید.
مسلم بن عمرو باهلى جواب داد: یك قطره از این آب نخواهى چشید مگر اینكه در دوزخ از آن بخورى!!
مسلم (علیه السلام) فرمود: (من أنت)؟ تو كى هستى؟
گفت: من كسى هستم كه حق را شناختم ولى تو منكر بودى، من امام(64) را اطاعت كردم و تو به او، خیانت كردى! من مسلم بن عمرو باهلى هستم.
حضرت مسلم در جوابش فرمود: مادرت به عزایت بنشیند تو چقدر قساوت و شقاوت دارى!! اى پسر باهله! تو از من سزاوارترى به دوزخ! سپس نشست و به دیوار قصر تكیه داد.(65)
عماره بن عقبه بن ابى معیط جوانى را كه به او قیس(66) مىگفتند فرستاد و مقدارى آب براى مسلم برد، هر چه خواست از آب بیاشامد قدح پر از خون مىشد، دفعه سوم خواست بیاشامد، باز قدح پر از خون شد و دندانهایش در آن افتاد، از آشامیدن آن صرف نظر كرد و گفت: اگر مقدر بود آب بیاشامم اینطور نمىشد.
یكى از نوكران ابن زیاد آمد، مسلم را نزد او برد، حضرت مسلم بر ابن زیاد سلام نكرد، نگهبانان به او گفتند: چرا بر امیر سلام نكردى؟
مسلم فرمود: ساكت باش او بر من امیر نیست (اسكت انه لیس لى بامیر)(67)برخى گفتهاند حضرت مسلم به جاى سلام بر او گفت: (السلام على من اتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الأعلى) سلام بر كسى كه راه حق و هدایت را پیش گیرد و از عواقب و خیم خود بترسد و از خداى اطاعت نماید.
ابن زیاد از شنیدن اینگونه سلام و برخورد، خندید و گفت: سلام بكنى یا نكنى كشته خواهى شد.(68)
مسلم فرمود: اگر تو مرا بكشى، بدتر از تو هم بهتر از من را كشته است. و تو كسى هستى كه نمىتوانى قتل به ناروا، و قبح مثله، و خبث سریره را كنار بگذارى. به نظر تو ننگ غلبه بر هر كس، از همه اینها براى تو بهتر است.
ابن زیاد گفت: تو بر ضد امام خود قیام كردى و شق عصاى مسلمین نمودى و تخم فتنه را افكندى و آن را باور ساختى.
حضرت مسلم فرمود: دروغ مىگوئى، او معاویه و پسرش بود كه شق عصاى مسلمین كرد، و پدر تو بود كه تخم فتنه را كاشت، من منتهاى آرزویم این است كه خداوند بوسیله بدترین مخلوقاتش، شهادت را نصیبم فرماید.(69)
بعد از آن حضرت مسلم در خواست كرد كه یكى از اقوامش وصیت او را بپذیرد. ابن زیاد موافقت كرد، وى نگاهى به حاضرین در جلسه نمود، عمر بن سعد را دید، به او گفت: بین من و تو یك مقدار خویشاوندى وجود دارد و هم اكنون من به تو نیاز دارم، لازم است حاجت مرا كه سرى است برآورده كنى. عمر بن سعد امتناع ورزید و حاضر نشد نیاز مسلم را بشنود.
ابن زیاد گفت: مانعى ندارد، ببین حاجت پسر عمویت چیست؟ آنگاه عمر سعد با حضرت مسلم به گوشهاى رفتند كه ابن زیاد آنها را ببیند!
شنبه 30/10/1391 - 18:30
اهل بیت
حركت مسلم به سوى كوفه 2
حضرت مسلم به او وصیت كرد:
1 - از روزى كه به كوفه آمده است ششصد درهم مقروض است، شمشیر و زره او را بفروشد و دینش را أداء كند.(70)
2 - جنازهاش را پس از كشتن، از ابن زیاد تحویل بگیرد و دفن كند.
3 - نامهاى به حسین (علیه السلام) بنویسد و خبر كشته شدنش را به او بدهد تا به كوفه نیاید.
عمر بن سعد پس از شنیدن وصیت حضرت مسلم، بلند شد و نزد ابن زیاد آمد و آنچه را كه به صورت راز به او گفته بود فاش ساخت.
ابن زیاد گفت: امین هرگز خیانت نمىكند، ولى خیانتكار گاهى امین شمرده مىشود!(71) سپس روكرد به حضرت مسلم و گفت: هان اى پسر عقیل! تو آمدى اجتماع و وحدت مردم را بهم بزنى؟ و آنها را رودروى هم قرار دهى؟
مسلم فرمود: نه، من براى این كار نیامدهام، مردم این شهر چنین پنداشتند كه: پدر تو نیكان آنها را كشت و خون آنها را بر زمین ریخت، و در میان آنها همچون كسرى و قیصر پادشاهى مىكرد، ما آمدیم عدالت را بگسترانیم و همه را دعوت به پیروى از احكام قرآن دعوت كنیم.
ابن زیاد گفت: بتو چه؟ مگر ما به عدالت عمل نمىكنیم كه تو مىخواهى امر به عدالت كنى؟ (و ما انت و ذاك اولم نكن نعمل فیهم بالعدل). تو تا دیروز در مدینه شراب مىخوردى، امروز آمدهاى امر به عدالت مىكنى؟
حضرت مسلم فرمود: خدا میداند كه تو دروغ مىگوئى و ندانسته لب به سخن باز مىكنى و از روى خشم و عداوت و سوء ظن دستور قتل مىدهى.
ابن زیاد كه جوابگوئى مسلم را شنید بدزبانى كرد و به او على و عقیل و حسین (علیه السلام) فحش و ناسزا گفت.(72)
مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و ناسزا سزاوارترید. پس هر چه دوست دارى انجام بده ما از شهادت باكى نداریم.(73)به دنبال این گفتگو، ابن زیاد به مردى كه اهل شام بود(74)دستور داد وى را بالاى بام قصر دارالاماره ببرند و گردن بزنند و از همان بالا سر و گردن را به زمین بیافكنند.
در حالى كه مسلم ذكر و تكبیر مىگفت و كلمه (لا اله الا الله و سبحان الله) ورد زبانش بود او را به بالاى بام بردند. و همچنین بر ملائكه الله و پیامبران خدا درود مىفرستاد و مىگفت: (اللهم احكم بیننا و بین قوم غرونا و كذبونا و اذلونا). خدایا! بین ما و مردمى كه ما را فریب دادند و ما را تكذیب نمودند و به این روز افكندند، قضاوت و داورى فرما. و از همان بالاى بام نگاهى به سوى مدینه افكند و گفت: (السلام علیك یا ابا عبدالله).(75)
آن مأمور شامى مسلم را بالاى قصر قسمت مشرف بر محله قصابها برد، گردنش را زد و سر و بدن را از بالاى قصر به زمین انداخت(76) و خود وحشت زده و گیج و مدهوش فرود آمد، ابن زیاد كه وضع را مشاهده كرد پرسید: ترا چه شده است؟ جواب داد: آنگاه كه مىخواستم او را گردن بزنم دیدم مردى بدقیافه و سیاه چهرهاى در برابرم ایستاد و انگشت خود را به دندان میگیرد از دیدن او لزره بر اندامم افتاد!!
ابن زیاد گفت: شاید تو خیالباف شدهاى؟
قتل هانى
پس از شهادت حضرت مسلم، هانى را نیز با وضع غیر عادى و كتف بسته به طرف بازار گوسفند فروشان بردند، هانى شروع كرد به داد و فریاد كشیدن كه: اى قبیله مذحج به دادم برسید! آى مذحجیها كجائید؟ بیائید. وقتى كه دید كسى یارى اش نمىكند دستهاى خود را كشید و بند از شانه بیرون آورد و گفت: آیا چوبى، كاردى، سنگى، استخوانى كه شخص بتواند از خودش دفاع كند اینجا نیست؟ یورش بردند و مجدداً كتفهایش را بستند و گفتند: گردنت را صاف بگیر!
