تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
... نوشته ها و تابلوهای ما که معمولاً بی معنی بود با دخل و تصرفات او بیمزه تر و بی معناتر میشد، ولی باز مردم متوجه نمیشدند و حق را از باطل تشخیص نمیدادند هر کس از تهران بهایی میشد ما او را یاری و مساعدت مینمودیم و بهترین مبلغین ما بعضی از آخوندهای نادان بودند که به مجرد اینکه با کسی اختلافی داشتند او را به بابی یا بهایی بودن متهم میکردند ما نیز از فرصت استفاده میکردیم و آن افراد مورد اتهام قرار گرفته و طرد شده را یاری میکردیم، آنان نیز پناهگاهی غیر از ما نداشتند و به علاوه هر کسی را که میپسندیدیم و مورد نظر ما بود از راههای سری بین او و آخوندها دشمنی ایجاد میکردیم تا او را به بابیت و کفر متهم سازند و ما بلافاصله او را به سوی خود دعوت میکردیم و داخل در جمعیت خود مینمودیم این امر بسیار آسان بود و اغلب کسانی که داخل در بهائیت میشدند به دلیل ترس از ظلم آنان بود زیرا آنان هرچند توبه میکردند و میگفتند: ما در واقع بهایی نیستیم و به دروغ داخل در آنان شده ایم، ولی باز این نوع آخوندها و آشنایان از آنان نمی پذیرفتند و آنان را تکذیب میکردند. ما به این وسیله میتوانستیم در نظر دولت و مردم عادی، هر مجتهد و عالمی را متهم نماییم تا اینجا کار من به پایان رسید و گزارشهای خود را به دولت متبوعم ارسال کردم و در دین اسلام اختلاف جدیدی ایجاد نمودم تا ببینم آنها در آینده با این دکّان و دین جدید چه خواهند کرد...
... قال فبما اغویتنی لأقعدن لهم صراطک المستقیم گفت به سبب آن که مرا گمراه نمودی من نیز بر سر راه مستقیم تو در کمین آن ها می نشینم. (اعراف/۱۶) http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 6:6
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
...هر جوان عامی که پدرش فوت کرده بود، به او میگفتیم: پدر تو بابی بود، تو چرا از پدرت پیروی نمیکنی؟ و با همین نیرنگ و دسیسه ها افراد ساده لوح را در مسلک بابیت داخل میکردیم و هر کس که این مذهب را نمیپذیرفت، جمعیت بابی یعنی همان کسانی که دور حسین علی بهاء جمع شده بودند او را به بیدینی و بی ارادگی متهم میساختند، یا به حد امکان او را جزء خود و حزب خود میخواندند تا مسلمانان از او کناره گیری کنند و او بیچاره و مجبور شود که داخل در حزب آنان گردد؛ تا اینکه بین میرزا حسین علی و برادرش میرزا یحیی بر سر ریاست اختلاف ایجاد شد. میرزا یحیی نتوانست تکبر برادرش را بپذیرد و من بعد از آن فهمیدم که این اختلاف در اثر تحریک رقیب ما صورت گرفته بود. پس میرزا یحیی از برادرش جدا شد و به جزیره قبرس رفت و در آنجا ازدواج نمود و متأهل شد و خود را "صبح ازل" نامید. رقیب ما که از ناشایستگی او بیخبر بود، مبلغ گزافی برای وی فرستاد و او تمام آن را صرف لهو و لعب نمود میرزا حسین علی و پیروان او نیز به تحریک دولت ایران به "عکا" تبعید شدند و ما در صدد شدیم که عباس میرزا که معروف به عباس افندی شد و لقب "غصن الله الکبر" یعنی شاخه بزرگ خداوند را به خود گرفت، واگذاریم تا درس بخواند، زیرا او از پدرش باهوشتر بود و خوب درس میخواند و بسیار در تحصیل کوشا بود و زیاد مطالعه میکرد رقیبان ما سعی میکردند که نوشتههای متضاد و متناقضی را که به دست نویسندگان ما نوشته میشد، افشا نمایند و اسم میرزا یحیی (صبح ازل) را به عنوان وصی باب ترویج مینمودند و ما مجبور شدیم که بابیت را به بهائیت تبدیل نماییم. میرزا یحیی کم کم مطالب سری را افشا مینمود و رقبای ما اعتراف او را منتشر میکردند و نزدیک بود تمام زحمات ما که با صرف پولهای گزاف به اینجا رسیده بود به گفتارهای میرزا یحیی و اعترافات او به باد فنا داده شود فرقه بهایی بعد از وقوع اختلاف بین این دو نفر، میرزا حسین علی بهاء اسلوب را عوض نمود و خود را “من یظهره الله” یعنی کسی که خداوند او را ظاهر میگرداند نامید و بابیها میرزا یحیی را عزل نمودند، اما من چه بگویم از جهالت و بی سوادی “من یظهره الله”؟ حتی نمیتوانست نوشتههایی را که آماده میکردیم خوب بخواند، اما مع الوصف برای ریش جنباندن چند کلمه ای را نخود آش ما میکرد....ادامه دارد... http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 6:2
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران ...
من به میرزا حسین علی بهاء گفتم: برادرت میرزا یحیی را پشت پرده مخفی نما و او را به عنوان کسی که خداوند او را ظاهر میسازد- یعنی امام زمان- بخوان و نگذار که او با احدی تکلم کند، اما میرزا حسین علی مسن بود و از علم و اطلاع کافی نیز برخوردار نبود، لذا تعدادی از اهل اطلاع را همراه او قرار دادم، اما آنان نیز نتوانستند منظورم را عملی سازند. من نیز چون شخصیتی مورد مراقبت بودم، امکان نداشت که خود به این راه برگردم پس چاره چیست؟ نمیشد نتایجی را که با آن زحمت به دست آورده بودم، رها نمایم و از آن دست بشویم و به علاوه اینکه پول زیادی در این راه خرج کرده بودم؛ البته همه را یک مرتبه نداده بودم، بلکه به عنوان حقوق ماهانه تدریجاً پرداخت میکردم، زیرا میترسیدم اگر تمام پول را یکجا به حسین علی بهاء بدهم بگیرد و فرار کند پس زن و فرزند و تمام نزدیکان و کسانی را که وابسته به او بودند، به بغداد نزد او فرستادم تا به فکر پشتسر خود نباشد. آنان نیز در بغداد تشکیلاتی ایجاد کرده و برای او نویسنده وحی قرار داده بودند. من نیز کتابهایی که از سید نزدم باقی مانده بود، بعد از اصلاح و غلطگیری برای آنان فرستادم و دستور دادم نسخههای فراوانی از آن تهیه کنند در هر ماه نوشته هایی تهیه مینمودند و برای کسانی که گول سید را خورده بودند، هر چند او را ندیده بودند میفرستادند، یکی از کارهای روس در ایران تهیه همین نوشته ها و کارهای بابیت بود، مردم فهمیده، به آن کلمات سخیف و مزخرف میخندیدند. ناچار ما عده ای از جاهلان و بیارادگان را که دنبال هر آوازی حرکت میکنند، جمع نموده بودیم و به هیچ وجه جرأت اینکه در مقابل اهل اطلاع و مردم فهمیده چیزی اظهار نماییم نداشتیم، زیرا اگر استقبالی هم مینمودند، احتیاج به دادن رشوههایی گزاف داشت و من دیگر امکان آن را نداشتم، به علاوه ممکن بود پولها را بگیرند و هیچ کمکی به ما ننمایند با وجود سفارت انگلیس که مراقب ما بود، کار ما مشکلتر بود؛ لذا صلاح در این بود که فقط عوام را جذب کنیم و با اندک چیزی آنان را قانع سازیم هر کس که آواره بود و در میان اقوام و وطن خود شخصیتی نداشت، از ما طرفداری مینمود. من مبلغ زیادی به عنوان زیارت کربلا برای حسین علی بهاء در بغداد میفرستادم تا به آنها بدهد، تا اینکه جمعی بی بضاعت به دور او جمع شوند، و من ماهانه برای او و اطرافیانش بین دو تا سه هزار تومان میفرستادم، در این بین دولت عثمانی آنان را از بغداد به استامبول تبعید نمود و از آنجا به ... دولت روسیه پیوسته آنان را تقویت مینمود و خانه و مسکن برای آنان میساخت و قسمت عمده نوشته ها، توسط وزارت خارجه تهیه میشد و ما آنها را در پارچههای پاکیزه ای قرار میدادیم و به شهرها میفرستادیم ... ادامه دارد... http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:58
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران ...
