با سلام خدمت همه ی دوستان بنده چند وقت پیش مطلبی در مورد کربلای دو گذاشته بودم که بنده خدایی فرموده بود در آن عملیات شرکت داشته اند اگر کسی از شهید اکبر محمدی خالد اطلاعاتی دارد اطلاع دهد ایشان دایی بنده بوده ولی اطلاعات دقیقی از ایشان ندارم
با تشکر
وقتی به پایگاه موشكی ساحل خور عبدلله برگشتیم، فرمانده گردان حمزه را دیدم. ماجرا را ترسان به او گفتم. انتظار داشتم بگوید «تو غلط كردی با این نیروها عقب آمدی...» و در دلم این جوابها را آماده كرده بودم كه بگویم «هیچ كار نمیشد كرد فرمانده» یا «به من چه مربوط ... اینها خودشان دنبال آمدند» كه فرمانده برخلاف انتظام چیز دیگری گفت. او حتی مرا تشویق كرد كه جان بچهها را نجات دادهام. از آن روز من شده بودم مسئول دسته یك. همان روز خبر آمد كه عراق پاتك كرده و خط لشكر در جاده امالقصر كمی عقب آمده. بعدازظهر ناگهان آسمان ابری شد. یك ابر سیاه از طرف غرب و خور عبدالله آمد تا بالای جاده امالقصر، مثل پنجه یك گربه. بعد هوا بارانی شد. رعد و برق شدید... و باران مثل سیل بارید. باز خبر آمد كه پاتك عراق تمام شده. با آن سیلی كه راه افتاده بود، تانكها و نفربرهای دشمن كارایی نداشت. شب و روز بیست و نهم بهمن برایم سخت و پرمشغله گذشت. همان روز تا فرماندهان اجازه دادند نامه بنویسیم، من هم از سنگر تبلیغات كاغذ نامه گرفتم و چند كلمهای كه برایتان نوشتم، دلم آرام شد. آن شب و روز سخت این جوری خوب به پایان رسید. آب خوردن كم بود. خیلی وقتها تشنه بودیم. آب دریا نمك زیادی داشت. برای همین بود كه در فاو كارخانه نمك زده بودند. كارخانه نمك بین دو جاده فاو - بصره و فاو - امالقصر قرار داشت. آب كارخانه هم از زیر آن پل بزرگ بتونی میگذشت كه هدف نهایی لشكر بود. من كه مسئول دسته یك شده بودم، آب را بین بچههای مانده تقسیم میكردم. یكی از بچههای به شوخی میگفت: - مهدیپور، یزید شدهای؟ چرا این قدر آب كم میدهی؟ در چند روز آخر با كیسه نایلونی یك لیتری به ما آب رساندند. آب رسانی قبلا با دبههای بیست لیتری انجام می شد. كیسههای نایلونی، مثل كیسه نایلونی یك لیتری شیر بود. بار اول كه آن را دیدم، فكر كردم شیر آوردهاند؛ اما وقتی خوردم، دیدم آب است. اولین باری بود كه این طوری آب به جبهه میرساندند. ابتكار خوبی بود. پدر! در جبهه دست به هر كاری میزدم. یك لحظه هم بیكار نبودم. عملیات والفجر هشت كه شروع نشده بود، در چادرهای كرخه و در پادگان دو كوهه معلم بودم و به بچهها درس میدادم. در شب حمله كه امدادگر بودم. در خط مقدم، جیپ فرمانده را درست كردم و مكانیك شم. حتی در جبهه آشپزی هم كردم. در آن یك هفته - ده روز كه در پایگاه موشكی پدافند ساحلی داشتیم، غذایمان فقط كنسرو بود؛ كنسرو لوبیا و كنسرو بادمجان؛ اگر شانس میاوردیم كنسر ماهی تن. البته از سنگرهای عراقی غنیمت زیادی گیرمان آمده بود. من برنج و روغن پیدا كردم و برای بچهها غذا پختم؛ چیزی شبیه استانبولی پلو؛ چون یك قوطی رب هم پیدا كردم و به آن زدم. بچهها حتی یك ذره از ته دیگر سوختهاش را باقی نگذاشتند. یك بار هم یك كامیون ایفای غنیمتی را تعمیر كردم. یك لندور آمبولانس را هم راه انداختم. نیروی فنی كم بود و من هر كار توانستم، كردم تا كاری زمین نماند. حتی یك بار یك قبضه پدافند هوایی غنیمتی را هم تعمیر كردم. در پایگاه موشكی یك قبضه غنیمتی پیدا كردم كه كار نمیكرد. یك پدافند تك