حکایت اول
والدین مان را تنها نگذاریم
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با پسر بچه کوچکی ... این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند و از تنه اش بالا رود و از سیب هایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد ... زمان گذشت ... پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا ، دیگر دوست نداشت با او بازی کند ... اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد ... درخت سیب به پسر گفت : های بیا و با من بازی کن ...پسر جواب داد : من دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم به دنبال سرگرمیهای بهتر هستم و برای خریدن آنها پول لازم دارم ... درخت گفت : پول ندارم من ولی تو میتوانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول بدست آوری ...
پسر تمام سیب های درخت را چید و رفت ... سیب ها را فروخت و آنچه که نیاز داشت خرید ، و درخت را باز فراموش کرد و پیشش نیامد و درخت دوباره غمگین شد ...
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
درخت از او پرسید :چرا غمگینی ؟
بیا و در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهایی می کنم ... پسر ( مرد جوان ) جواب داد : فرصت کافی ندارم باید برای خانواده ام تلاش کنم ، باید برایشان خانه ای بسازم و نیاز به سرمایه دارم ...
درخت گفت :سرمایه ای برای کمک ندارم ولی تو میتوانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه بسازی ...پسـر ( مرد جوان ) خوشحال شد و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید و با آنها خانه ای برای خودش ساخت ...و دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت ...
زمانی طولانی به سر آمد ... پس از سالیان دراز در حالی برگشت که پیر بود و غمگین و خسته و تنها ...درخت از او پرسید :چرا غمگینی ؟….ای کاش میتوانستم کمکت کنم ...اما نه دیگر سیب دارم ... نه شاخه و تنه ... حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ... هیچ چیز برای بخشیدن ندارم….
پسر ( پیرمرد ) در جواب گفت :خسته ام از این زندگی و تنها هم فقط نیازمند بودن با توام ...
آیا می توانم کنارت بنشینم ؟……پسر ( پیرمرد ) کنار درخت نشست ... با هم بودند به سالیان و به سالیان در لحظه های شادی و اندوه ...
آن پسر آیا بی رحم و خودخواه بود ... !؟
نه ... نه ... ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم ... ؟؟
درخت همان والدین ماست تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم ...تنهایشان می گذاریم و بعد از زمانی بسویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار ...
برای والدین خود وقت نمی گذاریم ، به این مهم توجه نمی کنیم که پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز میدهند تا شادمان کنند و مشکلاتمان را حل کنند و تنها چیزی که در عوض میخواهند اینکه تنهایشان نگذاریم ...
به والدین خود عشق بورزید ، فراموششان نکنید ، برایشان زمان اختصاص دهید ، همراهیشان کنید ، شادی آنها شما را شاد دیدن است و گرامی بداریدشان و ترکشان نکنید ...
هر کس میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر را فقط در این دنیا یکبار میتوان داشت ...
حکایت دوم
فاصله خشم تا عشق
مردی در حال برق انداختن اتومبیل جدیدش بود و کودک چهار ساله اش تکه سنگی برداشت و از روی کودکی و بازیگوشی روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت و مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون آنکه متوجه شده باشد که با انبردستی که در دست داشته پسرش را تنبیه نموده است و زمانی که پسرش را برای درمان به بیمارستان رساند متوجه شد به سبب شکستگـی های فراوان ، چهار انگشت دست پسرش قطع شد وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید :
پدر انگشتهای من کی در خواهند آمد ؟
مرد آنقدر مغموم بود که هیچ چیز نتوانست بگوید به سمت اتومبیل برگشت و چندین بار به آن لگد زد ، حیران و سرگردان از عمل خویش ، روبروی اتومبیل خود نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگـاه می کرد
می دانید :
مرز میان خشم و عشق چند ثانیه بیشتر نیست ، این مرد یک جانی خطرناک نبود یک انسان عادی بود و یک پدر ، که فقط در یک لحظه خشم بر او غلبه کرد ... و این داستانی نیست که از زندگی ما خیلی دور باشد ...
این را به یاد داشته باشید : اشیاء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن میباشند ، در حالیکه امروزه از انسانها استفاده میشود و اشیاء دوست داشته میشوند ...
آن هنگام که خشم و عصبانیت همچون شیطان در رگــهای من حلول می کند پناهــگاهی مطــمئن تر از تو نـدارم ای مهربانترین ...خدای من….
