علی(ع) در نامههای خود به معاویه میگوید تو دیگر چه میگوئی ؟ دست نامرئی تو تا مرفق در خونعثمان آلوده است ، باز دم از خون عثمان میزنی ؟ این قسمت فوق العاده جالب است ، علی پرده از رازی بر میدارد که چشم تیز بین تاریخ کمتر توانسته است آنرا کشف کند ، تنها در عصر جدید است که محققان به دستیاری و رهنمائی اصول روانشناسی و جامعه شناسی از زوایای تاریخ این نکته را بیرون آوردهاند اگر نه اکثر مردم دورههای پیشین باور نمیکردند که معاویه در قتل عثمان دست داشته باشد و یا حداقل در دفاع از او کوتاهی کرده باشد .
معاویه و عثمان هر دو اموی بودند و پیوند قبیلهای داشتند ، امویان بالخصوص چنان پیوند محکم براساس هدفهای حساب شده و روشهای مشخص شده داشتند که مورخین امروز پیوند آنها را از نوع پیوندهای حزبی در دنیای امروز میدانند . یعنی تنها احساسات نژادی و قبیلهای آنها را به یکدیگر نمیپیوست ، پیوند قبیلهای زمینهای بود که آنها را گرد هم جمع میکند و در راه هدفهای مادی متشکل و هماهنگ نماید . معاویه شخصا نیز از عثمان محبتها و حمایتها دیده بود و متظاهر به دوستی و حمایت او بود ، لذا کسی باور نمیکرد که معاویه باطنا در این کار دست داشته باشد .
معاویه که تنها یک هدف داشت و هر وسیلهای را برای آن هدف مباح میدانست و در منطق او و امثال او نه عواطف انسانی نقشی دارد و نه اصول ، آنروزی که تشخیص داد از مرده عثمان بهتر میتواند بهره برداری کند تا از زنده او و خون زمین ریخته عثمان بیشتر به او نیرو میدهد تا خونی که در رگهای عثمان حرکت میکند ، برای قتل او زمینه چینی کرد و در لحظاتی که کاملا قادر بود کمکهای موثری به او بدهد و جلو قتل او را بگیرد ، او را در چنگال حوادث تنها گذاشت .
ولی چشم تیزبین علی دست نامرئی معاویه را میدید و جریانات پشت پرده را میدانست ، اینست که رسما خود معاویه را مقصر و مسئول در قتل عثمان معرفی میکند . در نهج البلاغه نامه مفصلی است که امام در جواب نامه معاویه نوشته است . معاویه در نامه خود امام را متهم میکند به شرکت در قتل عثمان و امام علیه السلام به او اینطور پاسخ میگوید :
" « ثم ذکرت ما کان من امری و امر عثمان فلک ان تجاب عن هذه لرحمک
منه ، فاینا کان اعدی له و اهدی الی مقاتله ا من بذل له نصرته فاستقعده و استکفه ؟ ام من استنصره فتراخی عنه و بث المنون الیه حتی اتی قدره ؟ . . . و ما کنت لاعتذر من انی کنت انقم علیه احداثا فان کان الذنب الیه ارشادی و هدایتی له فرب ملوم لا ذنب له و قد یستفید الظنه المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت » " (نهج البلاغه ، نامه . 28 ) .
یعنی اما آنچه درباره کار مربوط به من و عثمان یاد کردی ، این حق برای تو محفوظ است که پاسخ آنرا بشنوی ، زیرا خویشاوند او هستی . کدامیک از من و تو بیشتر با او دشمنی کردیم و راههایی را که به قتل او منتهی میشد بیشتر نشان دادیم ؟ آنکس که بیدریغ در صدد یاری او بر آمد اما عثمانبه موجب یک سوء ظن بیجا خود طالب سکوت او شد و کنارهگیری او را خواست یا آنکس که عثماناز او یاری خواست و او به دفع الوقت گذراند و موجبات مرگ او را برانگیخت تا مرگش فرا رسید ؟
البته من هرگز از اینکه خیر خواهانه در بسیاری از بدعتها و انحرافات بر عثمان انتقاد میکردم پوزش نمیخواهم و پشیمان نیستم . اگر گناه من این بوده است که او را ارشاد و هدایت کردهام آنرا میپذیرم ، چه بسیارند افراد بیگناهی که مورد ملامت واقع میشوند ، آری گاهی ناصح و خیرخواه نتیجهای که از کار خود میگیرد بدگمانی طرف است . من جز اصلاح تا حدی که در قدرت دارم قصدی ندارم جز از خدا توفیقی نمیخواهم و بر او توکل میکنم .