لول ساده روسی بود و یك سنگر پر از مهمات، كنارش. قطعات قبضه را نگاه كردم؛ همه سالم بودند جز میلهای كه به یك دستگیره وصل بود. آن میله تاب برداشته و كل قبضه از كار افتاده بود. من با كمك یك میخ فولادی درشت، پیم شكسته را بیرون كشیدم، میله را با چكش صاف كردم و باز سرجایش گذاشتم. آن میخ فولادی را هم به جای پیم استفاده كردم. دو ساعت طول كشید تا قبضه راه افتاد. مهمات قبضه را آماده كردم و پشت قبضه نشستم. وقتی اولین تیرها رو به آسمان شلیك شد، تازه فریاد مسئول قبضه به هوا رفت كه «برادر، این بیتالماله... خرابش نكن...» من هم بیآنكه حرفی بزنم، قبضه را رها كردم و رفتم. تا وقتی خراب بود، كسی به طرفش نمیرفت؛ حالا كه سالم شد، صاحب پیدا كرد. پدر! از آن روزها خیلی خاطره دارم. یك بار دو تا اسیر عراقی دیدم. آنها را در جاده امالقصر اسیر كرده بودند. در حال بازجویی اولیه از آنها بودند كه كنارشان رسیدم. یكی از آن دو، ترك زبان بود. حرفهایشان را كم و بیش متوجه میشدم. میگفت: «شرمندهام.... مرا به زور آوردهاند... كارگر هستم...» بعد با دست به اسیر همراهش اشاره كرد و با عصبانیت گفت: - عربها ...همهش زیر سر این عربهاست... تركهای عراق با ایرانیها كاری ندارند... اسیر ترك، اهل كركوك عراق بود. آن دیگری انگار بعثی بود؛ از كارش هیچ پشیمان نبود. بچهها وقتی دیدند آن یكی با ما همدردی میكند و از صدام بد میگوید، برایش كمپوت باز كردند. پدر! من تا آن موقع ترك عراقی ندیده بودم؛ ولی آن روز دیدم. افسران و فرماندهان بعثی ارتش عراق، سربازان و زیردستهایشان را میكشتند. من خودم این صحنه را دیدم. هلی كوپتر عراقی، هدف ضد هوایی ما قرار گرفت. دم هلیكوپتر صدمه دیده بود و دور خود می چرخید. خلبان میتوانست هلیكوپتر را بنشاند؛ چون بدنهاش تقریبا سالم بود و آسیب چندانی ندیده بود؛ اما تا به زمین نزدیك شد، با یك راكت كه از هلیكوپتر دیگر عراقی شلیك شد، در هوا منفجر شد. عراقیها اگر میخواستند اسیر شوند و غنیمتی به ایرانیها بدهند، فرماندهان بعثی آنها را میكشتند. گردان حمزه دو روزی در منطقه عملیاتی ماند و بعد همراه با دیگر گردانهای لشكر به اردوگاه كارون بازگشتیم. هفته دوم اسفند ماه، گردان شروع به بازسازی كرد. عدهای از مجروحان به گردان برگشتند. بعضی از نیروها كه خسته بودند، تسویه كردند. عدهای نیروی جدید هم وارد گردان شد. در واقع گردانهای لشكر در هم ادغام شدند. یك گردان لشكر كه بیشتر فرماندهان آن شهید شده بودند هم منحل شد. من در كارون نامه نوشتم. شماره تلفن بسیج مسجد محل را به بچهها دادم تا خبر سلامت مرا به شما بدهند. بعدا فهمیدم كه بچهها به خانه زنگ زدهاند. دو - سه هفتهای در كارون ماندیم و باز برای پدافند خط عازم فاو و جاده المالقصر شدیم. وقتی گردان به شهر فاو رسید، در مدرسه شهر مستقر شدیم، من مسئول دسته یك بودم. بچهها میگفتند: برادر مهدیپور، ما هر جا برویم، از مدرسه سر در میآوردیم.... از مدرسه تهران بیرون زدیم، حالا در فاو در كلاس درس هستیم! مدرسه فاو بزرگ بود. دفتر مشقها و كتابها و حتی اوراق امتحانی روی زمین بود. بچهها نمرات دانشآموزان را میدیدند و نظر میدادند. یك شب در آن مدرسه ماندیم. برخی میگفتند كه مدرسه پسرانه است. گروهی مخالف بودند و میگفتند كه دخترانه است. آخر سر توافق كردند كه در عراق، مدارس مختلط است. پنج - شش روز در خط پدافندی جاده امالقصر