صبا گو آن امیر کاروان را
مراعاتی کند این ناتوان را
که ره دور است و باریک است و تاریک
بدوشم میکشم بار گران را
ای کاروان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
بوی باران ...بوی سبزه بوی خاک شاخه های باران خورده پاک
عطر نرگس رقص باد
درین شبها
که گل از برگ وبرگ از باد و باد از ابر میترسد
که هر آیینه با تصویر بیگانه است
وپنهان میکند هر چشمه ای
سر وسرودش را
چنین بیدار و دریا وار
تویی تنها که می خوانی
ای باد نو بهار زعهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخا نه ی صبوح با خامشان غمزده ی انجمن بگو
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور نا امیدان را
قدمها در راه محرم شدن سرود پاکی و غزل عشق به جا میگذارند
بخوان ترانه ی دل را لبیک اللهم لبیک ...از ح.ن
شقایق