در گذرگاه کویر، برکه ای خشکیده ، تشنگی بود و سراب
خاطری پوسیده ، باد بود و برهوت ، صخره بود و خارا
ریگهای تفته ، زوزه های صحرا
دیده ام از آغاز پی چشمی می گشت ، پای بستی می خواست
چهره ای می جویید ، پاک ، بی رنگ و زلال
بدرخشد چون روز ، دل بخواهد چون راز
تا زپا افتادن ، لحظه ای بیش نبود ، پا نمی آمد راه ، طاقتم می فرسود
هاجر مهجوری ، خاک را می کاوید ، جگرش سوخته بود ، ابرها را پرسید :
راه دریای بهار ؟ جهت گنج جمال ؟
هیچکس هیچ نگفت ، سایۀ یأس انگار ، باز می شد تا دور
راه برگشت نبود ، بود آنشب دیجور
خستگی ، خواب ، شکست ، از بیابانها بیم ، آرزوهایی پست
عطش جامی عشق ، جرعه ای مروارید ، نرمی ناز نسیم ، دست افشانی بید
این تمنا و خیال ، تاب برد از ماندن ، وقت کوچیدن بود ، تا گلستان سحر
آمدی دستم را بستی آندم با کمند ، لب گشودی گل سرخ ، سخنی در لبخند
مکن از خار هراس ، باغ ما دارد یاس...
آن ثانیه ها ، در و دیوار گواه ، آه رسمی دشوار ، بود با من همراه
دره ها دهشتناک ، صحنه ها حیرتزا ، در کمینت ابلیس
دامها بر سر راه رستن از آن دشوار
پرتگاه تردید ، تلۀ لنگیدن ، تنگنایی از عشق ، سهم خود را دیدن
یأس از سحر ، تا گریز از صیاد ، نا سپاسی ، غفلت ، از جدایی فریاد
نفرت از چهرۀ شهر ، تا بیابان رفتن ، کوه را پیمودن ، در خلوت بستن
باز هم صبح که شد ، چشم ، تا کردم باز ، خط به خط رخسارت
می سرود این آواز :
مکن از خار هراس ، باغ ما دارد یاس ...
بحر مسجور ببار ، این حباب این کف را ، بر لب خویش پذیرایی کن
دلم از آتش چشمان خود انباشته ساز ، کاسه ام را لبریز، از یم عاطفه کن
لحظۀ نفخۀ صور ، که همه می میرند ، باز از ژرفایت ، قطره ای نور بر این
صورت تاریک بپاش
زنده دارم باز ، نوشداروی پس از مرگ بده ، برگ باش ، شبنم اشک بغلتان بر روی
نفسم را به غبارقدمت جا آور ، و مرا مثل همان اول راه ، که به خود می خواندی
به تبسم وا گو
او جوابم این داد :
من اگر از تو نگاه نگران ، چشم بر هم زدنی بردارم
من اگر دامن خویش بکشم از دستت
من اگر یاد تو را دست زمان بسپارم
من اگر بغض تو را بگذارم ، بگذرم از اشکت
می گدازی از غم ، می شکافی از ترس ، می شوی نیست ، تباه
پس کنارم بنشین ، دل قوی دار به عشق
سر به پایم بگذار ، خوف از فتنه مدار
مکن از خار هراس ، باغ ما دارد یاس ...
اللهم عجل لولیک الفرج