علاوه بر این اگر سید را در تهران نگه میداشتند واز او سؤالهایی مینمودند به طور قطع تمام حقایق را بازگو میکرد و باعث رسوایی ما میگردید پس فکر کردم بهترین راه این است که او را بیرون از تهران بِکُشیم و سر و صدا و غوغا به راه بیندازیم. به همین منظور خدمت شاه رسیدم و گفتم این سیدی که در تبریز است و ادعا میکند صاحب الزمان است آیا راست میگوید یا دروغ؟ گفت: من به ولیعهد نوشته ام که درباره او از محضر علما تحقیق کند و من منتظر جواب تحقیق هستم. تا این که خبر رسید که در محضر علما از او سؤالهایی نموده اند و او از جواب عاجز مانده است و در همان مجلس توبه و استغفار نموده است؛ پس تصمیم گرفتم سید را به هلاکت برسانم، به شاه گفتم: که افراد مزدور و دروغگو باید به جزای اعمال خود برسند اما شاه در همین ایام عالم را وداع نمود و فوت کرد بعد از او ناصرالدین شاه دستور داد تا او را دار زدند جالب اینکه وقتی بالای دار بود و به او تیراندازی مینمودند، تیر به طناب اثابت کرد و پاره شد و سید روی زمین افتاد و با سرعت برخاست و به مستراحی که در آنجا بود فرار نمود و مخفی شد و از ترس توبه و انابه میکرد. به طور حتم در آن هنگام شیخ عیسی لنکرانی (یعنی من) را لعنت میکرده که این فکر را به مغز او وارد کرده است. هر طور بود به ناله های او توجه نکردند، باز او را به دار کشیدند و تا سرحد مرگ به او تیراندازی کردند خبر مرگ او در تهران به من رسید من به "میرزا حسین علی بهاء" و عده ای دیگر که سید را ندیده بودند، گفتم: باید غوغا و سر و صدا به راه بیندازید ... عده ای دیگر تعصب دینی به خرج دادند و به طرف "ناصرالدین شاه" تیراندازی کردند و از این رو افراد زیادی را دستگیر نمودند و در این میان "میرزا حسین علی بهاء" و تعداد دیگری که از اصحاب سرّ من بودند دستگیر شدند. من از آنها حمایت کردم و با هزار مشقت اثبات کردم که آنها گناهکار نیستند و تمام کارکنان و مأموران سفارت حتی خودم شهادت دادیم که آنها بابی نیستند. پس آنان را از مرگ رهاندیم و به سوی بغداد فرستادیم....