در یک نامه دیگر خطاب به معاویه چنین مینویسد : « فاما اکثارک الحجاج فی عثمان و قتلته فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک ، و خذلته حیث کان النصر له » (نهج البلاغه ، نامه . 37 ) . اما اینکه تو فراوان مساله عثمان و کشندگان او را طرح میکنی ، تو آنجا که یاری عثمان به سودت بود او را یاری کردی و آنجا که یاری او به سود خود او بود او را واگذاشتی .
از آنجا که جامعه دینى قریب 25 سال در مسیر انحراف از سیره پیامبر اکرم (ص حرکت کرده بود، در درون خود معضلاتى فکرى و سیاسى داشت و لازم بود که امام علی (ع پیش از هر اقدامى، در جهت گسترش حوزه اسلامى به اصلاحات داخلى بپردازد.
مهمترین محورها در این زمینه عبارت بود از:
1- اصلاح نظام فکرى و فرهنگ عمومى
2- اصلاح مدیریت و دستگاه اجرایى
آن حضرت(ع) براى رسیدن به مقصود و ایجاد یک جامعه نمونه اسلامى، در این محورها فعالیتخود را آغاز کرد و در مدتى کمتر از پنجسال، توانست انحرافاتى که در جامعه دینى پدید آمده بود تا حد زیادى اصلاح و با عوامل مخرب برخورد کند. ایشان، خود مىفرمایند: «ما امروزه با برادران دینى خود بر سر انحرافات، کجرویها، شبهات وتاویلات باطلى که دامنگیرشان شده، در حال جنگ هستیم.»
الف - اصلاح نظام فکرى و فرهنگ عمومى
اصولا رفتار افراد به مقدار قابل توجهى، تابع اعتقادات آنهاست و بدین ترتیب، براى آنکه رفتار شایستهاى از آنها ظاهر شود اصلاح نظام اعتقادى آنان ضرورى است. اگر قرار است که انسانها مؤدب باشند، اعمال خلاف انجام ندهند و در جامعه، عفیف زندگى کنند باید آنان را به این اصول معتقد ساخت.
امام على (ع) براى اینکه چنین جامعهاى به وجود آورد، لازم دید که ارزشهاى اسلامى را قولا و عملا ترویج نماید. در عصر خلفاى پیش از آن حضرت، بخصوص در زمان عثمان، بسیارى از ارزشهاى دینى به فراموشى سپرده شد، تعصبهاى قومى احیا گردید و مساوات اسلامى در روابط اجتماعى از بین رفت و ظلم و فساد به جاى آن حاکم گشت. آنچه در زمان رسول اکرم(ص) ملاک ارزش بود تقواى الهى و فداکارى در راه خدا بود. نه عرب بر عجم برترى داشت و نه عجم بر عرب; اما خلیفه دوم این معیارها را به درستى رعایت نکرد و این مطلب در زمان عثمان، به اوج خود رسید. در این باره، سخن معاویه بسیار گویاست. وى به عاملین خود نوشت: «''با عجمها و غلامانى که تسلیم مىشوند به روش عمر بن خطاب عمل کن که خوارى و ذلتشان در این است''» .
مهمترین انحراف دینى از بین رفتن بینش دینى و دنیاگرایى مردم بود. على(ع) پیش از هر کارى مصمم بود که ارزشهاى زمان پیامبر (ص) را زنده کند. سخنرانیهاى عمیق آن حضرت و نامههایى که به فرمانداران خود نوشت در این مورد بسیار حایز اهمیت است. به «مصقلة بن هبیره شیبانى» فرماندار «اردشیر»، در یکى از شهرهاى فارس، نوشت:
« ''درباره تو به من گزارشى رسیده که اگر درستباشد و این کار را انجام داده باشى پروردگارت را به خشم آورده و بر امامت عصیان کردهاى. گزارش رسیده که غنایم مربوط به مسلمانان را، که به وسیله اسلحه و اسبهایشان به دست آمده و در این راه خونهایشان ریخته شده است، در بین افرادى از بادیهنشینان قبیلهات، که خود برگزیدهاى، تقسیم مىکنى. سوگند به کسى که دانهها را در زیر خاک شکافت و روح انسانى را آفرید، اگر این گزارش درستباشد تو در نزد من خوار شدهاى و ارزش و مقدارت کم خواهد بود. آگاه باش که حق مسلمانانى که نزد من یا تو هستند در تقسیم این اموال مساوى است. باید همه آنها به نزد من آیند و سهمیه خود را از من بگیرند''».