در جواب گفت: من در بخشیدن جان سخاوتمند نیستم من هرگز شما را در قتل خود یارى نمىدهم.
یكى از نوكران عبیدالله زیاد كه ترك بود به او رشید مىگفتند، با شمشیر گردن او را زد ضربت اول مؤثر نشد و هانى در همین حال مىگفت: (بازگشت همگان به سوى اوست خدایا مرا در رحمت و رضوان خود جا بده). ضربه دیگرى بر او زد و او را كشت.
عبدالرحمن بن الحصین مرادى آن غلام را در مستراحى همراه عبیدالله بن زیاد دید و كشت.(77) در هر صورت پس از كشتن مسلم و هانى عبیدالله دستور داد پاى هر دو را با ریسمان بستند و بدنشان را در بازارها(78) به زمین كشاندند و در كناسه یعنى جاى زباله ریزى، با پا آویزان كردند.(79) و سر هر دو را به دمشق براى یزید فرستادند و او نیز سرها را بالاى یكى از دروازهها آویزان كرد تا همه ببینند.(80)
عبیدالله همراه سرها نامهاى براى یزید نوشت كه: اما بعد، خدا را شكر كه حق امیرالمؤمنین را گرفت و بر دشمنانش پیروز گرداند، امیرالمؤمنین! بداند كه مسلم بن عقیل در خانه هانى بن عروه پنهان شده بود، من عیون و جاسوسانى قرار دادم و با نقشهاى كه طرح كرده بودم مردانى را در آنجا گماشتم تا توانستم هر دو را با یارى خدا از آنجا بیرون بكشم و گردن بزنم، و اینك سرشان را بوسیله هانى ابن ابى حیه الوادعى، و زبیر بن اروح تمیمى كه هر دو از چاكران و فرمانبران و خیرخواهانند به حضور شما فرستادم، امیرالمؤمنین هرگونه توضیحى لازم دانست میتواند از این دو نفر بپرسد كه هر دو آگاه و صادق و فهمیده و با ورع میباشند، والسلام.(81)
یزید در جواب ابن زیاد نوشت: اما بعد، هنوز آنچه را كه من مىخواهم انجام ندادهاى و به آنجا نرسیدهاى، گر چه داهیانه عمل كردى و شجاعانه و قاطعانه گام برداشتهى تو را بى نیاز كردى و حسن ظن مرا به خودت صدق رساندى، من دو نفر رسولان ترا طلبیدم و با آنان صحبت كردم و پرسشهایى نمودم، همانطور كه یادآور شده بودى آنان را آدمهاى فاضل و عاقلى یافتم. درباره آنها به خوبى سفارش كنید ولى هم اكنون وظیفه تو این است كه شنیدهام حسین بن على به سوى عراق حركت كرده است، كاملاً مواظب باش در همه جا دیدبانها و نگهبانان خود را مستقر ساز، جائى از سربازان و قراولان خالى نباشد و به هر كس بدگمان و مشكوك شدید دستگیر كنید.(82)و این حسین است كه از میان همه زمانها، تنها زمان تو به او مبتلا شده و در میان همه كارگزاران حكومت تنها قلمرو حكومت تو است كه به آن دچار گشته است اینجاست كه یا باید آزاد شوى و یا مانند همه بردگان به بردگى برگردى.(83) یا با او بجنگى و یا او را نزد من بفرستى.(84)
------------------------------------------------
1-ارشاد مفید.
2-مسعودى مروج الذهب ج 2 ص 86.
3-دینورى اخبار الطول ص 232.
4-ارشاد مفید و بحارالانوار مجلسى ج 44 ص 335.
5-طبرى ج 6 ص 199.
6-تذكره الخواس ص 138 و تاریخ طبرى ج 6 ص 211.
7-ابن شهر آشوب ج 2 ص 210.
8-مثیر الاحزان ابن نما ص 11.
9-طبرى ج 6 ص 210.
10-طبرى ج 6 ص 224.
11-بحار ج 44 ص 7 و 336.
12-طبرى ج 6 ص 99 الى ص 201.
13-در كتاب حضاره العربیه ج 2 ص 158 تألیف محمد كرد على نوشته است: سرجون پسر منصور از نصاراى شام بود كه معاویه او را براى انجام مصالح دولت خود استخدام كرد و پدرش منصور نیز، سرپرست امور مالى دولت معاویه بود. و قبل از فتح در زمان هرقل مسلمانان را در نبرد بر ضد روم یارى مىكرد. منصور پسر سرجون نیز مانند پدرش از كارمندان دولت معاویه بود. این پدر و پسر و پدر بزرگ همه نصرانى و از اعضاى دولت و كارمند بودند. با اینكه عمر بن خطاب استخدام نصرانیها را ممنوع اعلام كرده بود.
14-انساب الأشراف بلاذرى ج 4 ص 82.
15-تاریخ طبرى ج 6 ص 199.
16-مثیر الاحزان ابن نما.
17-در تاریخ به طور واضح زمان تولد ابن زیاد نوشته نشده است و آنچه را كه گفتهاند قسمتى از آن نادرست و قسمتى هم به صورت گمان و حدس مىباشد. قسمت اول تاریخى است كه ابن كثیر در كتاب البدایه ج 8 ص 238 از ابن عساكر از احمد بن یونس ضبى نقل مىكند كه عبیدالله بن زیاد در سال 39 هجرى متولد شد، بنابراین در داستان كربلا اواخر سال 60 هجرى 21 ساله و هنگام مرگ پدرش، زیاد در سال 53 هجرى 14 ساله بوده است. نوشته ابن كثیر با آنچه كه ابن جریر تاریخ خود ج 6 ص 166 نوشته است كه معاویه: عبیدالله زیاد را در سال 53 هجرى والى خراسان كرد سازى ندارد زیرا بنا بر نقل ابن كثیر در آن موقع عبیدالله 14 ساله بوده است و بعید به نظر مىرسد كه معاویه یك پسر بچه 14 ساله را والى یك منطقه بزرگ و وسیعى مانند خراسان قرار دهد، بنابراین گفته ابن جریر مبنى بر حدس و گمان است زیرا ایشان در تاریخ خود ج 6 ص 166 مىگوید: در سنه 53 معاویه او را ولایت خراسان داد در حالى كه 25 ساله بود. اگر در آن زمان، 25 ساله بوده است باید تولدش در سال 28 و در كربلا 32 ساله بوده باشد.
آنچه را كه ابن جریر نوشته با نقل ابن كثیر در البدایه ج 8 ص 283 از فضل بن دكین، بهتر سازگار است زیرا در آنجا نوشته است: عبیدالله بن زیاد روز شهادت امام حسین بن على (علیه السلام) 28 ساله بوده است. بنابراین این نقل، باید ولادتش در سال 32 هجرى و روز مرگ زیاد كه در سال 83 هجرى اتفاق افتاد 21 ساله بوده باشد.
ابن حجر در كتاب تعجیل المنفعه ص 271 طبع حیدر آباد نوشته است: عبیدالله بن زیاد در سال 32 متولد شد، و در سال 61 هجرى در داستان كربلا 27 یا 28 ساله بوده است.
در هر صورت مادرش مرجانه یك زن مجوسى بوده است، و در كتاب البدایه ابن كثیر ج 8 ص 383 و همچنین و همچنین در عمده القارى فى شرح البخارى ج 7 ص 656 قسمت: الفائل فى مناقب الحسنین نوشته است مادرش اسیرى از اهل اصفهان بود و گفتهاند مجوسیه بوده است.
در تاریخ طبرى ج 7 ص 6 نوشته است: وقتى حسین بن على (علیه السلام) شهید شد، مرجانه به عبیدالله گفت: واى بر تو چه كردى؟ و چه گناه بزرگى مرتكب شدى؟
در كامل ابن اثیر ج 4 ص 103 در مقتل ابن زیاد نوشته است: مرجانه به عبیدالله گفت: أى خبیث تو پسر پیغمبر را كشتى؟ به خدا سوگند هرگز روى بهشت را نخواهى دید.
