محبت و عاطفه
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است ،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ،
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون اين خمخانه
سرمستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم ،
پس هستيم !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:48
محبت و عاطفه
عشق
عشق، هر جا رو كند آنجا خوش است.
گر به دريا افكند دريا خوش است.
گر بسوزاند در آتش، دلكش است.
اي خوشا آن دل، كه در اين آتش است.
تا ببيني عشق را آيينهوار
آتشي از جان خاموشت برآر!
هر چه ميخواهي، به دنيا در نگر
دشمني از خود نداري سختتر!
عشق پيروزت كند بر خويشتن
عشق آتش ميزند در ما و من.
عشق را درياب و خود را واگذار
تا بيابي جان نو، خورشيدوار.
عشق هستيزا و روحافزا بود
هر چه فرمان ميدهد زيبا بود.
يکشنبه 28/5/1386 - 2:46
محبت و عاطفه
روزهايي كه بي تو ميگذرد
گرچه با ياد توست ثانيههاش
آرزو باز مي كشد فرياد:
در كنار تو ميگذشت، ايكاش
يکشنبه 28/5/1386 - 2:46
محبت و عاطفه
هركه با ما نيست . . .
گفته ميشد: « هر كه با ما نيست با ما دشمن است!»
گفتم: آري، اين سخن فرموده اهريمن است!
اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،
اي شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:45
محبت و عاطفه
بر تن خورشيد ميپيچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب.
تكدرختي خشك در پهناي دشت
تشنه ميماند در اين تنگ غروب.
از كبود آسمانها روشني
ميگريزد جانب آفاق دور.
در افق، بر لالة سرخ شفق.
ميچكد از ابرها باران نور.
ميگشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ ميگيرد به بر
باد وحشي ميدود در كوچهها
تيرگي سر ميكشد از بام و در.
شهر ميخوابد به لالاي سكوت.
اختران نجواكنان بر بام شب
نرمنرمك بادة مهتاب را،
ماه ميريزد دورن جام شب.
نيمه شب ابري به پنهاي سپهر،
ميرسد از راه و ميتازد به ماه
جغد ميخندد به روي كاج پير
شاعري ميماند و شامي سياه.
در دل تاريك اين شبهاي سرد؛
اي اميد نااميديهاي من،
برق چشمان تو همچون آفتاب،
ميدرخشد بر رخ فرداي من.
يکشنبه 28/5/1386 - 2:44
محبت و عاطفه
چه صدفها كه به درياي وجود
سينههاشان ز گهر خالي بود!
ننگ نشناخته از بيهنري
شرم ناكرده از اين بيگهري
سوي هر درگهشان روي نياز
همه جا سينه گشايند به ناز...
زندگي – دشمن ديرينة من-
چنگ انداخته در سينة من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سينة تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه كوبيده به سنگ
يکشنبه 28/5/1386 - 2:44
محبت و عاطفه
رآمد از در ، خندان لب و گشاده جبين ،
كـنـار من بنشست و غـبـار غم بنشاند
فشرد حافظ محبوب را به سينه خويش
دلم به سينه فرو ريخت! « تا چه خواهي خواند! »
به ناز ، چشم فرو بست و صفحهاي بگشود ،
ز فرط شادي كوبيد و پاي و دست فشاند!
مرا فشرد در آغوش و خندهاي زد و گفت :
« رسيد مژده ، كه ايام غم نخواهد ماند! »
هزار بوسه زدم بر ترانه استاد
هزار بار بر آن روح پاك ، رحمت باد!
