لاشه مردار و جیفه دنیا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در آنحال همسرش برای رسیدگی بحال او از شهر باز آمد ولی از شوهر ناتوان و مریض خود اثری نیافت. گریه باو دست داد و اشک از دیدگانش سرازیر شد. در آنجا مردی زیبا را در بهترین لباس دید. او را نشناخت. خواست از او احوال شوهرش را بپرسد، ولی حیا مانع شد. ایوب او را صدا زد و گفت: ای زن در اینجا چه میخواهی؟ گفت: در جستجوی شوهر ناتوان و علیل خود هستم که در این بیابان افتاده بود و نمیداتم اکنون کجا رفته و چه بر سرش آمده است! گفت اگر او راببینی میشناسی؟ گفت: او در زمان تندرستی و نعمت، بسیار به تو شبیه بود. گفت: من ایوب هشتم که تو میگفتی از شیطان پیروی کنم ولی من از خداونداطاعت کردم و از خدای خود خداستم نعمتهای مرا بمن باز گردانید. آنگاه برای آنکه ذمه ایوب از سوگندی که درباره تازیانه زدن و تأدیب همسرش یاد گرده بری شود، باو وحی رسید که دستهای از سوفار را که دارای صد دانه باشد و با ملایمت و مهربانی بهمسرت بزن تا بسوگند خود عمل کرده باشی و همسر مهربانت که در دوران ناکامی و سختی وفا داری کرده است نرنجد. آری، خداوند بر صبر ایوب، تمام نعمتهای از دست رفته را باو برگدانید و بهمان اندازه هم بر آن افزود تا برای صاحبدلان و خردمندان تذکری باشد و در هنگام سختی و بلا مضطرب نشوند و با صبر و شکیبائی، نجات خود را از خدا بخواهند
ایوب ناچار از شهر خارج شد و در بیرون شهر در گوشه بیابان مسکن گزید و یگانه کسیکه تا آخر به او وفادار ماند همسر مهربانش (رحمه) بود که با رنج و زحمت، قوت و غذای او را فراهم میساخت. چند سال گذشت و صبر و شکیبائی ایوب شیطان را بیچاره کرد و فریاد کشید که همه فرزندانش دور او جمع شدند و علت ناراحتی او را جویا شدند. گفت: این بنده خدا مرا به زانو در آورد و مرا در پیشگاه خدا شرمنده ساخت. اینک شما را احضارذ کردم که مرادر این امر راهنمائی و کمک کنید. گفتند، چرا حیله و نیرنگهائی که در راه گمراه ساختن امتها گذاشته بکار بردی، بکار نمیبری؟! گفت تمام دامهای من در مورد ایوب از کار افتاده و بیاثر بوده است. گفتند: پدرش آدم را بچه حیله از بهشت بیروم کردی؟ گفت: بوسیله همسرش. گفتند: اینک همان راه را انتخاب کن و بوسیله همسر ایوب او را گرفتار نمای، زیرا کسی جز همسرش با او معاشرت و رفت و آمد ندارد. شیطان این نظریه را پسندید و بلافاصله بصورت مردی درآمد و خود را به رحمه رسانید و وسوسه کردن را آغاز نهاد و کفت: آنهمه نعمت و ثروت از دست شما رفت و به این زندگانی پر از بلا و گرفتاری مبدل گردید. شوهرت هم که مریض و ناتوان و پیر و سالخورده است. گمان نمیکنم که این سختی و محنت، هرگز از شما برطرف شود. همسر ایوب از شنیدن این سخنان آهی کشید. شیطان گفت: این گوسفند را نزد ایوب را نزد ایوب ببر و باو بگو آنرا ذبح کند و هنگام ذبح کردن آن، نام خدا را به زبان جاری نسازد تا شفا یابد. رحمه نزد ایوب شتافت و گفت: ای ایوب تا کی خدایت تو را گرفتار و معذب میدارد؟ آیا بتو رحم نمیکند؟ چه شد آنهمه اموال و فرزندان تو؟ کو آن زیبایی و رخسار تو؟ بیا این گوسفند را بدون نام خدا ذبخ کن و آسوده شو! ایوب گفت: آیا دشمن خدا به سراغ تو آمد و تو را وسوسه کرد و تو نیز سخنانش را پدیرفتی؟! وای بر تو! آنهمه نعمت و مکنت که داشتیم کی بما داده بود؟! گفت: خدا. پرسید چند سال در آن ناز نعمت بسر بردیم؟ گفت: هشتاد سال. پرسید اینک چند سال است که خداوند ما را مبتلا ساخته است؟ گفت: هفت سال. ایوب گفت وای بر تو! خیلی بیانصافی کردی. چرا صبر نکردی تا مدت سختی ما به اندازه مدت آسایش ما برسد؟! بخدا قسم اگر حقتعالی مرا شفا دهد، برای همین گناهت که بمن میگوئی برای غیر خدا گوسفند ذبح کنم، ترا صد تازیانه خواهم زد. برواز نزد من. آب و غذای تو بر من حرام است و دیگر از دست تو آب و نانی نخواهم خورد. همسر ایوب از نزد او رفت و ایوب خود را در منتهای سختی و بلا دید. در آنحال پیشانی بر خاک نهاد و گفت: پروردگارا، سختی و فشار مرا احاطه کرده است و او ارحم الراحمینی. دری از درهای رحمت خود را بر من باز کن و مرا خلاصی بخش. خداوند دعای او رامستجاب گردنید و باو وحی رسانید که پای خود را بر زمین بکوب. پای بر زمین زد، زیر پایش چشمه آبی پدیدار شد. بدن خود را شستشوئی داد و تمام کسالتها و مرضهای او برطرف شد و به نیکوترین صورتها درآمد و خداوند بپاداش صبر و شکیبائی و شکر گذاری او اموال و فرزندانش را باو برگردانید