ذهبى، در كتاب سیر اعلام النبلاء ج 3 ص 359 نوشته است: مادرش مرجانه به او گفت: پسر پیغمبر را كشتى، روى بهشت را نخواهى دید. و امثال این كتاب.
برخى از مورخین نوشتهاند مرجانه به او گفت: ایكاش لكه حیضى شده بودى و نسبت به حسین این جنایت را مرتكب نمىشدى!؟
در تاریخ طبرى ج 6 ص 268 و كامل ابن اثیر ج 4 ص 34 و مروج الذهب نوشتهاند: برادرش عثمان به او گفت: أى كاش همه مردان بنى زیاد، الى یوم القیامه، زن مىشدند و حسین كشته نمىشد.
عبیدالله این سخن را از برادرش شنید و چیزى به او نگفت، چگونه مىتوانست چیزى بگوید در صورتیكه میدید وقتیكه سر مقدس ابى عبدالله را نزد او بردند، سیل خون از در و دیوار قصر دالاماره روان بود آنطور كه در صواعق محرقه ص 116 و تاریخ ابن عساكر ج 4 ص 339 آمده است.
بلاذرى در انساب الاشراف ج 4 ص 77 نوشته است: عبیدالله بن زیاد آدم خوش نما و پلنگ گونه خال خالى بود، و در ص 86 نوشته است، آدمى سر تا پا شر و بدكار بود وى نخستین كسى است كه بدیها و شرارتها را رواج داد تا بتواند در برابر كسانى كه او را سرزنش مىكردند مقابله كند، و در ص 86 نوشته است آدم شكم گنده و پرخورى بوده كه هرگز از غذا سیر نمىشد. روزى بیش از پنجاه بار غذا مىخورد.
در معارف ابن قتیبه ص 256 نوشته است: ابن زیاد بلند قد و دراز (بى فایده) بود كه هر كس او را از دور پیاده مىدید مىپنداشت كه سوار است.
جاحظ در كتاب البیان و التبیین ج 1 ص 66 چاپ اول نوشته است: عبیدالله لكنت زبان داشت و علاوه بعضى مخارج حروف را درست بلد نبود مثلاً حاء حطى را به هاء هوز تلفظ مىكرد و مىگفت: (كلت له) كه منظورش (قلت) بود. و در همان البیان و التبیین ج 2 ص 156 نوشته است علت اینكه مخارج بعضى حروف را یاد نداشت بخاطر این بود كه مادرش فارسى زبان و از طایفه شیرویه اسوارى بود كه در بین آنها بزرگ شده بود و لذا به لهجه و لحن آنان صحبت مىكرد.
در انساب الأشراف ج 5 ص 84 نوشته است: عبیدالله زیاد هرگاه بر كسى خشم مىگرفت او را از بالاى دار الاماره به زیر مىافكند و هر كس سر برمىداشت او را نابود مىكرد. و در ص 82 نوشته است: عبیدالله زیاد با هند دختر اسماء بن خارجه، ازدواج كرد پس محمد بن عمیر بن عطارد، و محمد بن اشعث و عمرو بن حریث او را در این ازدواج مسخره كردند، پس با أم نعمان دختر محمد بن اشعث ازداوج كرد. و عثمان یكى از برادرانش با دختر عمیر بن عطارد و برادر دیگرش عبدالله، با دختر عمرو بن حیث ازدواج كردند. و در كتاب النقود القدیمه الاسلامیه تألیف تبریزى ص 50 آمده است: نخستین كسى كه دراهم مغشوش را ضرب كرد و رواج داد عبیدالله بود و تا موقعى كه سال 64 از بصره فرار كرد كسى نمىدانست كه چگونه اقتصاد اسلامى را لطمه زده است. همانند این سخن در مأثر الاناقه قلقشندى ج 1 ص 185 در شرح حال خلیفه عباسى نیز آمده است و در آن كتاب مىنویسد كه نسب او به عبیدالله رومى منتهى مىگردد.
18-ارشاد مرحوم شیخ مفید ص 207.
19-كامل ابن اثیر ج 4 ص 10.
20-اخبار الطوال ص 235.
21-الاغانى ج 14 ص 95.
22-مروج الذهب ج 2 ص 89.
23-الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
24-ذخیره الدارین ص 278 و در كامل ابن اثیر ج 4 ص 10 دارد كه همراه عمار یاسر مىجنگید.
25-الاصابه ج 2 ص 616 قسم 3.
26-برخى شریك را، شریك بن عبدالله حارث همدانى بصرى ذكر كردهاند مانند خوارزمى در مقتل ج 1 ص 201 و ابن نما در مثیر الأحزان و ابن جریر در ج 12 تاریخ خود. و حال آنكه شریك مذحجى بوده است نه همدانى. منشأ اشتباه ظاهراً این بوده است كه حارث ابن عور را كه از اصحاب امیرالمؤمنین و همدانى الأصل بوده است با شریك بن عبدالله اشتباه گرفتهاند و متوجه نشدهاند كه شریك مذحجى همان حارث اعور همدانى بوده است. و چون كلمه حارثى را بدنبال نام شریك اضافه نمودهاند، موجب اشتباه شده است و از جمله كسانیكه تصریح كردهاند به اینكه شریك مذحجى بوده نه همدانى، ابن درید مىباشد كه در كتاب الاشتقاق ص 401 خود تقریباً بطور تفصیل این مسأله را بررسى كرده است و در پایان نوشته است: اگر شریك همدانى بود میبایست در كوفه وارد بر منزل پدرش بشود، نه همراه مسلم بر خانه هانى بن عروه گردد كه مذحجى و از اقوام و عشیره او بود.
27-ابن تعزى النجوم الزاهره ج 1 ص 153 و كامل ابن اثیر ج 3 ص 206 و الاغنانى ج 17 ص 60 و 64 و 70.
28-مثیر الاحزان ابن نما ص 14.
29-ریاض المصائب ص 60 و تاریخ طبرى ج 6 ص 204.
30-ابن نما ص 14.
31-ابن اثیر ج 4 ص 11، تاریخ طبرى ج 6 ص 240، مسند احمد حنبل ج 1 ص 166، و منتخب كنز العمال در حاشیه مسند احمد ج 1 ص 57، جامع صغیر سیوطى ج 4 ص 123، كنوز الحقایق در حاشیه جامع صغیر ج 1 ص 95، مستدرك حاكم ج 4 ص 352، مقتل خوارزمى ج 1 ص 202 فصل 10، مناقب شهر آشوب ج 2 ص 318.
32-در مقتل خوارزمى ج 1، اول صفحه 201 نوشته است: هانى مانع شد، ولى این از هانى بعید است زیرا هانى وقتى كه زیر شكنجه و تهدید ابن زیاد قرار گرفت و از او مىخواستند كه مسلم را تحویل دهد به هیچ وجه حاضر نشد و گفت من هرگز مهمان خودم را به شما نمىدهم كه او را بكشید. او حاضر مىشود خود را بكشند اما مسلم را تحویل ندهد و از اول با آگاهى كامل اوضاع و احوال سیاسى مسلم را مىپذیرد چگونه حاضر مىشود اظهار ذلت و زبونى كند؟! بنابراین این همان طور كه در متن آمده، همسر هانى مانع شده است، درستتر به نظر مىرسد و ابن نما هم همین قول را برگزیده است. در هر صورت، این سخن از مسلم كه عالمى از خاندان اهل بیت و نماینده سید الشهداء (علیه السلام) در امور دینى و اجتماعى است، به ما مىآموزند كه شریعت اسلام و فقه اسلامى اجازه غدر و حیله گرى و ناجوانمردى را به پیروان خود نمىدهد. از طرفى اخلاق اسلامى اجازه نمىدهد كه میهمان در منزل میزبان، عملى مرتكب شود كه صاحب منزل آن را دوسته نداشته باشد! نكته دیگرى كه از جواب حضرت مسلم استفاده مىشود این است كه حضرت مسلم تمسك به فرموده جدش امیرالمؤمنین كرده است. وقتى كه امیرالمؤمنین مىفرمود: این ملجم مرا خواهد كشت. از او پرسیدند: (الا تقتل ابن ملجم)؟ چرا ابن ملجم را نمىكشى؟ حضرت فرمود: اذن فمن یقتلى اگر من او را بكشم پس چه كسى مرا بكشد؟
33-تاریخ طبرى ج 6 ص 202.