حضرت على(ع) براى از بین بردن تعصبهاى قومى و برقرارى مساوات اسلامى تلاش فراوان کرد; برخورد قاطع آن حضرت با برادرش عقیل، گویاى این مدعاست. در نامهاى نیز به یکى از فرمانداران متخلف مىنویسد: «''به خدا سوگند، اگر حسن و حسین این کار را کرده بودند هیچ پشتیبانى و هواخواهى از ناحیه من دریافت نمىکردند و در اراده من تاثیرى نمىگذاشتند تا آنگاه که حق را از آنان بستانم و ستمهاى ناروایى را که انجام دادهاند، دور سازم''» .
او در اوج قدرت، اعلام داشت که آنچه ملاک حمایت من به عنوان حاکم اسلامى مىباشد «حق» است و فرمود: «''ستمدیدگانى که در نظرها ذلیل و پستاند از نظر من عزیز و محترماند تا حقشان را بگیرم و نیرومندان ستمگر در نظر من حقیر و پستاند تا حق را از آنها بستانم. در برابر فرمان خدا راضى و تسلیم امر او هستیم''» .
ب - پاکسازى جامعه از عوامل انحرافى
حضرت على (ع) براى اصلاح نظام فکرى جامعه، مجبور شد با خوارج، که مردمى ظاهرالصلاح و آراسته، قیافههاى حق به جانب گرفته، ژندهپوش و عبادتپیشه اما منحرف از دین بودند، بجنگد. اگر ما به جاى اصحاب آن حضرت بودیم و قیافههایى آنچنان را مىدیدیم شاید احساساتمان برانگیخته مىشد و بر على(ع) اعتراض مىکردیم که چرا بر روى چنین مردمى شمشیر مىکشى؟! اما على(ع) به اهمیت کار خود کاملا آگاهى داشت. به همین جهت، آن را بازگو مىکند و مىفرماید: «فانا فقات عین الفتنة و لمیکن لیجترى علیها احد غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها»; ''من چشم فتنه را درآوردم، به گونهاى که غیر از من احدى جرات چنین کارى را نداشت، آن هم پس از آنکه موج دریاى تاریکى و شبههناکى آن بالا گرفته بود و هارى آن فزونى یافته بود''.
اگر على (ع) با خوارج در دنیاى اسلام مبارزه نمىکرد احدى غیر از او جرات نمىکرد با آنها چنین کارى انجام دهد; زیرا آنان کسانى بودند که پیشانیهایشان از کثرت عبادت پینه بسته بود و مردمى دینى اما در عین حال، سد راه اسلام بودند و تصور مىکردند که به نفع اسلام کارى مىکنند، در حالى که بواقع، دشمن واقعى اسلام بودند.
این اقدام على (ع) راه خلفا و حکام بعد را هموار کرد که با خوارج بجنگند و آنان را سرکوب نمایند. سربازان اسلامى نیزبدون چون و چرا دراین زمینه از حکام پیروى مىکردند;زیراعلى (ع) باخوارج جنگیدهبودودر حقیقت، سیره على (ع) راه را براى دیگران باز کرد که بىپروا بتوانند با افراد ظاهرالصلاح مقدسمآب پیکار کنند.
ج - اصلاح نظام رهبرى و مدیریت
نقش مدیران جامعه در هدایت و سعادت مردم بر کسى پوشیده نیست. در نظر اسلام، فلسفه رهبرى بر پایه «رهبر براى مردم»، نه «مردم براى رهبر» مبتنى مىباشد و رهبر اسلامى مکلف است که با دقت و مراقبتخاص، اصول و موازین را رعایت کند و براى تحقق سعادت جامعه تلاش نماید. على (ع) نسبتبه رهبرى، چنین دیدگاهى داشت. به همین جهت، مىفرماید: «ایها الناس، ان لی علیکم حقا و لکم على حق; فاما حقکم على فالنصیحة لکم...»; اى مردم، من حقى بر شما دارم و شما نیز بر من حقى دارید; حق شما بر من خیرخواهى در باره شماست.