بودیم. عراقیها در آن مدت پاتك نكردند، اما آتش خمپاره و توپ مستقیم تانكشان خیلی زیاد بود. سنگرهایمان كوچك اما محكم بود. از آسفالت جاده امالقصر خبری نبود. مهندسی رزمی، آسفالت و خاك زیر آسفالت را زیر و رو كرده بود تا خاكریز درست كند. در آنجا به یاد عقب نشینی خود در روز بیست و نهم بهمن افتادم. پیشانی جنگی در آن روز فقط یك و نیم كیلومتر با پل جاده امالقصر فاصله داشت. آن روز خط لشكر یك و نیم كیلومتر عقب آمد. حالا ما با آن پل سه كیلومتر فاصله داشتیم. وقتی ماموریت پدافندی گردان تمام شد، از اروند عبور كردیم و به سولههای اروند كنار رفتیم. چند روز آنجا معطل ماندیم. تحویل سال هم در اروند كنار بودیم. من روز چهارم فروردین با گردان تسویه حساب كردم و حال پیش شما در خانه هستم. پدر! هنوز ارتش عراق فكر میكند كه میتواند فاو را پس بگیرد. آنها منتظرند هوا گرم شود و باتلاقهای خور عبدالله خشك شوند. آن قوت تانكها و نفربرها بهتر میتوانند مانور كنند. در پاتكها میدیدم كه نیروهای عراقی گله گله حمله میكنند؛ پوتینهایشان در گل فرو میرفت و دیگر حركتی نمیتوانستند بكنند. در آن حال گله گله كشته میشدند؛ اما فرماندهشان باز هم دستور حمله میدادند. صدام میخواهد فاو را پس بگیرد؛ حتی اگر تمام ارتش عراق نابود شود. پدر!دعا كنید رزمندگان فاو را نگه دارند. هنوز درباره منطقه عملیاتی سوال هست: اگر باتلاقها خشك شوند، باز هم ایرانیها میتوانند فاو را نگه دارند؟ پدر! تعطیلات كه تمام شد، باز هم میخواهم به جبهه بروم. ما برای پیروزی خیلی خون دادیم. از دسته یك كه سی نفر بودیم، در یك شب، چهارده شهید دادیم. من برای حفظ پیروزی باید تلاش كنم. مسئولان گردان، چه در اسفند و چه در فروردین ماه، به بسیجیهایی كه ماموریتشان تمام شده بود، تسویه حساب دادند، اما گفتند كه جبهه به شما نیاز دارد. پدر! میخواهم برگردم.
تاریخچه آرامگاه
پس از آن كه روح بلند حافظ ( در 792 یا 791 ه.ق ) به مشعوق ازلی پیوست ، در خاك باغ مصلی كه مأوا و محل گشت و تفرج او بود ، در زیر سایه سرو روانی به خاك سپرده شد . 65 سال پس از وفات او یعنی در سال 856 ه.ق. در زمان حكمرانی میرزا ابوالقاسم گوركانی ، شمس الدین محمد یغمایی كه استاد و وزیر حكمران نام برده بود ، بر فراز قبر حافظ عمارت گنبدی بنا كرد و جلوی آن حوض بزرگی ساخت كه از آب ركن آباد پر می شد . این بنا در اوایل قرن یازدهم هجری در زمان سلطنت شاه عباس تعمیر گردید . در زمان نادر شاه افشار نیز تعمیراتی بر آرامگاه انجام گرفت . اما بنیادی ترین كار در زمان كریمخان زند بر روی آرامگاه انجام گرفت. او در سال 1189 ه.ق. ساختمانی اساسی بر روی آرامگاه حافظ ساخت . ساختمان او به شیوه ی بناهای زمان زندیه دارای تالاری با چهار ستون سنگی یك پارچه بود كه از طرف شمال و جنوب گشاده و در دو طرف چپ و راست آن دو اتاق ساخته شده بود به گونه ای كه مقبره ی حافظ در شمال تالار قرار می گرفت و در جنوب آن باغی بزرگ نمایان بود . این چهارستون با ارتفاع 5 متر هنوز هم در وسط تالار مقابل پله ها با نقوش رنگ باخته اما زیبا خودنمایی می كنند . همچنین كریمخان دستور داد تا سنگی از جنس مرمر برای قبر خواجه بتراشند و پس از آماده شدن سنگ دو غزل از غزل های حافظ را به خط نستعلیق كه توسط حاج آقاسی بیگ افشار آذربایجانی نوشته شده بود ، بر روی آن حجاری كردند كه این سنگ هنوز هم بر روی قبر