34-اخبار الطوال ص 237.
35-ارشاد مرحوم شیخ مفید ص 207.
36-در كتاب الاصابه، ج 3 ص 274 ضمن شرح حال قیس بن مكشوح نوشته است: شعر مزبور به عمرو بن معدى كرب، و از اشعارى است كه در فراق پسر خواهرش كه از یكدیگر دور بودند گفته است و در الاغانى ج 14 ص 32 نوشته است امیرامؤمنین على بن ابیطالب (علیه السلام) وقتى كه ابن ملجم مرادى درآمد تا با حضرت بیعت كند، به این شعر تمثل جست.
37-مروج الذهب چاپ جدید دارلاندلس بیروت ج 3 ص 57. و چاپ قدیم ج 2 ص 88.
38-مثیر الاحزان ابن نما.
39-پوشیده نماند كه عمرو بن حجاج خود یكى از سه مأمورى بود كه در معیت: اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث از سوى ابن زیاد رفتند و هانى را دستگیر كردند و تحویل ابن زیاد دادند. اسم دختر عمرو بن حجاج، همسر هانى روعه بود كه یحیى پسر هانى از همین روعه بود. شریح قاضى یكى از آخوندهاى دربارى بنى امیه و مزدور و مزد بگیر آنان بود كه تمام اعمال و حركتهاى دستگاه مزبور را توجیه مىكرد و به آن رنگ دینى میداد، وى همان كسى است كه فتواى قتل امام حسین (علیه السلام) را داد. و هانى كه چشمش به شریح افتاد گفت: (یا للمسلمین!) از او استغائه كرد به خاطر توقع و انتظارى بود كه نوعاً مردم از صاحبان این كسوت دارند وگرنه كسان دیگرى هم از هانى دیدن مىكردند ولى جلالت شأن وى هرگز اجازه نداد از آنها استغائه نماید، شریح هم به خاطر اینكه مزد بگیر دربار بود نمىتوانست خبر چگونگى وضع هانى را برساند وگرنه با بهانه دیگرى و یا شب هنگام خبر را منتقل مىكرد و جان هانى را نجات مىداد، بنابراین این سخن مزبور نیز یكى دیگر از نیرنگها و توجیهات و دروغ پردازیهاى وى مىباشد. (لعنه الله علیه)
40-تاریخ طبرى ج 6 ص 207. و مقتل خوارزمى ج 1 ص 206 207.
41-در كتاب انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 و در اغانى ج 7 ص 162 نوشته است توصیف مذكور از گفتههاى ابراهیم بن مالك اشتر است كه وقتى مصعب مىخواست او را همراه خود به عراق ببرد به او گفت: (انهم كالمومسه ترید كل یوم بعلاً).
42-تاریخ طبرى ج 6 ص 208 و خوارزمى ج 1 ص 207. در مقتل خوارزمى دارد: وقتى كه مسلم حركت كرد ابن زیاد در مسجد بالاى منبر بود و براى مردم سخنرانى مىكرد. صداى همهمه را كه شنید و فهمید كه حضرت مسلم قیام كرده است بلافاصله صحبت خود را ناتمام گذاشت و خودش را به قصر رساند و دربها را از داخل بست و از پشت دیوارهاى قصر نگاه مىكرد كه چگونه جنگ درگیر شده است و ممكن است بزودى دربهاى قصر را باز كنند لذا دست به این حیله زد و به مزدوران خود گفت: به نحوى مردم را بترسانند تا متفرق شوند. لذا از بالاى قصر با صداى بلند خطاب كردند: (الا یا شیعه مسلم بن عقیل! الا یا شیعه الحسین بن على، الله الله فى انفسكم و اهیلكم و اولادكم، فان جنود اهل الشام قد اقبلت و...) امیر عبیدالله قسم خورده اگر دست از جنگ برندارید شما را با لشكر شام شكست مىدهد و حقوق شما را قطع خواهد كرد، پس از آن بى گناه و با گناه، حاضر و غایب، همه را مجازات خواهد كرد و كسى را باقى نخواهد گذاشت، با شنیدن این سخنان بود كه همه متفرق شدند و مىگفتند: به ما چه؟ بهتر است، در خانه هایمان بنشینیم و این مردم را با خود رها نماییم تا خداوند ما، بین ما و آنان را اصلاح نماید. خلاصه اول غروب غیر از ده نفر كسى همراه حضرت مسلم باقى نمانده بود، اول مغرب، همین كه غریب كوفه آمد تا در مسجد نماز بخواند آن ده نفر هم رفتند!! مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
43-دینورى، اخبار الطوال ص 240.
44-شرح مقامات حریرى ج 1 ص 192 آخر المقامة العاشرة.
45-لهوف ص 29 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 207.
46-تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 360.
47-ابن زیاد به حصین بن تمیم گفت: واى بر تو اگر امروز در كوچهاى از كوچههاى كوفه صدایى بلند شود یا پسر عقیل فرار كند و او را نزد من نیاورى (فقد سلطتك على دور اهل الكوفه). من تمام منازل و خانههاى كوفه را در اختیار تو قرار دادم. تو اختیار دارى به هر نحو كه مصلحت دانستى عمل كنى تا پسر عقیل را دستگیر نمائى! جاسوسان و مأموران مخفى را در هر كوچه و برزن بگمار تا خانهها و آمد و رفتها را زیر نظر بگیرند، مأمورین دیگرى نیز قرار ده تا درون خانهها را با دقت بررسى كند.
48-مزرعهاى در نواحى بابل بوده است.
49-ابن زیاد، عمرو بن حریث را امیر بر مردم كرده بود. در واقع قائم مقام ابن زیاد بود.
50-در معارف ابن قتیبه دینورى ص 253 باب ذوى العاهات، و در كتاب المجمر ابن حبیب ص 303 نوشته است: (ضرب عبیدالله بن زیاد وجه المختار بالسوط فذهبت عینه)
51-انساب الاشراف ج 5 ص 215.
52-محمد ابن اشعث مادرش ام فروه، خواهر ابوبكر و دختر ابى قحانه بوده است. طبقات الخلیفه ج 1 ص 331 شماره 1043.
53-ابجر نصرانى بود و در سال 40 هجرى مرد.
54-كامل ابن اثیر ج 4 ص 12.
55-مقاتل ابى فرج، تاریخ طبرى، مقتل خوارزمى ج 1 ص 208 فصل دهم.
56-حاج شیخ عباس قمى، نفس المهموم ص 56.
57-مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 212.
58-جرمق بر وزن بلبل كه جمع آن جرامق طائفهاى از عجمها مىباشند كه اوائل اسلام به موصل رفته در آنجا ساكن شده بودند.
59-المنتخب ص 299 الیله العاشره.
60-مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 فصل دهم.
61-در مقتل خوارزمى ج 1 ص 210 دارد: بجاى خود برگشت و مىگفت: (اللهم ان العطش قد بلغ منى، فلم یجترء احد ان یسقیه الماء).
62-مناقب شهر آشوب ج 2 ص 212.
63-منتخب طریحى ص 299 در شب دهم.
64-منظورش از امام، ابن زیاد بود. مقتل خوارزمى ج 1 ص 210.
65-ارشاد مرحوم شیخ مفید.
66-به اعتقاد مرحوم شیخ مفید عمرو بن حریث، غلام خود سلیم را فرستاد تا براى حضرت مسلم، آب ببرد.
67-لهوف ص 30 و تاریخ طبرى ج 7 طبع لیدن.
68-منتخب طریحى ص 300.
69-ابن نما ص 17 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 211 فصل دهم.