خیرخواهى مورد نظر آن حضرت یک مفهوم اخلاقى محض نیست، که معمولا به لطف و محبتخوشایند و غیر الزامى اطلاق شود، بلکه با توجه به تعریف حکومت و سیاست در اسلام - که عبارت از اداره جامعه با هدف رسیدن به بهترین شکل زندگى در دو قلمرو فردى و اجتماعى است - ضرورتى است که بدون آن، مفهومى براى حاکم و سیاستمدار وجود ندارد. خیرخواهى زمامدار وقتى تحقق پیدا مىکند که مردم جامعه مانند اجزا و عناصر شخصیت او تلقى شوند. در نتیجه، زمامدار مذکور خوشیها و ناخوشیهاى مردم را در درون خود احساس نمایند.
این احساس و دریافت را در نامهاى که امیرالمؤمنین (ع) به عثمان حنیف نوشته استبه صراحت مىبینیم: «''آیا به این قناعت کنم که به من گفته شود امیرالمؤمنین ولى در ناگواریهاى روزگار با آنان شرکت نورزم و در سختیهاى زندگى، الگوى آنان و پیشاپیش ایشان نباشم؟''» .
على (ع) برخوردارى کامل از تقواى الهى و درک وظایف خطیر رهبرى و خدمتگزارى به اسلام و مسلمانان را از ویژگیهاى لازم رهبر جامعه مىدانست. اما وقتى زمامدارى جامعه را پذیرفت ملاحظه کرد که از یک سو، تعداد بسیارى از استانداران و فرمانداران که در زمان خلفا به حکومت رسیدهاند شایستگى احراز این مقام را ندارند و بدون اصلاح آنها، نمىتواند بر انحرافات اجتماعى فایق آید و از سوى دیگر، تایید آنها با استراتژى سیاسى آن حضرت نمىسازد. عزل آنها و عدم تاییدشان نیز مشکلاتى را به همراه داشت تا آنجا که ممکن بود حکومت اسلامى را با بحران مواجه سازد.
اما در هر صورت، سیاست آن امام مشخص بود: پذیرفتن مشکلات و عزل کلیه والیان فاسد; زیرا على (ع) در باب دین، اهل مداهنه نبود، چنانکه صریحا مىفرماید: «والله لا ادهنت فى دینی»; ''به خدا سوگند، در مورد دینم با احدى سازش نمىکنم''. رهبر آسمانى براى تربیت مردم باید با آنان مدارا کند ولى مداهنه و مماشات هرگز; زیرا مدارا صرفنظر کردن از دنیا و مقام خود براى اصلاح دین یا دنیاى مردم است، اما مداهنه صرفنظر کردن از گوشهاى از برنامههاى دین و مکتب براى حفظ موقعیتخود یا رسیدن به مقام دنیوى مىباشد. با افراد کمظرفیت، کجفهم و فرارى و براى عفو و اغماض از آنهاست تا جذب مکتب شوند; اما مداهنه، نداشتن خط فکرى و با همه گروهها کنار آمدن و سازشکارى و محافظه کارى کردن است.
امام علی علیه السلام پس از پذیرش حکومت و انجام تشریفات ضمن ایراد خطبه فرمود بدانید آن گرفتاریها که در موقع بعثت پیامبر اکرم (ص) دامنگیر شما بود امروز بسوى شما باز گشته است سوگند بآنکسى که پیغمبر را بحق مبعوث گردانید باید درست بهم مخلوط شده و زیر و رو شوید و در غربال آزمایش غربال گردید تا صاحبان فضیلت که عقب افتادهاند جلو افتد و آنان که بنا حق پیشى گرفتهاند عقب روند« والذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر حتى یعود اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم،و لیسبقن سابقون کانواقصروا و لیقصرن سباقون کانوا سبقوا ».
سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سرکشاند که سوار شدگان خود را که اهل باطل و گناهکارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهیزکارى چون شتران رامى هستند که مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمایند (بنابر این) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر یک پیروانى دارند اگر (اهل) باطل زیاد است از قدیم چنین بوده و اگر (اهل) حق کم است گاهى کم نیز جلو افتد و امید پیشرفت نیز باشد و البته کم اتفاق میافتند چیزى که پشت بانسان کند دوباره برگشته و روى نماید.
امیر مومنان در همان روز اولی که مردم به ایشان برای بیعت هجوم آوردند فرمودند:من سرپرستی و حکومت بر شما مردم را قبول می کنم به شرطی که « تا جائی که در توان دارم عدل را برقرار سازم و حکومت زمانی برای من ارزش دارد که در سایه ی عدالت و مساوات باشد ..اگر بواسطه ی این حق که خدا در اختیار من قرار داده نتوانم ظلم ظالم را سرکوب و حق مظلوم را باز پس گیرم ؛ این حکومت ارزش ندارد .على علیه السلام فرداى آنروز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش کار و برنامه حکومت خویش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:
بدانید که من شما را براه حق خواهم راند و روش پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را که سالها متروک مانده است تعقیب خواهم نمود،من دستورات کتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم کرد و کوچکترین انحرافى از فرمان خدا و سنت پیغمبر نخواهم نمود،من همیشه آسایش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را که درباره شما نمایم بصلاح شما خواهد بود ولى این صلاح و خیر خواهى یک مصلحت کلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه یک عده مخصوص را،ممکن است در ابتداء امر اجراى این روش بر شما مشکل باشد ولى متحمل و بردبار باشید و بر سختى آن صبر نمائید،خودتان بهتر میدانید که من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر به قبول این تکلیف بودم بلکه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است باید بحق و عدالت در میان آنها رفتار کنم.
حال تا جائى که من خبر دارم بعضىها داراى اموال بسیار و کنیزکان ماهر و املاک حاصلخیز هستند چنانچه این اشخاص بر خلاف حق و موازین شرع این ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود که اموالشان را به بیت المال مسلمین مسترد نمایند و شما باید بدانید که جز تقوى هیچگونه امتیازى میان افراد مسلمین وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان دیگر داده خواهد شد بنابراین در تقسیم بیت المال همه مسلمین در نظر من بى تفاوت و یکسان هستند و بناى حکومت من بر پایه عدالت و مساوات است ستمدیدگان بینوا در نظر من عزیزند و نیرومندان ستمگر ضعیف و زبون.
على علیه السلام پس از 25 سال فترت و هرج و مرج فرمود: عرب و عجم،مالک و مملوک،سیاه و سفید در برابر قانون اسلام یکسانند و بیت المال باید بالسویه تقسیم شود و باز فرمود: « و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملک به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق».
بخدا سوگند (زمینها و اموالى را که عثمان باین و آن بخشیده) اگر بیابم به مالک آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و یا کنیزانى خریده شده باشد زیرا وسعت و گشایش در اجراى عدالت است و کسى که بر او عدالت تنگ گردد در این صورت جور و ستم بر او تنگتر شود برهمین اساس دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقیه را که از بیت المال برداشته بود میان مسلمین تقسیم نمایند و از این تقسیم به هر نفر سه دینار رسید و هیچکس را بر کسى مزیت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با یک چشم نگاه کرد . على علیه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود: نخست اینکه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بیعت نکرده بودند.
دوم اینکه عمال و حکام عثمان (مانند معاویه) هر یک در گوشهاى حکومت میکردند و عزل آنها بدون ایجاد مزاحمت میسر و مقدور نبود.
سوم اینکه موضوع قتل عثمان نیز در میان بود و هر کس در صدد طغیان و نافرمانى بود آنرا دستاویز و بهانه خود قرار میداد و على علیه السلام ناچار بود که وضع خود را با کشندگان عثمان روشن کند.
این سه عامل مهم بود که دوره کوتاه خلافت على علیه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با این قبیل عناصر ناصالح مشغول گردانید.
روز چهارم خلافت على علیه السلام بود که عبد الله بن عمر به آن حضرت گفت:به نظر میرسد که عموم مسلمین با خلافت تو موافقت ندارند خوبست این موضوع به شورا برگزار شود!!