تنهایی چه تلخ بود اگر حضور شیرین تو نبود ؟
و بی کسی چه دشوار ، اگر تو جای همه را برایم پر نمیکردی ؟
تنها ، کسی است که از داشتن تو محروم است !
خودت را از خلوت ما دریغ مکن ... خدای من ... آنقدر تعابیر دوست داشتن برای غیر تو مستعمل شده است که نمیدانم با کدام واژه بگویم : دوستت دارم ...
خدایا : تو اگر نباشی ، به که میتوان گفت حرفهایی را که به هیچ کس نمیتوان گفت ؟
مــدعیان رفاقت هر کدام تا نقطه ای هــمراهند . عده ای تا مرز مال ، عده ای تا مرز آبــرو ، عده ای تا مرز جان و همگان تا مرز این جهان ، تنها تویی که همراه همه می مانی ... بــــــمان ...
خدای من ! سبک آمده ام و با دستهای تهی ... سنگین بازم گـــــــردان !!
خدای من ! سنگین آمده ام با کوله باری از گناه ، سبک بازم گــــــردان !!
خدای من ! بازم مگــــــــردان ...
حکایت سوم
کاسه چوبی
پیرمردی با پسر ، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی میکرد دستان پیرمرد می لرزید چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود ...
شبی هنگام خوردن شام ، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست ، پسر و عروسش خیلی از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند ، باید درباره پدرم کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد . آنها یک میز کوچک در گوشه اتاقی قرار دادند و پدر مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد بعد از اینکه یک بشقاب از دست پیرمرد افتاد و شکست ، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد . هر وقت همه خانواده او را سرزنش میکردند پیرمرد فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت . یک روز عصر قبل از شام ، مرد جوان متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تیکه چوب بازی میکرد رو به او کرد و گفت :
پسرم داری چی درست می کنــــی ؟
پسر با شیرین زبانی گفت :دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد ...
از آن به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا خوردنــــــد ...
حکایت چهارم
کوله پشتی
کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد رفت که دنبال خدا بگردد ، و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت ، نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و درخت زیر لب گفت : ولی تلختر آن است که بروی بی رهاورد برگردی ، کاش میدانستی آنچه در جستجوی آنی همین جاست . مسافر رفت و گفت یک درخت از راه چه میداند ، پاهایش در گل است و او هیچگاه نشنید که درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی جستجو نخواهد کرد . مسافر رفت و هزار سال گذشت هزار سال پر خم و پیچ ، که هرگز دیگر نخواهد دید ..و کوله اش پر وسنگین شده از درد غم مردم ... بازگشت رنجور و نا امید ، خدا را نیافته بود اما غرورش را هم گم کرده بود تازه متوجه شد ابتدای راه و همان جاده رسیده است . جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود ، درختی هزار ساله بالا بلند و سبز کنار جاده بود و او درخت را بیاد نــیاورد ، زیر سایه اش نشست تا لخـــتی در آنجا بیاساید ، درخت او را می شناخــت و گـفت : سلام مسافر در کوله ات چه داری ؟ مسافر گفت ای بالا بلند و تنومند شرمنده ام کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم درخت گفت : اما آن روز که میرفتی در کوله ات همه چیز داشتی غرور خوب کمترینش بود وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری ... دستهای جاده آن را از تو گرفت .
حالا در کوله ات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای این همه یافتی ! درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم و پیمودن خود دشوارتر از پیمودن جاده هاست .
حکایت پنجم
بالهایت کو
پرنده ای بر شانه های انسان نشست و انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم و تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی ، پرنده گفت : من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ و نمی دانی تو آسمان چقدر جای تو خالی گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید چیزی که نمی دانست چیست شایداست انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . پرنده گفت غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته دور یک اوج دوست داشتنی درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود . پرنده این را گفت و رفت تا اوج آسمونها . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی .... نگاهش در آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت یادت می آید تو را دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی و خداوند فرمود : راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و شروع به گریستن کرد .
حکایت ششم
فرشته ای کوچک و زیبا
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد....دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!» و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: «التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.»
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تــمام طـــول شــب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.....زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخـــترت تشــکر کنــــی. اگر او نبود حتما می مـــــردی!»
مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.....پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد......این همان دخـــــــتر بود!!
حکایت هفتم
راز نیاز کودک و خدا در هنگام ........
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.....اما کودک هنوز مطمئن نبود می خواهد برود یا نه.
اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند، و هرروز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.