70-در كتاب اخبار الطوال دینورى، ص 241 مبلغ هزار درهم نوشته است. در تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 266 و در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 فصل دهم، هفتصد درهم آورده است و متن وصیت را چنین ذكر كرده است: (اوصیك بتقوى الله، فان التقوى درك كل خیر، ولى الیك حاجه). فقال عمر: (قل ما احببت). فقال (علیه السلام): (حاجتى الیك ان تسرد فرسى و سلاحى من هولاء القوم فتبیعه و تفضى عنى سبعانه درهم استدنتها فى مصركم هذا، و ان تستوهب جثتى ان قتلتى هذا الفاسق فتوارینى فى التراب...)
71-ارشاد مفید و تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 216. جماء (لا بخونك الامین و لكن قد یؤتمن الخائن) ضرب المثلى است كه در لسان اهل بیت (علیه السلام) وارد شده است در كتاب وسائل ج 13 ص 234 باب 9، عدم جواز ایتمان الخائن و... حدیث چهارم، امام باقر (علیه السلام) فرموده: الم یخنك الامین و لكن ائتمنت الخائن یعنى انین هرگز به شما خیانت نمىكند، این شمائید كه خائن را امین مىگیرید. اما چرا حضرت مسلم وصیت خود را به شخص خائنى مثل عمر سعد مىسپارد؟ براى این است كه: اولاً در آن مجلس همه خائن بودند و حضرت مسلم چارهاى نداشت جز اینكه وصیت خود را به همینها بگوید. و ثانیاً از میان همینها هم هیچ كس حاضر نشد كه وصیت را بپذیرد. و ثالثاً چون حضرت مقروض بود نمىتوانست از وصیت صرف نظر كند، مىبایست حتماً سفارش خود را بكند تا دینش را بپردازد و به این وسیله از طرفى تكلیف خود را كه یك وظیفه دینى، باشد انجام داده باشد و از طرف دیگر اینها كه خود ولى امر مسلمین و امین آنها مىدانستند از هر طریق ممكن به مردم معرفى بشوند كه دروغ مىگویند و لذا حضرت مسلم در آخرین لحظه عمر، آخرین ضربه ممكن را بر پیكره پوسیده آنها وارد آورد و به دینها فهماند كه امین الاسلامهاى ظاهرى حاكم و قدرتمند، دروغ مىگویند وگرنه حضرت مسلم خباثت و دنائت و زبونى عمر سعد و همه آنها را به خوبى میدانست. او تنها مىخواست به مردم كوفه بفهماند كه اینان چنده مرده حلاجند تا گول اینها را نخورند.
نكته دیگرى كه مىتوان استفاده كرد این است كه مردم بفهمند اهل بیت (علیه السلام) طمعى به بیت المال مسلمین ندارند و چشم به آن ندوختهاند بلكه صرفاً بخاطر اصلاح دین و دنیاى مردم و براى انجام وظیفه الهى است كه با این دستگاه فاسد مبارزه مىكنند. مسلم كه در ظرف آن چند روز بیت المالى داشت و مرجع وجوهات بود و مسئول امور مالى تعیین كرده بود و پول معقل را هم حواله او مىنمود، مىتوانست هر طور كه بخواهد در آن تصرف نماید، ولى از این وصیت معلوم مىشود در ظرف حدود شصت و چهار روزى كه در كوفه بود زندگى خود را از طریق قرض اداره مىكرده است. گذشته از همه اینها استدانه حضرت مسلم درس بزرگى است بر والیان و مسئولین اجرائى كشورها كه حق ندارند مال مردم فقیر و بیچاره را به جیب خود بزنند و براى خود اسباب و لوازم زندگى تهیه نمایند.
خالد قرى
داستان خیانت ابن سعد مرا به یاد داستان خالد قرى افكند او كه در كتمان راز، شهادت و شجاعت به خرج داد و تا پاى مرگ از رازدارى دست برنداشت چون رازدارى از خصلتهاى عرب و از اخلاق ممدوح اسلامى بود، آرى، خالد قرى به ولید بن عبدالملك كه مىخواست به حج رهسپار شود و عدهاى مىخواستند او را ترور كنند و غفلتاً بكشند از خالد نیز در خواست كردند با آنان مشاركت نماید او امتناع كرد به او سپردند پس راز ما را فاش نكن او نیز پذیرفت. خالد، پیش ولید آمد و هب او گفت امسال از سفر حج صرف نظر كن چون من نسبت به تو ترسناكم... ولید گفت: شما از كجاها ترس دارید؟ نام آنان را به من بگو! خالد از ذكر نام آنان امتناع ورزید بر اساس قولى كه داده بود گفت من ترا نصیحت كردم ولى نمىتوانم از افرادى نام ببرم، ولید گفت: هر چند این كار را انجام دهى باز نمىتوانم، ولید او را پیش یوسف بن عمر از والیان خود فرستاد او خالد را تحت شكنجه و تعذیب قرار داد تا افشاء اسامى نماید ولى او حاضر به افشا نشد او را زندانى كرد باز چیزى فاش نكرد سپس خنجر روى سینهاش گذاشت و او را در سال 126 ه . ق كشت در حالى كه 60 سال داشت شاعرى به نام ابو شعب عبسى در حقو او مىگوید: بهترین مردم خواه از زندهها یا مردهها اسیر مردم ثقیف است و به زنجیر كشیده شده است قسم بجانم شما زندان را با وجود خالد آباد ساختید و آنرا با گامهاى سنگین و وزین مزین نمودید اگر بدن خالد قرى را زندانى نمایید، نام و شهرت او را كه نمىتوانید زندانى و محبوس نمایید و شما هرگز نمىتوانید نعمتها و احسانهایى كه در بین قبایل، انجام داده است، زندانى و مكتوم سازید.
72-در مقتل خوارزمى ج 1 ص 213 و تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 216 مكالمه حضرت مسلم با ابن زیاد را مفصلتر و مبسوطتر نقل كرده است و چون داراى نكات جالبى مىباشد.
73-لهوف ص 31.
74-مقتل خوارزمى ج 1 ص 213.
75-اسرار الشهاده ص 259.
76-مثییر الاحزان ص 18.
77-در تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 266 نوشته است: عبدالرحمن بن حصین مرادى وقتى كه آن غلام ترك را دید گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشم یا در این طریق كشته نشوم. حمله كرد و نیزهاى بر او زد و او را به دوزخ فرستاد.
78-منتخب طریحى ص 301.
79-بدار آویختن به نحوى كه در متن آمده است یعنى سر پایین و پاها بالا باشند علامت این بود كه این شخص از جرگه اسلام خارج شده و استحقاق كمترین لطف و مهربانى را ندارد و در تاریخ نمونه هایى است كه به این شكل عمل كردهاند: حجاج بن یوسف نیز در مورد ابن زبیر همین كار را كرد. انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 268 و المحبر ص 481.
فقها قیروان در مورد ابراهیم فزارى كه خدا و پیغمبران خدا را مسخره مىكرد فتوا دادند او را بكشند و معكوساً بدار آویختند. (حیاه الحیوان ماده كلب). ملك نارون نیز فطرس و پولس را كشت و معكوساً به دار آویخت. تاریخ الدول ابن عبرى ص 116.
80-تاریخ ابو القداء ج 1 ص 190 و البدایه ابن كثیر ج 8 ص 157.
81-قدرتهاى حاكم غیر عادل هر كس را كه در خط خودشان باشد واجد همه فضایل میدانند و از او بخوبى و تقوى و ورع یاد مىكنند و هر كس را كه احساس كنند فكرش مغایر با فكر او باشد او را فاقد همه فضایل و واجد تمام رذایل میدانند و از او به: بى تقوایى، آشوبگرى، بى تفاوتى و... یاد مىنمایند و لذا مىبینیم ابن زیاد دو نفر مزدور سرسپرده را كه سر مقدس دو شهید كاخ را براى یزید مىبرند با كلمات: آگاه، صادق، باورع و... مىستاید ولى حضرت مسلم را فاسق و شارب خمر و بى تقوا معرفى مىكند. فاعتبروا یا اولى الالباب!.