على علیه السلام فرمود:اى احمق ترا باین کارها چکار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پیش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمین با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نیاوردند؟چه شده است که اکنون تو میگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح کرد و مردمرا به پیروى از دستورات قرآن و پیغمبر صلى الله علیه و آله دعوت فرمود.
روزهاى اول خلافت على علیه السلام طلحه و زبیر پیغامى به آن حضرت فرستادند که ما در امر خلافت تو مردم را ترغیب کرده و براى بیعت آماده نمودیم و مهاجر و انصار نیز از ما پیروى کرده و همگى بتو بیعت نمودند حالا که عنان کار بدست تو افتاده ما را رها ساختى و بمالک اشتر و غیر او پرداختى! على علیه السلام از فرستاده آنها پرسید که مقصود طلحه و زبیر از گفتن این سخنان چیست؟عرض کرد طلحه حکومت بصرهرا میخواهد و زبیر امارت کوفه را! على علیه السلام فرمود حالا که آندو در مدینه بوده و فاقد شغل و مقاماند مرا آسوده نمیگذارند اگر بصره و کوفه در دست آنها باشد مردم را بیشتر علیه من بشورانند و رخنه و شکاف در امر دین بوجود میآورند و من از شر آنها ایمن نیستم باین دو پیرمرد بگو از خدا و رسولش بترسید و در امت او غائله و فساد ایجاد نکنید و حتما شنیدهاید که خداوند میفرماید: « تلک الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین ».
و این سراى آخرت را براى کسانى قرار دادیم که در زمین خواهان برترى و فساد نیستند و حسن عاقبت براى پرهیزکاران است .طلحه و زبیر که این سخن بشنیدند یقین کردند که امتیاز طلبى و توقعات بیجا در دستگاه عدالت پرور على علیه السلام آهن سرد کوبیدن است و باید راه دیگرى پیدا کنند تا بلکه از آنطریق بخواستههاى خود جامه عمل بپوشانند. از طرفى على علیه السلام پس از بیعت مردم تصمیم گرفت در اولین فرصت حکام و عمال عثمان را که هیچیک شایستگى و صلاحیت حکومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستکار بر گمارد بدینجهت نامهاى هم به معاویة بن ابی سفیان که از زمان عمر حکومت شام را در اختیار داشت نوشته و موضوع بیعت مردم و خلافت خود را به وى اعلام نمود و او را به بیعت و اطاعت خود خواند.
اما معاویه براى اینکه خود بخلافت رسد نامه على علیه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بیعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممکنه استفاده کرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد. معاویه براى اینکه فرصت مناسبى براى تحکیم موقعیت خود بدست آورد بدین فکر افتاد که على (ع) را بوسیله اشخاص دیگرى سرگرم مبارزه کند از اینرو فورا نامهاى به زبیر نوشته و او را تحریص بادعاى خلافت نمود و اضافه کرد که من از مردم شام براى تو و طلحه بیعت گرفتم که به ترتیب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و کوفه بشما نزدیک است پیش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخیزید و بر او غلبه نمائید! علاوه بر این دو تن عدهاى دیگر نیز از مخالفین على علیه السلام مانند مروان بن حکم و عایشه در مکه گرد آمده بودند که با ورود طلحه و زبیر به آن شهر یک گروه چند نفرى تشکیل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند.
چهره های منسوخ نشدنی
همانطور كه قوانین دنیا، قوانین زندگی بشر بر دو قسم است: ثابت و متغیر، شخصیتهای انسانی هم همینطورند. یعنی بعضی از افراد، بعضی از شخصیتها شخصیت همه زمانها هستند، مرد همه زمانها هستند، چهرههائی هستند كه در تمام زمانها درخشانند، هیچ زمانی نمیتواند آنها را كهنه و منسوخ بكند، ولی بعضی از چهرهها مربوط به یك زمان و دوره خاصی است. تا آن دوره هست، چهره هم درخشندگی دارد، افراد را به دنبال خود میكشاند، در دوره خودش از آن كار ساخته است، ولی وقتی كه اوضاع عوض شد به كلی آن شخصیت از آنچه كه هست سقوط میكند، مردم نسبت به او یك برودت و سردی نشان میدهند. شما یك وقت میبینید شخصیتی طلوع میكند، در یك رشتهای بروز میكند به حدی كه تمام مردم از او حرف میزنند، از او تعریف میكنند، یكمرتبه نام او همه جا را پر میكند، ولی همین شخصیت ممكن است دورهاش مثلا ده سال، بیست سال، پنجاه سال باشد، بالاخره غروب كردنی است، كهنه و مندرس میشود. در شخصیتهای سیاسی این جریان هست. میبینید هر كس چهار صباحی مرد میدان است. در شخصیتهای علمی هم همینطور است. تاریخ سراغ میدهد شخصیتهای علمیای را كه مردم آنها را پرستش میكردند، دانشمندان آنها را تقدیس میكردند، یك مرتبه سقوط میكرد، شكست میخورد.