ادامه دارد...
http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:54
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
...پس هر کدام از "میرزا حسین علی بهاء" و برادرش "میرزا یحیی صبح ازل) "بنیان گزاران فرقه بابیت و بهائیت)و "میرزا قلی" و عده ای دیگر از دوستان آنها دوباره شروع کردند نزد من بیایند اما از درب غیر اصلی که نزدیک سکوی غسل اموات بود وارد سفارتخانه میشدند "کربلایی غلام" همشیره زادهی "شیخ محمد" همان که برایم در حکم پدر بود تمام اموال او را فروخته بود پس من از روسیه بنّایی درخواست کردم و ساختمان جدیدی ساختم و به سفارت رونق جدیدی دادم و بارها تصمیم گرفتم که جای مفصلی را به اسم عزاداری آماده کنم ولی از دربار روس و وزارت خارجه ترسیدم ولی در عین حال توسط "میرزا حسین علی بهاء" در تکیه نوروزخان به مدت ده روز مجلس عزاداری مفصلی ترتیب دادم اما سید علی محمد،در بوشهر مدت چند ماه مشغول ریاضت بود و هنوز جرأت نداشت چیزی اظهار نماید و تمام وقت مشغول عبادت بود و بعد از دو ماه به طرف شیراز حرکت کرد و در میان راه کم کم ادعای مبشریت و نیابت از امام زمان کرد تا به شیراز وارد شد در آنجا آهسته آهسته مقصود خود را عملی مینمود و توانست عده ای از مردم عوام را گرد خود جمع نماید. وقتی خبر آن به علما رسید و از او توضیح خواستند، او انکار کرد؛ اما آنها عده ای از اهل اطلاع را مأمور کردند تا نسبت به او اظهار علاقه و اخلاص نمایندو او نیز گول خورده و آنچه را که از دیگران مخفی مینمود برای آنها اظهار میداشت آنان نیز به علما خبر دادند؛ سر و صدا بلند شده و مسلمانان بر ضد او قیام کردند، اولین دسته ای که با او مخالفت نمودند اقوام و خویشاوندان خود او بودند که او را از خانه بیرون کردند دستگیری سید علی محمد باب "حسین خان مختار" او را جلب نمود و در حضور علما او را محاکمه نمود و او در جواب هذیان میگفت و اهل مجلس و خویشاوندان او حکم به سفاهت و دیوانگی او میکردند. در عین حال جناب مختار، سید بیچاره را چندین ضربه شلاق زد و چند ماهی او را زندانی کرد و سپس از شیراز اخراج نمود. بیچاره در حالی که عاق والدین و دست خالی شده بود وارد اصفهان شد بیگمان در دل هزار مرتبه مرا لعنت میکرد و پشیمان و شکست خورده شده بود. او آرزو داشت که امام جماعتی در شیراز باشد و برای او میسر نبود مع الوصف من می خواستم او را امام زمان و درب علم یا حداقل نایب امام زمان قرار دهم همین که مطلع شدم وارد اصفهان شده است نامهی دوستآنه ای به معتمدالدوله استاندار اصفهان نوشتم و سفارش سید را به او نمودم و گفتم: او از دوستان من است و صاحب کرامت میباشد و لازم است که تا در اصفهان است از او مراقبت نیکویی گردد ولی از بدشانسی "سید معتمدالدوله" فوت کرد و سید بیچاره دستگیر و به تهران فرستاده شد، پس من به وسیله "میرزا حسین علی بهاء" و برادرش "میرزا یحیی" و عده ای دیگر سر و صدا راه انداختیم که صاحب الامر را دستگیر کرده اند حکومت، او را به رباط کریم و از آنجا به تبریز و از آنجا به ماکو فرستاد اما دوستانم تمام کوشش و توان خود را صرف کردند و عده ای از افراد ساده لوح را تحریک نمودند، تا اینکه تعدادی از علمای زودباور مازندران و بعضی از اهل کاشان و تبریز و فارس و نقاط دیگر در ایران در برابر این امر مقاومت و اعتراض کردند من دیگر بیش از این قدرت نداشتم کاری انجام دهم زیرا سفیر روسیه بودم و سفیر انگلستان به شدت مراقب کارهای من بود، پس بیش از این صلاح نبود که کاری انجام دهم... ادامه دارد... http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:51
