صدایت نمی کنم مبادا به یاد آوری بی کس غریبی را که روزگاری تو همه کس او بودی.
نگاهت نمی کنم مبادا چشمانی را به یاد آوری که تمام لحظاتش از دوری تو گریان بود.
تو را در فراموشی ساختگی ات رها می کنم و می دانم که مرا به یاد داری.
چون باغبان...
نهالی را که با دستان خویش کاشته هیچ گاه فراموش نمی کند و همین برایم کافی است
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد چگونه است که هر
انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و
ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را
می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل
این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما
چه شکل و قیافه ای دارد!؟”
شیوانا پاسخ داد: ” موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش
و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود
داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که
به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی
بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ
چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو
می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در
خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی
زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و
حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و
تیر مژگان ترجمه می کند!”
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: “خوب در اطراف
خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای
خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت
هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در
واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که
در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن
دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره
دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با
شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس
زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار
هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند.”
»
زمانی فرا می رسد كه به عشق رسیده ای و زمانی فرا می رسد كه به
ورای عشق می رسی.
زمانی فرا می رسد كه پیوند می یابی و از این پیوند لذت می بری
و زمانی خواهد رسید كه تنهایی و از زیبایی تنها بودن لذت می بری .
آری هر چیز و هر زمانی زیباست.
در زندگی حرف هایی هست برای نگفتن
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند
حرف های شگفت و اهورایی همین هایند
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
همسایه ی بالایی ما مشتی ماشالاست
یک زلزله با ریشتر و قدرت بالاست
در حنجره جز نعره و فریاد ندارد
شاید بتوان گفت که یک خرس بدآواست
هر روز الم شنگه بپا می کند این مرد
هر روز دراین ساختمان، قائله پر پاست
در کل وجودش دو سه مثقال ادب نیست
آثار تُفش بر سر هر پله هویداست
ماشین خودش را کج و بد می زند از قصد
تا این که بدانیم که او صاحب مزداست
با شُرت و عرق گیر ،همه ش توی حیاط است
انگار که در رامسر و ساحل دریاست
در را که به هم می زند این آدم خر زور
اسباب پس افتادن و یک سکته مهیاست
دارد دو سه جین بچه ،همه اِ ند شرارت
این مجتمع ما کُپیِ محشر کبراست
با همتشان، نرده شده سُر سُره ای توپ
آن جنگل مولا که شنیدید همین جاست
کو جرات یک گوشزد و حرف و تذکر
او گنده ترین،غول ترین آدم دنیاست
تا نیمه شب ای وای که از فیض حضورش
در واحدشان، جنگ و کتک کاری و دعواست
یک جور که انگار لودر آمده باشد
دیریست که این سقف ،ترک خورده ی آنهاست
اسقاطی و فرسوده شد اعصاب و روانم
آثار روانی شدنم، روشن و پیداست
شاید بتوان گفت که خوشبخت ترین فرد
آن است که بی هیچ غمی صاحب ویلاست
گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگه خستگی ام بود، سر پناه بی کسی ام بود، طوفان تو
آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی باد
را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی!!! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه محبتم
دور کردم و تو ندانسته سخن می گویی.