در این جهت شاید كسی مانند ارسطو نباشد. این فیلسوف معروف یونانی در تمام علوم متبحر بوده است، حیوان شناس، ریاضیدان، منجم و طبیب بوده است. این مرد در زمان خودش طلوع كرد به طوری كه او را معلم بشر نامیدند یعنی كسی كه در تمام علوم استاد است. كم كم آنچنان شخصیتی پیدا كرد كه هیچ فیلسوف و عالمی جرأت نمیكرد بگوید ارسطو اینجور گفته است و من اینجور میگویم. میگفتند تو بر خلاف ارسطو حرف میزنی؟! مردی مانند ابن سینا در مقدمه " حكمه المشرقیه " میگوید ما احیانا اگر در یك جا عقائدی داشتیم كه مخصوص به خودمان بود جرأت نمیكردیم اظهار بكنیم كه آنها عقاید خود ما است، آنها را در لابلای عقاید ارسطو ذكر میكردیم تا مردم قبول بكنند و اگر در لابلای عقائد ارسطو ذكر نمیكردیم اصلا كسی قبول نمیكرد كه حرفی بر خلاف حرف ارسطو وجود داشته باشد.
ابن رشد كه اهل اندلس است جزء متعصبین نسبت به ارسطو است. او با ابن سینا دشمنی داشت برای اینكه ابن سینا در بسیاری از موارد از عقائد ارسطو پیروی نكرده و از خودش عقائد مستقل ابراز داشته است. اروپائیها میگویند طبیعت را ارسطو شناساند و ارسطو را ابن رشد، چون ارسطو را ابن رشد به اروپائیها معرفی كرد، زیرا آثار ارسطو را ابن رشد شرح كرد كه در قرن یازدهم و دوازدهم در اختیار اروپائیها قرار گرفت، و یكی از مبادی تحول علوم جدید همین ترجمههائی است كه از ناحیه ابن رشد و دیگران شده است. ولی آیا ارسطو این چهره اینچنین، پایدار ماند؟ خیر، آخرش زیراب او را زدند. در خود مشرق زمین افرادی پیدا شدند كه با آنهمه احترامی كه برای ارسطو قائل بودند بسیاری از عقائد او را خراب كرده، افكار دیگری بجای آن گذاشتند. در مغرب زمین بیشتر. آنچنان ارسطو شكسته شد كه یك عده اصلا راه اغراق و مبالغه را پیموده، ارسطو را مسؤول انحراف فكری بشر دانستند و گفتند انحطاط علمی بشر از ارسطو است و ارسطو سیر علمی بشر را دو هزار سال متوقف كرد. یعنی ارسطو منسوخ شد. واقعا الان ارسطو یك شخصیت منسوخ شده است.
شما هیچ عالمی از علمای معروف چه علمای اسلامی و چه از غیر اسلامی را پیدا نمیكنید كه لااقل صدی هشتاد از آراء و عقائدش منسوخ نشده باشد. خود ابن سینا را میبینید كه نیمی از عقائد او كهنه شده است. دكارت منسوخ شده است، حالا به افكار او میخندند. وقتی كه انسان " عده " شیخ طوسی را میبیند و با " رسائل " شیخ انصاری مقایسه میكند، میبیند " عده " را فقط باید در كتابخانهها به عنوان آثار قدیم نگهداری كرد، دیگر ارزش اینكه انسان آن را یك كتاب درسی قرار بدهد ندارد، منسوخ است. شیخ صدوق همینطور، محقق حلی همینطور. شما نمیتوانید یك نفر را پیدا بكنید كه كتاب او صددرصد زنده مانده باشد. میبینید علمای بعد حرفهائی زدهاند كه حرفهای قبلی، خود به خود منسوخ شده است. نمیخواستند منسوخ بكنند ولی شده است.