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
بعضی از مردمان احمق قبول میکردند و بعضی که او را خوب میشناختند و میدانستند که او اهل حشیش وشراب بوده به ریش من میخندیدند. تعدادی از طلبه ها که خود را از اهل شام معرفی میکردند ولی کم کم من فهمیدم که آنان وابسته به دولت رقیب ما انگلیس و پیوسته مواظب من وکارهای من بودند دانستند که این دسیسه کار من بوده است و حدس میزدند که من یکی از مهرههای مهم دولت امپراطوری روس هستم و به همین جهت در صدد بودند که نامه ها و نوشته های مرا به دست آورند. من هر ماه یک نامه به روسیه میفرستادم، آن را در پاکت قرار میدادم و روی آن مینوشتم: برسد به دست عالم ربانی آقای شریعتمداری از طرف شیخ عیسی لنکرانی؛ نامه هایم در روسیه بود و آنها توسط یکی از تجار ارمنی در بغداد به مقصد میرسید ولی تلگراف مفصلی که توسط آقا محمد آذربایجانی فرستاده شده بود به دست آنان افتاد و من دیدم که راهی جز این ندارم که مانند سید علی محمد شبانه به ایران فرار کنم و از طریق تبریز به روسیه بروم، به وزارت خارجه رفتم و به طور تفصیل خدماتم را در عراق گزارش دادم و در خواست کردم مرا به ایران به عنوان مأمور بفرستند، چون خدمات آشکاری به امپراطوری نموده بودم و در نظر شخص امپراطور فردی خدمتگزار بودم با اینکه در خواست سفیر شدن را نداشتم و مانند اول به مقام جانشینی و مسئول دومی دفتر یا به عنوان مترجم سفارت که به آن علاقه کافی داشتم قناعت کرده بودم، اما طبق دستورامپراطور، "کراف مدرن" (سفیر) را به روسیه احضار نمودند و مرا به جای او نصب کردند. در اواخر ماه مه سال 1844 میلادی وارد تهران شدم...
ادامه دارد... http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:46
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
به هر جهت من این حقیقت را با سید علی محمد در میان گذاشتم وگفتم: پول وکمک نقدی از من باشد و از تو ادعای مبشریت و بابیت و اینکه تو صاحبالزمانی! آری با اینکه در ابتدا از این کار اکراه داشت و از من این پیشنهاد را نمیپذیرفت، اما من آنقدر در گوش او خواندم تا اینکه او را به طمع واداشتم و قانع نمودم، من به او گفتم: تو نمیدانی که پشت این کلام من یک ارتش مجهز قرار دارد، به هر حال او را راضی کردم. او به بصره و از آنجا به بوشهر رفت و در ماه جولای سال 1844 میلادی چنانچه برایم نوشته بود مشغول ریاضت شده و مرا به ایمان آوردن به خود دعوت کرد و من نیز پذیرفتم. ادعای او این بود که نایب امام زمان (علیه السلام) و درب علم است! من در جواب نوشتم تو خود امام زمان هستی و اولین کسی که به تو ایمان آورده است شیخ عیسی لنکرانی است، (نام مستعار کینیاز دالگورکی در عراق) همان کسی که در کربلا با او هم حجره بودی، با او به حمام میرفتی، قلیان محبت میکشیدی و آب انگور شراب شیرازی مینوشیدی، بعد از اینکه او به ایران رفت من نیز بیدرنگ در عتبات عالیات چنین شایع ساختم که امام زمان ظهور کرده است و سید شیرازی که در درس سید کاظم رشتی حاضر میشد امام زمان است و مردم او را نمیشناخته اند.