82-تاریخ طبرى چاپ لیدن ج 7 ص 271 سطر 13.
83-مقتل العوالم ص 66 و تاریخ ابن عساكر ج 4 ص 332.
84-مقتل خوارزمى ج 1 ص 215.
شنبه 30/10/1391 - 18:30
اهل بیت
پاسخ حضرت سیدالشهداء به نامههاى كوفیان
نامههائى كه مردم كوفه به حضرت سید الشهداء نوشتند از مجموع آنها یك خورجین پر شد، در این هنگام سید الشهداء (علیه السلام) در جواب تمام آنها تنها یك نامه نوشت و آنرا بوسیله: هانى سبیعى، و سعد بن عبدالله حنفى كه آخرین پیكهاى مردم كوفه بودند براى آنها فرستاد، متن نامه این است:
بسم الله الرحمن الرحیم از سوى حسین بن على به بزرگان و سران مردم مؤمن و مسلمان كوفه: اما بعد، نامههاى شما كه آخرین آنها بوسیله هانى و سعید ارسال شده بود به دست من رسید و به آنچه كه در آن نامهها آمده بود این بود كه: ما امام نداریم، به سوى ما حركت كن تا انشاء الله خداوند بوسیله شما، ما را براه هدایت و حق رهنمون گرداند (لعل الله ان یجمعنا بك على الهدى و الحق)
و اینك من برادر و پسر عموى خود مسلم را كه در بین خانوادهام از همه بیشتر به او اعتماد دارم به سوى شما گسیل داشتم و به او دستور دادهام از نزدیك با حال و وضع شما، و با افكارتان آشنا شود و نتیجه را برایم بنویسد اگر برایم نوشت و معلوم شد كه نظر سران و بزرگان و خردمندان شما، همان است كه در نامه هایتان نوشته بودید و فرستادگان شما حضوراً به ما گفته بودند، من نیز انشاءالله بزودى به سوى شما خواهم آمد. به خدا سوگند امام بحق و پیشواى راستین كسانى است كه به كتاب خدا عمل كند و قسط و عدل را پیشه خود سازد، و از حق پیروى نماید، و خود را وقف راه خدا نماید.
فلعمرى ما الام الا العامل بالكتاب، و اى اخذ بالقسط، و الدائن بالحق، و الحابس نفسه على ذات الله و السلام.(1)
و بنا به نقل خوارزمى، نامه را به مسلم بن عقیل داد و به او فرمود: به سوى مردم كوفه حركت كن تا آنچه را كه خدا مىخواهد انجام شود. امیدوارم من و تو از فیض شهادت محروم نمانیم، هم اكنون به بركت خدا و یارى او حركت كن و در كوفه باید بر كسى وارد شوى كه از همه بیشتر مورد وثوق و اطمینان بوده باشد(2).
------------------------------------------------
1-تاریخ طبرى ج 6 ص 198 و دینورى اخبار الطوال ص 238.
2-مقتل خوارزمى ج 1 ص 196 فصل 10.
--------------------------------------
استاد سید عبدالرزاق مقرم
شنبه 30/10/1391 - 18:25
اهل بیت
نامههاى اهل كوفه
تا هنگامى كه حسین بن على (علیه السلام) در مكه بود نامههاى متعددى یك نفره، دو نفره، سه نفره، چهار نفره و... از اهل كوفه به او مىرسید و در آن نامهها مىنوشتند كه مردم كوفه با نعمان بن بشیر(1) بیعت نكرده و در جمعه و جماعت او شركت نمىكنند. لذا از حسین (علیه السلام) دعوت مىكردند جهت بیعت با او به سوى آنان برود، آنچنان در امر دعوت و نامه نویسى اصرار مىورزیدند كه در یك روز ششصد نامه از آنان به دست امام حسین (علیه السلام) رسید!! و در مجموع از گروههاى مختلف دوازده هزار نامه نزد حضرت جمع شد و در همه اینها تأكید بر دعوت امام (علیه السلام) مىكردند ولى امام جوابى به آنها نمىداد، آخرین نامهاى كه به حسین (علیه السلام) رسید از شبث بن ربعى و حجار بن أبجر و یزید بن حارث(2) و عزره بن قیس و عمرو بن حجاج و محمد بن عمیر بن عطارد، بود كه در آن نوشته بودند:
مردم همه در انتظار تشریف فرمائى شما بسر مىبرند و دربست در اختیار شما هستند (لا رأى لهم غیرك) بنابراین هر چه زودتر تشریف بیاورید بهتر است، (العجل العجل یابن رسول الله). ضمناً میوهها رسیده و گیاهانمان روئیده، و درختانمان برگهاى تازه در آورد و خلاصه منطقه ما سرسبز و خرم و نعمتهاى فراوانى داریم، تنها امام و رهبر نداریم، اگر بسوى ما بیائى بر لشكرهایى انبوه كه همه گوش بفرمان شما مىباشند وارد خواهى شد.(3)
------------------------------------------------
1-نعمان بن بشیر از طرف معاویه فرماندار كوفه بود و یزید نیز او را ابقا كرد. بحار ج 44 ص 336.
2-در انساب الاشراف بلاذرى ج 5 ص 338 نوشته است: حوشب بن یزید بن حارث بن رویم با عكرمه بن ربعى یكى از بنى تیم الله بن ثعلبه در اطعام طعام، چشم هم چشمى مىكردند و در این مورد با یكدیگر مسابقه مىدادند. مصعب مىگفت: بگذار آنچه را كه از طریق فسق و فجور و گناه بدست آوردهاند خرج كنند. (دعوهما ینفقا من خیانتهما و فجورهما).
3-مثیر الاحزان ابن نما ص 11 مقتل خوارزمى ج 1 ص 193 و بعد در فصل دهم بطور تفصیل وضع مردم كوفه و نامههاى آنها را نوشته است.
--------------------------------------
استاد سید عبدالرزاق مقرم
شنبه 30/10/1391 - 18:24
اهل بیت
نامه امام به مردم بصره - حسین (علیه السلام) پس از ورود به مكه نامهاى به سران قبائل شهر بصره نگاشت و آنان عبارت بودند از افراد زیر:
1 - ملك بن مسمع بكرى(1)؛
2 - احنف بن قیس؛
3 - منذر بن جارود(2)؛
4 - مسعود بن عمرو؛
5 - قیس بن عبید بن معمر.
این نامهها را بوسیله یكى از دوستان خود بنام سلیمان(3) به سوى افرد فوق الذكر فرستاد و در آن نوشت:
(اما بعد، خداوند محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را از میان بندگان خود برگزید، و با نبوتش او را كرامت بخشید، و او را به رسالتش برگزید. بعد از اینكه بندگان خدا را به خوبى نصیحت و راهنمایى كرد، و وظیفه پیامبرى را به خوبى انجام داد او را قبض روح كرد و به سوى خویش فرا خواند و اما ما اهل بیت، و اولیاء و اوصیاء، وارثان او و شایستهترین افراد به مقام او بودیم، با اینكه خداوند این حق را به ما داده بود و ما نیز مىدانستیم از همه كس به این حق، شایستهتریم ولى گروهى بر ما پیشى گرفته و این حق را از ما ربودند و ما نیز به خاطر جلوگیرى از اختلاف و تشتت، به آن رغبت نشان ندادیم و عافیت و آرامش سوى شما مىفرستم، و شما را به كتاب خدا و سنت رسول او (صلى الله علیه و آله و سلم) دعوت مىكنم. زیرا هم اكنون (در شرایطى قرار گرفتهایم كه دیگر) سنت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) از بین رفته، و بدعت جاى آنرا فراگرفته است، اگر سخن مرا بشنوید (و از من پیروى نمائید شما را به راه رشد و سعادت هدایت خواهم كرد).