اما در میان افراد بشر چهرههائی هست منسوخ نشدنی، كهنه نشدنی، چهرههائی كه در تمام زمانها افراد را جذب میكنند. علی بن ابیطالب از آن شخصیتهائی است كه مخصوص به زمان معینی نیست، مربوط به تمام زمانها است . علی شخصیتی دارد، حالتی دارد، جنبهای دارد، كلامی دارد كه هر چه زمان بگذرد نمیتواند آن را كهنه بكند. پس معلوم میشود شخصیتها بر دوگونهاند: شخصیتهای ابدی پابرجا و شخصیتهای متغیر و مرد روز.
سخن جبران خلیل جبران درباره علی علیه السلام
جبران خلیل جبران یك عرب مسیحی و اهل لبنان است. در دوازده سالگی به آمریكا رفته است، به دو زبان عربی و انگلیسی كتابهائی نوشته كه شاهكار است. این مرد با اینكه مسیحی است جزء شیفتگان مولای متقیان است. در آثارش دید شده است كه او به هر تناسبی كه باشد، وقتی میخواهد از شخصیتهای بزرگ دنیا نام ببرد، نام عیسای مسیح و علی بن ابی طالب را میبرد. از جمله سخنان او درباره حضرت امیر این است كه: من از این راز دنیا سر در نمیآورم كه چرا بعضی از افراد از زمان خودشان اینقدر جلو هستند. میگوید به عقیده من علی بن ابی طالب مال آن زمان نبود به این معنی كه آن زمان مال علی بن ابی طالب نبود. یعنی آن زمان ارزش علی را نداشت، علی قبل از زمان خودش متولد شده بود. میگوید: " وفی عقیدتی ان علی بن ابی طالب اول عربی جاور الروح الكلیه وسامرها " به عقیده من علی بن ابی طالب اول شخصی است از عنصر عرب كه همیشه در كنار روح كلی عالم است یعنی همسایه خدا است و او مردی بود كه شبها با روح كلی عالم بسر میبرد. علی خودش درباره افرادی میفرماید: « اللهم بلی لا تخلو الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا » تا آنجا كه میفرماید: « هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره و باشروا روح الیقین... و انسوا بما استوحش منه الجاهلون » ( دلم میخواست لااقل به اندازهای كه من در اثر آشنائیای كه با زبان عربی دارم، ارزش این جملات را میفهمم، شما هم میفهمیدید، آنوقت میدیدید كه این جملهها، جملههائی است كه امكان ندارد در دنیا كهنه بشود. نشان میدهد كه این سخن حقیقت است، كأنه سراسر هستی است كه این حرف را میزند. ) میفرماید هستند افرادی كه علم از باطن به آنها هجوم آورده است. در حقیقت روشنائی یعنی علمشان غیر از این علمهای متغیر نسخ شدنی است. به آن عمق حقیقت رسیدهاند ( دیگر بدل ندارد ) و با روح یقین مباشر و متصل شدهاند. ( خودش میفرماید: « لو كشف الغطاء ما ازددت یقینا » اگر پرده برداشته شود بر یقین من افزوده نمیشود. ) و برای مردم عیاش، كاری كه در آن معنویتی باشد سخت است ولی چنین كاری برای اهل حقیقت آسان و مایه خوشی است. « و صحبوا الناس بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلی » ( نهج البلاغه، حکمت 147) بدنهایشان با مردم است ولی روحهایشان در ملا اعلی است.
آنوقت ببینید چقدر سخت و دشوار است این مسأله كه: علی، یك همچو مردی میخواهد با خوارج بسر ببرد.( روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم ). " اصلا تصور كردنی نیست! آن، قصه جنگ صفین. كدام درد از این بالاتر است؟! آن، قصه خوارج. غیر خوارج جور دیگر. حتی به یكی از خویشاوندانش نامهای مینویسد كه حال كه دیدی روزگار بر من سخت است تو هم رفتی؟! براستی برای علی مرگ آسایش بود. به فرزندش امام حسن فرمود: « ملكتنی عینی و انا جالس » ( نهج البلاغه، خطبه 72 «ترجمه: در حالی که نشسته بودم خواب بر چشمم مسلط شد...)