در سال ۱۳۳۷ از صلب مردی پارسا و از دامن زنی پرهیزگار در روستای طوسکلا از توابع شهرستان نکا پسری متولد شد که نامش را محمد حسن گذاشتند . محمد حسن که اولین فرزند خانواده بود در آغوش پر مهر مادر آرام آرام قد کشید تا این که پاییز سال 1345 از راه رسید و محمد حسن پایش به مدرسه باز شد . تا کلاس پنجم همه ساله در خرداد قبولی اش را گرفت و همزمان به مکتب خانه جهت آموختن و فراگیری عم جزء و قرآن رفت .
محمد حسن طوسی برای ادامه تحصیلات به شهر نکا رفت . در مدرسه راهنمایی فردوسی نکا تا سوم راهنمایی را به پایان رسانه و برای ادامه تحصیلات به ساری رفت . در این رابطه حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می گوید : « تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده; به مادرش گفتم : « حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده ؟ » مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آن ها او را به تقلید مرجع تقلیدی بنام حاج آقا روح ا... در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد . گفتم : پسرم چرا رابطه ات را با درس و مدرسه کم کردی؟ » ابتدا بهانه در آورد که چو شما – پدرومادر- تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می کند به این خاطر به دبیرستان نمیرود که مبادا گیر بیفتد . این اواخر – سال 1356 – گاهی اوقات شب ها دیر به منزل می آمد بعضی وقت ها متوجه می شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می رود و شبها تا دیر وقت ما رامنتظر می گذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا اینکه یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند.
در همین حین با وساطت ما ، محمد حسن با دختر مومنه ای ازداواج کرد . هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی داد به سربازی برود . چند بار اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد . اما محمد حسن می گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم . تا این که چندمین مرحله از پاسگاه زاندارمری ،امنیه آمدند. که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در بیرجند بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است . گفتم : آقا محمد حسن چی شده که برگشتی ؟ گفت: پدر ، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم . زمزمه ی اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود . محمد حسن یک رادیوی کوچک خرید . اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می کرد .تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که بصورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می کردند. » محمد حسن در در آستانه ورود حضرت امام خمینی (ره) به وطن عازم تهران شد و می گفت : حضرت امام می خواهند بیایند گاردی های شاه اعلام کرده اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید . ما می خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم . بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند . »
محمد حسن طوسی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی شهرستان نکا و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی ، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست . در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در گنبد ، به شهرستان گنبد اعزام گردید . پس از آرامش در این شهر به کردستان رفت . در آن جا با شهید و الامقام جاوید الاثر متوسلیان آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه ساری شد . همزمان در سپاه ساری فرماندهی «گروه شهید » را پذیرفت . در برقراری امنیت در جنگل های آمل ، سوادکوه ، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد . در همین زمان و با نشان دادن لیاقت های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه – گیلان و مازندران – منصوب گردید . همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن غائله ی ضد انقلاب در آمل به تیپ 31 عاشورا اعزام می شود . در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید حسین اکبری دنگسرکی بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می زند . در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می شود و او با غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری آشنا می شود . آشنایی محمد حسن طوسی و غلامحسین افشردی تنگاتنگ می شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند . محمد حسن طوسی بعد از شرکت در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به مازندران برگشت . در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه ها را در مازندران به عهده داشت ، گردید . تا این که در سال 1362 به لشکر 25 کربلا پیوست . و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید . محمد حسن طوسی عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد . در همین عملیات بود که برادرش محمد ابراهیم طوسی به شهادت رسید . و آن قصه ی معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید مرشدی وقتی از محمد حسن طوسی خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر محمد ابراهیم را به عقب بیاورند که محمد حسن طوسی در جواب اش گفته بود : یا همه ی شهدا و یا هیچکدام . که این موضوع باعث گردید که بدن محمد ابراهیم طوسی بعد از 13 سال کشف و به وطن اش عودت داده شود .
بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات های قدس 1 و 2 و عملیات های ایذایی دیگر شرکت جست . اوج زحمات محمد حسن طوسی را در والفجر ۸ می توان مشاهده کرد.
