آری آری باز سنگ و باز باران
آری آری تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند كودكی لب تشنه اینجا
اشك ساقی بر فراز خیمه برگونه ها
بر مشك ساقی كاش می بارید باران
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین می چكد
آهسته از چشمان سقا بر لب این رود پیچان
باز باران باز باران با ترانه
آید از چشمان مردی خسته
جان هیهات بر لب از عطش در تاب و در تب
نرم نرمك می چكد این قطره ها روی لب شش ماهه طفلی
رو به پایان مرد محزون دست پر خون می فشاند
از گلوی نازك شش ماهه بر لب های خشك آسمان
با چشم گریان باز باران باز هم اینجا
عطش آتش شراره جسمها افتاده بی سر پاره پاره
می چكد از گوشها باران خون و كودكان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان وندرین تفتیده دشت و
سینه ها برپاست طوفان دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
وندرین صحرای سوزان می دود طفلی سه ساله
پر زناله پای خسته دلشكسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چكد از نوك سرخ نیزه ها بر خاك سوزان
باز باران باز باران قطره قطره
می چكد از چوب محمل
خاكهای چادر زینب
به آرامی شود گل می رود
این كاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این كاروان
هم سنگ باران آری آری باز سنگ و باز باران آری آری
تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند كودكی لب تشنه اینجا
اشك ساقی بر فراز خیمه برگونه ها بر مشك ساقی
كاش می بارید باران
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
***
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
***
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
***
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
**مولانا**