يکشنبه 28/5/1386 - 2:43
محبت و عاطفه
در خانه خود نشستهام نـاگاه
مـرگ آيد و گويـدم ز جا برخيـز
اين جامـهء عاريـت بدور افـكـن
ويـن بـاده جـانـگـزا بـكامـت ريز
خواهم كه مگر ز مرگ بـگـريزم
ميخندد و مي كشد در آغوشم
پـيـمانه ز دست مـرگ ميـگيرم
ميـلـرزد و با هـراس مي نوشم
آن دور در آن ديــار هـول انـگـيــز
بي روح فسرده خفـته در گـورم
لـب بر لـب من نهـاده كـژدمـها
بـازيـچه ء مار و طعـمـهء مـورم
در ظلمت نيمه شب كه تنها مرگ
بنشسته به روي دخمه ها بيدار
وامـــانــده مــار و مـــور و كـــژدم را
مي كاود و زوزه مي كشد كفتار
روزي دو به روي لاشه غوغايي است
آنـگـاه سـكـوت مـي كـنـد غـوغـا
بــرويـد ز نـسـيــم مــرگ خـاري چـنـد
پــوشد رخ آن مـغـاك وحـشـت زا
سالي نگذشته استخوان من
در دامن گور خـاك خواهد شد
و ز خـاطـر روزگـار بي انـجـام
ايـن قـصه دردنـاك خـواهد شد
اي رهـگـذران وادي هـستـي
از وحشت مرگ مي زنم فرياد
بر سينـه سرد گور بايد خـفـت
هر لحظه به مار بوسه بايـد داد
اي واي چه سرنوشت جانسوزي
اينـست حـديث تلـخ ما اينست
ده روزه ء عـمـر بــا هـمـه تـلـخي
انصاف اگر دهيم شيرين است
از گـور چـگـونه رو نـگـردانـم
مـن عـاشق آفـتـاب تـابـانم
من روزي اگر به مرگ رو كردم
از گفته ء خويشتن پشيمانم
من تشنهء اين هواي جان بخشم
ديـوانـه ايـن بـهــار و پــايـيــزم
تـا مرگ نيامده ست برخيـزم
در دامــن زنــدگي بــيــاويــزم
دوست بداريد
اي همه مردم ، درين جهان به چه كاريد ؟
عمـر گـرانمايه را چگونـه گـذرانيـد ؟
هرچه به عالم بود اگر به كف آريد
هيـچ نـداريـد اگـر عـشـق نـداريـد
واي شما ، دل به عشق اگر نسپاريد ،
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد !
عشق بورزيد ،
دوست بداريد !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:43
محبت و عاطفه
نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خـوابــم زد و مـــانــدم بــيــدار
ريــخــت از پــرتـو لــرزنـده شـمــع
ســايـــه دسـتــه گلـي بـــر ديـوار
هـمـه گـل بود ولي روح نداشـت
سايـهاي مـضـطـرب و لــرزان بود
چهرهاي سرد و غم انگيز و سياه
گــويـيـا مــرده ء سـرگــردان بـــود
شمع خاموش شد از تـنـدي بـاد
اثــر از ســايــه بـــر ديــوار نـمــانـد
كس نپرسيد كجا رفت ؟ كه بود ؟
كــه دمـي چـنـد در ايـنـجا گذرانـد
ايــن منـم خستـه درين كلبه تنگ
جسم درماندهام از روح جـداست
مــن اگــر سايــه ء خـويـشم يـا رب
روح آواره مـن كـيـست ؟ كجاست ؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:42
محبت و عاطفه
هـوا هـواي بـهـار اسـت و بـاده بـاده نـاب
به خنده خنده بنوشيم ‚جرعهجرعه شراب
در اين پـياله ندانـم چه ريـختـي پيـداست
كـه خوش به جان هم افتـادهاند آتش و آب
فـرشتـه روي مـن اي آفـتــاب صبـح بـهــار
مــرا بـه جـامـي از اين آب آتـشيـن دريــاب
بهجـام هستيما اي شرابعشقبجوش
بــه بــزم سـاده مــا اي چــراغ مــاه بـتـاب
گــل امـيـد مـن امـشب شكفته در بر مـن
بـيا و يك نفساي چشم سرنوشت بخواب
مـگــر نـه خــاك ره ايــن خـرابـه بــايــد شد
بـيـا كـه كـام بـگيـريـم از ايـن جـهـان خـراب
يکشنبه 28/5/1386 - 2:42