سلیمان نامه امام را به اشراف بصره رساند و هر كس نامه را خواند آنرا كتمان كرد و به كسى خبر نداد. مگر منذر بن جارود كه پدر زن ابن زیاد بود، وقتى كه سلیمان نامه را بدست او داد به پندار اینكه مبادا آمدن این قاصد یك نحو توطئه و نقشهاى از طرف ابن زیاد بوده باشد لذا او را تحویل ابن زیاد داد، ابن زیاد نیز همان شب او را به دار آویخت!! و فرداى آن روز به سوى كوفه حركت كرد تا زودتر از امام حسین (علیه السلام) به آنجا برسد.(4)
اما احنف بن قیس نامهاى در جواب امام نوشت كه این آیه، در آن درج بود:
فاصبر ان الله حق و لا یستحفنك الذین لا یوقنون.(5)
و اما یزید بن مسعود(6) قبیلههاى بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد را دعوت كرد و به آنان گفت:
اى بنى تمیم! عقیدهتان درباره من چیست؟ و من در میان شما چه موقعیتى دارم؟
در پاسخ او گفتند: بسیار خوب، به خدا سوگند تو در قبیله ما به منزله ستون فقرات مایى، تو باعث افتخار و سربلندى ما هستى كه در این جهت از همه برترى! تو از شرف به حد والایى نایل آمدى و بسیار پیشرفت نمودى.
آنگاه كه رأى اعتماد آنها را نسبت به خود جلب كرد گفت: من شما را دعوت كردم تا در یك امر بسیار مهم با شما مشورت كنم و براى انجام آن، از شما كمك بگیرم.
در جواب او گفتند: ما نظرات خود را تقدیم مىكنیم و در انجام آن تمام سعى و كوشش خود را به كار مىگیریم و هم اكنون آماده شنیدن آن مىباشیم.
پسر مسعود گفت: مرگ معاویه فرا رسیده است، به نظر من با هلاكت و مرگ او، سد جور و گناه شكسته و اركان ظلم لرزان و رو به ویرانى گذاشته است او در زمان حیات براى استحكام پایه حكومت خود از مردم براى پسرش بیعت گرفت و چنین پنداشت كه با آن بیعت، كار را محكم كرده است، ولى گرائید و آنچه را كه مىاندیشید به خذلان و خوارى انجامید.
و هم اكنون یزید، فرد شرابخوارى است كه منشأ همه فسق و فجورها است قد برافراشته و ادعاى خلافت بر مسلمانان را دارد، بدون اینكه هیچ مسلمانى راضى به این امر بوده باشد، و بدون اینكه حتى اندكى از حق را دریافته باشد. با همه بى لیاقتىها و بى دانشىها كه دارد مىخواهد بر آنها حكومت نماید و من به خداى بزرگ سوگند مىخورم آنچنان در راه دینم با او به نبرد و جهاد برخیزم كه برتر از جهاد با مشركین بوده باشد، اینك حسین بن على (علیه السلام) فرزند پیغمبر خدا كه داراى خانوادهاى نجیب و اصیل و طرز تفكرى مشخص و فضائلى غیر قابل توصیف و علم و دانشى پایانناپذیر است، از هر كس به این امر شایستهتر و سزاوارتر است زیرا سابقه و قدمت و سن و قرابتش به رسول خدا از همه بیشتر است، با خردسالان با عطوفت و مهربانى، و با بزرگسالان با احسان و بخشش، رفتار مىكند چه رهبرى از او بهتر، و چه امامى از او گرامیتر كه خداوند بوسیله او حجت را تمام و هدایت را به ما ارزانى فرموده است، سعى كنید خود را از ظلمت برهانید و در پرتو هدایت او در نابود كردن باطل، به خود تردید راه ندهید. صخر بن قیس، آن لكه ننگ هم اكنون، با حركت خود به سوى فرزند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را در جنگ خوار ساخت شما هم اكنون آن لكه ننگ را با حركت و نصرت و یارى او بشوئید به خدا قسم احدى از شما اگر در نصرت و یارى او بشوئید به خدا قسم احدى از شما اگر در نصرت و یارى او كوتاهى نمىنماید مگر اینكه به ذلت و خوارى در فرزندان و كمبود قبیله و عشیرهاش دچار مىگردد.. من هم اكنون ساز و برگ جنگ را آماده و خود را به ابزار آن مجهز كردهام، این را بدانید اگر كسى در راه خدا كشته نشود، سرانجام خواهد مرد و مرگ براى انسان گذشت ندارد پس بیایید با بهترین مرگى كه انتخاب مىكنید از دنیا بروید تا مورد رحمت خداوند قرار بگیرد.
طایفه بنى حنظله در پاسخ او گفتند: اى ابا خالد! ما تیرهاى ذخیره و نیروى سواره تو هستیم، اگر دستور تیراندازى دهى یك تیر از ما به خطا نخواهد رفت و اگر ما را به میدان نبرد فرستى، حتماً به پیروزى خواهیم رسید، با هیچ مشكلى روبرو نخواهى شد جز آنكه ما آنرا زیر پا خواهیم گذاشت و با هیچ مسئله دشوارى برخورد نخواهى كرد جز آنكه ما آنرا حل و آسان خواهیم كرد. با تمام قدرت از تو حمایت مىكنیم و اگر اجازه دهى جان خود را به پایت نثار خواهیم كرد. س طایفه بنى عامر بن تمیم در ضمن سخنان خود به او گفتند: اى ابا خالد! راهى جز راه تو را نپوئیم، هر چه مصلحت بدانى ما را به آن امر فرما كه مؤكداً امتثال خواهیم كرد.
طایفه بنى سعد بن زید گفتند: اى ابا خالد! بعیقده ما مبغوضترین اشیاء، عدم اطاعت و نافرمانى از رأى شما است، روز جنگ جمل صخر بن قیس ما را از نبرد بر حذر داشت، در سایه اطاعت از او عزت و آبروى ما باقى ماند و شكرگزاریم كه از دستور او اطاعت كردیم چون عزت ما در بین خودمان باقى ماند و هم اكنون نیز خواهشمند است جهت مشورت فرصتى به ما عنایت كنید تا پس از شور و رایزنى لازم، نظر خود را به شما تقدیم نمائیم.
یزید بن مسعود به آنان گفت: اگر آنچه را كه مىگویم عمل نكنید خداوند شما را به جنگى گرفتار خواهد كرد كه آتش آن هیچگاه خاموش شدنى نباشد.
بعد از آن نامهاى به این مضون براى حسین بن على نوشت: اما بعد، نامه شما و اصل، و از محتویات آن كه مرا به آن دعوت كرده بودید تا از شما اطاعت نمایم و با یارى كردن شما به رستگارى برسم اطلاع حاصل كردم و فهمیدم كه نوشته بودید: خداوند هرگز زمین را از افراد خیر و نیكوكار و از راهنمایى كه مردم را از گمراهى نجات دهد خالى نمىگذارد، من میدانم تنها حجت خدا بر جهانیان و ودیعه او در زمین شمائید، شما شاخههاى زیتون درخت احمدى (صلى الله علیه و آله و سلم) هستید كه اصلش او و فرعش شما مىباشید، مقدم شما را به فال نیك گرفته و آنرا گرامى میداریم، تمام طایفه بنى تمیم در مقابل شما تسلیم و گوش به فرمان شما مىباشند آنچنان در مقابل شما تسلیم و دست بر سینهاند كه شتر تشنهاى كه از گرماى كشنده بر لب آب مىرسد. طایفه بنى سعد نیز گردنها را كج كرده و تسلیم اطاعت امر شما مىباشند، آنها كه نور آن تابیدن گرفته و مىدرخشد.
روزى كه یزید بن مسعود ساز و برگ خد را آماده كرد كه یارى حسین برود، خبر شهادت حسین را شنید، بسیار متأثر و اندوهگین شد كه به آرزوى خود نرسیده و از فیض شهادت محروم ماند.(7)
ماریه بنت سعد، یا بنت منقذ كه بیوه از شیعیان مخلص بود منزلش محل اجتماع شیعیان و جاى بحث بیان فضایل اهل بیت بود، یزید بن نبیط كه از فرزندان عبدالقیس و ده نفر از یك خاندان بودند سؤال كرد: كدامیك از شما حاضر است با من به یارى حسین برویم؟ از میان ده نفر، تنها افراد در آن جلسه در جواب او گفتند: تو خود نیز اقدام نكن زیرا از لشكریان ابن زیاد در مورد تو خائف هستیم.