شهید محمد حسن طوسی در یک سخنرانی به جزئیات شکل گیری عملیات والفجر 8 پرداخت . ایشان شکل گیری و پیروزی این عملیات را مرهون اصل غافلگیری و عنایات خداوند می داند و می گوید : « این طور مطرح کردیم که بخشی از لشکر به غرب کشور رفته است. با این حال قبل از همه من ، حاج کمیل ، مرتضی قربانی پاشا ، کسائیان به منطقه ی مقابل فاو رفتیم . منطقه خلوت بود ، بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند . غذای گرم نداشتیم . بچه ها کنسرو با نان می خوردند . کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .بچه ها با جریان جزر ومد آشنا شدند. که چگونه در طول 24 ساعت بالا و پایین می رود . بالاخره کلی طول کشید شناسایی های متعددی انجام دادیم . بیش از 160 بار وارد منطقه شدیم . کم کم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مهر بطلان بر قلب ، چشم و گوش دشمنان زده بود که دشمن هیچ یک از آنها را در منطقه نمی دید .
در عملیات والفجر 8 و ادامه ی آن که به جنگ 78 روزه ی فاو معروف است . محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت . بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله ی عراق علیه ایران لقب گرفت عملیات هایی هستند که محمد حسن طوسی به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت.
در فروردین سال 66 بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت و در حالی که مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت با تنی خسته و مجروح در دشت تفتیده ی شلمچه و در مورخه ی 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش های خمپاره 60 م.م عراقی ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود برای همیشه ی تاریخ از زمینیان فاصله گرفت . آن گونه که خود خواسته بود ، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید ، پس از سال ها فراق و هجران ، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد.
شهید طوسی در کلام یاران
سرلشگرپاسدار رحیم صفوی : سردار شهید طوسی را به لحاظ ارتباط كاری كه با هم داشتیم كاملاً میشناسم روحیه شجاعت و شهامت و عشق و ایثار در وجودش متبلور بود وی دارای استعداد فوقالعاده نظامی و راهگشای بسیاری از مسائل نظامی در لشگربود از خصوصیات بارز كاری ایشان شناسایی كارشناسانه و فنی و دقیق او در مناطق عملیاتی بود با تمام خستگی كه در وجودش بود دست از كار نمیكشید و تمام آرزویش پیروزی بچهها و نابودی دشمن بود سردار طوسی بر اثر رشادتهای بیمانند كه از خود در لشگربه جا گذاشت میتوان او را مالك اشتر لشگر25 كربلا نامید.
سردار محسن رضایی : لشگر پر افتخار 25 کربلا در دامن خود قهرمانان سرافراز فراوانی را تقدیم اسلام و ایران عزیز کرده است و برادر عزیز و بزرگوار شهید طوسی یکی از این فرزندان قهرمان مازندران بود که در بنیانگذاری لشگر 25 کربلا سهم مهمی بر عهده داشت. برادر عزیز و بزرگوار شهید طوسی یکی از این فرزندان قهرمان مازندران است که در بنیان گذاری لشگر 25 کربلا سهم مهمی بر عهده داشت و در مسئولیت های مهمی همچون اطلاعات و فرماندهی و امور ستادی از خود شایستگی های فراوانی را به ثبت رساند. شهید طوسی چهره محجوب و خستگی ناپذیر با شجاعت بی نظیری که در خود داشت و تمامی این سرمایه بزرگ معنوی را تقدیم اسلام و ملت بزرگ ایران نمود.
سرتیپ كمیل كهنسال : «من و شهید “محمدحسن طوسی” بعد از عملیات والفجر 8 در حین رفتن به فاو بودیم، او را خیلی ناراحت دیدم، مرتب با خود زمزمههایی میكرد، پرسیدم محمد حسن! چرا ناراحتی؟ گفت: بسیاری از دوستانم شهید شدند و من هنوز ماندهام. گفتم تو شهید میشوی، نگران نباش. گفت: آخر من برای بعد از شهادت خودم هم نگرانم. گفتم تو كه شهید شدی به نعمتهای خداوندی میرسی، شفاعت پیدا میكنی، حسابت پاك است، برای چه نگرانی؟ گفت نگرانیم از این است كه شهیدانی چون (اسم چند تا از دوستانش را گفت) اینها دنیایی از شخصیت و رشادت و دلاوری بودند، از اینها دنیایی فقط در محدوده روستا تجلیل شد. ولی ما كه به شهادت برسیم در سطح استان و در حد وسیع برایمان مراسم میگیرند، در صورتی كه من خودم را خیلی كوچكتر از آن بسیجیان شهید میبینم.