قرار دارد . ابعاد این سنگ 40 *80*266 سانتی متر است . در بالای كتیبه ی سنگی و در میان ترنجی این جمله نوشته شده است : " انت الباقی و كل شی هالك ". در زیر آن غزلی زیبا از حافظ در 12 سطر با مطلع : مژده ی وصل تو كو كز سر جان بر خیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم و دور آن نیز غزلی دیگر با مطلع : ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش پیوسته در حمایت لطف اله باش نوشته شده است . همچنین در دو گوشه ی بالای سنگ ، این دو مصرع نوشته شده است : بر سر تربت ما چون گذری همت خواه كه زیارتگه رندان جهان خواهد بود و در گوشه پائینی سنگ دو مصرع زیر نوشته شده است : چراغ اهل معنی خواجه حافظ بجو تاریخش از خاك مصلی كه خاك مصلی به حساب ابجد بیانگر تاریخ وفات حافظ است . پس از حكومت زندیه نیز افراد زیادی آرامگاه را تعمیر و مرمت كردند كه برخی از آنان عبارتند از : - در سال 1273 ه.ق. تهماسب میرزا ( مؤید ) حكمران فارس آرامگاه را تعمیر و مرمت كرد . - در سال 1295 ه.ق. مرحوم فرهاد میرزا ( معتمدالدوله ) فرمانفرمای فارس معجری چوبی بر آرامگاه خواجه نصب كرد . - در سال 1317 ه.ق. ملا شاه جهان زرتشتی ( اردشیر ) ساكن تهران بخاطر علاقه ای كه به حافظ داشت بر مزار او رفته و تفألی به دیوان حافظ می زند كه شعر زیر می آید : ای صبا با ساكنان شهر یزد از ما بگو كای سر حق ناشناسان گوی میدان شما وی از این شعر خوشش آمده و تصمیم می گیرد بقعه و بارگاه مجللی بر روی قبر حافظ بسازد . به همین منظور مشغول به كار می شود و معجری بر فراز قبر می سازد ولی یكی از سادات متظاهر وقت به جرم آن كه چرا یك شخص زرتشتی ( گبر ) می خواهد قبر حافظ را بسازد ، آن بنا را خراب كرد و شخص بانی را از این كار باز داشت . ( گفته شده است در آخر عصایش را به قبر حافظ می زند و خطاب به او می گوید : درویش می خواستند تو را نجس كنند ، نگذاشتم !) هنوز آثار افتادن چوب بست ها بر روی سنگ قبر به صورت شكستگی در سنگ به چشم می خورد . - در سال 1319 ه.ق. شاهزاده ملك منصور ( ملقب به شعاع السلطنه ) والی فارس معجری آهنین بر قبر حافظ ساخت و كتیبه ای را نیز بر بالای آن قرار داد . - در سال 1310 خورشیدی فردی به نام دبیر اعظم بهاری که استاندار فارس بود ، سردر حیاط جنوبی و نارنجستان ان را سروسامان داد ، همچنین خیابانی در جلو آرامگاه احداث کرد و نام آن را« خرابات» گذاشت که بعدها به گلستان تغییر نام پیداکرد . - در سال 1314 خورشیدی به کوشش مرحوم علی اصغر حکمت شیرازی (وزیر فرهنگ وقت) وعلی ریاضی (رئیس فرهنگ وقت) طرح نقشه ی آرامگاه حافظ ، به شکل کنونی آن با طراحی و نظارت مهندس « آندره گدار» شرق شناس و ایران شناس بزرگ فرانسوی تهیه شد و به مرحله ی اجرا درآمد و در سال 1316 به اتمام رسید. طبق این نقشه در تالار ، چهار ستون وسط که در زمان زندیه احداث شده بود ، از دوطرف امتداد یافت و حافظیه به دو محوطه ،شامل باغ در جنوب، تالار و آرامگاه در شمال آن تبدیل شد. در این ساختمان عمارت قدیمی کریم خان زند به صورت تالاری درآمد که 56 متر طول دارد و به وسیله ی 20 ستون سنگی بلند نگه داشته می شود که چهارستون یک پارچه ی کریم خانی در میان این ستون ها قرار دارد و 16 ستون دیگر دوتکه است که در سال 1315 شمسی ساخته و نصب گردیده است.
کارهای تایپی برای دوستان تبیانی انجام می شود
alamdar345@gmial.com