ابن نبیط به آنان گفت: به خدا سوگند اگر تمام این منطقه را از نیروهاى دلیر و تازه نفس بپوشانند بر من فرق نمىكند و در تصمیم اثرى نمىگذارد.(8) هنگام حركت بعضى از دوستانش به نام عامر و سیف بن مالك و ادهم بن امیه(9) او را همراهى كردند و در مكه به حسین پیوستند، و بار و بنه خود را ضم به اثاث ابى عبدالله كردند و همچنان در خدمت امام بودند تا اینكه در كربلاء شهید شدند. رضوان خدا بر آنها باد!
------------------------------------------------
1-در تاریخ طبرى ج 6 ص 63 سنه 38 نوشته است: مالك بن مسمع متمایل به بنى امیه بود و مروان در جنگ جمل به او پناه برد.
2-منذر بن جارود، پدر زن ابن زیاد بود. در كتاب الاصابه ج 3 ص 480 نوشته است: منذر بن جارود در جنگ جمل در لشكر على (علیه السلام) بود و در زمان وى امیر شهر اصطخر شد، مادرش امامه دختر نعمان بود، در زمان عبیدالله بن زیاد والى هند شد و در سال 61 هجرى همانجا بدرود حیات گفت، و برخى گفتهاند آخرین سمت وى، ولایت سند بود و در سال 62 همانجا فوت كرد. و در تاریخ طبرى ج 7، طبع اول سنه 71 نوشته است: معصب بن زبیر به حكم بن منذر بن جارود گفت: (جارود بى ایمان خداشناسى بود كه در جزیره ابن كاوان بسر مىبرد و از آنجا به ساحل دریا آمد و به عبدالقیس منتسب شد و من به خدا قسم قبیلهاى بدتر از آنان نمىشناسم سپس خواهرش را به ازدواج مكعبر فارسى درآورد و هرگز به شرفى نائل نیامد.).
3-در تاریخ طبرى ج 6 ص 200 و در لهوف ص 21، كنیه او را ابو رزین نوشته و در مثیر الاحزان ص 12 نوشته، نامه را بوسیله ذارع السدوسى به سوى اهل بصره فرستاد.
4-تاریخ طبرى ج 6 ص 200.
5-مثیر الاحزان ص 13.
6-در كتاب مثیر الاحزان یزید بن مسعود ثبت شده است ولى در تاریخ طبرى ج 7 ص 240 چاپ لیدن، و كامل ابن اثیر مسعود بن عمرو نوشته شده. و این حزمم در كتاب جمهره أنساب العرب ص 218 نوشته است: عیاد بن مسعود بن خالد بن مالك النهشلى از بزرگان و سران قبیله بود، خواهرش لیلى بنت مسعود همسر على بن ابیطالب و مادر ابوبكر بن على بود او در روز شكست اصحاب مختار، كشته شد. ولى برخى گفتهاند: عبدالله در یكى از دهات بصره بنام مذار بطور مرموزى كشته شد و قاتلش را كسى نشناخت. قطب راوندى در خرائج در ضمن معجزات على (علیه السلام) نوشته است: بدنش را در خیمهاش دیدند كه كشته شده بود و قاتلش شناخته نشد.
7-مثیر الاحزان ص 13 و ابن طاووس، لهوف ص 21.
8-تاریخ طبرى ج 6 ص 198.
9-ذخیره الدارین ص 224.
--------------------------------------
شنبه 30/10/1391 - 18:23
اهل بیت
سخنان امام هنگام حركت از مدینه
حضرت ابى عبدالله (علیه السلام) شب یكشنبه دو روز به آخر ماه رجب مانده همراه فرزندان و برادران، و فرزندان برادرش امام مجتبى (علیه السلام) و افراد خانودهاش به سوى مكه حركت كرد.(1)
آنگاه كه شهر مدینه را پشت سر مىگذاشت این آیه مباركه را كه در رابطه با حركت موسى بن عمران از مصر، و رفتن براى مبارزه با فرعونیان، نازل شده است مىخواند:
فخرج منها خلقناً یترقب قال رب نجنى من القوم الظالمین موسى (علیه السلام) با حالت ترس و انتظار از شهر خارج شد و مىگفت: پروردگارا مرا از این قوم ستمگر نجاتم بخش.
امام (علیه السلام) (بر خلاف عبدالله بن زبیر كه از بیراهه و شبانه حركت مىكرد) همان بزرگ راه و جاده عمومى را كه همه از آن استفاده مىكردند انتخاب كرد، یكى از یارانش(2) پیشنهاد كرد: خوب است شما را نیز مانند عبدالله زبیر یكى از راههاى فرعى و كوهستانى را برگزین تا اگر كارگزاران و عمال یزید در تعقیب شما باشند دسترسى به شما پیدا نكنند. امام (علیه السلام) در پاسخ این پیشنهاد فرمود: لا والله لا أرفاقه نه به خدا قسم من هرگز راهم را عوض نمىكنم و همین راه معمولى خود را ادامه مىدهم تا هر چه خواست خدا است به آن برسم.(3)
روز سوم ماه شعبان پس از پنج روز سیر و راه پیمایى به مكه معظمه رسید، و هنگام ورود به مكه این آیه را كه حضرت موسى هنگامى كه از منطقه حكومت فرعون بیرون آمد خوانده بود، قرائت فرمود: و لما توجه تلقاء مدین، قال عسى ربى ان یهدینى سواء السبیل وقتى به شهر مدین رسید گفت امیدوارم پرودگارم مرا به راه راست رهنمون گردد.(4)
امام (علیه السلام) در مكه بر عباس بن عبد المطلب وارد شد(5) مردم مكه و بزرگان از بلاد مختلف به دیدن او مىآمدند از جمله این زبیر كه ملازم جوار مكه شده بود همراه با دیگران از وى دیدن مىكرد، و در عین حال از آمدن حسین به مكه نگران بود چون مىدانست امام حسین (علیه السلام) به مراتب از او مهمتر و در میان مردم متوجهتر است و تا حسین آنجا باشد مردم با او بیعت نخواهد كرد. در یكى از روزهایى كه در مكه بود به زیارت قبر جدهاش حضرت خدیجه (علیها السلام) در قبرستان ابى طالب رفت، در آنجا كنار قبر، چند ركعت نماز گزارد و به پیشگاه خداوند، بسیار لابه و تضرع كرد.(6)
------------------------------------------------
1-تاریخ طبرى ج 6 ص 190 ولى در مقتل خوارزمى ج 1 ص 189 فصل نهم نوشته است سه روز از ماه شعبان گذشته، در سال شصتم هجرى بود.
2-پسر عمویش مسلم بن عقیل پیشنهاد كرد. (مقتل خوارزمى ج 1 ص 189).
3-از این جواب نیز به خوبى استفاده مىشود كه امام حسین (علیه السلام) با كمال آرامش خاطر از مدینه بیرون آمد نه به عنوان فرار و به خاطر ترس، وگرنه مسیر خود را جاده عمومى قرار نمىداد كه همه كس او را ببیند، او مىخواهد آزادانه و علنى با كفر و بى دینى و با ظلم و ستم مبارزه كند نه با استتار و پنهان كارى.
4-ارشاد مفید ص 200 و مقتل خوارزمى ج 1 ص 189 و تاریخ طبرى ج 7 ص 222 و 271 و كامل ابن اثیر ج 3 ص 265.
5-تاریخ ابن عساكر ج 4 ص 328.
6-خصائص الحسینیه تألیف شیخ جعفر شوشترى ص 35 طبع تبریز و مقتل العوالم ص 20.
--------------------------------------
شنبه 30/10/1391 - 18:22