سرداران شهید حاج بصیر، نوبخت، مهرزادی، ابو عمار، بردبار، زندی، خداد ، خنکدار و ... و نیز سرداران در قید حیات قربانی، کمیل، شالیکار، رحیمیان و ... همه و همه که از افتخارات بزرگ مازندران هستند، در برابر عظمت ایثار و نقش آفرینی های ویژه سردار شهید طوسی انگشت حیرت گزیده و تنها او را گل سرسبد گلهای پرپر خطه گل پرور مازندران می دانند.
بخشی از وصیتنامه سردار شهید طوسی:
باید همه دست به دست هم داده متحداً و متفقاً خالصانه به ریسمان الهی چنگ زده و با قلبی مملو از ایمان، تقوا و خلوص در مسیر این حركت الهی تلاش نمود تا خدای ناكرده گزندی به اسلام عزیز و قرآن كریم نرسد و ما هم ان شاء الله عاقبت به خیر و در نهایت به مقام قرب ذات باریتعالی نایل گردیم.
پدر و مادرم: درود خدا بر شما باد، شمایی كه تمامی وجودتان را برای این انقلاب و اسلام قرار داد، و فرزندان خود را برای جهاد در راه خدا به جبهه فرستادید و خودتان، اگر در جبهه نیستید تمامی وجودتان در جبهه و سنگرهای رزمندگان میباشد و در این راه فرزندان عزیزتان ابراهیم را برای رضای خدواند تقدیم نمودید و حتی با پیكر مطهر و خونیناش نیز ملاقات نكردید زیرا هدیهای كه به پیشگاه خدا فرستادید حتی حاضر به پس گرفتن آن نشدید، این برای شما افتخاری بس بزرگ است.
دنیا محل امتحان و آزمایش است و كاروانسرایی است موّقت، قافله مرگ فرا خواهید رسید و همه در نوبت قرار دارند ودر مهلت مقرر باید بسوی او بازگشت.انچه را خداوند تقدیر می نماید كسی قادر به آن نخواهد بود خداوند دقیقه و ثانیهای مرگ كسی را به تأخیر نمی اندازد پس چه بهتر كه انسان زندگی اش را در مسیر طاعت الهی و در جهت كسب رضایت خداوند قرار دهد وهمواره بیاد او باشد.
در پایان به همه شما توصیه می نمایم كه در برابر تمامی مصائب وارده، به خداوند پناه ببرید و به یاد حضرت فاطمه زهرا (س) و حضرت زینب (س) و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) خودتان و قلبتان را آرامش ببخشید چون این بزرگواران بیشترین مصائب را در طول تاریخ اسلام برای رضای خداوند به جان و دل خریدند. انتظار دارم اگر شهادت نصیب من شد صبر و استقامت پیشه كنید كه خداوند با صابران است.
یادش گرامی، نامش بلند، خاطره اش ماندگار و راهش پر رهرو باد!
دعا
شخصی از مرد خسیسی انگشتری خواست و گفت: انگشتری به من بده که هر وقت به آن نگاه می کنم به یاد تو باشم و تو را دعا کنم ، مرد خسیس گفت: هر وقت که خواستی مرا یاد کنی به خاطر بیاور که روزی از من انگشتری خواستی و من به تو ندادم.
خواب و بیداری
مرد ابله و نادانی مسافرت می کرد ، شب در آسیابی خوابید و از آسیابان خواست تا اذان صبح او را بیدار کند. آسیابان نیمه شب کلاهش را با کلاه او عوض کرد و سپس او را بیدار نمود. مرد نادان بعد از این که از خواب بیدار شد و ساعتی راه رفت ، به دریاچه ای رسید. عکس خودش را در آب دید و دریافت کلاه اش عوض شده است. کلاه را برداشت ، دید کلاه آسیابان است. مردک نادان با خود گفت: آسیابان احمق به جای این که مرا بیدار کند خودش را بیدار نموده است.