ایوب
و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین (سوره انبیاء: 84) ایوب از نوادههای اسحاق بن ابراهیم و داماد افرائیم بن یوسف بن یعقوب بود. خداوند متعال او را به پیامبری و نبوت برانگیخت و از نعمتهای بیپایان خود به او عنایت فرمود. گوسفندان بسیار و مزارع آباد به او عطا کرد، و او را از نعمت فرزند و جاه و جلال بهرهمند ساخت. ایوب به شکرانه نعمتهای الهی قیام کرد. همواره بر سفرهاش یتیمان و مستمندان حاضر بودند. خویشاوندان و نزدیکان خود را مورد تفقد قرار میداد. شیطان که آن روزها اجازه ورود به آسمانها را داشت و هنوز ممنوع نشده بود. مشاهده کرد که مقام ایوب به واسطه شکرگذاری نعمتهای خداوند بالا رفته و فرشتگان او را به عظمت وبزرگی یاد میکردند. از آنجا که شیطان همواره در تلاش است که بنده سعادتمندی را بدبخت کند و مؤمنی را از راه خدا منحرف کند در صدد برآمد که از مقام ایوب بکاهد و او را در حضیض و بدبختی ساقط کند. لذا به پیشگاه خداوند معروض داشت، خداوندا، این سپاسگزاری که از ایوب مشاهده میشود، بواسطه نعمتهای فراوانی است که با ارزانی داشتهای و اگر این نعمتها را از او سلب کنی و او را در بلا و گرفتاری بیفکنی، قطعاً شکرگزاری او تمام خواهد شد و دیگر شکرانه نعمتی از او نخواهی دید. اینک مرا بر ثروت بیکران او مسلط کن تا صدق سخنم آشکار شود. خداوند متعال که بر اسرار و سرائر بندگان خود آگاه است و آشکار و پنهان آنانرا بخوبی میداند، برای اینکه ثبات قدم ایوب و ایمان محکم او بر دیگران روشن شود، به شیطان فرمود: من ثروت و اموال و فرزندان ایوب را در اختیار تو گذاشتم و ترا بر آنها مسلط ساختم. شیطان بزمین آمد و اموال ایوب را نابود کرد و تمام فرزندان او را بهلاکت رساند. ایوب چون خبر نابود شدن اموال و هلاکت فرزندان خود را شنید، بر میزان شکر و سپاسگزاری خود افزود و بیش از پیش حمد الهی را بجای آورد. شیطان گفت: خدایا مرا بر مزراع پر درآمد و اغنام بیشمار ایوب مسلط کن تا بیصبری او آشکار شود خداوند مزارع و اغنام ایوب را در اختیار او گذاشت و همه به دست او نابود شدند، ولی این خبرها کوچکترین اضطراب و ناراحتی در دل ایوب ایجاد نکرد و شکرگزاریش بیشتر شد. شیطان که خود را شکست خورده و بیچاره دید، آخرین نیرنگ را بکار زد و از خدا خواست که جسم ایوب را گرفتار مرض و بیماری کند و نعمت تندرستی را از او بگیرد، تا ایوب در اثر ناتندرستی، بیصبری کند و ناسپاسی نماید. ایوب مریض شد ولی این بلا نیز مانند سایر بلیات، ایوب را نلرزاند. فقر و تهیدستی از یک طرف، از دست رفتن فرزندان از طرف دیگر، کسالت و ناتندرستی از یکسوی، ایوب را در فشار قرار داد. مردم دنیا پرست ظاهر بین که از حقیقت ماجرا بیخبر بودند، این بلیات را دلیل بر گنهکاریو دور افتادن از مقام قرب پروردگار دانستند و با ایوب قطع رابطه کردند
حاج آقا قنبری روحانی روستای ایلوار
یك داستان عبرت انگیز
«ابورهم » مى گوید: بسیار نگران شدم كه مبادا درباره من آیه اى نازل شود و چون به «جعرانه » رسـیـدیـم , رسـول خـدا مرا احضار فرمود و گفت : پاى مرا به درد آوردى وتازیانه بر پاى تو زدم , اكـنون این گوسفندان را بگیر و از من راضى شو «ابورهم »مى گوید: رضاى او نزد من از دنیا و آنچه در آن است بهتر بود «1».
********************
تقوى بنیاد و اصل ایمانست.
امانت را بپردازید گر چه بكشنده فرزندان پیمبران باشد.
از حقیقت ایمانست كه بنده خدا راستگوئى را شیوه خود سازد تا از دروغ در آنجا هم كه سود دارد نفرت كند، و نباید مرد گفتار خود را علم خود را بشمارد.