بیاموز که محبت را
از میان دیوارهای سنگی
و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
برای کشتن یک پرنده
یک قیچی کافیست
لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی
پرهایش را بزن
خاطره ی پریدن با او کاری می کند که خودش را به عمق دره ها پرتاب کند
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که تو خاطر خود خوش داری
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است