http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:43
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
...گفتم سید و مولا، شما خود میدانی که بشر هرگز نمیتواند هزار سال عمر کند و این مقام موهبتی است که خداوند به بعضی انسآنها عطا مینماید و شما نیز سید و از فرزندان امیرالمومنین علیه السلام هستی و برای من ثابت و مسلم شده که تو درب علم و صاحب الزمان هستی و من دست از دامانت بر نمیدارم؛ به همین جهت سید که آزرده خاطر بود از من فاصله گرفت، اما من باز به منزل او رفتم و مطالبی را طرح نمودم از جمله از او درخواست تفسیر سوره ”عم یتساءلون“ نمودم بدون اینکه احترام به او بگذارم، سید نیز قبول نمود قلیان حشیشی کشید و شروع به نوشتن تفسیر کرد؛ سید هنگامیکه حشیش میکشید بسیار تند مینوشت، به طوری که در مجلس درس سید کاظم از تند نویسان درجهیک بود اما خیلی از مطالب را خودم تصحیح میکردم و به او میدادم تا تحریک شود و اعتقاد پیدا کند که باب علم است؛ بله سید چه میخواست و چه نمیخواست بهترین وسیله برای این کار و این هدف بود، به علاوه اینکه او هر لحظه رنگ عوض میکرد و سست عنصر بود، لذا او را تحریک میکردم، و از طرفی حشیش و ریاضت کشی او نیز مرا یاری مینمود، پس او تفسیر سوره نبا را به من داد، من خیلی جاها را خط زدم و یا تصحیح نمودم و در عین حال معنای صحیح و قابل فهمی برایم نداشت اما من از روی نیرنگ از او خواستم که دست خط مبارک او نزد من بماند و دست نوشته خود را به او دادم، او در اثر کشیدن دخانیات و حشیش قدرت بر مطالعه مجدد آن نداشت، هنوز از اینکه ادعای امام زمانی کند در تردید و هراس بود و از اینکه به او صاحب الامر و امام زمان بگویند وحشت داشت و به من میگفت: نام من مهدی نیست؛ من به او گفتم: من نام تو را مهدی میگذارم، تو به تهران مسافرت کن، کسانی که ادعای مهدویت کرده اند از تو بالاتر نیستند و مردم مشرق زمین دارای جن هستند، اگر تو او را به تصرف خود در نیاوری دیگران تحت تسلط خود در میآورند؛ من به تو قول میدهم که تو را یاری و مساعدت نمایم به طوری که تمام ایران به تو ایمان بیاورند، فقط تو خود را از حالت تردید و ترس دور کن و هر ساعت رنگی نپذیر مردم هر تر و خشکی که تو بگویی قبول خواهند کرد، حتی اگر ازدواج خواهر و برادر را حلال کنی. سید خوب به حرف هایم گوش میداد و بی نهایت مشتاق شده بود که چنین ادعایی بنماید اما جرأت آن را نداشت، من برای اینکه او را به این کار ترغیب نمایم به بغداد رفتم و چند شیشه از شراب های خوب شیرازی تهیه نمودم و چند شب آنها را به خورد او دادم، کم کم صاحب راز من شد و حقایقی را برای او بیان کردم، گفتم: جانم تمام این حرف هایی که در سر تا سر زمین گفته میشود برای رسیدن به مال و جاه است، بدن ما از عناصر محدودی ترکیب شده و این افکار و عقاید زاییده شده بخار و نوع ترکیب این عناصر است، تو بحمد اللّه اهل حال هستی و میدانی که اگر به عنوان مثال به این ماده ذره ای حشیش اضافه کنی یک سری مطالب دقیق و چیزهای وهمی را درک میکنی و اگر کمی آب انگور بنوشی سر حال میشوی و خواهان شنیدن و سرودن ترانههای دشتی میگردی و اگر مقدار بیشتری از حشیش اضافه نمایی متفکر میگردی و به اوهام خود اعتقاد پیدا میکنی؛ پس به هر وسیله ای که بود رگ ریاست طلبی و حب جاه طلبی او را پیدا کردم و کم کم او را تحریک نمودم تا اینکه ادعای چنین امری را بر وی آسان ساختم من همیشه در فکر بودم که چگونه عده ای شیعه بر تمام گروههای اهل سنت و نیز بر امپراطوری بزرگی چون دولت عثمانی غلبه کرده اند و چطور این گروه اندک با روسیه جنگیده اند و تعداد زیادی از آنان را هلاک کرده اند؟ و دانستم که تمام اینها به خاطر وحدت مذهبی آنان و به واسطهی عقیده و ایمانشان به دین اسلام است و علت آن این است که هیچ گونه اختلاف مذهبی در آنان وجود ندارد. البته شیعه نیز مانند اهل تسنن دارای شعبههای مختلفی گردیده است، من نیز در صدد ایجاد آیین دیگری بودم که مرز نمیشناخت و مخصوص یک وطن نبود، زیرا تمام فتوحات به خاطر حب وطن و وحدت مذهبی بوده است. در سالهایی که در عتبات عالیات بودم نمیتوانستم در فصل تابستان در نجف اشرف یا در کربلای معلا بمانم، پس به شامات میرفتم و چند ماهی در آنجا اقامت میکردم، در آن سالها اکثر مناطق حکومت عثمانی را گشت زدم و برای آنجا نیز فکر تازه ای کردم: کردها همگی ایرانی هستند و لازم است که پایههای اتحاد مسلمین با ایجاد اختلافات قومیدر هم فرو ریزد؛ اما نفوذ رقیب ما، انگلیس در آن سرزمینها از نفوذ ما هزار بار بیشتر بود و نفع او در این بود که خلافت اسلامی باقی بماند و دولت عثمانی از بین نرود به علاوه اینکه ما در این نوع سیاست تازه وارد بودیم و این کارها برای ما بسیار مشکل بود و لذا باید توجه کامل میکردیم تا این بنا محکم گردد...
ادامه دارد..
http://bookshopnews.com/
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:43
اخلاق
پادشاهی بیمار شد اما پزشکان دربار نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه که نگران شده بود دستور داد اعلام کنند هر کس بتواند پادشاه را معالجه کند، پادشاه نصف قلمرو پادشاهی اش را به او خواهد بخشید. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. او گفت: «اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.» شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید: «شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
yekibood.ir
و لنبلونكم بشی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشرالصابرین؛ و ما شما را به چیزهایی چون ترس از آینده و گرسنی و كمبود و از دست دادن هایی در جان و مال و میوه ها می آزماییم و تو به افرادی كه صبر پیشه می كنند مژده بهشت را بده! (بقره آیه 157) امام باقر (علیه السلام) می فرمایند: « الکَمالُ کُلُّ الکَمالِ اَلتَفَقَّهُ فی الدّین وَ الصَّبرُ عَلی النائِبَة وَ التَقدیرِ المَعیشَة » (بحار الانوار ،ج 78 ،ص 172 ) اما امام باقر (علیه السلام) می فرمایند: كمال انسان در این دنیا به این است که سه کار را انجام دهد: 1- التفقه فی الدین : نمی گویند به انتهای دین برسد ، بلکه می فرمایند به فهم عمیق در دین برسد ، یعنی دین باوری خود را عمیق و دقیق کند . اول دنبال دین بروید ،و بعد هم آن را خوب یاد بگیرد. پیش اهلش بروید ،کسی که آشنا به این مسائل است. وقت بگذارید ، همینکه قدم بگذارید و لحظه لحظه به اطلاعات شما افزوده شود این مورد پسند و رضای خدای متعال است. این تفقه در دین است. 2- الصبر علی النائبة ) صبر بر حوادث و مصیبت ها و گرفتاری ها : ( یعنی گرفتاری تمامی ندارد؛ هیچ وقت فکر نکنید از این مرحله گذشتیم، خلاص شدیم ودیگر گرفتاریمان تمام شد.