عیادت
روزی شخصی به عیادت یکی از دوستان خویش رفت و کنار بستر او نشست و پس از احوال پرسی به او گفت: باید خدا را شکر کنی. خندید و گفت: برای چه در این حال خدا را شکر کنم؟ مگر نخوانده ای که خدای تعالی فرموده است: اگر شکر چیزی که به شما داده ام بکنید ، آن را دو چندان می کنم.
شیطان
واعظی(=سخنرانی ) گفت: هر که نام آدم و حوّا را بنویسد و به دیوار خانه اش آویزان کند ، شیطان وارد آن سرای نمی شود. مردی که پای منبر او بود ، برخاست و گفت: حاج آقا ! عجب حرفی می زنید ، شیطان توی بهشت در جوار خدا آدم و حوا را فریب داد ، حالا شما می گویید که اگر ما اسم آن ها را به دیوار آویزان کنیم ، شیطان وارد منزل ما نمی شود.
دعوی نبوّت
وزیر خلیفه ی عباسی ، شیادی را که ادعای نبوت می کرد ، نزد وی آورد. خلیفه گفت: چه معجزه ای برای اثبات پیامبری ات داری؟ مدعیّ گفت: مرده را زنده می کنم! خلیفه گفت: اگر از تو چنین معجزه ای بر آید ، به تو ایمان می آورم! مدعیّ ، شمشیری خواست. خلیفه فرمود تا شمشیری آورده و به دست وی دادند. مدعیّ گفت ای خلیفه ! در پیش چشمان شما ، من گردن این وزیر را می زنم و فوراً او را زنده می کنم! ناگهان وزیر بیچاره ، منفعل گشت و گفت: ای خلیفه ، تن به کشتن دادن ، کاری بس سخت است. من از وی هیچ معجزه ای نمی طلبم ، تو گواه باش که به وی ایمان آورده ام! خلیفه بخندید و او را خلعتی نیکو داد و شیّاد را به زندان افکند.
زمزم
شاعری پس از انجام اعمال و مناسک عبادی حج و برگشتن به دیار (ـ وطن) خویش ، به دوستانش گفت: وقتی به حجر الاسود رسیدم ، دیوان شعرم را به آن سنگ مالیدم که خداوند شعرهای مرا نغز و دل نشین کند! یکی از دوستانش که می دانست شعرهای او آبکی است ، به او گفت: ای کاش که دیوانت را به جای مالیدن به حجر الاسود ، در آب زمزم می شستی!
مسلمان و یهودی
یک نفر یهودی به مسلمانی گفت: من دیشب خواب دیدم در بهشت مسلمانان هستم ، جای شلوغ و کثیفی بود. مسلمان جواب داد: من هم اتفاقاً دیشب خواب بهشت یهودی ها را دیدم. خیلی تمیز و باصفا بود. اما یک نفر یهودی هم برای نمونه در آنجا دیده نمی شد.
بها و ارزش
مرحوم مدرس ( روحانی مبارز زمان رضاخان ) در میدان توپ خانه از یک درشکه چی پرسید: تا جعفر آباد ، قصر رضاخان ما را چند می بری؟ پاسخ داد: سه تومان. مدرس گفت: سه تومان؟! هرگز سردار سپه ، سه تومان نمی ارزد!
عادل
روزی « ناصرالدین شاه » از رجال حاضر در دربار خود پرسید: به من پاسخ دهید من عادل ترم یا انوشیروان ؟ درباریان مانند همیشه زبان به تملق و چاپلوسی گشودند. « ناصرالدین شاه » خندید و گفت: راستش را بخواهید ، هر کس بیاید و اطرافیان مرا که شما هستید با « بوذر جمهر » و« انوشیروان» مقایسه کند متوجه می شود که من عادل ترم. آخر او آدمی مثل « بوذر جمهر » خدمت گزار را داشت ، و من مثل شماها را!
درویش توانگر
توانگر زاده ای بر سر گور پدر خویش نشسته بود ، و با درویش بچه ای مناظره می کرد . توانگر زاده می گفت: قبر پدر ما دارای مقبره ی خوب و رنگارنگ ، و با فرش رخام و خشت و فیروزه درست شده است ، و صندوق زیبا دارد ، ولی بر قبر پدر تو چند خشت و مشتی خاک چیز دیگری نیست. فقیر زاده به او پاسخ می دهد. تا پدرت زیر این سنگ ها ی سنگین بجنبد ، پدر من به بهشت رسیده است.