برای خودمان صبر کنیم و در برطرف کردن مشکلات دیگران سعی کنیم ! برای خود صبر داشته باشیم ، به صبر پاداش می دهند :« و بشر الصابرین » عبادت همه اش نماز نیست، اگر خبر فوت هم آوردند و انّالله... گفتند و… صبر کردن پاداش دارد. در سوره « والعصر »خدا به همه روزگار قسم یاد می کند که همه انسانها زیان کارند، مگر دو دسته: « الا الذین امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر » « ... و کسانی ضرر نمی کنند که همدیگر را سفارش به صبر می کنند و ... »
چهارشنبه 10/8/1396 - 5:29
تاریخ
خاطرات دالگورکی جاسوس روسیه در ایران
شبهای جمعه همراه تنباکو چیزی را شبیه موم بر سر قلیان قرار میداد و بدون اینکه اعتنایی به من نماید میکشید به او گفتم: چرا به من نمیدهی؟ گفت: تو هنوز لایق اسرار نشدهای تا از این قلیان بکشی، پس اِصرار نمودم تا اینکه به من داد و کشیدم. دهان و تمام رودههایم خشک گردید و تشنگی شدید و خندهی زیادی به من دست داد. او به من شربت آبلیمو و مقدار زیادی شیر داد، ولی من تا نزدیک صبح میخندیدم روزی دربارهی آن چیز از او سؤال کردم گفت: این ماده به عقیدهی عرفا ”اسرار“ است و به گفتهی مردم حشیش است و از برگ شاهدانه گرفته میشود من دانستم که تنها فایدهی این ماده این است که باعث پرخوری و خندهی زیاد میگردد ولی سید میگفت: به این وسیله مطالب دقیق و اسراری برایم آشکار میشود علی الخصوص هنگام مطالعه، بینهایت دقیق میشوم. او همواره در اثر کشیدن حشیش بیحال بود و رغبتی به درس و مطالعه نشان نمیداد. روزی یک طلبه تبریزی از ”سید کاظم رشتی“ در مجلس درس سؤال کرد آقا! حضرت صاحب الامر(علیه السلام) کجا هستند و الآن در کجا تشریف دارند؟ سید در جواب گفت: من نمیدانم، شاید الان در همین مکان درس حاضر باشند اما من ایشان را نشناسم. در این هنگام فکری مانند برق به ذهنم خطور کرد که در آینده آن را توضیح خواهم داد به عنوان مقدمه این را بگویم که سید علی محمد در این اواخر در اثر تأثیر کشیدن حشیش و تحمل ریاضتهای باطل حالت تکبر و جاه طلبی و ریاست پیدا کرده بود. بعد از آن سؤال و جواب در مجلس درس، من بینهایت به سید علی محمد احترام میگذاشتم و در راه رفتن برای او حریم میگذاشتم و او را با لقب ”جناب سید“ مورد خطاب قرار میدادم شبی از شبها که قلیان حشیش کشیده بود و من از کشیدن خودداری کرده بودم، در حضور او خود را جمع کردم و با حال خشوع و خضوع گفتم صاحب الامر بر من لطف و مرحمت بفرما! بر من پوشیده نیست که: ”تو اویی و او تویی”. سید تبسمی کرد و هیچ سخنی نگفت؛ نه نفی و نه اثبات و بیشتر توجهش به ریاضت کشیدن بود و من مصمم بودم که بساطی در مقابل شیخیه پهن نمایم و در شیعه اختلاف دیگری ایجاد کنم. گاهی سوالهای ساده ای از سید میپرسیدم و او نیز جوابهای نامربوطی که از فکر حشیشی او تراوش میکرد، میداد؛ و من با کمال تعظیم و احترام میگفتم: تو همان دروازه علم هستی ای صاحب الزمان پنهان شدن و خفا، بس است خود را از من مخفی نکن روزی سید باب از حمام بیرون آمد و من باز همان کلمات مورد نظر را به او گفتم، او گفت جناب شیخ عیسی این سخن ها را رها کن، صاحب الزمان از صلب امام حسن عسکری و حضرت نرجس خاتون است، او صاحب ید بیضا و دارای معجزه است، تو مرا مسخره میکنی و بازیچه قرار میدهی! ... ادامه دارد... http://bookshopnews.com/
يکشنبه 7/8/1396 - 6:58